اخلاق در خانواده؛ من نداشتن | |
کد: | 10116 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-04-08 |
نام دیگر: | خانواده |
تاریخ قمری (مناسبت): | 11 صفر |
بعضی از رفقا، میلشان اینبود که من یک مطلبی راجعبه خانواده صحبت کنم. من کوچکتر از این هستم که توانش را داشتهباشم؛ اما چون به این خاطر که مبادا رفقایعزیز از دست من نگران باشند، قبول کردم.
هر بشری باید تفکّر داشتهباشد. اگر بشر تفکّر نداشتهباشد، این بشر خودرُو است. خودرُو؛ یعنی یکچیزی روییده شدهاست، بهقول آقایان کشاورزی، کار رویش نشدهاست. اینکه روی بشر کار شود چه هست؟ کار؛ یعنی امر. اگر بشر امر را اطاعت کند؛ یعنی کار رویش شدهاست. اگر بشر امر را اطاعت نکند، این خودرُو است؛ یعنی خودش امری را برای خودش درست کردهاست. ما باید تفکّر داشتهباشیم.
بنده، خدمت رفقایعزیز عرض کردم، گفتم: شما باید قشنگ کار کنید! یعنی آقایمهندس باید مواظب دستگاههایش باشد، یا این آقای مهندسی که یک ساختمان دست او دادهاند، اگر مواظب نباشد، پول مردم را حرام کرده، هَدَر داده؛ باید کاملاً این آگاهی را داشتهباشد؛ یا کشاورز باید زمین را بشناسد که تخم بپاشد؛ اگر نه زمینی را تخم میپاشد که این زمین، کِشت خوبی نمیدهد.
حالا اگر بخواهم در این اطراف صحبت کنم، خیلی طولانی میشود، من فشرده صحبت میکنم. این برای چهکسی است؟ برای آنموقع است که شما در محل کارَت هستی. بیخود نگفتند که هشتساعت کار کن! هشتساعت عبادتکن! هشتساعت برای خوشی خودت بگذار! ما همه اینها را گذاشتیم و رفتیم روی کار. چونکه امر را اطاعت نمیکنیم، آنجور که باید برداشت کنیم، نمیکنیم.
حالا آقایمهندس! آقای دانشجو! آقای مدرس! رفقایعزیز من! باید تفکّر داشتهباشیم. موقع درسخواندن، درس بخوانیم. موقع مهندسی، هوای دستگاهها را داشتهباشیم. تو باید خیلی مواظب نقشه ساختمانی که به تو میدهند، باشی؛ اما تا موقعیکه محل کارَت است؛ اما باید بعد از آن در تفکّر بروی.
اما تفکّر چیست؟ تفکّر چیزی است که خدای تبارک و تعالی در مغز تو گذاشتهاست و باید با آنکار کنی. اگر بیابان رفتی، باید تفکّر داشتهباشی. یک برگ درخت را برمیداری، ببین، چطور این برگ، لولهکشی شدهاست. آیا در این درخت لولهکش بردهاند. میلیارد لولهکش باید بیاید [و] لوله یک درختی را بکشد. خدا چهکار کردهاست؟ یک لوله بزرگ وسط یک برگ گذاشتهاست، لولههای متعدد و ریزریزی هم در این برگ گذاشته که این برگ درخت آببخورد. شما اگر برگ درختی را برداشتی، باید در فکر بروی که خالق چه کردهاست؛ یا به یک بوته خربزه، یا به یک بوته گندم نگاه کن! کشاورزها میگویند هفتصد تا گندم میدهد. این آخر چهجور شدهاست؟ چهکسی کردهاست؟ تفکّر، آدم را خداشناس میکند. اگر آدم تفکّر نداشتهباشد، هیچچیز ندارد. گفتم: خودرُو است.
من نمیخواهم بگویم که من تفکّر دارم که بخواهم شما را نصیحت کنم. نه، والله! بالله! از خدا خواستم، گفتم: خدایا! اینها زحمت میکشند، اینها رنج میبرند، چیزی در دهان من القاء کن که بهدرد اینها بخورد. اصلاً خودم را، نه دیدم و نه گفتم. چرا؟ من کوچکتر از این حرفها هستم. اما آقایان باید بدانند [که] اینرا از خدا خواستم و خدای تبارک و تعالی در دهان من القاء میکند. اینها هم با تفکّری که خدا به آنها القاء میکند، القای خدا را احترام کنند؛ و گرنه من چه احترامی دارم!
شما وقتی فکر میکنی، اگر اندیشه داشتهباشی، خدای تبارک و تعالی اوّل آب را خلق کرد. حالا آدم ابوالبشر را که خلق کرده، آدم ماهی نیست که خدا او را در دریا بیندازد. باید زمین باشد؛ چون خدا میفرماید: من خلیفه در زمین قرار دادم. خدای تبارک و تعالی اراده کرد، مکّهمعظّمه خلق شد. از زیر مکّه، به تمام عالم زمینها کشیدهشد. چرا به مکّه، امّالقری میگویند؟ یعنی مادر زمینها.
آقاجان من! تفکّر، یعنی این. حالا زمینی که خدا خلق کرد، برایش اسم گذاشت. اسمش را بیتالله؛ یعنی بیت خدا گذاشت. چون با قدرت خدا خلق شد و کس دیگری خلق نکرد، شد بیتالله؛ یعنی بیت خدا. حالا خدای تبارک و تعالی آدم ابوالبشر را بیخود خلق نکردهاست. اگر چیزی را بیخود خلق کند، کار لغو است و خدا کار لغو نمیکند. این زمین به همه عالم کشیده شدهاست. ما زمین را قطعه، قطعه کردیم، خانهای درست کردیم. آقاجان من! اگر تفکّر داشتهباشی، خانه تو، بیت خداست.
مکّهمعظّمه تا چهموقع بیت خدا بود؟ تا وقتیکه بُت و مجسّمه در آن نگذاشتند. آنوقت که گذاشتند، بُتخانه شد. من از آقایان خواهش میکنم که اندازهای تفکّر داشتهباشند، ببینند حرف من چیست؟ من را اصلاً نبینند! حرف را ببینند! وقتی قرآنمجید را نگاه میکنی، میبینی یک کاغذ و مرکّب است؛ اما صدها هزارها معنی دارد. شخص را هیچوقت نبینید! حرف را ببینید! بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، تمام مردم که سقوط کردند، شخص را دیدند. آن شخصی را که باید ببینند، ندیدند؛ چون ولایتشان درست نبود. اگر ولایت تو درست باشد، کامل هم نباشد و تا حدّی ولایت داشتهباشی، با چشم ولایت، ولایت را میبینی.
والله! بهدینم قسم! من عقیدهام ایناست که وقتی رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را معرّفی کرد و «الیوم أکملت لکم دینکم» نازلشد؛ یعنی دین تکمیل شد، آنها که قبول نکردند، والله! چشم ولایت نداشتند. والله! اگر چشم ولایت داشتند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را قبول کردهبودند. یک پردهای از ظلمت، جلوی چشمشان را گرفت. آنوقت دیگر، نور ولایت را ندیدند. دنبال «من» شان رفتند.
رفقایعزیز! قربانتان بروم! من خواهشمندم قدری با فکر این حرف را نگاه کنید و در دلتان راه بدهید! جنابعالی یک قطعه زمین گرفتهای. آیا شما اندیشه کردهاید که آیا خانه شما بیت خداست؟ تا چهموقع بیت خداست؟ تا آنوقت که ویدیو در آن نیاوری، یک اسباب لهو و لعبی که خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) منع کردهاست، در آن نیاوری، اینخانه، بیت خداست. این بیت خدا شد، چرا؟ این کشیدهشد. من یک مثالی بزنم. روفرشی هر قدر هم بلند باشد، میگویند روفرشی است. زمین مانند یک روفرشی از بیت خدا کشیدهشد و خانه شما هم بیت خداست.
ما باید تفکّر داشتهباشیم. مریم در بیت خداست. چهچیزی را به عمل آورد؟ عیسی را. اگر شما واقعاً در این بیت، امر خدا را اطاعت کنی، بچّه شما عیسی میشود؛ یعنی آیات خدا. زمین که بیت خداست، بچّه شما هم آیات خدا میشود. حالا که فاطمه بنتاسد آمدهاست و درد زایمان گرفتهاست، به خدا عرض میکند که درد را بهمن آسان کن! خدا میفرماید: داخل خانه شو! ایشان سهروز داخل خانه بودهاست، در تمام مکّه عبرتانگیز شد. حالا به مریم میگوید خارج شو! چرا؟ بیت، باید منحصر به ولایت باشد؛ یعنی خدا، اوّل که به ابراهیم امر کرد که خانه را بسازد، دارد زایشگاه فاطمه بنتاسد را میسازد. تمام مردم باید دور زایشگاه علی (علیهالسلام) بگردند.
چرا کسانیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را قبول ندارند حجّشان درست نیست و بیشترشان اهل جهنّماند؟ چون اعتقاد ندارند. تو که اعتقاد داری. توجّه، اینجاست. حالا مریم پای درخت رفته، درخت خشک فوراً رطب داده، امر میشود که یا مریم! درخت را تکان بده! رطب میافتد، تو بخور! گفت: خدایا! وقتی من در خانه تو بودم، غذا بهصورت سه وعده برایم میآمد، حالا که آیاتت را بهمن دادی، خودت گفتی که آیات است، بچّه من دارد حرف میزند که من آیات هستم، من بروم [و] درخت [را] تکان بدهم که خرما بیفتد؟ گفت: یا مریم! آنموقع دربست، حواست پیش من بود، حالا پیش بچّهات رفتهاست.
خانمعزیز! آقایعزیز! تو که در بیت خدا هستی، حواست کجاست؟ «من» ات برود کنار. ما تفکّر نداشتیم. درس اخلاق خانوادگی، نه گفتهاند و نه داشتهایم. این آقا از هفتسالگی مدرسه رفتهاست و درس خواندهاست و مهندس شدهاست. آنآقا هم دانشجو شده، آنآقا هم عالم شده، آنهم واعظ شده، آنهم، آیتاللهالعظمی شده؛ اما درس خانوادگی نخواندهاست. درس خانوادگی، حرف دیگری است.
من نمیگویم شما تقصیری دارید؛ اما تفکّر کم بودهاست که بهفکر بیفتیم که خانواده همدرس میخواهد. این خانم در خانه آمده، «من» دارد. آقا هم «من» دارد. باباجان! «من» را کنار بگذار و خدا را در کار بیاور. این آقا، بندهخدا میخواهد پدرش را مهمان کند، به خانمش میگوید: خانم! من میخواهم پدر و مادرم را مهمان کنم. خانم میگوید: نه، چرا؟ «من» را احترام نکردهاست. وقتی آمده که برود، رویش را از «من» برگرداندهاست. از «من»! دائم میگوید «من»، باباجان! «من» را کنار بگذار! خدا را در کار بیاور! آقا! شما هم همینجور. به خانم میگوید: «من» گفتهام اینکار را بکن! چرا اینکار را نکردی؟ «من» به تو گفتم، چرا اینکار را نکردی؟ چرا «من» را احترام نکردی؟ آخر تو هم «من» داری، تو او را «من» میکنی، او هم تو را. هر دوی شما «من» دارید. «من» را کنار بگذارید!
بیایید اقتصادی شوید؛ یعنی تجارت کنید! چگونه تجارت کنیم؟ حدیث و روایت را قبول کنیم، ایمان به آن داشتیم. آقا! به شما میگوید: اگر برای عائلهات کار کردی، «جهاد فی سبیلالله» است. اگر در این راه مُردی، جزء شهدای هستی. چهچیزی به خانم میگوید؟ وقتی آیه جهاد نازلشد، یک عدّهای از زنان پیش زنی بهنام سوده آمدند. گفتند: به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بگو [که] مگر ما بشر نیستیم که آیه جهاد، زن را منع کردهاست؟ فوراً جبرئیل نازلشد: یا محمّد! به اینها بگو: اگر شما خانهداری بکنید و امر شوهرتان را اطاعت کنید، جزء شهدا هستید. آقاجان من! تو جزء شهدایی، او هم جزء شهید [است]؛ اما چهموقع؟ وقتیکه «من» را کنار بگذاری!
تو «من» ات رهبریات میکند. الآن شما یک خوراک و آبی دست همسرت میدهید. خانمعزیز! روایت صحیح داریم، میفرماید: اگر کسی به یک مؤمن آب بدهد، یکی از اولاد اسماعیل را خریدهاست و در راه خدا آزاد کردهاست. همسر شما هم آب میخورد و سلام به امامحسین (علیهالسلام) میدهد. اینهم ثواب یک زیارت را میبرد.
روایت داریم: شخصی کارگر بود و برای موسیبنجعفر کار میکرد. هر موقع بلند میشد، میدید که آقا موسیبنجعفر «أبکی، أبکی» میگوید، آمد [و] گفت: آقاجان، من خیلی حسرت به حال شما میبردم؛ اما من خسته بودم و خوابیده بودم. حضرت مرتّب میگفت: تو کار شایستهای کردی؟ گفت: آقاجان، من چه کردهام؟ حضرت فرمود: تو شب، پا [بلند] شدی و آب خوردی و سلام به جدّم، امامحسین (علیهالسلام) دادی و لعنت به موکّلان آب فرات کردی. آقاجان من! بیا «من» را کنار بگذار!
یکروایت میگویم که خیلی جالب است؛ البته اگر معنیاش را بفهمیم. اگر من معنی و عصاره روایت را نفهمم، فقط یکروایتی گفتهام. در زمان امامصادق (علیهالسلام)، قُرّاء مقامی پیدا کردهبودند که همه دور آنها رفتهبودند. قرآن را خیلی قشنگ تفسیر میکردند. حضرت پی [دنبال] اینها روانه کرد. گفت: در این آیه که خداوند میفرماید: من منّت میگذارم، برای چهچیزی منّت میگذارد؟ کسی گفت: اگر کسی گرسنه باشد و بخواهد از بین برود و خدا سیرش کند. یکی گفت: اگر تشنه باشد، سیرابش کند، یکیدیگر گفت: اگر ندار باشد، دارایش کند. امام فرمود: اگر شما همچنین کاری بکنید، آیا سر آنشخص منّت میگذارید؟ گفتند: نه. امام فرمود: شما خدا را کوچکتر کردید. گفتند: پس چیست؟ امام فرمود: از نعمت ما، ولایت ما، سؤال میشود.
حضرت میفرماید: خدا میگوید من سرِ کسیکه ولایت به او دادم منّت گذاشتم. از آنطرف هم میگوید: من سرِ کسیکه زن خوب و خانه خوب به او دادم، منّت گذاشتم. باباجان! که اینقدر زن، زن میکنی، خداوند او را در اطراف ولایت آورد. میگوید اگر من بهواسطه ولایت منّت بر تو گذاشتم، زن خوب هم به تو دادم و منّت گذاشتم. چرا شما با زنها بداخلاقی میکنید؟ چرا اینقدر «من»، «من» میگویی؟ این بندهخدا از صبح چشم رویهم مالیده تا اینکه تو آمدی. تو میگویی: «من» گفتم [که] اینکار را بکن! «من» گفتم اینجا را بروب! «من» گفتم...، «من» چیست؟ «من» ات را کنار بگذار! خدا به تو منّت گذاشته [است].
حالا مبنای این حدیث چیست؟ من منظورم سر مبنای حدیث است که خدا یک زن و یا یکخانه خوب را در اطراف ولایت برد. این خانهای است که بیت خدا باشد. این زن، باید در بیت خدا باشد؛ یعنی امر شوهرش را اطاعت کند. اگر در اطراف ولایت برد، این خانم باید ولایت را اطاعت کند. اگر ولایت را اطاعت کرد، کمکم به ولایت اتّصال میشود. این آقا هم اگر «من» را کنار گذاشت، به ولایت متّصل میشود. او بُت را در خانه گذاشته، تو هم «من» را در خانه آوردی. چه فرقی میکند؟ «من» ات را کنار بگذار!
من به شما بگویم، من قدری که تفکّر میکنم میبینم زن، حرفهایش ریشهای نیست. این حرف را به شما مردان میگویم. اینقدر از خانمهایتان توقُع نداشتهباشید. حرفزن، ریشه ندارد. چند وقت پیش به زنم گفتم: من نزدیک هفتاد سالم هست، من را حلال کن! گفت: من از تو راضی نیستم. بهدینم! این [زن] تا گفت من از تو راضی نیستم، رفتم و از آنموقع که او را گرفتم تا الآن، فکر کردم. دیدم کاری نکردم. تا شده مراعات ایشان را کردم، تا شده اطاعت کردم. حالا ما معصوم نیستیم. ممکناست حرف نامربوطی هم زدهباشیم. اما فکر کردم، چرا اینجوری است؟ گفتم: زن! بگو تا رفع آنکار را بکنم. (ایشان یکمقدار چربی دارد و مرغ میخورد.) آنوقت بهمن گفت: من به این خاطر از تو راضی نیستم که وقتی من یک ران مرغ میخورم و تکّهای از آنرا برای تو میگذارم، تو نمیخوری. ببین! وقتی فکر میکنی، میبینی تمام ناراحتی و ناجوریاش میآید روی من پیاده میشود؛ یعنی من را میخواهد. حالا من بگویم چرا از دست من ناراضی هستی؟ من اینقدر به تو خدمت کردم، تو چیزی سرت نمیشود. آقا! دائم، «من»،«من» بکنی. وقتی خانمت قدری حرف زد، قدری تفکّر داشتهباش! قدری تأمّل داشتهباش! آخرش، میبینی شما را میخواهد.
بهقول پسر حاجشیخعباس، گفت: ما یکدوستی داشتیم که بازار میرفت. هر وقت بازار میرفتیم، میدیدیم اوقاتش تلخ است. یکروز گفتیم: حاجآقا! چرا اوقاتت تلخ است؟ گفت: واقعیتش ایناست که ما یک زن داریم. ما دوازدههزار تومان سرمایهمان است، تا خانه میرویم، میگوید: دوازدههزار تومان بده [تا] این میز و مبل را عوض کن! تا میرویم میگوید: چرا عوض نکردی؟ ما چند دفعه به او گفتیم حالا برای تعویض میآید. گفت: تا میرویم میگوید: فلانفلان شده هنوز نیامدهاست؟ گفت: من یکچیز یادت میدهم. گفت: بگو! گفت: وقتی [زنت] گفت باید میزها عوض شود، بگو: خانم هم باید عوض شود. گفت: یکدفعه زنم گفت: این حرف تو نیست. این حرف شیخ است، حرف آخوند است که به تو زدهاست. اگر بگویی چهکسی گفته؟ من، دیگر میز و مبل نمیخواهم. گفت: ما گفتیم پسر حاجشیخعباس. گفت: دیگر ما را مهمان نکرد. ما هم میخواهیم جوری بکنیم که ما را مهمان کنید؛ اما والله! گفتم که شما بخندید، من توی این حرفها نیستم.
منظور من ایناست: اینکه گفت من ولایت به تو دادم، از یکطرف گفت: زن خوب به تو دادم، به تو منّت گذاشتم، خانه خوب به تو دادم، به تو منّت گذاشتم، باید اینجا بیت خدا باشد؛ یعنی اینجا مریم بهوجود بیاید. باید اینجا عیسی بهوجود بیاید. اینجا یک صداهایی بلند نشود که خدا غیر آن بکند؛ اگرنه خدا، نعمتش را از شما میگیرد.
یکی از گویندههای خیلی ولایتی بهمن گفت: من چند جا این حرف شما را زدم. آقا میخواهد پدر و مادرش را دعوت کند، خانم میگوید نه، کمکم طوری میشود که این بچّه از نظر پدر و مادر میافتد، خدایناکرده پدر و مادر، نفرین میکنند. خانمعزیز! اگر این [پدر و مادر] به پسرش که همسر توست، نفرین کرد، تو خودت را آتش زدی. این بندهخدا برایش حوادث روی میدهد. حالا اینکه جهنّم میرود، هیچچیز. والله! یکنفر از گویندهها بود، خانمش با پدر و مادرش چپ شد. گفت: نرو و نده! این خیلی منبری اسمی بود و کار و بارش هم خوب شد. پدر و مادر دارد میسوزد. من به برادرش گفتم: چرا شما نرفتید واسطه شوید که اینها با هم خوب شوند؟! آخر، باباجان! این پدر پیر شده، این مادر پیر شده، ای خانم! اینها ثمرهاش را به تو دادهاند. حالا من به شما میگویم: نروید اوقاتتان را تلخ کنید که بگویید فلانی اینجوری گفت. نه، حالا اگر میگوید نه، یکجوری این حرف را از کَلِه خانم بیرون کن! من واقع به شما میگویم.
حالا از آنطرف، یکنفر در زمان پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بود که مَرد اینکار را کرد. روایت داریم. گفت: خانه پدرت نرو! من راضی نیستم. اتّفاقاً مسافرت رفت و مادر مریض شد. پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اگر گفته نرو! نباید بروی. مادر مُرد. باز هم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اگر گفته نرو! نباید بروی. تا یک روزی همسرش آمد. وقتی همسرش آمد، قضایا را گفت. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: الآن جبرئیل نازلشد [و] گفت؛ ای زن! خدای تبارک و تعالی هم تو را [و] هم پدر و مادرت را آمرزید. چرا؟ این زن، اطاعت کردهاست. حالا که اطاعت شوهرش را کرده، خدا خودش و پدر و مادرش را هم آمرزید. خانمهایعزیز! بیایید شوهرهایتان را اطاعت کنید!
ببینید! من، هم برای شما [و] هم برای آنها میگویم. من با کسی رودربایستی ندارم. بیایید زندگیتان را بیت خدا قرار دهید! آنوقت روایت داریم، خانه شما بهطوری میشود که بیت خدا میشود، نورافشانی در آسمان میکند. بیت خدا میشود. آیا شما تا حالا در این فکر رفتهبودید که خانه شما، بیت خداست؟ باباجان! چقدر زحمت میکشی مکّه میروی که معلوم نیست قبول شود یا نه. بیا تفکّر داشتهباش. به روایت و حدیث گوش بده! خانه خودت، بیت خداست. ببین، مریم تا یکذرّه محبّت بچّه به دلش رفت، خدا گفت: از خانه خارج شو!
من امروز داشتم راجعبه زمین و کوهها صحبت میکردم که وقتی خدا این کوهها را که خلق کرد، کوهها بههم بالیدند. گفتند: ماییم که لنگر زمین شدیم. یکی از کوهها گفت: ما باید از کسیکه ما را خلق کرده، تشکّر کنیم؛ ما که خلق نبودیم. فوراً تا کوه این [حرف] را گفت، جبرئیل نازلشد که تو بیت خدا شدی. تو شدی جاییکه دعا در آن مستجاب میشود.
آقاجان من! کجا میروی؟! چه فکری میکنی؟! کجا [به] مسجد جمکران میروی؟! من نمیگویم که مسجد جمکران نرو! تو ببین وقتی مسجد جمکران میروی، چقدر خودت را نشان نامحرم میدهی! خود خانهات بیت است. باباجان! این حرفها دیگر قدیمی شده. چرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) سر منبر میگوید: چه عبادتی افضل عبادت از برای زن است؟ همه در آن میمانند. امیدوارم خدا قسمت کند، بروید [و] ببینید! خانه حضرتزهرا (علیهاالسلام) در مسجد است؛ یعنی بهمسجد راه دارد. چرا؟ چون آیه نازلشد: یا محمّد! همه درها را ببند بهغیر [از] درِ خانه علی (علیهالسلام). این مبنایش ایناست. اینقدر اینها آمدند تا حتّی عموی پیغمبر؛ اما وحی آمد که همه درها را ببند! اینها در باز کردهبودند. تا حتّی گفت ناودانها را عوض کنید! سر ناودان دعوا شد. جبرئیل گفت: حالا چند روزی باشد، دوباره عوض کنند؛ یعنی قال بخوابد. باید همه درها بسته شود بهغیر از در خانه علی (علیهالسلام). خانمعزیز! کجا از چند فرسخی پا [بلند] میشوی [و به] مسجد جمکران میروی [و] خودت را نشان صد تا، دویست تا، پانصد تا، هزار تا نامحرم میدهی؟! فاطمهزهرا (علیهاالسلام) میگوید: نه نامحرم او را ببیند، نه او نامحرم را. روایت داریم: پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) سهمرتبه بلند شد، فرمود: زهراجان! پدرت بهقربانت! زهراجان! پدرت بهقربانت! زهراجان! پدرت بهقربانت! ما داریم چهکار میکنیم؟ من نگفتم مسجد نرو که بگویید این با مسجد جمکران درست نیست؛ اما من میگویم کاری بکن! خانه خودت، بیت خداست. اگر تو در مسجد میروی، من میگویم خانه تو، بیتالله است.
من این [مطلب] را به شما بگویم. من این [مطلب] را بارها گفتم. چرا مسجد جمکران یا مسجد سهله بیرون بیابان است؟ مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) در بیابان میرفته؟ نه. اگر آنزمان بیابان بوده، میگفته شما از توی شهر در بیا که تا آنجا که میروی، تفکّری بههم بزنی! حالا که ایننیست. چه تفکّری بههم میزنی؟! آنجا چهخبر شده؟! آنموقع اگر میگفت مسجد سهله برو! (خدا إنشاءالله روزیتان کند، یکقدری از نجف بیرون است.) چون باید شهر را بگذارد و در بیابان برود، تاریکی بیابان را ببیند، آن ستارهها را ببیند، آن ظلمت را ببیند. هوا و هوس شهر از کَلِهاش بیرون برود. حالا تو کجا میروی؟! حالا چهخبر شده؟! آیا امامزمان (عجلاللهفرجه) را میبینی؟!
خانم! برادر عزیز! بیایید امر را اطاعت کنید! اگر شما امر را اطاعت کردی، در بیت خدا هستی، دعایت هم مستجاب میشود؛ تو مستجابالدعوه میشوی، تو ارادةالله میشوی. اما تا چهموقع؟ در صورتیکه خانهات را بُتکده نکنی. والله! ما فردا جواب همین قطعه زمین را نمیتوانیم بدهیم. خود این زمین به ما میگوید [که] چرا اینکار را کردی؟ در، دیوار، برگ، درخت همه حرف میزنند.
تو از کجا میگویی ریگ حرف میزند؟ درخت حرف میزند، کلاغ حرف میزند؟ این حرف چیست که میزنی؟ من که بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. وقتی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از کوه حرا میآمد، سنگ و ریگ همه به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) سلام میکردند، تسبیح میگفتند. تو خیال میکنی [که] سنگ حرف نمیزند، ریگ حرف نمیزند، درخت حرف نمیزند؟ تو گوش نداری که بشنوی. تو گوشَت همیشه به رادیو [و] تلویزیون بوده؛ یا به ویدیو بوده؛ یا به حرف دیگر بوده. تو بیا غیر امر خدا به گوشَت راه دیگر نده! ببین میشنوی یا نمیشنوی.
استاد عزیز ما، آقای شاهآبادی چند وقتها که ما در آنجا بودیم، آمد؛ ایشان سؤالی کرد. به بنده گفت که این روایت در [کتاب] کافی است. میگوید: اگر امر من را به امر خودت ترجیح بدهی، اوّلاً یک بینایی به تو میدهم، دوم روزیات را فراوان میکنم، سوم در قلب مردم یکقدری جایت میدهم، چهارم یکجوری میکنم که خلاصه رفع گرفتاریات شود. گفتم: آقای شاهآبادی! قربانت بروم! اینرا برای من و تو گفته. بعد گفت: یعنیچه؟ گفتم: هنوز این [شخص] یکچیزی دارد، این هنوز یکارادهای دارد. این هنوز مثل من و توست. ما باید در مقابل خدا اصلاً اراده نداشتهباشیم. گفتم کسی هست که همیشه امر خدا را به امر خودش ترجیح بدهد، هست، در دنیا هستند؛ [اما] این [شخص] هنوز به جایی نرسیده. هنوز دارد با خدا معامله میکند، خرید و فروش میکند. این اصلاً چیزی نیست. یکچیزی از خودش دارد، یکارادهای از خودش دارد. حالا ارادهاش را به آن اراده ترجیح میدهد. این هنوز به کمال نرسیده. این هنوز خودش را نابود نکردهاست. این هنوز یک هستی دارد. ما باید در مقابل خدا، اصلاً هستی نداشتهباشیم. آنوقت ببین چهجور میشویم؟ آنوقت میبینی خدا نوازشت میکند، ولیّاللهالأعظم هم نوازشت میکند.
آقاجان من! تفکّر داشتهباش! شما حسابش را بکن! چقدر میخواهی در دنیا بمانی؟ تا حالا یک اشتباههایی کردی. من به یکی از رفقا گفتم: عزیز من! ما روایت و حدیث را باید احترام کنیم. حضرت میفرماید: اگر دلیکی را خوش کردی؛ یعنی یک سر و سامانی به کسی دادی، فکر کسی بودی، یعنی یکی را هدایت کردی، خدای تبارک و تعالی میفرماید که من پای تو عالَم هدایتکردن را نوشتم؛ یعنی یکجوانی را هدایت کردی، انگار عالَم را هدایت کردی.
عزیز من! گفتم چهکسی از بچّه تو بهتر است؟ چقدر در فکر این هستی که خانهمان را اینجور کنیم! آخر، چه فایده دارد؟ یکجایی میخواهی بخوابی، یکجایی میخواهی بنشینی که داری. من والله! یکوقتها به روی خودم نمیآورم. حرف میزنم، میبینم یکمقدار رفقا ناراحت میشوند. بابا! بهفکر بچّه معصومت باش! هدایتش کن!
والله! من نمیخواهم این حرف را بزنم. بهدینم قسم! در این موشکباران، ما یکجایی رفتیم. یک عباس کریمی است، یک باغ دارد، خیلی باغش مهم است. آخر یک آلونک آن بغل بود. شاید که یک متر و نیم در یک متر بود. بهدینم قسم! من حسرت به این آلونک میبردم، میگفتم: خدایا! میشود من در این آلونک بروم [و] اتّصال به تو باشم؟ باباجانِ من! عزیزجان من! قربانت بروم، ببین کجا به خدا اتّصال میشوی؟ چرا اینقدر در فکر این هستی که خانهات را اینجوری کنی، اگر تو اتّصال به خدا شدی، خوب است. بهدینم قسم! من یک چشمک به آن باغ زدم. رفتم اینجا، دیدم اینجا خوب است. آنجا خوب است که ما اتّصال به خدا باشیم. تمام عالَم فانی میشود، چرا ما تفکّر نداریم؟! باباجانِ من! چرا اینقدر در این فکر هستید که خانهات را اینجور کنی؟!
حالا گیرم مثل نمرود یا شدّاد، بهشت هم ساختی. خدا نگذاشت در آن نگاه کند. اتّفاقاً خدای تبارک و تعالی به جبرئیل امر کرد، تو دلت برای چهکسی سوخته؟ جبرئیل گفت: خدایا! امر تو را اطاعت کردم. گفت: برای چهکسی رقّت کردی؟ گفت: برای دو نفر. یکی وقتیکه کشتی طوفانی شد، زنی به تخته پارهای اتّصال بود. از دریا اینطرف آمد، آبستن بود. گفتی جان مادرش را بگیر! این زایید [و] بچّه در خاک و خُل افتاد. دائم چشمش را باز میکرد و هم میگذاشت. من دلم برای آن بچّه سوخت. یکی هم برای شدّاد (یا نمرود) یکقدری رقّت کردم. چندینسال این بهشت را ساخت، حالا تا روزی که میخواست در اینجا وارد شود، گفتی جانش را بگیر! یکنگاه در این [بهشت] نکرد. عزیز من! تو همان میشوی، نگاه به آن نکرد. ما کجاییم؟!
من فدای یکنفر از رفقا بشوم، حرف ندارم [که] فدایش بشوم، بهدینم! راست میگویم. به ولایت رسته است، ولایتش قدری کامل شده [است]. (من بعضی وقتها یک حرفهایی میزنم؛ اما این حرف که میزنم، میخواهم در آن یکحرفی را پیدا کنم. وگرنه حرفم ایننیست.) من به ایشان گفتم: شما با اینکه مهندس هستی، شما یک محلّی آمدی [زندگی میکنی] که یکمقدار فقیرنشین هست. گفت: فلانی! من حسابش را کردم، دیدم این [خانه] را بخواهم عوض کنم، باید چند میلیون روی آن بگذارم. چند میلیون را به برادرانم، به کسی میدهم. والله! روح من را شفا داد. دیدم این [شخص] قانع است. وقتی قانع شد، راضی هم هست. آقاجان من! باید قانع و راضی باشی. اگر قانع و راضی شدی، خدا از تو راضی هست.
بگذار روایتش را بگویم. حضرتموسی گفت: خدایا! من چطور بفهمم که از من راضی هستی؟ گفت: اگر تو راضی هستی، من هم از تو راضی هستم. اینهم روایتش. بابا! بیایید از خدا راضی باشیم. ما همیشه چند تا طلبکاری از خدا داریم. چرا اینجا را اینجوری کردی؟ چرا اینجا را اینجوری نکردی؟ چرا با «من»، «من»، «من»، «من»؟ بابا! این حرفها را وِل کن! بیا حرف بشنو!
بهقرآن مجید! به روح انبیاء! به روح امامزمان! گاهی وقتها میگویم: من یکشب را که با خدا حرف میزنم، خدا میگویم، علی (علیهالسلام) میگویم، به تمام عالم نمیدهم. خدایا! اگر من دروغ میگویم، من را به دین یهود بمیران! ببینید! شما باید اینجوری بشوید! یک «الله» گفتن، یک خدا گفتن، به یک عالم میارزد. یک علیگفتن، به یک عالم میارزد. اینقدر خانه، خانه نکن! ببین من چه میگویم؟ به روح تمام انبیاء! اگر به لقاء بسته باشید، تمام لذتهای عالم پیشتان ذلّت است. برس تا ببینی که من راست میگویم یا نه؟ همهاش ذلّت است.
باباجان! بیا عزّت پیدا کن! بیا ایمان به آخرت داشتهباش! بیا کارسازی کن! بیا بهفکر خودت باش! چرا میگوید اگر کسی را هدایت کردی، عالَم را هدایت کردی؟ بیا عالَم هدایتکردن را قبولکن! اینکه میگوید خودت را شناختی، خدا را شناختی، ما نمیفهمیم [که] خدا به ما چه میگوید؟ از خدا فهم بخواه تا بفهمی. حُسن یوسف آناست که یوسف را آفریدهاست. همهاش نگاه [به] خوشگلی یوسف میکند. برو در فکر ببین چهکسی آفریده؟ چهکسی درستکرده؟
باباجان! تو به جایی میرسی که زیارت تو به زیارت دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) میرسد. خودت را نفروش! چرا خودت را ارزان میفروشی؟ مگر عقل نداری؟ بیا از خدا عقل ولایت بخواه! بعد ببین این حرفها درستاست، بعد ببین از این حرفها لذّت میبری یا نه؟ آنوقت میگویی خدایا! فلانی را بیامرز! خدا او را بیامرزد. والله! آنوقت که از آن لذّت بردی، برای من طلبمغفرت میکنی.
باباجانِ من! شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمد، عرض کرد: یابنرسولالله! من دلم میخواهد زیارت شما بیایم. اما راهم دور است. (مثل الآن که ماشین و هلیکوپتر نبودهاست. لابد الاغی داشته و راه دور بودهاست.) حضرت فرمود: آیا میخواهی جمع ما را زیارت کنی؟ گفت از این بهتر چیست؟ گفت: آناطراف یک مؤمن و کسیکه دوست ماست را زیارت کن! باباجان! اگر شما دوست این خانواده باشی، تو به جایی میرسی که زیارت تو، ثواب زیارت دوازدهامام، چهاردهمعصوم دارد، تازه اینرا میدهد به آن [کسی] که او را زیارت کرده، حالا مؤمن چیست را من نمیدانم؟! آنرا نگفتند و من هم یکقدری دلم میخواهد روی حدیث و روایت حرف بزنم. من نشنیدم که حالا او چقدر قیمت دارد؟
باباجانِ من! شما به جایی میتوانی برسی، قلب شما، دل شما، زیارتگاه ملائکه باشد. خانم! کجایی؟ کجا اینقدر به این طلا و به این چادر نازک پرپری دلت را خوش میکنی؟ چهکار ما میکنیم؟! آقاجان من! بیا به این حرفها ایمان بیاور! امامحسین (علیهالسلام) میفرماید: قبر من در دل قلب یک مؤمن یا مؤمنه است. یا وقتی شیطان به خدا گفت: من میخواهم در قلب بنیآدم بروم، خدا فرمود: قلب، جای من است، جای ولایت است. آنوقت خدا در قلب توست، علی (علیهالسلام) در قلب توست. قبر امامحسین (علیهالسلام) در قلب توست.
کجا خودت را میفروشی؟! خودفروشی که میگویم؛ نه آن خودفروشی که «نستجیر بالله» یکحرفهایی باشد، من میگویم شما این [قدر] قیمت داری، ارزان خودت را میفروشی. به یک هوا خودت را میفروشی، به یک مجلس خودت را میفروشی، به یک لهو و لعب خودت را میفروشی، به یک تلویزیون خودت را میفروشی. من که میگویم میفروشی، اینجوری میگویم. آنوقت خودت، خودت را نمیشناسی. اتّفاقاً روایت داریم، حضرت میفرماید: مؤمن، خودش، خودش را نمیشناسد، اگر خودش را بشناسد، ممکناست عُجب پیدا کند.
پدر من! عزیز من! اینکه میگوید اگر خودت را شناختی، من را شناختی یعنی اینجور [بشناسی]؛ آنوقت این دل شما، قلب شما، روح شما طوری میشود که محلّ نزول ملائکه میشود. چرا ما تفکّر نداریم؟!
آدم از تفکّر به اینجا میرسد و من دوباره برگردم. حرفم را تکرار کنم. ببین خانمعزیز! شما جزء شهدا شدید، همسر عزیزت هم جزء شهدا شد. اگر شما خانهداری کنی، امر آقایت را اطاعت کنی، امر آقایت، امر خداست، خدا گفته اطاعتکن! اگر یک خوراک و آب دست ایشان دادی، محض خدا بده! اگر ایشان رفت و کار کرد، محض خدا باشد. بداند این زن، ناموسش است. ناموسپرست باشد. شما ببینید آقا امامحسین (علیهالسلام) چهکار میکند؟ تا آن دمِ آخر نگاهش به حرمش است. خیام حرمش است. آقاجان! باید تو اینطور باشی. تمام هوا و هوَست کنار برود. تمام توجّهت به ناموست باشد. ناموست هم، تمام توجّهش به تو باشد.
اگر امامحسین (علیهالسلام) میگوید قبر من در دل دوستانم است؛ یعنی این. امامحسین (علیهالسلام) چهکار کرد؟ تا آن آخرین نَفَس، نگاهش به خیام حرمش است. ناراحتم این حرف را بزنم. به قلب امامحسین (علیهالسلام) تیر خوردهاست. ابنسعد میگوید که اگر حسین خدعه کرده، رُو به خیمههایش بروید! حالا رُو به خیام حرمش میروند. سر زانو بلند میشود [و] میگوید: «یا شیعیان ابوسفیان! دینُکم دینارُکم.» شما که دینتان را به دینارتان دادید، غیرتتان کجا رفته؟ کجا رُو به حرم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میروید؟ حالا رُباب، خانمعزیزش هم پاسخ داد. روایت داریم. وقتی امامحسین (علیهالسلام) شهید شد تا آخر عمرش سر قبر امامحسین (علیهالسلام) گریه کرد. بنیاسد رفتند چادر آوردند، برای ایشان خیمه زدند. تا آخر عمرش آنجا نشست. ما چه میگوییم؟! ببین اینها چهکار دارند میکنند؟ ولایت، یعنی این. ما کجاییم؟! چرا فکر نمیکنیم؟! چرا اندیشه نداریم؟!
اگر شما اطاعت کنی، «من» را کنار بگذاری، زندگیات، زندگی شیرینی میشود. مگر ما چه میخواهیم؟! خانمعزیز! زندگی خیلی ناجور شدهاست، یک مرد بیرون میرود، چقدر با مشکلات برخورده. حالا در بیت خدا آمده، تو نوازش کن!
من قول به رفقایعزیزم دادم که روضه بخوانم. الآن یادم آمد. یکچیزهایی است [که] اینها القایی است. من این کلام را از منبریها و علماء نشنیدم. وقتی حقّ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بردند و پهلوی زهرایعزیز (علیهاالسلام) را شکستند، محسنش سقط شد، بازویش را شکستند، سیلی به او زدند. اینها جفتشان در خانه آمدند. وقتی علی (علیهالسلام) به زهرا (علیهاالسلام) نگاه میکرد، خیلی خجالت میکشید. میدید اگر محسنش سقطشده، بهواسطه علی (علیهالسلام) شده، اگر بازویش شکسته، میخواسته حمایت از ولایت، از علی (علیهالسلام) بکند. اگر سیلیخورده، بهواسطه علی (علیهالسلام) بوده. ایناست که میگویم کسی نگفته، این انشای خودم است. این مثل هماناست که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) گفت: من را خیمه نبر! اینها خجالت میکشند. اینها بهمن گفتند [که] برو آب بیاور! حالا میبینند من دست و پایم اینجوری شده، تا آخر عمر میسوزند. برادر! من را [به خیمه] نَبَر! حالا علی (علیهالسلام) نگاه به زهرا (علیهاالسلام) میکند، میبیند زهرا (علیهاالسلام) بازویش شکسته، میبیند محسنش اینجوری شده، صورتش نیلی است، همه اینها را میبیند [که] محض او اینجور شده. علی (علیهالسلام) حسابش میکند که زهرا (علیهاالسلام) محض علی (علیهالسلام) اینجوری شده، یعنی محض ولایت، خیلی ناراحت است. اینجایش را روایت داریم که علی (علیهالسلام) گریه میکرد. زهرایعزیز (علیهاالسلام) میآمد [و] اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکرد. باز علی (علیهالسلام) در قلبش ناراحتتر میشد. [زهرایعزیز (علیهاالسلام)] میگفت: علیجان! پدرم فرمود: (ببین اینجا هم دارد امر پدرش را اطاعت میکند. آقایان! خانمها! بیایید امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کنید!) اگر مظلومی را نوازش کنی، خدا خوشش میآید، آیا از تو مظلومتر کسی هست؟ حالا دارد اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکند.
خانمها! بیایید محض خدا، محض امام، شوهرتان را بخواهید! رفقایعزیز! شما هم خانمهایتان را محض خدا بخواهید! والله! اگر محض شهوت، محض چیزی دیگری بخواهید، قیامت به شما میگویند: تو خانمت را محض شهوت خواستی، 63 جهاد اکبر قسمت تو نمیشود. اگر به این خانم به زور گفتی [که] برو آب بیاور و او ناراحت بود، نمیتوانی با این آب، وضو بگیری [و] نمیتوانی [آنرا] بخوری. «لا إکراه فِی الدّین» دین، اکراه ندارد. ما چهکار میکنیم؟! بیایید زندگی علی (علیهالسلام) را ببینید!