یقین | |
کد: | 10124 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-10-25 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 5 رمضان |
السلام علیک یا أباعبدالله و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! ما باید جانمان را فدای ولایت کنیم، حالا به خواست خدای تبارک و تعالی ما باید ولایت را تشخیص دهیم، مبادا تشخیص نداشتهباشیم. إنشاءالله من رفقایعزیز را مطّلع میکنم که ما وظیفهمان چیست؟ ما که چیزی نداریم؛ فقط یک جان داریم، باید جانمان را فدای ولایت کنیم. ولایت، اینقدر عظیم است که زهرایعزیز (علیهاالسلام)، جانش را فدای ولایت کرد. تا حتّی روایت داریم: رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، خودش ولیّ است، نبیّ است؛ اما جانش را فدای ولایت کرد. مگر نیست که حفصه و عایشه، وقتیکه رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله)، علی (علیهالسلام) را بهجای خودش نصب کرد، او را کشتند؟ روایت داریم، [اما] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) افشاء نکرد، حفصه و عایشه، رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) را کشتند. مگر نیست امامحسین (علیهالسلام) وقتیکه گفت: [آیا من] حلالی را حرام کردم، حرامی را حلال کردم، [پس چرا من را میکشید؟] گفتند: «بُغضاً لِأبیک»؛ بغضی که ما با پدرت داریم؟ پس امامحسین (علیهالسلام) هم فدای ولایت شد. آقا امامحسن (علیهالسلام) هم همینطور، فدای ولایت شد. پس حالا که ولایت، اینهمه عظیم است، ما باید تشخیص بدهیم و جانمان را فدای ولایت کنیم.
ما باید اندیشه داشتهباشیم. اگر اندیشه نداشتهباشیم، خودرُو هستیم. حضرتموسی از خدای تبارک و تعالی خواست که علم بیاموزد. نگفت: سواد، گفت: میخواهم علم بیاموزم. توان نداشت. توان علم؛ یعنی توان ولایت، خیلی مهمّ است. حالا ما یک علم تشخیص داریم، یک فهم تشخیص داریم، یک تشخیص داریم. علم به تشخیص؛ یعنی ما علم داریم که اینکار خوب است، اینکار بد است، خدا علمش را به ما دادهاست. ما خوب میفهمیم اینکار خوب است یا بد است؛ اما یقین نداریم. یقین در عالم حرف دیگری است. وقتیکه یقین باشد، صبر هم میآید؛ یعنی ما اطمینان داریم که اینکار درستاست. اگر اطمینان باشد، نباید تزلزل داشتهباشیم.
فلانآقا چندینسال زیارتعاشورا میخواندهاست. مسجد جمکران رفته و به یکنفر برخورد کرده که شالش اینجوری بوده، ردایش اینجوری بوده. به او گفته [که] تو داری به خودت لعنت میکنی. این آقا دیگر زیارتعاشورا نخواند. بعد، یک برخوردی با من داشت. گفتم: برو به او بگو: زیارتعاشورا، تولّی و تبرّی است. اگر ما تولّی و تبرّی نداشتهباشیم، دین نداریم، ولایت نداریم. ولایت، تولّی و تبرّی است. به او گفتهبود: دیگر اینجا نیا! تو خودت یک استاد داری. ببین! این [شخص] یقین ندارد. تا حالا زیارتعاشورا میخوانده، حالا یکی به او گفته نخوان! او هم نمیخوانَد. ما بیشتر کارهایمان همینطور است. یقین نداریم. اینشخص دارد میرود [و] میخوانَد، اشک هم میریزد، مسجد جمکران هم میرود؛ اما یکآدم ظاهرالصّلاح [وقتی] به او میگوید نخوان! [دیگر] نمیخوانَد.
یقین، خیلی مهمّ است. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خودش یقین است؛ اما میگوید: اگر تمام پردهها از جلوی چشم من کنار برود، به یقین من افزوده نمیشود. او به یقین خداشناسیاش [اینرا میگوید]؛ اما ما باید یقین [به] ولایت داشتهباشیم. یقین به ولایت خیلی مهمّ است. یقین به ولایت اینقدر مهمّ است که انبیاء طاقتش را نداشتند. چرا؟ مگر یونس نیست که وقتی ولایت به او ابلاغ شد، گفت: وقتی ما ولایت را ندیدیم، چطور آنرا قبول کنیم؟ حوت او را بلعید. نالهاش بلند شد. در تاریکی دل حوت گفت: «یا لا إله إلّا أنت، سبحانک إنّی کُنت من الظّالمین» انبیاء در یقین، کُمیتشان لنگ است، به جز پیغمبر آخرالزّمان (صلیاللهعلیهوآله). چرا؟ او هم ولیّ است [و] هم نبیّ. رفقایعزیز! بیایید ما یقین پیدا کنیم. اگر یقین باشد، تزلزل نداریم. اگر یقین نباشد، تزلزل داریم.
پس بیشتر ما علمالیقین داریم. میگوییم نماز درستاست، صِلهرَحِم درستاست، روزه درستاست، همه اینها درستاست، علم داریم؛ اما چرا اینجوری میکنیم؟ مثل آن زیارتعاشورا خوان، کار را تا به آخر نمیرسانیم. اغلب مردم که در عالم سقوط کردند اینطور هستند؛ یعنی اینها علم یقین دارند، علم دارند [که] روزه درستاست، علم دارند نماز درستاست، علم دارند صِلهرَحِم درستاست. علم دارند؛ اما در عمل، کُمیتشان لنگ است. اینها صادرات ندارند، یقین ندارند.
شما باید به امام زمانتان یقین داشتهباشید. یکنفر است در دانشگاه بوده و خیلی [به] مسجد جمکران میرود. از من پرسید: چهکار کنیم که یقین داشتهباشیم؟ گفتم: خیلی، خیلی آسان [است]. شما الآن آقازادهتان [به] مکّه رفته، یا پدرت [به] مکّه رفته [است]. منتظر چهکسی هستی؟ فقط منتظر پدرت هستی. هر [کسی] که بیاید، میگویی که این پدرم نیست. گفتم: دنبال کَس دیگری نرو.! آقاجان من! تو دلت بیشتر میسوزد یا امامزمان (عجلاللهفرجه)؟ نَفَسهایی که عالم دارد میکشد، در قدرت ولیّاللهالأعظم است. کجا دنبال این و آن میروی؟! خب اگر منتظر هستی، ایشان هنوز نیامدهاست. ما کجا میرویم؟! چهکار میکنیم؟!
از امامصادق (علیهالسلام) سؤال میکنند: آیا سیّد حسنی درستاست، بر حقّ است؟ میگوید: بله! حالا سیّد حسنی با هفتاد هزار لشکر، کم یا زیاد، میآید. حالا خدمت امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید. از آنطرف، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) ندا داده، ندا به کلّ خلقت دادهاست. تو خیال میکنی [که] ندا به چهار تا مثل ما شاخشکستهها داده، به کُل خلقت ندا دادهاست. آقا به کُل خلقت ندا دادهاست. چرا؟ از امامصادق (علیهالسلام) که سؤال میکنند، امام میفرماید: من هم منتظر هستم، آسمان هم منتظر است، ملائکه هم منتظرند. از کجا میگویی ملائکه هم منتظرند؟ وقتی داشتند آقا امامحسین (علیهالسلام) را شهید میکردند، ملائکه، توانشان از دست رفت. گفتند: خدایا! یک بنده روی زمین داری، اینطور دورش را گرفتند! خدا فرمود: ای ملائکه! نگاه به ساق عرش من کنید! نگاه کردند، دیدند جوانی با شمشیر ایستادهاست. خدا گفت: به عزّت و جلالم! توسط این جوان احقاق حقّ میکنم؛ پس معلوم میشود [که] ملائکه هم دارند آنروز را روزشماری میکنند. مگر ظهور یکچیز عادی است؟! تمام خلقت منتظر هستند. چرا میگوید هر کسی منتظر امامزمان (عجلاللهفرجه) باشد، افضل عبادت است. آیا ما منتظر هستیم؟ ما دنبال چهکسی، که نرفتیم، دنبال چهکسی، که نمیرویم؛ آنهم بهقول [ما] عوام [ها] خواجهحافظ شیراز است. اگر میشد، دنبال آنهم میرفتیم که ببینیم یکچیز به ما میدهد یا نه؟
چرا ما دنبال این و آن میرویم؟ ما یقین نداریم. یقین خیلی چیز مهمّی است. تمام مردم که در این عالم سقوط ولایت کردند، یقین نداشتند. رفقایعزیز! بیایید ما یقین پیدا کنیم! یقین یکچیز مهمّی است. یقین چیزی نیست که ما اینطور آنرا سَر و ساده گرفتیم. شما یکذرّه فکر کنید! میگوید: نیمساعت فکر، بهتر از هفتاد سال عبادت است؛ یعنی فکرِ ولایت بکن! تو داری سرمایه هشتاد سال، نود سالت را از دست میدهی. اگر یقین پیدا کنی، صبر هم داری. اگر یقین نداشتهباشی، صبر هم نداری.
مگر در جنگ صفّین نبود که اینها همه در مقابل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) شمشیر میزدند؟ دارد شمشیر میزند، علی! علی! میگوید، به معاویه هم فحش میدهد، بد هم به معاویه میگوید؛ اما یقین به ولایت ندارد! یقین خیلی مهم است. اینکه میگویند: از هر هزار نفر، یکی با دین از دنیا نمیرود، برای ایناست که یقین به ولایت نداریم. اگر یقین داشتهباشیم، چرا بیدین از دنیا میرویم؟
مگر آقا علیاکبر (علیهالسلام) نیست که دارد به طرف کربلا میآید؟! آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: من دیدم [که] مُنادی ندا میدهد، میگوید: اینها دارند رُو به مرگ میروند، مرگ دارد به دنبال اینها میرود. ببین! آقا علیاکبر (علیهالسلام)، فدایش بشوم! گفت: پدرجان! مگر ما بر حقّ نیستیم؟ گفت: چرا، گفت: ما ترسی نداریم. ببین، اینرا میگویند یقین.
بیایید یکفکری برای خودمان بکنیم! شما حسابش را بکن! هفتاد هزار جمعیّت بوده، همه شمشیرزن، همه جنگجو. حالا وقتی «الیوم أکملت لکم دینکم» آمد، همه آنطرف رفتند. تنها پنجنفر ماند. پنجنفر یقین داشتند.
تو خیال کردی مسجد رفتی و یک دعایی خواندی و یک نماز جماعتی هم خواندی، همین کافی است؟! اغلب ما الآن داریم به همین سر میکنیم، به خیالمان بهترین آدم هم هستیم! یکنگاه به عرقخور میکنیم، یکنگاه به کسیکه [به] مسجد نمیآید، میکنیم، به خیالمان که او کافر حربی است.
این ابوحمزه خودش چهکاره است؟ حالا تا نصفشب، دعای ابوحمزه بخوان که نگذاری یک مریض بیچاره یا یک کارگر هم بخوابد. حالا خدمت حضرتسجّاد (علیهالسلام) میآید و میگوید: یابنرسولالله! میگویند که یونس یکمقدار دیر زیر بار ولایت رفت. حضرت میگوید: درستاست؛ اما هنوز ابوحمزه یقین نکرده، تا اینکه حضرت فرمود: بلند شو! کفشهایش را برداشت، چشمش را رویهم گذاشت. کنار دریا رفتند و حضرت، حوت را صدا زد. حوت، حاضر شد و قضایای یونس را تعریف کرد؛ تا [اینکه] ابوحمزه بعد از دیدن حوت، یقین کرد.
مگر حضرتابراهیم نیست؟ [به خدا] میگوید: چطور مُرده زنده میشود؟ خدا میگوید: برو چهار تا مرغ بگیر [و] اینجوری، اینجوری بکوب! آنوقت ابراهیم یقینش زیاد شد. ابراهیم باید ببیند؛ اما آدم فدای خاک کف پای خدیجه (علیهاالسلام) شود. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) به او میگوید: خدیجهجان! اینهمه در راه خدا [مالت را] دادی، میخواهی جایت را نشانت دهم؟ میگوید: من به تو یقین دارم.
باباجان! اگر شما یقین داشتهباشی، کارَت پیش میرود. اگر یقین داشتهباشی، میروی صِلهرَحِم میکنی، یکچیزی را هم بر میداری، [با خود میبری و] رَحِمت را خوشحال میکنی. اگر یقین داشتهباشی، به قیامت اعتقاد داری، به معاد اعتقاد داری. ما داریم چهکار میکنیم؟! یقین، خیلی ابعادش بالاست! اغلب انبیاء در یقین، کُمیتشان لنگ است.
اگر یقین میگویم، [به دستآوردن آن] چیزی نیست. اگر شما از خدا بخواهید، «من» را کنار بگذاری، دکتریات را کنار بگذاری، عالمیات را کنار بگذاری، دَرست را کنار بگذاری، مهندسیات را کنار بگذاری، فهمت را کنار بگذاری، دانشت را کنار بگذاری، فرض کنی که الآن از مادر متولّد شدی، بگویی: خدایا! من را هدایتکن! بعد ببین خدا چطور تو را هدایت میکند! یقین را هم به تو میدهد. اگر میگوییم خدایا! ما را هدایتکن! چند چیز داریم و [با آن نزد خدا] میرویم. تو خودت را فانی کن تا باقی بشوی!
حالا از یقین بالاتر هم هست؟ بله! بالاترش چیست؟ شما که الآن داری میروی [که] یک مؤمن را خوشحال کنی، خدا را خوشحال کردی، پیغمبران را خوشحال کردی، دوازدهامام (علیهمالسلام) را خوشحال کردی. برو خوشحالکن! چیزی هم نخواه! یعنی توی بهشت نباش! توی حوریهها نباش! توی غِلمان نباش! این بالاتر از یقین است. اینهم میشود یقین [و] هم اینکه چیز نمیخواهی، خدا را میخواهی، امر خدا را میخواهی؛ آنوقت، وقتی امر خدا را اطاعت کردی، کمکم «امرالله» میشوی. مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امر خدا نیست؟ چرا، چون اطاعت میکند؛ ائمه (علیهمالسلام) اطاعت میکنند. شما هم بیایید «امرالله» شوید! «امرالله» چیزی نیست، خدا را اطاعت میکند. شما بهطوری میشوی که دیگر از هیچچیز لذّت نمیبری، مگر از امر خدا، مگر از اطاعت خدا. هم «امرُالله» [و] هم «اطاعةُالله» میشوی؛ شما خیلی میتوانید پیش بروید.
شما خیال میکنید دوستی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و دوستی ولایت چیست؟ والله! نمیفهمید. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: جان که در خِرخِره [گلو] میآید، آنوقت میفهمید. در آنوقت دارید عالَم دیگری را میبینید. امامصادق (علیهالسلام) میفرماید آنموقع میفهمید [که] ولایت چیست؟ حالا من یکمقدار پرده را از رویش برمیدارم.
اگر تو پیرو علی (علیهالسلام) باشی، پیرو ولایت باشی، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یک شمشیر زده [که] افضل [از] عبادت ثقلین [است]. جای رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) [خوابیده]، یک نَفَس کشیده، افضل [از] عبادت ثقلین [است]. به علی قسم! اینرا خدا افشاء کرده؛ وگرنه هر نَفَس ائمه (علیهمالسلام)، افضل [از] عبادت ثقلین است. حالا این امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [است]. پیغمبرش هم همینطور است. دوازدهامام (علیهمالسلام) هم همینطور هستند. تو خیال کردی که آن آدمی که نورش تجلّی کرد و موسی غَش کرد و بقیه [آن هفتاد نفر از بنیاسرائیل] همگی مُردند، نور چهکسی بود؟ حالا موسی میگوید: آیا نور انبیاء بود؟ [گفت:] نه! [گفت:] آیا نور ائمه (علیهمالسلام)بود؟ [گفت:] نه! [گفت:] آیا نور خودت بود؟ [گفت:] نه![گفت:] نور یکی از شیعیان آخرالزّمان است.
این به خیالت، مثل من و تو در مسجد رفته یا نصفشب پا [بلند] شده و نماز شب کرده و همه را هم بیدار کردهاست؟ ایننیست؛ او مطیع بوده. یقین به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشته، یقین به دوازدهامام (علیهمالسلام) داشتهاست. این، سهامش است. اینکه میگوید، نورش اوّل به [کوه] سینا زد. اگر مستقیماً میزد، آنها را پودر میکرد. چرا خودت را داری میفروشی؟! نور تو دارد چهکار میکند؟! به [کوه] سینا میخورَد، بعد بَدَلش به هفتاد نفر میخورَد، میمیرند. سهام به تو میدهد. ما کجاییم؟
اگر امامصادق (علیهالسلام) نمیفرمود، من زبانم قطع میشد اگر میگفتم. میفرماید: مادرم زهرا (علیهاالسلام)، در روز قیامت، مانند مرغی که دانه خوب و بد را تشخیص دهد، دوستانش را جدا میکند. خانمعزیز! چهکار میکنی؟! این چادرها چیست که در خیابانها میپوشی؟! این کفشها چیست که میپوشی؟ بیا حضرتزهرا (علیهاالسلام) فردایقیامت، از توی مردم، تو را جمع کند. بیا زهرا (علیهاالسلام) را اطاعتکن! بیا یقین به زهرا (علیهاالسلام) داشتهباش! یقین کن که این حرفها راست است.
چهکار داریم میکنیم؟ اگر ما واقع به معاد یقین داشتهباشیم، به قیامت یقین داشتهباشیم، خیلی ابعاد ما بالاست. اگر شما یقین داشتهباشی، تزلزل نداری. اگر یقین داشتهباشی، صبر میکنی.
بهقدری ابعاد ظهور بالاست که میگوید افضل عبادت است. امامصادق (علیهالسلام) هم میفرماید: من هم منتظر هستم. تمام ائمه (علیهمالسلام) منتظر هستند. چرا منتظر هستند؟ میفهمند او باید بیاید. ما هم باید منتظر باشیم. شرط انتظار همیناست: امر ایشان را اطاعت کنید! منتظر هم باشید! تزلزل هم نداشتهباشید! این، افضل عبادت است. یقین داشتهباشید.
اگر شما یقین داشتهباشی، مانند امامصادق (علیهالسلام) هستی، مانند انبیاء هستی، مانند ملائکه آسمان هستی. چرا اینطرف و آنطرف میروی؟ چرا یقین خودت را از دست میدهی؟ بیا آرام باش! بیا بنشین! برو یک لقمه نان پیدا کن! بیا با زن و بچّهات بخور! ساکت باش! صامت باش! یقین داشتهباش که جایی خبری نیست. اینقدر پی هیاهو نرو! کجا میروی؟ خبری نیست. آیا تو از آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) دلسوزتر شدی؟
رفقایعزیز! یک حرفهایی است که اگر بخواهم بزنم، برای خودم یک اندازهای درست نیست. آقایانی که من را شناختند، اینها دیگر تصفیه شدند. اگر آب تصفیه شود، میتوان برای مریض هم برد. عدّه زیادی هستند که اینها تصفیه شدند. اگر من بخواهم یکجوری حالی کنم، این ابعاد روی خودم پیاده میشود. یکی که گوش میدهد میگوید: ببین، این دارد خودش را معرّفی میکند. من به دین یهودی بمیرم! اگر این حرف در تمام رگ و ریشه من باشد. چرا؟ امروز، یکنفر اینجا آمد و از من سؤال کرد: ما چهکار کنیم که ریا نکنیم؟ گفتم: هیچکس را در عالم نبین، [آنوقت] ریا نمیکنی. ما ریا را برای مردم میکنیم. اگر بشر به جایی برسد که هیچجایی را نبیند، فقط خدا را ببیند، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را ببیند، حضرتزهرا (علیهاالسلام) را ببیند، دیگر ریا نمیکند. اگر ما کسی را ندیدیم که ریا نمیکنیم. من الآن میخواهم صحبت کنم. طوری صحبت کنم، که بهاصطلاح، اینها بگویند خوب صحبت کرد. خب، این ریاست. طوری حرف بزنم که یکچیز بهمن بدهند، این ریاست. یکجور نماز بخوانم، قال و قولی بکنم؛ یعنی من کسی را میبینم. اینطور میخواهم به شما بگویم: اگر میخواهید عملتان ریا نباشد، هیچکس را در عالم نبینید، فقط خدا را ببینید. آیا وجداناً اگر شما خدا را دیدید، ریا میکنید؟ نه! ما کسی را میبینیم و مؤثّر میدانیم که ریا میشود. اگر شما در تمام خلقت هیچکس را ندیدید، چطور ریا میکنید؟ ریا را برای کسی میکنیم.
چرا ما مشرک میشویم؟ میرویم یکیدیگر را شریک خدا میکنیم. اینهم مثل هماناست. اگر کسی روی این زمین نباشد، ما چطور مشرک میشویم؟ ما کسی را نمیبینیم که برویم کنار خدا بگذاریم یا برای خدا شریک بگذاریم. ریا هم هماناست. خیلی صاف است: کسی را نبین! وقتی کسی را ندیدی، خدا را دیدی، خدا هم تو را میبیند.
ما اوّل شب ماهمبارک رمضان بلند شدیم و نشستیم. گفتیم: خدایا! مهمان توییم. تو خودت گفتی بیا! ماه توست. مگر ماههای دیگر هم مال خدا نیست؟ باباجان! این ماه ابعاد دارد. این ماه باید مُحرم شوی. همانطور که میگوید در خانهخدا باید مُحرم بشوی، این ماه هم باید مُحرم بشوی. چرا مُحرم بشوی؟ خب، یک روزه خوردی یا اینکه مُبطلات بهجا آوردی، حکمش ایناست. ماهرمضان عین مکّه، مُبطلات دارد. خب، ما باید مُحرم بشویم. حالا من به خدا چه بگویم؟ از خدا چهچیزی بخواهم؟ نان بخواهم که بهمن داده، برنج بخواهم [که] بهمن داده، مرغ بخواهم [که] بهمن داده، یکخانه هم بهمن داده [که] در آن نشستم، قانع و راضی هم هستم. من از خدا چهچیزی بخواهم؟ هر چه فکر کردم چهچیزی بخواهم؟ چیزی به ذهنم نیامد. گفتم: خدایا! فکرش را خودت بهمن بده. گفتم:
مهمان توییم ایخدا! راهمان بده | توی خانه علی و فاطمه جایمان بده |
شما در ابعاد همه مردم نگاه کن! ببین، اوّل ماهمبارک رمضان از خدا چهچیزی خواستهاند؟ ببین، چهچیزی میگوید؟ ایناست که آدم نمیخواهد بگوید. بابا! خدا یادت میدهد. به تو میگوید اینطوری کن! اینطوری حرف بزن! بیا پیش من! اگر تو از خدا و ولایت کمک خواستی، تو را یاری میکنند.
عزیز من! اصلاً شیعه باید مُحرم باشد. اگر ماهرمضان باید مُحرم باشد، شیعه باید [همیشه] مُحرم باشد. این شهر رمضان که میگوید مثل «أنا مدینةُالعلم و علیٌ بابُها» است. باید همینطور که از این در میروی، از درِ رمضان هم بروی تو. یا مثلاً مطلبی دیگری میفرماید: با نظافت بیا! خودت را پاک کن! ما داریم چهکار میکنیم؟
اگر میگوید در ماهرمضان یک خرما به مردم بده و روزهشان را باز کن! والله! دارد افشا میکند. این آقا تمام ماهرمضان میگذرد و یک افطاری به کسی نمیدهد. خب، نمیتوانی افطاری بدهی، آیا میتوانی یک کیسه برنج بخری و بین مردم تقسیم کنی؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میخواهد تو را با خدا آشنا کند. میگوید: به یک خرما، به بیچارهای رحم کن! به گرسنهای رحم کن! ما داریم چه میگوییم؟! آره! گفت: یک نصف خرما به کسی بده! آیا همیناست؟
عزیزجان من! فدایت شوم! اگر میگوید یقین، یقین به حرف امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتهباش! مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نمیفرماید: دست و جوارحت را در نزد خدا بگذار؟ اگر تو دستت را در نزد خدا گذاشتی، پایت را در نزد خدا گذاشتی، چشمت را گذاشتی، دلت را گذاشتی، قلبت را گذاشتی، دیگر تو چهچیزی داری؟ باباجان! از قلب خدا بهتر چه قلبی است؟! از دست خدا بهتر چه دستی است؟! از چشم خدا بهتر چه چشمی است؟! ما اصلاً چه میفهمیم؟! تو وقتی همه اینها را در نزد خدا گذاشتی، دستت دست خدا میشود، چشمت چشم خدا میشود. این، بالاتر از یقین است. چطور بالاتر از یقین است؟ به یک ممکناتی یقین داری که دست و پایت را در نزد او گذاشتی. این، خودش یقین است. تو که دیگر گناه نمیکنی، بدچشمی نمیکنی؛ تو معصوم میشوی. تو به خدا مَحرم میشوی؛ اما من هنوز خودم هستم که در خانه علی (علیهالسلام) میآیم و نامحرم هستم. من هنوز خودم هستم که در خانه زهرا (علیهاالسلام) میآیم و نامحرم هستم. من خودم هستم که در خانهخدا میآیم و نامحرم هستم. من «خود» ام. «خود» را وِل [رها] کن! خدایا! تو «خود» هستی، من که چیزی نیستم.
همانطور که عالَم را نمیبینی کار میکنی، ریا برای چهکسی میکنی؟ وقتی تو ممکنی را بهغیر [از] خدا ندیدی، همه را در نزد خدا گذاشتی، تو دیگر چهچیزی داری؟ خب، تو میشوی مَحرم خدا. مگر نیست که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مَحرم خداست؟ تو هم مَحرم بشو! مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نیست که حالا وقتی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) معراج رفت و با وسیله رفت، دید امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آنجاست، مَحرم خداست. بهدینم قسم! به علی قسم! من خودم دیدم.
ما یکدوستی داریم، یکوقتی به معراج رفت، فقط خدا بود و علی (علیهالسلام). حالا برو بگو دارد خودش را معرّفی میکند. بهدینم قسم! خدا بود و علی (علیهالسلام)، من دیدم! تو اصلاً باور نمیکنی [که] اینطور بشود. تو اگر از دنیا بگذری، دیگر، جسم نیستی، روح هستی. روح به روح اتّصال میشود. ما جسم هستیم، بهدنیا علاقه داریم. به این بساطها علاقه داریم. اصلاً در این فکرها نیستیم. روح به روح باید اتّصال بشود. خب، تو اگر روح شدی، به روح، علیبنابیطالب (علیهالسلام) اتّصال شدی، معراج هم میروی. اصلاً معراج چیزی نیست. اما من کجا بروم؟ روی کوه دو برادران! باید روی کوه خضر بروم. بفرما! چون من جسم هستم.
رفقایعزیز! بیایید روح بشوید! مگر نمیگوید روحُالقدس؟ مگر نمیگوید امامزمان (عجلاللهفرجه)، روح است؟ در نظر شما، ایشان پا دارد، سر دارد، چشم دارد؛ تقریباً مثل بشر است، مثل ماست. پس روح چیست؟ خودش روح است، پایش روح است، دستش روح است، تمام اجزای بدنش روح است؛ [اما] تو نمیبینی! ما کجاییم؟ اصلاً آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، روح است. امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، روح است. جسم نیست. چرا اینها سایه ندارند؟ این دلیل حرفی است که [من] زدم. بروید در فکر که این [حرف] را از کجا میگویی؟ خب، تو هم روح بشو! چرا نمیشویم؟ ما به جسم علاقه داریم. جسم، ما را پابند کردهاست.
عزیز من! بیایید حرف بشنوید! بیایید از آب حیات بخورید! دائم زنده بشوید. کجا میروید از این نوشابهها میخورید که گلویتان بسوزد؟ خضر از آن آب خورد. چهکسی به او داد؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، به او داد. خضر، یکذرّه از آن آب حیات را خوردهاست، پیغمبرها را فلج میکند. خب، از کجا آن آب را بخوریم؟ باید تشنه بشوی. روایت بگویم که قبول کنید: شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمده، عرض میکند: یابنرسولالله! من دلم میخواهد خواب شما را ببینم. حضرت میفرماید: امشب آب نخور! ببین چه میشود؟ یکقدری نان و خرما خورد. خواب دید توی آبانبار است، یا سر چاه است، سر جوی آب است. صبح آمد. امام فرمود: تو تشنه ما نیستی، تشنه آب هستی! تو هم تشنه دنیا هستی. تو هنوز هم داری فکر میکنی که ماشینت را چهجور کنی؟ خانهات را دکور کنی، اینجا را اینجوری کنی. تو چهچیزی داری میگویی؟ تو بیا دنیا را زمین بگذار! ببین من راست میگویم یا دروغ؟
حالا آنآقا میگفت آیا نمیشود ما یک کناری برویم؟ باباجانِ من، کنار نرو! مردم را کنار نزن! قوم و خویشت را کنار نزن! بچّه عمویت را کنار نزن! همسایههای قدیمت را کنار نزن؟ رفقایت را کنار نزن!
امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمده یاد ما بدهد. فضّه خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمده، دید یک تکّه پوست است و ریگ است. گفت: چرا اینها اینجوری هستند؟ یک علم کیمیا داشت. رفت ریگها را دستی مالید. امام دید دارد ریگها میدرخشد. [فرمود:] زهراجان! چه شده؟ گفت: علیجان! فضّه داشت ریگها را بههم میزد. امام به فّضه فرمود: یک آفتابهلگن آب کن و بیاور! همچین کرد. از هر انگشت علی (علیهالسلام) ده رقم جواهر پایین ریخت. امام فرمود: تا اینجا هستی، به ما کار نداشتهباش.
چرا [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] میرود کار میکند؟ نخلستان درست میکند [و] به فقرا میدهد. چرا سهروز، سهروز، نمیخورد و به فقرا میدهد؟ مهندس! [دارد] یاد من و تو میدهد؛ میگوید: کار کنید و به مردم بدهید! مگر علی (علیهالسلام) نمیتواند به اعجاز بدهد؟ حالا چرا میگوید؟ میخواهد تو هم خدا شوی. خدا میخواهد خداییاش را به تو بدهد.
به روح تمام انبیاء! یکنفر مقداری پول به ما دادهبود. گفت: مرغ بگیر! یک بندهخدایی هم یک کیسه برنج آورد. ابوالفضل آمد، اینها را برداشتند، بردند، یک خوشحالی بهمن دست داد که نگو! (امروز که میبینید که من اینقدر سرحال هستم، برای همیناست) گفتم: خدایا! به صاحبانش برکت بده! خدایا! همیشه دست در جیبشان بکنند [و] پول باشد. گفتم: خدایا! همینجا به صاحبانش بده! خب بفرما!
من یکوقتها میگویم: خدایا! من که ندارم؛ اما خیر بهدست من جاری کن! جاری [هم] میکند. آنوقت شب که میشود، عبادت تو ذوق دارد؛ چونکه اطاعت کردی.
چرا اینقدر دل ما اینجوری است، مُرده [است]؟ آخر، ولایت در آننیست که مُرده. بهدینم! ولایت در آننیست که مرده. عزیز من! ولایت، زندگی است. از کجا میگویی؟ یکنفر کافر میآید ولایت را قبول میکند، میشود زنده. یکنفر که ولایت دارد، میرود کافر میشود، میشود مرده. اصلاً شرط بندگی، ولایت است.
حالا تو [مال] نداری، بهفکر [فقرا] باش! من به اینمردم چه بگویم؟! چرا آقا امامحسن (علیهالسلام) سالی دو بار مالش را تقسیم میکرد؟ چرا اینها گرسنگی میخوردند؟ حالا تو مثل امامحسن (علیهالسلام) نباش! اما مردم را بازی نده! معصیتولایتی نکن! چرا خدا در شبقدرِ به این خوبی، میگوید سهطایفه را نمیآمرزم؟ یکی شاربالخمر، یکی عاقوالدین، یکی کسیکه برادر مؤمن از دستش ناراضی باشد. خدا او را نمیآمرزد.
یکی از رفقایعزیز یک پول حسابی داد. من اسمم را نوشتهبودم که [به] مشهد بروم. آن روزی که این [پول] را به ما داد، من دیدم فردایش ماهمبارک رمضان است. من هم حقیقتاً موقعیکه سرکار بودم، اینکار را میکردم. ما آمدیم قدری مرغ و برنج گرفتیم و بچّهها را خواستیم. بچّهها بردند [به فقرا دادند]. من عقیدهام ایناست که اگر اسمتان را برای مشهد نوشتید، بروید! آدم پشتپایش را میخورد، اگر اسمتان را برای مکّه نوشتید، بروید! من که اسمم را نوشتهبودم، گفتم نکند [که] ما از آنها باشیم که خلاصه اسممان را نوشتیم و نرویم. در فکر بودم. بعد از یکشب یا دو شب، خواب دیدم [به] عمره رفتم و دارم از عمره میآیم. من با یکنفر دیگر بودم. آن یکنفر گفت: آیا میخواهی ائمهطاهرین (علیهمالسلام) را به شما معرّفی کنم؟ گفتم: بکن! همانطور که اشاره کرد، من یکذرّه جلو رفتم. دیدم ائمهطاهرین (علیهمالسلام) آنجا هستند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از آنجا بیرون آمد. فوری دستش را بوسیدیم و خیلی با هم لَحمُک لَحمی بودیم و از خواب بیدار شدم.
ببین، امامرضا (علیهالسلام) حالیِ من کرد. گفت: من که از دست تو راضی هستم، دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام)، از دست تو راضی هستند. من خودم تعبیر دارم. چرا؟ اینکاری که تو کردی، رضایت ماست. من مال خودم که نبوده؛ اما از سر هوا و هوس مشهد، (یکی میخواست ما را ببرد و بیاورد و خوش بودیم) من اینکار را کردم. امامرضا (علیهالسلام) حالیات میکند. بابا! برایت راهنما میگذارد، برایت هدایتکننده میگذارد که هدایتت میکند. ما داریم چه میگوییم؟!
ما نباید از یک زنبور کمتر باشیم. این زنبور آمده، نوکش را پُر [از آب] کرده که آتش ابراهیم را خاموش کند. جبرئیل میگوید: کجا میروی؟ میگوید: بروم آتش را خاموش کنم. [گفت:] با چهچیزی؟ [گفت:] با نوکم. گفت: دوازدهفرسخ آتش است. گفت: بهقدر وسعم [خاموش میکنم]. حالا ببین خدای تبارک و تعالی چه [کار] کرده؟ دهانش را پُر از عسل کرده، عسل شفاست. ببینید! همینطور که میخواسته ابراهیم را شفا دهد، دهانش را پُر از عسل کرده، عسل شفاست، وحی هم به او میرسد. بابا! ریا نکرده، نوکش را پُر کرده [که] برود آتش را خاموش کند. بهقدر یک زنبور عسل تکان بخوریم [و] برویم آتش یک بیچاره را خاموش کنیم تا وحی به ما برسد. خدا بسکه خوشش میآید، وحی به او میرسد.
چرا بهمن وحی نمیرسد؟ بهمن هم وحی میرسد؟ از طرف چهکسی؟ شیطان. میگوید: اینجا را اینجور کن! اینجا را اینجور کن! میگویم: چشم! چشم! فدایت بشوم! میکنم. یککار دیگر هم بکن! اصلاً فرصت به تو نمیدهد که فکر مردم باشی. اصلاً تو وقت نداری. بهقدری کار جلوی تو گذاشته که اصلاً وقت نداری.
اصفهانیها خیلی زرنگ هستند. یکنفر بود، این هر زنی که میگرفت، طلاق میداد. یک زن اصفهانی گفت: من زنش میشوم. گفت: این طلاقت میدهد. گفت: باشد. این رفت و خیلی خودش را درست کرد. آمد [و] خودش را نشانش داد. گفت: آیا زن من میشوی؟ گفت: آره! افتخار میکنم. گفت: البتّه یک شرط دارد، تو باید حرف من را بشنوی. گفت: باشد.
این صیغه [عقد] را که جاری کرد. گفت: چهکار کنم؟ گفت: شب باید هِی بیندازی، صبح هم باید دم حمامی لُنگ بدهی. گفت: باشد. گفت: موقع اذان هم که میشود، چهکار کنی؟ پیش از ظهر هم چهکار کنی؟ چهار، پنجتا کار [به او] گفت. دیدند] که] این مرد چند وقت است که با او میسازد. گفتند: تو که اینها را زود طلاق میدادی؟ گفت: بهمن فرصت نداده که طلاقش دهم. بابا! دنیا به تو فرصت نمیدهد که تو کار خیر بکنی. چند جور کار برای تو جور کرده؟ مگر تو میتوانی دنیا را طلاق دهی؟ درست، راستش کرده. برای تو درستکرده، تو هم گولش را خوردی. بیا علی (علیهالسلام) بشو! شیطان تمام وجاهت عالم را به خودش وصل کرد. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: برو! من تو را سهطلاقه کردهام. بابا! تو سهطلاقهاش نکن! یک طلاقهاش بکن
دنیا چیست؟ دنیا بهغیر خداست. بهغیر خدا جمعکردن، بهغیر خدا نگاهکردن، بهغیر خدا خوابیدن، بهغیر خدا پاشدن، بهغیر خدا مسجد رفتن، بهغیر خدا مکّهرفتن، بهغیر خدا مشهد رفتن. بهغیر خدا کار کردن. دنیا ایناست.
چرا میگوید که دین روی [دوش] سه عدّه است؟ عالم ربّانی، دارای سخی، دین روی دوش توست. (اگر آنرا میگویم، اینرا هم میگویم) یکی هم فقیر صابر. فقیر، باید صابر باشد. این آدم، فقیر است؛ اما طوری حرف میزند که یعنی من ندارم. یکجور حرف میزند که به او بدهند. اینچطور صابر است؟