منتخب: حضرتزینب: تفاوت بین نسخهها
(۴ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱: | سطر ۱: | ||
{{بسم الله}} | {{بسم الله}} | ||
− | '''السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و | + | '''السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته''' |
− | '''امیرالمؤمنین علی {{علیه}} کفواً أحد است. | + | '''امیرالمؤمنین علی {{علیه}} کفواً أحد است. حضرت زهرا {{علیها}} کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.''' |
− | == | + | ==حضرتزینب بعد از واقعه کربلا{{ارجاع|سخنرانی [[درباره حضرتزینب]] 75 (دقیقه 30)}}== |
+ | <section begin="گفتار متقی" /> | ||
{{صوت منتخب|hazrate-zeynab-}} | {{صوت منتخب|hazrate-zeynab-}} | ||
− | اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای | + | اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای این است که ما آمرزیده شویم؛ لکّه اشکی برای امام حسین {{علیه}} بریزید و آمرزیده شوید، آهی برای حضرت زینب {{علیها}} بکشید و آمرزیده شوید. روز اربعین بیایید با امام حسین {{علیه}} و زینب کبری {{علیها}} عهد کنید که گناه نکنید! |
− | اگر در حرم | + | اگر در حرم حضرت زینب {{علیها}} یا حضرت رقیّه {{علیها}} رفتید، مثل هنده باشید! تمام هوا و هوس دنیا را از دلتان بیرون کنید تا اتّصال شوید! بگویید زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت بر قلبت گذاشت، اشاره کن تا آن دست را بر قلب ما هم بگذارد، تا تمام لذّتهای عالم گندیده از دلتان بیرون رود؛ آنوقت بفهمید لذّت ولایت چیست؟! وقتی یک علی {{علیه}} گفتید، تمام لذّت خلقت در کالبد بدنتان میآید. سوغات، اتّصال به ولایت بیاورید! سوغاتیِ من این است. اگر شما سرمایه ولایت از حضرت زینب {{علیها}} و حضرت رقیّه {{علیها}} گرفتید، در این دنیا و آن دنیا سرمایه به هم زدید. تو را به خدا! آنجا اتّصال به ولایت را بخواهید! محبّت شما پیش حضرت زینب {{علیها}} و حضرت رقیّه {{علیها}} باشد، اتّصالتان قطع نشود. |
− | ببین | + | ببین حضرت زینب {{علیها}} چه کار میکند؟ برادرش به او گفته خواهرجان! باید در دروازه کوفه و شام خطبه بخوانی! پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی {{علیه}} را نصب کنی! زینب {{علیها}} فرمود: برادر! امرت را اطاعت میکنم. حضرت زینب {{علیها}} رفت؛ اما شام را ویرانه کرد؛ پرچم شرک و نفاق را کَند، پرچم توحید را نصب کرد. |
− | قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت | + | قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام حسین {{علیه}} بو دارد، سکینه خیلی باهوش بوده، بوی تربت امام حسین را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت: |
{{شعر}} | {{شعر}} | ||
سطر ۱۹: | سطر ۲۰: | ||
{{پایان شعر}} | {{پایان شعر}} | ||
− | حالا | + | حالا جابر بن عبدالله انصاری غسل کرده، قدمهایش را کوچک برمیدارد؛ چونکه از پیامبر {{صلی}} شنیده: {{متمایز|«هر کسی امام حسین {{علیه}} را زیارت کند، هر قدمش، ثواب حجّ و عمره دارد.»}} حجّ و عمره میخواهد! {{توضیح|رفقای عزیز! ولایت اینقدر بالاست که همه ما اشتباه داریم! بیایید اشتباه نداشته باشید!}} {{درباره متقی|به ذات خدا قسم، اگر فرسخها راه بود، هزار قدم را یک قدم میکردم و روی قبر امام حسین {{علیه}} میافتادم. خدا میداند آن سفری که به کربلا رفتم، قبر آقا امام حسین {{علیه}} اینجا بود و قبر آقا ابوالفضل {{علیه}} آنجا، روی آن افتادم؛ قدری از این و قدری از آن بو میکردم. من حسین {{علیه}} میخواهم نه ثواب! ثوابِ بیمحبّت علی {{علیه}}، ثواب نیست، جزاست.}} تازه مثل شیطان شدی که گفت مُزد عبادتم را بده! خجالت بکش! مُزد میخواهی چهکنی؟! خدا و قرآن را بخواه! امیرالمؤمنین علی {{علیه}} و زهرای عزیز {{علیها}} را بخواه! امام حسن {{علیه}} و امام حسین {{علیه}} را بخواه! |
− | وقتی جابر سرِ قبر آقا | + | وقتی جابر سرِ قبر آقا امام حسین {{علیه}} رسید، قدری فریاد کشید، حسین! حسین! کرد و گفت: آقاجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیّه گفت: جابر! وای بر تو! چه میگویی؟! اینها دستانشان جدا شده! سرهایشان جدا شده و بر روی نیزه است! بدنهایشان زیرِ سُم اسب رفته! تو با اینها شریک هستی؟! جابر قسم خورد و گفت: از دو لب پیامبر {{صلی}} شنیدم: {{متمایز|«کسیکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است.»}} من به عمل اینها راضی هستم. یک وقت دیدند صدای قافله میآید، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! حضرت زینب {{علیها}} و اهلبیت آمدهاند. |
− | حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. | + | حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. حضرت زینب {{علیها}} زمین را بو کرد و گفت: اینجا قبر برادرم است، روی قبرش افتاد. صدا زد: برادر! همه جا امرت را اطاعت کردم؛ اما حسینجان! بچّههایت را بهمن سپردی، گفتی: خواهر! همه را به خدا و بچّههایم را به تو میسپارم، همه را آوردم! وقتی بچّههایم شهید شدند، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. حسینجان! سراغ رقیّه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم؛ او را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها آماده حرکت بود، کوتاهی نکردم، سرِ قبر رقیّه رفتم و با او خداحافظی کردم، گفتم: عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم! عزیزم! من جواب پدرت را چه بدهم؟! شما را دست من سپرده! رقیّهجان! نمیگذارم تنها باشی! هر جور باشد پیشت خواهم آمد، این خواسته من است. |
− | وقتی | + | وقتی حضرت زینب {{علیها}} به مدینه برگشت، خدا یزید را لعنت کند! گفت: مدینه را غارت میکنم؛ عبدالله به حضرت زینب {{علیها}} گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام یا مصر؟ حضرت زینب {{علیها}} قدری فرسوده شده بود، گفت: عبدالله! من در شام اسیر بودم، نمیخواهم آنجا را ببینم؛ اما به رقیّه قول دادم که پیش او بروم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرت زینب {{علیها}} چندینسال آنجا کنار حضرت رقیّه {{علیها}} زندگی کرد، تا از دنیا رفت. |
− | + | اینها دارند با هم عشقبازی میکنند. حضرت رقیّه {{علیها}} باید در آن باراندازِ شام دفن شود، تا صدها میلیارد مردم بیایند و آمرزیده شوند. قبر اینها {{متمایز|«رحمةٌ لِلعالمین»}} است؛ اینها که قبر ندارند، محلّی است، شما میروید زیارت میکنید؛ اما باید با ولایت بروید. دل وقتی ولایتی شد، ولایت به شما میچسبد؛ نه غیر ولایت. اگر صدها میلیارد به شما بدهند و بگویند عُمَر خوب است، میگویید عُمَر بد است و به دلتان نمیچسبد؛ اسم امام حسین {{علیه}} میآورید و اشک میریزید؛ آنوقت به دلتان میچسبد. | |
− | گریه | + | هیچ چیزی قدرتش مطابق گریه بر امام حسین {{علیه}} نیست. جهنّم عذاب است، گریه امام حسین {{علیه}} رحمت است؛ میچکد در جهنّم، خاموش میشود؛ اما گریه شما، گریه رحمت باشد، نه عقده؛ ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امام حسین {{علیه}} شد؟! توهین به حضرت زینب {{علیها}} شد؟! اگر امامزمان {{عج}} برای حضرت زینب {{علیها}} گریه میکند و میفرماید: {{متمایز|«صبح و شام گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود؛ خون گریه میکنم.»}} والله، کلّ خلقت گریه میکند. زینب {{علیها}} ارزشش این است! |
− | == | + | گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امام زمان {{عج}} بیاید و احقاق حقّ از دشمنان مادرت زهرای عزیز {{علیها}} کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. {{ارجاع|کتاب [[افشای احکام]] و سخنرانی [[اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت]] و [[درباره حضرتزینب]] 75 و [[شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا]] 73 و [[نیمه شعبان 75]] و [[ولایت؛ حقیقت توحید]] 73 و [[اربعین 78]] و [[اربعین 81]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 87]] و [[اربعین 83]]}} |
+ | |||
+ | ==زینب یعنی شجاعترین تمام عالم{{ارجاع|سخنرانی [[درباره حضرتزینب]] (دقیقه 6 و دقیقه 10) و [[اربعین 81]] (دقیقه 28) و [[درباره حضرتزینب]] | ||
(دقیقه 19) و [[اربعین 81]] (دقیقه 35) و [[اربعین 87]] (دقیقه 48)}}== | (دقیقه 19) و [[اربعین 81]] (دقیقه 35) و [[اربعین 87]] (دقیقه 48)}}== | ||
{{صوت منتخب|hazrat-zeynab2}} | {{صوت منتخب|hazrat-zeynab2}} | ||
− | وقتی عبدالله به خواستگاری | + | وقتی عبدالله به خواستگاری حضرت زینب {{علیها}} آمد، حضرت امیر {{علیه}} فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی {{علیه}} فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرت زینب {{علیها}} گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یک حرفی دارم و یک چیزی میخواهم. حرفم این است: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیده منّت دارم. حالا قرارداد کردند و به قول ما عقد شد. {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75 و [[شباحیاء 80]]}} حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یک وقت یک نفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یک نفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امام حسین {{علیه}} گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امام حسین {{علیه}} در مدینه ماند. {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75 و [[اربعین 81]]}} |
− | امیرالمؤمنین علی {{علیه}} قضایای کربلا را به اُمّالسلمه | + | امیرالمؤمنین علی {{علیه}} قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفته بود، حضرت زینب {{علیها}} پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین {{علیه}} فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درست است، به حرفش برو! امام حسین {{علیه}} پیراهن کهنه تهیّه کرده بود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پاره پاره باشد، آن را درنمیآورند. امّالسلمه به حضرت زینب {{علیها}} گفته بود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امام حسین {{علیه}} آمد و گفت پیراهن کهنه بیاور! بدان که حسین یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب {{علیها}} پیش این حرف بود، زینب {{علیها}} همه جا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین {{علیه}} دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل {{علیه}} بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهن کهنه بیاور! {{ارجاع|[[اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا]] و [[شبقدر 91]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 89]]}} یکوقت آقا امام حسین {{علیه}} دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهن کهنه بیاور! حضرت زینب {{علیها}} تا پیراهن را دست امام حسین {{علیه}} داد، غَش کرد. حالا لشکر هم {{متمایز|«هل مِن مبارز»}} میطلبد، امام حسین {{علیه}} چه کار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب {{علیها}} گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّ الله الأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب {{علیها}} هم میداند، در قلب زینب {{علیها}} است. زینب {{علیها}} دیگر زینب {{علیها}} نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب {{علیها}} متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیامبر {{صلی}} گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب {{علیها}} نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. {{ارجاع|کتاب [[حر]]}} |
− | حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با | + | حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرت زینب {{علیها}} داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: {{متمایز|«یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده.»}} {{توضیح|بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.}} یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشته باشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟! |
− | حالا یزید میخواست دل | + | حالا یزید میخواست دل حضرت زینب {{علیها}} را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب {{علیها}} یعنی شهامت یک عالم، زینب {{علیها}} یعنی منطق یک عالم، زینب {{علیها}} یعنی صدر یک عالم، زینب {{علیها}} یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یک دفعه دست گردن حضرت زینب {{علیها}} انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب {{علیها}} حمایتکُن داشت. یک دفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصارا بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصارا از زینب {{علیها}} حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب {{علیها}} را اسیر میکنند! {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75 و [[اربعین 81]] و [[اربعین 83]] و [[اربعین 89]] و [[اربعین 91]] و [[اربعین 94]] و [[عصاره عاشورا]] 82 و [[اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا]] و [[عاشورای 87]] و [[تفکر]] و [[در مسیر ولایت؛ وداع ولایت]] 76}} یک نفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علی بن الحسین {{علیه}} هم تشریف دارند؛ اما اینجا امام حسین {{علیه}} به زینب {{علیها}} گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب {{علیها}} دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر این است، زینب {{علیها}} به آن شخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب این است، آیا زینب اسیر است؟! {{ارجاع|[[درباره حضرتزینب]] 75}} |
− | دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه | + | دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرت زینب {{علیها}} و یکی منبر حضرت سجّاد {{علیه}}. یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امام سجّاد {{علیه}} گفت: خدا ابن زیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست این را از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امام سجّاد {{علیه}} فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا {{علیها}} بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! {{ارجاع|[[اربعین 78]] و [[اربعین 80]] و [[اربعین 81]] و [[اربعین 91]]}} یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرت سجّاد {{علیه}} گفت: آیا من آمرزیده میشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرت زینب {{علیها}} گفت: آخر حجّت خدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّت خدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. {{ارجاع|[[اربعین 87]]}} |
− | == | + | ==زینب درسگرفته از مادرش زهرا{{ارجاع|[[شبقدر 76]] (دقیقه 31) و [[عاشورای 77]] (دقیقه 45)}}== |
{{صوت منتخب|hazrate-zeinab3}} | {{صوت منتخب|hazrate-zeinab3}} | ||
− | + | رفقای عزیز! بیایید تفکّر داشته باشید! اینقدر امیرالمؤمنین {{علیه}} مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورده، علی {{علیه}} دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشته بودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب {{علیها}} ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین {{علیه}} را آتش زدند؟! | |
− | وقتی | + | وقتی امام حسین {{علیه}} جنگ میکرد، فقط میگفت {{روایت|«لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم»}}. زینب {{علیها}} صدای امام حسین {{علیه}} را میشنید و دلش خوش بود، یک وقت زینب {{علیها}} دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرت زینب {{علیها}} این درس را گرفته؟! از مادرش زهرای عزیز {{علیها}}. وقتی امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرای عزیز {{علیها}} با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد. |
− | حالا زینب {{علیها}} پیش | + | حالا زینب {{علیها}} پیش ابن سعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: {{متمایز|«یابن السّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!»}} زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب {{علیها}} دارد امر را اطاعت میکند. ابن سعد بنا کرد به گریه کردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ این است که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین {{علیه}} را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرت زینب {{علیها}} چقدر ادب دارد! پیش امام سجّاد {{علیه}} آمده و عرض میکند که {{متمایز|«یا حجّة الله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟!»}}ببین اینقدر زینب {{علیها}} آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین {{علیه}} بسوزد. اطاعتِ ولایت این است! رفقای عزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امام سجّاد {{علیه}} فرمود: عمّهجان! {{متمایز|«علیکُنّ بالفرار»}}: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرت زینب {{علیها}} فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. به دینم، اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! {{ارجاع|[[شبقدر 76]] و [[عاشورای 77]]}} |
{{یا علی}} | {{یا علی}} | ||
+ | <section end="گفتار متقی" /> | ||
==ارجاعات== | ==ارجاعات== | ||
− | [[رده: منتخب | + | [[رده: منتخب]] |
نسخهٔ کنونی تا ۳۰ سپتامبر ۲۰۲۴، ساعت ۱۰:۴۱
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة الله و برکاته
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً أحد است. حضرت زهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است. به اولیای امور کار نداشته باشید. بر عمر و ابابکر لعنت کنید.
محتویات
حضرتزینب بعد از واقعه کربلا[۱]
اربعین یعنی روز فتح ولایت، نه این اربعینی که ما میگیریم و میرویم لای زنها و مردها، میگوییم و میخندیم! عاشورا و اربعین برای این است که ما آمرزیده شویم؛ لکّه اشکی برای امام حسین (علیهالسلام) بریزید و آمرزیده شوید، آهی برای حضرت زینب (علیهاالسلام) بکشید و آمرزیده شوید. روز اربعین بیایید با امام حسین (علیهالسلام) و زینب کبری (علیهاالسلام) عهد کنید که گناه نکنید!
اگر در حرم حضرت زینب (علیهاالسلام) یا حضرت رقیّه (علیهاالسلام) رفتید، مثل هنده باشید! تمام هوا و هوس دنیا را از دلتان بیرون کنید تا اتّصال شوید! بگویید زینبجان! آن دست ولایتی که برادرت بر قلبت گذاشت، اشاره کن تا آن دست را بر قلب ما هم بگذارد، تا تمام لذّتهای عالم گندیده از دلتان بیرون رود؛ آنوقت بفهمید لذّت ولایت چیست؟! وقتی یک علی (علیهالسلام) گفتید، تمام لذّت خلقت در کالبد بدنتان میآید. سوغات، اتّصال به ولایت بیاورید! سوغاتیِ من این است. اگر شما سرمایه ولایت از حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) گرفتید، در این دنیا و آن دنیا سرمایه به هم زدید. تو را به خدا! آنجا اتّصال به ولایت را بخواهید! محبّت شما پیش حضرت زینب (علیهاالسلام) و حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باشد، اتّصالتان قطع نشود.
ببین حضرت زینب (علیهاالسلام) چه کار میکند؟ برادرش به او گفته خواهرجان! باید در دروازه کوفه و شام خطبه بخوانی! پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی! زینب (علیهاالسلام) فرمود: برادر! امرت را اطاعت میکنم. حضرت زینب (علیهاالسلام) رفت؛ اما شام را ویرانه کرد؛ پرچم شرک و نفاق را کَند، پرچم توحید را نصب کرد.
قدری که به نزدیکی کربلا رسیدند، تربت امام حسین (علیهالسلام) بو دارد، سکینه خیلی باهوش بوده، بوی تربت امام حسین را میشنود. این مشام چه مشامی است؟! گفت:
بوی خوشی میوزد اَندر مشام | عمّه! مگر این سرزمین کربلاست؟! |
حالا جابر بن عبدالله انصاری غسل کرده، قدمهایش را کوچک برمیدارد؛ چونکه از پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیده: «هر کسی امام حسین (علیهالسلام) را زیارت کند، هر قدمش، ثواب حجّ و عمره دارد.» حجّ و عمره میخواهد! (رفقای عزیز! ولایت اینقدر بالاست که همه ما اشتباه داریم! بیایید اشتباه نداشته باشید!) به ذات خدا قسم، اگر فرسخها راه بود، هزار قدم را یک قدم میکردم و روی قبر امام حسین (علیهالسلام) میافتادم. خدا میداند آن سفری که به کربلا رفتم، قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) اینجا بود و قبر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آنجا، روی آن افتادم؛ قدری از این و قدری از آن بو میکردم. من حسین (علیهالسلام) میخواهم نه ثواب! ثوابِ بیمحبّت علی (علیهالسلام)، ثواب نیست، جزاست. تازه مثل شیطان شدی که گفت مُزد عبادتم را بده! خجالت بکش! مُزد میخواهی چهکنی؟! خدا و قرآن را بخواه! امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) و زهرای عزیز (علیهاالسلام) را بخواه! امام حسن (علیهالسلام) و امام حسین (علیهالسلام) را بخواه!
وقتی جابر سرِ قبر آقا امام حسین (علیهالسلام) رسید، قدری فریاد کشید، حسین! حسین! کرد و گفت: آقاجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیّه گفت: جابر! وای بر تو! چه میگویی؟! اینها دستانشان جدا شده! سرهایشان جدا شده و بر روی نیزه است! بدنهایشان زیرِ سُم اسب رفته! تو با اینها شریک هستی؟! جابر قسم خورد و گفت: از دو لب پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم: «کسیکه به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است.» من به عمل اینها راضی هستم. یک وقت دیدند صدای قافله میآید، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! حضرت زینب (علیهاالسلام) و اهلبیت آمدهاند.
حالا که به کربلا رسیدند، ولایت بو دارد. حضرت زینب (علیهاالسلام) زمین را بو کرد و گفت: اینجا قبر برادرم است، روی قبرش افتاد. صدا زد: برادر! همه جا امرت را اطاعت کردم؛ اما حسینجان! بچّههایت را بهمن سپردی، گفتی: خواهر! همه را به خدا و بچّههایم را به تو میسپارم، همه را آوردم! وقتی بچّههایم شهید شدند، از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. حسینجان! سراغ رقیّه را از من نگیر! من نتوانستم او را بیاورم؛ او را در شام گذاشتم. برادر! وقتی همه محملها آماده حرکت بود، کوتاهی نکردم، سرِ قبر رقیّه رفتم و با او خداحافظی کردم، گفتم: عزیزم! بلند شو! میخواهیم برویم! عزیزم! من جواب پدرت را چه بدهم؟! شما را دست من سپرده! رقیّهجان! نمیگذارم تنها باشی! هر جور باشد پیشت خواهم آمد، این خواسته من است.
وقتی حضرت زینب (علیهاالسلام) به مدینه برگشت، خدا یزید را لعنت کند! گفت: مدینه را غارت میکنم؛ عبدالله به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام یا مصر؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) قدری فرسوده شده بود، گفت: عبدالله! من در شام اسیر بودم، نمیخواهم آنجا را ببینم؛ اما به رقیّه قول دادم که پیش او بروم. در بیابانهای اطراف شام یک آبادی بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) چندینسال آنجا کنار حضرت رقیّه (علیهاالسلام) زندگی کرد، تا از دنیا رفت.
اینها دارند با هم عشقبازی میکنند. حضرت رقیّه (علیهاالسلام) باید در آن باراندازِ شام دفن شود، تا صدها میلیارد مردم بیایند و آمرزیده شوند. قبر اینها «رحمةٌ لِلعالمین» است؛ اینها که قبر ندارند، محلّی است، شما میروید زیارت میکنید؛ اما باید با ولایت بروید. دل وقتی ولایتی شد، ولایت به شما میچسبد؛ نه غیر ولایت. اگر صدها میلیارد به شما بدهند و بگویند عُمَر خوب است، میگویید عُمَر بد است و به دلتان نمیچسبد؛ اسم امام حسین (علیهالسلام) میآورید و اشک میریزید؛ آنوقت به دلتان میچسبد.
هیچ چیزی قدرتش مطابق گریه بر امام حسین (علیهالسلام) نیست. جهنّم عذاب است، گریه امام حسین (علیهالسلام) رحمت است؛ میچکد در جهنّم، خاموش میشود؛ اما گریه شما، گریه رحمت باشد، نه عقده؛ ما باید گریه کنیم که چرا توهین به امام حسین (علیهالسلام) شد؟! توهین به حضرت زینب (علیهاالسلام) شد؟! اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) برای حضرت زینب (علیهاالسلام) گریه میکند و میفرماید: «صبح و شام گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود؛ خون گریه میکنم.» والله، کلّ خلقت گریه میکند. زینب (علیهاالسلام) ارزشش این است!
گریه یک جنبه ولایتی دارد، ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم و بگوییم: حسینجان! ما بیچارهایم! عاشورا نبودیم که جانمان را فدایت کنیم، زینبجان! نبودیم که از تو حمایت کنیم؛ حالا کاری که نمیتوانیم بکنیم، بیچاره بیچارهایم! گریه میکنیم تا امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید و احقاق حقّ از دشمنان مادرت زهرای عزیز (علیهاالسلام) کند؛ این گریه، اتّصال به ولایت است. [۲]
زینب یعنی شجاعترین تمام عالم[۳]
وقتی عبدالله به خواستگاری حضرت زینب (علیهاالسلام) آمد، حضرت امیر (علیهالسلام) فرمود: عبدالله! من باید به دخترم بگویم. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! دخترم! راضی هستی؟ حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: پدرجان! من که اختیارم با خود توست؛ اما یک حرفی دارم و یک چیزی میخواهم. حرفم این است: به عبدالله بگو که من حرفی ندارم؛ اما هر موقع خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم؛ اگر هم مسافرتی پیشآمد و برادرم به مسافرت رفت، بیچون و چرا با او بروم. عبدالله گفت: باشد، به دیده منّت دارم. حالا قرارداد کردند و به قول ما عقد شد. [۴] حالا قضایای کربلا روی داد، عبدالله در مدینه ماند؛ اما گفت: زینبجان! بچّهها را با خودت ببر! عزیز من! نگویید که چرا عبدالله در مدینه ماند و سعادت نداشت؟! یک وقت یک نفر باید بماند و مدینه حفظ شود، یک نفر باید بماند و عدّهای گمراه نشوند. امام حسین (علیهالسلام) گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه بمان! پس عبدالله به امر امام حسین (علیهالسلام) در مدینه ماند. [۵]
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) قضایای کربلا را به اُمّالسلمه گفته بود، حضرت زینب (علیهاالسلام) پیش پدرش آمد و فرمود: پدرجان! امّالسلمه یک حرفهایی میزند! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود: زینبجان! هر چه میگوید درست است، به حرفش برو! امام حسین (علیهالسلام) پیراهن کهنه تهیّه کرده بود، میدانست که بعد از شهادتش پیراهنش را درمیآورند؛ اما اگر پیراهنش پاره پاره باشد، آن را درنمیآورند. امّالسلمه به حضرت زینب (علیهاالسلام) گفته بود: زینبجان! همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امام حسین (علیهالسلام) آمد و گفت پیراهن کهنه بیاور! بدان که حسین یک ساعت یا نیم ساعت بیشتر زنده نیست. تمام ابعاد زینب (علیهاالسلام) پیش این حرف بود، زینب (علیهاالسلام) همه جا را تحمّل کرد، فقط دلش خوش بود. حالا که همه رفتند، لااقل حسین (علیهالسلام) دارد، حامی دارد، حامیاش آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بود که شهیدش کردند. دلش خوش بود که برادرش هنوز نگفته پیراهن کهنه بیاور! [۶] یکوقت آقا امام حسین (علیهالسلام) دمِ خیمه آمد و گفت: زینب! پیراهن کهنه بیاور! حضرت زینب (علیهاالسلام) تا پیراهن را دست امام حسین (علیهالسلام) داد، غَش کرد. حالا لشکر هم «هل مِن مبارز» میطلبد، امام حسین (علیهالسلام) چه کار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، به او تصرّف کرد، ولیّ الله الأعظم شد؛ چطور ولیّ شد؟ آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب (علیهاالسلام) هم میداند، در قلب زینب (علیهاالسلام) است. زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب (علیهاالسلام) نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب (علیهاالسلام) متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب (علیهاالسلام) نازل شود. باید او را چه کند؟ باید او را متقی کند. [۷]
حالا که اهلبیت را وارد کاخ یزید کردند، یزید کینهای با حضرت زینب (علیهاالسلام) داشت. حضرت قدری خودش را مخفی کرد، یزید گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: زینب، خواهر حسین است. یزید گفت: زینب! الحمد لله که خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد و گفت: «یزید! رسوا فاسق و فاجر است، ما هر چه دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. یابنالطُلقاء! تو کسی هستی که آزادکرده جدّ من هستی، شما در شرک و کفر بودید، جدّم شما را آزاد کرد. یادتان رفته که مادرت در مکّه چهکاره بود؟! خدا چند چیز به ما داده: ما را در قلب مؤمن قرار داده؛ یعنی یزید! تو مؤمن نیستی، بیخود میگویی که من خلیفه اسلامم! دیگر اینکه بیان به ما داده.» (بدانید بیان باید به امر باشد؛ وگرنه کلام است.) یعنی ما کسانی هستیم که حرفمان و صادراتمان امر خداست. مگر یک زن میتواند اینقدر شهامت داشته باشد که به یک امپراطور جهان بگوید یابنالطُلقاء؟!
حالا یزید میخواست دل حضرت زینب (علیهاالسلام) را آتش بزند، گفت: الحمد لله که خدا برادرت را کُشت! حضرت بلند شد، ببین چقدر شهامت دارد! زینب (علیهاالسلام) یعنی شهامت یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی منطق یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی صدر یک عالم، زینب (علیهاالسلام) یعنی شجاعترین تمام عالم. ببین با امپراطور چهجور حرف میزند؟! گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادرم را کُشتی! لشکر تو برادرم را کُشت! یزید ناراحت شد، صدا زد: جلّاد! چرا بالای حرفِ من حرف میزنی؟! سکینه یک دفعه دست گردن حضرت زینب (علیهاالسلام) انداخت و گفت: یزید! مرا بکُش! تمام مجلس به گریه درآمد. زینب (علیهاالسلام) حمایتکُن داشت. یک دفعه مجلس به صدا در آمد، فرنگی و نصارا بلند شدند و گفتند: یزید چهکار میکنی؟! آخر این زن داغدیده! این زن اسیر است! برادرش شهید شده! ساکت باش! یزید ساکت شد، یهود و نصارا از زینب (علیهاالسلام) حمایت کردند؛ اما مسلمانها زینب (علیهاالسلام) را اسیر میکنند! [۸] یک نفر بلند شد و گفت: یزید! اینها را که میبینی، ما هر کجا به آنها حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علی بن الحسین (علیهالسلام) هم تشریف دارند؛ اما اینجا امام حسین (علیهالسلام) به زینب (علیهاالسلام) گفته که تو در مجلس یزید حرف بزن! زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. حرف من سر این است، زینب (علیهاالسلام) به آن شخص گفت: صدایت بگیرد! از هر خانه کوفه، صدای ناله از شمشیر برادر من بلند است! برادرم یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفّآرائی کرد. تو چه میگویی؟! چرا اینقدر تملّق میگویی؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید! زینب این است، آیا زینب اسیر است؟! [۹]
دو چیز یزید را زیر و رو کرد: یکی خطبه حضرت زینب (علیهاالسلام) و یکی منبر حضرت سجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد! دیگر اهلبیت را در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی و رسواییاش دارد انفجار میکند، اشاره کرد که اهلبیت را در خانهاش ببرند. هنده هم که آرام ندارد، مرتّب داد میکشد! شلوغ کرده! ملکه است. یزید به امام سجّاد (علیهالسلام) گفت: خدا ابن زیاد را لعنت کند! من نگفتم که پدرت را بکُشند، گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنیم، میخواست این را از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد. حالا ببین چه میگوید؟! گفت: من خلاصه خونبهای پدرت را میدهم؛ اما امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! فقط این چیزهایی که لشکرت به غارت بردند، آن بلوز و پیراهنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام) بافته، آنها را به ما برگردان! امام جوری حرف میزند که مردم بفهمند که مادرش زهراست، دوباره اینها را رسوا کرد. خلاصه آخر که یزید میخواست خودش را از متّهمی نجات بدهد، گفت که من کاخ را در اختیارتان میگذارم تا عزاداری کنید! [۱۰] یزید خیلی عذرخواهی کرد، تا حتّی به حضرت سجّاد (علیهالسلام) گفت: آیا من آمرزیده میشوم؟ امام فرمود: آره! نماز غفیله بخوان! اینجا حضرت زینب (علیهاالسلام) گفت: آخر حجّت خدا چقدر شما رئوفید! گفت: عمّهجان! من حجّت خدا هستم، نمیتوانم که حقّ را نگویم؛ اما موفّق نمیشود. هر وقت میرفت وضو بگیرد، خون از دماغش میریخت؛ آخر هم موفّق نشد. [۱۱]
زینب درسگرفته از مادرش زهرا[۱۲]
رفقای عزیز! بیایید تفکّر داشته باشید! اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مراعات میکرد، حالا که شب نوزدهم ماه رمضان ضربت خورده، علی (علیهالسلام) دیگر توان ظاهریاش تمام شده، او را توی یک پارچهای گذاشته بودند، چهار گوشش را گرفتند و او را به طرف خانه آوردند. امیرالمؤمنین دمِ درِ خانه گفت: مرا زمین بگذارید و زیر بغلهایم را بگیرید؛ مبادا زینب (علیهاالسلام) ناراحت بشود! علیجان! کجا بودی آنموقعیکه خیمههای پسرت حسین (علیهالسلام) را آتش زدند؟!
وقتی امام حسین (علیهالسلام) جنگ میکرد، فقط میگفت «لا حولَ و لا قوةَ إلّا بالله العلیّ العظیم». زینب (علیهاالسلام) صدای امام حسین (علیهالسلام) را میشنید و دلش خوش بود، یک وقت زینب (علیهاالسلام) دید که دیگر صدای برادرش نمیآید و زمین کربلا دارد میلرزد. توجّه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد؛ دید اشقیاء دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. از کجا حضرت زینب (علیهاالسلام) این درس را گرفته؟! از مادرش زهرای عزیز (علیهاالسلام). وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرای عزیز (علیهاالسلام) با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید! وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد.
حالا زینب (علیهاالسلام) پیش ابن سعد آمد، ببین خواهش نکرد؛ گفت: «یابن السّعد! تو ایستادهای و حسینِ مرا میکشند!» زمین کربلا دارد میلرزد. زمین اعلام آمادگی میکند که زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رُو میکنم. زینب (علیهاالسلام) دارد امر را اطاعت میکند. ابن سعد بنا کرد به گریه کردن، هایهای گریه کرد. گفت: لشکر! کار حسین را تمام کنید! حالا منظور من سرِ این است که ببین چه خباثتی است؟! وقتی حسین (علیهالسلام) را کشتند! عمر سعد دستور داد که خیمهها را آتش بزنید! بین حضرت زینب (علیهاالسلام) چقدر ادب دارد! پیش امام سجّاد (علیهالسلام) آمده و عرض میکند که «یا حجّة الله! اُمّالسلمه حرفها را بهمن زده، آیا ما باید بسوزیم؟!»ببین اینقدر زینب (علیهاالسلام) آمادگی دارد! حرفی ندارد که در راه ولایتش، حسین (علیهالسلام) بسوزد. اطاعتِ ولایت این است! رفقای عزیز! بیایید ولایت را اطاعت کنید! امام سجّاد (علیهالسلام) فرمود: عمّهجان! «علیکُنّ بالفرار»: به بچّهها بگو فرار کنند. حضرت زینب (علیهاالسلام) فوراً به بچّهها دستور فرار داد. تمام این بچّهها فرار کردند. به دینم، اینقدر دلم برای این بچّهها میسوزد، آتش میگیرد! آخر با اینهمه جمعیّت! در اینهمه هیاهو، بچّهها چهکار کنند؟! [۱۳]
ارجاعات
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب 75 (دقیقه 30)
- ↑ کتاب افشای احکام و سخنرانی اربعین 86؛ تذکر درباره عبادت و درباره حضرتزینب 75 و شرط احسنالخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا 73 و نیمه شعبان 75 و ولایت؛ حقیقت توحید 73 و اربعین 78 و اربعین 81 و اربعین 80 و اربعین 87 و اربعین 83
- ↑ سخنرانی درباره حضرتزینب (دقیقه 6 و دقیقه 10) و اربعین 81 (دقیقه 28) و درباره حضرتزینب (دقیقه 19) و اربعین 81 (دقیقه 35) و اربعین 87 (دقیقه 48)
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و شباحیاء 80
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81
- ↑ اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و شبقدر 91 و اربعین 80 و اربعین 89
- ↑ کتاب حر
- ↑ درباره حضرتزینب 75 و اربعین 81 و اربعین 83 و اربعین 89 و اربعین 91 و اربعین 94 و عصاره عاشورا 82 و اربعین 79؛ فرق امام با حجتخدا و عاشورای 87 و تفکر و در مسیر ولایت؛ وداع ولایت 76
- ↑ درباره حضرتزینب 75
- ↑ اربعین 78 و اربعین 80 و اربعین 81 و اربعین 91
- ↑ اربعین 87
- ↑ شبقدر 76 (دقیقه 31) و عاشورای 77 (دقیقه 45)
- ↑ شبقدر 76 و عاشورای 77