مشهد 93؛ پرداخت: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
|||
(۳ نسخهٔ میانی ویرایش شده توسط ۳ کاربر نشان داده نشده) | |||
سطر ۱۴: | سطر ۱۴: | ||
من همه شماها را آنجا، این دردهای ظاهری که دارید، از خدا خواستم، قسمش دادم به حضرت امام رضا {{علیه}}، رفعش بشود؛ اما گفتم: خدایا! آنها هم که به ما التماس دعا گفتند، خودت جوابگویشان باش! ما کسی را نمیتوانیم شفا بدهیم که؛ اما گفتیم: خدایا! آبروی ما را در دو دنیا نریز پیش اینها! یکی هم به خودش قسم، یک وقت به من گفتش که میخواهی هدایتکننده قرارت بدهم؟ گفتم: آقا! هدایتکننده خودتان هستید. گفت: اینها را پرداخت کن! امروز به او گفتم: آقا! من اینها را پرداخت کردم؛ اما تو خودت نگهدار که اینها این پرداخت را چرک نکنند. آخر او میداند ما نجّاریم؛ در که ما درست میکردیم، آخرش یک رنده خیلی کم تیغ بود، [با آن در را] پرداخت میکردیم، صافش میکردیم. گفتم: خدایا! یا امام رضا! به حقّ جوانت، به حقّ مادرت، به حقّ آن عزیزکردهات، به حقّ خواهرت، اینها را حفظ کن؛ این پرداخت را تا سال دیگر چرک نکنند، یعنی گناه نکنند. وقتی گناه کردی، چرک میشوی. | من همه شماها را آنجا، این دردهای ظاهری که دارید، از خدا خواستم، قسمش دادم به حضرت امام رضا {{علیه}}، رفعش بشود؛ اما گفتم: خدایا! آنها هم که به ما التماس دعا گفتند، خودت جوابگویشان باش! ما کسی را نمیتوانیم شفا بدهیم که؛ اما گفتیم: خدایا! آبروی ما را در دو دنیا نریز پیش اینها! یکی هم به خودش قسم، یک وقت به من گفتش که میخواهی هدایتکننده قرارت بدهم؟ گفتم: آقا! هدایتکننده خودتان هستید. گفت: اینها را پرداخت کن! امروز به او گفتم: آقا! من اینها را پرداخت کردم؛ اما تو خودت نگهدار که اینها این پرداخت را چرک نکنند. آخر او میداند ما نجّاریم؛ در که ما درست میکردیم، آخرش یک رنده خیلی کم تیغ بود، [با آن در را] پرداخت میکردیم، صافش میکردیم. گفتم: خدایا! یا امام رضا! به حقّ جوانت، به حقّ مادرت، به حقّ آن عزیزکردهات، به حقّ خواهرت، اینها را حفظ کن؛ این پرداخت را تا سال دیگر چرک نکنند، یعنی گناه نکنند. وقتی گناه کردی، چرک میشوی. | ||
− | یکی هم یک رفیقی داشتیم، گفت: بگو امام رضا {{علیه}} بیاید توی دل من. آخر جانم! امام رضا {{علیه}} توی دلت که نمیآید، من به تو گفتهام هر وقت خواستی حرف بزنی، یک قدری تأمّل کن! تفکّر کن! آن حرفی که میخواهی بزنی، یک قدری رویش سند باشد. آدم میگوید: خدایا! محبّت امام رضا {{علیه}} را در دل ما زیاد کن! گفتم: خدایا! من هر چه واسه خودم میخواهم، واسه اینها هم میخواهم. گفتم: خدایا! ما امروز از قبر [حجّت] تو دور | + | یکی هم یک رفیقی داشتیم، گفت: بگو امام رضا {{علیه}} بیاید توی دل من. آخر جانم! امام رضا {{علیه}} توی دلت که نمیآید، من به تو گفتهام هر وقت خواستی حرف بزنی، یک قدری تأمّل کن! تفکّر کن! آن حرفی که میخواهی بزنی، یک قدری رویش سند باشد. آدم میگوید: خدایا! محبّت امام رضا {{علیه}} را در دل ما زیاد کن! گفتم: خدایا! من هر چه واسه خودم میخواهم، واسه اینها هم میخواهم. گفتم: خدایا! ما امروز از قبر [حجّت] تو دور میشویم؛ اما خدایا! تو را به حقّ خود امام رضا، ما را از امام رضا {{علیه}} دور نکن! یکی هم گفتم: خدایا! دست سخاوتمندشان را تهیدست نکن! |
یکی هم گفتم: خدا گفته من صفاتم را میدهم [به کسیکه سخاوت دارد]، یا امام رضا! شما هم دعا کن که اینها تهیدست نباشند. یکی هم گفتم: صحیح و سالم به وطنشان برسند. یکی هم گفتم: یا امام رضا! اینها به امیدی آمدند، تو ناامیدشان نکن! یکی هم قسمش دادم به آن عزیزکردهاش جوادالائمه {{علیه}}، به پدرش، گفتم: {{دقیقه|5}} اینها را [حفظ کن]. الآن توی تمام ایران مثل اینها نیستند [که اینجا] جمع شدهاند، اینها هر کدامشان به امیدی آمدهاند، درِ خانه تو آمدهاند، آمدهاند توی این مجلسی که امام صادق {{علیه}} غبطه میخورَد به آن، خدایا! اینها این مجلس را قدردانی کنند. | یکی هم گفتم: خدا گفته من صفاتم را میدهم [به کسیکه سخاوت دارد]، یا امام رضا! شما هم دعا کن که اینها تهیدست نباشند. یکی هم گفتم: صحیح و سالم به وطنشان برسند. یکی هم گفتم: یا امام رضا! اینها به امیدی آمدند، تو ناامیدشان نکن! یکی هم قسمش دادم به آن عزیزکردهاش جوادالائمه {{علیه}}، به پدرش، گفتم: {{دقیقه|5}} اینها را [حفظ کن]. الآن توی تمام ایران مثل اینها نیستند [که اینجا] جمع شدهاند، اینها هر کدامشان به امیدی آمدهاند، درِ خانه تو آمدهاند، آمدهاند توی این مجلسی که امام صادق {{علیه}} غبطه میخورَد به آن، خدایا! اینها این مجلس را قدردانی کنند. | ||
سطر ۲۳: | سطر ۲۳: | ||
یکی هم من خواستم که خدایا! ما یک کاری که میکنیم مِنبعد پشیمان نشویم، آن کاری که میکنیم، خدایا! به امر تو باشد. اگر کاری به امر خدا و پیغمبر {{صلی}} باشد که این چیز ندارد، عیب ندارد؛ ما به امر خودمان، به امر خلق کاری نکنیم. خلاصه چیزهای خوبی خواستم واسهتان. یکی هم خواستم که خدایا! خودت گفتی، رسولت گفته، ائمه {{علیهم}} گفتند؛ {{دقیقه|10}} هی گفتند خطر! خطر! خطر! زهرا {{علیها}} گفته خطر! پدرش گفته خطر! امیرالمؤمنین {{علیه}} گفته خطر! امام صادق {{علیه}} گفته خطر! خدایا! ما را از این خطر دنیا محفوظ کن! خدایا! ما محبّتش را نداشته باشیم. خدایا! تویش باشیم، [اما] آن را نخواهیم. خدایا! ما را راهمان بده! یا امام رضا! راهمان بده! به او گفتم، گفتم: آخر ما در پناه تو هستیم. | یکی هم من خواستم که خدایا! ما یک کاری که میکنیم مِنبعد پشیمان نشویم، آن کاری که میکنیم، خدایا! به امر تو باشد. اگر کاری به امر خدا و پیغمبر {{صلی}} باشد که این چیز ندارد، عیب ندارد؛ ما به امر خودمان، به امر خلق کاری نکنیم. خلاصه چیزهای خوبی خواستم واسهتان. یکی هم خواستم که خدایا! خودت گفتی، رسولت گفته، ائمه {{علیهم}} گفتند؛ {{دقیقه|10}} هی گفتند خطر! خطر! خطر! زهرا {{علیها}} گفته خطر! پدرش گفته خطر! امیرالمؤمنین {{علیه}} گفته خطر! امام صادق {{علیه}} گفته خطر! خدایا! ما را از این خطر دنیا محفوظ کن! خدایا! ما محبّتش را نداشته باشیم. خدایا! تویش باشیم، [اما] آن را نخواهیم. خدایا! ما را راهمان بده! یا امام رضا! راهمان بده! به او گفتم، گفتم: آخر ما در پناه تو هستیم. | ||
− | من یک دفعه یک خوابی دیدم پارسال، یک خرده ناجور بود. گفتم: بابا! ما در پناه تو هستیم، شیطان را دور کن از ما! آنوقت بعد از هفت، هشت ماه فهمیدم که نه، آن خواب توی نظر خودم بد بوده، خدا میخواسته یکی از من نگیرد. ما توجّه نداریم، خودش میگوید: من مؤمن را یاری میکنم. قربانت بروم، تو [از خدا کمک بخواه]. من الآن چند دفعه گفتم: خدا! به حقّ پیغمبرت، من را یاری کن! کمک کن! به حقّ امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا، پنج تن، به من کمک کن! ما باید دائم جانم! کمک بخواهیم، ما ناقصیم. بشر را قرآن میگوید، میگوید: عَجول است. توی قرآن خیلی تعریفمان نشده، فقط تعریف مؤمن شده. [خدا میفرماید:] من مؤمن را حفظ میکنم؛ [او] نگهدار | + | من یک دفعه یک خوابی دیدم پارسال، یک خرده ناجور بود. گفتم: بابا! ما در پناه تو هستیم، شیطان را دور کن از ما! آنوقت بعد از هفت، هشت ماه فهمیدم که نه، آن خواب توی نظر خودم بد بوده، خدا میخواسته یکی از من نگیرد. ما توجّه نداریم، خودش میگوید: من مؤمن را یاری میکنم. قربانت بروم، تو [از خدا کمک بخواه]. من الآن چند دفعه گفتم: خدا! به حقّ پیغمبرت، من را یاری کن! کمک کن! به حقّ امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا، پنج تن، به من کمک کن! ما باید دائم جانم! کمک بخواهیم، ما ناقصیم. بشر را قرآن میگوید، میگوید: عَجول است. توی قرآن خیلی تعریفمان نشده، فقط تعریف مؤمن شده. [خدا میفرماید:] من مؤمن را حفظ میکنم؛ [او] نگهدار توست؛ اما باید تو نگهبان باشی. تو باید آن نگهداری را نگهبانی بکنی. گفتم: یک نفر به من تلفن زده، میگوید: من چُرتم برده، نگهبان یک کارگاه خیلی مهمّ بوده، یک چیز سنگینش را بردهاند. حالا میگفت: [آیا] اینها شرعاً حقّ دارند تاوان از من بگیرند؟ گفتم: باید یک قدری گذشت کنند. |
− | ما هم همینساخت [همینطور] هستیم، قربانت بروم، ما هم گرفتیم خوابیدیم، یکهو میبینی دینمان را بردند، ایمانمان را بردند، شرافتمان را بردند. خوابت نَبَرد، چُرت نزن! شهامت داشته باش در مقابل گناه، گناه را جانم! خنثی کن! چرا اینقدر هی تأکید شده آخرالزّمان شرّالأزمنه است؟ شرّالأزمنه؟ شرّالأزمنه را شماها توجّه ندارید چه چیز است؟ شرّالأزمنه عبادتی است که شما نمیفهمید [و] میکنید، با عبادتت میروی توی جهنّم؛ اما یک وقت میبینی عبادت نمیکنی، کنار هم هستی، میانجی بهشت مرگ توست، خدا تأییدت کرده. کدام ماها را خدا تأیید کرده؟ بیا مؤمن باش! خدا تأییدت میکند، قربانت بروم. ما ته دیگیم، تأیید نیستیم، میخورند ما را. چه کسی میخورد؟ دینت را میخورد، عفّت و عصمتت را میخورد. به درد نمیخوری، هیکل بیحاصل! حاصل تو، حاصل تو ولایت است، نه حاصل تو عبادت است، نه حاصل تو پیروی بدعتگذار است. | + | ما هم همینساخت [همینطور] هستیم، قربانت بروم، ما هم گرفتیم خوابیدیم، یکهو میبینی دینمان را بردند، ایمانمان را بردند، شرافتمان را بردند. خوابت نَبَرد، چُرت نزن! شهامت داشته باش در مقابل گناه، گناه را جانم! خنثی کن! چرا اینقدر هی تأکید شده آخرالزّمان شرّالأزمنه است؟ {{ارجاع به روایت|آخرالزمان شر الازمنه}} شرّالأزمنه؟ شرّالأزمنه را شماها توجّه ندارید چه چیز است؟ شرّالأزمنه عبادتی است که شما نمیفهمید [و] میکنید، با عبادتت میروی توی جهنّم؛ اما یک وقت میبینی عبادت نمیکنی، کنار هم هستی، میانجی بهشت مرگ توست، خدا تأییدت کرده. کدام ماها را خدا تأیید کرده؟ بیا مؤمن باش! خدا تأییدت میکند، قربانت بروم. ما ته دیگیم، تأیید نیستیم، میخورند ما را. چه کسی میخورد؟ دینت را میخورد، عفّت و عصمتت را میخورد. به درد نمیخوری، هیکل بیحاصل! حاصل تو، حاصل تو ولایت است، نه حاصل تو عبادت است، نه حاصل تو پیروی بدعتگذار است. |
باید چه کنی؟ (باید نگهبان آن نگهداری باشی)، بارک الله! تو اگر نگهبان بودی، خدا نگهدارت است. الحمدلله همه شما نگهبانید، خدا نگهتان میدارد. چه کسی شما را آورده اینجا؟ {{دقیقه|15}} من خبر دارم، بعضیها به تهیدستی آمدند اینجا. بعضیها اینقدر التماس به آن چیزشان [صاحبکارشان] کردند تا مرخّصی بهشان داده. آخر من خبر دارم جانم! برای چه آمدهاند اینجا؟ دو جهت داشته آمدهاند: یک جهت این بوده خدمت علیبنموسیالرّضا {{علیه}} برسند، یک جهتش این است بیایند توی مجلس ولایت. امام صادق {{علیه}} غبطه میخورَد [به مجلس ولایت]؛ امام رضا! این جوانها غبطه خوردند، آمدند توی این مجلس؛ تو را به حقّ جوادت، تو را به حقّ خواهرت معصومه، اینها را کمک کن! خدایا ما که زورمان به شیطان نمیرسد، فقط [زور] خدا میرسد. شماها هم [زورتان] میرسد، شماها هم [شیطان را] دور کنید، نزدیک خودتان هم میآید. | باید چه کنی؟ (باید نگهبان آن نگهداری باشی)، بارک الله! تو اگر نگهبان بودی، خدا نگهدارت است. الحمدلله همه شما نگهبانید، خدا نگهتان میدارد. چه کسی شما را آورده اینجا؟ {{دقیقه|15}} من خبر دارم، بعضیها به تهیدستی آمدند اینجا. بعضیها اینقدر التماس به آن چیزشان [صاحبکارشان] کردند تا مرخّصی بهشان داده. آخر من خبر دارم جانم! برای چه آمدهاند اینجا؟ دو جهت داشته آمدهاند: یک جهت این بوده خدمت علیبنموسیالرّضا {{علیه}} برسند، یک جهتش این است بیایند توی مجلس ولایت. امام صادق {{علیه}} غبطه میخورَد [به مجلس ولایت]؛ امام رضا! این جوانها غبطه خوردند، آمدند توی این مجلس؛ تو را به حقّ جوادت، تو را به حقّ خواهرت معصومه، اینها را کمک کن! خدایا ما که زورمان به شیطان نمیرسد، فقط [زور] خدا میرسد. شماها هم [زورتان] میرسد، شماها هم [شیطان را] دور کنید، نزدیک خودتان هم میآید. | ||
سطر ۳۱: | سطر ۳۱: | ||
[شیطان] نزدیک پیغمبرش رفت، نزدیک امیرالمؤمنین {{علیه}} رفت، تا حتّی نزدیک نور خدا میرود؛ چونکه شیطان اسم اعظم بلد است، با اسم اعظم میرود. پیغمبر {{صلی}} داشت نماز میخواند، [شیطان] به شکل عقرب شد، زد به انگشت پیغمبر {{صلی}}، پیغمبر {{صلی}} تکان نخورد. آمد سراغ امیرالمؤمنین {{علیه}}، [حضرت به او] گفت: برو! چطور اینها [متوجّه میشوند]؟ آنها شیطانشناساند، شما شیطانشناس نیستید. شیطان گناه است که میآید طرفت؛ آن را میبینی، من بیحیاگری میخواهم نکنم، او را میبینی، او را میخواهی. چه شد فلانی؟ (فرمودید: آنها که شیطان میآید طرفشان، میگویند برو! شیطانشناساند). بارک الله! امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» به او گفت برو! من هم یک دفعه [شیطان را] دیدمش؛ همینساخت نشسته بودم، دیدم از اینجا دارد میآید بیرون. خیلی چیز دارد، بساطش درست است، خیلی زیبا، خوشگل. الآن اگر تو بودی، میگفتی نمیدانم امام زمان {{عج}} است. به حضرت عباس، تا [او را] دیدم، گفتم گمشو! برو! مؤمن یا متقی میفهمد. الآن تو به خیالت این امام زمان {{عج}} است، اینجوری خودش را درست کرده، [برسد] خدمت آن گوساله. (یک صلوات دیگر بفرستید.) | [شیطان] نزدیک پیغمبرش رفت، نزدیک امیرالمؤمنین {{علیه}} رفت، تا حتّی نزدیک نور خدا میرود؛ چونکه شیطان اسم اعظم بلد است، با اسم اعظم میرود. پیغمبر {{صلی}} داشت نماز میخواند، [شیطان] به شکل عقرب شد، زد به انگشت پیغمبر {{صلی}}، پیغمبر {{صلی}} تکان نخورد. آمد سراغ امیرالمؤمنین {{علیه}}، [حضرت به او] گفت: برو! چطور اینها [متوجّه میشوند]؟ آنها شیطانشناساند، شما شیطانشناس نیستید. شیطان گناه است که میآید طرفت؛ آن را میبینی، من بیحیاگری میخواهم نکنم، او را میبینی، او را میخواهی. چه شد فلانی؟ (فرمودید: آنها که شیطان میآید طرفشان، میگویند برو! شیطانشناساند). بارک الله! امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» به او گفت برو! من هم یک دفعه [شیطان را] دیدمش؛ همینساخت نشسته بودم، دیدم از اینجا دارد میآید بیرون. خیلی چیز دارد، بساطش درست است، خیلی زیبا، خوشگل. الآن اگر تو بودی، میگفتی نمیدانم امام زمان {{عج}} است. به حضرت عباس، تا [او را] دیدم، گفتم گمشو! برو! مؤمن یا متقی میفهمد. الآن تو به خیالت این امام زمان {{عج}} است، اینجوری خودش را درست کرده، [برسد] خدمت آن گوساله. (یک صلوات دیگر بفرستید.) | ||
− | آقاجان من! ببین من چه میگویم؟ آگاه باشید! شما حامیتان | + | آقاجان من! ببین من چه میگویم؟ آگاه باشید! شما حامیتان خداست؛ اما حامی دیگر نگیرید، نظر دیگر نداشته باشید. من دلم میخواهد پاک باشید، جُنُب نباشید. یک نفر بود بس که اشتیاق امام صادق {{علیه}} را داشت، جُنُب بود، آمد [خدمت] امام صادق {{علیه}}. آمد توی راهرو، [امام] گفتش برو غسلت را بکن! چرا زنها که حیضاند، [به آنها] میگویند توی حرم نیا؟ حالا حرم رسول الله {{صلی}}، حرم خدا، حرم پیغمبر {{صلی}}، اطاعت است. به تمام آیات قرآن، اگر اطاعت کردید، توی حرماید. آخر حرم این نیست که دختر موسیبنجعفر {{علیه}} [دارد]، میگوید حرم دختر موسیبنجعفر {{علیه}} یا حرم امام رضا {{علیه}}. یکی گفت: من الان توی حرم امام رضا {{علیه}} هستم، گفتم: یک چیزی هم به یک بنده خدا دادی؟ دل یکی را خوش کردی؟ آنجا ساختمان است، حرم کجاست؟ این در و پنجره که اینها درست کردند [با] خون مردم، این حرم است؟ {{دقیقه|20}} این حرم نیست که، حرم این است که تو گناه نکنی، امر را اطاعت کنی. |
یک نفر بود، حالا من نمیخواهم نسبتش را به خودم بزنم، اینجوری حالا [میگویم]. این شاگردی داشت، صحبت میکرد؛ آنوقت این قضایا [در] کربلا روی داده. آنوقت اینها [شاگردهایش] درس که تمام میشد، به قولشان میرفتند حرم، میدیدند این استادشان نمیآید. یکهو از این [استاد] برگشتند، که این [چرا حرم] نمیآید؟ [استاد] یکهو دید اینها نیامدند و تویشان بالأخره تلق تلوق افتاد و {{توضیح|إنشاءالله شما تویتان تلق تلوق نیفتد}}، گفت: آخر چرا [نمیآیید؟ شاگردها] خودشان را از او بهتر دانستند، گفتند: شما نمیآیی مثلاً حرمِ {{توضیح|عرض میشود خدمت شما}} امیرالمؤمنین {{علیه}}. [استاد] آمد آنجا روی بهارخوابِ [ایوان سرپوشیده] خانهشان ایستاد، گفت: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین، وصیّ رسول الله». [امیرالمؤمنین {{علیه}}] گفت: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.» گفت: ببین امیرالمؤمنین {{علیه}} جواب من را داد. حالا این بیچاره چهکار میکرد؟ این یک زن داشت، مریضاحوال بود، درس که تمام میشد، میرفت اتاق را میرُفت [جارو میکرد]، یک چیزی درست میکرد، از این کارها میکرد. آنوقت رو به آنها کرد، گفت: {{توضیح|من هم دارم به شما میگویم}} امر را اطاعت کنید! | یک نفر بود، حالا من نمیخواهم نسبتش را به خودم بزنم، اینجوری حالا [میگویم]. این شاگردی داشت، صحبت میکرد؛ آنوقت این قضایا [در] کربلا روی داده. آنوقت اینها [شاگردهایش] درس که تمام میشد، به قولشان میرفتند حرم، میدیدند این استادشان نمیآید. یکهو از این [استاد] برگشتند، که این [چرا حرم] نمیآید؟ [استاد] یکهو دید اینها نیامدند و تویشان بالأخره تلق تلوق افتاد و {{توضیح|إنشاءالله شما تویتان تلق تلوق نیفتد}}، گفت: آخر چرا [نمیآیید؟ شاگردها] خودشان را از او بهتر دانستند، گفتند: شما نمیآیی مثلاً حرمِ {{توضیح|عرض میشود خدمت شما}} امیرالمؤمنین {{علیه}}. [استاد] آمد آنجا روی بهارخوابِ [ایوان سرپوشیده] خانهشان ایستاد، گفت: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین، وصیّ رسول الله». [امیرالمؤمنین {{علیه}}] گفت: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.» گفت: ببین امیرالمؤمنین {{علیه}} جواب من را داد. حالا این بیچاره چهکار میکرد؟ این یک زن داشت، مریضاحوال بود، درس که تمام میشد، میرفت اتاق را میرُفت [جارو میکرد]، یک چیزی درست میکرد، از این کارها میکرد. آنوقت رو به آنها کرد، گفت: {{توضیح|من هم دارم به شما میگویم}} امر را اطاعت کنید! | ||
سطر ۳۹: | سطر ۳۹: | ||
این ننه من یک روایت میگفت، من میگویم به شماها، روایت از ننهتان بگویید اگر دارید، من دارم. میگفت: مادرجان! از کار کَرَم خیزد و دیگِ پرگوشت، از بیکاری سیلی میزنند به این بناگوش. این هم روایت ننهام، چه کنم دیگر؟ ما هر چه روایت خدا و پیغمبر {{صلی}} را گفتیم، قبول نکردید، حالا میگوییم روایت ننهمان را بگوییم، شاید قبول کنید. حالا میگویید شاید بستانیدش، آن هم قبولش میکنید، مالِ این است. (صلوات بفرستید.) | این ننه من یک روایت میگفت، من میگویم به شماها، روایت از ننهتان بگویید اگر دارید، من دارم. میگفت: مادرجان! از کار کَرَم خیزد و دیگِ پرگوشت، از بیکاری سیلی میزنند به این بناگوش. این هم روایت ننهام، چه کنم دیگر؟ ما هر چه روایت خدا و پیغمبر {{صلی}} را گفتیم، قبول نکردید، حالا میگوییم روایت ننهمان را بگوییم، شاید قبول کنید. حالا میگویید شاید بستانیدش، آن هم قبولش میکنید، مالِ این است. (صلوات بفرستید.) | ||
− | الآن إنشاءالله، امید خدا هر کدامتان میروید پِی کار، {{دقیقه|25}} اما به فکر همدیگر باشید. آن مغناطیسی ولایتتان قطع نشود، با هم تماس داشته باشید. یک حرفی که توی این کتاب است، مثلاً خیلی چیز [توضیح] ندارد، [را] سؤال کنید. دعا به او [برادر مؤمن] بکنید، آن ثواب است. الآن این رفقا که چهارشنبه به شماها درس میدهند، شما باید حرفهای اینها را قبول کنید. آرزو ببرید که کِی چهارشنبه میشود، ما برویم؟ به تمام آیات قرآن، من اینها که واسه خودم بوده به شما میگویم؛ من آرزو میبردم، روزشماری میکردم که جمعه بشود، بروم پیش حاج شیخ عباس. خب نمیتوانستم بروم، کار داشتم، شاگرد داشتم، سرِ کار داشتم، اینجوری که نبودم که؛ اما روز جمعه فِراغ داشتم، میرفتم آنجا. از اوّل هفته توی فکر بودم بروم آنجا. شما هم از اوّل هفته باید فکر کنید [که] چهارشنبه بیایید، شب جمعه بیایید. | + | الآن إنشاءالله، امید خدا هر کدامتان میروید پِی کار، {{دقیقه|25}} اما به فکر همدیگر باشید. آن مغناطیسی ولایتتان قطع نشود، با هم تماس داشته باشید. یک حرفی که توی این کتاب است، مثلاً خیلی چیز [توضیح] ندارد، [را] سؤال کنید. دعا به او [برادر مؤمن] بکنید، آن ثواب است. الآن این رفقا که چهارشنبه به شماها درس میدهند، شما باید حرفهای اینها را قبول کنید. آرزو ببرید که کِی چهارشنبه میشود، ما برویم؟ به تمام آیات قرآن، من اینها که واسه خودم بوده به شما میگویم؛ من آرزو میبردم، روزشماری میکردم که جمعه بشود، بروم پیش حاج شیخ عباس. خب نمیتوانستم بروم، کار داشتم، شاگرد داشتم، سرِ کار داشتم، اینجوری که نبودم که؛ اما روز جمعه فِراغ داشتم، میرفتم آنجا. از اوّل هفته توی فکر بودم بروم آنجا. شما هم از اوّل هفته باید فکر کنید [که] چهارشنبه بیایید، شب جمعه بیایید. بیایید؛ اما وقتی آمدید، یک ساعت، دو ساعت ننشینید. فهمیدی؟ آخر من حال ندارم که. آن یارو آمده، از وقتی که به دنیا آمده دارد برای من میگوید [که] من ننهام شیرم میداد، بابایم اینجور کرد، ننهام [اینجور]. اینها به درد من نمیخورد که، آخرش ذِلّه شدم، گفتم: بابا! بس است. تو باید بیایی یک مشکلت را بگویی، یک چیزی را سؤال کنی، یک [موضوعی] سؤال کنی، یک مسئله سؤال کنی، یک نتیجهای از هم بگیریم. حالا گفتم بیایید، نه که بیایید آنجا [زیاد بنشینید]. |
− | خدا میداند، به خود حضرت رضا، من یک وقت میرفتم، حاج شیخ عباس میگفت: حسین! چه چیز برای ما آوردی؟ ما یک دفعه به یک نفر که خیلی قوم و خویشمان است، رفته بود نمیدانم مکّه، کربلا، گفتم: چه چیز آوردی؟ گفت: بابا! چیزی نداشتم [که] چیزی بخرم. خب بفرما! این اصلاً نمیفهمد من چه چیز به او میگویم؟ آخر میگویم: آنجا رفتی، امام حسین {{علیه}} را دیدی؟ کار خیری کردی؟ عطایی کردی؟ یکی از اینها بگو! میگفت: پول نداشتم چیزی بخرم، خب بفرما! آخوند هم هست، آخوند یعنی ویلان، والّا به خدا. دیدی آن یارو پشتش را به امام رضا {{علیه}} کرده بود، داشت زیارتنامه میخواند؟ به او میگویم: این کار را نکن! میگوید: عیب ندارد. یک دو دفعه همچین کردم، وقتی رفت، خوشحال شدم؛ هیکلش را نمیخواهم ببینم، والّا به خدا. شماها به حضرت عباس، جلوی من راه میروید من خوشم میآید. به حضرت عباس، راست میگویم. پشتتان را به من کردید، دارید میروید، من از پاهای شما خوشم میآید. میبینم این قدمها رو به زهرا {{علیها}} رفته، این قدمها رو به خدا رفته، این قدمها رو به امر رفته، خب من دوست دارم. (خب یک صلوات بفرستید.) | + | خدا میداند، به خود حضرت رضا، من یک وقت میرفتم، حاج شیخ عباس میگفت: حسین! چه چیز برای ما آوردی؟ ما یک دفعه به یک نفر که خیلی قوم و خویشمان است، رفته بود نمیدانم مکّه، کربلا، گفتم: چه چیز آوردی؟ گفت: بابا! چیزی نداشتم [که] چیزی بخرم. خب بفرما! این اصلاً نمیفهمد من چه چیز به او میگویم؟ آخر میگویم: آنجا رفتی، امام حسین {{علیه}} را دیدی؟ کار خیری کردی؟ عطایی کردی؟ یکی از اینها بگو! میگفت: پول نداشتم چیزی بخرم، خب بفرما! {{مخفی|آخوند هم هست، آخوند یعنی ویلان، والّا به خدا.}} دیدی آن یارو پشتش را به امام رضا {{علیه}} کرده بود، داشت زیارتنامه میخواند؟ به او میگویم: این کار را نکن! میگوید: عیب ندارد. یک دو دفعه همچین کردم، وقتی رفت، خوشحال شدم؛ هیکلش را نمیخواهم ببینم، والّا به خدا. شماها به حضرت عباس، جلوی من راه میروید من خوشم میآید. به حضرت عباس، راست میگویم. پشتتان را به من کردید، دارید میروید، من از پاهای شما خوشم میآید. میبینم این قدمها رو به زهرا {{علیها}} رفته، این قدمها رو به خدا رفته، این قدمها رو به امر رفته، خب من دوست دارم. (خب یک صلوات بفرستید.) |
پس إنشاءالله من به امام رضا {{علیه}} گفتم، گفتم: [شما] گفتی، پرداخت کردم، حالا اینها را محافظت کن! دیگر این پرداخت را چرک نکنند. آخر در را وقتی پرداخت میکنی، دست به آن میگذاری، چیز به آن میگذاری، چرک میشود. بخواهید که پرداخت بکنید، چرک نشوید، امر را اطاعت کنید! اصلاً چرک نمیشوید، روز به روز شفاف میشوید، به دینم، راست میگویم. {{دقیقه|30}} شفافتر از آن چیست؟ آن است که از گناه بگذری. شفافتر چیست؟ بدعتگذار دعوتت میکند، دعوتش را نپذیری. شفافتر چیست؟ از امتحان در بیایی. | پس إنشاءالله من به امام رضا {{علیه}} گفتم، گفتم: [شما] گفتی، پرداخت کردم، حالا اینها را محافظت کن! دیگر این پرداخت را چرک نکنند. آخر در را وقتی پرداخت میکنی، دست به آن میگذاری، چیز به آن میگذاری، چرک میشود. بخواهید که پرداخت بکنید، چرک نشوید، امر را اطاعت کنید! اصلاً چرک نمیشوید، روز به روز شفاف میشوید، به دینم، راست میگویم. {{دقیقه|30}} شفافتر از آن چیست؟ آن است که از گناه بگذری. شفافتر چیست؟ بدعتگذار دعوتت میکند، دعوتش را نپذیری. شفافتر چیست؟ از امتحان در بیایی. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۰۰
مشهد 93؛ پرداخت | |
کد: | 10539 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1393 |
(خب یک صلوات بفرستید.)
أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم
العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمة الله و برکاته
(یک صلوات دیگر بفرستید.)
من همه شماها را آنجا، این دردهای ظاهری که دارید، از خدا خواستم، قسمش دادم به حضرت امام رضا (علیهالسلام)، رفعش بشود؛ اما گفتم: خدایا! آنها هم که به ما التماس دعا گفتند، خودت جوابگویشان باش! ما کسی را نمیتوانیم شفا بدهیم که؛ اما گفتیم: خدایا! آبروی ما را در دو دنیا نریز پیش اینها! یکی هم به خودش قسم، یک وقت به من گفتش که میخواهی هدایتکننده قرارت بدهم؟ گفتم: آقا! هدایتکننده خودتان هستید. گفت: اینها را پرداخت کن! امروز به او گفتم: آقا! من اینها را پرداخت کردم؛ اما تو خودت نگهدار که اینها این پرداخت را چرک نکنند. آخر او میداند ما نجّاریم؛ در که ما درست میکردیم، آخرش یک رنده خیلی کم تیغ بود، [با آن در را] پرداخت میکردیم، صافش میکردیم. گفتم: خدایا! یا امام رضا! به حقّ جوانت، به حقّ مادرت، به حقّ آن عزیزکردهات، به حقّ خواهرت، اینها را حفظ کن؛ این پرداخت را تا سال دیگر چرک نکنند، یعنی گناه نکنند. وقتی گناه کردی، چرک میشوی.
یکی هم یک رفیقی داشتیم، گفت: بگو امام رضا (علیهالسلام) بیاید توی دل من. آخر جانم! امام رضا (علیهالسلام) توی دلت که نمیآید، من به تو گفتهام هر وقت خواستی حرف بزنی، یک قدری تأمّل کن! تفکّر کن! آن حرفی که میخواهی بزنی، یک قدری رویش سند باشد. آدم میگوید: خدایا! محبّت امام رضا (علیهالسلام) را در دل ما زیاد کن! گفتم: خدایا! من هر چه واسه خودم میخواهم، واسه اینها هم میخواهم. گفتم: خدایا! ما امروز از قبر [حجّت] تو دور میشویم؛ اما خدایا! تو را به حقّ خود امام رضا، ما را از امام رضا (علیهالسلام) دور نکن! یکی هم گفتم: خدایا! دست سخاوتمندشان را تهیدست نکن! یکی هم گفتم: خدا گفته من صفاتم را میدهم [به کسیکه سخاوت دارد]، یا امام رضا! شما هم دعا کن که اینها تهیدست نباشند. یکی هم گفتم: صحیح و سالم به وطنشان برسند. یکی هم گفتم: یا امام رضا! اینها به امیدی آمدند، تو ناامیدشان نکن! یکی هم قسمش دادم به آن عزیزکردهاش جوادالائمه (علیهالسلام)، به پدرش، گفتم: اینها را [حفظ کن]. الآن توی تمام ایران مثل اینها نیستند [که اینجا] جمع شدهاند، اینها هر کدامشان به امیدی آمدهاند، درِ خانه تو آمدهاند، آمدهاند توی این مجلسی که امام صادق (علیهالسلام) غبطه میخورَد به آن، خدایا! اینها این مجلس را قدردانی کنند.
از خدا بخواهید: دوباره سال دیگر إنشاءالله بیایید. یکی از خدا خواستم، گفتم: خدایا! تتمه عمر ما را در راه خودت قرار بده! یکی هم خواستم که عمر ما طعمه شیطان نشود. خیلی خطری است دنیا! خود امام سجّاد (علیهالسلام) این دعا را میکند، میگوید: خدایا! دین من طعمه شیطان نشود. دین حضرت سجّاد کیست؟ پدرش علی (علیهالسلام) است؛ یعنی [خدایا!] دین ما طعمه شیطان نشود. یک شیطان اِنسی داریم، یک شیطان جنّی. شیطان جنّی قربانتان بروم، وسوسه میکند، شیطانِ چیست فلانی؟ (شیطان جنّی) اما شیطان اِنسی بدتر است؛ دین تو را میبرد. شیطان اِنسی بدعتگذار است، تا میتوانید دنبال بدعتگذار نروید، راست راستی دینت را میبرد. چرا؟ دوباره تکرار میکنم، میگوید: [در آخرالزّمان اگر] یکیتان با دین از دنیا بروید، ملائکه تعجّب میکنند؛ [چون] شما، ما دنبال بدعتگذاریم. اصلاً وقتی دنبال او بودی، دینِ تو، او میشود. دنبال بدعتگذار نرو! عزیز من! خلقی که از خودش حرف بزند، بدعتگذار است. چرا؟ [خدا] به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: [اگر] از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع میکنم.
خیلی شما باید تفکّر داشته باشید. شما خوب هستید، تفکّرتان کم است. تفکّر خیلی خوب است! جانم! باید دست از تفکّرتان برندارید! آقایان! تفکّر فکر است. یک روایت داریم، حضرت فرمود: وقتی حرف میخواهی بزنی، به قول ما نشخوار بکن! یک قدری توی فضای دهانت بزن! این [که] بعضی از حیوانها [دهانشان میگردد] چیزی نیست، آن که خورده را نشخوار میکند، هی دهانش را به هم میزند. میگوید: شما وقتی میخواهی [حرفی بزنی]، مثل آنها باش! نشخوار بکن! نشخوار یعنی فکر است، بیفکر حرف از دهانت بیرون نیفتد. فکر بکن! تأمّل بکن یک حرفی میخواهی بزنی، بزن؛ بیخودی [حرف] نزن! میگویم: ما تفکّرمان کم است.
یکی هم من خواستم که خدایا! ما یک کاری که میکنیم مِنبعد پشیمان نشویم، آن کاری که میکنیم، خدایا! به امر تو باشد. اگر کاری به امر خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) باشد که این چیز ندارد، عیب ندارد؛ ما به امر خودمان، به امر خلق کاری نکنیم. خلاصه چیزهای خوبی خواستم واسهتان. یکی هم خواستم که خدایا! خودت گفتی، رسولت گفته، ائمه (علیهمالسلام) گفتند؛ هی گفتند خطر! خطر! خطر! زهرا (علیهاالسلام) گفته خطر! پدرش گفته خطر! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفته خطر! امام صادق (علیهالسلام) گفته خطر! خدایا! ما را از این خطر دنیا محفوظ کن! خدایا! ما محبّتش را نداشته باشیم. خدایا! تویش باشیم، [اما] آن را نخواهیم. خدایا! ما را راهمان بده! یا امام رضا! راهمان بده! به او گفتم، گفتم: آخر ما در پناه تو هستیم.
من یک دفعه یک خوابی دیدم پارسال، یک خرده ناجور بود. گفتم: بابا! ما در پناه تو هستیم، شیطان را دور کن از ما! آنوقت بعد از هفت، هشت ماه فهمیدم که نه، آن خواب توی نظر خودم بد بوده، خدا میخواسته یکی از من نگیرد. ما توجّه نداریم، خودش میگوید: من مؤمن را یاری میکنم. قربانت بروم، تو [از خدا کمک بخواه]. من الآن چند دفعه گفتم: خدا! به حقّ پیغمبرت، من را یاری کن! کمک کن! به حقّ امیرالمؤمنین، فاطمه زهرا، پنج تن، به من کمک کن! ما باید دائم جانم! کمک بخواهیم، ما ناقصیم. بشر را قرآن میگوید، میگوید: عَجول است. توی قرآن خیلی تعریفمان نشده، فقط تعریف مؤمن شده. [خدا میفرماید:] من مؤمن را حفظ میکنم؛ [او] نگهدار توست؛ اما باید تو نگهبان باشی. تو باید آن نگهداری را نگهبانی بکنی. گفتم: یک نفر به من تلفن زده، میگوید: من چُرتم برده، نگهبان یک کارگاه خیلی مهمّ بوده، یک چیز سنگینش را بردهاند. حالا میگفت: [آیا] اینها شرعاً حقّ دارند تاوان از من بگیرند؟ گفتم: باید یک قدری گذشت کنند.
ما هم همینساخت [همینطور] هستیم، قربانت بروم، ما هم گرفتیم خوابیدیم، یکهو میبینی دینمان را بردند، ایمانمان را بردند، شرافتمان را بردند. خوابت نَبَرد، چُرت نزن! شهامت داشته باش در مقابل گناه، گناه را جانم! خنثی کن! چرا اینقدر هی تأکید شده آخرالزّمان شرّالأزمنه است؟ شرّالأزمنه؟ شرّالأزمنه را شماها توجّه ندارید چه چیز است؟ شرّالأزمنه عبادتی است که شما نمیفهمید [و] میکنید، با عبادتت میروی توی جهنّم؛ اما یک وقت میبینی عبادت نمیکنی، کنار هم هستی، میانجی بهشت مرگ توست، خدا تأییدت کرده. کدام ماها را خدا تأیید کرده؟ بیا مؤمن باش! خدا تأییدت میکند، قربانت بروم. ما ته دیگیم، تأیید نیستیم، میخورند ما را. چه کسی میخورد؟ دینت را میخورد، عفّت و عصمتت را میخورد. به درد نمیخوری، هیکل بیحاصل! حاصل تو، حاصل تو ولایت است، نه حاصل تو عبادت است، نه حاصل تو پیروی بدعتگذار است.
باید چه کنی؟ (باید نگهبان آن نگهداری باشی)، بارک الله! تو اگر نگهبان بودی، خدا نگهدارت است. الحمدلله همه شما نگهبانید، خدا نگهتان میدارد. چه کسی شما را آورده اینجا؟ من خبر دارم، بعضیها به تهیدستی آمدند اینجا. بعضیها اینقدر التماس به آن چیزشان [صاحبکارشان] کردند تا مرخّصی بهشان داده. آخر من خبر دارم جانم! برای چه آمدهاند اینجا؟ دو جهت داشته آمدهاند: یک جهت این بوده خدمت علیبنموسیالرّضا (علیهالسلام) برسند، یک جهتش این است بیایند توی مجلس ولایت. امام صادق (علیهالسلام) غبطه میخورَد [به مجلس ولایت]؛ امام رضا! این جوانها غبطه خوردند، آمدند توی این مجلس؛ تو را به حقّ جوادت، تو را به حقّ خواهرت معصومه، اینها را کمک کن! خدایا ما که زورمان به شیطان نمیرسد، فقط [زور] خدا میرسد. شماها هم [زورتان] میرسد، شماها هم [شیطان را] دور کنید، نزدیک خودتان هم میآید.
[شیطان] نزدیک پیغمبرش رفت، نزدیک امیرالمؤمنین (علیهالسلام) رفت، تا حتّی نزدیک نور خدا میرود؛ چونکه شیطان اسم اعظم بلد است، با اسم اعظم میرود. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) داشت نماز میخواند، [شیطان] به شکل عقرب شد، زد به انگشت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تکان نخورد. آمد سراغ امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، [حضرت به او] گفت: برو! چطور اینها [متوجّه میشوند]؟ آنها شیطانشناساند، شما شیطانشناس نیستید. شیطان گناه است که میآید طرفت؛ آن را میبینی، من بیحیاگری میخواهم نکنم، او را میبینی، او را میخواهی. چه شد فلانی؟ (فرمودید: آنها که شیطان میآید طرفشان، میگویند برو! شیطانشناساند). بارک الله! امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» به او گفت برو! من هم یک دفعه [شیطان را] دیدمش؛ همینساخت نشسته بودم، دیدم از اینجا دارد میآید بیرون. خیلی چیز دارد، بساطش درست است، خیلی زیبا، خوشگل. الآن اگر تو بودی، میگفتی نمیدانم امام زمان (عجلاللهفرجه) است. به حضرت عباس، تا [او را] دیدم، گفتم گمشو! برو! مؤمن یا متقی میفهمد. الآن تو به خیالت این امام زمان (عجلاللهفرجه) است، اینجوری خودش را درست کرده، [برسد] خدمت آن گوساله. (یک صلوات دیگر بفرستید.)
آقاجان من! ببین من چه میگویم؟ آگاه باشید! شما حامیتان خداست؛ اما حامی دیگر نگیرید، نظر دیگر نداشته باشید. من دلم میخواهد پاک باشید، جُنُب نباشید. یک نفر بود بس که اشتیاق امام صادق (علیهالسلام) را داشت، جُنُب بود، آمد [خدمت] امام صادق (علیهالسلام). آمد توی راهرو، [امام] گفتش برو غسلت را بکن! چرا زنها که حیضاند، [به آنها] میگویند توی حرم نیا؟ حالا حرم رسول الله (صلیاللهعلیهوآله)، حرم خدا، حرم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، اطاعت است. به تمام آیات قرآن، اگر اطاعت کردید، توی حرماید. آخر حرم این نیست که دختر موسیبنجعفر (علیهالسلام) [دارد]، میگوید حرم دختر موسیبنجعفر (علیهالسلام) یا حرم امام رضا (علیهالسلام). یکی گفت: من الان توی حرم امام رضا (علیهالسلام) هستم، گفتم: یک چیزی هم به یک بنده خدا دادی؟ دل یکی را خوش کردی؟ آنجا ساختمان است، حرم کجاست؟ این در و پنجره که اینها درست کردند [با] خون مردم، این حرم است؟ این حرم نیست که، حرم این است که تو گناه نکنی، امر را اطاعت کنی.
یک نفر بود، حالا من نمیخواهم نسبتش را به خودم بزنم، اینجوری حالا [میگویم]. این شاگردی داشت، صحبت میکرد؛ آنوقت این قضایا [در] کربلا روی داده. آنوقت اینها [شاگردهایش] درس که تمام میشد، به قولشان میرفتند حرم، میدیدند این استادشان نمیآید. یکهو از این [استاد] برگشتند، که این [چرا حرم] نمیآید؟ [استاد] یکهو دید اینها نیامدند و تویشان بالأخره تلق تلوق افتاد و (إنشاءالله شما تویتان تلق تلوق نیفتد) ، گفت: آخر چرا [نمیآیید؟ شاگردها] خودشان را از او بهتر دانستند، گفتند: شما نمیآیی مثلاً حرمِ (عرض میشود خدمت شما) امیرالمؤمنین (علیهالسلام). [استاد] آمد آنجا روی بهارخوابِ [ایوان سرپوشیده] خانهشان ایستاد، گفت: «السلام علیک یا امیرالمؤمنین، وصیّ رسول الله». [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: «السلام علیکم و رحمة الله و برکاته.» گفت: ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) جواب من را داد. حالا این بیچاره چهکار میکرد؟ این یک زن داشت، مریضاحوال بود، درس که تمام میشد، میرفت اتاق را میرُفت [جارو میکرد]، یک چیزی درست میکرد، از این کارها میکرد. آنوقت رو به آنها کرد، گفت: (من هم دارم به شما میگویم) امر را اطاعت کنید!
امر را اطاعت کن! [اگر] امر را اطاعت کنی، گفتم که اینجا تلفنخانه است، تو باید در خدمت امیرالمؤمنین (علیهالسلام) باشی، شما باید در خدمت علیبنموسیالرّضا (علیهالسلام) باشید. گناه نکن! سخی باش! آره قربانت بروم، خدا شما را از تمام خلق جدا کرده، میگوید: مؤمن باش! من کمکت میکنم. مؤمن کسی است [که] گناه نکند، مؤمن کسی است که دلرحیم باشد. ببین [امام به] آن بنده خدا گفت: من را خوشحال کردی، مادرم را خوشحال کردی، خدا را خوشحال کردی. ما باید توی خوشحالیِ مردم باشیم؛ آنوقت آنها همه خوشحال میشوند. اینکه به تو میگوید برو کنار! نرو کنار [که کار نکنی]. یک یارو خواهرش به من زنگ زده، میگوید: [برادرم] آمده خانه شما، گفتی برو کنار! رفته کنار، [سرِ] کار نمیرود. گفتم: باباجان! من میگویم از هوا و هوس و بدعتگذار برو کنار، نگفتم برو توی خانه بنشین که! پاشو فلان فلان شده برو ردّ کارت، حالا آن که گفتم را نمیگویم. پاشو برو جانم! معدن را بکاو! کار بکن! سَنّار [پول] پیدا کن! بخور و بخوران! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از یهودی برنمیگرداند رویش را، از آدم بیکار برمیگرداند.
این ننه من یک روایت میگفت، من میگویم به شماها، روایت از ننهتان بگویید اگر دارید، من دارم. میگفت: مادرجان! از کار کَرَم خیزد و دیگِ پرگوشت، از بیکاری سیلی میزنند به این بناگوش. این هم روایت ننهام، چه کنم دیگر؟ ما هر چه روایت خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را گفتیم، قبول نکردید، حالا میگوییم روایت ننهمان را بگوییم، شاید قبول کنید. حالا میگویید شاید بستانیدش، آن هم قبولش میکنید، مالِ این است. (صلوات بفرستید.)
الآن إنشاءالله، امید خدا هر کدامتان میروید پِی کار، اما به فکر همدیگر باشید. آن مغناطیسی ولایتتان قطع نشود، با هم تماس داشته باشید. یک حرفی که توی این کتاب است، مثلاً خیلی چیز [توضیح] ندارد، [را] سؤال کنید. دعا به او [برادر مؤمن] بکنید، آن ثواب است. الآن این رفقا که چهارشنبه به شماها درس میدهند، شما باید حرفهای اینها را قبول کنید. آرزو ببرید که کِی چهارشنبه میشود، ما برویم؟ به تمام آیات قرآن، من اینها که واسه خودم بوده به شما میگویم؛ من آرزو میبردم، روزشماری میکردم که جمعه بشود، بروم پیش حاج شیخ عباس. خب نمیتوانستم بروم، کار داشتم، شاگرد داشتم، سرِ کار داشتم، اینجوری که نبودم که؛ اما روز جمعه فِراغ داشتم، میرفتم آنجا. از اوّل هفته توی فکر بودم بروم آنجا. شما هم از اوّل هفته باید فکر کنید [که] چهارشنبه بیایید، شب جمعه بیایید. بیایید؛ اما وقتی آمدید، یک ساعت، دو ساعت ننشینید. فهمیدی؟ آخر من حال ندارم که. آن یارو آمده، از وقتی که به دنیا آمده دارد برای من میگوید [که] من ننهام شیرم میداد، بابایم اینجور کرد، ننهام [اینجور]. اینها به درد من نمیخورد که، آخرش ذِلّه شدم، گفتم: بابا! بس است. تو باید بیایی یک مشکلت را بگویی، یک چیزی را سؤال کنی، یک [موضوعی] سؤال کنی، یک مسئله سؤال کنی، یک نتیجهای از هم بگیریم. حالا گفتم بیایید، نه که بیایید آنجا [زیاد بنشینید].
خدا میداند، به خود حضرت رضا، من یک وقت میرفتم، حاج شیخ عباس میگفت: حسین! چه چیز برای ما آوردی؟ ما یک دفعه به یک نفر که خیلی قوم و خویشمان است، رفته بود نمیدانم مکّه، کربلا، گفتم: چه چیز آوردی؟ گفت: بابا! چیزی نداشتم [که] چیزی بخرم. خب بفرما! این اصلاً نمیفهمد من چه چیز به او میگویم؟ آخر میگویم: آنجا رفتی، امام حسین (علیهالسلام) را دیدی؟ کار خیری کردی؟ عطایی کردی؟ یکی از اینها بگو! میگفت: پول نداشتم چیزی بخرم، خب بفرما! دیدی آن یارو پشتش را به امام رضا (علیهالسلام) کرده بود، داشت زیارتنامه میخواند؟ به او میگویم: این کار را نکن! میگوید: عیب ندارد. یک دو دفعه همچین کردم، وقتی رفت، خوشحال شدم؛ هیکلش را نمیخواهم ببینم، والّا به خدا. شماها به حضرت عباس، جلوی من راه میروید من خوشم میآید. به حضرت عباس، راست میگویم. پشتتان را به من کردید، دارید میروید، من از پاهای شما خوشم میآید. میبینم این قدمها رو به زهرا (علیهاالسلام) رفته، این قدمها رو به خدا رفته، این قدمها رو به امر رفته، خب من دوست دارم. (خب یک صلوات بفرستید.)
پس إنشاءالله من به امام رضا (علیهالسلام) گفتم، گفتم: [شما] گفتی، پرداخت کردم، حالا اینها را محافظت کن! دیگر این پرداخت را چرک نکنند. آخر در را وقتی پرداخت میکنی، دست به آن میگذاری، چیز به آن میگذاری، چرک میشود. بخواهید که پرداخت بکنید، چرک نشوید، امر را اطاعت کنید! اصلاً چرک نمیشوید، روز به روز شفاف میشوید، به دینم، راست میگویم. شفافتر از آن چیست؟ آن است که از گناه بگذری. شفافتر چیست؟ بدعتگذار دعوتت میکند، دعوتش را نپذیری. شفافتر چیست؟ از امتحان در بیایی.
[خدا یوسف را] سلطنت جهانی به او داد، وقتی از زلیخا گذشت. حالا خدا او را هم چیز [خیلی بزرگ] نمیکند که، حالا میخواهد یوسف را ادبش کند. حالا دارد با آن کَبکَبه میآید، ملائکه دارند رهبریاش میکنند. [تنش] ساز هم هست، عظمت دارد، مَرکب سوار شده، چقدر مردم دارند دنبالش میآیند، استقبالش میکنند، خیلی عظمت دارد. خدا دو تا کار با او کرد. [گفت:] یوسف! او که آنجا نشسته، دارد به اصطلاح مثل اینکه گدایی میکند، گدایی نمیکند؛ [یعنی زلیخا] برو پیشش! من تو را درباره او مستجابالدّعوه قرار دادم. نگفت مستجابالدّعوه کلّی [قرارت دادم]. آقای فلانی! کجایی؟ توی خطی یا نه؟ [یوسف] آمد، گفت: زلیخا! چطوری؟ گفت: بد نیستم. گفت: چه میخواهی؟ گفت: میخواهم جوان بشوم. آدمِ پیر نمیتواند دیگر، من خدا میداند، اگر شما بدانید چه جوری نماز میخوانم؛ میافتم، میغلتم، یک جوری [میخوانم].
[زلیخا گفت:] میخواهم جوان بشوم. [یوسف] گفت: خدایا! این را جوان کن! یک دفعه یک جوان زیبا و خوشگل شد. [یوسف] گفت: بیا برویم. [زلیخا] گفت: برو! تو نوکر ما بودی، من فریفته تو شدم، الآن پیغمبر هم هستی، پیغمبر هم شدی، جبرئیل هم دارد رهبریات میکند، با تمام [این] حرفها من هنوز به لقاء نرسیده بودم، حالا رسیدم، برو! چه کسی اینجوری است؟ رفیق تو. پشت پا بر عالم امکان زدم، [گفتم:] جبرئیل! برو! کدامهایتان اینجوری هستید؟ شما به گناه میگویی بیا! به مداخل [درآمد] میگویی بیا! چه چیز داری میگویی؟
یک جا هم که رفقای عزیز! مقدّسگری نکنید با پدرهایتان. یک نفر، دو نفر است مقدّسی میکند، اصلاً نمیفهمد من چه چیز میگویم؟ خودش هم میگوید من نمیفهمم؛ اما یک وقت راست راستی میگوید. حالا [یوسف] با تمام این کَبکَبهاش دارد میآید. حالا یعقوب بنده خدا، آدم نمیداند چه چیز بگوید؟ آدم اینقدر برای بچّهاش گریه نمیکند، برو یعقوب! گریه کن برای امام حسین (علیهالسلام) که خدا از همه گناههایت بگذرد. پیغمبر بیعقل! مالِ یک [بچّه] ریقو همهاش گریه میکنی چه کنی؟! حالا [یوسف] پیراهنش را گذاشت درِ جوال، آورد؛ این [یعقوب] مالید به چشمش، چشمش خوب شد. حالا حرفم سرِ این است: این [یعقوب] دارد از این طرف میآید، یوسف از این طرف؛ آمد، همانساخت که او سوار اسب بود، دست انداخت گردن بابایش. [جبرئیل گفت:] یوسف! دستت را باز کن! نبوّت از کَفَت رفت. چرا بابایتان را احترام نمیکنید؟! مقدّس! عقایدش را قبول نکنید! بد است؛ اما باید احترامش کنید! حالا [میگوید:] بابای من اینجوری است، نمیدانم انقلابی است. خب هر که میخواهد باشد، تو وظیفهات این است: احترامش کنی. باید امر او را اطاعت نکنی؛ اما باید حرفش را بشنوی. کجا؟ میآیید اینجا باید ادب را مراعات کنید! من چیزی نیست که واسه شماها نگفته باشم.
چهکار میکند دیگر؟ [زلیخا] گفت: برو! من به لقاء نرسیده بودم. تو اگر به لقاء رسیده باشی، حضرت عباسی، (رفتم بگویم کُرهخر! حالا هستید بعضیهایتان بی رودربایستی) ، تو میروی تلویزیون میزنی؟ تو میروی ویدیو میزنی؟ تو میروی ماهواره میزنی؟ تو میروی از این چیزها چیست؟ یک چیزهایی هم درآمده فلانی! بلدی تو؟ (ماهواره؟ اینترنت،) اینترنت، تو میروی آن را میزنی؟ آره؟ خب میگوید بیدین میروی. قربانت بروم، من دارم چه چیز میگویم عزیز من؟! ما باید ولایت اذیّتکن نباشیم، ولایت اذیّتکن آن است که حرفش را نمیشنود. یکی میآید دست من را ماچ میکند، میگویم: باباجان! حرف من را بشنو! خدا هم الآن دارد دست شما را ماچ میکند که اینها را مینویسید [تا] افشا کنید. اما یقین کنید اینها را، بایگانی نکن جانم! به حضرت عباس، هر کدام این حرفها کلام است. قرآن کلام الله مجید است، تمام این حرفهای شما مجید است؛ کلامالله مجید نیست؛ اما مجید است، زیباست، احترام کنید!
این کتاب رجعت را احترام کنید؛ اما احترامش این است: هم بخوان! هم اعتقاد داشته باش! به فکر رجعت باش! [فکر] نکردند که شِرار خلق شدند. مرتیکه دویست جلد کتاب نوشته، [میگوید:] زهرا (علیهاالسلام) یک قطره است. به او گفتم، گفتم: امام صادق (علیهالسلام) میگوید: ما حجّتیم از برای خلقت، زهرا (علیهاالسلام) حجّت است از برای ما، ما تماممان باید او را احترام کنیم. زهرا (علیهاالسلام) عین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، حالا یک دفعه [امام حسن (علیهالسلام)] میگوید: اگر زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، همه ما را کشتند. باز هم برو [آنها را] بخواه! [میگوید:] برادران اهل تسنّن، او مثل خودشان است. او هم مثل آن است؛ آن که او میدهد، این هم میدهد. فهمیدی یا نه؟ تو هم میخواهی بخواه، تو هم مثل همان میشوی. چه کسی میخواهد او را؟ خدا میداند به دینم، حقیقت را میگویم، به ایمانم، حقیقت را میگویم، حقیقتش این است که من میگویم؛ همه چیزتان میرود، نروید دنبال بعضیها. ببین آنها رفتند، همه چیزشان رفت، همه چیزشان بیقیمت شد؛ [خدا] گفت: کافرند و مرتدّ، میگوید میروند توی جهنّم؛ اما [خدا] به تو میگوید: اگر به تو توهین بکنند، خانه من را خراب کردند؛ یا امام صادق (علیهالسلام) میگوید: اگر این را نخواهی، من را نمیخواهی. [از] کجا به کجا میرسد؟ اگر من شوخی میکنم، این حرفها را هم میزنم، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من! آره دیگر. مَثل روایت صحیح داریم، گویا قرآن میگوید: هر کس اسمش را امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بگذارد، مثل آن یارو میشود. این بالاتر است، این میگوید من، این بالاتر است. (اذان دارند میگویند؟(بله))
قربانت بروم، من به تو گفتم هر وقت خواستی حرف بزنی، اوّل توی فضای دهانتان بگذارید، [بعد] بزنید! حرف را اتّفاقاً خدا میگوید مثل شتر باشید! هی بلو بلو [نشخوار] میکند، آنوقت چیز میکند. همه چیز را به ما دستور داده، میگوید مثل الاغ آب بخورید، الاغ همچین لبهایش را جمع میکند، [آب] میخورد. فهمیدی دارم چه میگویم؟ چه کار کند خدا از دست شماها؟ هر چیزی را خدا مثال آورده جانم! واسه شما، قربانت بروم. به چشمت رحم کن! نگاه نکن به زن مردم، بچّه مردم. چرا؟ [خدا] چشمت را پُر آتش میکند. چرا این قدمهایت را حفظ نمیکنی؟ شما قدم به قدم باید بروید رو به ولایت، کجا میروید رو به [غیر امر]؟ ولایت، صداقت. خدا پا به تو داده قربانت بروم، زبان به تو داده، میگوید مؤمن حرف لغو نمیزند. این حرفهایی که من زدم، نگویید لغو است، اینها حقیقت است؛ میگویم اگر میخواهی اینجوری بشوی، برو آنجوری بشو! من حقیقت را دارم میگویم، اینها حرف لغو نیست والله. دارم بیدارتان میکنم، هوشیاریتان میدهم، ما معلوم نیست که حالا همدیگر را اینجوری ببینیم.
گفتم، اینقدر عزّ و التماس به امام رضا (علیهالسلام) کردم [که] اینها را قبولی بده! اینها را توی خانهتان [راه] بده! اینها جزء آنها نباشند که [گفتی زیارت کارشان است.] آخر امام رضا (علیهالسلام) درد دلش را به من گفت، گفت: اینها کارشان است، به زیارت من چه [ربطی دارند]؟ تو هنوز دست از آن یارو برنداشتی، میآیی اینجا؛ تو با او محشوری، نه با این. [الآن] آمدی توی تلفنخانه، [اما] تو با او محشوری؛ قطع کن جانم! از او، وصل کن به این. عزیزان من! قربانتان بروم، این حرفها را بشنوید! عمل کنید! گفتم: ولایت، سخاوت، اطاعت؛ اگر این سه تا را داشته باشی، به دینم، به آیینم، اصلاً توی بهشتی، نه بهشت بروی؛ توی بهشتی. چه [گفتم]؟ (ولایت، سخاوت، اطاعت.) فلانی! تو را به مادرت زهرا درست است؟ دلم میخواهد همهتان اینجوری باشید، یاالله!
خدایا! عاقبتتان را به خیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن! خدایا! تو را به حقّ حقیقت خودت که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، این حرفها به اینها تزریق بشود..
خدایا! گناه سراغشان نیاید.
خدایا! اگر گناه سراغشان آمد، گناه را خنثی کنند.
خدایا! تو را به حقّ امام زمان، تهیدستشان نکن!
خدایا! سخاوت به دست اینها جاری کن!
خدایا! ولایتشان را کامل کن!
خدایا! اینها وقتی از اینجا میروند، مثل سابق [نباشند]، فرق کنند. فرقشان این است که به این حرفها یقین کنند، عمل کنند.
خدایا! به حقّ امام زمان، ما را یاور امام زمان (عجلاللهفرجه) قرار بده!
خدایا! امام زمان (عجلاللهفرجه) را از ما راضی و خشنود بگردان!
خدایا! من [برای خودم] خواستهام، واسه شما هم میخواهم: خدایا! اگر ما [زنده] بودیم، در رجعت باشیم؛ اگرنه توی بهشت خانمباز نباشیم، بیاییم به فکر رجعت باشیم. آخر آنجا خانمباز هم هستی دیگر، خانم مانُم به تو میدهد. وقتی اینجا دلت به این خوش نباشد، به دینم، آنجا هم نیستی. من نیستم، ابداً نیستم، راست میگویم. اگر شما به [آن دلت خوش باشد،] همان هم دنیایت میشود. حالا تو خیال کردی، اگر توی بهشت رفتی، آدم کاملی هستی؟ از کجا میگویی؟ اینها [بهشتیها] از خدا تقاضا میکنند: خدایا! ما که بیکاریم، یک کاری به ما بده! [خدا] میگوید: یک «الحمد لله» بگویید. یک دفعه اهل بهشت میگویند: «الحمد لله»؛ حالا میگویند: خدا! میخواهیم تو را ببینیم. خب بفرما، پس کامل نیستند. کامل نیستند. کامل کیست؟ خداشناس، کامل این است. خدا را که نمیتوانی ببینیاش که. آنجا میدانی چرا [اینطور است]؟ آنجا که بهشت رفتی، تقصیرکار نیستی، حالا [خدا] آورده است تو را سرِ این آخور.