منتخب: شهادت امام‌حسین: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
سطر ۳۲: سطر ۳۲:
  
 
خدایا! حالا توفیق بده، دیگر هم گناه نکنیم. {{ارجاع|[[عاشورای 85]] و [[شب تاسوعای 86]] و [[شیعه شفاعت‌کن است]] 83 و [[صفات‌الله]] 82 و [[عیدی ما ولایت]] 76}}
 
خدایا! حالا توفیق بده، دیگر هم گناه نکنیم. {{ارجاع|[[عاشورای 85]] و [[شب تاسوعای 86]] و [[شیعه شفاعت‌کن است]] 83 و [[صفات‌الله]] 82 و [[عیدی ما ولایت]] 76}}
 +
 +
==گفتار متقی{{ارجاع|عاشورای ۹۶ (دقیقه ۳ و ۳۵ و ۴۱)}}==
 +
{{صوت منتخب|shahadate-imam-hossein-2}}
 +
 +
در تمام این خلقت کسی نامی نبوده به غیر از حسین {{علیه}}، {{توضیح|من نمی‌خواهم نستیجر بالله جسارت به انبیاء یا ائمه {{علیهم}} بکنم؛}} حالا پیغمبر {{صلی}} خانه حضرت زهرا {{علیها}} آمده، همین‌طور سفارش حسین {{علیه}} را می‌کند. حضرت زهرا {{علیها}} فرمود: پدرجان! حسن {{علیه}} هم هست. گفت: فاطمه‌جان! مگر نمی‌دانی خدا سفارش حسین {{علیه}} را کرده؟!
 +
 +
مگر آدم ترک اولی نکرد؟! چندین سال گریه کرد، گفت: خدایا! من بد کردم، خدایا! مرا ببخش! خدا گفت: یا آدم! از خجالت سرت را زیر انداختی؟ سرت را بلند کن! نگاه به آسمان بکن! {{توضیح|هنوز که کسی نیامده توی دنیا}} مرا به این‌ها قسم بده! گفت: این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: محمّد {{صلی}} است، علی و فاطمه {{علیهما}}، حسن و حسین {{علیهما}}. تا اسم امام حسین {{علیه}} آمد، آدم گفت: خدا! دلم شکست. خدا گفت: یا آدم! این حسین {{علیه}} است که او را در صحرای کربلا می‌کشند. چه کسی او را می‌کشد؟ امّت! شما چه کسی را می‌روید یاری می‌کنید؟ عمَر را!
 +
 +
{{توضیح|خدا می‌داند یک شتر بود، بچّه‌اش افتاده بود توی چاه، همین‌طور گریه می‌کرد بالای چاه؛ بالأخره از بین رفت. دیدند جگرش سوراخ سوراخ است. {{درباره متقی|به حضرت عباس، جگر من هم سوراخ است که نمی‌توانم حرفم را به شما بزنم؛ اما شما بی‌راهه می‌روید.}}}} حالا آدم گفت: خدا! به حقّ حسین، مرا ببخش! خدا او را بخشید. چه خبر است؟! حالا این حسین {{علیه}}، مثل امروز چه کار می‌کند؟ امروز چه روزی است؟ روز عاشوراست. امروز حسین {{علیه}} روز آخرش است! حالا به آن‌ها گفت: ما امروز روز آخرمان است، هر کسی می‌خواهد برود، برود. فوج فوج همه رفتند. آن‌ها مثل ما بودند، حسین‌گو بودند نه حسین‌خواه!
 +
 +
آن‌هایی که دنبال امام آمده ‌بودند، هر کسی مثل حالاست که می‌خواهند امام ‌زمان {{عج}} بیاید و چیزها ارزان شود، در این فکرها هستند، در این فکر نیستند که جان‌شان را فدا کنند. به تمام آیات قرآن، من حقیقت را به شما می‌گویم، شما اغلب‌تان حسین‌گو هستید، حسین‌خواه نیستید که این همه مصیبت به امام حسین {{علیه}} وارد شده، می‌روید ویدیو و ماهواره می‌زنید. اصلاً به دینم، تو غیرت تعصّب ولایی نداری، قسم خوردم تو که ویدیو و ماهواره می‌زنی، تصرّف ولایی نداری، تصرّف خلقی داری، روح از بدنت برود بیرون، نمی‌توانی جواب خدا را بدهی. کجا می‌آید زهرا {{علیها}} شفاعت شما را بکند؟ جانم! یک کاری کنید زهرا {{علیها}} شفاعت شما را بکند.
 +
 +
حالا امروز حسین {{علیه}} چه کار می‌کند؟ فوج فوج همه رفتند، دیگر کسی نماند. تمام آمده بودند به طمع. گاهی اکبر {{علیه}} صدا می‌زند: پدرجان! خداحافظ! گاهی قاسم {{علیه}} صدا می‌زند: عموجان! من هم رفتم! من می‌سوزم، تو را تنها گذاشتم و رفتم. حضرت زینب {{علیها}} به امام حسین {{علیه}} گفت: حسین‌جان! برو خودت را معرّفی کن! همه این‌ها را از ده و دهکده آوردند، این‌ها خبر نداشتند، کسی به این‌ها نگفته؛ این‌ها تو را نمی‌شناسند.
 +
 +
حالا امام حسین {{علیه}} با لشکر کوفه صحبت کرد، گفت: {{متمایز|«یا شیعیان ابوسفیان! دینُکم دینارکم.»}} شما شیعه پدرم بودید، چرا رفتید شیعه ابوسفیان شدید؟ آخر تقصیرم چیست؟ برای چه می‌خواهید مرا بکشید؟ هفتاد هزار نفر جمع شدید، تقصیر مرا بگویید! گفتند: {{متمایز|«بُغضاً لأبیک»}}: بغضی که با پدرت داریم. تو عزیز من! بغض چه کسی را داری؟ حبّ چه کسی را داری؟!
 +
 +
امام حسین {{علیه}} با حضرت زینب {{علیها}} یک حرف‌هایی هم داشت، گفت: زینب‌جان‌‌! من امروز شهید می‌شوم، تو باید بروی شام، آن‌جا دارند لعنت به پدرمان می‌کنند. همه این‌ها پیرو معاویه و یزید شده‌اند. گفت: حسین‌جان! آخر من توان ندارم. امام حسین {{علیه}} دست گذاشت روی قلب زینب {{علیها}}، گفت: حسین‌جان! به عهدت وفا می‌کنم. {{ارجاع|عاشورای 96}}
 +
 +
شب‌ عاشورا و تاسوعا، کنارِ خانه‌تان بروید! یک زیارت‌ عاشورا بخوانید و اشکی بریزید! خدا از سر تمام گناهان‌تان می‌گذرد و شما را می‌آمرزد.
 +
 +
خدایا! تو را به حقّ امام‌ زمان قسمت می‌دهیم، تو را به حقّ خون ناحقّ ریخته امام ‌حسین، امام ‌زمانِ ما را برسان! ظهورش را نزدیک بفرما!
 +
 +
خدایا! ما در باطن و ظاهر ایشان را تأیید کنیم! {{ارجاع|عاشورای 88، ارتباط}}
 +
 +
==گفتار متقی{{ارجاع|عاشورای ۷۷ (دقیقه ۴۲) و ناراحتی از حرف خلق (کوثر) ۷۴ (دقیقه ۴۲)}}==
 +
{{صوت منتخب|shahadate-imam-hossein-3}}
 +
 +
حالا نوبتِ خود امام ‌حسین {{علیه}} شد. امام‌ حسین {{علیه}} رُو به لشکر کرد و فرمود: باباجان! آخر، تقصیر من چیست؟! شما ما را دعوت کردید، ما آمدیم؛ تقصیر من چیست؟! جرم من چیست؟! یک ‌دفعه گفتند: {{متمایز|«بُغضاً لِأبیک»}}: بُغضی که با پدرت داریم. امام‌ حسین {{علیه}} بنا کرد گریه‌ کردن. چرا گریه کرد؟! دید همه این‌ها کافر شده‌اند. عزیز من! قربان‌تان بروم، ببین من دارم می‌گویم که چک باید امضا داشته ‌باشد، امضایش ولایت است. وقتی امام‌ حسین {{علیه}} دید این‌ها می‌گویند {{متمایز|«بغضاً لِأبیک»}}، برای این‌ها گریه کرد که همه کافر شدند؛ آن‌وقت امام‌ حسین {{علیه}} دست به شمشیر کرد.
 +
 +
روایت صحیح داریم: یک حمله به میمنه [سمت راست لشکر] و یک حمله هم به میسره [سمت چپ لشکر] کرد، دوازده‌ فرسخ لشکر را صفّ‌آرایی کرد؛ همه را در دروازه ‌کوفه ریخت. خبر به ابن‌زیاد دادند: ابن‌زیاد! چه نشسته‌ای؟! امام حسین {{علیه}} تمام لشکر را پَرت ‌و پَلا کرد، لشکر را در دروازه‌ کوفه ریخت. ابن‌زیاد از تخت پایین آمد و سجده کرد. به او گفتند: سجده می‌کنی؟! گفت: از دو لب رسول ‌الله {{صلی}} شنیدم: وقتی به حسینِ من حمله می‌کنند، یک حمله می‌کند و مردم را در دروازه‌ کوفه می‌ریزد، آن‌وقت حسین نیم‌ ساعت دیگر بیشتر زنده نیست. فدایتان شوم، عزیز من! دانستن به غیر از عمل است. آقاجان! می‌داند، ببین چطور آگاه است! گفت: برگردید!
 +
 +
امام‌ حسین {{علیه}} برگشت. یک‌ قدری گویا امام‌ حسین {{علیه}} خستگی به او اثر کرده ‌بود، چه بگوییم؟! هر چه بگوییم کفر درباره امام می‌گوییم. یک تکیه‌ای زد که یک نَفَسی بکشد. یک‌ دفعه ابن‌سعد صدا زد: حرمله! مگر قلب حسین را نمی‌بینی؟! حرمله تیری رها کرد، آمد به قلب امام‌ حسین {{علیه}} نشست. خون بیرون زد، روایت داریم: امام‌ حسین {{علیه}} از این‌طرف تیر را نتوانست در آورد، از پشت درآورد. امام‌ حسین {{علیه}} در ظاهر بی‌توان شد.
 +
 +
حالا این‌ها چه‌ کار می‌کنند؟! این‌ها یک ‌دفعه هجوم آوردند و هلهله کردند؛ هجوم آوردند. شمر قرار گذاشت و گفت: هر موقع که من سر حسین را جدا کردم، {{متمایز|«الله ‌أکبر»}} می‌گویم. وقتی شمر سر امام‌ حسین {{علیه}} را جدا کرد، {{متمایز|«الله‌ أکبر»}} گفت، هفتاد هزار نفر {{متمایز|«الله أکبر»}} گفتند.
 +
حالا امام ‌حسین {{علیه}} وقتی جنگ می‌کرد، فقط می‌گفت {{روایت|«لا حولَ و لا قوّةَ إلّا بالله العلیّ العظیم»}}. زینب {{علیها}} صدای امام‌ حسین {{علیه}} را می‌شنید و دلش خوش بود. یک ‌وقت زینب {{علیها}} دید صدا نمی‌آید و زمین کربلا دارد می‌لرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد.
 +
 +
ابن‌سعد آن‌جا فرمان‌فرما بود. زینب {{علیها}} گفت: {{متمایز|«یابن‌السّعد! أیقتل أبی‌عبدالله!»}} از کجا زینب {{علیها}} این درس را گرفته‌ بود؟! از مادرش زهرا {{علیها}}. وقتی علی {{علیه}} را به ‌مسجد بردند و طناب‌ گردنش انداختند، زهرای‌ عزیز {{علیها}} رفت و گفت: دست از علی {{علیه}} بردارید؛ وگرنه نفرین می‌کنم. ستون‌ها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.
 +
 +
حالا هم زینب {{علیها}} دارد با ابن‌سعد گفتگو می‌کند، زمین کربلا دارد می‌چندد [می‌لرزد]. زمین امر [اعلام آمادگی] می‌کند که زینب! اشاره کنی همه این‌ها را زیرورو می‌کنم. حالا زینب {{علیها}} دارد امر را اطاعت می‌کند. یک ‌دفعه ابن‌سعد بنا کرد گریه‌کردن، های های گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظورم سر این ‌است: ببین خباثت چیست؟! چه خباثتی است؟! حالا حسین {{علیه}} را کشتند! عمر سعد دستور داد: خیمه‌ها را آتش بزنید! {{ارجاع|عاشورا 77}}
 +
 +
حالا امام‌ حسین {{علیه}}، عباس {{علیه}} را از دست داده، علی‌اکبر و علی‌اصغر {{علیهما}} را از دست داده، عون و جعفر {{علیهما}} را از دست داده، بچّه‌های آقا امام‌ حسن {{علیهم}} را از دست داده. همه این‌ها را داده و در قتل‌گاه افتاده، می‌فرماید: {{روایت|«إلهی! رِضاً بِرضائک، تسلیماً لِأمرک»}}؛ یعنی چنان جاذبه خدا امام‌ حسین {{علیه}} را گرفته که این مصیبت‌ها در مقابل جاذبه محبّت خدا کَأنّه [مثل این‌که] خیلی چیزی نیست. ببین دلم می‌خواهد این‌جا خیلی دقّت بفرمایید! من نمی‌گویم چیزی نیست؛ یعنی بخواهم این‌ها را سَبُک کنم؛ اما عظمت خدا، مافوق همه این‌هاست. این‌ها، همه خلق خدا هستند. خود حضرت ‌ابوالفضل {{علیه}}، خود این‌ها، خلق خدا هستند و عظمت خدا حرف دیگری است.
 +
 +
چنان امام‌ حسین {{علیه}} در جاذبه خدا قرار گرفته ‌است که اصلاً انگار مصیبت این‌ها چیزی نیست، تازه حال پیدا کرده ‌است. علمای ‌اعلام نوشتند، ائمه  {{علیهم}} هم گفتند: هر چه مصیبت از برای امام‌ حسین {{علیه}} زیادتر می‌شد، امام‌ حسین {{علیه}} برّاق‌تر می‌شد؛ چون امام‌ حسین {{علیه}} از نور خداست؛ اما نور خدا که حدّ ندارد، دوباره به او نورفشانی می‌شود. امام‌ حسین {{علیه}} برّاق‌تر می‌شد، می‌دید به وظیفه‌اش عمل کرده‌ است.
 +
 +
حالا تو امام ‌حسین {{علیه}} را پیش یعقوب یا پیش آدم بگذار! امام‌ حسین {{علیه}} عین پدر بزرگ‌وارش است، عین علی {{علیه}}. حالا وقتی تیر به پای امیرالمؤمنین {{علیه}} رفته، پیغمبر {{صلی}} می‌فرماید: هر وقت علی {{علیه}} نماز می‌خوانَد، تیر را از پایش دربیاورید! عدّه‌ای هستند که ولایت در قلب‌شان خطور نکرده و اگر هم خطور کرده ‌باشد، ولایت‌شان حلقی است. {{توضیح|من گفتم ولایت سه‌جور است: یکی حلقی است، یکی تجاری است، یکی هم القایی است. نمی‌گویم این‌ها ولایت ندارند؛ اما ولایت‌شان القایی نیست.}} می‌گویند: علی {{علیه}} حالی‌اش نشد. تو داری چه می‌گویی؟ امام که خواب ندارد. امام، حالی نشدن ندارد. اگر خدا حالی‌اش نیست، علی {{علیه}} هم حالی‌اش نیست. این‌ها اتّصال به نور خدا هستند. مگر نور خدا خاموش‌ شدنی است؟ این نور همیشه دارد نورفشانی می‌کند. مگر نور خدا قطع می‌شود؟ این‌ها نور خدا هستند.
 +
 +
حالا تیر را از پایش درمی‌آورند، مثل این‌که یک ‌ذرّه جایی را بخارانند. آن محبّت و جاذبه خدا چنان علی {{علیه}} را گرفته که اصلاً پایش را هم قطع کنند، خیلی چیزی نیست. امام ‌حسین {{علیه}} هم همین‌طور بود. چنان در جاذبه خدا قرار گرفت که اصلاً آن مصیبت‌ها چیزی نیست. تا نچشید نمی‌فهمید، باید به شما بچشانند تا ببینید این حرف‌ها درست ‌است یا نه؟ {{ارجاع|ناراحتی از حرف خلق (کوثر) 74}}
 +
 +
==گفتار متقی{{ارجاع|وداع امام حسین ۹۳ (دقیقه ۳۷ و ۴۱) و اربعین۸۳ (دقیقه ۸)}}==
 +
{{صوت منتخب|shahadate-imam-hossein-4}}
 +
 +
آقا امام‌ حسین {{علیه}}، اکبر {{علیه}} را داد، اصغر {{علیه}} را داد، عون و جعفر {{علیهما}} را داد، آخرش خودش است. خیلی آگاهی می‌دهد. {{توضیح|همین‌طور مثل این موبایل‌ها که شما دارید، امام حسین {{علیه}} هم موبایل داشت.}} همین‌طور می‌گفت: {{روایت|«لا حول و لا قوّة الّا بالله العلیّ العظیم»}}، حالا هم دارد حول و قوّه از خدا می‌گیرد. مرتّب از خدا کمک می‌خواست. خودش کمک است؛ اما از خدا کمک می‌خواست. زینب، امّ‌کلثوم {{علیهما}}  و این‌ها خوشحال بودند. می‌گفتند: پدرمان زنده‌ است. یک‌ وقت زینب {{علیها}} دید صدای برادرش نیامد، درِ خیمه آمد، به امام ‌سجّاد {{علیه}} گفت: آقاجان! صدای پدرت نمی‌آید. گفت: دامن خیمه را بالا بزن! تا بالا زد، گفت: عمّه‌جان! پدرم را کشتند!
 +
 +
حالا زینب {{علیها}} چه‌ کار کند؟ زینب {{علیها}} منتظر است. کاش به کشتن امام‌ حسین {{علیه}} اکتفا می‌کردند. خدا نکند بغض یکی را داشته ‌باشید، این‌ها بغض چه ‌کسی را داشتند؟ بغض علی {{علیه}}. حالا زینب {{علیها}} همین‌جور منتظر است. امام ‌حسین {{علیه}} به زینب {{علیها}} گفته ‌بود: خواهرجان! این اسب من یک شعوری دارد، من که سوارش شدم، تصرّف ولایت به این اسب شده، این اسب عقل‌دار شده، این اسب مثل شتر حضرت ‌سجّاد {{علیه}} حاجی شده، ممکن ‌است این‌ها بیایند شما را خبر کنند، منتظر است؛ بچّه‌ها مبادا بیرون بیایند، خیلی منتظر باش!
 +
 +
یک ‌وقت دیدند اسب دارد می‌آید و یالش خونین است؛ چون‌که یالش را به خون امام‌ حسین {{علیه}} مالید، همین‌طور دارد می‌گوید {{متمایز|«الظّلیمه، الظّلیمه»}}، عربی حرف می‌زند، وای به حال اُمّتی که پسر پیغمبرشان را کشتند! سکینه {{علیها}} خیال کرد پدرش آمده، یک ‌وقت دید زین واژگون، یال غرقه خون؛ سکینه {{علیها}} درِ خیمه دوید، گفت: بچّه‌ها! بدانید یتیم شدیم. {{ارجاع|تکذیب اهل تسنّن 84 و وداع امام حسین 93}}
 +
 +
حالا امام ‌حسین {{علیه}} شهید شد، اسب بی‌صاحب درِ خیمه آمد. این یالش را واژگون کرده ‌بود؛ یعنی ای مردم! کسی به ‌غیر حسین {{علیه}} سوار من نشود، به‌ غیر ائمه {{علیهم}} دنبال مردم نروید! بیایید از این اسب کمتر نباشیم! مبادا کسی سوار من بشود! این‌ها بیرون ریختند. زینب آن بچّه ‌را می‌گرفت، او می‌دوید، آن‌ را می‌گرفت، او می‌دوید. زینب {{علیها}} گفت: خدا! کمکم کن! حالا چه‌ کار کرد؟ می‌خواستند این اسب را بگیرند و به یزید بدهند. خدا حاج ‌شیخ‌ عباس را رحمت کند! گفت: از این‌طرف، لگد می‌زد، از آن‌طرف دندان می‌گرفت. آخر، این اسب را با تیر زدند. چرا می‌روید تسلیم مردم می‌شوید؟ این اسب گفت: کسی را نمی‌گذارم سوارم بشود. چرا سواری می‌دهید؟! چرا سواری بعضی‌ها را قبول دارید؟! ما داریم چه‌ کار می‌کنیم؟! {{ارجاع|وداع امام حسین 93}}
 +
 +
وقتی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را، طناب گردنش انداختند، عین آقا، پسرش امام‌ حسین {{علیه}} است، می‌گوید: {{متمایز|«هل من ناصر»، «رضاً برضائک تسلیماً لِأمرک»}}. این امر است که به گردنش است نه طناب! ببین پسرش با همه این حرف‌ها چه می‌گوید؟ {{متمایز|«رضاً برضائک تسلیماً لِأمرک»}} ای معبود سماء! ای کسی‌که آسمان و زمین و همه را خلق کردی، ای معبود من! ای معبود آسمان! چرا؟ دارد حالی‌ات می‌کند که آسمان هم معبود می‌خواهد. این آسمانی که این‌جوری نگه ‌داشته، معبود آن ‌را نگه ‌داشته، چه ‌کسی آن ‌را نگه‌ داشته است؟! آخر پایه‌اش کجاست؟! جایش کجاست؟! به جنبه‌ مغناطیسی ولایت، آن ‌را نگه‌ داشته است.
 +
 +
همین‌جور که می‌بینی این آسمان و زمین و همه این‌ها در جوّ این عالم ایستاده‌اند. این زمین که چیزی نیست، این زمین کفِ دریاست، آیا فهمیدی؟! این زمین کفِ دریاست که به آن نگاه می‌کنی. جوّ عالم حرف‌های دیگری است، همه را روی جوّ این [نگه داشته]؛ چون‌که هوا انتها ندارد. ببین مثلاً هر آسمانی چه‌قدر است! عرش چه‌قدر است! همین‌طور می‌آید، آن انتها ندارد، همین‌جوری ایستاده، به چه ایستاده؟! به جنبه ‌مغناطیسی ولایت. کجا ما ولایت را توجّه کردیم؟! {{ارجاع|اربعین 83}}
 +
 +
حضرت‌ زینب {{علیها}} روز عاشورا آمد با امام ‌حسین {{علیه}} نجوا کرد. حالا در تمام این نجواها، زینب {{علیها}} چه نجوایی کرد؟ آمده می‌گوید: آیا تو حسینِ منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟ در تمام بدن امام ‌حسین {{علیه}} جایی نبود که زینب {{علیها}} ببوسد. لبانش را روی گلوی بریده گذاشت، نجوا کرد. آخر هم دستانش را زیر این بدن انداخت. گفت: خدا! این قربانی را از آل‌رسول {{صلی}} قبول‌کن! {{ارجاع|نجوا با ولایت  77}}
 +
  
 
[[فرمایشات منتخب|فهرست فرمایشات منتخب]]
 
[[فرمایشات منتخب|فهرست فرمایشات منتخب]]
  
 
{{یا علی}}
 
{{یا علی}}
==دیگر ببینید==
 
[[منتخب: شهادت امام حسین 2|شهادت امام حسین 2]]
 
 
[[منتخب: شهادت امام حسین 3|شهادت امام حسین 3]]
 
 
[[منتخب: شهادت امام حسین 4|شهادت امام حسین 4]]
 
 
==ارجاعات==
 
==ارجاعات==
[[رده: منتخب 1402]]
 

نسخهٔ ‏۲۰ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۰۲:۱۱

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌ الله و برکاته

امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) کفواً أحد است، حضرت‌ زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است، به اولیای امور کار نداشته‌ باشید، بر عمر و ابابکر لعنت کنید.

گفتار متقی[۱]

این‌هایی که به صحرای‌ کربلا آمدند، همه‌شان حرام‌زاده بودند؛ چون‌که امام‌ صادق (علیه‌السلام) فرمود: کسی با امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) بد نمی‌شود مگر حرام‌زاده. حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) قدری امیدواری به اهل‌ کوفه داشت؛ چون‌که بعضی‌ها را به زور آورده‌ بودند، بعضی‌ها را به پول آورده‌ بودند. امام‌ حسین (علیه‌السلام) به این‌ها نگاه کرد، گفت: شاید بغض علی (علیه‌السلام) نداشته‌ باشند، امام‌ حسین (علیه‌السلام) هنوز یک امیدی دارد؛ نه این‌که نداند، امید با دانستن دو تاست. من الآن می‌دانم که این آقا شَقی است؛ اما یک‌ احتمال هم می‌دهم و می‌گویم شاید سعید بشود، امام‌ حسین (علیه‌السلام) خیلی با شقی‌ بودنش کار نداشت؛ تا حتّی علی‌اکبر (علیه‌السلام) کشته‌ شده؛ اما هنوز به اهل‌ کوفه یک‌ ذرّه امیدواری دارد. خلاصه وقتی نوبتِ امام‌ حسین (علیه‌السلام) شد. امام رُو کرد به لشکر و گفت: تقصیرم چیست؟ شما مرا دعوت کردید، جرمم چیست؟ مگر حلالی را حرام یا حرامی را حلال کردم؟ یک‌ دفعه همه لشکر ابن‌زیاد گفتند:«بُغضاً لِأبیک»: به‌ خاطر بغضی که با پدرت داریم، تو را می‌کشیم. امام‌ حسین (علیه‌السلام) بنا کرد به گریه‌ کردن. چرا گریه کرد؟ دید همه این‌ها کافر شدند. اهل‌ کوفه بُغض علی (علیه‌السلام) داشتند نه حبّ علی (علیه‌السلام). وقتی امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید این‌ها همه از ولایت ساقط شدند، دست به شمشیر کرد. ببین امام‌ حسین (علیه‌السلام) بُغض علی (علیه‌السلام) را جرم حساب کرد؛ اما آیا کُشتن آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) و آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) جرم نیست؟! چرا والله، اما این جرم؛ یعنی بُغض علی (علیه‌السلام) از هر جرمی بالاتر است. توجّه کنید مبادا شما را از امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) و امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) جدا کنند! [۲]

حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) در میدان آمده و می‌جنگد؛ اما می‌گوید: «لا حول و لا قوة إلّا بالله العلیّ العظیم.» دائم دارد با خدا نجوا می‌کند، دائم دارد از خدا مدد می‌خواهد، آنی امام‌ حسین (علیه‌السلام) بدون نجوا نیست. ای‌خدا! کمکم کن! «لا حول و لا قوة إلّا بالله العلیّ العظیم.» امام‌ حسین (علیه‌السلام) دارد نیرو و کمک می‌گیرد. ای‌خدا! قدرت تو دادی و تو می‌دهی. [۳]

تمام ممکنات منتظر امرند. آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) به شمشیرها گفت: اگر دین جدّم باقی می‌ماند، اجازه می‌دهم بیایید به‌ من بخورید. [۴] روایت داریم: امام‌ حسین (علیه‌السلام) دوازده‌ فرسخ از کوفه تا کربلا تمام لشکر ابن‌زیاد را متفرّق و متلاشی کرد. به ابن‌زیاد خبر دادند: امیر! اگر حسین یک حمله دیگر بکند، تمام مردم از بین می‌روند، حسین دیگر دیّاری را باقی نمی‌گذارد. ابن‌زیاد گفت: «الحمد لله»، از تخت پایین آمد و سجده کرد. گفتند: امیر! حسین تمام لشکر را متلاشی کرده، تو از تخت پایین می‌آیی و سجده شکر می‌کنی؟! ببین چه‌ جور حرف پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارد! چه‌ جور شناخت دارد! گفت: از دو لب پیامبر شنیدم که وقتی به حسینِ من عرصه را تنگ می‌کنند و دورش را می‌گیرند، دست به شمشیر می‌کند، حمله می‌کند و لشکر را تا دروازه‌ کوفه متلاشی می‌کند؛ حسین نیم‌ ساعت یا یک‌ ساعت، بیشتر زنده نیست. حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام) برگشت، گویا قدری خستگی به او اثر کرده‌ بود، چه بگوییم؟! هر چه در باره امام بگوییم، کفر می‌گوییم! یک‌ نفر سنگی به پیشانی امام‌ حسین (علیه‌السلام) زد. [۵]

امام‌ صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: آن‌هایی که حَربه نداشتند، دامن‌هایشان را پُر از سنگ کردند، به جدّم بزنند؛ تا ثواب ببرند. [۶] وقتی سنگ به پیشانی امام‌ حسین (علیه‌السلام) خورد، امام پیراهن عربی را بالا زد، تا خون را پاک کند، یک‌ دفعه ابن‌زیاد گفت: حرمله! آیا رگ دل حسین را نمی‌بینی؟ تیری به امام‌ حسین (علیه‌السلام) زد. خدا حاج‌ شیخ‌ عباس را رحمت کند! گفت: تیر آمد و به قلب امام‌ حسین (علیه‌السلام) نشست، امام نمی‌توانست تیر را درآورد، آن‌ را از عقب درآورد، خون مثل فواره بالا زد. حالا کسی باز هم جرأت نمی‌کند که پیش امام‌ حسین (علیه‌السلام) برود، می‌گوید دوباره حسین خدعه کرده، بلند شود دیّاری از ما را باقی نمی‌گذارد. خدا ابن‌سعد را لعنت کند! به آن‌ها گفت: تیر سه‌شعبه به قلب حسین خورده و در ظاهر افتاده، حسین «غیرة‌ الله» است، رُو به خیمه‌هایش بروید! اگر رَمق داشته‌ باشد، بلند می‌شود. لشکر رُو به خیمه‌های امام‌ حسین (علیه‌السلام) رفتند. روایت داریم: امام‌ حسین (علیه‌السلام) به این نیزه‌ای که داشت، تکیه داد و فرمود: «یا شیعیان ابوسفیان! دینُکم دینارُکم.»: ای شیعیان ابوسفیان! شما که دین‌تان را برای دینار دادید، اگر کافر هم هستید، آن حمیّت‌تان چه شد؟! غیرت‌تان کجا رفته؟! من با شما جنگ دارم و شما با من؛ کجا رُو به حرم رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌روید؟! رفقای‌ عزیز! مبادا شما دین‌تان را برای دنیا و دینار بفروشید! والله، پشیمان می‌شوید. ببین آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) تا آخرین نَفَس از حرمش و ناموسش دفاع کرد. جان من! عمْر من! می‌خواهد زینب (علیهاالسلام) ناراحت نباشد. امام‌ حسین (علیه‌السلام) یکی روی پدرش و یکی روی حَرَمش، خیلی حساب می‌کرد؛ چون‌که حرم رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و حرم علی ولیّ‌ الله (علیه‌السلام) است. حالا ابن‌سعد گفت برگردید! کار حسین را تمام کنید!

خدایا! عاقبت‌تان را به‌خیر کن!

خدایا! ما را بیامرز!

خدایا! تو را به حقّ امام‌ حسین قسمت می‌دهم، عشق و محبّت امام‌ حسین (علیه‌السلام) را در قلب و جان ما تزریق کن!

خدایا! هر محبّتی به‌غیر از محبّت خودت و ائمه (علیهم‌السلام) به دل این حضّار مجلس است را بیرون کن! خدایا! ما را با ائمه (علیهم‌السلام) محشور کن!

خدایا! تو را به حقّ امام‌ زمان قسمت می‌دهم، ما را بیامرز!

خدایا! من از زبان حضّار مجلس می‌گویم: خدایا! ما با امام‌ حسین (علیه‌السلام)، تجدید می‌کنیم دست به‌دست امام‌ حسین (علیه‌السلام) می‌دهیم. امام‌ زمان! شاهد باش! ما دست به‌ دست دادیم که دیگر امام‌ حسین (علیه‌السلام) را، امرش را اطاعت کنیم. ما دیگر گناه نکنیم، از حسین (علیه‌السلام) و بچّه‌هایش جدا نشویم، ما همیشه با عشق این‌ها باشیم، نه با عشق گناه.

خدایا! یا امام‌ زمان! تو را به حقّ جدّت حسین، ما را قبول‌کن! ما را در خانه‌ات راه بده!

خدایا! والله، من قسم می‌خورم، روح این حضّار را می‌بینم، این‌ها عمداً گناه نمی‌کنند؛ اما گناهان‌شان را بیامرز! این‌ها از این عاشورا بی‌گناه باشند.

خدایا! حالا توفیق بده، دیگر هم گناه نکنیم. [۷]

گفتار متقی[۸]

در تمام این خلقت کسی نامی نبوده به غیر از حسین (علیه‌السلام)، (من نمی‌خواهم نستیجر بالله جسارت به انبیاء یا ائمه (علیهم‌السلام) بکنم؛) حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خانه حضرت زهرا (علیهاالسلام) آمده، همین‌طور سفارش حسین (علیه‌السلام) را می‌کند. حضرت زهرا (علیهاالسلام) فرمود: پدرجان! حسن (علیه‌السلام) هم هست. گفت: فاطمه‌جان! مگر نمی‌دانی خدا سفارش حسین (علیه‌السلام) را کرده؟!

مگر آدم ترک اولی نکرد؟! چندین سال گریه کرد، گفت: خدایا! من بد کردم، خدایا! مرا ببخش! خدا گفت: یا آدم! از خجالت سرت را زیر انداختی؟ سرت را بلند کن! نگاه به آسمان بکن! (هنوز که کسی نیامده توی دنیا) مرا به این‌ها قسم بده! گفت: این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، علی و فاطمه (علیهماالسلام)، حسن و حسین (علیهماالسلام). تا اسم امام حسین (علیه‌السلام) آمد، آدم گفت: خدا! دلم شکست. خدا گفت: یا آدم! این حسین (علیه‌السلام) است که او را در صحرای کربلا می‌کشند. چه کسی او را می‌کشد؟ امّت! شما چه کسی را می‌روید یاری می‌کنید؟ عمَر را!

(خدا می‌داند یک شتر بود، بچّه‌اش افتاده بود توی چاه، همین‌طور گریه می‌کرد بالای چاه؛ بالأخره از بین رفت. دیدند جگرش سوراخ سوراخ است. به حضرت عباس، جگر من هم سوراخ است که نمی‌توانم حرفم را به شما بزنم؛ اما شما بی‌راهه می‌روید.) حالا آدم گفت: خدا! به حقّ حسین، مرا ببخش! خدا او را بخشید. چه خبر است؟! حالا این حسین (علیه‌السلام)، مثل امروز چه کار می‌کند؟ امروز چه روزی است؟ روز عاشوراست. امروز حسین (علیه‌السلام) روز آخرش است! حالا به آن‌ها گفت: ما امروز روز آخرمان است، هر کسی می‌خواهد برود، برود. فوج فوج همه رفتند. آن‌ها مثل ما بودند، حسین‌گو بودند نه حسین‌خواه!

آن‌هایی که دنبال امام آمده ‌بودند، هر کسی مثل حالاست که می‌خواهند امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید و چیزها ارزان شود، در این فکرها هستند، در این فکر نیستند که جان‌شان را فدا کنند. به تمام آیات قرآن، من حقیقت را به شما می‌گویم، شما اغلب‌تان حسین‌گو هستید، حسین‌خواه نیستید که این همه مصیبت به امام حسین (علیه‌السلام) وارد شده، می‌روید ویدیو و ماهواره می‌زنید. اصلاً به دینم، تو غیرت تعصّب ولایی نداری، قسم خوردم تو که ویدیو و ماهواره می‌زنی، تصرّف ولایی نداری، تصرّف خلقی داری، روح از بدنت برود بیرون، نمی‌توانی جواب خدا را بدهی. کجا می‌آید زهرا (علیهاالسلام) شفاعت شما را بکند؟ جانم! یک کاری کنید زهرا (علیهاالسلام) شفاعت شما را بکند.

حالا امروز حسین (علیه‌السلام) چه کار می‌کند؟ فوج فوج همه رفتند، دیگر کسی نماند. تمام آمده بودند به طمع. گاهی اکبر (علیه‌السلام) صدا می‌زند: پدرجان! خداحافظ! گاهی قاسم (علیه‌السلام) صدا می‌زند: عموجان! من هم رفتم! من می‌سوزم، تو را تنها گذاشتم و رفتم. حضرت زینب (علیهاالسلام) به امام حسین (علیه‌السلام) گفت: حسین‌جان! برو خودت را معرّفی کن! همه این‌ها را از ده و دهکده آوردند، این‌ها خبر نداشتند، کسی به این‌ها نگفته؛ این‌ها تو را نمی‌شناسند.

حالا امام حسین (علیه‌السلام) با لشکر کوفه صحبت کرد، گفت: «یا شیعیان ابوسفیان! دینُکم دینارکم.» شما شیعه پدرم بودید، چرا رفتید شیعه ابوسفیان شدید؟ آخر تقصیرم چیست؟ برای چه می‌خواهید مرا بکشید؟ هفتاد هزار نفر جمع شدید، تقصیر مرا بگویید! گفتند: «بُغضاً لأبیک»: بغضی که با پدرت داریم. تو عزیز من! بغض چه کسی را داری؟ حبّ چه کسی را داری؟!

امام حسین (علیه‌السلام) با حضرت زینب (علیهاالسلام) یک حرف‌هایی هم داشت، گفت: زینب‌جان‌‌! من امروز شهید می‌شوم، تو باید بروی شام، آن‌جا دارند لعنت به پدرمان می‌کنند. همه این‌ها پیرو معاویه و یزید شده‌اند. گفت: حسین‌جان! آخر من توان ندارم. امام حسین (علیه‌السلام) دست گذاشت روی قلب زینب (علیهاالسلام)، گفت: حسین‌جان! به عهدت وفا می‌کنم. [۹]

شب‌ عاشورا و تاسوعا، کنارِ خانه‌تان بروید! یک زیارت‌ عاشورا بخوانید و اشکی بریزید! خدا از سر تمام گناهان‌تان می‌گذرد و شما را می‌آمرزد.

خدایا! تو را به حقّ امام‌ زمان قسمت می‌دهیم، تو را به حقّ خون ناحقّ ریخته امام ‌حسین، امام ‌زمانِ ما را برسان! ظهورش را نزدیک بفرما!

خدایا! ما در باطن و ظاهر ایشان را تأیید کنیم! [۱۰]

گفتار متقی[۱۱]

حالا نوبتِ خود امام ‌حسین (علیه‌السلام) شد. امام‌ حسین (علیه‌السلام) رُو به لشکر کرد و فرمود: باباجان! آخر، تقصیر من چیست؟! شما ما را دعوت کردید، ما آمدیم؛ تقصیر من چیست؟! جرم من چیست؟! یک ‌دفعه گفتند: «بُغضاً لِأبیک»: بُغضی که با پدرت داریم. امام‌ حسین (علیه‌السلام) بنا کرد گریه‌ کردن. چرا گریه کرد؟! دید همه این‌ها کافر شده‌اند. عزیز من! قربان‌تان بروم، ببین من دارم می‌گویم که چک باید امضا داشته ‌باشد، امضایش ولایت است. وقتی امام‌ حسین (علیه‌السلام) دید این‌ها می‌گویند «بغضاً لِأبیک»، برای این‌ها گریه کرد که همه کافر شدند؛ آن‌وقت امام‌ حسین (علیه‌السلام) دست به شمشیر کرد.

روایت صحیح داریم: یک حمله به میمنه [سمت راست لشکر] و یک حمله هم به میسره [سمت چپ لشکر] کرد، دوازده‌ فرسخ لشکر را صفّ‌آرایی کرد؛ همه را در دروازه ‌کوفه ریخت. خبر به ابن‌زیاد دادند: ابن‌زیاد! چه نشسته‌ای؟! امام حسین (علیه‌السلام) تمام لشکر را پَرت ‌و پَلا کرد، لشکر را در دروازه‌ کوفه ریخت. ابن‌زیاد از تخت پایین آمد و سجده کرد. به او گفتند: سجده می‌کنی؟! گفت: از دو لب رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شنیدم: وقتی به حسینِ من حمله می‌کنند، یک حمله می‌کند و مردم را در دروازه‌ کوفه می‌ریزد، آن‌وقت حسین نیم‌ ساعت دیگر بیشتر زنده نیست. فدایتان شوم، عزیز من! دانستن به غیر از عمل است. آقاجان! می‌داند، ببین چطور آگاه است! گفت: برگردید!

امام‌ حسین (علیه‌السلام) برگشت. یک‌ قدری گویا امام‌ حسین (علیه‌السلام) خستگی به او اثر کرده ‌بود، چه بگوییم؟! هر چه بگوییم کفر درباره امام می‌گوییم. یک تکیه‌ای زد که یک نَفَسی بکشد. یک‌ دفعه ابن‌سعد صدا زد: حرمله! مگر قلب حسین را نمی‌بینی؟! حرمله تیری رها کرد، آمد به قلب امام‌ حسین (علیه‌السلام) نشست. خون بیرون زد، روایت داریم: امام‌ حسین (علیه‌السلام) از این‌طرف تیر را نتوانست در آورد، از پشت درآورد. امام‌ حسین (علیه‌السلام) در ظاهر بی‌توان شد.

حالا این‌ها چه‌ کار می‌کنند؟! این‌ها یک ‌دفعه هجوم آوردند و هلهله کردند؛ هجوم آوردند. شمر قرار گذاشت و گفت: هر موقع که من سر حسین را جدا کردم، «الله ‌أکبر» می‌گویم. وقتی شمر سر امام‌ حسین (علیه‌السلام) را جدا کرد، «الله‌ أکبر» گفت، هفتاد هزار نفر «الله أکبر» گفتند. حالا امام ‌حسین (علیه‌السلام) وقتی جنگ می‌کرد، فقط می‌گفت «لا حولَ و لا قوّةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب (علیهاالسلام) صدای امام‌ حسین (علیه‌السلام) را می‌شنید و دلش خوش بود. یک ‌وقت زینب (علیهاالسلام) دید صدا نمی‌آید و زمین کربلا دارد می‌لرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد.

ابن‌سعد آن‌جا فرمان‌فرما بود. زینب (علیهاالسلام) گفت: «یابن‌السّعد! أیقتل أبی‌عبدالله!» از کجا زینب (علیهاالسلام) این درس را گرفته‌ بود؟! از مادرش زهرا (علیهاالسلام). وقتی علی (علیه‌السلام) را به ‌مسجد بردند و طناب‌ گردنش انداختند، زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) رفت و گفت: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید؛ وگرنه نفرین می‌کنم. ستون‌ها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.

حالا هم زینب (علیهاالسلام) دارد با ابن‌سعد گفتگو می‌کند، زمین کربلا دارد می‌چندد [می‌لرزد]. زمین امر [اعلام آمادگی] می‌کند که زینب! اشاره کنی همه این‌ها را زیرورو می‌کنم. حالا زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت می‌کند. یک ‌دفعه ابن‌سعد بنا کرد گریه‌کردن، های های گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظورم سر این ‌است: ببین خباثت چیست؟! چه خباثتی است؟! حالا حسین (علیه‌السلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد: خیمه‌ها را آتش بزنید! [۱۲]

حالا امام‌ حسین (علیه‌السلام)، عباس (علیه‌السلام) را از دست داده، علی‌اکبر و علی‌اصغر (علیهماالسلام) را از دست داده، عون و جعفر (علیهماالسلام) را از دست داده، بچّه‌های آقا امام‌ حسن (علیهم‌السلام) را از دست داده. همه این‌ها را داده و در قتل‌گاه افتاده، می‌فرماید: «إلهی! رِضاً بِرضائک، تسلیماً لِأمرک»؛ یعنی چنان جاذبه خدا امام‌ حسین (علیه‌السلام) را گرفته که این مصیبت‌ها در مقابل جاذبه محبّت خدا کَأنّه [مثل این‌که] خیلی چیزی نیست. ببین دلم می‌خواهد این‌جا خیلی دقّت بفرمایید! من نمی‌گویم چیزی نیست؛ یعنی بخواهم این‌ها را سَبُک کنم؛ اما عظمت خدا، مافوق همه این‌هاست. این‌ها، همه خلق خدا هستند. خود حضرت ‌ابوالفضل (علیه‌السلام)، خود این‌ها، خلق خدا هستند و عظمت خدا حرف دیگری است.

چنان امام‌ حسین (علیه‌السلام) در جاذبه خدا قرار گرفته ‌است که اصلاً انگار مصیبت این‌ها چیزی نیست، تازه حال پیدا کرده ‌است. علمای ‌اعلام نوشتند، ائمه (علیهم‌السلام) هم گفتند: هر چه مصیبت از برای امام‌ حسین (علیه‌السلام) زیادتر می‌شد، امام‌ حسین (علیه‌السلام) برّاق‌تر می‌شد؛ چون امام‌ حسین (علیه‌السلام) از نور خداست؛ اما نور خدا که حدّ ندارد، دوباره به او نورفشانی می‌شود. امام‌ حسین (علیه‌السلام) برّاق‌تر می‌شد، می‌دید به وظیفه‌اش عمل کرده‌ است.

حالا تو امام ‌حسین (علیه‌السلام) را پیش یعقوب یا پیش آدم بگذار! امام‌ حسین (علیه‌السلام) عین پدر بزرگ‌وارش است، عین علی (علیه‌السلام). حالا وقتی تیر به پای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رفته، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: هر وقت علی (علیه‌السلام) نماز می‌خوانَد، تیر را از پایش دربیاورید! عدّه‌ای هستند که ولایت در قلب‌شان خطور نکرده و اگر هم خطور کرده ‌باشد، ولایت‌شان حلقی است. (من گفتم ولایت سه‌جور است: یکی حلقی است، یکی تجاری است، یکی هم القایی است. نمی‌گویم این‌ها ولایت ندارند؛ اما ولایت‌شان القایی نیست.) می‌گویند: علی (علیه‌السلام) حالی‌اش نشد. تو داری چه می‌گویی؟ امام که خواب ندارد. امام، حالی نشدن ندارد. اگر خدا حالی‌اش نیست، علی (علیه‌السلام) هم حالی‌اش نیست. این‌ها اتّصال به نور خدا هستند. مگر نور خدا خاموش‌ شدنی است؟ این نور همیشه دارد نورفشانی می‌کند. مگر نور خدا قطع می‌شود؟ این‌ها نور خدا هستند.

حالا تیر را از پایش درمی‌آورند، مثل این‌که یک ‌ذرّه جایی را بخارانند. آن محبّت و جاذبه خدا چنان علی (علیه‌السلام) را گرفته که اصلاً پایش را هم قطع کنند، خیلی چیزی نیست. امام ‌حسین (علیه‌السلام) هم همین‌طور بود. چنان در جاذبه خدا قرار گرفت که اصلاً آن مصیبت‌ها چیزی نیست. تا نچشید نمی‌فهمید، باید به شما بچشانند تا ببینید این حرف‌ها درست ‌است یا نه؟ [۱۳]

گفتار متقی[۱۴]

آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام)، اکبر (علیه‌السلام) را داد، اصغر (علیه‌السلام) را داد، عون و جعفر (علیهماالسلام) را داد، آخرش خودش است. خیلی آگاهی می‌دهد. (همین‌طور مثل این موبایل‌ها که شما دارید، امام حسین (علیه‌السلام) هم موبایل داشت.) همین‌طور می‌گفت: «لا حول و لا قوّة الّا بالله العلیّ العظیم»، حالا هم دارد حول و قوّه از خدا می‌گیرد. مرتّب از خدا کمک می‌خواست. خودش کمک است؛ اما از خدا کمک می‌خواست. زینب، امّ‌کلثوم (علیهماالسلام) و این‌ها خوشحال بودند. می‌گفتند: پدرمان زنده‌ است. یک‌ وقت زینب (علیهاالسلام) دید صدای برادرش نیامد، درِ خیمه آمد، به امام ‌سجّاد (علیه‌السلام) گفت: آقاجان! صدای پدرت نمی‌آید. گفت: دامن خیمه را بالا بزن! تا بالا زد، گفت: عمّه‌جان! پدرم را کشتند!

حالا زینب (علیهاالسلام) چه‌ کار کند؟ زینب (علیهاالسلام) منتظر است. کاش به کشتن امام‌ حسین (علیه‌السلام) اکتفا می‌کردند. خدا نکند بغض یکی را داشته ‌باشید، این‌ها بغض چه ‌کسی را داشتند؟ بغض علی (علیه‌السلام). حالا زینب (علیهاالسلام) همین‌جور منتظر است. امام ‌حسین (علیه‌السلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته ‌بود: خواهرجان! این اسب من یک شعوری دارد، من که سوارش شدم، تصرّف ولایت به این اسب شده، این اسب عقل‌دار شده، این اسب مثل شتر حضرت ‌سجّاد (علیه‌السلام) حاجی شده، ممکن ‌است این‌ها بیایند شما را خبر کنند، منتظر است؛ بچّه‌ها مبادا بیرون بیایند، خیلی منتظر باش!

یک ‌وقت دیدند اسب دارد می‌آید و یالش خونین است؛ چون‌که یالش را به خون امام‌ حسین (علیه‌السلام) مالید، همین‌طور دارد می‌گوید «الظّلیمه، الظّلیمه»، عربی حرف می‌زند، وای به حال اُمّتی که پسر پیغمبرشان را کشتند! سکینه (علیهاالسلام) خیال کرد پدرش آمده، یک ‌وقت دید زین واژگون، یال غرقه خون؛ سکینه (علیهاالسلام) درِ خیمه دوید، گفت: بچّه‌ها! بدانید یتیم شدیم. [۱۵]

حالا امام ‌حسین (علیه‌السلام) شهید شد، اسب بی‌صاحب درِ خیمه آمد. این یالش را واژگون کرده ‌بود؛ یعنی ای مردم! کسی به ‌غیر حسین (علیه‌السلام) سوار من نشود، به‌ غیر ائمه (علیهم‌السلام) دنبال مردم نروید! بیایید از این اسب کمتر نباشیم! مبادا کسی سوار من بشود! این‌ها بیرون ریختند. زینب آن بچّه ‌را می‌گرفت، او می‌دوید، آن‌ را می‌گرفت، او می‌دوید. زینب (علیهاالسلام) گفت: خدا! کمکم کن! حالا چه‌ کار کرد؟ می‌خواستند این اسب را بگیرند و به یزید بدهند. خدا حاج ‌شیخ‌ عباس را رحمت کند! گفت: از این‌طرف، لگد می‌زد، از آن‌طرف دندان می‌گرفت. آخر، این اسب را با تیر زدند. چرا می‌روید تسلیم مردم می‌شوید؟ این اسب گفت: کسی را نمی‌گذارم سوارم بشود. چرا سواری می‌دهید؟! چرا سواری بعضی‌ها را قبول دارید؟! ما داریم چه‌ کار می‌کنیم؟! [۱۶]

وقتی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را، طناب گردنش انداختند، عین آقا، پسرش امام‌ حسین (علیه‌السلام) است، می‌گوید: «هل من ناصر»، «رضاً برضائک تسلیماً لِأمرک». این امر است که به گردنش است نه طناب! ببین پسرش با همه این حرف‌ها چه می‌گوید؟ «رضاً برضائک تسلیماً لِأمرک» ای معبود سماء! ای کسی‌که آسمان و زمین و همه را خلق کردی، ای معبود من! ای معبود آسمان! چرا؟ دارد حالی‌ات می‌کند که آسمان هم معبود می‌خواهد. این آسمانی که این‌جوری نگه ‌داشته، معبود آن ‌را نگه ‌داشته، چه ‌کسی آن ‌را نگه‌ داشته است؟! آخر پایه‌اش کجاست؟! جایش کجاست؟! به جنبه‌ مغناطیسی ولایت، آن ‌را نگه‌ داشته است.

همین‌جور که می‌بینی این آسمان و زمین و همه این‌ها در جوّ این عالم ایستاده‌اند. این زمین که چیزی نیست، این زمین کفِ دریاست، آیا فهمیدی؟! این زمین کفِ دریاست که به آن نگاه می‌کنی. جوّ عالم حرف‌های دیگری است، همه را روی جوّ این [نگه داشته]؛ چون‌که هوا انتها ندارد. ببین مثلاً هر آسمانی چه‌قدر است! عرش چه‌قدر است! همین‌طور می‌آید، آن انتها ندارد، همین‌جوری ایستاده، به چه ایستاده؟! به جنبه ‌مغناطیسی ولایت. کجا ما ولایت را توجّه کردیم؟! [۱۷]

حضرت‌ زینب (علیهاالسلام) روز عاشورا آمد با امام ‌حسین (علیه‌السلام) نجوا کرد. حالا در تمام این نجواها، زینب (علیهاالسلام) چه نجوایی کرد؟ آمده می‌گوید: آیا تو حسینِ منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟ در تمام بدن امام ‌حسین (علیه‌السلام) جایی نبود که زینب (علیهاالسلام) ببوسد. لبانش را روی گلوی بریده گذاشت، نجوا کرد. آخر هم دستانش را زیر این بدن انداخت. گفت: خدا! این قربانی را از آل‌رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قبول‌کن! [۱۸]


فهرست فرمایشات منتخب

یا علی

ارجاعات

  1. عاشورای 85 (دقیقه 32 و 34 و 35 و 36) و اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78 (دقیقه 57)
  2. عاشورای 85 و عاشورای 77
  3. اصول‌دین و سلامت‌ولایت 78 و تولی و تبری 76
  4. انسان مختار در نظام آفرینش 77
  5. شب تاسوعای 86 و عاشورای 87 و عاشورای 77
  6. شناخت فامیل 86 و عاشورای 77
  7. عاشورای 85 و شب تاسوعای 86 و شیعه شفاعت‌کن است 83 و صفات‌الله 82 و عیدی ما ولایت 76
  8. عاشورای ۹۶ (دقیقه ۳ و ۳۵ و ۴۱)
  9. عاشورای 96
  10. عاشورای 88، ارتباط
  11. عاشورای ۷۷ (دقیقه ۴۲) و ناراحتی از حرف خلق (کوثر) ۷۴ (دقیقه ۴۲)
  12. عاشورا 77
  13. ناراحتی از حرف خلق (کوثر) 74
  14. وداع امام حسین ۹۳ (دقیقه ۳۷ و ۴۱) و اربعین۸۳ (دقیقه ۸)
  15. تکذیب اهل تسنّن 84 و وداع امام حسین 93
  16. وداع امام حسین 93
  17. اربعین 83
  18. نجوا با ولایت 77
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه