منیت، پرچم شیطان است: تفاوت بین نسخه‌ها

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
جز (جایگزینی متن - 'باباجان‌من' به 'باباجانِ من')
 
سطر ۱۱: سطر ۱۱:
 
ای روضه‌خوانها، ای روضه‌خوانها کجا رفتید؟ تو چه اتصالی به خدا داری؟ خدا روضه حسین را می‌خواند. یک نواری آوردند از برای یکی از مراجع که من هم دوستش دارم، من همه مراجع را دوست دارم، سوء تفاهم نشود؛ اما ایشان از آن‌هاست که گریه برای امام‌حسین می‌کند. خدا آقای قمی را رحمت کند، یکی رفته‌بود گفته‌بود یک عالمی عادل در محل ماست، عادل است؟ گفته‌بود برای امام‌حسین گریه می‌کند؟ گفته‌بود: آره، گفته‌بود: عادل است. بعد ایشان عظمت عاشورا را گفته. این بنده‌زاده نوارش را آورد، گفت: بابا، این‌را گفته‌است. خیلی از ایشان پوزش طلبیدم، من هیچ اهل علمی را نگران نمی‌کنم، توی ذوقش نمی‌زنم، گفتم: عزیز من، من به شما می‌گویم، ایشان خیلی پیشرفته است؛ اما ولایت، القایی هست و نوشیدنی. خیلی قشنگ صحبت کرده‌بود، بعد عظمت این‌ها را آورده‌بود، گفته‌بود: ببین، حضرت‌سجاد قبرکَن این‌هاست؛ یعنی از عظمت عاشورا گفته‌بود؛ یعنی حضرت‌سجاد، قبرکَن به‌اصطلاح شهدا هست. گفتم: پدر جان، ایشان به‌اصطلاح خیلی قشنگ صحبت کرده؛ اما ببین، من چه‌چیزی به شما می‌گویم. گفتم: فقط در عالم یک‌دانه قبر کنده شده که رسول‌الله کنده، آن‌هم قبر یک غلام‌سیاه را [کنده است]. گفتم: ببین، من چه می‌گویم، من می‌گویم این‌ها کسانی هستند که امام‌زمان می‌گوید پدر و مادرم به قربانتان، آیا این درست‌است یا قبرکن که ایشان می‌گوید؟ گفتم: منِ عمله، ببین چه می‌گویم. عظمت این‌ها این‌است که امام‌زمان بگوید پدر و مادرم به قربانتان، «السلام علیک یا عبد الصالح، مطیع لله و رسوله، عبد الصالح، پدر و مادرم به قربانتان. عزیزان من، بیایید مطیع خدا و پیغمبر بشوید. فرق نمی‌کند، به تو هم می‌گوید، تو هم جهادگر هستی، آن‌ها امر را اطاعت کردند، تو هم بیا در کاسبی‌اَت، در کَسبت، در عُلماییت، در هر چیز، امر را اطاعت‌کن. خب، تو هم جهادگر هستی، چطور هستی؟ بعضی از ما تجاوزگر می‌شویم. این یکی.
 
ای روضه‌خوانها، ای روضه‌خوانها کجا رفتید؟ تو چه اتصالی به خدا داری؟ خدا روضه حسین را می‌خواند. یک نواری آوردند از برای یکی از مراجع که من هم دوستش دارم، من همه مراجع را دوست دارم، سوء تفاهم نشود؛ اما ایشان از آن‌هاست که گریه برای امام‌حسین می‌کند. خدا آقای قمی را رحمت کند، یکی رفته‌بود گفته‌بود یک عالمی عادل در محل ماست، عادل است؟ گفته‌بود برای امام‌حسین گریه می‌کند؟ گفته‌بود: آره، گفته‌بود: عادل است. بعد ایشان عظمت عاشورا را گفته. این بنده‌زاده نوارش را آورد، گفت: بابا، این‌را گفته‌است. خیلی از ایشان پوزش طلبیدم، من هیچ اهل علمی را نگران نمی‌کنم، توی ذوقش نمی‌زنم، گفتم: عزیز من، من به شما می‌گویم، ایشان خیلی پیشرفته است؛ اما ولایت، القایی هست و نوشیدنی. خیلی قشنگ صحبت کرده‌بود، بعد عظمت این‌ها را آورده‌بود، گفته‌بود: ببین، حضرت‌سجاد قبرکَن این‌هاست؛ یعنی از عظمت عاشورا گفته‌بود؛ یعنی حضرت‌سجاد، قبرکَن به‌اصطلاح شهدا هست. گفتم: پدر جان، ایشان به‌اصطلاح خیلی قشنگ صحبت کرده؛ اما ببین، من چه‌چیزی به شما می‌گویم. گفتم: فقط در عالم یک‌دانه قبر کنده شده که رسول‌الله کنده، آن‌هم قبر یک غلام‌سیاه را [کنده است]. گفتم: ببین، من چه می‌گویم، من می‌گویم این‌ها کسانی هستند که امام‌زمان می‌گوید پدر و مادرم به قربانتان، آیا این درست‌است یا قبرکن که ایشان می‌گوید؟ گفتم: منِ عمله، ببین چه می‌گویم. عظمت این‌ها این‌است که امام‌زمان بگوید پدر و مادرم به قربانتان، «السلام علیک یا عبد الصالح، مطیع لله و رسوله، عبد الصالح، پدر و مادرم به قربانتان. عزیزان من، بیایید مطیع خدا و پیغمبر بشوید. فرق نمی‌کند، به تو هم می‌گوید، تو هم جهادگر هستی، آن‌ها امر را اطاعت کردند، تو هم بیا در کاسبی‌اَت، در کَسبت، در عُلماییت، در هر چیز، امر را اطاعت‌کن. خب، تو هم جهادگر هستی، چطور هستی؟ بعضی از ما تجاوزگر می‌شویم. این یکی.
  
بعد به ایشان گفتم ببین، بابا جان، پدر جان، عزیزِ من، قربانت بروم پیغمبر از مسجد آمده‌بود بیرون، دید یک جنازه‌ای را دارند می‌برند، چهار تا غلام‌سیاه، من به قربان آن جنازه [بروم]، روی تخته‌پاره گذاشتند، می‌روند. پیغمبر عبایش را اینطوری کرد، فوراً دوید گذاشت روی دوشش. این‌جاست که پیغمبر قبر کنده است. رسول‌الله او را آن‌جا گذاشت، قبر را کَند، البته از دستش گرفتند؛ اما اول ایشان قبر را کَند. حالا ایشان را روی خاکها گذاشته‌است، گفت: ایشان را می‌شناسید؟ آن‌ها که دنبال پیغمبر بودند گفتند پیغمبر در حبشه مگر قوم و خویش دارد؟ ببین، روی قوم و خویش‌گری می‌آورند، روی قوم و خویش‌گری، روی یک حسابهایی می‌آورند. پیغمبر را هم روی [این حرف‌ها] می‌آورند. بابا جانِ من، عزیز جانِ من، پیش پیغمبر هستند، پیغمبر را نمی‌شناسند. روی قوم و خویش‌گری می‌آورند، روی ولایت نمی‌آورند. آخر، چه‌چیزی بگویم؟ هر جا می‌روم، می‌بینم کوچه بن‌بست است، والله، در ولایت همه بن‌بست هستند. حالا پیغمبر رویش را پس کرد، گفت او را می‌شناسید؟ همه گفتند نه، گفت: علی‌جان، می‌شناسی؟ گفت: آره، یا رسول‌الله، این غلام بنی‌ریاح است. این صبح به صبح به‌من یک سلام می‌کرد، می‌گفت: علی دوستت دارم. این‌جا پیغمبر قسم کبیره می‌خورد، گفت: یا علی، بدان، هفتاد هزار ملک در تشییع آمده‌بود، از هفتاد هزار تا، هفتاد هزار تا، یا علی، بدان، دنبالش ندویدم مگر محض محبتی که به تو دارد.  
+
بعد به ایشان گفتم ببین، بابا جان، پدر جان، عزیزِ من، قربانت بروم پیغمبر از مسجد آمده‌بود بیرون، دید یک جنازه‌ای را دارند می‌برند، چهار تا غلام‌سیاه، من به قربان آن جنازه [بروم]، روی تخته‌پاره گذاشتند، می‌روند. پیغمبر عبایش را اینطوری کرد، فوراً دوید گذاشت روی دوشش. این‌جاست که پیغمبر قبر کنده است. رسول‌الله او را آن‌جا گذاشت، قبر را کَند، البته از دستش گرفتند؛ اما اول ایشان قبر را کَند. حالا ایشان را روی خاکها گذاشته‌است، گفت: ایشان را می‌شناسید؟ آن‌ها که دنبال پیغمبر بودند گفتند پیغمبر در حبشه مگر قوم و خویش دارد؟ ببین، روی قوم و خویش‌گری می‌آورند، روی قوم و خویش‌گری، روی یک حسابهایی می‌آورند. پیغمبر را هم روی این‌ها می‌آورند. بابا جانِ من، عزیز جانِ من، پیش پیغمبر هستند، پیغمبر را نمی‌شناسند. روی قوم و خویش‌گری می‌آورند، روی ولایت نمی‌آورند. آخر، چه‌چیزی بگویم؟ هر جا می‌روم، می‌بینم کوچه بن‌بست است، والله، در ولایت همه بن‌بست هستند. حالا پیغمبر رویش را پس کرد، گفت او را می‌شناسید؟ همه گفتند نه، گفت: علی‌جان، می‌شناسی؟ گفت: آره، یا رسول‌الله، این غلام بنی‌ریاح است. این صبح به صبح به‌من یک سلام می‌کرد، می‌گفت: علی دوستت دارم. این‌جا پیغمبر قسم کبیره می‌خورد، گفت: یا علی، بدان، هفتاد هزار ملک در تشییع آمده‌بود، از هفتاد هزار تا، هفتاد هزار تا، یا علی، بدان، دنبالش ندویدم مگر محض محبتی که به تو دارد.  
  
پیغمبرش دنبال ولایت می‌دود. حالا یک بی‌سلیقه‌ای نگوید مگر پیغمبر خودش ولی نیست؟ چرا، پیغمبر می‌خواهد ولایت را افشا کند. چون‌که او نبی هست، مردم نگاه به نبی بودن پیغمبر می‌کنند، پیغمبر می‌خواهد ولایت را افشا کند. بگوید این‌است، من که رسول‌خدا هستم، من که اشرف‌مخلوقات هستم، دنبال یک غلام‌سیاه می‌دویدم، چون‌که ولایت دارد. رفقای‌عزیز، فدایتان شوم، ولایتتان را تنظیم کنید. مگر ما از یک غلام‌سیاه حبشی کمتر هستیم، چرا فکر نمی‌کنید که پیغمبر دنبال ما بدود؟ جبرئیلش که باشد، ملکش که باشد در مقابل یک دوست‌علی، در مقابل یک شیعه؟ (صلوات)  
+
پیغمبرش دنبال ولایت می‌دود. حالا یک بی‌سلیقه‌ای نگوید مگر پیغمبر خودش ولی نیست؟ چرا، پیغمبر می‌خواهد ولایت را افشا کند. چون‌که او نبی هست، مردم نگاه به نبی بودن پیغمبر می‌کنند، پیغمبر می‌خواهد ولایت را افشا کند. بگوید این‌است، من که رسول‌خدا هستم، من که اشرف‌مخلوقات هستم، دنبال یک غلام‌سیاه می‌دویدم، اون‌که ولایت دارد. رفقای‌عزیز، فدایتان شوم، ولایتتان را تنظیم کنید. مگر شما از یک غلام‌سیاه حبشی، ما کمتر هستیم، چرا فکر نمی‌کنید که پیغمبر دنبال ما بدود؟ جبرئیلش که باشد، ملکش که باشد در مقابل یک دوست‌علی، در مقابل یک شیعه؟ (صلوات)  
  
 
یک‌روایت داریم که، {{توضیح|خیلی این‌ها را گفتیم، می‌خواهیم ان‌شاءالله تنظیمش کنیم}} ما بدانیم که عمر و ابابکر، این‌ها چه عنصر کثیفی بودند، جوانان‌عزیز بدانند، کسی گولشان نزند، الان خدمتتان گفتم، وقتی‌که پیغمبر اکرم به امر خداوند تبارک و تعالی، به امر جبرئیل، امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را وصی خودش قرار داد، فوراً وحی رسید: یا محمد، هر کسی‌که ذره‌ای محبت این [علی] را داشته‌باشد به آتش جهنم نمی‌سوزد. شیطان بنا کرد فریاد کشیدن، داد کشید: وای بر ما، کار تمام شد، ما دیگر نمی‌توانیم مردم را گول بزنیم، یک ذره‌ای محبت علی را داشته‌باشند، این‌ها به آتش نمی‌سوزند. هر چند که یهودی باشند. مگر آن یهودی نبود که محبت امیرالمؤمنین داشت، نسوخت، می‌ترسم نوار تمام شود وگرنه آن قضایا را می‌گفتم؛ خیلی ناراحت شد. بعد آمد این‌طرف‌تر، گویا آن جلسه بنی‌ساعده را دید، گفت: پیغمبر دوباره نمی‌دانم چه‌جوری شده‌است و دامادش را جای خودش گذاشته‌است و بنا کردند از این حرف‌ها زدن که می‌زنند. شیطان خیلی خوشحال شد و آن‌روز را روز عید قرار داد. گفت: تمام این‌ها خنثی است. گفتند: ای پدر ما، ای عزیز ما، ای مولای ما، تو کسی هستی که آدم را از بهشت بیرون کردی، این‌همه غصه خوردی، گفت: آدم را از بهشت بیرون کردم کافر نشد، اما این‌ها را از ولایت جدا کردم، کافر شدند.  
 
یک‌روایت داریم که، {{توضیح|خیلی این‌ها را گفتیم، می‌خواهیم ان‌شاءالله تنظیمش کنیم}} ما بدانیم که عمر و ابابکر، این‌ها چه عنصر کثیفی بودند، جوانان‌عزیز بدانند، کسی گولشان نزند، الان خدمتتان گفتم، وقتی‌که پیغمبر اکرم به امر خداوند تبارک و تعالی، به امر جبرئیل، امیرالمؤمنین علی {{علیه}} را وصی خودش قرار داد، فوراً وحی رسید: یا محمد، هر کسی‌که ذره‌ای محبت این [علی] را داشته‌باشد به آتش جهنم نمی‌سوزد. شیطان بنا کرد فریاد کشیدن، داد کشید: وای بر ما، کار تمام شد، ما دیگر نمی‌توانیم مردم را گول بزنیم، یک ذره‌ای محبت علی را داشته‌باشند، این‌ها به آتش نمی‌سوزند. هر چند که یهودی باشند. مگر آن یهودی نبود که محبت امیرالمؤمنین داشت، نسوخت، می‌ترسم نوار تمام شود وگرنه آن قضایا را می‌گفتم؛ خیلی ناراحت شد. بعد آمد این‌طرف‌تر، گویا آن جلسه بنی‌ساعده را دید، گفت: پیغمبر دوباره نمی‌دانم چه‌جوری شده‌است و دامادش را جای خودش گذاشته‌است و بنا کردند از این حرف‌ها زدن که می‌زنند. شیطان خیلی خوشحال شد و آن‌روز را روز عید قرار داد. گفت: تمام این‌ها خنثی است. گفتند: ای پدر ما، ای عزیز ما، ای مولای ما، تو کسی هستی که آدم را از بهشت بیرون کردی، این‌همه غصه خوردی، گفت: آدم را از بهشت بیرون کردم کافر نشد، اما این‌ها را از ولایت جدا کردم، کافر شدند.  
  
بابا جان من، عزیز جان من، چرا محبت این دو نفر را داری؟ اگر خدا را قبول دارید، می‌گوید: این‌ها بعد از پیغمبر مرتد شدند، کافر شدند، اگر شیطان را هم قبول داری، شیطان هم که می‌گوید کافر شدند. چرا باز دوباره یک باسوادی که به‌اصطلاح درس‌خوانده حرفش را [قبول می‌کنید]، می‌روید یک‌قدری توی این حرف‌های [کسی] که با سواد است؟ سواد که سیاهی است. سوادی که اتصال به ولایت نباشد آن‌نیست، زهد نیست، تقوا نیست، آن یک منیت است. الحمد لله شکر رب‌العالمین، من در مجلس از آن گونه آدم‌ها نمی‌بینم؛ همه‌شما سوادتان اتصال به ولایت است. والله، بالله، راست می‌گویم. گفت: اگر گویم زبان سوزد، اگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد. من یک نگاهی که می‌کنم، یک حسی دارم. الحمد لله همه‌شما سوادتان اتصال به ولایت است، اتصال به ولایت [این‌است که] سوادهای شما همه‌اش روح دارد، من اهل تملق نیستم. حالا ببین چه می‌گویم. حالا ببین، شیطان چه‌کار کرد؟ شیطان کاری که کرد یک «مَن» دست عمر و ابابکر داد. وقتی ولایت را گرفت، «مَن» به او داد. حالا به امیرالمؤمنین چه می‌گوید؟ می‌گوید: بیا «مَن» را قبول‌کن، بیا با «مَن» بیعت کن، با «مَن» بیعت کن، «مَن» پدر ما را در آورده‌است. داد دستش؛ حالا توی خانه رسول‌الله ریخته‌است، زهرای‌عزیز را شهید کرده‌است، بچه زیر دست و پا رفت، ما نداریم قبر محسن زهرا، هر کسی می‌داند به‌من بگوید [تا] من جلوی دهانم را بگیرم. نمی‌خواهم ناراحتتان بکنم، می‌خواهم جنایت این دو نفر را بگویم: والله، محسن قبر ندارد، طفل زهرای‌عزیز زیر دست و پا له شد. حالا آمدند مسلمانها رفتند دوباره پشت‌سر این خبیث نماز خواندند. حالا وقتی ولایت را گرفت، «مَن» به این‌ها داد، چطور «مَن» به این‌ها داد؟ گفت: حالا علی باید بیاید با ما بیعت کند.  
+
بابا جان من، عزیز جان من، چرا محبت این دو نفر را داری؟ اگر خدا را قبول دارید، می‌گوید: این‌ها بعد از پیغمبر مرتد شدند، کافر شدند، اگر شیطان را هم قبول داری، شیطان هم که می‌گوید کافر شدند. چرا باز دوباره یک باسوادی که به‌اصطلاح درس‌خوانده حرفش را [قبول می‌کنید]، می‌روید یک‌قدری توی این حرف‌های [کسی] که با سواد است؟ سواد که سیاهی است. سوادی که اتصال به ولایت نباشد آن‌نیست، زهد نیست، تقوا نیست، آن یک منیت است. الحمد لله شکر رب‌العالمین، من در مجلس از آن جور آدم‌ها را نمی‌بینم؛ همه‌شما سوادتان اتصال به ولایت است. والله، بالله، راست می‌گویم. گفت: اگر گویم زبان سوزد، اگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد. من یک نگاهی که می‌کنم، یک حسی دارم. الحمد لله همه‌شما سوادتان اتصال به ولایت است، اتصال به ولایت [این‌است که] سوادهای شما همه‌اش روح دارد، من اهل تملق نیستم. حالا ببین من چه می‌گویم. حالا ببین، شیطان چه‌کار کرد؟ شیطان کاری که کرد یک «مَن» دست عمر و ابابکر داد. وقتی ولایت را گرفت، «مَن» به او داد. حالا به امیرالمؤمنین چه می‌گوید؟ می‌گوید: بیا «مَن» را قبول‌کن، بیا با «مَن» بیعت کن، با «مَن» بکن، «مَن» پدر ما را در آورده‌است. داد دستش؛ حالا توی خانه رسول‌الله ریخته‌است، زهرای‌عزیز را شهید کرده‌است، بچه زیر دست و پا رفت، ما نداریم قبر محسن زهرا، هر کسی می‌داند به‌من بگوید [تا] من جلوی دهانم را بگیرم. نمی‌خواهم ناراحتتان بکنم، می‌خواهم جنایت این دو نفر را بگویم: والله، محسن قبر ندارد، طفل زهرای‌عزیز زیر دست و پا له شد. حالا آمدند مسلمانها رفتند دوباره پشت‌سر این خبیث نماز خواندند. حالا وقتی ولایت را گرفت، «مَن» به این‌ها داد، چطور «مَن» به این‌ها داد؟ گفت: حالا علی باید بیاید با ما بیعت کند.  
  
 
روایت داریم، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: طناب گردن علی انداختند، چهل‌نفر می‌کشید، یک عده‌ای هم علی را هُل می‌دادند. علی متوجه هست، خودش توجه است، می‌گفت: من نمی‌خواهم بیعت کنم، مردم بدانند. حالا زهرای‌عزیز آمده سر طناب را گرفته، [عمر گفت:] قنفذ، دست زهرا را کوتاه کن، آن جنایت هولناک را کرد. حالا خالد بن ولید، شمشیر روی سر علی گرفته می‌گوید: بیعت کن. می‌خواهم بگویم «مَن» این‌است، «مَن» به او داد. حالا «مَن» اش را اجرا می‌کند، ان‌شاءالله، این حرف خیلی قشنگ است. حالا زهرای‌عزیز آمد، گفت: دست از علی بردارید [وگرنه] نفرین می‌کنم، ستونها از جا حرکت کرد، عالم می‌خواست به‌هم بخورد. [امیرالمؤمنین فرمود:] یا سلمان، به زهرا بگو نفرین نکند، طیورها در جو هوا هلاک خواهند شد. علی را برگرداند. حالا «مَن» دستش است، ببین، چه می‌گویم؟ آقا جان من، قربانت بروم، این «مَن» را آورد دست عثمان داد، آن‌هم به امام‌حسن می‌گفت: بیا با من باش، او هم «مَن» را داد دست معاویه، معاویه هم چه می‌گفت؟ می‌گفت بیا [با من بیعت کن]. آن «مَن» آمد دست یزید بن معاویه، او هم می‌گفت: حسین، بیا با من بیعت کن. شیطان خیلی استاد است، آنچه که آیت‌الله هست، یک شاگرد کوچکش است. بی‌خودی من حرف نمی‌زنم، پیغمبر وقتی از معراج تشریف آورد گفت: یا محمد، دیدی آن منبری که در عرش بود، سیصد سال من آن‌جا تدریس می‌کردم، «مَن» داشت. شیطان هم «مَن» داشت.  
 
روایت داریم، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: طناب گردن علی انداختند، چهل‌نفر می‌کشید، یک عده‌ای هم علی را هُل می‌دادند. علی متوجه هست، خودش توجه است، می‌گفت: من نمی‌خواهم بیعت کنم، مردم بدانند. حالا زهرای‌عزیز آمده سر طناب را گرفته، [عمر گفت:] قنفذ، دست زهرا را کوتاه کن، آن جنایت هولناک را کرد. حالا خالد بن ولید، شمشیر روی سر علی گرفته می‌گوید: بیعت کن. می‌خواهم بگویم «مَن» این‌است، «مَن» به او داد. حالا «مَن» اش را اجرا می‌کند، ان‌شاءالله، این حرف خیلی قشنگ است. حالا زهرای‌عزیز آمد، گفت: دست از علی بردارید [وگرنه] نفرین می‌کنم، ستونها از جا حرکت کرد، عالم می‌خواست به‌هم بخورد. [امیرالمؤمنین فرمود:] یا سلمان، به زهرا بگو نفرین نکند، طیورها در جو هوا هلاک خواهند شد. علی را برگرداند. حالا «مَن» دستش است، ببین، چه می‌گویم؟ آقا جان من، قربانت بروم، این «مَن» را آورد دست عثمان داد، آن‌هم به امام‌حسن می‌گفت: بیا با من باش، او هم «مَن» را داد دست معاویه، معاویه هم چه می‌گفت؟ می‌گفت بیا [با من بیعت کن]. آن «مَن» آمد دست یزید بن معاویه، او هم می‌گفت: حسین، بیا با من بیعت کن. شیطان خیلی استاد است، آنچه که آیت‌الله هست، یک شاگرد کوچکش است. بی‌خودی من حرف نمی‌زنم، پیغمبر وقتی از معراج تشریف آورد گفت: یا محمد، دیدی آن منبری که در عرش بود، سیصد سال من آن‌جا تدریس می‌کردم، «مَن» داشت. شیطان هم «مَن» داشت.  
  
حالا یداً بیَد این «مَن» دست بنی‌عباس افتاد. من دلم می‌خواهد توجه بفرمایید. این «مَن» دست بنی‌عباس افتاد. هارون به موسی‌بن‌جعفر می‌گوید بیا طرف «من»، مامون هم می‌گوید بیا طرف «من»، منصور دوانیقی هم می‌گوید بیا طرف «من»، نیایی به تو تیکه می‌چسباند. اگر تو با «مَن» سر و کار داشته‌باشی، آن ضلالت است. حالا خدمت امام‌باقر، خدمت امام‌صادق آمده، من بی‌روایت و حدیث حرف نمی‌زنم، آن‌جا در شهر مدین آمده، راه به این‌ها نمی‌دادند. یک پیرمردی گفت همین‌جا بود که آن پیغمبر داد کشید خدا، در را باز نکردید، [گفت] همه‌شما را عذاب می‌کند. بروید در را باز کنید، در را باز کردند. اما گویا هارون دستور داد آن پیرمرد را کشتند. حالا آمده می‌گوید: راهبی از امام‌باقر و امام‌صادق آن‌جا می‌روند، من مقصد دارم این‌را می‌گویم، آن راهب آمد بیرون، گفت شما کسی را آوردی؟ از چه کسانی هستی؟ گفت: از امت مرحومه. از جُهّالی یا از عالم؟ گفت: ما از جُهّال نیستیم. گفت: من بپرسم یا می‌پرسی؟ گفت: می‌خواهی بپرس، می‌خواهی نپرس؟ گفت: آن‌چه کسی است که یک‌روز به‌دنیا آمد و یک‌روز رفت، یکی از آن‌ها صد سال و یکی صد و بیست‌سال؟ گفت: عُزیر و عَزر. گفت: آیا شما می‌گویید که بهشت نوشیدنی هست و اما قاذورات ندارد، هر چیزی در خلقت باید شبیهی داشته‌باشد، آیا هست؟ گفت: طفلی که در رحم است، می‌نوشد و قاذورات ندارد. یک‌دفعه رفت در غار و گفت شما از من عالم‌تر هستی. حالا این‌ها هُو انداختند که این‌ها رفتند نصرانی شدند. بابا، امام‌صادق و امام‌باقر دنبال «مَن» نرفت که [می‌گویند] نصرانی شده. حالا هم می‌گویند: صوفی هستی و درویش هستی و کافر هستی. خیلی‌خب. از اول هم همین‌طور بودند، انگار ذاتشان درست نیست. همه هم می‌گویند آره.  
+
حالا یداً بیَد این «مَن» دست بنی‌عباس افتاد. من دلم می‌خواهد توجه بفرمایید. این «مَن» دست بنی‌عباس افتاد. هارون به موسی‌بن‌جعفر می‌گوید بیا طرف «من»، مامون هم می‌گوید بیا طرف «من»، منصور دوانیقی هم می‌گوید بیا طرف «من»، نیایی به تو تیکه می‌چسباند. اگر تو با «مَن» سر و کار داشته‌باشی، آن ضلالت است. حالا آمده امام‌باقر و امام‌صادق، من بی‌روایت حرف نمی‌زنم، آن‌جا در شهر مدین آمده، راه به این‌ها نمی‌دادند. یک پیرمردی گفت همین‌جا بود که آن پیغمبر داد کشید خدا، در را باز نکردید، [گفت] همه‌شما را عذاب می‌کند. بروید در را باز کنید، در را باز کرد. اما گویا هارون دستور داد آن پیرمرد را کشتند. حالا آمده می‌گوید: راهبی از امام‌باقر و امام‌صادق آن‌جا می‌روند، من مقصد دارم این‌را می‌گویم، آن راهب آمد بیرون، گفت شما کسی را آوردی؟ از چه کسانی هستی؟ گفت: از امت مرحومه. گفت: از جُهّالی یا از عالم؟ گفت: ما از جُهّال نیستیم. گفت: من از تو  بپرسم یا می‌پرسی؟ گفت: می‌خواهی بپرس، می‌خواهی نپرس؟ گفت: آن‌چه کسی است که یک‌روز به‌دنیا آمد و یک‌روز رفت، یکی از آن‌ها صد سال و یکی صد و بیست‌سال؟ گفت: عُزیر و عَزر. گفت: آیا شما می‌گویید که بهشت نوشیدنی هست و اما قاذورات ندارد، هر چیزی در خلقت باید شبیهی داشته‌باشد، آیا هست؟ گفت: طفلی که در رحم است، می‌نوشد و قاذورات ندارد. یک‌دفعه رفت در غار و گفت شما از من عالم‌تر آوردی. حالا این‌ها هُو انداختند که این‌ها رفتند نصرانی شدند. بابا، امام‌صادق و امام‌باقر دنبال «مَن» نرفت [که می‌گویند] نصرانی شده. حالا می‌گویند: نمی‌دانم، صوفی هستی، خیلی خب، درویش هستی خیلی خب و کافر هستی. خیلی‌خب. از اول هم همین‌‌جور بودید خیلی خب، انگار ذاتشان درست نیست. همه هم می‌گویند آره.  
  
حالا ببین، من عقیده‌ام این‌است بنی‌عباس «مَن» روی کار آوردند. «مَن» را چه‌کسی به آن‌ها داد؟ شیطان. وقتی «مَن» می‌گوید، این «مَن» می‌گوید نمی‌گوید خدا، نمی‌گوید پیغمبر، نمی‌گوید ولایت، نمی‌گوید قرآن، می‌گوید «مَن». اگر در باطنِ این ماوراء بروید، این آدم، نه قرآن را قبول دارد، نه پیغمبر را قبول دارد، نه خدا را قبول دارد، نه ولایت را، «مَن» اش دارد کار می‌کند. رفقای‌عزیز، «مَن» را کنار بگذارید. او می‌گوید کتاب «مَن»، «مَن» دارد. این «مَن» ها را [که] پرچم شیطان است، دور بیندازید، مبادا در خانواده‌تان پیاده کنید. اگر خانم عزیزتان یک‌حرفی به شما زد، خانم‌عزیز این‌کاری که شما می‌کنی، این حرفی که شما می‌زنی، ببین، پیغمبر راضی نیست، خدا راضی نیست، قرآن راضی نیست، راضی‌اش کن، نگو من می‌گویم «مَن». آخر، چقدر «مَن» می‌گویی؟ خانم‌عزیز، اگر شوهر عزیزت یک‌حرفی می‌زند، شما حالی‌اش کن، باید در این حرف‌ها کار کنید، باید در حدیث و روایت و ولایت کار کنید. کارکُن ولایت باش، تو کارکُن چه‌کسی هستی؟ ما اگر کارکُن ولایت باشیم خدا نمره به ما می‌دهد، فوراً این خانم‌عزیز را ناراحت نکن، [بگو:] خانم این‌که تو می‌گویی، لهو و لعب است، پیغمبر راضی نیست، خدا راضی نیست، این کسی‌که تو می‌خواهی، این لباسی که تو می‌خواهی، پیغمبر تکذیب کرده، پیغمبر فرمود: در آخرالزمان، زنها هم پوشیده‌اند و هم برهنه هستند، تو مورد لعنت قرار می‌گیری. خانم‌عزیز، اگر شوهر تو هم حرف زد با روایت و حدیث حرف بزنید.  
+
حالا ببین، من عقیده‌ام این‌است بنی‌عباس «مَن» روی کار آوردند. «مَن» را چه‌کسی به آن‌ها داد؟ شیطان. وقتی «مَن» می‌گوید، این «مَن» می‌گوید نمی‌گوید خدا، نمی‌گوید پیغمبر، نمی‌گوید ولایت، نمی‌گوید قرآن، می‌گوید «مَن». اگر در باطنِ این ماوراء بروید، این آدم، نه قرآن را قبول دارد، نه پیغمبر را قبول دارد، نه خدا را قبول دارد، نه ولایت را، «مَن» اش دارد کار می‌کند. رفقای‌عزیز، «مَن» را کنار بگذارید. او می‌گوید کتاب «مَن»، «مَن» دارد. این «مَن» ها را [که] پرچم شیطان است، دور بیندازید، مبادا در خانواده‌تان پیاده کنید. اگر خانم عزیزتان یک‌حرفی به شما زد، خانم‌عزیز این‌کاری که شما می‌کنی، این حرفی که شما می‌زنی، ببین، پیغمبر راضی نیست، خدا راضی نیست، قرآن راضی نیست، راضی‌اش کن، نه من می‌گویم «مَن». آخر، چقدر «مَن» می‌گویی؟ خانم‌عزیز، اگر شوهر عزیزت یک‌حرفی می‌زند، شما حالی‌اش کن، باید در این حرف‌ها کار کنید، باید در حدیث و روایت و ولایت کار کنید. کارکُن ولایت باش، تو کارکُن چه‌کسی هستی؟ ما اگر کارکُن ولایت باشیم خدا نمره به ما می‌دهد، فوراً این خانم‌عزیز را ناراحت نکن، [بگو:] خانم این‌که تو می‌گویی، لهو و لعب است، پیغمبر راضی نیست، خدا راضی نیست، این کسی‌که تو می‌خواهی، این لباسی که تو می‌خواهی، پیغمبر تکذیب کرده، پیغمبر فرمود: در آخرالزمان، زنها هم پوشیده‌اند برهنه هستند، تو مورد لعنت قرار می‌گیری. خانم‌عزیز، اگر شوهر تو هم حرف زد با روایت و حدیث حرف بزنید.  
  
 
من نمی‌خواهم بگویم، من رفتم مکه، آن فاضل بود که به‌اصطلاح جزء هیئت هفت نفری بود و خلاصه آن‌جا چند تا پاسداری داشت و بساطی داشت. من گفتم: باباجانِ من، عزیز جان من، شما با روایت و حدیث باید حرف بزنید، این حرف‌ها چیست که می‌گویید؟ من رودربایستی از هیچ‌کسی ندارم، اگر رودربایستی بکنم، آن رودربایستی پیش من مهمتر از قرآن، از خدا، از ولایت است. من رودربایستی توی خونم نیست. یک‌وقت از من توقع نداشته‌باشید. گفتم: این‌ها چه‌چیزی است که می‌گویید، باید کار کنید این حرفی که می‌زنید با روایت و حدیث مطابق باشد، با قرآن مطابق باشد، [نه این‌که] این حرفی که زدی، یک‌چیزی را جفت کرده‌باشی. ما هم باید همینطور باشیم. عزیزان من، ما باید حرفمان، ذکر خدا باشد، با ذکر الله، حبل‌المتین که می‌گوید این‌است، شما باید حرفت ذکر خدا باشد. «حبل‌المتین» یعنی این. این چیست که می‌نشینند دور هم این حرف‌ها را می‌زنند، حضرت‌زهرا خوشحال بشود؟ حضرت‌زهرا می‌خواهد امر شوهر عزیزش را، همسر عزیزش را، ولایت را یعنی وجود مبارک امیرالمؤمنین را عمل کنید، آن‌وقت زهرا از شما خوشحال است. من نمی‌خواهم حرف بزنم، ناراحت هستم می‌زنم، پسری را واداشتند در مجلس مهمی که یک عده‌ای از بازاری‌ها بوده‌اند، {{توضیح|جسارت به بعضی از بازاری‌ها نشود، تو بازاری نیستی، تو خانگی هستی}} پنجاه‌هزار تومان گذاشته در دهان پسر. به‌دینم، این مجلس زهرا نیست، به‌دینم، این مجلس قوم‌لوط است. آن روضه‌تان، آن تولایتان و آن تبری. این‌چه مجلسی است؟ تو پنجاه‌هزار تومان می‌توانی بدهی، آدم می‌تواند ده خانوار را، بیست خانوار را اداره می‌کند، برنج می‌دهد، چیز می‌دهد این‌ها خوشحال باشند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: این روزها انفاق کنید، گفت: این روزها انفاق کنید ثواب ببرید. عزیزان من، یک لقمه به یک مؤمن می‌دهی، می‌خورد؛ ثواب هفتاد حج و عمره پایت نوشته می‌شود، پنجاه‌هزار تومان را چه‌کار می‌کنی؟ فردای‌قیامت چه‌کارت می‌کنند.
 
من نمی‌خواهم بگویم، من رفتم مکه، آن فاضل بود که به‌اصطلاح جزء هیئت هفت نفری بود و خلاصه آن‌جا چند تا پاسداری داشت و بساطی داشت. من گفتم: باباجانِ من، عزیز جان من، شما با روایت و حدیث باید حرف بزنید، این حرف‌ها چیست که می‌گویید؟ من رودربایستی از هیچ‌کسی ندارم، اگر رودربایستی بکنم، آن رودربایستی پیش من مهمتر از قرآن، از خدا، از ولایت است. من رودربایستی توی خونم نیست. یک‌وقت از من توقع نداشته‌باشید. گفتم: این‌ها چه‌چیزی است که می‌گویید، باید کار کنید این حرفی که می‌زنید با روایت و حدیث مطابق باشد، با قرآن مطابق باشد، [نه این‌که] این حرفی که زدی، یک‌چیزی را جفت کرده‌باشی. ما هم باید همینطور باشیم. عزیزان من، ما باید حرفمان، ذکر خدا باشد، با ذکر الله، حبل‌المتین که می‌گوید این‌است، شما باید حرفت ذکر خدا باشد. «حبل‌المتین» یعنی این. این چیست که می‌نشینند دور هم این حرف‌ها را می‌زنند، حضرت‌زهرا خوشحال بشود؟ حضرت‌زهرا می‌خواهد امر شوهر عزیزش را، همسر عزیزش را، ولایت را یعنی وجود مبارک امیرالمؤمنین را عمل کنید، آن‌وقت زهرا از شما خوشحال است. من نمی‌خواهم حرف بزنم، ناراحت هستم می‌زنم، پسری را واداشتند در مجلس مهمی که یک عده‌ای از بازاری‌ها بوده‌اند، {{توضیح|جسارت به بعضی از بازاری‌ها نشود، تو بازاری نیستی، تو خانگی هستی}} پنجاه‌هزار تومان گذاشته در دهان پسر. به‌دینم، این مجلس زهرا نیست، به‌دینم، این مجلس قوم‌لوط است. آن روضه‌تان، آن تولایتان و آن تبری. این‌چه مجلسی است؟ تو پنجاه‌هزار تومان می‌توانی بدهی، آدم می‌تواند ده خانوار را، بیست خانوار را اداره می‌کند، برنج می‌دهد، چیز می‌دهد این‌ها خوشحال باشند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: این روزها انفاق کنید، گفت: این روزها انفاق کنید ثواب ببرید. عزیزان من، یک لقمه به یک مؤمن می‌دهی، می‌خورد؛ ثواب هفتاد حج و عمره پایت نوشته می‌شود، پنجاه‌هزار تومان را چه‌کار می‌کنی؟ فردای‌قیامت چه‌کارت می‌کنند.

نسخهٔ ‏۱۰ اوت ۲۰۲۴، ساعت ۱۱:۳۲

بسم الله الرحمن الرحیم
منیت، پرچم شیطان است
کد: 10178
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-04-03
تاریخ قمری (مناسبت): ایام عیدالزهرا (10 ربیع‌الاول)

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، اگر ما متوجه نبودیم که امر را اطاعت کنیم؛ یعنی ما تفکر نداشتیم، ما خودسر می‌شویم و کارهایمان هم خودسر می‌شود، من خواهش می‌کنم توجه بفرمایید. الان مجلس امام‌حسین ما، بیشترش خودسر است. آن به‌اصطلاح می‌گوید: تبری. الان که به‌اصطلاح، ایام ماه ربیع است؛ می‌گویند تولی، نه تولای ما آن‌طور که باید و شاید است، نه تبری، چرا؟ ما هر کاری را مطابق میلمان می‌کنیم، به دستور نمی‌کنیم. اگر ما به دستور بکنیم، اتصال به دستور هستیم، دستور، اتصال به امر ائمه‌طاهرین است، امر ائمه‌طاهرین، وصل به خداست. همین روضه خواندن امام حسینمان درست‌است، هم این‌که این تولی و تبری ظاهری، درست نیست. اصل آن‌است که آن‌ها دستور فرمودند و ما هر کاری را به دستور آن‌ها بکنیم. این پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، [برای] ایشان می‌گوید: «أشهد انّ محمد عبده و رسوله» یعنی بنده است. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) هم بنده است. بنده باید فرمان ببرد، فرمان خدا را [ببرد]. اما به ما هم گفته «ان‌الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین امنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» به ما هم گفته تسلیم پیغمبر بشوید، پیغمبر هم گفته تسلیم علی بشوید، تسلیم این‌نیست که ما حسابش را کردیم، تسلیم [این‌است که] باید فرمان آن‌ها را ببریم. اگر مجلس گرفتی، باید به فرمان آن‌ها باشد، اگر روضه گرفتی به فرمان آن‌ها باشد، اگر کار کردی به فرمان آن‌ها باشد، هر کاری که در این عالم کردی باید چه باشد؟ ذکر خدا [باشد]. آیا متوجه شدیم؟ آقای‌دکتر، قربانت بگردم، باید کار تو، ذکر باشد. آقای کشاورز، کار تو ذکر باشد، آقای اهل‌علم، کار تو، ذکر باشد، آقای‌مهندس، کار تو، ذکر باشد، تمام این‌ها که زیر این آسمان قرار گرفتند و خلق هستند، باید کارشان ذکر باشد، ذکر یعنی‌چه؟ امیرالمؤمنین می‌فرماید: «انا ذکر الله» به امر ولایت باشد. اگر کار تو به امر ولایت شد، تمام حرکت تو [به امر ولایت] شد، تو اتصال به ماوراء هستی تو اتصال به ولایت هستی. اتصال به ولایت که عذاب نمی‌شود. قدر بدانید، حرف قشنگ است، چرا می‌گوید [وقتی] که گناه می‌کند، از ما قطع می‌شود؟ تو حرف یاوه هم که داری می‌زنی قطع هستی. تو خیال کردی در مجلس می‌پری، عُمر، عُمر می‌کنی، تو یک‌وقت خواست عُمر را به‌جا می‌آوری. تو عوض این‌که حضرت‌زهرا را خوشحال کنی، خواست این‌ها را به‌جا می‌آوری، [این] چه‌کاری است که می‌کنی؟

قربانتان بروم، اگر امر را اطاعت کردیم صحیح است. تمام حرف‌ها و کارهایی که در عالم است، یک‌روایت روی آن‌ها است. امروز می‌خواهم صحبت دیگری کنم، ان‌شاءالله یک روزی به شما می‌گویم، هر کاری، هر چیزی در عالم هست یک‌روایت روی آن‌است، بی‌روایت نیست، تنظیم یعنی این. ما که توی تنظیم نرفتیم، ما هر طور دلمان می‌خواهد می‌کنیم. چقدر برداشته خرج کرده، یک کارهایی کرده که اصلاً من خجالت می‌کشم بگویم. تو خواست عُمر را به‌جا آوردی. ببین، زهرای‌عزیز چه می‌گوید. بنشینید دور هم صحبت کنید، جنایت این عُمر و ابابکر را به مردم بگویید، مردم بغض پیدا کنند. حالا من به خواست خدای تبارک و تعالی می‌گویم. من یک‌موقعی به شما عرض کردم به درک رفتن عُمر را «یوم الغدیر» می‌گویند. شما ببین، این غدیر چقدر برکات دارد، مگر از غدیر مهم‌تر در خلقت هست؟ نه در این خلقت، در ماوراء هم نیست، در آسمانها هم نیست. گفتم این غدیر در آن‌جا بوده، انبیای سابق هم غدیر را احترام می‌کردند، عاشورا را احترام می‌کردند، این عاشورا که از بعد از امام‌حسین نیست. روایت داریم قوم موسی گریه می‌کردند، مجلس داشتند. از زمانی‌که خدای تبارک و تعالی آن روضه را برای آدم خواند، از آن‌جا عاشورا شد، چرا متوجه نیستید؟ مگر عاشورا بعد از قتل امام‌حسین شد؟ خدا برای آدم روضه خواند، همانجا عاشورا معلوم شد، حالا آدم اول این‌جا آمده. خیلی ما عاشورا را سبک نگاه می‌کنیم. به‌توسط عاشورا ملائکه‌ها، خلقت، انبیا آمرزیده می‌شدند. آدم به‌توسط عاشورا، گناه نکرد، ترک‌اولایش قبول شد. مگر آخر امر نگفت: خدایا، ترک اُولایِ مرا قبول‌کن، گفت: به این‌ها مرا قسم بده. دید یک نورهایی است خیلی [درخشان] بعد یک نورهای ریزی آمد، گفت: این‌ها چیست؟ گفت: اَوّلی آن محمد بن عبدالله است، بعد امیرالمؤمنین است، بعد زهرای‌عزیز است. یا آدم بدان زهرا فتح‌کننده خلقت است، زهرا، زهرا، [می‌گوید]، ای [کاش] دهنتان بگیرد، با چه کسانی مطابق می‌کنند؟ توقع هم دارند ما هم طرفشان برویم. بعد گفت: این حسن است، بعد گفت حسین است. گفت: ای‌خدا، دلم شکست، حالا خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، گفت این حسین است در صحرای‌کربلا او را می‌کشند، به آن راهی که رفته، گفت: بدنش، ترک، ترک می‌شود. آدم ابوالبشر گریه کرد؛ ترک‌اولایش معلوم شد. آیا این عاشورا هست یا نه؟

ای روضه‌خوانها، ای روضه‌خوانها کجا رفتید؟ تو چه اتصالی به خدا داری؟ خدا روضه حسین را می‌خواند. یک نواری آوردند از برای یکی از مراجع که من هم دوستش دارم، من همه مراجع را دوست دارم، سوء تفاهم نشود؛ اما ایشان از آن‌هاست که گریه برای امام‌حسین می‌کند. خدا آقای قمی را رحمت کند، یکی رفته‌بود گفته‌بود یک عالمی عادل در محل ماست، عادل است؟ گفته‌بود برای امام‌حسین گریه می‌کند؟ گفته‌بود: آره، گفته‌بود: عادل است. بعد ایشان عظمت عاشورا را گفته. این بنده‌زاده نوارش را آورد، گفت: بابا، این‌را گفته‌است. خیلی از ایشان پوزش طلبیدم، من هیچ اهل علمی را نگران نمی‌کنم، توی ذوقش نمی‌زنم، گفتم: عزیز من، من به شما می‌گویم، ایشان خیلی پیشرفته است؛ اما ولایت، القایی هست و نوشیدنی. خیلی قشنگ صحبت کرده‌بود، بعد عظمت این‌ها را آورده‌بود، گفته‌بود: ببین، حضرت‌سجاد قبرکَن این‌هاست؛ یعنی از عظمت عاشورا گفته‌بود؛ یعنی حضرت‌سجاد، قبرکَن به‌اصطلاح شهدا هست. گفتم: پدر جان، ایشان به‌اصطلاح خیلی قشنگ صحبت کرده؛ اما ببین، من چه‌چیزی به شما می‌گویم. گفتم: فقط در عالم یک‌دانه قبر کنده شده که رسول‌الله کنده، آن‌هم قبر یک غلام‌سیاه را [کنده است]. گفتم: ببین، من چه می‌گویم، من می‌گویم این‌ها کسانی هستند که امام‌زمان می‌گوید پدر و مادرم به قربانتان، آیا این درست‌است یا قبرکن که ایشان می‌گوید؟ گفتم: منِ عمله، ببین چه می‌گویم. عظمت این‌ها این‌است که امام‌زمان بگوید پدر و مادرم به قربانتان، «السلام علیک یا عبد الصالح، مطیع لله و رسوله، عبد الصالح، پدر و مادرم به قربانتان. عزیزان من، بیایید مطیع خدا و پیغمبر بشوید. فرق نمی‌کند، به تو هم می‌گوید، تو هم جهادگر هستی، آن‌ها امر را اطاعت کردند، تو هم بیا در کاسبی‌اَت، در کَسبت، در عُلماییت، در هر چیز، امر را اطاعت‌کن. خب، تو هم جهادگر هستی، چطور هستی؟ بعضی از ما تجاوزگر می‌شویم. این یکی.

بعد به ایشان گفتم ببین، بابا جان، پدر جان، عزیزِ من، قربانت بروم پیغمبر از مسجد آمده‌بود بیرون، دید یک جنازه‌ای را دارند می‌برند، چهار تا غلام‌سیاه، من به قربان آن جنازه [بروم]، روی تخته‌پاره گذاشتند، می‌روند. پیغمبر عبایش را اینطوری کرد، فوراً دوید گذاشت روی دوشش. این‌جاست که پیغمبر قبر کنده است. رسول‌الله او را آن‌جا گذاشت، قبر را کَند، البته از دستش گرفتند؛ اما اول ایشان قبر را کَند. حالا ایشان را روی خاکها گذاشته‌است، گفت: ایشان را می‌شناسید؟ آن‌ها که دنبال پیغمبر بودند گفتند پیغمبر در حبشه مگر قوم و خویش دارد؟ ببین، روی قوم و خویش‌گری می‌آورند، روی قوم و خویش‌گری، روی یک حسابهایی می‌آورند. پیغمبر را هم روی این‌ها می‌آورند. بابا جانِ من، عزیز جانِ من، پیش پیغمبر هستند، پیغمبر را نمی‌شناسند. روی قوم و خویش‌گری می‌آورند، روی ولایت نمی‌آورند. آخر، چه‌چیزی بگویم؟ هر جا می‌روم، می‌بینم کوچه بن‌بست است، والله، در ولایت همه بن‌بست هستند. حالا پیغمبر رویش را پس کرد، گفت او را می‌شناسید؟ همه گفتند نه، گفت: علی‌جان، می‌شناسی؟ گفت: آره، یا رسول‌الله، این غلام بنی‌ریاح است. این صبح به صبح به‌من یک سلام می‌کرد، می‌گفت: علی دوستت دارم. این‌جا پیغمبر قسم کبیره می‌خورد، گفت: یا علی، بدان، هفتاد هزار ملک در تشییع آمده‌بود، از هفتاد هزار تا، هفتاد هزار تا، یا علی، بدان، دنبالش ندویدم مگر محض محبتی که به تو دارد.

پیغمبرش دنبال ولایت می‌دود. حالا یک بی‌سلیقه‌ای نگوید مگر پیغمبر خودش ولی نیست؟ چرا، پیغمبر می‌خواهد ولایت را افشا کند. چون‌که او نبی هست، مردم نگاه به نبی بودن پیغمبر می‌کنند، پیغمبر می‌خواهد ولایت را افشا کند. بگوید این‌است، من که رسول‌خدا هستم، من که اشرف‌مخلوقات هستم، دنبال یک غلام‌سیاه می‌دویدم، اون‌که ولایت دارد. رفقای‌عزیز، فدایتان شوم، ولایتتان را تنظیم کنید. مگر شما از یک غلام‌سیاه حبشی، ما کمتر هستیم، چرا فکر نمی‌کنید که پیغمبر دنبال ما بدود؟ جبرئیلش که باشد، ملکش که باشد در مقابل یک دوست‌علی، در مقابل یک شیعه؟ (صلوات)

یک‌روایت داریم که، (خیلی این‌ها را گفتیم، می‌خواهیم ان‌شاءالله تنظیمش کنیم) ما بدانیم که عمر و ابابکر، این‌ها چه عنصر کثیفی بودند، جوانان‌عزیز بدانند، کسی گولشان نزند، الان خدمتتان گفتم، وقتی‌که پیغمبر اکرم به امر خداوند تبارک و تعالی، به امر جبرئیل، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را وصی خودش قرار داد، فوراً وحی رسید: یا محمد، هر کسی‌که ذره‌ای محبت این [علی] را داشته‌باشد به آتش جهنم نمی‌سوزد. شیطان بنا کرد فریاد کشیدن، داد کشید: وای بر ما، کار تمام شد، ما دیگر نمی‌توانیم مردم را گول بزنیم، یک ذره‌ای محبت علی را داشته‌باشند، این‌ها به آتش نمی‌سوزند. هر چند که یهودی باشند. مگر آن یهودی نبود که محبت امیرالمؤمنین داشت، نسوخت، می‌ترسم نوار تمام شود وگرنه آن قضایا را می‌گفتم؛ خیلی ناراحت شد. بعد آمد این‌طرف‌تر، گویا آن جلسه بنی‌ساعده را دید، گفت: پیغمبر دوباره نمی‌دانم چه‌جوری شده‌است و دامادش را جای خودش گذاشته‌است و بنا کردند از این حرف‌ها زدن که می‌زنند. شیطان خیلی خوشحال شد و آن‌روز را روز عید قرار داد. گفت: تمام این‌ها خنثی است. گفتند: ای پدر ما، ای عزیز ما، ای مولای ما، تو کسی هستی که آدم را از بهشت بیرون کردی، این‌همه غصه خوردی، گفت: آدم را از بهشت بیرون کردم کافر نشد، اما این‌ها را از ولایت جدا کردم، کافر شدند.

بابا جان من، عزیز جان من، چرا محبت این دو نفر را داری؟ اگر خدا را قبول دارید، می‌گوید: این‌ها بعد از پیغمبر مرتد شدند، کافر شدند، اگر شیطان را هم قبول داری، شیطان هم که می‌گوید کافر شدند. چرا باز دوباره یک باسوادی که به‌اصطلاح درس‌خوانده حرفش را [قبول می‌کنید]، می‌روید یک‌قدری توی این حرف‌های [کسی] که با سواد است؟ سواد که سیاهی است. سوادی که اتصال به ولایت نباشد آن‌نیست، زهد نیست، تقوا نیست، آن یک منیت است. الحمد لله شکر رب‌العالمین، من در مجلس از آن جور آدم‌ها را نمی‌بینم؛ همه‌شما سوادتان اتصال به ولایت است. والله، بالله، راست می‌گویم. گفت: اگر گویم زبان سوزد، اگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد. من یک نگاهی که می‌کنم، یک حسی دارم. الحمد لله همه‌شما سوادتان اتصال به ولایت است، اتصال به ولایت [این‌است که] سوادهای شما همه‌اش روح دارد، من اهل تملق نیستم. حالا ببین من چه می‌گویم. حالا ببین، شیطان چه‌کار کرد؟ شیطان کاری که کرد یک «مَن» دست عمر و ابابکر داد. وقتی ولایت را گرفت، «مَن» به او داد. حالا به امیرالمؤمنین چه می‌گوید؟ می‌گوید: بیا «مَن» را قبول‌کن، بیا با «مَن» بیعت کن، با «مَن» بکن، «مَن» پدر ما را در آورده‌است. داد دستش؛ حالا توی خانه رسول‌الله ریخته‌است، زهرای‌عزیز را شهید کرده‌است، بچه زیر دست و پا رفت، ما نداریم قبر محسن زهرا، هر کسی می‌داند به‌من بگوید [تا] من جلوی دهانم را بگیرم. نمی‌خواهم ناراحتتان بکنم، می‌خواهم جنایت این دو نفر را بگویم: والله، محسن قبر ندارد، طفل زهرای‌عزیز زیر دست و پا له شد. حالا آمدند مسلمانها رفتند دوباره پشت‌سر این خبیث نماز خواندند. حالا وقتی ولایت را گرفت، «مَن» به این‌ها داد، چطور «مَن» به این‌ها داد؟ گفت: حالا علی باید بیاید با ما بیعت کند.

روایت داریم، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: طناب گردن علی انداختند، چهل‌نفر می‌کشید، یک عده‌ای هم علی را هُل می‌دادند. علی متوجه هست، خودش توجه است، می‌گفت: من نمی‌خواهم بیعت کنم، مردم بدانند. حالا زهرای‌عزیز آمده سر طناب را گرفته، [عمر گفت:] قنفذ، دست زهرا را کوتاه کن، آن جنایت هولناک را کرد. حالا خالد بن ولید، شمشیر روی سر علی گرفته می‌گوید: بیعت کن. می‌خواهم بگویم «مَن» این‌است، «مَن» به او داد. حالا «مَن» اش را اجرا می‌کند، ان‌شاءالله، این حرف خیلی قشنگ است. حالا زهرای‌عزیز آمد، گفت: دست از علی بردارید [وگرنه] نفرین می‌کنم، ستونها از جا حرکت کرد، عالم می‌خواست به‌هم بخورد. [امیرالمؤمنین فرمود:] یا سلمان، به زهرا بگو نفرین نکند، طیورها در جو هوا هلاک خواهند شد. علی را برگرداند. حالا «مَن» دستش است، ببین، چه می‌گویم؟ آقا جان من، قربانت بروم، این «مَن» را آورد دست عثمان داد، آن‌هم به امام‌حسن می‌گفت: بیا با من باش، او هم «مَن» را داد دست معاویه، معاویه هم چه می‌گفت؟ می‌گفت بیا [با من بیعت کن]. آن «مَن» آمد دست یزید بن معاویه، او هم می‌گفت: حسین، بیا با من بیعت کن. شیطان خیلی استاد است، آنچه که آیت‌الله هست، یک شاگرد کوچکش است. بی‌خودی من حرف نمی‌زنم، پیغمبر وقتی از معراج تشریف آورد گفت: یا محمد، دیدی آن منبری که در عرش بود، سیصد سال من آن‌جا تدریس می‌کردم، «مَن» داشت. شیطان هم «مَن» داشت.

حالا یداً بیَد این «مَن» دست بنی‌عباس افتاد. من دلم می‌خواهد توجه بفرمایید. این «مَن» دست بنی‌عباس افتاد. هارون به موسی‌بن‌جعفر می‌گوید بیا طرف «من»، مامون هم می‌گوید بیا طرف «من»، منصور دوانیقی هم می‌گوید بیا طرف «من»، نیایی به تو تیکه می‌چسباند. اگر تو با «مَن» سر و کار داشته‌باشی، آن ضلالت است. حالا آمده امام‌باقر و امام‌صادق، من بی‌روایت حرف نمی‌زنم، آن‌جا در شهر مدین آمده، راه به این‌ها نمی‌دادند. یک پیرمردی گفت همین‌جا بود که آن پیغمبر داد کشید خدا، در را باز نکردید، [گفت] همه‌شما را عذاب می‌کند. بروید در را باز کنید، در را باز کرد. اما گویا هارون دستور داد آن پیرمرد را کشتند. حالا آمده می‌گوید: راهبی از امام‌باقر و امام‌صادق آن‌جا می‌روند، من مقصد دارم این‌را می‌گویم، آن راهب آمد بیرون، گفت شما کسی را آوردی؟ از چه کسانی هستی؟ گفت: از امت مرحومه. گفت: از جُهّالی یا از عالم؟ گفت: ما از جُهّال نیستیم. گفت: من از تو بپرسم یا می‌پرسی؟ گفت: می‌خواهی بپرس، می‌خواهی نپرس؟ گفت: آن‌چه کسی است که یک‌روز به‌دنیا آمد و یک‌روز رفت، یکی از آن‌ها صد سال و یکی صد و بیست‌سال؟ گفت: عُزیر و عَزر. گفت: آیا شما می‌گویید که بهشت نوشیدنی هست و اما قاذورات ندارد، هر چیزی در خلقت باید شبیهی داشته‌باشد، آیا هست؟ گفت: طفلی که در رحم است، می‌نوشد و قاذورات ندارد. یک‌دفعه رفت در غار و گفت شما از من عالم‌تر آوردی. حالا این‌ها هُو انداختند که این‌ها رفتند نصرانی شدند. بابا، امام‌صادق و امام‌باقر دنبال «مَن» نرفت [که می‌گویند] نصرانی شده. حالا می‌گویند: نمی‌دانم، صوفی هستی، خیلی خب، درویش هستی خیلی خب و کافر هستی. خیلی‌خب. از اول هم همین‌‌جور بودید خیلی خب، انگار ذاتشان درست نیست. همه هم می‌گویند آره.

حالا ببین، من عقیده‌ام این‌است بنی‌عباس «مَن» روی کار آوردند. «مَن» را چه‌کسی به آن‌ها داد؟ شیطان. وقتی «مَن» می‌گوید، این «مَن» می‌گوید نمی‌گوید خدا، نمی‌گوید پیغمبر، نمی‌گوید ولایت، نمی‌گوید قرآن، می‌گوید «مَن». اگر در باطنِ این ماوراء بروید، این آدم، نه قرآن را قبول دارد، نه پیغمبر را قبول دارد، نه خدا را قبول دارد، نه ولایت را، «مَن» اش دارد کار می‌کند. رفقای‌عزیز، «مَن» را کنار بگذارید. او می‌گوید کتاب «مَن»، «مَن» دارد. این «مَن» ها را [که] پرچم شیطان است، دور بیندازید، مبادا در خانواده‌تان پیاده کنید. اگر خانم عزیزتان یک‌حرفی به شما زد، خانم‌عزیز این‌کاری که شما می‌کنی، این حرفی که شما می‌زنی، ببین، پیغمبر راضی نیست، خدا راضی نیست، قرآن راضی نیست، راضی‌اش کن، نه من می‌گویم «مَن». آخر، چقدر «مَن» می‌گویی؟ خانم‌عزیز، اگر شوهر عزیزت یک‌حرفی می‌زند، شما حالی‌اش کن، باید در این حرف‌ها کار کنید، باید در حدیث و روایت و ولایت کار کنید. کارکُن ولایت باش، تو کارکُن چه‌کسی هستی؟ ما اگر کارکُن ولایت باشیم خدا نمره به ما می‌دهد، فوراً این خانم‌عزیز را ناراحت نکن، [بگو:] خانم این‌که تو می‌گویی، لهو و لعب است، پیغمبر راضی نیست، خدا راضی نیست، این کسی‌که تو می‌خواهی، این لباسی که تو می‌خواهی، پیغمبر تکذیب کرده، پیغمبر فرمود: در آخرالزمان، زنها هم پوشیده‌اند برهنه هستند، تو مورد لعنت قرار می‌گیری. خانم‌عزیز، اگر شوهر تو هم حرف زد با روایت و حدیث حرف بزنید.

من نمی‌خواهم بگویم، من رفتم مکه، آن فاضل بود که به‌اصطلاح جزء هیئت هفت نفری بود و خلاصه آن‌جا چند تا پاسداری داشت و بساطی داشت. من گفتم: باباجانِ من، عزیز جان من، شما با روایت و حدیث باید حرف بزنید، این حرف‌ها چیست که می‌گویید؟ من رودربایستی از هیچ‌کسی ندارم، اگر رودربایستی بکنم، آن رودربایستی پیش من مهمتر از قرآن، از خدا، از ولایت است. من رودربایستی توی خونم نیست. یک‌وقت از من توقع نداشته‌باشید. گفتم: این‌ها چه‌چیزی است که می‌گویید، باید کار کنید این حرفی که می‌زنید با روایت و حدیث مطابق باشد، با قرآن مطابق باشد، [نه این‌که] این حرفی که زدی، یک‌چیزی را جفت کرده‌باشی. ما هم باید همینطور باشیم. عزیزان من، ما باید حرفمان، ذکر خدا باشد، با ذکر الله، حبل‌المتین که می‌گوید این‌است، شما باید حرفت ذکر خدا باشد. «حبل‌المتین» یعنی این. این چیست که می‌نشینند دور هم این حرف‌ها را می‌زنند، حضرت‌زهرا خوشحال بشود؟ حضرت‌زهرا می‌خواهد امر شوهر عزیزش را، همسر عزیزش را، ولایت را یعنی وجود مبارک امیرالمؤمنین را عمل کنید، آن‌وقت زهرا از شما خوشحال است. من نمی‌خواهم حرف بزنم، ناراحت هستم می‌زنم، پسری را واداشتند در مجلس مهمی که یک عده‌ای از بازاری‌ها بوده‌اند، (جسارت به بعضی از بازاری‌ها نشود، تو بازاری نیستی، تو خانگی هستی) پنجاه‌هزار تومان گذاشته در دهان پسر. به‌دینم، این مجلس زهرا نیست، به‌دینم، این مجلس قوم‌لوط است. آن روضه‌تان، آن تولایتان و آن تبری. این‌چه مجلسی است؟ تو پنجاه‌هزار تومان می‌توانی بدهی، آدم می‌تواند ده خانوار را، بیست خانوار را اداره می‌کند، برنج می‌دهد، چیز می‌دهد این‌ها خوشحال باشند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: این روزها انفاق کنید، گفت: این روزها انفاق کنید ثواب ببرید. عزیزان من، یک لقمه به یک مؤمن می‌دهی، می‌خورد؛ ثواب هفتاد حج و عمره پایت نوشته می‌شود، پنجاه‌هزار تومان را چه‌کار می‌کنی؟ فردای‌قیامت چه‌کارت می‌کنند.

یک عده‌ای خدعه‌گر هستند، شکارچی هستند، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، گفت: یک عده‌ای شکارچی هستند، پی وقت می‌گردند شکار کنند. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، یک عده‌ای شکارچی هستند، شکارچی به‌فکر این‌است شکار کند، نه امر را اطاعت کند. آن‌کسی‌که شکارچی است، دائم به‌فکر شکار است. تکرار می‌کنم، یک‌وقت در مجلس امام‌حسین شکار می‌کند به‌نام تولی یا تبری، یک‌وقت در عید الزهرا شکار می‌کند. این شکارچی امر خدا را اطاعت نمی‌کند، خودش یک مقصدی دارد، مقصدی که خدای تبارک و تعالی به کل خلقت فرموده است، گفته: مقصد من علی است، مقصد من ولایت است؛ این شکارچی مقصدش چیست؟ مقصدش عنادش است، این همان پرچم «مَن» دستش است؛ یعنی پرچمی که شیطان در دست عمر و ابابکر داده، این مشابه همان‌است آن پرچم دستش است.

عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید هر کاری می‌کنید فکر کنید؛ آن پرچمی که شیطان دست عمر و ابابکر داد، پرچم «مَن» بود، چه‌کسی برداشت؟ گفتم بعد از آن، عثمان و معاویه و یزید، از آن‌طرف هم افتاد دست بنی‌عباس، حالا کار به بنی‌عباس و بنی‌امیه نیست، هر کسی‌که آن پرچم را دستش بگیرد بگوید «مَن»، همان پرچم دستش است. باید متوجه باشید. ببین، پرچم توحید در دستت است یا پرچم امر شیطان. آن‌ها امر شیطان را اطاعت کردند؛ چون‌که شکارچی بودند، ولایت را شکار کردند، اسلام را شکار کردند. این‌ها شایسته خلافت نبودند. عزیز من، شایسته خلافت کسی است که تایید شود؛ یعنی خدا او را تایید کند، پیغمبر او را تایید کند، نه خلق. اگر خلق خلیفه‌ای را تایید کند، این خلیفه خلق است، نه خلیفه خدا. اگر هارون می‌گوید من خلیفه اسلام هستم، خلیفه چه اسلامی است؟ اسلامی که خلق معلوم کرده‌است. اگر عمر می‌گوید من خلیفه هستم، خلیفه بنی‌ساعده است. اگر بنی‌عباس می‌گویند، بنی‌امیه می‌گویند، آقا جان من، این‌ها خلیفه خلق هستند؛ خلیفه خلق، تولیدش جنایت است، تولیدش زهراکُشی است، تولیدش موسی‌بن‌جعفرکُشی است، تولیدش امام‌رضاکُشی است، چون‌که وصل نیست، معصوم نیست، خلیفه اسلام باید معصوم باشد.

حالا هر کسی‌که طرف آن‌ها برود، آنچه که تولید دارند نصیبشان می‌شود. چرا؟ این‌ها خلیفه خلق هستند. شما خیال نکنید اگر چهار نفر آمدند ریشی گذاشت و عبایی و قبایی، این‌ها بعضی‌هایشان شکارچی هستند، الان به شما می‌گویم، شاگردهای امام‌صادق، نه همه آن‌ها، اغلب آن‌ها شکارچی بودند. حالا آمدند، می‌بینند امام‌صادق این مؤمن‌طاق را خیلی سفارش می‌کند، خیلی پیشرفته شده، نتوانستند ببینند. گفتند: ما می‌خواهیم یک عده‌ای بشویم، حرفی از شما بشنویم، منصور دوانیقی را پشت‌پرده گذاشتند، گفتند: خلیفه حَقّه کیست؟ گفت: آن‌کسی‌که حق معلوم کند. منصور گفت این زبانش از هزار شمشیرزن برای من بدتر است، او را به قتل رساند. عزیز من، ببین، شاگرد امام‌صادق است، پرچم «مَن» دارد، مؤمن طاق‌کُش است. عزیزان من. متوجه باشید. تولید این، خیلی بد تولیدی است، مبادا پرچم «مَن» دستتان باشد، پرچم «مَن»، پرچم شیطان است.

حالا شما ببین، اگر که بخواهیم بدانیم که این‌ها چقدر خبیث هستند، عزیز من، من الان یک‌روایت برای شما می‌گویم. این رسول محترم، پیغمبر اکرم، به معراج رفت، بروید توی کتابها ببینید، باید زحمت بکشید، می‌گفتند: این شاهزاده اسماعیل یک مشتو آن‌جا بود، گفت: من خودم مُزد می‌دهم، یک‌نفر گفت که این‌که نمی‌بیند، ما می‌رویم می‌گردیم، شب هم می‌آییم دست می‌کنیم، مزد می‌گیریم، این دست کرد، دید یک کاغذ آمد. گفت: نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود، مزد آن گرفت که جان برادر کار کرد. عزیز من، مزد تو ولایت است که به تو می‌دهد. باید توی آن‌کار بکنی تا یقین پیدا کنی. یک‌نفر بود داشت پاشنه یک دری را می‌برید، آمد گفت: چه‌کار می‌کنی؟ گفت پاشنه این در را می‌بُرم، گفت: صدا ندارد، گفت: صبح صدایش در می‌آید. صبح بلند شد، آمد، گفت: آره، خانه فلانی را زدند، یک جمعیتی جمع شده‌است. گفت: نگفتم صدایش در می‌آید. به‌قرآن، به‌دینم قسم، فردای‌قیامت صدایش در می‌آید که ما ولایت نداشتیم یا با ولایت بازی می‌کردیم یا ولایتمان ضعیف بود، آن‌جا بروی، آن‌جا معلوم است. عین همان‌است که داری پاشنه در را می‌بُرید.

مگر نمی‌گوید «انا مدینه العلم و علی بابها» از دَر بیا. حالا رسول محترم، پیغمبر اکرم، رسول عزیز، معراج تشریف می‌برد، ملکی دیر از جلوی پای پیغمبر بلند می‌شود، جبرئیل صیحه می‌زند، بلند شو [که] بهترین خلق خدا، محمد مصطفی است. بلند شد، گفت: یا رسول‌الله، من را عفو کن، من نگاهم به این لوح است، قطرات باران را می‌دانم که چقدر به زمین می‌چکد، چقدر به علفزار، چقدر به کویر [می‌چکد]. یا رسول‌الله، من نگاهم به این لوح بود، من را عفو کن. دو رکعت نماز کردم، چهار هزار سال طول کشیده، این برای شما. گفت: احتیاج ندارم. گفت: برای امت تو، برای آن‌ها که «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول دارند؛ یعنی وصی تو را قبول دارند. گفت: آن‌ها احتیاج ندارند. ببین، عزیز من، چه می‌گویم، «بغض و حب» را بفهم، چهار هزار سال نماز خوانده، گفت: این‌ها دور هم بنشینند و یک صلوات برای من بفرستند، ثوابش از این بالاتر است. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند، فرمود که یا اخا جبرئیل، گفت: این حرف را زدی؛ اما از پیغمبر سوال شد آیا از این بالاتر هم امت تو دارد؟ گفت: آره، لعن به عمر و ابابکر کردن، این ثوابش بالاتر است، چون‌که من به شما گفتم: اول بغض است، بعد حب است. باید بغض داشته‌باشی.

باید این حرفی را که من می‌خواهم بزنم بکشید، چون و چرا نکنید. ببین، بغض را چقدر خدا احترام کرده‌است. ما رفتیم کربلا، آن‌جا یک عالمی، بچه محله ما بود، دوست ما بود، گفت که شما پایین پای امام‌حسین نرو؛ چون‌که آن‌جا شهدا دفن هستند. من یک‌دفعه رفتم، دیگر نرفتم، همانجا اظهار ارادت می‌کردم. ببین، من چه‌چیزی دارم می‌گویم. حالا این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم در عرش خدا هستند، یک عده‌ای هستند، بروید در این کتابها ببینید، این‌ها را کرّوبین می‌گویند، این‌ها روی عرش خدا هستند، زبان من قطع بشود، بالای سر دوازده‌امام، چهارده‌معصوم هستند، لعنت به این دو تا می‌کنند. عزیز من، این‌که می‌گویم اگر ولایت داشته‌باشی، اصلاً غم و غصه نداری، دلت اینجوری منوّر می‌شود. روایت داریم این‌قدر این‌ها خوش‌صورت هستند، اگر یکی از آن‌ها نگاه توی دنیا بکند، دنیا هیجان پیدا می‌کند؛ یعنی توان نور یک کروبی که لعنت به این دو تا می‌کند را نداریم، چه‌چیزی می‌گویید؟

حالا کسی‌که هفتاد سال درس خوانده‌است، شاخص است، می‌گوید: عبادت یک سنی را آورده‌است، معصیت یک شیعه را آورده‌است، می‌گوید: ما نمی‌توانیم از این بگذریم. من به قربان پسر حاج‌عباس آقا بروم، وقتی‌که یک صحبت‌هایی کرد، گفتم: عزیز من، قربانت بروم، درست می‌گویی، تو دیدی این سنی اعجاز دارد، تو دیدی این نماز شب می‌کند، تو دیدی اشک می‌ریزد، تو دیدی انفاق دارد، اما قرآن که خوانده‌ای، به او گفتم: خدا می‌گوید، من از متقی قبول می‌کنم. این‌که امام متقین را قبول ندارد. عزیز من، قربانت بگردم، گفتم این‌که قبول ندارد، متقی نیست. گفت: دستت درد نکند. رحمت به آن شیری که خوردی. سوادش را کمالش را گذاشت کنار، حرف یک بی‌سواد را قبول کرد. این جوان، عناد ندارد. آقا جان، بیایید اگر عناد نداشتیم دانشجو می‌شویم، دانش می‌جوییم؛ یعنی ولایت. والله، بالله، تا پرچم «مَن» دست ما باشد و عناد داشته‌باشیم، ما نیستیم، ولایت مثل یک‌چیزی است که به لب ما مالیده شده، تا این‌جا، بیایید ولایت را بنوشید. عزیز من، اگر شما ولایت را نوشیدی آن‌وقت لذت روایت می‌فهمی چیست. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) گویا نگاه به حلوا یا ارده‌شیره می‌کند، [می‌گویند] علی، خوردی؟ می‌گوید: رنگش را دیده‌ام، طعمش را نچشیدم. این یعنی‌چه؟ علی (علیه‌السلام) می‌گوید: ای دوست من، طعم شیرینی دنیا را نچشید. من که علی هستم رنگش را می‌بینم، طعمش را نچشیدم.

حالا متوجه شدی که آن صلواتی که چهار هزار سال طول کشیده، این یک‌دانه است، آن‌وقت اگر یک دان لعنت کنی این‌است، اما شرط لعنت این‌است که بیزاری از این‌ها بجویی، نه لعنت کنی. لعنت‌کردن با بیزاری از این‌ها جستن دو تاست. در تمام گلوله‌های خون تو، بغض این‌ها باید باشد، در تمام گلوله‌های خون تو، حُبّ امیرالمؤمنین باشد، حُبّ زهرای‌عزیز باشد. حّب چیست و بغض چیست؟ تولّی چیست و تبرّی چیست؟ حبّ، تولّی، عین خدا می‌ماند. اگر تمام این خلقت و عالم بیایند، جمع بشوند بگویند خدا نیست، تو قبول می‌کنی؟ نه، نباید قبول کنی. اما شناخت خدا، روی فهم هر کسی است، روی کمال هر کسی هست. به پیرزنی می‌گویند: خدایی هست؟ می‌گوید: آره، من این [چرخ ریسندگی] را می‌گردانم. معلوم می‌شود یکی دارد [این عالم را] می‌گرداند، اما یک شیعه چه می‌گوید؟ می‌گوید: گردش تمام این عالم به اسم این‌است. آن پیرزن همین‌قدر شناخته‌است، می‌گوید خدایی هست، خدا هم از او قبول می‌کند. خدا خیلی از ما توقع ندارد، تو از خدا قطع نکن. ولایت همین‌طور است، ولایت باید طاق باشد، طاق یعنی‌چه؟ الان شما به‌من می‌گویید یک علی هست یک امام‌حسن هست، یک امام‌حسین هست، یک امام‌زمان، آن‌ها همه وجودشان یکی است، عین پیغمبر است. ببین، اگر به شما گفتم طاق، الان به شما می‌گویم. مگر پیغمبر نمی‌گوید: ما یک بدن بودیم، من رفتم تو صلب عبدالله، آن [علی] تو صلب ابوطالب رفت. پس تمام ائمه، طاق هستند، یکی هستند. باز توی خلق نیاورید؛ یعنی یک وجود هستند. وجود خدا یک وجود است، وجود علی‌بن‌ابی‌طالب، وجود ائمه هم باید یک وجود باشد. اینطوری این‌ها را می‌شناسی؟

باید خباثت آن‌ها را بدانی، اما ولایت را هم باید بشناسی. والله، بالله، روایت داریم، می‌گوید: اگر ذره‌ای محبت امیرالمؤمنین داشته‌باشی، آتش جهنم تو را نمی‌سوزاند. به شما بگویم در تمام گلوله‌های خون من، حُبّ امیرالمؤمنین فرمانده است، نه فرمانبردار. حُبّ امیرالمؤمنین فرمانده است، فرمان به آتش می‌دهد، فرمان به کل خلقت می‌دهد، فرمان به ملائکه می‌دهد، تا حتی فرمان به انبیا می‌دهد. اما از آن‌طرف، ذراتی محبت این‌ها را داشته‌باشی، اهل‌آتش هستی، آن‌هم فرمان می‌دهد که تو را بسوزاند. آن آتش فرمان دارد، یک ذره‌ای محبت این‌ها را داشته‌باشی، تو را بسوزاند، آن‌هم فرمان می‌دهد تو را نسوزاند، این دو تا در مقابل هم هستند. چه می‌گویید؟ چه‌چیز را شناختید؟ بغض و حب یعنی این، تولی و تبری یعنی این. ساکت باشید، صامت باشید، تزلزل نداشته‌باشید، حرف کسی گولتان نزند، گول نخورید. ولایت بخورید، اگر ولایت بخورید، گول نمی‌خورید، من چه‌کار کنم؟ تو ولایت نمی‌خوری که گول می‌خوری.

چطور ولایت بخوریم؟ یقین داشته‌باشیم. کسی‌که ولایت دارد، در تحت تاثیر خلق قرار نمی‌گیرد، خلق باید خودش فرمان ببرد، هیچ‌خلقی حق فرمان ندارد، دوباره تکرار می‌کنم، باید فرمان ببرید، اگر آن خلق «ان‌الله و ملائکته یصلون علی النبی یا ایها الذین امنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» این خیلی دقیق است، رفقای‌عزیز، خیلی باید آمادگی داشته‌باشند، اگر این‌را قبول دارید، چرا فرمان خلق را می‌برید؟ شما «ان‌الله و ملائکته یصلون علی النبی» را هر روز سر نمازت داری می‌خوانی، آیا فهمیدی یعنی‌چه؟ یعنی هر روز بخوان تا فرمان خلق را نبری. فرمان خلق، فرمان خودش است، فرمان غیر خلق، فرمان خداست، والله، این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم، جزء خلق نیستند، فرمان به‌غیر خدا، باید خلق نباشد. چقدر فرمان بردی؟ فرمان باید فرمان خدا باشد، به‌دست چه‌کسی داده؟ به‌غیر خلق؛ یعنی دوازده‌امام، چهارده‌معصوم. خدا می‌داند، روایت داریم، پیغمبر اکرم وقتی به معراج رفت، خدا با او صحبت کرد، این‌قدر این روایت را دیدم، خوشحال شدم که من این حرف را جلوتر زده بودم، گفت: یا محمد، من به تو علی دادم، آن‌که به شما گفتم ولایت نازل‌شده، این تو معراجیه پیغمبر هست، گفت: من به تو علی دادم، یعنی‌چه کسی به تو داده‌است؟ ولایت به تو داده‌است. آیا این‌را می‌فهمیم؟ ای محمد، علی به تو دادم. دوباره می‌گوید: زهرا به تو دادم؛ فتح‌کننده کل خلقت. به‌وجدانم قسم، دوباره خدا تکرار می‌کند، می‌گوید: یا محمد، فاطمه فتح‌کننده است، به هر کسی نظر کند اهل‌بهشت است، به هر کسی نظر کند، اهل‌جهنم است. غضب زهرا، غضب من است، نظر زهرا نظر من است.

ببین، خدا با زهرا چه‌کار می‌کند. اما اگر پرچم «مَن» دستش باشد، زهرا را لگدکوب می‌کند. بیایید، مبادا پرچم «مَن» دستتان باشد. ببین، خدا چه می‌گوید؟ بس‌که خوشم می‌آید، دوباره می‌گویم، من به شما یک‌وقت گفتم که زهرای‌عزیز، به اهل‌محشر نظر می‌کند، به دوستانش نظر می‌کند، محشر جمع می‌شود. محشر به امر زهرا است. دوباره می‌گوید: یا محمد، من به تو «حسن» دادم، «حسین» دادم، آن‌وقت یک‌دفعه می‌گوید: یا محمد، من به تو چه‌چیزی دادم؟ سفینه دادم. آن‌چه را که در خلقت است باید پناه به سفینه ببرید؛ یعنی حسین. آیا کلاه سرمان می‌رود که مجلس بگیریم و حرف دیگری بزنیم؟ عزیز من، هر چه شد می‌گویم، تو می‌روی در سفینه خلق، نرو در سفینه خلق، چرا در سفینه خلق می‌روی؟ آن کمکی هم که به آن مجلس کردی، به چه‌چیزی کردی؟ به آن پرچم «مَن» ی که شیطان دست عمر و ابابکر داد؛ حالا برو خدمت کن. آن «مَن» دارد، خلق «مَن» دارد، باید زیر پرچم غیر خلق برویم.

دوباره تکرار می‌کنم، این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم چه کسانی هستند؟ جزء خلق نیستند، مگر حدیث کساء را نخواندی؟ مگر آن حدیث را نخواندی که می‌گوید تمام زمین و آسمان و لوح و قلم و همه را به‌واسطه شما خلق کردم. عزیز من، اختیاردار این‌ها هستند. خلق قلدر است، امر قلدری‌اش را می‌خواهد اجرا کند. همان پرچم «مَن» دستش است، «مَن» می‌گویم اینجور، «مَن» می‌گویم آن‌جور؛ اما حسین چه می‌گوید؟ می‌گوید: خدا، زهرا چه می‌گوید؟ می‌گوید: خدا، علی چه می‌گوید؟ می‌گوید: خدا، پرچم خدا دستش است، می‌گوید: ای بنی‌آدم، زیر پرچم خدا بیایید، اما خلق می‌گوید بیا زیر پرچم «مَن».

والله، بالله، این حرف‌ها فکر می‌خواهد. باید یک‌گوشه‌ای بروید، بنشینید، نه این‌که این حرف‌ها توی گوشتان باشد و چیزی بخورید و حرفی بزنید و چه‌کار کنید؛ این سازندگی به تو نمی‌دهد. آهن‌ها را آوردی، میل‌گردها را آوردی، آجرها را هم آوردی، سیمان را هم آوردی، تو بنّا نیستی که این‌را بسازی، معمار نیستی که این‌را بسازی. این حرف‌ها که می‌نویسید و این‌ها، عین همان‌است. این می‌شود آجر، آهک و این‌ها. همه را جمع کردی، سازندگی ندارد. سازندگی فکر است و عمل، سازندگی فکر است و عمل. حالا باید چه‌کار کنی؟ خدا، ما را فارغ کن، خدا، پیشامدی نکند که ما در آن مجلس حاضر نشویم. خدا، پیشامدی نکند که ما در این فکرها نرویم. خدا، قربانت بروم، یک‌وقتی به ما بده. خدایا، تنظیم کن وقت ما را. ای‌خدا، تنظیم کنِ تمام خلقت تو هستی، تنظیم کن ما برویم در این حرف‌ها یک اندازه‌ای فکر کنیم.

ببخشید اگر یک‌وقت یک‌چیزی بگویم [به شما] بربخورد، فکر روی آن بکنید. آن‌وقت اگر شما فکر کنید، آن ذکر می‌شود: «انا ذکر الله»، آن‌وقت اتصال به ولایت می‌شوید. مگر امام‌صادق نمی‌گوید دور هم جمع می‌شوید حرف‌های ما را می‌زنید؟ می‌گوید آره، می‌گوید: من به آن مجلس غبطه می‌خورم. قربانت بروم، دارد راهنمایی می‌کند، می‌گوید: اگر من نیایم، منظورش این‌است من غبطه می‌خورم به آن مجلس، چرا من در آن مجلس نیستم. مگر نگفتیم امام در تمام ماوراء هست؟ دارد به تو می‌گوید. می‌گوید: اگر مجلس ولایتی خوب بود، غبطه بخورید، [در آن مجلس] حاضر شوید، [برای آن مجلس] آماده شوید، وگرنه من دارم می‌گویم: ما یک‌سال دیگر، دو سال دیگر از دنیا می‌رویم. من دارم می‌گویم: جوانان‌عزیز، فدایتان بشوم، روی این حرف‌ها یک‌قدری فکر کنید، دست از مجلس امام‌حسین برندارید. مجلس امام‌حسین این‌نیست که به‌قول حاج‌شیخ غلامحسین شیرازی خدا رحمتش کند، یک بوق و منتشا [۱] [باشد]. گفت: بیشتر کارهای ما توی بوق و منتشا است، قار و قور می‌کنیم. ببین، چه‌خبر است، ساعت دوازده است من یک‌وقت می‌بینم نمی‌گذارند من بخوابم، بس‌که دارند قار و قور می‌کنند. این‌است؟ این‌که حضرت می‌فرماید من غبطه می‌خورم، ما بنشینیم تمرین ولایت کنیم. دارد حالی تو می‌کند که تو هم باید غبطه بخوری، اگر یک‌روز کار داری، دلت آن‌جا باشد. اگر یک‌روز نرسیدی، دلت آن‌جا باشد. مبادا طوری بشود که این مجلس خدای‌نخواسته، خدای‌نخواسته، [تعطیل شود]

عزیزان من، مجلس امام‌حسین این‌است. مجلس امام‌حسین که بوق و منتشا ندارد، امام‌صادق تکلیفش را معلوم‌کرده، دور هم می‌نشینید حرف ما را بزنید؟ آره، مجلس آن‌است. عزیزم، من به شما گفتم: این ملائکه‌های آسمان، این‌قدر ضجه می‌کنند، التماس به خدا می‌کنند، آن‌ها باید با اجازه کار بکنند، مثل ما که نیستند، آن‌وقت خدا اجازه به آن‌ها می‌دهد، در مجلس امام‌حسین می‌آیند، می‌بینند تمام شد، حالا پرهایشان را به این سینه‌های دیوار می‌مالند، پرش می‌کنند [می‌گویند] ماییم که پرهایمان را به سینه دیوار مجلس حسین مالیدیم. این یعنی‌چه؟ این یعنی‌چه؟ یعنی ما تبرک شدیم؛ یعنی می‌گویند: ای‌خدا، ما مجلس حسین را امضا کردیم. معنی این [کار] این‌است که مجلس حسین را امضا کردیم، آمدیم در مجلس حسین. حالا خدا چه‌کارت می‌کند؟ تو که این‌جا با مجلس امام‌حسین نجوا کردی، تو که کمک کردی، حرف زدی، آخر، من چه‌چیزی دارم می‌گویم؟ بابا جان، دارد می‌گوید: اگر در قلمدان یک‌نفر ظالمی چیزی تویش ریختی، تا زمانی‌که این چیز می‌نویسد، پای تو گناه می‌نویسند. والله، بعضی از مجلس‌ها همان‌است. کمک به آن، همان‌است.

یا علی
  1. نوعی چوب که درویشان به‌دست می‌گرفتند
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه