عاشورای 94: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
(تمیزکاری متن و اصلاح نیم فاصله)
 
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ')
 
سطر ۹: سطر ۹:
 
'''السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و رحمة‌الله و برکاته'''
 
'''السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و رحمة‌الله و برکاته'''
  
این مردمی که حسین‌کش شدند، یا امام‌صادق‌کش شدند، ائمه ما را کشتند، به حرف خلق رفتند. از اول صحبت‌هایم این بوده که تقریباً من شاید از پانزده سالگی، چهارده سالگی صحبت می‌کردم، از بچگی به‌من دادند. آره، بشر اگر از یک گناه خیلی بزرگی بگذرد، آن‌ها به او عنایت می‌کنند، ضبطش می‌کنند. آن عنایت به شما نشده‌است. البته می‌خواهد به شما بشود، اما راه دارد. راه دارد. به‌قدری راه را به امام‌صادق تنگ کردند، [کسی] می‌خواست یک مساله سراغ بگیرد، رفت یک‌قدری خیار خرید، روی یک طبق، روی سرش گذاشت، [گفت:] آی خیار سبز داریم، خیار سبز داریم. رفت، مساله‌اش را پرسید. این‌قدر منصور دوانیقی راه را به امام‌صادق تنگ کرده‌بود.
+
این مردمی که حسین‌کش شدند، یا امام‌صادق‌کش شدند، ائمه ما را کشتند، به حرف خلق رفتند. از اول صحبت‌هایم این بوده که تقریباً من شاید از پانزده سالگی، چهارده سالگی صحبت می‌کردم، از بچگی به‌من دادند. آره، بشر اگر از یک گناه خیلی بزرگی بگذرد، آن‌ها به او عنایت می‌کنند، ضبطش می‌کنند. آن عنایت به شما نشده‌است. البته می‌خواهد به شما بشود؛ اما راه دارد. راه دارد. به‌قدری راه را به امام‌صادق تنگ کردند، [کسی] می‌خواست یک مساله سراغ بگیرد، رفت یک‌قدری خیار خرید، روی یک طبق، روی سرش گذاشت، [گفت:] آی خیار سبز داریم، خیار سبز داریم. رفت، مساله‌اش را پرسید. این‌قدر منصور دوانیقی راه را به امام‌صادق تنگ کرده‌بود.
  
 
ایشان یک قصری داشت به‌نام قصر سرخ، {{توضیح|من نمی‌دانستم، به‌دینم اگر من می‌خواستم این حرف‌ها را بزنم، خودش دارد می‌آید، من دست خودم نیست}} این ندیمش را روانه کرد، گفت: برو امام‌صادق را بیاور. اگر در را باز نکرد، برو بریز در خانه‌اش. رفت دید از آن بالا می‌خواهد برود. گفت: می‌افتی. گفت: صبر کن من پلکان بیاورم تو بیایی. اصلاً این‌ها سراندرپایشان رئوفی است، مهربانی است. حالا می‌خواهد توی خانه بیاید. می‌گوید: صبر کن، یک پلکان بیاورم، پایت درد نیاید. آمد امام‌صادق را برد. این کسی‌که دربان امام‌صادق بود، گریه کرد. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: شما را می‌کشند. هر کسی در قصر قرمزش بیاید، او را می‌کشد. گفت: من را نمی‌تواند بکشد. غصه نخور، غصه نخور. آمد و گفت: چرا این‌کار را می‌کنی؟ چرا این‌کار را می‌کنی؟ گفت: من جوانی‌هایم نمی‌کردم، من کاری به تو ندارم. شمشیرش را غلاف کرد. امام‌صادق را احترام کرد. عطر به او زد، یک پولی در اختیارش گذاشت. روانه‌اش کرد و رفت. گفت: منصور، چه شد؟ گفت: والله، قصر را تا نگاه می‌کردم، یک اژدها می‌خواست قصر من را ببلعد. گفت: قصرت را می‌بلعم، کاری به امام‌صادق نداشته‌باش، من او را رها کردم.
 
ایشان یک قصری داشت به‌نام قصر سرخ، {{توضیح|من نمی‌دانستم، به‌دینم اگر من می‌خواستم این حرف‌ها را بزنم، خودش دارد می‌آید، من دست خودم نیست}} این ندیمش را روانه کرد، گفت: برو امام‌صادق را بیاور. اگر در را باز نکرد، برو بریز در خانه‌اش. رفت دید از آن بالا می‌خواهد برود. گفت: می‌افتی. گفت: صبر کن من پلکان بیاورم تو بیایی. اصلاً این‌ها سراندرپایشان رئوفی است، مهربانی است. حالا می‌خواهد توی خانه بیاید. می‌گوید: صبر کن، یک پلکان بیاورم، پایت درد نیاید. آمد امام‌صادق را برد. این کسی‌که دربان امام‌صادق بود، گریه کرد. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: شما را می‌کشند. هر کسی در قصر قرمزش بیاید، او را می‌کشد. گفت: من را نمی‌تواند بکشد. غصه نخور، غصه نخور. آمد و گفت: چرا این‌کار را می‌کنی؟ چرا این‌کار را می‌کنی؟ گفت: من جوانی‌هایم نمی‌کردم، من کاری به تو ندارم. شمشیرش را غلاف کرد. امام‌صادق را احترام کرد. عطر به او زد، یک پولی در اختیارش گذاشت. روانه‌اش کرد و رفت. گفت: منصور، چه شد؟ گفت: والله، قصر را تا نگاه می‌کردم، یک اژدها می‌خواست قصر من را ببلعد. گفت: قصرت را می‌بلعم، کاری به امام‌صادق نداشته‌باش، من او را رها کردم.
سطر ۳۱: سطر ۳۱:
 
جانم، وقتی پی خلق رفتی، این حرف‌ها دیگر حالی‌ات نیست. متوجهی دارم چه می‌گویم؟ این حرف‌ها دیگر حالی‌ات نیست. فقط می‌خواهی که کاری کنی که آن‌که به تو امر کرده، خوشحال بشود، نه این‌که خدا خوشحال بشود، نه پیغمبر بشود، نه امیرالمؤمنین بشود، نه ائمه بشوند، نه متقی بشود. حداقل، حالا آن‌ها جای خود، متقی [خوشحال] بشود. چه‌موقع خوشحال بشود؟ کاری می‌کند که شیطان خوشحال بشود. امام‌حسین هم‌دست به شمشیر کرد، این‌ها را روی‌هم ریخت. چقدر ابن‌سعد یا ابن‌زیاد حرف پیغمبر را قبول دارد. گفت: امیر، لشکر توی دروازه‌کوفه ریخت. گفت: بروید. نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر، بیشتر حسین زنده نیست. گفت: چرا؟ گفت: پیغمبر فرمود: وقتی دور حسین من را می‌گیرند، حسین من حمله می‌کند، یک‌ساعت دیگر بیشتر زنده نیست.
 
جانم، وقتی پی خلق رفتی، این حرف‌ها دیگر حالی‌ات نیست. متوجهی دارم چه می‌گویم؟ این حرف‌ها دیگر حالی‌ات نیست. فقط می‌خواهی که کاری کنی که آن‌که به تو امر کرده، خوشحال بشود، نه این‌که خدا خوشحال بشود، نه پیغمبر بشود، نه امیرالمؤمنین بشود، نه ائمه بشوند، نه متقی بشود. حداقل، حالا آن‌ها جای خود، متقی [خوشحال] بشود. چه‌موقع خوشحال بشود؟ کاری می‌کند که شیطان خوشحال بشود. امام‌حسین هم‌دست به شمشیر کرد، این‌ها را روی‌هم ریخت. چقدر ابن‌سعد یا ابن‌زیاد حرف پیغمبر را قبول دارد. گفت: امیر، لشکر توی دروازه‌کوفه ریخت. گفت: بروید. نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر، بیشتر حسین زنده نیست. گفت: چرا؟ گفت: پیغمبر فرمود: وقتی دور حسین من را می‌گیرند، حسین من حمله می‌کند، یک‌ساعت دیگر بیشتر زنده نیست.
  
ببین، چقدر حرف پیغمبر را قبول دارد. شما اینجوری حرف پیغمبر را قبول دارید؟ ما خوبها! الان حرف پیغمبر را قبول دارد، اما مقصدش این‌است که خواست یزید بن معاویه را اطاعت کند. به حضرت‌عباس، اگر ما این‌جوری باشیم، من که شاید اینجوری نباشم. عزیز من، کجایید؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خب، بالاخره امام‌حسین را کشتند. گفت:
+
ببین، چقدر حرف پیغمبر را قبول دارد. شما اینجوری حرف پیغمبر را قبول دارید؟ ما خوبها! الان حرف پیغمبر را قبول دارد؛ اما مقصدش این‌است که خواست یزید بن معاویه را اطاعت کند. به حضرت‌عباس، اگر ما این‌جوری باشیم، من که شاید اینجوری نباشم. عزیز من، کجایید؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خب، بالاخره امام‌حسین را کشتند. گفت:
  
 
{{شعر}}
 
{{شعر}}
سطر ۶۷: سطر ۶۷:
 
به تمام آیات قرآن، پرونده من را به دستم دادند. یک نکته ضعف توی آن نبود. یک نکته ضعف توی پرونده من نبود. قربانت بروم، عزیز من، نورفشانی می‌کرد. تو باید پرونده‌ات نورفشانی کند، نه ظلمت‌فشانی. کجا ظلمت‌فشانی می‌کند؟ موقعی‌که توی فکر دنیا بروی. موقعی‌که اهل‌دنیا باشی. موقعی‌که اهل‌دنیا [بشوی]، توی فکر دنیا بروی. بیا عزیز من، پرونده آخرت تو نورفشانی کند. حضرت‌زهرا افتخار به پرونده تو بکند، در حقت دعا کند.  
 
به تمام آیات قرآن، پرونده من را به دستم دادند. یک نکته ضعف توی آن نبود. یک نکته ضعف توی پرونده من نبود. قربانت بروم، عزیز من، نورفشانی می‌کرد. تو باید پرونده‌ات نورفشانی کند، نه ظلمت‌فشانی. کجا ظلمت‌فشانی می‌کند؟ موقعی‌که توی فکر دنیا بروی. موقعی‌که اهل‌دنیا باشی. موقعی‌که اهل‌دنیا [بشوی]، توی فکر دنیا بروی. بیا عزیز من، پرونده آخرت تو نورفشانی کند. حضرت‌زهرا افتخار به پرونده تو بکند، در حقت دعا کند.  
  
عزیز من، روح از بدنت بیرون برود، به سمت آن‌ها می‌آیی. عزیز من، کجا می‌روی؟ ما کجا می‌رویم؟ با چه‌کسی هستیم؟ چرا می‌گوید: هر کسی را دوست داری، با او محشور می‌شوی؟ تو تلویزیون و ویدئو، {{توضیح|بس‌که گفتم از خودم بدم می‌آید،}} تو با آن‌ها محشور می‌شوی. بیا با زهرا محشور شو. بیا با امام‌حسین محشور شو. بیا با متقی محشور شو. بیا با کسی محشور شوی که به آسمانها پرواز کنی. تو به کجا پرواز می‌کنی؟ تو را به حضرت‌عباس، کدام‌یک از شما به آسمان رفتید؟ هفت‌آسمان را به‌دینم رفتم. قربانت بروم، آسمان، آسمان به پای تو افتخار می‌کند، به پای تو، اما پایت جایی نرفته باشد. پایت کجا می‌رود؟ تو پایت هرزه هست، هر کجا می‌رود.
+
عزیز من، روح از بدنت بیرون برود، به سمت آن‌ها می‌آیی. عزیز من، کجا می‌روی؟ ما کجا می‌رویم؟ با چه‌کسی هستیم؟ چرا می‌گوید: هر کسی را دوست داری، با او محشور می‌شوی؟ تو تلویزیون و ویدئو، {{توضیح|بس‌که گفتم از خودم بدم می‌آید،}} تو با آن‌ها محشور می‌شوی. بیا با زهرا محشور شو. بیا با امام‌حسین محشور شو. بیا با متقی محشور شو. بیا با کسی محشور شوی که به آسمانها پرواز کنی. تو به کجا پرواز می‌کنی؟ تو را به حضرت‌عباس، کدام‌یک از شما به آسمان رفتید؟ هفت‌آسمان را به‌دینم رفتم. قربانت بروم، آسمان، آسمان به پای تو افتخار می‌کند، به پای تو؛ اما پایت جایی نرفته باشد. پایت کجا می‌رود؟ تو پایت هرزه هست، هر کجا می‌رود.
  
 
قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من، آدم باید بفهمد کجا برود، کجا نرود؟ ببین، پای من نرفته‌است. حالا من به شما بگویم، من منبر پسر حاج‌شیخ‌عباس را دوست داشتم. یک‌وقت رفتم بالای پشت‌بام خوابیده بودم، [دیدم] صدای منبرش می‌آید. پا شدم، پایین آمدم. خانه این حاج‌آقا جلال زرگر بود. توی آن خیابان که مدرسه هم هست. رفتم توی خانه بروم، دیدم نمی‌توانم بروم. آن‌موقع پدرمان یک باغ داشت و این‌جا بود. این [حاج‌آقا جلال] برداشته‌بود بشکه را بالا برده‌بود. آن‌موقع آب حوض می‌زد بالا. تخت گذاشته‌بود، دور می‌زد. [دیدم نمی‌توانم] بروم. برگشتم آمدم. گفتم یک‌چیزی هست که نمی‌روم. صبح آمدم در دکان حاج‌حسین بازرگان زیر گذر سفید آب. گفت: حاج‌حسین، این انگشتر چند می‌ارزد. گفتم: والله، نمی‌دانم، پنجاه یا شصت تومان می‌ارزد. خیلی انگشتر خوبی بود. گفت: من در دکان حاج‌آقا جلال بودم، این انگشتر را از یک زن، دو تومان خرید. گفتم به‌من بده. گفت: صد تومان می‌ارزد! حالا دارد روضه‌خوانی می‌کند. پسر حاج‌شیخ‌عباس را هم دعوت کرده‌است. این‌همه تشکیلات درست کرده‌است.
 
قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من، آدم باید بفهمد کجا برود، کجا نرود؟ ببین، پای من نرفته‌است. حالا من به شما بگویم، من منبر پسر حاج‌شیخ‌عباس را دوست داشتم. یک‌وقت رفتم بالای پشت‌بام خوابیده بودم، [دیدم] صدای منبرش می‌آید. پا شدم، پایین آمدم. خانه این حاج‌آقا جلال زرگر بود. توی آن خیابان که مدرسه هم هست. رفتم توی خانه بروم، دیدم نمی‌توانم بروم. آن‌موقع پدرمان یک باغ داشت و این‌جا بود. این [حاج‌آقا جلال] برداشته‌بود بشکه را بالا برده‌بود. آن‌موقع آب حوض می‌زد بالا. تخت گذاشته‌بود، دور می‌زد. [دیدم نمی‌توانم] بروم. برگشتم آمدم. گفتم یک‌چیزی هست که نمی‌روم. صبح آمدم در دکان حاج‌حسین بازرگان زیر گذر سفید آب. گفت: حاج‌حسین، این انگشتر چند می‌ارزد. گفتم: والله، نمی‌دانم، پنجاه یا شصت تومان می‌ارزد. خیلی انگشتر خوبی بود. گفت: من در دکان حاج‌آقا جلال بودم، این انگشتر را از یک زن، دو تومان خرید. گفتم به‌من بده. گفت: صد تومان می‌ارزد! حالا دارد روضه‌خوانی می‌کند. پسر حاج‌شیخ‌عباس را هم دعوت کرده‌است. این‌همه تشکیلات درست کرده‌است.

نسخهٔ کنونی تا ‏۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۵۵

بسم الله الرحمن الرحیم
عاشورای 94
کد: 10424
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1394-08-02
تاریخ قمری (مناسبت): ایام تاسوعا و عاشورا (10 محرم)

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید، الرسول‌المکرم، ابوالقاسم محمد

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و رحمة‌الله و برکاته

این مردمی که حسین‌کش شدند، یا امام‌صادق‌کش شدند، ائمه ما را کشتند، به حرف خلق رفتند. از اول صحبت‌هایم این بوده که تقریباً من شاید از پانزده سالگی، چهارده سالگی صحبت می‌کردم، از بچگی به‌من دادند. آره، بشر اگر از یک گناه خیلی بزرگی بگذرد، آن‌ها به او عنایت می‌کنند، ضبطش می‌کنند. آن عنایت به شما نشده‌است. البته می‌خواهد به شما بشود؛ اما راه دارد. راه دارد. به‌قدری راه را به امام‌صادق تنگ کردند، [کسی] می‌خواست یک مساله سراغ بگیرد، رفت یک‌قدری خیار خرید، روی یک طبق، روی سرش گذاشت، [گفت:] آی خیار سبز داریم، خیار سبز داریم. رفت، مساله‌اش را پرسید. این‌قدر منصور دوانیقی راه را به امام‌صادق تنگ کرده‌بود.

ایشان یک قصری داشت به‌نام قصر سرخ، (من نمی‌دانستم، به‌دینم اگر من می‌خواستم این حرف‌ها را بزنم، خودش دارد می‌آید، من دست خودم نیست) این ندیمش را روانه کرد، گفت: برو امام‌صادق را بیاور. اگر در را باز نکرد، برو بریز در خانه‌اش. رفت دید از آن بالا می‌خواهد برود. گفت: می‌افتی. گفت: صبر کن من پلکان بیاورم تو بیایی. اصلاً این‌ها سراندرپایشان رئوفی است، مهربانی است. حالا می‌خواهد توی خانه بیاید. می‌گوید: صبر کن، یک پلکان بیاورم، پایت درد نیاید. آمد امام‌صادق را برد. این کسی‌که دربان امام‌صادق بود، گریه کرد. گفت: چرا گریه می‌کنی؟ گفت: شما را می‌کشند. هر کسی در قصر قرمزش بیاید، او را می‌کشد. گفت: من را نمی‌تواند بکشد. غصه نخور، غصه نخور. آمد و گفت: چرا این‌کار را می‌کنی؟ چرا این‌کار را می‌کنی؟ گفت: من جوانی‌هایم نمی‌کردم، من کاری به تو ندارم. شمشیرش را غلاف کرد. امام‌صادق را احترام کرد. عطر به او زد، یک پولی در اختیارش گذاشت. روانه‌اش کرد و رفت. گفت: منصور، چه شد؟ گفت: والله، قصر را تا نگاه می‌کردم، یک اژدها می‌خواست قصر من را ببلعد. گفت: قصرت را می‌بلعم، کاری به امام‌صادق نداشته‌باش، من او را رها کردم.

حالا چه‌خبر است؟ حالا چه‌کسی امام‌صادق ما را کشت؟ چه‌کسی امام‌حسین ما را کشت؟ چه‌کسی امام‌حسن ما را کشت؟ چه‌کسی این‌ها را کشت؟ مردم، مقدس‌ها. امر آن‌را مهم می‌دانستند، امرش را اطاعت می‌کردند. بگویم یا نگویم؟ به تمام آیات قرآن، اغلب شما همین‌ساخت می‌شوید. به سی‌جزء کلام‌الله، به کمر من بزند، اغلب شما همین‌ساخت هستید، پی مردم هستید. برو کنار. تو کجا توی این مجلس‌ها می‌روی؟ آن‌کسی‌که جمع کرده، دارد یکی‌دیگر را تایید می‌کند. می‌روی چه‌کنی؟ مگر تو عقل نداری؟ می‌خواهی روضه بروی؟ می‌خواهی بروی ثواب کنی؟

قربانتان بروم، این متقی، جگرش خون‌است، نه خون تخته، تخته شده، هیچ راهی هم ندارد. حرفش را هم نمی‌تواند بزند. حالا شما خیال نکن من می‌توانم حرفم را بزنم. من یک اشاراتی می‌کنم، می‌بینم همه‌شما آمادگی دارید به پیروی خلق. کدام‌یک از شما ندارید؟ یا الله، به‌من بگویید؟ خودتان اتوماتیک هستید، خودتان می‌روید. آن‌ها چه‌کار کردند؟ آن‌ها هم رفتند، آن‌ها را باز می‌بردند، شما آخرالزمان، خودتان می‌روید. آن‌ها را می‌بردند، امام‌صادق می‌بَرد. تو خیال کردی که آن‌ها این‌جوری بودند. خب، دیگر به حرف این نرفتی، ما تو را می‌کشیم. برو کنار پسرم، عزیز من، کاری به تو ندارد. برو کنار.

آخر، بابا جان، حالا امام‌حسین، لا اله الا الله، [از نظر شما] کافر است! اکبر چه کرده؟ اصغر چه کرده؟ عون چه کرده؟ جعفر چه کرده؟ علی‌اصغر چه کرده؟ علی‌اکبر چه کرده؟ قاسم چه کرده؟ این‌ها را می‌کشید چه کنید؟ این‌ها را می‌کشید چه کنید؟ برای چه می‌کشید؟ [چون] این‌ها این‌را می‌خواهند، جرمشان این‌است. الان جرم شما چیست؟ به روح تمام انبیاء، نمی‌توانم بگویم، که شما با مجرمیت قبول کنید. با مجرمیت، الان یک‌مقدار خیلی با مجرمیت قبول نمی‌کنید.

عزیز من، قربانت بروم، روایت داریم، هفتاد نفر، هشتاد نفر، صد نفر، هزار نفر، دو هزار نفر به خون یک‌نفر شرکت می‌کند. به خون یک‌نفر شرکت می‌کند. مگر [این‌که] قربانت بروم، کنار بروی. واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، پیغمبر فرمود: یا سلمان، به خوب و بد آن‌زمان شرکت نکن، برو کنار. کجا می‌روی؟ کجا تو کنار می‌روی؟ کجا کنار می‌روی؟ او آخر چه‌کاره است؟ قربانت بروم، این سنی، رهبرش عمر است، رهبرش ابابکر است. تو کجا می‌روی؟ برای چه آن‌را می‌خواهی؟ تو رهبرت علی است، شیعه رهبرش امیرالمؤمنین است، رهبرش امام‌حسین است، رهبرش امام‌حسن است، مادرش زهراست. آخر، ما به آن‌ها چه؟ کجا دنبال آن‌ها می‌روید؟ بمان، باش.

قربانتان بروم، هر کاری که می‌خواهید بکنید، یک‌قدری با فکر بکنید. تا به شما می‌گوید: بدوید، ندوید. یک‌قدری با فکر کار کنید تا آن‌ها به شما درس بگویند. دانشجو، قربانتان بروم، کجا می‌روید؟ کجا می‌خواهی به تو درس بگوید؟ تو باید جانم، امام‌زمان به تو درس بگوید. لعنت خدا و رسول به‌من [اگر بخواهم دروغ بگویم] امام‌زمان به‌من درس گفته، نه یک ورق، چند ورق به‌من درس گفته، تو چه دانشجویی هستی؟ تو کجا می‌خواهی بروی؟ این درسی که می‌گوید، یک درس خلقتی می‌گوید، تو یک خلقتی را متوجه می‌شوی. تو چه‌چیزی را متوجه شدی؟

می‌ترسم بگویم، تو حضرت آیت‌الله‌العظمی، اگر توجه داری که تلویزیون نمی‌زنی، تو باید از حنجره پاک امام‌زمان نتیجه بگیری به این‌مردم بگویی. من آخر چه‌چیزی بگویم؟ آخر، این تلویزیون هم چیست که من بروم گوش بدهم بیایم به مردم بگویم؟ به روح تمام انبیاء، من [پیش امام‌زمان] درس خواندم. من مکه بودم، نگاه به خانه‌خدا نمی‌کردم. به تمام آیات قرآن، نگاه به خانه‌خدا نمی‌کردم که حاجی شوم. حواسم، توجهم، آخر هم از آن‌جا، مکه حرکت کردم، آمدم دم حضرت‌معصومه، خیلی با عذرخواهی.

اصلاً تو به خوابت هم نمی‌بینی. تو توی تلویزیون و ویدئو و نمی‌دانم صورت‌های چه‌جوری و این‌ها هستی. اصلاً جسمت توی این‌هاست. کجایی تو؟ جسمت توی این‌هاست، روحت توی این‌هاست. چرا؟ می‌گوید اگر یکی از شما با دین از دنیا رفتید، ملائکه آسمان تعجب می‌کنند. چرا تو بی‌دینی؟ آخر، چرا من بی‌دینم؟ بابا، یکی به داد من برسد. من چرا بی‌دینم؟ کارهایت بی‌دینی است. کسی این حرف‌ها را که به شما نمی‌زند. [صحبت‌های شما این‌است:] امروز، رئیس‌جمهور با رئیس‌جمهور نمی‌دانم آمریکا صحبت کرد و قرارداد گذاشتند و بنا شد از این آن بخورد و آن از این بخورد. همین حرف‌ها است. چیزی دیگر بلد نیست که به شما بگوید. کدام‌یک از وعاظ شما را به ولایت معرفی کرده‌است؟ روضه می‌روی، چه‌چیزی می‌گیری؟ به‌من بگو دیگر. دیشب رفتی چه‌چیزی یاد گرفتی؟ چه‌کسی با من حرف می‌زند؟ حضرت‌عباسی بگو، آقا چه‌چیزی گفت؟ چرا حرف نمی‌زنید؟ یکی با من حرف بزند، دلم شاد بشود، آقا چه‌چیزی گفت؟ تو که رفتی چه‌چیزی گفت؟ خب، دیگر بگو. این‌جا لال‌مون شدند. این‌ها چه کسانی هستند؟ جانم، کجا می‌روی؟ برو کنار. (صلوات)

امروز عاشوراست. راه را به امام‌حسین تنگ کردند، اکبر را کشتند، اصغر را کشتند، عون را کشتند، جعفر را کشتند، طفل صغیر را کشتند، همه را کشتند. خب، این‌ها زیادند. حالا نوبت است که امام‌حسین را بکشند. امام‌حسین گفت: همه بچه‌های من را کشتید، همه را کشتید، من چه تقصیر دارم؟ شما از طرف خلیفه هستید، خب، بالاخره باید یک ادراکی داشته‌باشید، یک تقصیری برای من معلوم کنید، من بفهمم. من روی آن تقصیر مجرم هستم. گفتند: نه، فقط «بغض ابیک» بغضی که با بابایت داریم. خب، بفرما، آخر، بغضی که با بابایت داریم، اکبر را می‌کشید؟ اصغر را می‌کشید؟ عون را می‌کشید، طفل صغیر را می‌کشید؟ حالا تو بغض با این داری، این‌ها چه کردند؟

جانم، وقتی پی خلق رفتی، این حرف‌ها دیگر حالی‌ات نیست. متوجهی دارم چه می‌گویم؟ این حرف‌ها دیگر حالی‌ات نیست. فقط می‌خواهی که کاری کنی که آن‌که به تو امر کرده، خوشحال بشود، نه این‌که خدا خوشحال بشود، نه پیغمبر بشود، نه امیرالمؤمنین بشود، نه ائمه بشوند، نه متقی بشود. حداقل، حالا آن‌ها جای خود، متقی [خوشحال] بشود. چه‌موقع خوشحال بشود؟ کاری می‌کند که شیطان خوشحال بشود. امام‌حسین هم‌دست به شمشیر کرد، این‌ها را روی‌هم ریخت. چقدر ابن‌سعد یا ابن‌زیاد حرف پیغمبر را قبول دارد. گفت: امیر، لشکر توی دروازه‌کوفه ریخت. گفت: بروید. نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر، بیشتر حسین زنده نیست. گفت: چرا؟ گفت: پیغمبر فرمود: وقتی دور حسین من را می‌گیرند، حسین من حمله می‌کند، یک‌ساعت دیگر بیشتر زنده نیست.

ببین، چقدر حرف پیغمبر را قبول دارد. شما اینجوری حرف پیغمبر را قبول دارید؟ ما خوبها! الان حرف پیغمبر را قبول دارد؛ اما مقصدش این‌است که خواست یزید بن معاویه را اطاعت کند. به حضرت‌عباس، اگر ما این‌جوری باشیم، من که شاید اینجوری نباشم. عزیز من، کجایید؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خب، بالاخره امام‌حسین را کشتند. گفت:

از حرم تا قتلگاه، زینب، صدا می‌زد حسیندست و پا می‌زد حسین، زینب صدا می‌زد حسین

این‌را بگویید ببینم.

از حرم تا قتلگاه، زینب، صدا می‌زد حسیندست و پا می‌زد حسین، زینب صدا می‌زد حسین

حالا زینب چه‌کار کند؟ می‌بیند دور برادرش را گرفتند. آخر، از توی جبهه خیلی خبر ندارد. حالا می‌فهمد امام‌سجّاد خبر دارد. تا حالا می‌گفت: ای عزیزکرده برادر، حالا گفت: یا حجة‌الله، چه‌خبر است؟ عمه‌جان، دامن خیمه را بالا بزن. دامن خیمه را بالا زد. گفت: عمه‌جان، پدرم را کشتند. آمدند توی خیمه‌ها ریختند. آمدند توی خیمه‌ها ریختند. یک‌حرفی که امام‌حسین به زینب زده‌بود، گفته‌بود: من وقتی شهید شدم، اسب بی‌صاحبم در خیمه می‌آید، مرتب می‌گوید: «الظلیمه، الظلیمه» کشتند پسر پیغمبرشان را. بچه‌ها به خیالشان من هستم. از خیمه‌ها بیرون می‌ریزند. حالا اسب می‌آید، یواش‌یواش می‌آید. دارد بچه‌ها را رهبری می‌کند سر نعش من می‌آورد. نگذار بیایند سر بریده من را ببینند. خواهر جان، زینب‌جان، نگذار بیایند سر بریده من را ببینند.

حالا زینب چه‌کرد؟ رفت پیش امام‌سجّاد، گفت: چه‌خبر است؟ زمین کربلا دارد می‌چندد. گفت: دامن خیمه را بالا بزن. بالا زد. گفت: عمه‌جان، پدرم را کشتند. یک‌وقت دید صدای اسب آمد و اسب شیهه می‌کشد. دارد می‌گوید: «الظلیمه، الظلیمه» دارد یواش‌یواش بچه‌ها را رهبری می‌کند، بچه‌ها را سر نعش امام‌حسین ببرد. خلاصه زینب جلو آمد. گریه کرد. چه‌خبر است؟

قربانتان بروم، می‌گوید: اگر ذره اشکی برای امام‌حسین بریزی، این اشک را توی یک‌چیزی می‌کنند، توی جهنم می‌ریزند، جهنم تعادل خودش را از دست می‌دهد. قربانت بروم، بیا امشب برو یک گوشه‌ای بنشین و یک اشکی برای امام‌حسین بریز. کجا پای تلویزیون می‌روی؟ به‌دینم من که مرتب تلویزیون را تکرار می‌کنم، می‌بینم باعث جهنم شما تلویزیون است. بابا جان، بیایید دست از این تلویزیون بردارید. قربانتان بروم، من دارم شما را رهبری می‌کنم. دلم می‌خواهد شما عزاداران امام‌حسین باشید، نه با یهودی‌ها و نصارا بروید عشق کنید.

حالا زینب چه‌کرد؟ آمد این بچه‌ها را توی خیمه‌ها آورد. یک‌دفعه خیمه‌ها را آتش زدند. بچه‌ها بیرون ریختند. یک بچه‌ای دامنش آتش گرفته‌بود، یک‌نفر می‌دوید، خاموش کند. گفت: ای مرد، من بچه رسول‌الله هستم، به‌واسطه رسول‌الله به‌من رحم کن. آتش دامنش را خاموش کرد. مهربانی دید، گفت: راه نجف از کجاست؟ گفت: بچه، می‌خواهی چه‌کنی؟ گفت: می‌خواهم بابایم علی را خبر کنم. بگویم: بابا جان، حسینت را کشتند، ما را هم دربدر کردند. خدا لعنت کند عمر که جلسه بنی‌ساعده را درست کرد. این‌چیزها از جلسه بنی‌ساعده به‌وجود آمد.

خدایا، عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا، ما را با خودت آشنا کن.

خدایا، تو را به‌حق این شبهای عزیز، به‌حق امام‌حسین، این محبت هر چیزی هست از دل ما بیرون کن، محبت امام‌حسین را جایگزینش کن.

خدایا، ما را رهبری کن.

خدایا، تا حالا هر چه بوده، عشق این تلویزیون را از دل ما بیرون کن. عشق و محبت خودت را جایگزینش کن.

قربانتان بروم، تمام حرف‌های من این‌است که دنبال کسی نروید. یک‌قدری مطالعه کنید. یک‌قدری فکر کنید که آخر باید درباره کارهایمان یک‌فکری هم کرد. باید یک‌فکری بکنیم. شما حسابش را بکن، این‌ها چه‌کار کردند؟ آخر، هفتاد هزار نفر، با هفت، هشت‌نفر چه‌کار کردند؟ مردم همه طرفدار خلق هستند. حالا همه‌اش من می‌گویم: شما طرفدار خلق نباشید. حسین‌جان بگویید. این حرف‌ها را بگویید. این‌ها حرف است، عمل یک‌حرف دیگری است. عمل این‌است که دنبال کسی نروید.

خواست امام‌حسین باز به‌غیر این حرف‌هاست. خواست امام‌حسین این‌است که دنبال کسی نروید. خواست امام‌حسین این‌است که دنبال پدرش علی بروید. چه‌کسی الان حرف پدرش را می‌زند؟ آن‌ها که این حرف‌ها را نمی‌زنند، دنبالشان نروید. آن‌ها حرف دیگری می‌زنند. عزیز من، قربانت بروم، فدایت بشوم، تمام این حرف‌ها که از حنجره تو در می‌آید، ملائکه می‌نویسند، چه‌چیزی از حنجره‌ات درمی‌آید. حساب کن، ببین، پرونده‌ات زیر دستت می‌آید. چه‌چیزی به دستت می‌دهد.

به تمام آیات قرآن، پرونده من را به دستم دادند. یک نکته ضعف توی آن نبود. یک نکته ضعف توی پرونده من نبود. قربانت بروم، عزیز من، نورفشانی می‌کرد. تو باید پرونده‌ات نورفشانی کند، نه ظلمت‌فشانی. کجا ظلمت‌فشانی می‌کند؟ موقعی‌که توی فکر دنیا بروی. موقعی‌که اهل‌دنیا باشی. موقعی‌که اهل‌دنیا [بشوی]، توی فکر دنیا بروی. بیا عزیز من، پرونده آخرت تو نورفشانی کند. حضرت‌زهرا افتخار به پرونده تو بکند، در حقت دعا کند.

عزیز من، روح از بدنت بیرون برود، به سمت آن‌ها می‌آیی. عزیز من، کجا می‌روی؟ ما کجا می‌رویم؟ با چه‌کسی هستیم؟ چرا می‌گوید: هر کسی را دوست داری، با او محشور می‌شوی؟ تو تلویزیون و ویدئو، (بس‌که گفتم از خودم بدم می‌آید،) تو با آن‌ها محشور می‌شوی. بیا با زهرا محشور شو. بیا با امام‌حسین محشور شو. بیا با متقی محشور شو. بیا با کسی محشور شوی که به آسمانها پرواز کنی. تو به کجا پرواز می‌کنی؟ تو را به حضرت‌عباس، کدام‌یک از شما به آسمان رفتید؟ هفت‌آسمان را به‌دینم رفتم. قربانت بروم، آسمان، آسمان به پای تو افتخار می‌کند، به پای تو؛ اما پایت جایی نرفته باشد. پایت کجا می‌رود؟ تو پایت هرزه هست، هر کجا می‌رود.

قربانت بروم، فدایت بشوم، عزیز من، آدم باید بفهمد کجا برود، کجا نرود؟ ببین، پای من نرفته‌است. حالا من به شما بگویم، من منبر پسر حاج‌شیخ‌عباس را دوست داشتم. یک‌وقت رفتم بالای پشت‌بام خوابیده بودم، [دیدم] صدای منبرش می‌آید. پا شدم، پایین آمدم. خانه این حاج‌آقا جلال زرگر بود. توی آن خیابان که مدرسه هم هست. رفتم توی خانه بروم، دیدم نمی‌توانم بروم. آن‌موقع پدرمان یک باغ داشت و این‌جا بود. این [حاج‌آقا جلال] برداشته‌بود بشکه را بالا برده‌بود. آن‌موقع آب حوض می‌زد بالا. تخت گذاشته‌بود، دور می‌زد. [دیدم نمی‌توانم] بروم. برگشتم آمدم. گفتم یک‌چیزی هست که نمی‌روم. صبح آمدم در دکان حاج‌حسین بازرگان زیر گذر سفید آب. گفت: حاج‌حسین، این انگشتر چند می‌ارزد. گفتم: والله، نمی‌دانم، پنجاه یا شصت تومان می‌ارزد. خیلی انگشتر خوبی بود. گفت: من در دکان حاج‌آقا جلال بودم، این انگشتر را از یک زن، دو تومان خرید. گفتم به‌من بده. گفت: صد تومان می‌ارزد! حالا دارد روضه‌خوانی می‌کند. پسر حاج‌شیخ‌عباس را هم دعوت کرده‌است. این‌همه تشکیلات درست کرده‌است.

کجا توی این مجلس‌ها می‌روید؟ یک نصارا این‌کار را می‌کند؟ یک یهودی با زن مسلمان این‌کارها را می‌کند که یک‌چیز صد تومانی را دو تومان بخرد؟ دو تا ماچ به پاهایم کرد. گفتم: قربانت بروم ای پا که جایی نرفتی. تو باید پایت همه‌جا نرود. حرف من این‌است. اگر پایتان اینجوری شد، این پا در صراط مستقیم است. بگویم که در این نوار هم بماند: اگر پایت اینجوری شد، به حضرت‌عباس که امروز روز عزایش هست، چون‌که آقا ابوالفضل روز عاشورا خاک شده‌است، این یک‌روز را علمای‌اعلام، مروج احکام، جلو انداختند، که به‌اصطلاح عزاداری بشود، اگر نه امروز [روز شهادت آقا ابوالفضل است]. خب، چطور نرفتی؟ کجا پایت می‌رود؟ هر کجا می‌رود.

قربانت بروم، فدایت بشوم، آخر، تو حسابش را بکن، یک مسلمان همچنین کاری می‌کند؟ من، والله، به‌دینم، اگر در دکانم [چیزی از کسی] می‌خریدم، همچنین می‌خریدم که یک‌چیزی هم باقی بیاورم. فهمیدی چه می‌گویم؟ ما داریم چه‌کار می‌کنیم؟ تو کجا می‌روی؟ تو هر کجا می‌روی؟ من دوباره تکرار می‌کنم، دلم می‌خواهد شما بکر باشید، باکره باشید. ببین، دختر باکره به او تصرف نشده‌است. دلم می‌خواهد شیطان به شما تصرف نکند، باکره باشید. تا ان‌شاءالله این باکره‌گی‌تان را به آخر برسانید. امیدوارم که شما به خدا لبیک بگویید، به علی بگویید، به زهرا بگویید، نه این بساط‌ها که الان درآمده‌است و این حرف‌ها هست. قربانتان بروم، این‌ها شما را بدبخت می‌کند. من دلم می‌خواهد شما خوشبخت بشوید.

قربانتان بروم، دلم می‌خواهد شما بیایید به متقی لبیک بگویید. بالاخره او را بخواهید. گفتم: یهودی من را می‌خواهد. این یهودی به تمام آیات قرآن هدایت می‌شود. چون‌که خدا می‌گوید: هر کسی را بخواهی با او محشور می‌شوی. بارک‌الله، دو تا بچه داشت مثل ایشان، یکی از آن‌ها یک‌مقدار بزرگ‌تر بود. می‌گفت: پیش این بروید. این بچه‌ها را می‌گفت بروید پیش این کارگری. این‌همه آدم بود. می‌گفت: برو پیش این. یک‌چیز می‌شد، می‌گفت: استاد، بیا بخور، بیا بردار. حالا این حرف‌ها را من دیگر نمی‌خواهم بزنم. می‌خواهم کوتاه کنم. دلم می‌خواهد با فکر کار کنید. دلم می‌خواهد دنبال هر کسی نروید. دلم می‌خواهد یک‌قدری کنار بروید. دلم می‌خواهد این رفیق‌های بی‌خود را اگر هدایت می‌شوند [که هیچ] وگرنه آن‌ها ول کن. پدر جان، این رفیق‌ها را ول کن. «مالکم، اموالکم فتنه، یا بنی‌آدم» خدا، جانم همه‌چیز را گفته‌است.

خدایا، عاقبتتان را به‌خیر کن.

خدایا، ما را با خودت آشنا کن.

خدایا، ما را بیامرز.

خدایا، به‌حق دوازده‌امام، چهارده‌معصوم، این رفقا که در مجلس تشریف دارند، این‌ها عمرشان طولانی بشود، به این‌ها سلامتی بده، عاقبتشان را به‌خیر کن، ولایت را قبول کنند، اسلام بی‌خودی را رها کنند.

خدایا، به‌حق امام‌زمان، عاقبتشان را به‌خیر کن.

خدایا، به‌حق امام‌زمان حاجاتشان را برآورده کن.

خدایا، رفع کسادی‌شان را بکن.

خدایا، اگر این‌ها بگویند غلط کردم، این‌ها را ول می‌کنی. انصافاً بگویند: ما غلط کردیم، دیگر این‌کارها را نمی‌کنیم. حالا نگویید: گه خوردیم. گه خوردن، آخر یک‌مقدار سخت است. همین‌جور بگویند: غلط کردم.

خدایا، دیگر این‌کارها را نمی‌کنیم.

خدایا، خودت ما را سخی قرار بده.

خدایا، یک‌کاری می‌کنیم، یک‌کاری بکنیم که خدا از ما راضی باشد، از ما خوشنود باشد.

خدایا، عاشورا، عاشورای آخر ما نباشد، عاشورای عاشقی باشد. (صلوات)

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه