غلامان ولایت: تفاوت بین نسخهها
جز (جایگزینی متن - 'باباجانمن' به 'باباجانِ من') |
|||
سطر ۱۳: | سطر ۱۳: | ||
من با برادرم یک موضوعی داشتم. پسرش، دکتر است. گفت: مگر این برادر تو نیست؟ گفتم: چرا، گفتم: من پیرو آن پیغمبری هستم که به عمویش لعنت میکند، {{آیه|تَبّت یَدا أبیلَهَب|سوره=111|آیه=1}} اما میگوید: «سلمانُ مِنّا أهلالبیت». من برادر و پسر برادر هیچچیز حالیام نیست. اصلاً من اینها را گوش نخواهم داد. اینجور باید باشید! رفقایعزیز! حالا اگر به این جلسه خدمت کردید، به خون دشمنان علی خدمت کردید. میفهمید یا نه؟ جلوی پایتان را بگیرید، نرو! ببین، آقا! من تکرار کردم، من اسم جایی را نمیآورم، اسم جلسهای را نمیآورم، من اینکه عقلم رسیدهاست را میگویم. من روایتش را بگویم. قربانتان بروم، چرا میگوید در آخرالزّمان از هزار نفر یکی با دین از دنیا نمیرود؟ دین که در ظاهر روی دوش ماست؛ مکّه میرویم، عمره میرویم، نماز شب میخوانیم، حتّیالإمکان به مردم کمک میکنیم، قرآن سر میگیریم، علی! علی! میکنیم، پس چرا ما بیدین هستیم؟ من یکروایت روی آن میگذارم که قبول کنید! این روایت از برای امامصادق {{علیه}} است. حضرت میفرماید: مکّه میروند، عمره میروند، قرآن سر میگیرند، صِلهرَحِم میکنند، در صورتیکه عاقوالدین هم نیستند، اهلجهنّم هستند. [میپرسند:] یابنرسولالله! تمام ابعاد [مسلمانی] به این [شخص] جمع است؟ میگوید: مال را چنگ میزنند. | من با برادرم یک موضوعی داشتم. پسرش، دکتر است. گفت: مگر این برادر تو نیست؟ گفتم: چرا، گفتم: من پیرو آن پیغمبری هستم که به عمویش لعنت میکند، {{آیه|تَبّت یَدا أبیلَهَب|سوره=111|آیه=1}} اما میگوید: «سلمانُ مِنّا أهلالبیت». من برادر و پسر برادر هیچچیز حالیام نیست. اصلاً من اینها را گوش نخواهم داد. اینجور باید باشید! رفقایعزیز! حالا اگر به این جلسه خدمت کردید، به خون دشمنان علی خدمت کردید. میفهمید یا نه؟ جلوی پایتان را بگیرید، نرو! ببین، آقا! من تکرار کردم، من اسم جایی را نمیآورم، اسم جلسهای را نمیآورم، من اینکه عقلم رسیدهاست را میگویم. من روایتش را بگویم. قربانتان بروم، چرا میگوید در آخرالزّمان از هزار نفر یکی با دین از دنیا نمیرود؟ دین که در ظاهر روی دوش ماست؛ مکّه میرویم، عمره میرویم، نماز شب میخوانیم، حتّیالإمکان به مردم کمک میکنیم، قرآن سر میگیریم، علی! علی! میکنیم، پس چرا ما بیدین هستیم؟ من یکروایت روی آن میگذارم که قبول کنید! این روایت از برای امامصادق {{علیه}} است. حضرت میفرماید: مکّه میروند، عمره میروند، قرآن سر میگیرند، صِلهرَحِم میکنند، در صورتیکه عاقوالدین هم نیستند، اهلجهنّم هستند. [میپرسند:] یابنرسولالله! تمام ابعاد [مسلمانی] به این [شخص] جمع است؟ میگوید: مال را چنگ میزنند. | ||
− | {{موضوع|تفکّر داشتهباش! تا یکی گفت: چقدر پول برای فلانجا بده! فوراً نده! اگر هم یکوقت [پولی یا چیزی] میدهی، به آبروی ولایتت بده! اگرنه مارک به تو میزنند؛ اما شب ناراحت باش و گریه کن|انفاق/تفکر/آبروی ولایت}} رفقایعزیز! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، امروز، اگر تفکّر نداشتهباشید، هیچچیز ندارید. تفکّر، تفکّر، تفکّر. یکی از رفقایعزیز من بهمن گفت: راجعبه تفکّر صحبتی بکنید! امروز جوابش را میدهم. قربانت بروم، یکنفر آدم در دنیا بیاید، باید تفکّر بالای سرش باشد؛ یعنی احتیاج به تفکّر دارد. مگر تفکّر تمامی دارد؟ میخواهید یکسال برای شما از تفکّر بگویم، هر روز هم یکچیز تازه باشد. یکی نذر ببندد، ببینید میگویم یا نه؟ اینقدر ابعاد تفکّر بالاست. تفکّر داشتهباش! تا فلانی درِ مغازهات میآید، درِ بنگاهت، درِ دکّانت، درِ دفترت [میآید] که چقدر برای فلانجا بده! نده! اگر هم یکوقت میخواهی بدهی، به آبروی ولایتت بده! ببین، من چه میگویم؟ الآن من درِ دکّان شما، درِ حُجره شما، درِ دفتر شما آمدم [و] یکچیزی میخواهم. اگر بهمن ندهی، یک مارک به تو میخورد. اینجا را باید به حفظ آبروی ولایتت بدهی؛ اما در باطن، باید شب گریه کنی. زهراجان! من نمیخواستم برای اینها بدهم که از برای همسر عزیزت دارند توطئه میکنند. گریه کنی، باید پول را هم بدهی. {{دقیقه|10}} چرا؟ این آبروی تو را لکّهدار میکند. اگر این جلسه را [در] خانهات گرفتی، به حفظ آبرویت بگیر! نباید راضی باشی [که] او یکدانه برنج بخورد. در صورتیکه دارد تفسیر قرآن میگوید، علی! علی! میکند؛ ببین، دارد تو را کجا میبرد؟ دارد بچّههایت را کجا میبرد؟ حواست جمع باشد. امروز دین، تفکّر است، دین، بیداری است. کجا میروید؟ چهکار میکنید؟ والله! من اینرا واجب دانستم [که] بگویم. از آنجا میگوید: اگر مؤمنی را دعوت کردی، به شمارههای لقمهای که میخورد، حجّ و عمره پایت نوشتهمیشود. اینقدر امامصادق {{علیه}} شما را میخواهد، شخصی مریض شدهاست، [امام] میگوید: مریض شدی؟ میگوید: «ما» مریض شدیم. نمیگوید: من مریض شدم. آقاجان من! ببین من چه میگویم؟ والله! این حرفها مبنا دارد. اینکه این حرف مبنا دارد، آن حرف هم مبنای دیگری دارد، آن حرف هم مبنای دیگری دارد. مگر حرف امامصادق {{علیه}} یا امامباقر {{علیه}} یا علی {{علیه}} یک مبنا دارد؟ صدها مبنا دارد؛ اما باید تفکّر داشتهباشید! میگوید: «ما» مریض شدیم. ای دوستعلی! حالا که مریض شدی، همه ما مریض شدیم؛ اما حالا امامحسن {{علیه}} چه میگوید؟ میگوید: وقتی عمر، مادر ما، زهرا {{علیها}} را کشت، همه ما را کشت. ببین، اینرا در کنارش میآورد. | + | {{موضوع|تفکّر داشتهباش! تا یکی گفت: چقدر پول برای فلانجا بده! فوراً نده! اگر هم یکوقت [پولی یا چیزی] میدهی، به آبروی ولایتت بده! اگرنه مارک به تو میزنند؛ اما شب ناراحت باش و گریه کن|انفاق/تفکر/آبروی ولایت}} رفقایعزیز! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، امروز، اگر تفکّر نداشتهباشید، هیچچیز ندارید. تفکّر، تفکّر، تفکّر. یکی از رفقایعزیز من بهمن گفت: راجعبه تفکّر صحبتی بکنید! امروز جوابش را میدهم. قربانت بروم، یکنفر آدم در دنیا بیاید، باید تفکّر بالای سرش باشد؛ یعنی احتیاج به تفکّر دارد. مگر تفکّر تمامی دارد؟ میخواهید یکسال برای شما از تفکّر بگویم، هر روز هم یکچیز تازه باشد. یکی نذر ببندد، ببینید میگویم یا نه؟ اینقدر ابعاد تفکّر بالاست. تفکّر داشتهباش! تا فلانی درِ مغازهات میآید، درِ بنگاهت، درِ دکّانت، درِ دفترت [میآید] که چقدر برای فلانجا بده! نده! اگر هم یکوقت میخواهی بدهی، به آبروی ولایتت بده! ببین، من چه میگویم؟ الآن من درِ دکّان شما، درِ حُجره شما، درِ دفتر شما آمدم [و] یکچیزی میخواهم. اگر بهمن ندهی، یک مارک به تو میخورد. اینجا را باید به حفظ آبروی ولایتت بدهی؛ اما در باطن، باید شب گریه کنی. زهراجان! من نمیخواستم برای اینها بدهم که از برای همسر عزیزت دارند توطئه میکنند. گریه کنی، باید پول را هم بدهی. {{دقیقه|10}} چرا؟ این آبروی تو را لکّهدار میکند. اگر این جلسه را [در] خانهات گرفتی، به حفظ آبرویت بگیر! نباید راضی باشی [که] او یکدانه برنج بخورد. در صورتیکه دارد تفسیر قرآن میگوید، علی! علی! میکند؛ ببین، دارد تو را کجا میبرد؟ دارد بچّههایت را کجا میبرد؟ حواست جمع باشد. امروز دین، تفکّر است، دین، بیداری است. کجا میروید؟ چهکار میکنید؟ والله! من اینرا واجب دانستم [که] بگویم. از آنجا میگوید: اگر مؤمنی را دعوت کردی، به شمارههای لقمهای که میخورد، حجّ و عمره پایت نوشتهمیشود. اینقدر امامصادق {{علیه}} شما را میخواهد، شخصی مریض شدهاست، [امام] میگوید: مریض شدی؟ میگوید: «ما» مریض شدیم. نمیگوید: من مریض شدم. {{ارجاع به روایت|مریض شدن ائمه به مریضی شیعیان}} آقاجان من! ببین من چه میگویم؟ والله! این حرفها مبنا دارد. اینکه این حرف مبنا دارد، آن حرف هم مبنای دیگری دارد، آن حرف هم مبنای دیگری دارد. مگر حرف امامصادق {{علیه}} یا امامباقر {{علیه}} یا علی {{علیه}} یک مبنا دارد؟ صدها مبنا دارد؛ اما باید تفکّر داشتهباشید! میگوید: «ما» مریض شدیم. ای دوستعلی! حالا که مریض شدی، همه ما مریض شدیم؛ اما حالا امامحسن {{علیه}} چه میگوید؟ میگوید: وقتی عمر، مادر ما، زهرا {{علیها}} را کشت، همه ما را کشت. ببین، اینرا در کنارش میآورد. |
{{موضوع|قضایای سلمان، غلام ولایت|سلمان/غلام ولایت}} ما که زبانمان اَلکن است که بخواهیم از ولایت صحبت کنیم. من امروز میخواهم برای دو سه تا از غلامان اینها صحبت کنم که ما هم غلام اینها باشیم. بفهم [که] یک غلام چقدر ارزش پیدا میکند. امیرالمؤمنین {{علیه}}، چه اشرافی به یکی از غلامان خودش دادهاست؛ اما زحمت دارد. مگر این سلمان نیست؟ تاریخش را بخوانید! حالا در آنجا که او هست، پدرش کافر است. فهمید [سلمان] دو هوا شدهاست، او را در چاه انداخت، در چاه یک نانی به او میداد. متوسّل شد و از آنجا نجات پیدا کرد. آمد [و] گیر دو تا راهب افتاد. این راهب مُرد و گیر یک راهب دیگر افتاد. حالا آمده گیر یک زن یهودی افتادهاست. باباجان! ببین این چقدر تقوا دارد؟ امر یک زن یهودی را اطاعت میکند. ما لاشخوریم، هر کجا شد میخوریم. حالا که اینهمه سلمان سختی کشید و صدمه خورد، به پیغمبر {{صلی}} امر شد. جبرئیل نازلشد: یا محمّد! پا [بلند] شو علی را بردار! برو سلمان را بخر و بیاور! جبرئیل هم در اختیار شماست. من به جبرئیل آنچیزی که بتواند ایجاد کند را دادم. آمده، پیش باغ او رفته، درون باغ آمده، میگوید: آقایان! خوش آمدید! مشرّف فرمودید! یکجا انداخت، اینها نشستند، حالا نمیداند که اینها چه کسانی هستند؟ میگوید: آقایان! این خانم من بهمن گفته که هر چیزی پای درخت ریختهاست، بخورید! من بروم اجازه بگیرم، شما بسکه خوب هستید، ببینم اجازه میدهد [که] من یک میوه برای شما بچینم؟ رفت و گفت: ای خانم! دو سه مهمان خیلی عزیز بهمن خوردهاست، اجازه میدهید از این باغ شما و از این درختهایت یکچیزی بچینم؟ تا حالا که گفتی پادرختی بخور! من خوردم؛ اجازه داد. حالا به او گفتند: برو به او بگو بیا! {{دقیقه|15}} حالا رفت. گفتند: این غلام را میفروشید؟ گفت: نه! گفت: چرا؟ گفت: قیمتش خیلی است. گفت: هر چه میخواهی بگو! گفت: من چند صد تا درخت رَشمیخرما [و] چقدر هم خرمایسیاه میخواهم. گفت: باشد، داد. گفت: من میخواهم اینها هم رشمی باشد. جبرئیل فوراً اینها را به اذن خدا خلق کرد، آنها هم همینجور شدند. [آنها را] داد، [سلمان را] خرید و آورد. عزیز من! این حساب کار است که این سلمان هر چند یهودی است، مالش را بیخود نمیخورد. چهخبر است؟ نمیتوانم از این بیشتر بگویم. این از این. | {{موضوع|قضایای سلمان، غلام ولایت|سلمان/غلام ولایت}} ما که زبانمان اَلکن است که بخواهیم از ولایت صحبت کنیم. من امروز میخواهم برای دو سه تا از غلامان اینها صحبت کنم که ما هم غلام اینها باشیم. بفهم [که] یک غلام چقدر ارزش پیدا میکند. امیرالمؤمنین {{علیه}}، چه اشرافی به یکی از غلامان خودش دادهاست؛ اما زحمت دارد. مگر این سلمان نیست؟ تاریخش را بخوانید! حالا در آنجا که او هست، پدرش کافر است. فهمید [سلمان] دو هوا شدهاست، او را در چاه انداخت، در چاه یک نانی به او میداد. متوسّل شد و از آنجا نجات پیدا کرد. آمد [و] گیر دو تا راهب افتاد. این راهب مُرد و گیر یک راهب دیگر افتاد. حالا آمده گیر یک زن یهودی افتادهاست. باباجان! ببین این چقدر تقوا دارد؟ امر یک زن یهودی را اطاعت میکند. ما لاشخوریم، هر کجا شد میخوریم. حالا که اینهمه سلمان سختی کشید و صدمه خورد، به پیغمبر {{صلی}} امر شد. جبرئیل نازلشد: یا محمّد! پا [بلند] شو علی را بردار! برو سلمان را بخر و بیاور! جبرئیل هم در اختیار شماست. من به جبرئیل آنچیزی که بتواند ایجاد کند را دادم. آمده، پیش باغ او رفته، درون باغ آمده، میگوید: آقایان! خوش آمدید! مشرّف فرمودید! یکجا انداخت، اینها نشستند، حالا نمیداند که اینها چه کسانی هستند؟ میگوید: آقایان! این خانم من بهمن گفته که هر چیزی پای درخت ریختهاست، بخورید! من بروم اجازه بگیرم، شما بسکه خوب هستید، ببینم اجازه میدهد [که] من یک میوه برای شما بچینم؟ رفت و گفت: ای خانم! دو سه مهمان خیلی عزیز بهمن خوردهاست، اجازه میدهید از این باغ شما و از این درختهایت یکچیزی بچینم؟ تا حالا که گفتی پادرختی بخور! من خوردم؛ اجازه داد. حالا به او گفتند: برو به او بگو بیا! {{دقیقه|15}} حالا رفت. گفتند: این غلام را میفروشید؟ گفت: نه! گفت: چرا؟ گفت: قیمتش خیلی است. گفت: هر چه میخواهی بگو! گفت: من چند صد تا درخت رَشمیخرما [و] چقدر هم خرمایسیاه میخواهم. گفت: باشد، داد. گفت: من میخواهم اینها هم رشمی باشد. جبرئیل فوراً اینها را به اذن خدا خلق کرد، آنها هم همینجور شدند. [آنها را] داد، [سلمان را] خرید و آورد. عزیز من! این حساب کار است که این سلمان هر چند یهودی است، مالش را بیخود نمیخورد. چهخبر است؟ نمیتوانم از این بیشتر بگویم. این از این. |
نسخهٔ ۲۸ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۲۷
غلامان ولایت | |
کد: | 10134 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1376-08-22 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام سیزده رجب (12 رجب) |
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! قربانتان بروم، من همیشه در ابعاد چیزی هستم که ولایت شما خدشهدار نشود. شما باور کنید که من شبجمعه یا جمعه همیشه در فکر هستم و از خدای تبارک و تعالی درخواست میکنم، تا حتّی از امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، از حضرتزهرا (علیهاالسلام) درخواست میکنم، میگویم: بیبیجان! ما که چیزی بلد نیستیم، این رفقا یک روزی دارند [و] یک رزق، الحمد لله روزیشان را فراوان کردی؛ اما من نمیدانم آیا رزق اینها هم فراوان هست یا نه؟ بهمن بده [تا] به اینها بدهم. شما، روزی میدهید. رزق چیست؟ رزق، ولایت است. بعد از درگاه ائمهطاهرین (علیهمالسلام) درخواست میکنم. من در فکر رفتم الآن در اینزمان چهچیز ولایت شما را خدشهدار میکند و این ولایت را از شما میگیرد؟ اهلقرآن! اینها میگفتند که بگو مالک برگردد، اگر مالک برنگردد، ما تو را میکشیم. من بارها گفتم [که] اینها یقین به ولایت نداشتند. داشتند همینطور جنگ میکردند و جهاد میکردند؛ اما امیرالمؤمنین، یعسوبالدّین (علیهالسلام) متوجّه بود که اینها دارند شکست میخورند و ولایت را دکّان کردند. گفت: «انا قرآنالنّاطق»، من قرآنناطق هستم. گفتند: بگو برگردد! حضرت پیام داد: مالک! اگر میخواهی من را ببینی، برگرد! گفت: یا علی! نیمساعت صبر کن! معاویه پایش در رکاب گذاشتهاست، دارد دکور لشکرش فانی میشود. گفت: اگر من را میخواهی، برگرد! برگشت.
الآن من نمیگویم نرو! من عقلم نمیرسد که بگویم برو یا نرو! تفکّر داشتهباش. این آقا میآید و شبعید است، کمک میکند، خدا میداند که امروز چه کمکی شد؟ زهرا (علیهاالسلام) خوشحال شد، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خوشحال شد، دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) خوشحال شدند. چونکه اندیشه و تفکّر داشت، خیر به دستش جاری شد. حالا شما میروی همین را در یک جلسهای میدهی، همین انفاق را در یک جلسهای دیگر میکنی. من نمیگویم نکن! تفکّر داشتهباش! ببین، ریشه این جلسه به کجا وصل است؟ من به یکی از رفقا گفتم؛ گفتم: شما این جلسهای که گرفتید، مبادا خیر [خیرات] پدرت کنی، حالا ایشان یا خوشش آمد یا نیامد، من یکحرفی نمیزنم که کسی خوشش بیاید یا بدش بیاید. من رزقم دست خداست، جانم همدست خداست. چرا خدا را به غضب بیاورم؟ بهمن میگوید، مرتیکه [مردک]! جانت در دستم من بود، رزقت هم در دست من بود، چرا تملّق کردی؟ من جواب خدا را چه بدهم؟
بعد، این جلساتی که حالا پیدا شده، یک عده سنّیزده و سنّینما بهنام ولایت وارد شدند، خیلی حرف ولایت میزنند؛ اما آخرش را کجا میبرد، یکقدر اینجا مشکل است. حالا شما در آن جلسه شرکت کردید، این آقای جلسه دارد مردم را از ولایت برمیگرداند. دهنفر، بیستنفر، هر چند تا که برگرداند، یکی از آنها به تو میرسد. ببین آقا! من والله! واجب دانستم [که] بگویم، به علی قسم! خدا، قرآن، ببینید، میدانید، خواندید، اگر تفکّر داشتهباشید، میگوید: اگر یکنفر را هدایت کردی، انگار عالم را هدایت کردهای؛ اما یکی هم گمراه کنی، عالم را گمراه کردی. این آقا که تو رفتی در آن جلسه نشستی، این آقا حرفی زد، مردم را گمراه کرد، یکدانه گمراهیاش که به تو بدهد، انگار عالم را گمراه کردی. ما کجاییم؟ چرا ما متوجّه نمیشویم؟ چرا بهواسطه پدر زنمان میرویم؟ چرا بهواسطه برادر زنمان میرویم؟ چرا بهواسطه اینها میرویم؟ مگر اینها چهکار میکنند؟
من با برادرم یک موضوعی داشتم. پسرش، دکتر است. گفت: مگر این برادر تو نیست؟ گفتم: چرا، گفتم: من پیرو آن پیغمبری هستم که به عمویش لعنت میکند، «تَبّت یَدا أبیلَهَب»[۱] اما میگوید: «سلمانُ مِنّا أهلالبیت». من برادر و پسر برادر هیچچیز حالیام نیست. اصلاً من اینها را گوش نخواهم داد. اینجور باید باشید! رفقایعزیز! حالا اگر به این جلسه خدمت کردید، به خون دشمنان علی خدمت کردید. میفهمید یا نه؟ جلوی پایتان را بگیرید، نرو! ببین، آقا! من تکرار کردم، من اسم جایی را نمیآورم، اسم جلسهای را نمیآورم، من اینکه عقلم رسیدهاست را میگویم. من روایتش را بگویم. قربانتان بروم، چرا میگوید در آخرالزّمان از هزار نفر یکی با دین از دنیا نمیرود؟ دین که در ظاهر روی دوش ماست؛ مکّه میرویم، عمره میرویم، نماز شب میخوانیم، حتّیالإمکان به مردم کمک میکنیم، قرآن سر میگیریم، علی! علی! میکنیم، پس چرا ما بیدین هستیم؟ من یکروایت روی آن میگذارم که قبول کنید! این روایت از برای امامصادق (علیهالسلام) است. حضرت میفرماید: مکّه میروند، عمره میروند، قرآن سر میگیرند، صِلهرَحِم میکنند، در صورتیکه عاقوالدین هم نیستند، اهلجهنّم هستند. [میپرسند:] یابنرسولالله! تمام ابعاد [مسلمانی] به این [شخص] جمع است؟ میگوید: مال را چنگ میزنند.
رفقایعزیز! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، امروز، اگر تفکّر نداشتهباشید، هیچچیز ندارید. تفکّر، تفکّر، تفکّر. یکی از رفقایعزیز من بهمن گفت: راجعبه تفکّر صحبتی بکنید! امروز جوابش را میدهم. قربانت بروم، یکنفر آدم در دنیا بیاید، باید تفکّر بالای سرش باشد؛ یعنی احتیاج به تفکّر دارد. مگر تفکّر تمامی دارد؟ میخواهید یکسال برای شما از تفکّر بگویم، هر روز هم یکچیز تازه باشد. یکی نذر ببندد، ببینید میگویم یا نه؟ اینقدر ابعاد تفکّر بالاست. تفکّر داشتهباش! تا فلانی درِ مغازهات میآید، درِ بنگاهت، درِ دکّانت، درِ دفترت [میآید] که چقدر برای فلانجا بده! نده! اگر هم یکوقت میخواهی بدهی، به آبروی ولایتت بده! ببین، من چه میگویم؟ الآن من درِ دکّان شما، درِ حُجره شما، درِ دفتر شما آمدم [و] یکچیزی میخواهم. اگر بهمن ندهی، یک مارک به تو میخورد. اینجا را باید به حفظ آبروی ولایتت بدهی؛ اما در باطن، باید شب گریه کنی. زهراجان! من نمیخواستم برای اینها بدهم که از برای همسر عزیزت دارند توطئه میکنند. گریه کنی، باید پول را هم بدهی. چرا؟ این آبروی تو را لکّهدار میکند. اگر این جلسه را [در] خانهات گرفتی، به حفظ آبرویت بگیر! نباید راضی باشی [که] او یکدانه برنج بخورد. در صورتیکه دارد تفسیر قرآن میگوید، علی! علی! میکند؛ ببین، دارد تو را کجا میبرد؟ دارد بچّههایت را کجا میبرد؟ حواست جمع باشد. امروز دین، تفکّر است، دین، بیداری است. کجا میروید؟ چهکار میکنید؟ والله! من اینرا واجب دانستم [که] بگویم. از آنجا میگوید: اگر مؤمنی را دعوت کردی، به شمارههای لقمهای که میخورد، حجّ و عمره پایت نوشتهمیشود. اینقدر امامصادق (علیهالسلام) شما را میخواهد، شخصی مریض شدهاست، [امام] میگوید: مریض شدی؟ میگوید: «ما» مریض شدیم. نمیگوید: من مریض شدم. آقاجان من! ببین من چه میگویم؟ والله! این حرفها مبنا دارد. اینکه این حرف مبنا دارد، آن حرف هم مبنای دیگری دارد، آن حرف هم مبنای دیگری دارد. مگر حرف امامصادق (علیهالسلام) یا امامباقر (علیهالسلام) یا علی (علیهالسلام) یک مبنا دارد؟ صدها مبنا دارد؛ اما باید تفکّر داشتهباشید! میگوید: «ما» مریض شدیم. ای دوستعلی! حالا که مریض شدی، همه ما مریض شدیم؛ اما حالا امامحسن (علیهالسلام) چه میگوید؟ میگوید: وقتی عمر، مادر ما، زهرا (علیهاالسلام) را کشت، همه ما را کشت. ببین، اینرا در کنارش میآورد.
ما که زبانمان اَلکن است که بخواهیم از ولایت صحبت کنیم. من امروز میخواهم برای دو سه تا از غلامان اینها صحبت کنم که ما هم غلام اینها باشیم. بفهم [که] یک غلام چقدر ارزش پیدا میکند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، چه اشرافی به یکی از غلامان خودش دادهاست؛ اما زحمت دارد. مگر این سلمان نیست؟ تاریخش را بخوانید! حالا در آنجا که او هست، پدرش کافر است. فهمید [سلمان] دو هوا شدهاست، او را در چاه انداخت، در چاه یک نانی به او میداد. متوسّل شد و از آنجا نجات پیدا کرد. آمد [و] گیر دو تا راهب افتاد. این راهب مُرد و گیر یک راهب دیگر افتاد. حالا آمده گیر یک زن یهودی افتادهاست. باباجان! ببین این چقدر تقوا دارد؟ امر یک زن یهودی را اطاعت میکند. ما لاشخوریم، هر کجا شد میخوریم. حالا که اینهمه سلمان سختی کشید و صدمه خورد، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امر شد. جبرئیل نازلشد: یا محمّد! پا [بلند] شو علی را بردار! برو سلمان را بخر و بیاور! جبرئیل هم در اختیار شماست. من به جبرئیل آنچیزی که بتواند ایجاد کند را دادم. آمده، پیش باغ او رفته، درون باغ آمده، میگوید: آقایان! خوش آمدید! مشرّف فرمودید! یکجا انداخت، اینها نشستند، حالا نمیداند که اینها چه کسانی هستند؟ میگوید: آقایان! این خانم من بهمن گفته که هر چیزی پای درخت ریختهاست، بخورید! من بروم اجازه بگیرم، شما بسکه خوب هستید، ببینم اجازه میدهد [که] من یک میوه برای شما بچینم؟ رفت و گفت: ای خانم! دو سه مهمان خیلی عزیز بهمن خوردهاست، اجازه میدهید از این باغ شما و از این درختهایت یکچیزی بچینم؟ تا حالا که گفتی پادرختی بخور! من خوردم؛ اجازه داد. حالا به او گفتند: برو به او بگو بیا! حالا رفت. گفتند: این غلام را میفروشید؟ گفت: نه! گفت: چرا؟ گفت: قیمتش خیلی است. گفت: هر چه میخواهی بگو! گفت: من چند صد تا درخت رَشمیخرما [و] چقدر هم خرمایسیاه میخواهم. گفت: باشد، داد. گفت: من میخواهم اینها هم رشمی باشد. جبرئیل فوراً اینها را به اذن خدا خلق کرد، آنها هم همینجور شدند. [آنها را] داد، [سلمان را] خرید و آورد. عزیز من! این حساب کار است که این سلمان هر چند یهودی است، مالش را بیخود نمیخورد. چهخبر است؟ نمیتوانم از این بیشتر بگویم. این از این.
حالا سر بلال آمدیم. این بلال، غلام یکنفر بود. این در شهر میآمد و قدری دیر میکرد. وقتی [به شهر] آمد، دید که [بلال] دارد گوش به حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میدهد. هر چه [او را] زدند، هر چه او را اذیّت کردند، دید میگوید. روایت صحیح داریم؛ او را در بیابانها میبردند، اینجور میخواباندند و ریگ داغ روی او میریختند. فقط میگفت: «محمّد»، «محمّد». چیزی دیگر هم نمیگفت. اینقدر گرسنگی به او داد و به او صدمه زد، داشت از بین میرفت. ابابکر رفت او را خرید و آورد، او را به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بخشید. حالا آمد او را به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بخشید. پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) ایشان را اذانگوی خودش قرار داد که اذان بگوید؛ اما گویا مخرج شین نداشت. مشرکین دیدند خیلی مورد توجُه پیغمبر قرار گرفت، عناد داشتند. گفتند: اگر این کلاغسیاه اذان نگوید، صبح نمیشود؟ جبرئیل نازلشد: یا محمّد! بگو: نه! گفت: نه؟ هر چه اینها منتظر بودند، دیدند صبح نمیشود. آخر دیدند، خودشان قرارداد کردند، پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدند [و] گفتند: بلال! اذان بگو! حالا بلال گفت: «اللهأکبر، اللهأکبر،» شفق نزد، ببین خدا چطور دارد اسم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و علی (علیهالسلام) را افشا میکند؟ تا گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله»، «أشهد أنّ علیّاً ولیّالله»، (رفقایعزیز! ایراد نکنید که بگویید آنموقع هنوز «أشهد أنّ علیّاً ولیّالله» نبود، «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّالله» بود؛ اما تقیّه میکرد.) شفق زد. باباجانِ من! عزیزجان من! کجا میروی از در خانه علی (علیهالسلام) دست برمیداری؟ یک طلوعفجر را در اختیار غلامسیاه گذاشتهاست، یک غلام به آسمان تصرّف میکند. کجا میروی؟ حالا به مرتیکه [مردک] میگویی علی کُره را برگردانده، تعجّب میکند. طلوعفجر در اختیار یک دوستعلی (علیهالسلام) است، آیا کُره در اختیار علی (علیهالسلام) نباشد؟ بدبخت! برو مغزت را معالجه کن! صبح، شفق زد. مگر طلوع یک خلقت شوخی است؟
این حرف مبنا دارد. رفقایعزیز! الآن مبنایش را به شما میگویم. چونکه اسم اینها، اسم اعظم است؛ نه خودشان. وقتی گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله»، اسم اعظم خدا را آورد، وقتی گفت: «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّالله»، اسم اعظم خدا را آورد، خدا بهپاس احترام اسم اعظم، صبح، شفق زد. ایناست شناسایی علی (علیهالسلام)، ایناست معرفت در حقّ ولایت. اسم اعظمِ خداست. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! جملهای فرمود، من همیشه یاد ایشان هستم. رفقایعزیز! اگر من مُردم، یاد من باشید! من هیچوقت ایشان را فراموش نکردم. بهمن گفت: حسینجان! روایت صحیح داریم، خدا میفرماید: کفران امامان ما [را] کردند، اماممان را مخفی کردیم. ما امامانمان را در اختیار مردم گذاشتیم، [تا] استفاده کنند؛ یا کشتند و یا زهر دادند؛ اما در آخرالزّمان اسم اینها را از اینها میگیریم: «إسمُهُأعظم»، اسم اینها را از آنها میگیریم، آنوقت وای به حال مردم! حالا ببین گرفته یا نگرفته؟ کجا میرویم؟ برو ببین چهخبر است؟ «إسمُهُأعظم». ما اسم اعظم را از اینها میگیریم. روایت صحیح داریم، به عمّار میگوید: خدای تبارک و تعالی وقتی میخواست خلقت را خلق کند، گفت: علی! چرا؟ علی (علیهالسلام)، مقصد خداست. خب، اسم مقصدش را آوردهاست. حالا بیخود نیست که عیسی «علی» میگوید، مرده را زنده میکند، داوود «علی» میگوید، آهن در دستش نرم میشود، اوّل خدا گفته «علی»!
من خدمت شما غلام دیگری را عرض کنم؛ غلام حضرتسجّاد. مگر نیست غلام حضرتسجّاد که همه رفتند نماز باران خواندند، باران نیامد؟ حالا حضرت امر میکند [و] میگوید: برو نماز بخوان! میرود نماز میخواند. تا نماز طی شد، دستهایش را بلند کرد [و] گفت: خدایا! بهواسطه حجّت خودت، رحمتت را نازل کن! باباجان! اینها که رفتند [نماز باران خواندند،] حجّت را قبول نداشتند. این غلام واسطه بردهاست. میگوید: خدایا! به حقّ امامسجّاد، به مردم، به حیوانات، به همه رحم کن! باران را روانه کن! اینقدر باران آمد که مردم و همه را کفایت کرد. حالا ببین، دوستی ایناست. به ما یک چلو کباب میدهد، هر طور بگوید، [همان را] میگوییم. اگر بگوید یزید زندهباشد، میگوییم یزید زندهباشد، چلو کباب نَمیرد، ما بخوریم.
حالا ببین غلام چه میگوید؟ حالا یک مردی متوجّه شد. رفت به حضرت گفت: یکی از این غلامانت را بهمن بفروش! گفت: میبخشم. غلامها را آورد، گفت: اینها نیست. گفت: یکی از آنها در اصطبل کار میکند، [او را] آورد، گفت: همیناست. گفت: به تو بخشیدم. همینطور که [غلام] داشت میرفت، اشک ریخت. گفت: چهچیزی باعث شد که من را از آقایم جدا کردی؟ (بابا! نمیخواهد از آقایش جدا شود. آقایمهندس! تو که هفتاد سال است ادّعای مهندسی میکنی، اگر الآن امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید [و] بگوید برو این حیوانات را خدمت کن! میگویی شأن من نیست، من مهندس هستم، مردم دارند خمس و سهم امام را بهمن میدهند، باید از من تقلید کنند، اینکار را میکنی یا نه؟) حالا دارد از توی اصطبل در میآید، او را خریده و دارد میرود. میگوید: چرا من را از آقایم جدا کردید؟ میگوید: آخر من یکچیزی از تو دیدم. من نمیخواهم تو نوکر من باشی، من میخواهم نوکر تو باشم. من دیدم تو دستهایت را بلند کردی و باران آمد. شب خوابید و صبح غلام مُرد. گفت: خدایا! حالا که من از آقایم جدا شدم، من میخواهم لقای تو را لبّیک بگویم. من دنبال کسی نمیخواهم بروم، من چیزی نمیخواهم. من اگر در طویله بودم، دلم خوش بود که اتّصال به آقایم بودم. صبح، گفت: بروید تشییع [غلام]! جان داد. حالا از آقایش جدا شده، جان داده، آیا تو ناراحت میشوی که اشخاصی هستند که دارند تو را از علی (علیهالسلام) جدا میکنند؟ توی روی اینها هم میخندی.
مگر ولایت چیزی هست که کسی سر از آن در بیاورد؟ من بارها گفتم: سه چیز است که هیچمغزی در تمام خلقت نیست که بفهمد؛ مگر یک حدّی بفهمد. آن حدّ هم که میفهمد، خدا میخواهد اینها را نجات بدهد؛ وگرنه آن حدّ را هم نمیفهمد. یکی ولایت است، یکی خداست، یکی قرآن است. اینها را هیچمغزی نیست که بفهمد. مگر آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، آن قرآنناطق، بیاید و إنشاءالله روی سر ما دستی بکشد که ما به بلوغ برسیم، ما الآن به تکلیف رسیدهایم. تکلیف، برای ما نتیجه دنیایی دارد. میتوانی یکچیزی بخری و بفروشی، میتوانی ازدواج کنی؛ اما از ولایت سر در نمیآوری. خدای تبارک و تعالی به تو یک عنایتی فرموده که تو را در ظاهرت به رشد برساند، مردم تو را احترام کنند. به تکلیف رسیدی؛ اما والله! ما به بلوغ نرسیدیم. چرا به بلوغ نرسیدیم؟ ما بازی میخوریم. یک بچّه به یک توپ، بازی میخورد، به یک عروسک، بازی میخورد. ما را به چهچیزی بازی دادهاند؟ ما را به تلویزیون بازی دادهاند. اگر ما به بلوغ برسیم، هیچچیزی ما را بازی نمیدهد. آیا ممکناست ولایت بازی بخورد؟ غیر ممکناست بازی بخورد. مگر نیامدند که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را بازی بدهند؟ [به او گفتند:] زن برایت میگیریم، همه ما مطیع تو میشویم. بیا از این حرفت دست بردار! بیا از «قُولُوا لا إله إلّا الله» دست بردار! گفت: اگر ممکن باشد خورشید را در یک دستم [و] ماه را در یک دست دیگرم بگذارید! من دست از تبلیغم برنمیدارم. رفقایعزیز! ایناست قدر ولایت، ایناست قدر «لا إله إلّا الله». آیا ما اینجور هستیم؟ چرا؟
ما باید هدف داشتهباشیم، مقصد داشتهباشیم. من یک مثالی برای شما میزنم. شما اگر تفکّر داشتهباشید میفهمید مقصد یعنیچه؟ رفقایعزیز! راجعبه تفکّر عرض کردم. تفکّر، پرچم هدایت است. تمام اشخاصی که در این عالم سقوط کردند، تفکّر نداشتند. خدای تبارک و تعالی همیشه راهی برای ما گذاشتهاست، راه نجات گذاشتهاست، راهی گذاشته که ما در جهنّم نرویم، راه هدایت گذاشتهاست؛ اما این راه هدایت تفکّر میخواهد. آقاجان من! عزیزجان من! الآن از من سؤال میکنید که ما چهکار کنیم که تفکّر داشتهباشیم؟ من یکوقت مثالی زدم، امروز هم میزنم. یکزنی بود، میگفتند اصفهانی بود. یک مردی هم بود، گویا او هم اصفهانی بود. این مرد، هر چه زن میگرفت، یا یکروز، سهروز، پنج روز طلاق میگرفت. به یک زن اصفهانی گفت: زنم میشوی؟ گفت: آره! رفت خودش را خیلی درست کرد، آورد خودش را نشان این مرد داد. گفت: یکنگاه بهمن بکنی که عیب ندارد. نگاه کرد، دید خیلی گُل و مَنگُل دارد، حواسش مثل بعضیها که خلاصه گول گُل و مَنگُل را میخورند [پرت شد]. گفت: آره! گفت: یک شرط دارد: من هر چه میگویم، باید بشنوی. این [مرد] نه اینکه خیلی گول گُل و مَنگُل را خوردهبود، گفت: باشد. گفت: اوّلاً که شب که میشود باید «هی» بیندازی! رفقایعزیز! جوانهایی که در مجلس تشریف دارند! «هی» را ندیدند. قدیم «هی» میانداختند؛ یعنی ببند! ببند! ببند! گفت: صبح هم که میشود، باید بروی در یک حمّام، جامهدار شوی. گفت: باشد. گفت: صبح هم که میشود، یک ریزه سنگک بفروشی. گفت: سنگکها را هم که فروختی، باید درِ یک دکّان یککاری بکنی. چهار تا کار برای این [مرد] درست کرد. گفت: باشد. قرارداد کردند. چند وقت کشید، این زن را طلاق نداد. یک کسی [به او] گفت: تو که سابقه زن طلاقدادن داری؟ گفت: آخر، این [زن] وقت برای من نگذاشتهاست.
فدایتان بشوم، قربانتان بشوم، مثال عوامانه است؛ اما یک مثالهایی است عوامانه است؛ [اما] خیلی مبنا دارد. ما همینجور شدیم. حواسمان اینجا هست، اینجا هست، چند جاست، میخواهیم تفکّر هم داشتهباشیم. والله! [اگر] اینطور باشد، تو تفکّر بههم نمیزنی. تفکّر کسی دارد که دنیا را از دلش بیرون کند [و] بخواهد بفهمد. آنوقت خدا چهکار میکند؟ چرا میگوید اگر بخواهی بفهمی، تو را هدایت میکنم؟ اگر بخواهی هدایت شوی، هدایتت میکنم؟ این تفکّر است؛ تو میخواهی هدایت شوی، خدا تو را هدایت میکند؛ اما آنها را از دلت بیرون کن! بعضیها میگویند: ما این نوار را شنیدیم، یک نواری دیگر دارید [که] به ما بدهید؟ آقاجان من! این [نوار] را شنیدی [و] گذاشتی، آیا فهمیدی؟ بیا بهمن بگو: فلانی! ما دو تا از حرفهایتان را فهمیدیم. دو تا از حرفهایتان را هم اینجوری است. مبنایش چیست؟ من را ذوقی کن! شنیدن، کی بود مانند دیدن؟ ائمهطاهرین (علیهمالسلام) خود تفکّر هستند؛ تو باید پیرو باشی، تا به تو تفکّر بدهد. تو پیرو چهکسی هستی؟ ادّعای تفکّر میکنی. امروز ادّعا خیلی است.
یک چند وقت پیش از این، به اسم حاجآقا مصطفی کنفرانسی تشکیل دادند. اینجا یکی علّامه است، بعضی از رفقا میشناسند، خیلی پیشرفته است. یکی نوارش را آورد، من گوش دادم. من خیلی ناراحت شدم! امیدوارم یکچیزهایی را ببینید و یکچیزهایی را بفهمید! من یکچیزهایی را میبینم و یکچیزهایی را میفهمم، آخرش را میبینم. نمیخواهم ادّعا کنم، نشانم میدهند. چشمی که به تلویزیون و ویدیو نخورد، به معصیت خدا نخورد، به بعضی صورتها نخورد، میبیند. روایت داریم: بچّه دلش پاک است. (من بیحدیث و روایت حرف نزنم که بگویید ایشان عناد دارد. هر چه میخواهید پشتسر من بگویید! من رضایتان میکنم؛ یعنی هر چه میخواهید بگویید، خیالتان راحت باشد!) چرا میگویند یک بچّه، آینه دلش پاک است، هر گناهی که میکند، یک لکّه به [دل] او میآید؟ روایت بگویم که قبول کنید! بچّه، ملائکه را میبیند، وحی را میشنود، دلش پاک است. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: هر گناهی یک لکّه سیاهی به دل ما میزند، اینقدر سیاه میشود که جایی را نمیبینی. این آقا آمده صحبت کرده، من گوش دادم. دیدم علمها را کنار زد، آخرش گفت: علم فلسفه را علم حکمت بدانید! آخر، چهچیزی به این بگویی؟! مگر میخواهند بفهمند؟! والله! من علم فلسفه را از اهلتسنّن بدتر میدانم. چرا؟ اینها گفتند: «حَسبُنا کتابُالله». باز یک منافقبازی درآوردند. آقایی که علم فلسفه میخوانی! تو چهچیزی داری؟! این منافق [یعنی عمر] گفت: «حَسبُنا کتابُالله». کتاب خدا ما را بس است. تو چهچیزی میگویی؟! فلسفه، دهانپُرکن شدهاست. تجدّد تا داخل مدرسههای علمیّه را گرفت. تشبیه کرد [و] گفت: علم حکمت بدانید! مگر نیست که خدا و ائمهطاهرین (علیهمالسلام) حکمت میدهند؟ مگر نیست که خدا میگوید لقمان ما را اطاعت کرد، شکر ما را بهجا آورد؛ ما علم حکمت به او دادیم؟ مرد نادان! تو چطور اسم این [فلسفه] را علم حکمت میگذاری؟ برو سهم امامت را به همینها بده! برادرت ندارد، بچّه خواهرت ندارد، میخواهد دخترش را شوهر بدهد، کُلیهاش را دادهاست. برو به اینها بده! اینها هم علم فلسفه بخوانند!
والله قسم! بالله قسم! بدانید آن کسیکه یکقدری علم فلسفه را خواند، آخرش گریه میکرد. آقای علّامهطباطبایی، گریه میکرد. گفت: نفهمیدیم. کاش این دو سه کلام را هم نخواندهبودیم! کاش ما عوام بودیم! حالا دم مرگش فهمید؛ اما من دم مرگم هم نمیفهمم، من میخواهم به شما عرض کنم: علمالفلسفه؛ یعنی میگوید ما با عقلمان رفتار میکنیم. آیا تو عقل داری یا امامصادق (علیهالسلام)؟ آیا تو عقل داری یا امامباقر (علیهالسلام)؟ ما در مقابل اینها عقل نداریم. چه شد که میگفتند «قالالصّادق، قالالباقر» [و] آسمان به امرشان بود، دعا میکردند [و] باران میآمد؟ مگر نبود «قالالصّادق، قالالباقر» کسانی بودند که حرفشان را از امامزمانِ خود سؤال میکردند؟ آنوقت یک کسیکه علّامه به او بگویند، اینهمه ابعاد درسیاش بالا باشد، این [حرف] را بگوید. وای بر ما! تجدّد همهجا را گرفتهاست، مواظب باشید!
آخر، عزیز من! قربانتان بروم، بارها گفتم [که] ما باید مقصد داشتهباشیم، من الآن قضایای حضرتابراهیم را میگویم، ببین، [ابراهیم] مقصد داشت. یک شیعه، یک دوستعلی، باید مقصد داشتهباشد که شیعه بشود. اگر مقصد نداشتهباشی، [شیعه] نمیشوی. مگر انبیای دیگر نبودند؟ چرا شیعه نشدند؟ به علم خودشان قانع بودند؛ اما حضرتابراهیم نه، دید بشر باید بالاتر برود. حالا آمده خانهخدا را ساختهاست. رفقایعزیز! به شما بگویم: حضرتابراهیم، حرمسرایش را آنجا برد، آنها کمک میکردند، آب نبودهاست، در بیابان، چیزی نبودهاست؛ فقط امر خدا را اطاعت کرد. حالا آن [خانه] را ساخت. [به خدا] میگوید: اجر من چقدر است؟ قرآن را ببینید! [خدا] میگوید: یا ابراهیم! اجر نیکوکاران با من است. ابراهیم دید [که] خدا یک «تقبّلالله» [هم به او] نگفت. دوباره ندا داد: یا ابراهیم! گرسنهای را سیر کردی، یا برهنهای را پوشاندی؟ چه کردی؟ ابراهیم، مقصد دارد. رفقایعزیز! باید مقصد داشتهباشیم، هدف داشتهباشیم، به مقصد برسیم. مقصد چیست؟ ولایت است. خدا مقصدش ولایت بودهاست، تو هم باید مقصدت ولایت باشد. حالا [ابراهیم] آمده و یکمُشت گوسفند خرید و در بیابان ریخت. عزیز من! یکموقع باید مهندسیات را زمین بیندازی! حاجیگریات را زمین بیندازی! اسم و رسمت را زمین بیندازی! خودت را در امر خدا مفلوک کنی! آنوقت ببین خدا با تو چه میکند؟ حالا حضرتابراهیم یکمُشت گوسفند خریده و در بیابانها ریختهاست. دید باید از این دریچه به جایی برسد. خب، پشمش را میداد میریسیدند و لباس میکردند، شیرش را میداد. خلاصه به مردم کمک میشد؛ اما دوباره تکرار میکنم کمکی که بفهمید کجا کمک کنید؟
تو میخواهی ابراهیم بشوی؛ اما تفکّر داشتهباش. ابراهیم با تفکّر کار کرد. آیا بس شد؟ نه! امتحانت میکند، امتحان که پس دادی، به تو مدال میدهد. قربانتان بروم، اگر از امتحان در آمدی، به تو مدال میدهد. بیامتحان از مدال خبری نیست. حالا جبرئیل آمده، میگوید: «سُبُّوحٌ قُدُّوس، رَبّنا و رَبّ الملائکة و الرُّوح» میگوید چهکسی است که اسم خدای من را میآورد؟ بیخود نیست که من میگویم والله! بالله! یک اسم خدا را من به یک خلقت نمیدهم. مقصد من، خلقت نیست. به علی قسم! یک اسم علی (علیهالسلام) را به خلقت نمیدهم. اگر الآن جبرئیل نازل شود، بگوید فلانی! تمام خلقت در اختیار تو. همینجور که «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبی» را در اختیار پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گذاشتم، در حقّ تو هم اجرا میکنم؛ اما اسمم را از تو میگیرم، یا اسم علی (علیهالسلام) را میگیرم، بهقرآن! به تمام مقدّسهای عالم! به خدا قسم! من نمیدهم. چرا؟ مقصد من، عالم نیست، مقصد من، علی (علیهالسلام) است، مقصد من، حسین (علیهالسلام) است، مقصد من زهراست. رفقایعزیز! باید مقصد داشتهباشید! تا آنوقت ببینید جایی میروید یا نمیروید؟ ابراهیم مقصد دارد، تفکّر دارد، میخواهد به مقصد خودش برسد. حالا میگوید: «سُبُّوحٌ قُدُّوس، رَبّنا و رَبّ الملائکة و الرُّوح» گفت: نصفمالم، مال تو [باشد]، من که چیزی ندارم. یکدفعه اسم خدا را بیاور! دوباره گفت. یکدفعه دیگر گفت. چوبش را زمین انداخت [و] گفت: من بنده تو هستم. بابا! بندگی؛ یعنی این، آدم خودش را از برای اسم خدا، از برای اسم اعظم خدا، که علی (علیهالسلام) باشد، نابود کند.
حالا وقتی از امتحان درآمد، خدا چهکارش میکند؟ خدا به او نمره میدهد. جبرئیل آمده [و] میگوید: یا ابراهیم! یکی از مخلوقات خدا، بندهخدا شد. میگوید: کیست که بروم نوکرش شوم؟ عزیز من! تفکّر داشتهباش! ما اگر یک قوم و خویش داشتهباشیم، این از اولیایخدا باشد، چیزی نداشتهباشد، او را دعوت نمیکنیم. یک قوم و خویش که دستش به فلان کارها بند است، مرتّب او را نشان میدهیم. آقاجان! چهچیزی را نشان میدهی؟ ولایت را نشان بده! ببین، قوم و خویش تو چطور آدمی است؟ این دوستت چطور آدمی است؟ مگر تو «إنّه لَیسَ من أهلک»[۲] را قبول نداری؟ تفکّر داشتهباش! بهدینم قسم! اگر تفکّر داشتهباشیم، اینقدر حرف نمیزنیم. این زن چهکرد؟ بچّه چهکرد؟ عروس چهکرد؟ فلانی چهکرد؟ دائم در تفکّر هستی. تفکّر، یکچیز است [که] باید دائم جلوی تو باشد. تمام این حرفها هیچ میشود. تفکّر، ایناست. رفقایعزیز! وقتی نامه را دستت میدهد، خودت خجالت میکشی. خاله قِزی چهکرد، این خاله چهکرد؟ آنچه کرد؟ وقتی قیامت آنرا به دستت میدهد، چه میکنی؟ تفکّر ایناست که وقتی فردایقیامت نامه اعمالت را دستت میدهد، افتخار کنی [که] علی (علیهالسلام) گفتی، حسن (علیهالسلام) گفتی، حسین (علیهالسلام) گفتی، زهرا (علیهاالسلام) گفتی، چرا ما تفکّر نداریم؟ باید تفکّر را در عمل بگذاری! تفکّر؛ یعنی این. حضرتابراهیم تفکّر را در عمل گذاشتهاست. پا [بلند] شده و در بیابانها رفتهاست. الآن به آقایمهندس بگو: بابا! چهار تا گوسفند در بیابانها ببر ببین میبرد یا نه؟ میگوید: من باید فَتوا بدهم، یکچیزی هم درست میکند. حالا میگوید کیست [که] من نوکرش بشوم؟ جبرئیل گفت: خودت شدی. حالا شیعه شد. حالا قرآن چه میگوید؟ شیعهگیاش را امضاء کرد. ما دوست هستیم. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بهدینم! اگر تند میشوم، شما را میخواهم. بهدینم! اگر تند بشوم، میدانم فردایقیامت یک روزی شما را میآورند، پشیمان میشوی. من نمیخواهم پشیمانی شما را ببینم. بیایید حرف بشنوید! بیایید تفکّر داشتهباشیم! بیایید یک حرفهایی را کوتاه کنید! بیایید در قیامت وقتی نامه اعمالتان را به دستتان میدهند، سرافراز بگردید! من روایتش را بگویم که نگویید به ما جسارت کردید. حالا ابراهیم شیعه شد و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به یک شیعه افتخار میکند. توجّه بفرمایید! حالا میگوید اگر خواستید بهمن صلوات بفرستید، اوّل باید ابراهیم [را] بگویید! بعد برای من صلوات بفرستید! ببینید او را کجا برد؟ تمام خلقت باید برای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) صلوات بفرستند. اما ببینید دارد چه میگوید؟
باباجانِ من! عزیزجان من! مگر ایننیست که بنیاسرائیل هفتاد قبیله بودند؟! از هفتاد قبیله، هفتاد نفر، انتخاب شد، گفتند: میخواهیم خدا را ببینیم. گفت: انتخاب شوید! هفتاد نفر انتخاب شدند. در سینا آمدند، نوری تجلی کرد، موسی غَش کرد، همه مُردند. من اگر داد میکشم، روی حدیث و روایت داد میکشم. حالا موسی را به هوش آوردهاست. گفت: دعا کن! من اینها را زنده میکنم. دعا کرد، اینها را زنده کرد. [گفت:] خدایا! نور خودت بود؟ [گفت:] لا، [گفت:] نور محمّد و آلمحمّد است؟ [گفت:] لا؛ نور یکی از شیعههای علی است. یا موسی! این نور تجلّی کرد، به [کوه] سینا خورد، اگر به اینها میخورد، پودر میشدند. من دارم میگویم تو این بشو! این حرفها را وِل [رها] کن! تو باید نورت تجلّی کند، یک عالمی را روشن کند. کجا میروید این حرفها را دنبال میکنید؟!
مگر این غلام بنیریاح نیست که او را روی تختهپاره گذاشتند. ببین ما چه قیمتی داریم و چه میکنیم؟! دارند او را میبرند. پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) از درِ مسجد بیرون آمد، دید دارند او را میبرند. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میدود. در تمام [مدّت] عمر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، هیچکس ندید [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بدود. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) با تانّی میرفت. دوید و رفت به این جنازه رسید، آنرا روی دوشش گذاشت. عبایش را اینطوری گرفت. حالا [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] قبر [را] کَنده، [او را] روی خاکها گذاشتهاست. [فرمود:] مردم! این غلام را میشناسید؟ همه میگویند: نه! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام) یعسوبالدّین، جانشین پیغمبر، را صدا زد. علیجان! این [غلام] را میشناسی؟ [فرمود:] بله! [فرمود:] این کیست؟ [فرمود:] غلام بنیریاح است. این [غلام] هر روز در راه من میایستاد، یک سلام بهمن میکرد، میگفت: علی! دوستت دارم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: بدانید من عبایم را اینطوری کردهبودم، هفتاد هزار مَلَک در تشییع این [غلام آمده] بود، تا هفتاد هزار مَلَک تشییع غلام آمدهبودند. تشییع چه آمدهبودند؟ تشییع ولایت. بابا! اگر من میگویم خودتان را کنترل کنید و جوش میکنم، ایناست که میگویم باید این باشید! اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دنبال این غلام دوید، خلقت دارد میدود. تمام ممکنات خدا، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. تمام ممکنات خدا، علی (علیهالسلام) است. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارد میدود. وقتی ایشان دوید، اصحاب هم دویدند و رفتند. حالا ببین پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) چه میگوید؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) قسم میخورد که مردم بدانند. میگوید: یا علی! به دنبال او ندویدم، مگر بهواسطه محبّتی که با تو دارد. (صلوات)
عزیز من! کاری بکنید که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دنبالتان بدود! کجا دلت را خوش کردی؟ بیا به بلوغ برس! تمام این اسمها که روی خودشان میگذارند، فانی میشود. چیزی که باقی میماند، حقیقت است؛ چون امامصادق (علیهالسلام) فرمود: بنیامیّه از برای ما عیدی نگذاشتند.
من میخواهم یک غلام دیگری هم اسم بیاورم که آقا امامحسین (علیهالسلام) نگوید چرا اسم غلام من را نیاوردی؟ این مجلس جوری بشود که یک لکّهاشکی بریزیم، [تا] «ذبحالعظیم» شود. «ذبحالعظیم» اینبود که ابراهیم، برای امامحسین (علیهالسلام) اشکی ریخت. ببین، این غلام، وفا و صفا را چه کردهاست؟ شبعاشورا، امامحسین (علیهالسلام)، گفت: ما فردا کشتهمیشویم، هر کسی میخواهد برود، برود. بلند شدند، گفتند: هفتاد دفعه کشتهشویم و زندهشویم، جانمان را فدایتان میکنیم. هر کسی شهامتی به خرج داد و گفت. حالا به این غلام گفت: ای غلام! من از شما عذرخواهی میکنم. تو شاید برای یک هوا و هوسی آمدهباشی. آزادیاش را نوشت که مردم بدانند که این غلام، گریزان نیست. امامحسین (علیهالسلام) نوشت و امضاء کرد و به او داد. این غلام امر امام خودش را اطاعت کرد. رفت، با چشم گریه برگشت. گفت: آقاجان! حسینجان! میدانم چرا بهمن گفتی برو! من هم رویم [و] هم خونم سیاه است. خدا میداند این کلام چه بر سر امامحسین (علیهالسلام) آورد؟ دید مبادا در خلقت یکی از او ناراضی باشد. چقدر مردم را ناراضی میکنیم؛ آنوقت میگوییم حسین؟! مگر نباید رهبری امامزمانِ خود را اطاعت کرد؟ فوراً آقا امامحسین (علیهالسلام) به او اجازه داد. حالا رفته یک عدّه را به جهنّم واصل کرد، خلاصه شمشیر خورده، افتادهاست. غلام، چهکسی را صدا بزند؟ [۳]
ارجاعات
- ↑ (سوره المسد، آیه 1)
- ↑ (سوره هود، آیه 46)
- ↑ ثانیهای امامحسین (علیهالسلام) به خودش اجازه نداد که تأمّل کند، فوراً بالای سر غلام آمد. چرا اینقدر سریع بالای سرش آمد؟! امام میخواست ببیند غلام رویش سفید شدهاست. یکدفعه گفت: خدایا! روی این غلام را در دو دنیا سفید کن! یک تصرّف به غلام کرد، جانش دوباره در بدنش آمد، خیلی شهامت پیدا کرد؛ تا حتّی شاید نشستهباشد، دید رویش سفید شده، غلام مثل صدها خورشید در بین شهدا میدرخشید.