عید غدیر 87: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - '، اما ' به '؛ اما ') |
|||
(۴ نسخهٔ میانیِ همین کاربر نمایش داده نشده است) | |||
سطر ۸: | سطر ۸: | ||
{{پررنگ|السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته}} | {{پررنگ|السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته}} | ||
− | رفقای عزیز بدانند بیشتر مردم اینها خودشان به خودشان نمره میدهند. این نمرهها که به خودمان میدهیم | + | رفقای عزیز بدانند بیشتر مردم اینها خودشان به خودشان نمره میدهند. عزیزان، این نمرهها که به خودمان میدهیم من مثل چک بیامضاء است. الان این آقا هر سال میرود مکه، خب خدا گفته [حج] این همه ثواب دارد؛ اما یکهو [پیغمبر] خدا میگوید که مردم [در آخرالزمان] حج میکنند یا از برای اسم و رسم یا تجارت یا تماشا؛ یعنی چه آخر؟ خب حج را که زد کنار. |
− | [حالا] آمدی زیارت امام رضا، به تمام آیات قرآن راست میگویم، من خدمت حضرت رسیدم. رفتم توی [فکر] اینکه [زیارت امام رضا که اینهمه ثواب دارد پس چرا آخرالزمان اگر کسی با دین از دنیا برود ملائکه تعجب میکنند؟] من همهاش توی فکر شما هستم، توی فکر مردم هستم [تا] | + | [حالا] آمدی زیارت امام رضا، به تمام آیات قرآن راست میگویم، من خدمت حضرت رسیدم. رفتم توی [فکر] اینکه [زیارت امام رضا که اینهمه ثواب دارد پس چرا آخرالزمان اگر کسی با دین از دنیا برود ملائکه تعجب میکنند؟] من همهاش توی فکر شما هستم، توی فکر مردم هستم [تا] آنچه که به اصطلاح در دست میآورم، بیاورم هدایا کنم، هدیه کنم به شما رفقا. شما خدایی، حضرت عباسی باید قدر این حرفها را بدانید. رفتم توی این فکر که این آقا مکه میرود، عمره میرود، کربلا میرود، تاحتی انفاق دارد؛ چه میشود این زیارت امام رضا [که] میگوید هفتاد حج، هفتاد عمره [ثواب] دارد، [با وجود] این هفتاد حج، هفتاد عمره، [میگوید اگر با دین از دنیا بروند ملائکه تعجب میکنند؟] من سالی یک دفعه [با رفقا مشهد] میرویم؛ آن هم رفقا اظهار لطف میکنند، ما را میبرند. امیدوارم که خدا سایه شماها را، رفقا را، به حق سایه امیرالمؤمنین پایدار بدارد. حالا رفتم توی این فکر [که] چه میشود؟ دیدم از هر که بپرسم او حرف من را جواب نمیدهد، اگر جواب بود که خودم میفهمیدم، دیدم او هم مثل من است. گفتم از خودش بپرسم. رفتم آنجا در عالم رؤیا دیدم آقا بیرون است، آخر میشناسمش، رفتم خدمتش و گفتم این عزیز خودت، حجت خدا، ولیالله الاعظم، جواد الائمه میگوید زیارت قبر پدرم هفتاد حج و هفتاد عمره [ثوابش] است؛ این چه میشود که مردم اگر با دین از دنیا بروند ملائکه تعجب میکنند؟ حضرت به خودش قسم، گفت [مردم] کارشان است. کارَت است میروی آنجا؛ آنجا میروی، آنجا میروی، یک زیارت هم میکنی. به اسم زیارت گناه میکنیم ما حالا، به اسم زیارت حضرت رقیه چقدر گناه میکنید؟ یکی از این آقایان با من دوست است، این پسر آلطه گفت گفتم بابا بیا برویم، این یک ذره دینی هم که داریم دارد از بین میرود. حالا هر سال هم میرود [سوریه]. |
− | حالا | + | ما اصلاً نمیفهمیم داریم چه کار میکنیم. این زیارت حج و عمره، یک زیارت میکنی، باقیاش یک سینمای بینالمللی است. حالا نمیگویم نرو عزیزم، ببین من چه میگویم. یا کربلا، یکی میگفت دوازده دفعه من رفتهام، آیا امام حسین تو را پذیرفته یا نه؟ روایت داریم هرکس که وسعی داشته باشد، کربلا نرود در بهشت مستأجر است. ما [این روایت را] داریم؛ اما کربلا برود؛ تو خودت بلایی. تو بلایی، بلا که [مزد ندارد]، تو بلایی خودت، چه زیارتی؟ تو میخواهی بروی برو جانم، اول امر را اطاعت کن. این زیارت امام رضا، جوادالائمه میگوید هفتاد حج، هفتاد عمره [ثواب دارد]؛ [پرسیدند] آقا بالاتر [از آن هم] هست؟ [فرمود] آره، یک حاجت برادر مؤمن را برآوردن. من نمیگویم نرو، اول این کار را بکن، بعد برو. |
− | + | ببین چهجور امام صادق این دوستش را پذیرفت؟ [به او] گفت دیروز یا پریروز پروندهات دست من آمد. بترسید که پروندهتان {{دقیقه|۵}} هر روز دست امام زمان میرسد. اِی چه بگویم آخر؟ بس که گفتم خسته شدم. خیلیها خب [کنار گذاشتند]، بعضیها دیگر دست برداشتهاند. دست از آن برداشت، دستش را گرفت به ریسمان حبلالمتین. تو اگر دستت از ویدیو و ماهواره و نمیدانم اینها کوتاه شود، دستت به حبلالمتین میرسد. این را نگردان عزیزم، سرگردان میشوی؛ این پیچ را نگردان، سرگردان میشوی، همینساخت که شدهایم. کدامتان دلتان خوش است؟ مگر ساز و آواز و گناه دل کسی را خوش میکند؟ ولایت دلش را خوش میکند، ولایت سکونت میدهد، نه گناه. | |
− | + | حالا عزیز من، قربانت بروم، این امام صادق گفت تو وقتی میخواستی بیایی، یک همسایه داشتی رفتی یک چیزی به او دادی، یک نوازشش کردی، تو ما را خوشحال کردی؛ نمیگوید من، [میفرماید] مادرم زهرا را خوشحال کردی. برو مکه، یکی را هم خوشحال کن؛ برو عمره، یکی را هم خوشحال کن؛ برو کربلا، یکی را هم خوشحال کن؛ برو امام رضا، یکی را هم خوشحال کن. من حرفم این است، نگویید میگوید نرو. پدر جان، قربانت بروم، حساب رویش بکن. دلت نخواهد یک جا بروی، امر را ببر یک جا، با امر برو. ببین این مرد را چهجور امام صادق تحویلش گرفته؟ مگر او امامزاده بوده یا اولیاء؟ چه کسی بوده؟ [یکی] مثل همین آدمهای عادی، خدا که این حرفها را ندارد قربانت بروم. | |
− | + | امام رضا به برادرش زید گفت گول بقالهای مدینه را نخور [که] به تو میگویند تو پسر امامی، برادرت امام است، نمره به تو میدهند؛ خدا میسوزاندت، این کارها چیست میکنی؟ او زیدالنار بود. دلش میخواست به اصطلاح یعنی امامت قسمتش بشود، {{توضیح|هستند دیگر}}، مردم را اذیت میکرد، تا حتی روایت داریم چندتا خانه را آتش زد. بفرما، خب، این قوم و خویشیها جانم [ملاک نیست،] تو باید ارتباط داشته باشی. ما باید جانم {{توضیح|دیدید این نوار را،}} ارتباط داشته باشید. ما چه ارتباطی داریم قربانتان بروم؟ امروز میخواهیم اینجا تصفیه بشویم انشاءالله. شما باید قربانتان بروم، اینجا که میآیید تصفیه بشوید. | |
− | + | چقدر از راه دور آمدید؟ من یک تهران میخواهم بروم، اینقدر حالم ناجور میشود؛ [شما] از آنجا آمدید، زحمت کشیدید. الان آقایان زن و بچهشان را گذاشتهاند [توی خانه]، تو خیال میکنی که من نمیفهمم؟ خوب میفهمم. تو پشت پا بر عالَم امکان زدی، دست بر دامن علی زدی. این زنهایتان امروز روز عید است، دلشان میخواسته آنجا باشید، شیرینی بیاورید، قوم و خویشها بیایند، [شما] پاشدید آمدید اینجا. خدا میداند چقدر اجر دارید؛ اما به زن هم نگو تو نمیفهمی. الان که میخواهی بروی یک قوطی سوهان بستان برایش ببر تهران، یک چیزی برایش ببر، یک عیدی به او بده. اگر این کار را بکنی، او فراق تو یادش میرود. زن زینت است، زینتش بده. [نگو] تو نمیفهمی من رفتم یک جلسهای [که] جلسه اولیاست و یکی همچین صحبت میکند [که] نمیدانم دُم دارد و شاخ دارد و اینجوری است و نمیدانم [چه؛ اگر اینها را] برای زن بگویی، این چیزیاش نمیشود. [حتماً یک چیز] بستانی، دست خالی نروی. امروز روز عید است، حالیات است دارم چه میگویم؟ صلوات بفرستید. | |
− | + | حالا آمدیم سرِ این، قربانتان بروم، ببین ما اغلبمان منتظر امر خلقیم. نمیتوانم به دینم افشایش کنم، ما منتظر امر خلقیم. تو منتظر امر باش؛ [امر] امیرالمؤمنین، صاحبالامر، آن امر را اطاعت کن. امر خلق خوب است؛ اما [اگر] امر خدا و پیغمبر را به ما بگوید. ما نمیگوییم که امر کسی را [اطاعت نکن]، باید حساب کنی رویش؛ الان این که هستی، ببین امر چیست. | |
− | + | یکی هم مَنتان را بگذارید کنار؛ به حضرت عباس کسی که من دارد، نه خدا دارد، نه پیغمبر دارد، نه قرآن دارد. هرکه حرف دارد بزند تا من به او بگویم که تو متوجه نیستی من چه چیز میگویم. تو مَنت را میخواهی اجرا کنی، تو باید امر خدا را اجرا کنی، {{دقیقه|۱۰}} امر پیغمبر را اجرا کنی، چقدر مَن مَن میکنی تو؟ من را بگذار کنار. بزرگان دین، این علمای ربانی، حرفها را زدهاند. این حاج شیخ عباس [میفرمود من را بزن سینه دیوار]. آن موقعی که ما [بچه] بودیم، قدیمها محل ما همهاش گوسفند بود و گاو بود و اینها بود. من هشتاد و نمیدانم چند سالم است، [آن موقع] ماشین نبود اصلاً، موتور نبود، چرخ نبود که؛ علما سوار الاغ میشدند. همین مرحوم حجت الاغ داشت، سوار میشد. آره، اینها، علمایی که یک خرده کامل بودند [سوار الاغ میشدند]. توجه میکنی؟ [حاج شیخ عباس] میگفت من را بزن به سینه دیوار. آنوقت قدیمها از این تاپالهها میزدند به سینه دیوار، خشک میشد، زمستان میسوزاندند. میگفت مثل تاپاله من را بزن به دیوار؛ اما والله خودش هم این عالِم من نداشت. به من میگفت چه چیز آوردی حسین؟ دلش میخواست من یک حرف بزنم، استفاده کند. اما این میگوید نه، به حرف من برو، نروی هم که کافری که. یک روایت هم رویش گذاشتم. (صلوات بفرستید) | |
− | این حاج | + | اصلاً من عقیدهام این است، الان رفقای من خدا میداند بیشترشان همینساخت هستند. اصلاً کرامت دارد از دستشان ایجاد میشود، حالا به هرجوری هست. الان مثلاً حاج ابوالفضل این کار را میخواست بکند، من ممنون رفقا هستم، همه کمک کردند. آخر امروز که اینجوری نیست که، چه چیز بگویم آخر؟ حرف شکم بزنم؟ ما وقتی آمدیم اینجا چلوکباب ده تومان بود، چلومرغ دوازده تومان بود. حالا نمیدانم میگوید چلوکباب دوهزار و خردهای است، نمیدانم چهجوری شده؟ خیلی کرامت داشتهای تو! (صلوات بفرستید) حالا به شما بگویم قربانت بروم، تو که میخواهی الان خرج کنی، اگر عقیدهات این باشد [که] پول را خودت پیدا کردی، به حضرت عباس هیچ خرج نمیکنی، به کسی چیزی نمیدهی، هی میخواهی جمع کنی. حالیات است دارم چه میگویم؟ اگر بدانی خدا میدهد، خب میدهد. اینقدر من دلم میخواهد این چیزهایی که من میآورم [را بقیه] بخورند، میگویم خدا میدهد. اصلاً انگار خدا توی دستش است، تا دادی به تو میدهد. |
− | + | حالا روایت داریم [خدا] میفرماید وقتی که آن امر را [انجام] ندادی، آن که من گفتم [پرداخت کن را نکردی]، مثلاً خمس سهم امامت را ندادی، صدقات ندادی، این مال را جمع کردی، خدا میگوید به زمین امر میکنم بگیر. یکهو میبینی یک عمارت نمیدانم چهجوری میسازی، خیلیها هستند، نیمهکاره هستی، باد انبان در میرود؛ میگوید به زمین میگویم بگیر. والله روایت داریم میگوید که اگر جمع کردی، امر من را اطاعت نکردی، کسی را به سرت مسلط میکنم [که] این مالت را بگیرد، در راه غیر امر خرج کند. الان نمیتوانم بگویم که، ببین الان شده یا نشده؟ [طرف] هرچه به او میگفتی بابا این داداشت است، بیچاره آب ندارد، میخندید؛ این بیچاره میخواهد جهازش را ببرد، میخندید. [میگفت] اگر خدا میخواست به او میداد. خب مرتیکه به تو گفته به او بده. | |
− | + | چرا به تو میگوید دین روی دوش سه عده است؟ اول میگوید عالم ربّانی، ما عالم ربّانی را اطاعت میکنیم، دین روی دوشش است. بعد یکهو چه میگوید؟ میگوید دارای سخی. بعد میگوید فقیر صابر. تا یک ذره دستت تنگ شد، نرو اینطرف از این بستان، از این بستان. این کار چیست تو میکنی؟ صبر کن، خدا میرساند. به عمرم به یکی نگفتم یک چیزی بده. الان این رفقا میگفتند از این کارها ما را شریک کن، نمیدانم چه کار کن. میگویم خب این بخواهد بدهد، میدهد. کجا شریکت کنم بگویم بده؟ خب میخواهی بده، میخواهی نده. من که نمیخواهم بخورم که، تو الان [پول] دادی مسئولیت من هم زیاد میشود؛ اگر [در] راه حق ندهم، خودم باید بروم جواب بدهم. | |
− | + | به جان چهارتا بچهام که بچههایم را خیلی دوست دارم، بچههایم یعنی خوبند، فهمیدی؟ آره، خیلی حرفشنو هستند. به جان چهارتا بچهام، من یک میلیون دادم به یکی، این ابوالفضلِ ما را بازی داده بود. به بازیگر چیز ندهید، این بازیگر رفته بود یک ذره سیمان، یک خرده چیز ریخته بود درِ زیرزمینش، به این علیِ ما گفته بود علی آقا من سه سال است میخواهم زنم را بیاورم، نمیتوانم بیاورم. ما یک میلیون دادیم به این که برود زیرزمین را درست کند، {{دقیقه|۱۵}} آقا یک میلیون را خورد، این آهن اینها را [برد]. سه سال بوده زنش را آورده، بچهدار هم هست، حالا ما فکر کردیم این [میخواهد زن بیاورد]. بیخودی به کسی چیز ندهید، برسید به آن [که محتاج است]. به حضرت عباس من یک میلیون بدهم خیلی مشکل است برای من، چون که من که چیزی نمیخورم. من بیدین از دنیا بروم اگر سهم امام بخورم، ردّ مظالم بخورم، صدقه بخورم، هیچ چیز نمیخورم. [اگر] یکی یک چیز بردارد، یک وقت یک چیز میدهد، میگوید این هم مال تو. من یک میلیون را از خودم دادم. چرا؟ [چون] فردای قیامت گیرم؛ تو این که به من دادی، گفتی بده به مستحق، من دادهام به یک شعبدهباز. صلوات بفرستید. کار، حساب دارد عزیز من. | |
− | + | این تا اینجایش، حالا میخواهیم حرف ولایت بزنیم. ببین قربانتان بروم، این ولایت یک چیزی بوده [که از قبل] بوده، نه اینکه به اصطلاح به وجود آمده توی دنیا. چرا؟ ببین نوح پیغمبر [قبر امیرالمؤمنین را آماده کرده]. حالا وقتی امیرالمؤمنین در ظاهر از دنیا میرود، میگوید عقب جنازه را بگیرید، [خودش] میرود. اولاً که وسط راه یکدفعه امام حسن دید که یکی آمد اینجوری کرد، جلو [تابوت] را گرفت. گفت چه کسی هستی تو که جلوی تابوت پدر من را میگیری؟ یکهو رویش را زد [کنار]، گفت حسن جان منم، دید علی است؛ علی که مُردن ندارد که. حالا رفته آنجا آمد پایین، تا [نگاه کرد] گفت [اینجا] قبری است که نوح برای وصی پیغمبر درست کرده. پس [امیرالمؤمنین] حالا وصی شده که پیغمبر بلندش کرده؟ کجایی؟ حالا وصی شد که رسولالله علی را بلند کرد؟ گفت «[من] کنت مولاه [فهذا] علی مولاه، [أللّهم] وال من والاه، عاد من عاداه»؟ این [وصی] هست یا نه؟ این را به ما گفت، به ما خَلقیها گفت؛ [ایشان وصی] بوده. | |
− | + | خب، حالا مگر قبول کردی تو؟ حالا مگر گذاشتند؟ حالا آنوقت میگوید که چرا أشهد أنّ أمیرالمؤمنین علیاً ولیالله را آن موقع پیغمبر اعلام نکرده؟ بعضیها [اینطور] میگویند. آخر تو کشش نداری، [مگر] حالا که اعلام کرد قبول کردید؟ آن موقع که بدتر است که [علناً بگوید و قبول نکنید]. [اعلام] نکرد زنش را کشتید، زدید، طناب گردنش انداختید. چهچیز بیخودی هی حرف میزنی از روی مشق خودت؟ حالا که [پیغمبر ابلاغ] کرد مگر قبول کردند؟ هفتاد هزار نفر رفتند؛ چهار نفر از این آدمهایی که به قول یارو آدمهایی که بیچاره بودند، یعنی در ظاهر ندار و فقیر بودند قبول کردند: سلمان، اباذر، میثم، مقداد. خب بفرما، حالا هم مگر قبول دارید شما؟ اگر قبول داری، عزیز من صفات علی را باید قبول داشته باشی. امیرالمؤمنین علی صفات خداست. | |
− | + | الان من یک چیزی به شما بگویم، من خطابم به اهلتسنن است یا کسانی که شبیه اهلتسنن باشند. شما اگر یک رهبر باشد، بزرگ باشد، آقاجان من، قربانتان بروم، اگر حرفش را قبول نداری، خودش را قبول نداری. یک آدمی که الان رهبر است، یعنی رهبر یک خانه، رهبر یک شهری است، رهبر یک مملکتی است، بزرگ است؛ اگر این را قبول داری باید حرفش را قبول کنی. تو اگر که پیغمبر را قبول داری، چرا حرفش را قبول نداری؟ مگر نگفت «ألیوم أکملت لکم دینکم»، دین [علی] است؟ چرا قبول نداری؟ مگر یک ذره کندی کرد، [خدا] نگفت که [اگر علی را معرفی نکنی] هیچ کاری نکردهای؟ پس چرا تو امر پیغمبر [را قبول نداری]؟ پس پیغمبر را قبول نداری. پیغمبر را که قبول نداری، ولایت را قبول نداری؛ آن هم قبول [نداشته باشی، خدا را قبول نداری]، هیچ، تمام شد رفت پِی کارش. پس تو چه کارهای؟ تو عبادتی هستی، عبادتی به غیر ولایتی است. شما ببین اهلتسنن چه نمازهایی میخوانند، چه [کار] میکنند. | |
− | + | الان آقای فلانی نمیدانم تشریف دارند؟ آمده؟ این آقای فلانی رفته بود عمره، آن وقت میفرمود که اینقدر همین ساخت توی کوچهها تخت گذاشتهاند، افطاری گذاشتهاند؛ خیلی میگفت بیشتر [از ما] میدهند، [اما] همهاش باطل است. چرا؟ اصل ندارند، اصل ولایت است. فهمیدی؟ تو خیال نکن آنها خسیس باشند، خیلی هم میدهند، صدقات میدهند؛ اما قبولی ندارد که؛ {{دقیقه|۲۰}} تو هم همین ساختی. چقدر [ائمه] توی این خانهها میرفتند؟ توی خرابهها میرفتند، چیز به مردم میدادند. چرا برمیداشتند عرض میشود خدمتتان باغشان را میدادند؟ تو چه به مردم میدهی؟ چه کار میکنی؟ همین [فقط] علی میگویی؟ | |
− | |||
− | الان آقای | ||
حالا این را هم بگویم عیب ندارد. یک آسید هاشم آقایی بود در تهران، رهبر این فدائیان اسلام بود، آره. اما به اینها گفته بود دست به اسلحه نکنید، وقتی کردند رفت کنار. آن وقت ایشان یک جوری بود که درویشها و اینها خیلی دورش بودند، آره. این محمد آقا آمد ما را ببرد، یک جلسهای گرفتند همین قم بیرون شهر، ما رفتیم. ما رفتیم دیدیم همینجور از این ماشینهای مدل میآید، قیژ میکند؛ [طرف] میآید پایین، سبیل تا اینجا، یک اسلوبی، خیلی هم تجددی بودند. از این درویشها[ی ندار نبودند]، آخر بعضی درویشها همچین اینجوری هستند، آره. فهمیدی؟ هیچ حالا بگذریم، آقا اینها آمدند و یک عالِم هم داشتند. اینقدر این نماز را طول داد که خدا میداند؛ من هم حالا دارد دلم جوش میزند برای این بچههای کوچک، اینها گرسنهشان است دیگر. هیچ خلاصه ما ناهار را خوردیم، بنا کردیم صحبت کردن. این محمد آقا میگفت حاج حسین اگر دوبارهایاش را ندیدی، دیدم اینها دارند به هم میگویند این را باید قطعه قطعهاش کنیم؛ یعنی من را، آره. | حالا این را هم بگویم عیب ندارد. یک آسید هاشم آقایی بود در تهران، رهبر این فدائیان اسلام بود، آره. اما به اینها گفته بود دست به اسلحه نکنید، وقتی کردند رفت کنار. آن وقت ایشان یک جوری بود که درویشها و اینها خیلی دورش بودند، آره. این محمد آقا آمد ما را ببرد، یک جلسهای گرفتند همین قم بیرون شهر، ما رفتیم. ما رفتیم دیدیم همینجور از این ماشینهای مدل میآید، قیژ میکند؛ [طرف] میآید پایین، سبیل تا اینجا، یک اسلوبی، خیلی هم تجددی بودند. از این درویشها[ی ندار نبودند]، آخر بعضی درویشها همچین اینجوری هستند، آره. فهمیدی؟ هیچ حالا بگذریم، آقا اینها آمدند و یک عالِم هم داشتند. اینقدر این نماز را طول داد که خدا میداند؛ من هم حالا دارد دلم جوش میزند برای این بچههای کوچک، اینها گرسنهشان است دیگر. هیچ خلاصه ما ناهار را خوردیم، بنا کردیم صحبت کردن. این محمد آقا میگفت حاج حسین اگر دوبارهایاش را ندیدی، دیدم اینها دارند به هم میگویند این را باید قطعه قطعهاش کنیم؛ یعنی من را، آره. | ||
− | آوردند، یک دفعه گفتم [شما] خجالت نمیکشید علی میگویید؟ شما باید صفات علی داشته باشید. آقاجان من، این ماشین تو که چندین میلیون است، میتوانی با یک ماشین مختصر [سَر کنی]، این را بدهی به | + | آوردند، یک دفعه گفتم [شما] خجالت نمیکشید علی میگویید؟ شما باید صفات علی داشته باشید. آقاجان من، این ماشین تو که چندین میلیون است، میتوانی با یک ماشین مختصر [سَر کنی]، این را بدهی به دوستهای علی. کجا شما دوستهای علی را حمایت کردی؟ کجا جهاز دادی؟ از شهری [دیگر] داده، فهمیدی؟ آره، آقا اینها را میگویی خلاصه یک قدری چیز [کوتاه] آمدند. دیگر هر کار هم کردند توی جلسهشان نرفتم. آنها گفته بودند این خیلی استاد است، این ما را تکان داد، ما تا حالا یک علیِ بیاطاعت میگفتیم. حالا عزیز من، تو هم همینی، تو چهکارهای مثلاً؟ چهکار کردی مثلاً؟ چهکار میکنی مثلاً؟ تو صفات [علی باید داشته باشی]، علی صفات دارد. صفاتش سخاوت است، صفاتش شجاعت است، صفات علی رحم است، صفات علی مروّت است. صفات علی [این است که] چشمت را حفظ کنی، صفات علی [این است که] گوشَت را حفظ کنی، صفات علی عرض میشود خدمت شما [این است که] شما امر را اطاعت کنی. کداممان صفاتالله دارد؟ صفاتالله داشته باش عزیز من. |
− | حالا وقتی امیرالمؤمنین [در روز غدیر معرفی شد]، من یک دوستی داشتم یک وقت [به او] گفتم که تمام این دنیا و غیر دنیا، بالا، آسمان، عرش، همه جشن میگیرند. ایشان آن موقع خب یک چیزی بود و رفته بود توی فکر و بعد شب سِیرش داده بودند. اما با همه سِیرش [از ما برگشت]. هیچ، [او] گفت رفتم دیدم که در بالا، در قیامت، [در] محشر جشن است. خودش گفته بود دیدم بابایم نیست، یک چند نفر از رفقا بودند. به میزبان مجلس گفتم که آقا چرا بابایم نیست؟ گفت بابایت حق ندارد بیاید. گفت چه کنم؟ گفت او میتواند [پدرت را] بیاورد. خودش گفت، من نمیخواهم حالا چیز کنم، من که اهل این | + | حالا وقتی امیرالمؤمنین [در روز غدیر معرفی شد]، من یک دوستی داشتم یک وقت [به او] گفتم که تمام این دنیا و غیر دنیا، بالا، آسمان، عرش، همه جشن میگیرند. ایشان آن موقع خب یک چیزی بود و رفته بود توی فکر و بعد شب سِیرش داده بودند. اما با همه سِیرش [از ما برگشت]. هیچ، [او] گفت رفتم دیدم که در بالا، در قیامت، [در] محشر جشن است. خودش گفته بود دیدم بابایم نیست، یک چند نفر از رفقا بودند. به میزبان مجلس گفتم که آقا چرا بابایم نیست؟ گفت بابایت حق ندارد بیاید. گفت چه کنم؟ گفت او میتواند [پدرت را] بیاورد. خودش گفت، من نمیخواهم حالا چیز کنم، من که اهل این حرفها نیستم. گفت حاج حسین آنجا نشسته بود، گفت که این میتواند بیاورد. گفت رفتم گفتم حاج حسین بابایم [اینطور شده]، گفت آمد و بابایم را آورد توی جشن. فهمیدی؟ این جشنی که [برای] امیرالمؤمنین هست [اگر بخواهی شرکت کنی] باید علی بگویی. حالا اگر [در] این جشن علی گفتی، با یقین علی گفتی، آن جشنها که [در] آسمان است [آنجا] علی میگویند، چیز دیگر نمیگویند، [آنوقت] تو با آنجا اتصالی. آقای دکتر که به تو میگویم شما جریان داری یا اینکه آسمانی هست و ارتباط داری یعنی این. الان والله اینجا ارتباطش با آنجاست، این یک. دو: ما یک جسم علیینی داریم؛ اما یک روح ولایت داریم. مؤمن با روح ولایت آسمان میرود، با روح ولایت در جلسه آنها، در جلسه ولایت شرکت میکند، با آنجا امریه صادر میکند. کجایی عزیز من؟ اما [باید] پابند نباشی، تو پابند لهو و لعبی، {{دقیقه|۲۵}} پابندی. دست از پابندیات بردار، [آنوقت] تو نه اینکه اینجا [در مجلس ولایت] شرکت کنی، آنجا هم شرکت میکنی. این الان این نور این مجلس دارد به آسمان میتابد؛ اما [باید] علی بگویی، حرف من سر این است. علی بگویی، علی بگویی، علی بگویی، چه میگویی تو؟ کجایی اینجا نشستی؟ (صلوات بفرستید.) |
− | + | حالا وقتی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام که اینهمه تعریف [او] شد، [قرار شد در ظاهر به دنیا بیاید،] حالا ملائکهها همه ضجّه کردند. [گفتند] خدایا ما که مال حرام نمیخوریم، خدایا ما که به نور امیرالمؤمنین خلق شدیم، به نور ولایت خلق شدیم، علی ما را خلق کرده. یک روایت داریم آخر، اینها چیز نمیخورند، اینها عرض میشود خدمتتان به وجود امیرالمؤمنین زنده هستند. هست دیگر، مثالش هست. امیرالمؤمنین در یکی از جنگها وقتی آمد، حالا جنگ صفین بود، کجا بود، یک بیابانی بود که [در آن] هیچ نبود. دید یک طیور آمد روی زانویش نشست، خیلی [حالش] سرسبز است، خیلی خوب است. گفت طیور اینجا که چیزی نیست، چطور تو همچین باحالی؟ آنهایی که در باغها میروند و چمنها و جنگلها باحالند. گفت یاعلی، ما وقتی گرسنهمان بشود صلوات برای تو میفرستیم، (صلوات بفرستید. یک صلوات دیگر بفرستید.) وقتی تشنهمان بشود لعنت به دشمن تو میکنیم؛ ما سرسبزیم. | |
− | + | ملائکههای آسمان [هم] همینجورند. اینها چیزی نمیخورند، فقط بهواسطه وجود امیرالمؤمنین زنده هستند. حالا اینها ندبه کردند، گریه کردند، گفتند: خدایا ما که [اجازه نداریم کارمان را ترک کنیم.] هرکدام این ملائکهها، اینها در یک کار خاصی هستند، بیکاره نیستند که، هر کدامشان در یک کاری است. [گفتند] ما آخر چهکار کنیم که [امیرالمؤمنین را] زیارت کنیم؟ گفت: خدا فوراً اراده کرد [در] هفت آسمان، هفت بیتالمعمور درست شد، هفت علی آنجاست. خدا رحمت کند علمای ربّانی را، حاج شیخ عباس، خدا رحمتش کند، گفت وقتی علی ضربت خورد، [در] هفت آسمان علی ضربت خورد. مگر علی این است که تو میگویی، [ای] علیفروش؟ (صلوات بفرستید) مگر علی یک علی است؟ | |
− | + | این دیگر گویا در جنگ صفین بود، پیغمبر داشت شکست میخورد، گفت خدایا، کمکم کن. [خدا] گفت علی را میخواهی یا ملائکهها بیایند؟ گفت علی را میخواهم، امیرالمؤمنین آمد. معاویه آنجا تدارک دیده بود. این را عمروعاص نقل میکند، دشمن دارد نقل میکند، نه دوست نقل بکند؛ دشمن وقتی نقل کرد، خودش یک حقیقتی است. حالا [معاویه] گفت که قال اینها را بکن. اینها هفتاد و چند نفر بودند، [معاویه] هزارنفر تهیه دید. اینها وقتی میخواستند [جنگ کنند]، امیرالمؤمنین آمد یک داد زد. یک داد زد، تمام اینها فرار کردند. [معاویه گفت] عمروعاص چرا فرار کردی؟ گفت قسم به یگانگی خدا، هر کدام ما یک علی ردّمان بود، ما از گیر علی درمیرفتیم. علی یعنی این، چه میگویی تو؟ کجایی؟ کجایی عزیز من، قربانت بروم؟ | |
− | + | حرف دیگر: من میخواهم علیفروش نباشیم ما. ما بیشترمان علیشناس نیستیم؛ وقتی علیشناس نباشی، علیفروشی. توجه کن، ببین من چه میگویم. حالا آقاجان ببین من چه دارم به تو میگویم. مگر هرکس میمیرد [اینطور نیست که] علی بالای سرش است؟ علی یعنی این. علی یعنی قرآن، علی یعنی اسلام، علی یعنی حقیقت، علی یعنی مقصد الله. اما الحمدلله، شکر خدا زنده بودیم و اولیای امور هم خب بالاخره یک عنایتی کردند، تابلو زده بودند، دیدم. میگوید علی عینالله، علی اذنالله، علی خیرالله، علی ولیالله. الحمدلله رب العالمین، {{دقیقه|۳۰}} ما تشکر میکنیم که بعد از هزار و سیصد سال، حالا مملکتی هست که امیرالمؤمنین را دارد افشا میکند. ما باید افتخار کنیم رفقای عزیز، این حالا گرانی و این حرفها هست، اینها چیزی نیست. [در جنگ چقدر به عراق کمک کردند؟] انگلیسها کردند، امریکاییها کردند، تاحتی همین سعودی چقدر طیاره داد به صدام؟ اما چرا اینها نتوانستند به ایران کاری بکنند؟ عراق را چهجور کردند؟ افغانستان را چهجور کردند؟ خاکهای دیگر را چهجور کردند؟ نتوانستند [ایران را بگیرند]. اما والله جسارت میخواهم بکنم به قدس ولایت، مرزبان این ایران امام زمان است. صلوات بفرستید. تا علی ولیالله، علی حجةالله، علی اذُنالله، علی خیرالله، علی ولیالله، علی حجةالله، علی خلیفه رسولالله، این حتی اسمش در ایران است، هیچکس نمیتواند به ایران خدشه بزند. صلوات بفرستید. کفران نکنید عزیز من. [چطور] کفران کردهاید؟ این حرفها اگر که خدای نخواسته نه [اینکه] برچیده شود، برچیده نمیشود، [اگر] کم بشود، ما کفران نعمت کردهایم. شما الان عزیزان من، باید شکرانه ولایت کنید. حرف من این است، جان من، عزیز من، قربانت بروم. | |
− | + | پس بنا شد یکی من نداشته باشید، اگر من داری، هیچ چیز نداری، چون که همهاش میخواهی مَنت را اجرا کنی. تو باید امر را اجرا کنی، آن من را بگذار کنار، این یک. دو: عرض بشود خدمت شما، شما یک جوری باشید که پیرو خلق نباشید، پیرو امر باشید. اما کسی که امر آنها را دارد اطاعت میکند نه، [منظورم این نیست که او را هم اطاعت نکنید،] من یک چیز کلی به همه خلق نمیگویم. خیلی مواظب باشید، خیلی مواظب باشید قربانتان بروم. الان یک جوری [است که] اگر بخواهی راحت باشی، [راهش] همین است که پیغمبر به سلمان گفت. [پیغمبر] هی میگفت [در آخرالزمان] زنها اینجوری میشوند، مردها اینجوری میشوند. | |
− | + | اصلاً به علی قسم، هیچ چیزی پیش من تازه نیست. هرچه که دارد میآید، من میبینم شده؛ چون که من دفتر را دیدهام. دفتر را دیدهام، دفتر تقدیر این دنیا را دیدهام، نمیخواهم ادعا بکنم. دفتر را دیدهام، هرچه پیش میآید، میبینم توی این دفتر نوشته، هیچ چیزی پیش من تازه نیست. آنموقع میگفتند زنها اینجوری میشوند، بچهها اینجوری میشوند، حکام اینجوری میشوند، علما اینجوری میشوند. هرچه میگذرد هی استقبال میکردم، [میگفتم] خدایا آن که گفتی شد، خدایا این که گفتی شد، خدایا این که گفتی شد؛ من اینجوری هستم. این حرفها که به شما میزنم، آقاجان من، قربانتان بروم، قبول کنید. | |
− | + | حالا همه اینها را که پیغمبر گفت اینجوری میشود، حالا سلمان گفت اگر آن زمان [را درک کردیم] چه کار کنیم؟ [پیغمبر] گفت [انجام] واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار، به خیر و شر مردم شرکت نکن. برو کنار دیگر، آخر کجایی میآیی؟ خب میآیی توی مردم لگد به تو میزنند، لگدی میشوی. برو کنار قربانت بروم، چهکار داری به کار کسی؟ چرا تجسس میکنی؟ [میگویی] این امروز چهکرده، امروز چهجور شده، امروز اینجوری شده، این امروز چهجوری شده، این اینجا چهجوری شده، نمیدانم کیاَک لنگه کفش انداخته زده به رئیسجمهور. نه والا، دیگر آخر این که هی میگویند از همین حرفها، اینها به چه دردی میخورد؟ | |
− | حالا همه | + | علی جان، قربانت بروم، حالا ببین چه به تو میگوید. میگوید یک دانه «لا اله الا الله» بگویی، یک «علی ولیالله» بگویی، خدا ملَک برایت خلق میکند تا آخر عمرت ثواب پایت بنویسد؛ علی بگو. یک صلوات بفرستی، یکی از علمای ربّانی میگفت، {{توضیح|یک صلوات مردانه بفرستید.}} {{دقیقه|۳۵}} آقاجان من، قربانت بروم، فدایت بشوم، ایشان میگفت خدا به [همه] ملَک، نه [بعضی] ملائکهها میگوید شما هم برای این [درود] بفرستید. تو گفتی درود برای پیغمبر، حالا خدا به ملَکش میگوید بگو درود ملائکه برای تو. چقدر خوب است؟ یک دانه «لا اله الا الله» [بگویی]، پیغمبر گفت رستگاری. اما حالا ببین عمَر عبادتی بود. [مردم] هم بیشترشان عبادتی هستند. حالا بنده خدا [شخصی از نزد پیغمبر] آمد بیرون، [عمَر] گفت خب خدمت پیغمبر چه [حرفی] بود؟ گفت خیلی [خوب بود]، من به پیغمبر گفتم من از طرف قومم آمدهام، یک چیز بگو ما رستگار شویم. حالا پیغمبر فرمود یک «لا اله الا الله» بگویی [رستگاری]. [عمَر] زد توی گوش این بنده خدا، پیرمرد بود. این هم پاشد با گریه رفت پیش پیغمبر، روایت داریم گفت یا رسولالله عمَر به من برخورد، من این را گفتم. [عمَر] آمد پِیاش، [پیغمبر] گفت عمَر من به او گفتهام. گفت تو بگو، [اگر اینطور باشد] دیگر کسی جهاد نمیرود، کار خیر نمیکند، صدقات نمیدهد. این چیست؟ این مقدس است. چه خبر است؟ |
− | + | این عبادتی است. ما هم آخرالزمان بیشتر عبادتی هستیم، حالا [طرف] کربلا میرود، دوباره میرود، سه باره میرود. آیا گوساله یک چیزی دادی به مردم؟ بده و برو، امام حسین امر میخواهد. مگر نیست که امام صادق یکی آمد [خدمتشان، به او] گفت پروندهات دیروز به دستم رسید؟ یک همسایه داشتی، رفتی یک چیزی به او دادی، یک خرده تهیدست بود؛ من را خوشحال کردی، {{توضیح|ببین اسم مادرش را میآورد}}، مادرم را خوشحال کردی. کجا میروی آنجا؟ خب این کار را بکن، آن کار را هم بکن. [ای] حاجی کوچهنجسکن! خودم دیدم به حضرت عباس، گوسفند را کشت، برد انداخت توی چرخ [که] برود بفروشد. خب تو آخر رفتی مکه، این چه مکهای است رفتهای؟ تو خیرت به یکی برسد، تو کوچهنجسکن [هستی]. اینقدر کوچهنجسکن داریم که نگو. خب نمیگویم نرو، ببین آن کاری که اهمّ است، خدا گفته، بکن؛ آن کار را هم بکن. من نمیگویم نرو کربلا، من نمیگویم نرو. | |
− | این | + | الان این عمره داد میزنم، تا آخر عمرم هم [داد] میزنم: عمره سینمای بینالمللی، تئاتر بینالمللی است. الان نمیدانم تا شانزده سال، هفده سال اسمشان را نوشتهاند. چرا؟ دوتا زن آنجا میآورند، با خانم همهاش میگردد. میگردند، خوش است، از آنجا هم میخورد و حمامش هم به راه است دیگر، خب بفرما. اینجا عیالوار است، چندتا بچه دارد؛ یکی هم آنجا، میرود آنجا [دارد]. تو خانمبازی، به عمره چه [ربطی دارد]؟ هرسال میرود عمره، [اما] اگر به او بگویی یک چیز به قوم و خویشهایت بده، به آنها بده؛ جان میدهد، آن کار را نمیکند؛ اما هرسال نمیدانم تا کِی عمره است. [شخصی] به این بندهزاده میگفت، رفته بود عمره آقای عالِم؛ میگفت گفت فلانی چقدر ما اشتباه کردیم، {{توضیح|حالا اشتباههایش را دارد میگوید}}، میرفتیم شمال، یک چهارتا زن سیاهسوخته بود میدیدیم، اینجا خوب است. خب بفرما، دارد میگوید. حالا تو کِی میروی عمره فلانی؟ (صلوات بفرستید.) |
− | + | به تمام آیات قرآن، به اسم ثواب، شما را وامیدارند رو به گناه؛ به اسم اسلام، ولایت را میگیرند از شما، توجه کنید. توجه کنید، عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید حرف بشنوید. (یک صلوات بفرستید.) | |
− | + | خب من میخواستم که وقت ایشان را نگیرم، یک قدری کمکش کنم که انشاءالله، ایشان هم حالا به قدر یک ده دقیقه، یک ربع، یا تا دوازده چیز [تمام] کند که اینها میخواهند ناهار بدهند، مثل پارسال بدهند. گفتم که باباجان اگر حرف امری میخواهید، پارسال هم گفتم، حرف من را گوش بدهید؛ اگر حرف عشقی میخواهید، گوش به حرف فلانی بدهید. حالیات است؟ دلم میخواهد قشنگ گوش به حرف بدهید. {{دقیقه|۴۰}} | |
یک دعا هم من بکنم: | یک دعا هم من بکنم: | ||
− | خدایا تو را به حق وجود مبارک امیرالمؤمنین، که وجود امیرالمؤمنین وجود تمام خلقت است، چون که هر خلقتی که علی را نخواهد | + | خدایا تو را به حق وجود مبارک امیرالمؤمنین، که وجود امیرالمؤمنین وجود تمام خلقت است، چون که هر خلقتی که علی را نخواهد بهدرد نمیخورد، سقوط دارد؛ خدایا ولایت ما را کامل کن. |
خدایا ما ولایت را تا آخر برسانیم. | خدایا ما ولایت را تا آخر برسانیم. |
نسخهٔ کنونی تا ۱ اکتبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۲:۴۴
عید غدیر 87 | |
کد: | 10324 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1387-09-27 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام عید غدیر (18 ذیحجه) |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
«العبد المؤید الرسول المکرم ابوالقاسم محمد»
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علی الحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقای عزیز بدانند بیشتر مردم اینها خودشان به خودشان نمره میدهند. عزیزان، این نمرهها که به خودمان میدهیم من مثل چک بیامضاء است. الان این آقا هر سال میرود مکه، خب خدا گفته [حج] این همه ثواب دارد؛ اما یکهو [پیغمبر] خدا میگوید که مردم [در آخرالزمان] حج میکنند یا از برای اسم و رسم یا تجارت یا تماشا؛ یعنی چه آخر؟ خب حج را که زد کنار.
[حالا] آمدی زیارت امام رضا، به تمام آیات قرآن راست میگویم، من خدمت حضرت رسیدم. رفتم توی [فکر] اینکه [زیارت امام رضا که اینهمه ثواب دارد پس چرا آخرالزمان اگر کسی با دین از دنیا برود ملائکه تعجب میکنند؟] من همهاش توی فکر شما هستم، توی فکر مردم هستم [تا] آنچه که به اصطلاح در دست میآورم، بیاورم هدایا کنم، هدیه کنم به شما رفقا. شما خدایی، حضرت عباسی باید قدر این حرفها را بدانید. رفتم توی این فکر که این آقا مکه میرود، عمره میرود، کربلا میرود، تاحتی انفاق دارد؛ چه میشود این زیارت امام رضا [که] میگوید هفتاد حج، هفتاد عمره [ثواب] دارد، [با وجود] این هفتاد حج، هفتاد عمره، [میگوید اگر با دین از دنیا بروند ملائکه تعجب میکنند؟] من سالی یک دفعه [با رفقا مشهد] میرویم؛ آن هم رفقا اظهار لطف میکنند، ما را میبرند. امیدوارم که خدا سایه شماها را، رفقا را، به حق سایه امیرالمؤمنین پایدار بدارد. حالا رفتم توی این فکر [که] چه میشود؟ دیدم از هر که بپرسم او حرف من را جواب نمیدهد، اگر جواب بود که خودم میفهمیدم، دیدم او هم مثل من است. گفتم از خودش بپرسم. رفتم آنجا در عالم رؤیا دیدم آقا بیرون است، آخر میشناسمش، رفتم خدمتش و گفتم این عزیز خودت، حجت خدا، ولیالله الاعظم، جواد الائمه میگوید زیارت قبر پدرم هفتاد حج و هفتاد عمره [ثوابش] است؛ این چه میشود که مردم اگر با دین از دنیا بروند ملائکه تعجب میکنند؟ حضرت به خودش قسم، گفت [مردم] کارشان است. کارَت است میروی آنجا؛ آنجا میروی، آنجا میروی، یک زیارت هم میکنی. به اسم زیارت گناه میکنیم ما حالا، به اسم زیارت حضرت رقیه چقدر گناه میکنید؟ یکی از این آقایان با من دوست است، این پسر آلطه گفت گفتم بابا بیا برویم، این یک ذره دینی هم که داریم دارد از بین میرود. حالا هر سال هم میرود [سوریه].
ما اصلاً نمیفهمیم داریم چه کار میکنیم. این زیارت حج و عمره، یک زیارت میکنی، باقیاش یک سینمای بینالمللی است. حالا نمیگویم نرو عزیزم، ببین من چه میگویم. یا کربلا، یکی میگفت دوازده دفعه من رفتهام، آیا امام حسین تو را پذیرفته یا نه؟ روایت داریم هرکس که وسعی داشته باشد، کربلا نرود در بهشت مستأجر است. ما [این روایت را] داریم؛ اما کربلا برود؛ تو خودت بلایی. تو بلایی، بلا که [مزد ندارد]، تو بلایی خودت، چه زیارتی؟ تو میخواهی بروی برو جانم، اول امر را اطاعت کن. این زیارت امام رضا، جوادالائمه میگوید هفتاد حج، هفتاد عمره [ثواب دارد]؛ [پرسیدند] آقا بالاتر [از آن هم] هست؟ [فرمود] آره، یک حاجت برادر مؤمن را برآوردن. من نمیگویم نرو، اول این کار را بکن، بعد برو.
ببین چهجور امام صادق این دوستش را پذیرفت؟ [به او] گفت دیروز یا پریروز پروندهات دست من آمد. بترسید که پروندهتان ۵ هر روز دست امام زمان میرسد. اِی چه بگویم آخر؟ بس که گفتم خسته شدم. خیلیها خب [کنار گذاشتند]، بعضیها دیگر دست برداشتهاند. دست از آن برداشت، دستش را گرفت به ریسمان حبلالمتین. تو اگر دستت از ویدیو و ماهواره و نمیدانم اینها کوتاه شود، دستت به حبلالمتین میرسد. این را نگردان عزیزم، سرگردان میشوی؛ این پیچ را نگردان، سرگردان میشوی، همینساخت که شدهایم. کدامتان دلتان خوش است؟ مگر ساز و آواز و گناه دل کسی را خوش میکند؟ ولایت دلش را خوش میکند، ولایت سکونت میدهد، نه گناه.
حالا عزیز من، قربانت بروم، این امام صادق گفت تو وقتی میخواستی بیایی، یک همسایه داشتی رفتی یک چیزی به او دادی، یک نوازشش کردی، تو ما را خوشحال کردی؛ نمیگوید من، [میفرماید] مادرم زهرا را خوشحال کردی. برو مکه، یکی را هم خوشحال کن؛ برو عمره، یکی را هم خوشحال کن؛ برو کربلا، یکی را هم خوشحال کن؛ برو امام رضا، یکی را هم خوشحال کن. من حرفم این است، نگویید میگوید نرو. پدر جان، قربانت بروم، حساب رویش بکن. دلت نخواهد یک جا بروی، امر را ببر یک جا، با امر برو. ببین این مرد را چهجور امام صادق تحویلش گرفته؟ مگر او امامزاده بوده یا اولیاء؟ چه کسی بوده؟ [یکی] مثل همین آدمهای عادی، خدا که این حرفها را ندارد قربانت بروم.
امام رضا به برادرش زید گفت گول بقالهای مدینه را نخور [که] به تو میگویند تو پسر امامی، برادرت امام است، نمره به تو میدهند؛ خدا میسوزاندت، این کارها چیست میکنی؟ او زیدالنار بود. دلش میخواست به اصطلاح یعنی امامت قسمتش بشود، (هستند دیگر) ، مردم را اذیت میکرد، تا حتی روایت داریم چندتا خانه را آتش زد. بفرما، خب، این قوم و خویشیها جانم [ملاک نیست،] تو باید ارتباط داشته باشی. ما باید جانم (دیدید این نوار را،) ارتباط داشته باشید. ما چه ارتباطی داریم قربانتان بروم؟ امروز میخواهیم اینجا تصفیه بشویم انشاءالله. شما باید قربانتان بروم، اینجا که میآیید تصفیه بشوید.
چقدر از راه دور آمدید؟ من یک تهران میخواهم بروم، اینقدر حالم ناجور میشود؛ [شما] از آنجا آمدید، زحمت کشیدید. الان آقایان زن و بچهشان را گذاشتهاند [توی خانه]، تو خیال میکنی که من نمیفهمم؟ خوب میفهمم. تو پشت پا بر عالَم امکان زدی، دست بر دامن علی زدی. این زنهایتان امروز روز عید است، دلشان میخواسته آنجا باشید، شیرینی بیاورید، قوم و خویشها بیایند، [شما] پاشدید آمدید اینجا. خدا میداند چقدر اجر دارید؛ اما به زن هم نگو تو نمیفهمی. الان که میخواهی بروی یک قوطی سوهان بستان برایش ببر تهران، یک چیزی برایش ببر، یک عیدی به او بده. اگر این کار را بکنی، او فراق تو یادش میرود. زن زینت است، زینتش بده. [نگو] تو نمیفهمی من رفتم یک جلسهای [که] جلسه اولیاست و یکی همچین صحبت میکند [که] نمیدانم دُم دارد و شاخ دارد و اینجوری است و نمیدانم [چه؛ اگر اینها را] برای زن بگویی، این چیزیاش نمیشود. [حتماً یک چیز] بستانی، دست خالی نروی. امروز روز عید است، حالیات است دارم چه میگویم؟ صلوات بفرستید.
حالا آمدیم سرِ این، قربانتان بروم، ببین ما اغلبمان منتظر امر خلقیم. نمیتوانم به دینم افشایش کنم، ما منتظر امر خلقیم. تو منتظر امر باش؛ [امر] امیرالمؤمنین، صاحبالامر، آن امر را اطاعت کن. امر خلق خوب است؛ اما [اگر] امر خدا و پیغمبر را به ما بگوید. ما نمیگوییم که امر کسی را [اطاعت نکن]، باید حساب کنی رویش؛ الان این که هستی، ببین امر چیست.
یکی هم مَنتان را بگذارید کنار؛ به حضرت عباس کسی که من دارد، نه خدا دارد، نه پیغمبر دارد، نه قرآن دارد. هرکه حرف دارد بزند تا من به او بگویم که تو متوجه نیستی من چه چیز میگویم. تو مَنت را میخواهی اجرا کنی، تو باید امر خدا را اجرا کنی، ۱۰ امر پیغمبر را اجرا کنی، چقدر مَن مَن میکنی تو؟ من را بگذار کنار. بزرگان دین، این علمای ربانی، حرفها را زدهاند. این حاج شیخ عباس [میفرمود من را بزن سینه دیوار]. آن موقعی که ما [بچه] بودیم، قدیمها محل ما همهاش گوسفند بود و گاو بود و اینها بود. من هشتاد و نمیدانم چند سالم است، [آن موقع] ماشین نبود اصلاً، موتور نبود، چرخ نبود که؛ علما سوار الاغ میشدند. همین مرحوم حجت الاغ داشت، سوار میشد. آره، اینها، علمایی که یک خرده کامل بودند [سوار الاغ میشدند]. توجه میکنی؟ [حاج شیخ عباس] میگفت من را بزن به سینه دیوار. آنوقت قدیمها از این تاپالهها میزدند به سینه دیوار، خشک میشد، زمستان میسوزاندند. میگفت مثل تاپاله من را بزن به دیوار؛ اما والله خودش هم این عالِم من نداشت. به من میگفت چه چیز آوردی حسین؟ دلش میخواست من یک حرف بزنم، استفاده کند. اما این میگوید نه، به حرف من برو، نروی هم که کافری که. یک روایت هم رویش گذاشتم. (صلوات بفرستید)
اصلاً من عقیدهام این است، الان رفقای من خدا میداند بیشترشان همینساخت هستند. اصلاً کرامت دارد از دستشان ایجاد میشود، حالا به هرجوری هست. الان مثلاً حاج ابوالفضل این کار را میخواست بکند، من ممنون رفقا هستم، همه کمک کردند. آخر امروز که اینجوری نیست که، چه چیز بگویم آخر؟ حرف شکم بزنم؟ ما وقتی آمدیم اینجا چلوکباب ده تومان بود، چلومرغ دوازده تومان بود. حالا نمیدانم میگوید چلوکباب دوهزار و خردهای است، نمیدانم چهجوری شده؟ خیلی کرامت داشتهای تو! (صلوات بفرستید) حالا به شما بگویم قربانت بروم، تو که میخواهی الان خرج کنی، اگر عقیدهات این باشد [که] پول را خودت پیدا کردی، به حضرت عباس هیچ خرج نمیکنی، به کسی چیزی نمیدهی، هی میخواهی جمع کنی. حالیات است دارم چه میگویم؟ اگر بدانی خدا میدهد، خب میدهد. اینقدر من دلم میخواهد این چیزهایی که من میآورم [را بقیه] بخورند، میگویم خدا میدهد. اصلاً انگار خدا توی دستش است، تا دادی به تو میدهد.
حالا روایت داریم [خدا] میفرماید وقتی که آن امر را [انجام] ندادی، آن که من گفتم [پرداخت کن را نکردی]، مثلاً خمس سهم امامت را ندادی، صدقات ندادی، این مال را جمع کردی، خدا میگوید به زمین امر میکنم بگیر. یکهو میبینی یک عمارت نمیدانم چهجوری میسازی، خیلیها هستند، نیمهکاره هستی، باد انبان در میرود؛ میگوید به زمین میگویم بگیر. والله روایت داریم میگوید که اگر جمع کردی، امر من را اطاعت نکردی، کسی را به سرت مسلط میکنم [که] این مالت را بگیرد، در راه غیر امر خرج کند. الان نمیتوانم بگویم که، ببین الان شده یا نشده؟ [طرف] هرچه به او میگفتی بابا این داداشت است، بیچاره آب ندارد، میخندید؛ این بیچاره میخواهد جهازش را ببرد، میخندید. [میگفت] اگر خدا میخواست به او میداد. خب مرتیکه به تو گفته به او بده.
چرا به تو میگوید دین روی دوش سه عده است؟ اول میگوید عالم ربّانی، ما عالم ربّانی را اطاعت میکنیم، دین روی دوشش است. بعد یکهو چه میگوید؟ میگوید دارای سخی. بعد میگوید فقیر صابر. تا یک ذره دستت تنگ شد، نرو اینطرف از این بستان، از این بستان. این کار چیست تو میکنی؟ صبر کن، خدا میرساند. به عمرم به یکی نگفتم یک چیزی بده. الان این رفقا میگفتند از این کارها ما را شریک کن، نمیدانم چه کار کن. میگویم خب این بخواهد بدهد، میدهد. کجا شریکت کنم بگویم بده؟ خب میخواهی بده، میخواهی نده. من که نمیخواهم بخورم که، تو الان [پول] دادی مسئولیت من هم زیاد میشود؛ اگر [در] راه حق ندهم، خودم باید بروم جواب بدهم.
به جان چهارتا بچهام که بچههایم را خیلی دوست دارم، بچههایم یعنی خوبند، فهمیدی؟ آره، خیلی حرفشنو هستند. به جان چهارتا بچهام، من یک میلیون دادم به یکی، این ابوالفضلِ ما را بازی داده بود. به بازیگر چیز ندهید، این بازیگر رفته بود یک ذره سیمان، یک خرده چیز ریخته بود درِ زیرزمینش، به این علیِ ما گفته بود علی آقا من سه سال است میخواهم زنم را بیاورم، نمیتوانم بیاورم. ما یک میلیون دادیم به این که برود زیرزمین را درست کند، ۱۵ آقا یک میلیون را خورد، این آهن اینها را [برد]. سه سال بوده زنش را آورده، بچهدار هم هست، حالا ما فکر کردیم این [میخواهد زن بیاورد]. بیخودی به کسی چیز ندهید، برسید به آن [که محتاج است]. به حضرت عباس من یک میلیون بدهم خیلی مشکل است برای من، چون که من که چیزی نمیخورم. من بیدین از دنیا بروم اگر سهم امام بخورم، ردّ مظالم بخورم، صدقه بخورم، هیچ چیز نمیخورم. [اگر] یکی یک چیز بردارد، یک وقت یک چیز میدهد، میگوید این هم مال تو. من یک میلیون را از خودم دادم. چرا؟ [چون] فردای قیامت گیرم؛ تو این که به من دادی، گفتی بده به مستحق، من دادهام به یک شعبدهباز. صلوات بفرستید. کار، حساب دارد عزیز من.
این تا اینجایش، حالا میخواهیم حرف ولایت بزنیم. ببین قربانتان بروم، این ولایت یک چیزی بوده [که از قبل] بوده، نه اینکه به اصطلاح به وجود آمده توی دنیا. چرا؟ ببین نوح پیغمبر [قبر امیرالمؤمنین را آماده کرده]. حالا وقتی امیرالمؤمنین در ظاهر از دنیا میرود، میگوید عقب جنازه را بگیرید، [خودش] میرود. اولاً که وسط راه یکدفعه امام حسن دید که یکی آمد اینجوری کرد، جلو [تابوت] را گرفت. گفت چه کسی هستی تو که جلوی تابوت پدر من را میگیری؟ یکهو رویش را زد [کنار]، گفت حسن جان منم، دید علی است؛ علی که مُردن ندارد که. حالا رفته آنجا آمد پایین، تا [نگاه کرد] گفت [اینجا] قبری است که نوح برای وصی پیغمبر درست کرده. پس [امیرالمؤمنین] حالا وصی شده که پیغمبر بلندش کرده؟ کجایی؟ حالا وصی شد که رسولالله علی را بلند کرد؟ گفت «[من] کنت مولاه [فهذا] علی مولاه، [أللّهم] وال من والاه، عاد من عاداه»؟ این [وصی] هست یا نه؟ این را به ما گفت، به ما خَلقیها گفت؛ [ایشان وصی] بوده.
خب، حالا مگر قبول کردی تو؟ حالا مگر گذاشتند؟ حالا آنوقت میگوید که چرا أشهد أنّ أمیرالمؤمنین علیاً ولیالله را آن موقع پیغمبر اعلام نکرده؟ بعضیها [اینطور] میگویند. آخر تو کشش نداری، [مگر] حالا که اعلام کرد قبول کردید؟ آن موقع که بدتر است که [علناً بگوید و قبول نکنید]. [اعلام] نکرد زنش را کشتید، زدید، طناب گردنش انداختید. چهچیز بیخودی هی حرف میزنی از روی مشق خودت؟ حالا که [پیغمبر ابلاغ] کرد مگر قبول کردند؟ هفتاد هزار نفر رفتند؛ چهار نفر از این آدمهایی که به قول یارو آدمهایی که بیچاره بودند، یعنی در ظاهر ندار و فقیر بودند قبول کردند: سلمان، اباذر، میثم، مقداد. خب بفرما، حالا هم مگر قبول دارید شما؟ اگر قبول داری، عزیز من صفات علی را باید قبول داشته باشی. امیرالمؤمنین علی صفات خداست.
الان من یک چیزی به شما بگویم، من خطابم به اهلتسنن است یا کسانی که شبیه اهلتسنن باشند. شما اگر یک رهبر باشد، بزرگ باشد، آقاجان من، قربانتان بروم، اگر حرفش را قبول نداری، خودش را قبول نداری. یک آدمی که الان رهبر است، یعنی رهبر یک خانه، رهبر یک شهری است، رهبر یک مملکتی است، بزرگ است؛ اگر این را قبول داری باید حرفش را قبول کنی. تو اگر که پیغمبر را قبول داری، چرا حرفش را قبول نداری؟ مگر نگفت «ألیوم أکملت لکم دینکم»، دین [علی] است؟ چرا قبول نداری؟ مگر یک ذره کندی کرد، [خدا] نگفت که [اگر علی را معرفی نکنی] هیچ کاری نکردهای؟ پس چرا تو امر پیغمبر [را قبول نداری]؟ پس پیغمبر را قبول نداری. پیغمبر را که قبول نداری، ولایت را قبول نداری؛ آن هم قبول [نداشته باشی، خدا را قبول نداری]، هیچ، تمام شد رفت پِی کارش. پس تو چه کارهای؟ تو عبادتی هستی، عبادتی به غیر ولایتی است. شما ببین اهلتسنن چه نمازهایی میخوانند، چه [کار] میکنند.
الان آقای فلانی نمیدانم تشریف دارند؟ آمده؟ این آقای فلانی رفته بود عمره، آن وقت میفرمود که اینقدر همین ساخت توی کوچهها تخت گذاشتهاند، افطاری گذاشتهاند؛ خیلی میگفت بیشتر [از ما] میدهند، [اما] همهاش باطل است. چرا؟ اصل ندارند، اصل ولایت است. فهمیدی؟ تو خیال نکن آنها خسیس باشند، خیلی هم میدهند، صدقات میدهند؛ اما قبولی ندارد که؛ ۲۰ تو هم همین ساختی. چقدر [ائمه] توی این خانهها میرفتند؟ توی خرابهها میرفتند، چیز به مردم میدادند. چرا برمیداشتند عرض میشود خدمتتان باغشان را میدادند؟ تو چه به مردم میدهی؟ چه کار میکنی؟ همین [فقط] علی میگویی؟
حالا این را هم بگویم عیب ندارد. یک آسید هاشم آقایی بود در تهران، رهبر این فدائیان اسلام بود، آره. اما به اینها گفته بود دست به اسلحه نکنید، وقتی کردند رفت کنار. آن وقت ایشان یک جوری بود که درویشها و اینها خیلی دورش بودند، آره. این محمد آقا آمد ما را ببرد، یک جلسهای گرفتند همین قم بیرون شهر، ما رفتیم. ما رفتیم دیدیم همینجور از این ماشینهای مدل میآید، قیژ میکند؛ [طرف] میآید پایین، سبیل تا اینجا، یک اسلوبی، خیلی هم تجددی بودند. از این درویشها[ی ندار نبودند]، آخر بعضی درویشها همچین اینجوری هستند، آره. فهمیدی؟ هیچ حالا بگذریم، آقا اینها آمدند و یک عالِم هم داشتند. اینقدر این نماز را طول داد که خدا میداند؛ من هم حالا دارد دلم جوش میزند برای این بچههای کوچک، اینها گرسنهشان است دیگر. هیچ خلاصه ما ناهار را خوردیم، بنا کردیم صحبت کردن. این محمد آقا میگفت حاج حسین اگر دوبارهایاش را ندیدی، دیدم اینها دارند به هم میگویند این را باید قطعه قطعهاش کنیم؛ یعنی من را، آره.
آوردند، یک دفعه گفتم [شما] خجالت نمیکشید علی میگویید؟ شما باید صفات علی داشته باشید. آقاجان من، این ماشین تو که چندین میلیون است، میتوانی با یک ماشین مختصر [سَر کنی]، این را بدهی به دوستهای علی. کجا شما دوستهای علی را حمایت کردی؟ کجا جهاز دادی؟ از شهری [دیگر] داده، فهمیدی؟ آره، آقا اینها را میگویی خلاصه یک قدری چیز [کوتاه] آمدند. دیگر هر کار هم کردند توی جلسهشان نرفتم. آنها گفته بودند این خیلی استاد است، این ما را تکان داد، ما تا حالا یک علیِ بیاطاعت میگفتیم. حالا عزیز من، تو هم همینی، تو چهکارهای مثلاً؟ چهکار کردی مثلاً؟ چهکار میکنی مثلاً؟ تو صفات [علی باید داشته باشی]، علی صفات دارد. صفاتش سخاوت است، صفاتش شجاعت است، صفات علی رحم است، صفات علی مروّت است. صفات علی [این است که] چشمت را حفظ کنی، صفات علی [این است که] گوشَت را حفظ کنی، صفات علی عرض میشود خدمت شما [این است که] شما امر را اطاعت کنی. کداممان صفاتالله دارد؟ صفاتالله داشته باش عزیز من.
حالا وقتی امیرالمؤمنین [در روز غدیر معرفی شد]، من یک دوستی داشتم یک وقت [به او] گفتم که تمام این دنیا و غیر دنیا، بالا، آسمان، عرش، همه جشن میگیرند. ایشان آن موقع خب یک چیزی بود و رفته بود توی فکر و بعد شب سِیرش داده بودند. اما با همه سِیرش [از ما برگشت]. هیچ، [او] گفت رفتم دیدم که در بالا، در قیامت، [در] محشر جشن است. خودش گفته بود دیدم بابایم نیست، یک چند نفر از رفقا بودند. به میزبان مجلس گفتم که آقا چرا بابایم نیست؟ گفت بابایت حق ندارد بیاید. گفت چه کنم؟ گفت او میتواند [پدرت را] بیاورد. خودش گفت، من نمیخواهم حالا چیز کنم، من که اهل این حرفها نیستم. گفت حاج حسین آنجا نشسته بود، گفت که این میتواند بیاورد. گفت رفتم گفتم حاج حسین بابایم [اینطور شده]، گفت آمد و بابایم را آورد توی جشن. فهمیدی؟ این جشنی که [برای] امیرالمؤمنین هست [اگر بخواهی شرکت کنی] باید علی بگویی. حالا اگر [در] این جشن علی گفتی، با یقین علی گفتی، آن جشنها که [در] آسمان است [آنجا] علی میگویند، چیز دیگر نمیگویند، [آنوقت] تو با آنجا اتصالی. آقای دکتر که به تو میگویم شما جریان داری یا اینکه آسمانی هست و ارتباط داری یعنی این. الان والله اینجا ارتباطش با آنجاست، این یک. دو: ما یک جسم علیینی داریم؛ اما یک روح ولایت داریم. مؤمن با روح ولایت آسمان میرود، با روح ولایت در جلسه آنها، در جلسه ولایت شرکت میکند، با آنجا امریه صادر میکند. کجایی عزیز من؟ اما [باید] پابند نباشی، تو پابند لهو و لعبی، ۲۵ پابندی. دست از پابندیات بردار، [آنوقت] تو نه اینکه اینجا [در مجلس ولایت] شرکت کنی، آنجا هم شرکت میکنی. این الان این نور این مجلس دارد به آسمان میتابد؛ اما [باید] علی بگویی، حرف من سر این است. علی بگویی، علی بگویی، علی بگویی، چه میگویی تو؟ کجایی اینجا نشستی؟ (صلوات بفرستید.)
حالا وقتی امیرالمؤمنین علی علیهالسلام که اینهمه تعریف [او] شد، [قرار شد در ظاهر به دنیا بیاید،] حالا ملائکهها همه ضجّه کردند. [گفتند] خدایا ما که مال حرام نمیخوریم، خدایا ما که به نور امیرالمؤمنین خلق شدیم، به نور ولایت خلق شدیم، علی ما را خلق کرده. یک روایت داریم آخر، اینها چیز نمیخورند، اینها عرض میشود خدمتتان به وجود امیرالمؤمنین زنده هستند. هست دیگر، مثالش هست. امیرالمؤمنین در یکی از جنگها وقتی آمد، حالا جنگ صفین بود، کجا بود، یک بیابانی بود که [در آن] هیچ نبود. دید یک طیور آمد روی زانویش نشست، خیلی [حالش] سرسبز است، خیلی خوب است. گفت طیور اینجا که چیزی نیست، چطور تو همچین باحالی؟ آنهایی که در باغها میروند و چمنها و جنگلها باحالند. گفت یاعلی، ما وقتی گرسنهمان بشود صلوات برای تو میفرستیم، (صلوات بفرستید. یک صلوات دیگر بفرستید.) وقتی تشنهمان بشود لعنت به دشمن تو میکنیم؛ ما سرسبزیم.
ملائکههای آسمان [هم] همینجورند. اینها چیزی نمیخورند، فقط بهواسطه وجود امیرالمؤمنین زنده هستند. حالا اینها ندبه کردند، گریه کردند، گفتند: خدایا ما که [اجازه نداریم کارمان را ترک کنیم.] هرکدام این ملائکهها، اینها در یک کار خاصی هستند، بیکاره نیستند که، هر کدامشان در یک کاری است. [گفتند] ما آخر چهکار کنیم که [امیرالمؤمنین را] زیارت کنیم؟ گفت: خدا فوراً اراده کرد [در] هفت آسمان، هفت بیتالمعمور درست شد، هفت علی آنجاست. خدا رحمت کند علمای ربّانی را، حاج شیخ عباس، خدا رحمتش کند، گفت وقتی علی ضربت خورد، [در] هفت آسمان علی ضربت خورد. مگر علی این است که تو میگویی، [ای] علیفروش؟ (صلوات بفرستید) مگر علی یک علی است؟
این دیگر گویا در جنگ صفین بود، پیغمبر داشت شکست میخورد، گفت خدایا، کمکم کن. [خدا] گفت علی را میخواهی یا ملائکهها بیایند؟ گفت علی را میخواهم، امیرالمؤمنین آمد. معاویه آنجا تدارک دیده بود. این را عمروعاص نقل میکند، دشمن دارد نقل میکند، نه دوست نقل بکند؛ دشمن وقتی نقل کرد، خودش یک حقیقتی است. حالا [معاویه] گفت که قال اینها را بکن. اینها هفتاد و چند نفر بودند، [معاویه] هزارنفر تهیه دید. اینها وقتی میخواستند [جنگ کنند]، امیرالمؤمنین آمد یک داد زد. یک داد زد، تمام اینها فرار کردند. [معاویه گفت] عمروعاص چرا فرار کردی؟ گفت قسم به یگانگی خدا، هر کدام ما یک علی ردّمان بود، ما از گیر علی درمیرفتیم. علی یعنی این، چه میگویی تو؟ کجایی؟ کجایی عزیز من، قربانت بروم؟
حرف دیگر: من میخواهم علیفروش نباشیم ما. ما بیشترمان علیشناس نیستیم؛ وقتی علیشناس نباشی، علیفروشی. توجه کن، ببین من چه میگویم. حالا آقاجان ببین من چه دارم به تو میگویم. مگر هرکس میمیرد [اینطور نیست که] علی بالای سرش است؟ علی یعنی این. علی یعنی قرآن، علی یعنی اسلام، علی یعنی حقیقت، علی یعنی مقصد الله. اما الحمدلله، شکر خدا زنده بودیم و اولیای امور هم خب بالاخره یک عنایتی کردند، تابلو زده بودند، دیدم. میگوید علی عینالله، علی اذنالله، علی خیرالله، علی ولیالله. الحمدلله رب العالمین، ۳۰ ما تشکر میکنیم که بعد از هزار و سیصد سال، حالا مملکتی هست که امیرالمؤمنین را دارد افشا میکند. ما باید افتخار کنیم رفقای عزیز، این حالا گرانی و این حرفها هست، اینها چیزی نیست. [در جنگ چقدر به عراق کمک کردند؟] انگلیسها کردند، امریکاییها کردند، تاحتی همین سعودی چقدر طیاره داد به صدام؟ اما چرا اینها نتوانستند به ایران کاری بکنند؟ عراق را چهجور کردند؟ افغانستان را چهجور کردند؟ خاکهای دیگر را چهجور کردند؟ نتوانستند [ایران را بگیرند]. اما والله جسارت میخواهم بکنم به قدس ولایت، مرزبان این ایران امام زمان است. صلوات بفرستید. تا علی ولیالله، علی حجةالله، علی اذُنالله، علی خیرالله، علی ولیالله، علی حجةالله، علی خلیفه رسولالله، این حتی اسمش در ایران است، هیچکس نمیتواند به ایران خدشه بزند. صلوات بفرستید. کفران نکنید عزیز من. [چطور] کفران کردهاید؟ این حرفها اگر که خدای نخواسته نه [اینکه] برچیده شود، برچیده نمیشود، [اگر] کم بشود، ما کفران نعمت کردهایم. شما الان عزیزان من، باید شکرانه ولایت کنید. حرف من این است، جان من، عزیز من، قربانت بروم.
پس بنا شد یکی من نداشته باشید، اگر من داری، هیچ چیز نداری، چون که همهاش میخواهی مَنت را اجرا کنی. تو باید امر را اجرا کنی، آن من را بگذار کنار، این یک. دو: عرض بشود خدمت شما، شما یک جوری باشید که پیرو خلق نباشید، پیرو امر باشید. اما کسی که امر آنها را دارد اطاعت میکند نه، [منظورم این نیست که او را هم اطاعت نکنید،] من یک چیز کلی به همه خلق نمیگویم. خیلی مواظب باشید، خیلی مواظب باشید قربانتان بروم. الان یک جوری [است که] اگر بخواهی راحت باشی، [راهش] همین است که پیغمبر به سلمان گفت. [پیغمبر] هی میگفت [در آخرالزمان] زنها اینجوری میشوند، مردها اینجوری میشوند.
اصلاً به علی قسم، هیچ چیزی پیش من تازه نیست. هرچه که دارد میآید، من میبینم شده؛ چون که من دفتر را دیدهام. دفتر را دیدهام، دفتر تقدیر این دنیا را دیدهام، نمیخواهم ادعا بکنم. دفتر را دیدهام، هرچه پیش میآید، میبینم توی این دفتر نوشته، هیچ چیزی پیش من تازه نیست. آنموقع میگفتند زنها اینجوری میشوند، بچهها اینجوری میشوند، حکام اینجوری میشوند، علما اینجوری میشوند. هرچه میگذرد هی استقبال میکردم، [میگفتم] خدایا آن که گفتی شد، خدایا این که گفتی شد، خدایا این که گفتی شد؛ من اینجوری هستم. این حرفها که به شما میزنم، آقاجان من، قربانتان بروم، قبول کنید.
حالا همه اینها را که پیغمبر گفت اینجوری میشود، حالا سلمان گفت اگر آن زمان [را درک کردیم] چه کار کنیم؟ [پیغمبر] گفت [انجام] واجبات، ترک محرمات، انتظار الفرج، برو کنار، به خیر و شر مردم شرکت نکن. برو کنار دیگر، آخر کجایی میآیی؟ خب میآیی توی مردم لگد به تو میزنند، لگدی میشوی. برو کنار قربانت بروم، چهکار داری به کار کسی؟ چرا تجسس میکنی؟ [میگویی] این امروز چهکرده، امروز چهجور شده، امروز اینجوری شده، این امروز چهجوری شده، این اینجا چهجوری شده، نمیدانم کیاَک لنگه کفش انداخته زده به رئیسجمهور. نه والا، دیگر آخر این که هی میگویند از همین حرفها، اینها به چه دردی میخورد؟
علی جان، قربانت بروم، حالا ببین چه به تو میگوید. میگوید یک دانه «لا اله الا الله» بگویی، یک «علی ولیالله» بگویی، خدا ملَک برایت خلق میکند تا آخر عمرت ثواب پایت بنویسد؛ علی بگو. یک صلوات بفرستی، یکی از علمای ربّانی میگفت، (یک صلوات مردانه بفرستید.) ۳۵ آقاجان من، قربانت بروم، فدایت بشوم، ایشان میگفت خدا به [همه] ملَک، نه [بعضی] ملائکهها میگوید شما هم برای این [درود] بفرستید. تو گفتی درود برای پیغمبر، حالا خدا به ملَکش میگوید بگو درود ملائکه برای تو. چقدر خوب است؟ یک دانه «لا اله الا الله» [بگویی]، پیغمبر گفت رستگاری. اما حالا ببین عمَر عبادتی بود. [مردم] هم بیشترشان عبادتی هستند. حالا بنده خدا [شخصی از نزد پیغمبر] آمد بیرون، [عمَر] گفت خب خدمت پیغمبر چه [حرفی] بود؟ گفت خیلی [خوب بود]، من به پیغمبر گفتم من از طرف قومم آمدهام، یک چیز بگو ما رستگار شویم. حالا پیغمبر فرمود یک «لا اله الا الله» بگویی [رستگاری]. [عمَر] زد توی گوش این بنده خدا، پیرمرد بود. این هم پاشد با گریه رفت پیش پیغمبر، روایت داریم گفت یا رسولالله عمَر به من برخورد، من این را گفتم. [عمَر] آمد پِیاش، [پیغمبر] گفت عمَر من به او گفتهام. گفت تو بگو، [اگر اینطور باشد] دیگر کسی جهاد نمیرود، کار خیر نمیکند، صدقات نمیدهد. این چیست؟ این مقدس است. چه خبر است؟
این عبادتی است. ما هم آخرالزمان بیشتر عبادتی هستیم، حالا [طرف] کربلا میرود، دوباره میرود، سه باره میرود. آیا گوساله یک چیزی دادی به مردم؟ بده و برو، امام حسین امر میخواهد. مگر نیست که امام صادق یکی آمد [خدمتشان، به او] گفت پروندهات دیروز به دستم رسید؟ یک همسایه داشتی، رفتی یک چیزی به او دادی، یک خرده تهیدست بود؛ من را خوشحال کردی، (ببین اسم مادرش را میآورد) ، مادرم را خوشحال کردی. کجا میروی آنجا؟ خب این کار را بکن، آن کار را هم بکن. [ای] حاجی کوچهنجسکن! خودم دیدم به حضرت عباس، گوسفند را کشت، برد انداخت توی چرخ [که] برود بفروشد. خب تو آخر رفتی مکه، این چه مکهای است رفتهای؟ تو خیرت به یکی برسد، تو کوچهنجسکن [هستی]. اینقدر کوچهنجسکن داریم که نگو. خب نمیگویم نرو، ببین آن کاری که اهمّ است، خدا گفته، بکن؛ آن کار را هم بکن. من نمیگویم نرو کربلا، من نمیگویم نرو.
الان این عمره داد میزنم، تا آخر عمرم هم [داد] میزنم: عمره سینمای بینالمللی، تئاتر بینالمللی است. الان نمیدانم تا شانزده سال، هفده سال اسمشان را نوشتهاند. چرا؟ دوتا زن آنجا میآورند، با خانم همهاش میگردد. میگردند، خوش است، از آنجا هم میخورد و حمامش هم به راه است دیگر، خب بفرما. اینجا عیالوار است، چندتا بچه دارد؛ یکی هم آنجا، میرود آنجا [دارد]. تو خانمبازی، به عمره چه [ربطی دارد]؟ هرسال میرود عمره، [اما] اگر به او بگویی یک چیز به قوم و خویشهایت بده، به آنها بده؛ جان میدهد، آن کار را نمیکند؛ اما هرسال نمیدانم تا کِی عمره است. [شخصی] به این بندهزاده میگفت، رفته بود عمره آقای عالِم؛ میگفت گفت فلانی چقدر ما اشتباه کردیم، (حالا اشتباههایش را دارد میگوید) ، میرفتیم شمال، یک چهارتا زن سیاهسوخته بود میدیدیم، اینجا خوب است. خب بفرما، دارد میگوید. حالا تو کِی میروی عمره فلانی؟ (صلوات بفرستید.)
به تمام آیات قرآن، به اسم ثواب، شما را وامیدارند رو به گناه؛ به اسم اسلام، ولایت را میگیرند از شما، توجه کنید. توجه کنید، عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید حرف بشنوید. (یک صلوات بفرستید.)
خب من میخواستم که وقت ایشان را نگیرم، یک قدری کمکش کنم که انشاءالله، ایشان هم حالا به قدر یک ده دقیقه، یک ربع، یا تا دوازده چیز [تمام] کند که اینها میخواهند ناهار بدهند، مثل پارسال بدهند. گفتم که باباجان اگر حرف امری میخواهید، پارسال هم گفتم، حرف من را گوش بدهید؛ اگر حرف عشقی میخواهید، گوش به حرف فلانی بدهید. حالیات است؟ دلم میخواهد قشنگ گوش به حرف بدهید. ۴۰
یک دعا هم من بکنم:
خدایا تو را به حق وجود مبارک امیرالمؤمنین، که وجود امیرالمؤمنین وجود تمام خلقت است، چون که هر خلقتی که علی را نخواهد بهدرد نمیخورد، سقوط دارد؛ خدایا ولایت ما را کامل کن.
خدایا ما ولایت را تا آخر برسانیم.
خدایا ما از کسانی باشیم [که] امر ولایت را اطاعت کنیم. امر ولایت سخاوت است، امر ولایت به مردم رسیدن است، امر ولایت خوشخُلقی است، امر ولایت گناه نکردن است، امر ولایت حقیقت است، امر ولایت خوشخُلقی است.
امر ولایت گفتم ولایت، عدالت، سخاوت؛ خدایا اگر تا حالا به ما ندادی، به تمام حضار مجلس بده.
خدایا حالا که دادی، شیطان خدشه به آن نزند. ما این را تا آخر برسانیم. (با صلوات بر محمد)