کامپیوتر جهانی؛ جلسه سوم | |
کد: | 10219 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1380-05-08 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 9 جمادیالاول |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
عزیزان من، از اول گفتیم ما تمرین ولایت میکنیم. ما تشخیصِ خیلی مهم نداریم که بخواهیم مثلاً ولایت را طوری صحبت کنیم که بگوییم ما خودمان میفهمیم و شما [متوجه نیستید]، میخواهیم در اطرافش صحبت کنیم؛ اما وقتی تمرین کردی [در ولایت رشد میکنی]. تمرین [چیست؟]، هر کسیکه بهاصطلاح یک اسلحهای را یا هر چیزی را که [بخواهد استفاده کند]، تمرین میخواهد. مثلاً الان شما مکتب میروی که حالا اسمش را میگویند کلاس اول دوم، داری تمرین میکنی، بالاخره یا دیپلم میگیری یا لیسانسه بشوی یا دکترا بگیری؛ اما اول باید تمرین کنی.
همینطور که شما دارید تمرین ولایت میکنید، [تمرین ولایت؛] مانند تمرینِ سواد است. این آقازاده که الان [مدرسه] میرود، کلاس اول است، یواش، یواش، کلاس دوم و سوم. مرتب توی خودش دارد تمرین میکند. این [آقازاده] اگر استادش به او [درس] بگوید یا مثلاً آن دبیر یا معلمش به او [درس] بگوید [امّا] نیاید [آن درس را] در وجودش تمرین کند، آن [درس] یادش میرود؛ یعنی اصل سواد [ایناست] باید که تمرین کند.
حالا ما از اول گفتیم عزیزان من، قربانتان بروم، ما داریم تمرین میکنیم. یکی شما بگویی، یکی ما بگوییم. وقتیکه شما توی تمرین ولایت آمدی، آن صاحب ولایت، [به تو یاد میدهد].
البته این تمرین ولایت، باز یک نوع دیگر هم هست یعنی خیال شما، تمام ابعاد شما، موهای شما، گلولههای خون شما، وقتی تمرین میکنی [باید] بخواهی حقیقت ولایت و حقیقت توحید را بفهمی. بعضی از رفقا میگویند: روزی ما است. حالا هم در مسیر که رفتی، هر چه که قسمت تو باشد و روزیات باشد و رزقت باشد و هر چه میخواهد [بدهد] آنرا حقیقتاً بخواهی. نه که یکچیز یاد بگیری [تا] یکی را کنف کنی، یکچیزی یاد بگیری که بخواهی به یک عنوانی بگویی. یعنی ولایت، پاک است. نمیشود ما یکچیزی به او بگوییم که به آن بچسبانیم. یعنی ولایت یک حقیقتی است، ولایت حقیقت خداست؛ یعنی خدا، حقیقت دارد. چرا؟ مطلب تند شد، اما اگر بخواهید که همه ما بفهمیم برای یک عده تند نیست؛ اما گوشه و کنار مجلس، یکوقت میبینی که میگویند روی چه مبنایی گفتی؟ مگر خدا در آن موضوع نمیگوید: «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی» نعمت را به شما تمام کردم. پس ولایت، حقیقت خداست. با حقیقت نمیشود بازی کرد. اگر با حقیقت بازی کنی، خودت را بازی دادی. توجه فرمودید؟ عزیز من، خودت را بازی دادی.
حالا اگر شما حقیقتاً تمرین کردید و انشاءالله امیدوارم که بخواهیم بهاصطلاح حقیقت ولایت را بفهمیم. شما در تمرین ولایت مثل ایناست که الان در یک کارگاهی هستی، در این کارگاه داری کار میکنی، شاگرد چهکسی هستی؟ شاگرد آنکسی هستی که در این کارگاه، صاحب کارگاه است. اگر شما واقعاً در ولایت کار کردی، شاگرد علیبنابوطالب هستی، شاگرد امامزمان هستی. اینکه میگوید: یاور، یاور، اینطوری که من میگویم تو یاور هستی. اما ببین، دوباره تکرار میکنم، مبادا چیزی به این وصل کنی، یک خیالی که اینطوری است من اینطوری حرف میزنم یا یاد بگیری که بخواهی در یکجای دیگری مصرف کنی؛ یعنی تمام ابعادت اینباشد. والله، صاحب ولایت تو را قبول میکند، تو شاگرد علیبنابوطالب هستی، شاگرد زهرایعزیز هستی. داری تمرین ولایت میکنی. رفقایعزیز، قدردانی کنید.
فرد شرط نیست، فرد خیلی مفید نیست؛ یعنی یکدانه شخص. شما الان پیش آنآقا داری تمرین میکنی، آنجا داری تمرین میکنی، ما الان وحدت ولایت داریم. یک پارهوقتها میگویم: خدایا، قسم میدهم، میگویم اگر من جوری شدم، کسی باشد که از من بهتر برای اینها صحبت کند، مبادا از هم بپاشند. یا امامزمان! خودت نگهدار. این طفلکها، کارشان را، هستیشان را، هر چیزی داشتند کنار گذاشتند، از درِ ولایت اینجا آمدند، خب، خدا یاری میکند. اما ببین، دوباره تکرار میکنم، شما قدردانی کنید، شما شاگرد امامزمان که هستید، شاگرد تمام دوازدهامام، چهاردهمعصوم هستید. حالا من از اینجا استفاده کنم. دلم میخواهد این حرف خیلی در قلب شما جاسازی شود. مگر در زیارتنامه نمیگویی: «السلام علیک یا وارث رسولالله، وارث حضرتزهرا، وارث امیرالمؤمنین» ببین میگوید: وارث همه اینها تو هستی. خب، تو هم اگر واقعاً تمرین ولایت کنی، همانجا که میگوید: وارث! پس شما وارث همه اینها هستی. (صلوات)
اما قربانتان بروم، حالا که اینطوری شدید، خیلی باید حواستان جمع باشد. به شما گفتم چیزهای جدیدتری هم میآورند، این کامپیوتر جهانی که الان پیدا شدهاست، یکقدری عبرتانگیز است. ما نمیگوییم با کامپیوتر کار نکن. شما باور کنید که این خارجیها یا اشخاصی که خودفروخته هستند، والله، بالله، اینها دلسوز ما و دلسوز دین ما نیستند. حالا اینها میروند یکچیزهایی را برانگیخته میکنند که ما از حقیقت دین، از حقیقت ولایت، از حقیقت امامزمان، کنار برویم. دارم به شما میگویم در نزد مردم، یواشیواش امامزمان، دین و احکام دارد کهنه میشود؛ مثلاً بهقول ما دِمُدِه میشود. مردم طرف یکچیز جدید میروند، یکچیزی هم برای خودشان درست میکنند، میبیند که اگر اینطوری باشد، جزء ملامت قرار میگیرد. حالا شما بیایی و یکجوری باشی، جزء ملامت هستی. چونکه میخواهد جزء ملامت قرار نگیرد، یک «لا الا الا الله»، یک «محمد رسولالله» میگوید. اگرنه، والله گفتم خدا به درونش کار دارد. او در درونش کافر است. شما اینقدر باید حواستان جمع باشد که فریفته ولایت و خدا و قرآن باشید. خدا میداند اینچیزها که هست در جو عالم هست، نمیشود گفت حالا اینکه بهوجود آمده، بد است. یکی از رفقایعزیز که تشریف دارند، به عمویش گفت که حالا ما کامپیوتر [استفاده کنیم یا نه]؟ چرا، عزیز من، تو باید خودت درست باشی، در هر قسمتی که هست، تو باید حواست پیش کامپیوتر خلقت، قرآن باشد. حالا حرف من ایناست. هر چیزی که از خارج آمد، شما باید تفکر داشتهباشید. ببین، این قرآنمجید، اینرا تایید کرده یا نکرده؟ خدا تایید کرده یا نکرده؟ بالخصوص این کامپیوتر خلقت؛ یعنی قرآن! همهچیزی را گفتهاست.
الان یکقدری دلم میخواهد در قرآن کار کنید. ببین، گفته نگاه به زن مردم بکنی، ایناست، به بچه مردم بکنی، ایناست. مال حرام بخوری، ایناست، نگاه حرام کنی، ایناست. وضو بگیری، آب وضویت آنجا برود، ایناست. تمام اینها را بهتوسط سنت پیغمبر به ما گفتهاست. توجه فرمودید! حالا اگر چیز جدیدی مانند این کامپیوتر جهانی که درآمدهاست، حالا به شما بگویم: جدیدتر هم در میآید. الان ببین، تلویزیون یکقدری دِمُده شد، رادیو یکمقدار دِمُده شد، این درآمده. یکچیزی درمیآید که این دِمُده میشود. آنوقت رهبر تمام اینها شیطان است. رهبر دین، رهبرِ عصرِ ولایت، قرآن است.
اگر پیغمبر گفت: من دو چیز بزرگ میگذارم، یکی قرآن است و یکی عترت، وقتی پیغمبر میگوید: بزرگ، تمام خلقت در مقابل این کوچک است. یکقدری با تفکر این حرفها را گوش بدهید. اگر با تفکر این حرفها را گوش ندهید، یکچیزی شنیدید.
اگر پیغمبر میگوید: دو چیز بزرگ میگذارم، اصلاً پیغمبر [بهغیر از این دو چیز] بزرگ نمیبیند. بهدینم قسم، بهایمانم قسم، من اینطوری هستم، تمام شما باید اینطوری باشید؛ یعنی هر چیزی که میآید، این خارجیها بهوجود میآورند، شما باید حسابش را بکنید، طوری حسابش را بکنی که بگویی: این در مقابل کامپیوتر خدا کوچک است. در مقابل کامپیوتر خلقت کوچک است. ببین، آنرا تایید کرده برو. ما نمیگوییم نرو. اصلاً چیز بد نیست. تو آنرا بد میکنی. همین کامپیوتر جهانی الان عبرتانگیز است. ما وقتی اینجا آمدیم، عبرت میگیریم؛ چه کوههایی هست، باز میگوییم: خدایا، اینرا برای چه خلق کردی؟ میگوییم: خدا بیخود که خلق نکردهاست. توجه فرمودید؟ پس عزیز من، قربانت بروم، هم اینکه به ضد دین درستکرده [میخواهد ولایت ما را بگیرند]. آیا میدانید چرا میخواهند ولایت را از ما بگیرند؟ چرا میخواهند علی را از ما بگیرند؟ چرا میخواهند این قرآنناطق را از ما بگیرند؟ روی اصل اینکه، مطیع میخواهند. به حضرتعباس، در تمام گلولههای خون من دارد موج میزند، اینها مطیع میخواهند. میبینند این حاجآقا تا اینرا دارد، نمیآید تسلیمش بشود. اینرا میخواهد از تو بگیرد. با تمام نقشهها میخواهد از تو بگیرد. مطیع میخواهد، خارجی مطیع میخواهد. آنکسی هم که پیرو خارجی است، هر مقامی میخواهد باشد، آنهم مطیع میخواهد. من را که نمیخواهد. میخواهد مطیعش باشی. اینکه امامحسین نیست، اینکه پیغمبر نیست که حالا با تمام اینکه اذیتش کردند، دندانش را شکستند، پیشانیاش را شکستند، گریه کند: خدایا اینها را بیامرز! ائمه، آمرزیدن ما را میخواهند. خلق، مطیع میخواهد. عزیزان من، چرا توجه ندارید؟ شما بدان این همینطور که با تو روبرو میشود، میخواهد تو را بخرد. در آنزمان پیدا شد، [میگفت:] هر کسیکه من را نخواهد یا او را بکشید یا در زندان بیندازید یا چهکار کنید. مگر هارون اینکار را نمیکرد؟ مگر هارون این سیدها را که کشت، اینکار را نمیکرد؟ مگر مامون اینکار را نمیکرد؟ [میگوید] من را بخواه! میخواهیاش! بخواه!؟ حالا [که او را] میخواهی باید چهکار کنی؟ آنجا را برو بزن، آنجا را بکش، آنجا را بکن، فرمان من را ببر.
عزیز من، خلق خودش میخواهد فرمانده بشود؛ اما امامزمان میخواهد تو را فرمانده کند. قرآن آمده تو را فرمانده کند. خلق میخواهد فرمانش را ببری، مگر هارون نبود، مگر مامون نبود، مگر خود یزید بن معاویه نبود؟ بابا جان من، کجا اینطرف و آنطرف میدوید؟ میگوید: نیمساعت فکر بهتر از هفتاد سال عبادت است. همین فکری است که من دارم به شما میگویم. او به امامحسین میگوید: مطیع من بشو. خلق میگوید: مطیع من بشو.
حالا میخواهم نتیجهگیری کنم. حالا شما این کامپیوتر جهانی که الان درآمده را نگاه کن، نمیگویم نگاه نکن؛ اما آنجا که میگوید نگاه نکن، نکن. حالا این بهاصطلاح خودش یکچیزی را درستکرده، یک کامپیوتر جهانی درستکرده که تو را به طرف شیطان بیاورد. رهبر کامپیوتر جهانی، شیطان است؛ اما در همین کامپیوتر جهانی ولایت هم هست. در همین کامپیوتر جهانی [چیزهایی هست که] شما را به ولایت میرساند. در همین کامپیوتر جهانی [چیزهایی هست که] شما را به جهنم میرساند. چرا؟ در این کامپیوتر جهانی اگر نگاه به زن نامحرم کردی، به یک چیزهای ناجور کردی، پیرو شیطان هستی. اگر آنرا دیدی و چشمت را بستی، تمام ملائکههای آسمان برای تو طلبمغفرت میکنند. پس کامپیوتر تو را جهنمی نمیکند، از امر خارج شدن تو را جهنمی میکند. عزیزم، چرا توجه نداری؟
هیچکسی هیچکاری نمیتواند بکند، بهدست خودت میشود. این تلویزیونی که الان هست، اگر خریدی، من گفتم: چه چیزش حرام است؟ آهنش حرام است؟! فلزش حرام است؟! سیمش حرام است؟! یکوقت میبینی یکچیزی از آن صادر میشود، صادرات این حرام است. تو صادرات اینرا قبول نکن. والله، خیلی این حرف قشنگ است. چقدر نقشه ریختند که تو را از ولایت کنار بیاورند؛ اما توی همان، ولایتت کامل میشود. چرا؟ این کامپیوتر جهانی را به روی کامپیوتر خلقت بیا با هم روبرو کن. هر کجا آن میگوید، خوب، خوب است. چرا؟ کامپیوتر خلقت تایید کننده است. هر چیزی را در این خلقت، قرآن تایید کرده؛ اما آن تایید نکردهاست. آن شهوت است. آن یکچیزی است که بهوجود آورده یا شیطان آورده یا حالا هر چیزی که آورده بالاخره یکطوری آورده که خیال شما را از آنجا منصرف کند.
حالا یکوقت میبینی در همان کامپیوتر جهانی تو هدایت میشوی. چرا؟ پی میبری، دریاها را میبینی، اقیانوس را میبینی، درختها را میبینی، جنگل را میبینی، اینها را چهکسی روزی میدهد؟ آخر، اینها را چهکسی روزی میدهد؟ مگر من هستم که بروم، شما بروی معدن، من هم بروم کار بکنم، یا او هم برود درس بخواند شهریه به او بدهند، از شهریهاش تامین شود، نگاه کن چهکسی به اینها روزی میدهد؟ چهکسی به اینها رزق میدهد؟ از کجا اینها تامین میشوند؟ الله! خدا!
اصلاً تفکر بههم میزنی عزیز من؛ اما آنجایی که مطابق امر نگاه کنی. من دوباره تکرار میکنم. مرد میخواهد اینطوری باشد، نه نر. مرد میخواهد به امر خدا نگاه کند، به امر شیطان نگاه نکند. چرا نر؟ وقتی آنطور شدی، حیوان هستی. خب، حیوان هم نر است. چقدر ما گاو نر داریم، الاغ نر داریم. والله، ما یکوقت پیش آنها روسفید نیستیم. چون او دارد امر را اطاعت میکند. تو هم بیا امر را اطاعتکن. حالا ببین چه میگوید؟ به او میگوید: امر را اطاعتکن. اگر به الاغ میگوید، به شتر میگوید، میخواهد امر تو را اطاعت کند، تو راحت باشی، بروی یک باری را بار آن حیوان کنی. مثل همان که گفتیم طولش بده، میخواست بارش کند، ببرد. درستاست. چونکه به او گفته امر را اطاعتکن، میگوید: امرِ تو را اطاعتکن.
ببین، به این خر بلعم گفت: امرش را اطاعتکن، تا به خر گفت: مصلی برویم، میخواست به موسی نفرین کند، [خدا] گفت: نرو. [آن خر گفت:] تا آنجا که تو امر خدا را اطاعت میکردی، من هم امرت را اطاعت میکنم. خالق میگوید: نرو! نرفت.
ما هم اینطوری باید باشیم. ببخشید به مقام شما توهین شد. حالا این خر، توی بهشت است. چرا؟ امری که خلق میخواهد بهغیر امر خدا عمل بکند، دنبالش نرفت. تو هم خلقی که میخواهد بهغیر خدا، حرف خودش را بزند، حرف پیغمبر را نزد، حرف ولایت را نزند، دنبالش نرو.
قربانتان بروم، اصلاً اینجا پرورشگاه توحید است، پرورشگاه ولایت است، پرورشگاه قرآن است، پرورشگاه توحید است. تو توجه کن؟ تو داری ولایت را پرورش میدهی، توحید را پرورش میدهی، قرآن را پرورش میدهی. مگر تو کمکسی هستی؟ چرا تو میروی در پرورشگاه شیطان؟ [شیطان میخواهد] شهوتت را پرورش بدهی، خیال آنها را قبول کنی، تسلیم آنها بشوی. اصلاً خجالت نمیکشی؟
در این نوار، به کل آن کسانیکه نوار من را میشنوند میگویم: چرا زهرا از تو تشکر میکند؟ چرا امامزمان از تو تشکر میکند؟ چرا ولایت از تو تشکر میکند؟ تو داری دین را پرورش میدهی، مقصد آنها را پرورش میدهی، مقصد آنها مقصد خداست. عزیز من! مقصد غیر خدا را پرورش نده، آنچیزی که تولیدش پدرت را در میآورد پرورش نده، بیا پرورش بده قرآن را، بیا پرورش بده توحید را. بیا پرورش بده! تو همه کاری میتوانی بکنی. (صلوات)
چرا پیغمبر گفت دو چیز بزرگ میگذارم یکی قرآن و یکی عترت؟ دوباره تکرار میکنم، اگر چیز مهمتری بود آنرا میگذاشت. بسکه خوشم آمد، دوباره تکرار میکنم، پیغمبر دارد حالیات میکند، میگوید: از عترت و قرآن چیزی بزرگتر در تمام این خلقت نیست؛ نه در آسمانش، نه در لوحش، نه در قلمش، نه در دنیا، چهکار میکنید؟ آنوقت میگوید: این دو تا میآیند لب حوض کوثر بهمن ملحق میشوند. آنوقت خدا نکند قرآن از دست ما شکایت کند، [میگوید] ای رسولالله! اینها حرف من را عمل نکردند، ای رسولخدا! تو گفتی بزرگ، من را کوچک کردند. والله! روایت داریم، قرآن در قیامت شکایت میکند. قرآن، روح دارد، قرآن، جان دارد، قرآن، حرف میزند، قرآن، کلام خداست. چرا توجه ندارید؟ اینقدر میخواهم داد بزنم، فریاد بزنم. مگر کلام خدا مرده است، مگر کلام خدا در این عالم میمیرد، اگر خدا بمیرد، کلامش هم میمیرد. چرا توجه ندارید؟ چرا ما اینقدر بهقرآن بیاعتنا هستیم؟ اما قرآن اصل است، بهقرآن عمل کنیم.
حالا ببین، امیرالمؤمنین چطور تو را بیدار میکند. میگوید: «انا قرآنالناطق» اگر من را قبول داری، من قرآنناطق هستم، من قرآن را افشا میکنم. به حرف من برو، کلام من کلام قرآن است؛ نه کلام خلق. کلام من قرآن است؛ نه کلام خلق. چرا به حرف کلام خلق میروی؟ اگر کلام من از دهان خلق ایجاد شد، آنهم کلام من است. اما اگر کلام خودش است، در مقابل قرآن دُکان باز کردهاست. یک محور در مقابل قرآن درست کردهاست. مگر عمر و ابابکر نگفتند: «حسبنا کتابالله» کتاب خدا ما را بس است!؟ اما قرآن بیعلی بود. قرآنناطق را کنار گذاشتند، آمدند و دنبال عبادت رفتند؛ اما قرآنناطق [را کنار گذاشتند و گفتند:] قرآن ما را بس است «حسبنا کتابالله». حالا اگر اینها اینطوری هستند، پس چرا خدا آنها را لعنت کرد؟ اغلب ما هم جزء عمر و ابابکر هستیم؛ یعنی جزء ردیف عمر و ابابکر هستیم؛ چونکه او بدعت گذاشته، من بدعت به دین نمیگذارم؛ اما امر آنرا اطاعت میکنم، اتصال به آن هستم. همینطوری که تو شیعه امیرالمؤمنین علی هستی، آنها هم شیعه عمر هستند. ببین، من چه میگویم؟ همینطور که تو به امیرالمؤمنین اتصال هستی، آنها هم به عمر اتصال هستند. (صلوات)
عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، یکقدری فکر کنید، یکقدری تفکر داشتهباشیم. یکقدری توی این حرفها بیاییم، آنوقت خدا تو را هدایت میکند. عزیز من، خدا دستت را میگیرد.
قربانتان بروم، فدایتان بشوم، عزیزان من، پس بنا شد تفکر داشتهباشید. بدانید هیچکس دوست شما نیست. توجه فرمودید؟ دوست شما علی است، دوست شما خداست، دوست شما قرآن است، دوست شما زهرایعزیز است، چقدر رفت در آن خانهها؟ چقدر [درب خانههای مهاجر و انصار را] زد که بیایید علی را یاری کنید؟ چقدر زد. آخر، جان خودش را فدای امیرالمؤمنین کرد.
عزیز من، شما مردم را به علی دعوت کنید، به زهرا دعوت کنید، به توحید دعوت کنید، نه اینکه به خلق دعوت کنید. نه اینکه دعوت خلق را بپذیرید. تو خودت حاکمی، شیعه حاکم است. شیعه به جایی میرسد که نمیآید از تو حرف بپرسد، یک شیعه تسلیم تو نمیشود.
یکدوستی داشتم، گفت: تمام مردم میزنند برای پول، تمام مردم میزنند برای مقام، تمام مردم میزنند برای ریاست، اما ببین بلال چطور است؟ ولایت را تشخیص دادهاست. حالا که تشخیص داد، اگر تو حقیقت ولایت را تشخیص دادی، آن تشخیص در تمام گلولههای خونت، در تمام رگهای بدنت، در تمام اشیای بدنت نفوذ میکند، آن عضو میشود، دیگر نمیشود آنرا جدا کرد؛ یعنی زبانت هم نمیتواند جدایش کند. یعنی حتی اگر بخواهد هم، تو نمیتوانی حقیقت را بفروشی. هیچکس نمیتواند حقیقت را بخرد. اصلاً توجه بفرمایید من چه میگویم؟ آن حقیقت ولایت که در تو هست، هیچ قدرتی نمیتواند بخرد، شیطان هم نمیتواند بخرد. آن ولایت به شیطان هم میگوید: گمشو. بهمن هم که طرفدار شیطان هستم، میگوید: گمشو. یعنی آن حقیقت ولایت که در تو هست. توجه میفرمایید؟ حالا حقیقت ولایت در بلال است. حالا عُمر [لعنتاللهعلیه و آله] به او چه میگوید؟ به او میگوید: برای تو زن میگیریم، برای تو خانه درست میکنیم، چهکار میکنیم،.... ببین، من دارم میگویم: آقا جان من! در تمام خلقت یک چند تایی [مثل بلال] هستند، شما از همه مردم توقع دارید. ببین، یکی از آنها این بلال است. خانه برایش میخرد! زن برایش میخرد! مقام به او میدهد! اصلاً شیعه نباید مقام ببیند، اصلاً شیعه نباید مقام ببیند. شیعه نباید پول ببیند، آنکسیکه [ولایت را] به پول میفروشد، پول را بهتر میداند. مقام را بهتر از علی میداند، پول را بهتر از علی میداند، این دیوانه است. خدا عقل اینرا گرفتهاست، جهل دارد. کارهایی کرده که جهلش ولایت را از وجودش بیرون کردهاست. حالا ببین بلال را.
عزیز من، ببین چهچیزی به تو میگویم. دلم میخواهد توجه بفرمایید. از هر کسی توقع ولایت خیلی نداشتهباشید. اینقدر توقع داشتهباشید که با ولایت بد نباشد. کسانیکه حقیقت ولایت در قلب و خونشان نفوذ کردهاست، هیچچیزی بهغیر از ولایت را یا بهغیر امر ولایت را نمیبینند.
رفقا، به شما عرض کردم تمام خلقت در پرتوی ولایت است. چیزی که در پرتوی ولایت است [ارزش دارد]. هر چیزی دیگر آن ارزش واقعی را ندارد؛ مگر بیاید عضو ولایت بشود. سه چیز است که توأم بههم است: اول خدا، بعد رسولالله، بعد علیولیالله. حالا خود خدا، خود رسولالله گفته «علیولیالله!» یعنی امر خداست، امر پیغمبر است. پس حالا بلالعزیز این کلام در تمام گلولههای خونش دارد جریان میکند. این [بلال]، خانه نمیبیند، این [بلال]، خانمِ زیبا نمیبیند، این [بلال]، پول نمیبیند، این [بلال]، مقام نمیبیند، این [بلال]، اسم و رسم نمیبیند، این [بلال]، عزت نمیبیند، این [بلال]، این حرفها را نمیبیند؛ یعنی این حرفها را دیدن، با چشم حیوانی است. تو چشم حیوانی داری عزیز من، اینطوری هستی. اگر چشمِ ولایت داشتهباشی، ولایت را که به مقام نمیفروشی، به عزت نمیفروشی، به پول نمیفروشی، به خانه بزرگ نمیفروشی، به ماشین نمیفروشی. بیعقل! مگر خریدارِ ولایت، ماشین است؟ بیعقل! مگر حقیقتِ ولایت، مقام است. بیعقل! مگر حقیقتِ ولایت، پول است؟ مگر [میدانی] حقیقتِ ولایت چه ارزشی دارد؟ حالا بلالعزیز اینرا در تمام وجودش لمس کردهاست. حالا میآید میگوید: خانه به تو میدهیم، زن زیبا برایت میگیریم، مقام به تو میدهیم. گفت: عمر! من یکچیزی از تو سؤال میکنم، اگر گفتی اطاعت میکنم. مگر تو ندیدی پیغمبر اکرم، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، یعسوبالدین را بلند کرد و گفت: جانشین من این [علی] است؟ مگر نبودی جبرئیل نازلشد، جبرئیل که نشان ما نمیداد، آنجا جبرئیل را هم به ما نشان داد، این جبرئیل است که آمده. یک شخصی گفت، ([حالا] دارد به عمر میگوید) مگر آنشخص نگفت که تو خودت علی را معلوم کردی یا خدا؟ [پیغمبر] گفت: خدا. گفت: اگر راست میگویی، یک آتش بیاید من را بسوزاند. فوراً یک آتشی آمد اینرا سوزاند، خاکسترش هم پیدا نبود. یکمشت، ذرهای خاکستر شد؟ مگر خدا علی را معلوم نکرد؟ تو که خودت هم گفتی: بخ، بخ. حالا چه میگویی؟ حالا میگویی من بیایم به حرف تو بروم؟ دید خیلی بیدار است.
حالا هم همینطور است. رفقایعزیز! بیداریتان را افشا نکنید. حرف من را بشنوید. بیداریتان را، هوشیاریتان را، ولایتتان را افشا نکن. نخواهید که به او بفهمانی که من بیدارم، اشتباه میکنی. هر زمانی باشد به حسابت میگذارد. حالا به حسابش گذاشت. دید این یکآدم بیداری شده، مردم را هم بیدار میکند. حالا با او چهکرد؟ گفت: یادت رفته که ابابکر تو را خرید به پیغمبر فروخت. [بلال] گفت: چرا، محض چهکسی کرد؟ گفت: محض خدا. گفت: خب، برو از خدا بگیر. اگر محض خدا کرده، از خدا بگیر، اگر محض من هم کرده، من را به او بفروش، ریگهای داغ روی من بگذارد، دستهای من را ببندد، توی آفتاب بخواباند، گرسنگی بهمن بدهد، میگویم: علی! از تمام گلولههای خونم میگویم: علی. حالا او را به ربذه تبعید کرد. ببین، عزیز من، ایناست ولایت! ایناست حقیقتِ ولایت! چرا؟ ما چهکار میکنیم؟ (صلوات)
داود پیغمبر یک قضایایی دارد، رفقایعزیز گفتند آنها را نقلکن. وقتیکه آدم قضایای این داود را میشنود، [میبیند] توحید است، خداشناس میشود. شما بدان خدا چطور است. عزیز من، تو هم ای شیعه، باید صفات خدا را داشتهباشی، این حرفها را در خودت پیاده کنی. حالا جبرئیل آمده به داود میگوید: باید بیتالمقدس را بسازی، جبرئیل از جانب خدا یک نقشهای آورده به داود میدهد. داود در این نقشه نگاه کرد، دید وسط این زمین یکزنی است چند تا گاو دارد و آنجا گاوداری دارد. آمد پیش این زن، گفت: یا اُماه، باید اینجا را ترک کنی، از جانب خدا وحی رسیده، نقشه آورده، من میخواهم اینجا را بسازم. گفت: من نمیروم. گفت: من میخواهم بیتالمقدس را بسازم. بیتالمقدس یکجای خیلی مهمی است. گفت: من نمیروم. داود پیغمبر چهکرد؟ رفت در یکجایی یک گاوداری برای این [زن] درست کرد، شاید خیلی هم تمیزتر بود، به آن قومش یعنی به آنها که بودند، گفت: این گاوهای این [زن] را آنجا ببرید. این زن را هم بردارید آنجا بگذارید. همینطور که گفت؛ گاوهایش را بردند میخواست حرکت کند، این [زن] یکمقدار ناراحت شد. گفت: ایخدا، داود را موفق نکن این مسجد را بسازد. صبح که داود خیالش راحت شد که این زن از این زمین رفت، گاوها هم رفتند، رفت نقشه را پیاده کند، نقشه را نمیبیند. هر چه نگاه کرد، دید نقشه را میبیند. گفت: خدایا، این نقشه را جبرئیل از جانب تو آورده، من چرا نمیبینم؟ میخواهم پیاده کنم. گفت: آنزن به تو نفرین کردهاست. ببین، عزیز من، قربانت بروم، یک بیتالمقدسی که قبله تمام مسلمانها میخواهد بشود، مگر ارزش ندارد؟ یک داودی که پیغمبرش است، مگر ارزش ندارد؟ آیا یک زنِ پیرزن ارزشش از این بالاتر است؟ نه! چرا؟ این داود باید با خدا استغاثه کند، خدایا، این زن بیرون نمیرود! خدا یا امر کند [یا] جوری بکند که این زن بیرون برود. [امّا] این [داود] به امر خودش زن را بیرون کرد، به امر خودش کرد. اینکه اینهمه فریاد میزنم، داد میزنم، به امر خلق نرو، امر پیغمبرش را کنار گذاشت، بیتالمقدسش را کنار گذاشت، بیتالمقدسش را خنثی کرد. چرا امر خودت را گفتی؟ چرا اینقدر ما نادانیم؟ باز یکحرف میزنیم، آنجایش را میگویی، آنجایش را میگویی، جلویش را میگویی، عقبش را میگویی. اینشخص که از خودش حرف میزند، حرف پیغمبر و خدا را نمیزند، نه جلو دارد، نه عقب. حالا [داود] گفت: خدایا، پس چهکنم؟ گفت: به سلیمان، پسرت رجوع کن. این بیتالمقدس را پسرش ساختهاست؛ یعنی سلیمانِ داود. حالا سلیمان چهکرد؟ گفت: خدایا، اینجا سنگ میخواهد، این وسیلههای حالا که نبودهاست. گفت: من دیوها را در اختیارت گذاشتم، جن را در اختیارت گذاشتم، بهقول من، قُلدرها را در اختیارت گذاشتم، اینهم امر میکرد، بروید کوهها را بکنید، بیاورید. دیو بود دیگر، کوه را میکندند آوردند، بیتالمقدس را درست کرد. توجه فرمودید؟ (صلوات)
اگر داود حرف نوح را زدهبود [که از خدا کمک گرفت، به مشکل نمیخورد] حالا کشتی آرام نمیگیرد نوح به خدا گفت: خدایا، آرام نمیگیرد. تو گفتی بساز، ساختم، اینها را هم آوردم. حالا تلاطم است. چهکنم؟ گفت: برو اسم پنجتن را بیاور در آن بزن. وقتی اسم پنجتن را زد، کشتی آرام گرفت. حرفم ایناست، در جای دیگر هم گفتم، شما اسم پنجتن را بیاور در قلبت بزن، آرام میشوی. حالا چطور بشود که اسم پنجتن را بزنیم، آرام بشویم؟ حالا من گفتم چطور آرام بشویم؟ چطور تو را آرام میکند؟ امر پنجتن را اطاعتکن، ببین چقدر آرام میشوی. امر آنها را اطاعتکن. قربانت بروم؛ یعنی شما نقش پنجتن را در دلت بزن. اگر سلیمان عکس آنها را زد، او گفت بزن، تو نقش آنرا پیادهکن. نقش پنجتن را توی قلبت پیادهکن. (صلوات)
رفقایعزیز، ما یکروایت داریم، امامصادق هشدار داد؛ به تمام دیپلمها، به تمام مهندسها، به تمام لیسانسها، به تمام مجتهدها، به تمام علما، به تمام فقها، به تمام آنهایی که ادعا میکنند، به تمام آنها که یک عمر در سواد زحمت کشیدند، گفت: هر کجا میخواهید بزنید، بزنید، [امّا] باید از طریق ما بفهمی. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: عالِمی که امامزمان و ائمه به او نظر نکنند، جلو میرود؛ اما سقوط میکند. حالا نمیدانم گویا ابوعلی سینا بود یا کس دیگری بود. من الان فراموش کردم، ایشان اینقدر پیش رفت، اینقدر کتاب نوشت، پیش رفت، گفت: من باید کتاب جو آسمان را بنویسم. دیگر از اینجا یکقدری بالاتر رفت. کتاب جو آسمان را ممکناست بنویسید. یک اندازهای یککمی، یکقدری به اینها اشارهای شده که میتوانی بنویسی؛ یعنی بنویسی این آسمان را چهکسی نگهداشتهاست؟ میتوانی بنویسی. این ستاره اسمش چیست؟ میتوانی بنویسی. این ستاره برای چیست؟ برای ایناست که میوه را رنگ بزند. این ستاره برای چیست؟ این [برای ایناست که میوه را] برساند. این ستاره برای چیست؟ برای [اینکه برای] زمین، نور باشد. پس ممکناست کتاب بنویسی. هر ستارهای که در آسمان است، اینها اینطوری است. آنوقت یکدفعه امامصادق میفرماید: شیعههای ما مانند ستاره میدرخشند. آسمان اول به نور شیعههای ما زندگی میکند. نور شیعه، نور ولایت است.
حالا این مرد خیلی اینطوری شد. من یادم میآید. الان هفتاد و چند سالم هست. ما مسجد جمکران میرفتیم، آنجا یکی دو تا آسیاب بود. آن قدیمها یک آسیاب بود به آن میگفتند آسیاب لتون. خدا آقایگلپایگانی را رحمت کند، مسجد میآمد، پیاده هم میآمد. آنوقت آنجا دم آن آسیاب یک چاه بود، آب میکشیدند. آنوقت در تنوره آسیاب آب میرفت. پیرمردها میدانند، جوانها نمیدانند اما از پدرانشان بپرسند که این چال بود و این میزد و آن سنگ میگشت و آرد میشد. آنوقت هوا مثل امسال قم شد. حالا من میگویم مثل امسال قم شوخی میکنم، هوا گرم شد. این مردی که کتاب مینوشت، گفت: آنجا برویم هم هوا بخوریم، هم بنویسیم. حالا این مرد دارد کتاب جوّ آسمان را مینویسد. آن آسیابان آمد به او گفت: فلانی، پاشو بیا توی آسیاب، امشب هوا بد میشود. هوا مخالف میشود یا باران شدید یا تگرگ شدید یا باد شدید میآید. این نگاه به جوّ آسمان کرد، به ستارهها کرد، دید تمام ستارهها [نشان میدهند خبری از طوفان نیست]. ببین، الان یکقدری علم پیشرفته است، هواشناسی را میدانستند؛ اما امام هواشناسی را میداند، چونکه تمام هوا در همه اینها در خلقت در ید و قدرتش است. یکروایتی داریم، امامصادق میخواست یک مسافرت بکند، گفت: لباس زمستانی بردارید. بعضی اصحاب برداشتند بعضی اصحاب هم خندیدند. گفت: هوا به این گرمی! لباس زمستانی برداریم. روایت داریم چنان هوا سرد شد، آنها که لباس زمستانی برنداشته بودند، از سرما مُردند.
حالا این مرد دارد کتاب جو آسمان را مینویسد، به او گفت: نه، برو. [آسیابان] گفت: اگر بیایی در آسیاب را بزنی، من باز نمیکنم. گفت: باز نکن. یکدفعه دید آسمان یک غرشی زد، برق زد، سرما دارد [میآید]. این از سرما دارد میمیرد. آمد درب آسیاب را زد. گفت: مرد، باز کن، من یک عمری است کتاب نوشتم، این حقیقت را بهمن بگو. از کجا تو به اینجا رسیدی؟ اگر مُردم، بمیرم، حقیقت را بفهمم.
رفقایعزیز، بعضیها درس میخوانند، کامپیوتر دارند، همه چیزها را دارند، اما میفهمند در تمام گلولههای خونشان این کامپیوتر جهانی ما را هدایت نمیکند یا درس، ما را هدایت نمیکند؛ یعنی تشخیص دادند. این آدمها کم هستند، پی حقیقت میگردند. حالا این مرد حتیالامکان هم پی حقیقت میگردد. [آسیابان] گفت: من چیزی ندارم. وقتیکه هوا بخواهد طوفانی بشود، این سگِ من میآید این زیر میرود. دیدم امشب سگ آنجا رفت! این [مرد] میدانی چرا [اینکار را] میکرد؟ این منکر شدهبود که ائمه باید نظر کنند. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، گفت: این منکر شدهبود که ائمه باید نظر کنند. گفت: خدا یک مغزی بهمن داده، من پیش میروم، حالا ببین با او چهکرد؟ یکدفعه کتاب را زمین انداخت و گفت: من بهقدر یک سگ نمیفهمم. چرا؟ چرا این سگ میفهمد و او نمیفهمد؟ من عقیده ولایتم را میگویم. رفقایعزیز، حالا هر کسی حرف دارد، منبعد با من بزند. من حرفی ندارم. من قانع میشوم من یک بچه پنجساله هم حرف بزند، حرف حسابی بزند، نوکرش هستم، اما یک مرد نود سال حرفی بزند که حرفش درست نباشد، آقایش هستم. من نهسال کسی را میبینم، نه درس کسی را میبینم؛ حرف کسی را میفهمم. این یعنیچه؟ من به نظر ولایتم ایناست که ما مثلاً اتاق داریم، یکجایی داریم، تا هوا سرد شود، بخاری روشن میکنیم، علاءالدین روشن میکنیم، جانمان را حفظ میکنیم. این حیوانها در این سرما نمیتوانند جانشان را حفظ کنند، خدا یک هوشی به اینها داده جانشان را حفظ کنند؛ میآید آن زیر میرود. ما داریم حیوانهایی که یکچیزهایی میآید صدا میکند، مثلاً آن شهری که آنها هستند، برف آمده، هوا سرد شده، اینها اینجا میآیند. توجه فرمودید؟ نه اینکه حالا بخواهی [بگویی] آن حیوان است؛ خدا عادل است، خدا با تمام اشیاء از روی عدالت رفتار میکند. میفهمد این [هوش] را باید به این [حیوان] بدهد، جانش را حفظ کند. امشب که اینطوری تگرگ میآید، [هوا] اینطوری میشود جانش از بین میرود، میآید اینجا. آنوقت میبینی این آقا که دارد درس میخواند باید اینرا بفهمد چهکسی اینرا به این دادهاست؟ خدا. چهکسی به این دادهاست؟ ولایت دادهاست. به شما بگویم که ولایتشناسی به این حرفها نیست، تو برو دهسال همدرس بخوان، دَرسَت را فهمیدی، ولایت را نفهمیدی؛ ولایت را باید به تو بدهد. ولایت این حرفهاست که من دارم میزنم. در جوّ خلقت روی این حرفها فکر کن. چهکسی به این دادهاست، چطوری میشود؟ توجه میفرمایید دارم چه میگویم!
الان شما فکر کن، مثلاً موز را در لبنان بهوجود میآورد چونکه آنجا هوایش یکطوری است که نه زمستان است و نه تابستان؛ متوجه هستی! هر میوهای را در یک شهری بهوجود میآورد. این [موز] را اینجا [بهوجود] نمیآورد که هوا گرم است، بگندد. شما توی این حرفها نمیروید. هر شهرستانی ببین یکجوری بهوجود میآورد، آن اینجا نمیآورد. تا حتی رفتند تجربه کردند، یک درختش را آوردند، دیدند موزها یکمقدار دارد خراب میشود. یکی از بزرگی خدا ایناست که زمستانها که خیلی سرد میشد، مثلاً این یواشیواش هوا را سرد میکند که [برای] این گنجشکها، کفترها، این طیور، این کلاغها، این حیوانها، این شکارها، درجهبندی میگذارد. نمیدانم شما تا حالا قناری داشتید یا نه؟ اینها که قناری دارند میدانند من الان چه میگویم؟ مرتب درجهبندی برای اینها میگذارد. تا یکذره هوا سرد میشود، یک درجه این [گرم کننده] را زیاد میکند که اینها از بین نروند. خدا هم درجهبندی دارد. همینطور که هوا را یکدفعه یواشیواش سرد میکند، روی درجه این حیوانها، بار بیاورند که نمیرند. عزیز من، جان من، خدا، حافظ ماست. حافظ حیوانها هم هست. چرا توجه به حافظ خودت نداری؟ چرا اینقدر ما اینکارها را فراموش میکنیم. خدا، حافظ شماست. حالا هم خدا حافظ این خلقت است. اما حافظ برای تو هم میگذارد. تو اگر واقعاً بیایی طرف خدا، پاسدار برای تو میگذارد. عزیز من، پاسدارِ مَلک برای تو میگذارد. نه چیزی میخواهد، نوکرت هم هست. آنها همغذا میخواهند هم حقوق میخواهند. این [مَلَک] حقوق هم نمیخواهد، چیزی هم نمیخواهد.
من یکدوستی داشتم و حالا هم دارم. خدا انشاءالله او را تایید کند، خدا همهشما را تایید کند، خدا عاقبت همه شماها را بهخیر کند. من نمیخواهم یک برتری در شماها بگویم، همه ما انشاءالله یکی هستیم، همه ما انشاءالله زیر عرش خدا پیش هم هستیم. ایشان یکوقت گویا یزد بود و استخاره کردهبود که مشهد برود، بَد آمدهبود، پیش من آمد. خودش خیلی بالاست، اما خب حالا یکوقت میآید میگوید، شکستهنفسی میکند. از من یکچیزی سوال میکند. حالا سوال که عیب ندارد. اینرا من به شما بگویم: شما سوال هم بکنید. سوال که میکنی اگر درست بود، درستاست. اگر که نه، آنرا رد میکنی. اما شما باید دانشجو باشید. دانش بجویید. آمد و استخاره کردیم و خوب آمد. ایشان با خانوادهشان رفت. وقتی رفت دو سه ساعت کشید ما یکقدری داغ کردیم و گفتیم: بابا، آنجا رفته پیش آدم حسابی استخاره کرده، حالا آمده ما یک طاق و جفت کردیم. این حالا استخاره خوب آمده، خدایا، مبادا اینطوری بشود ما یک عمری خجالت بکشیم، یا مثلاً خانمش به او بگوید: تو به حرف این رفتی، تو آنجا استخاره کردی، اینجا رفتی و به حرف بچه رعیت رفتی. خلاصه در این فکر رفتم. حالا انشاءالله خانمش از سر ما بگذرد، گفتیم: اگر اینطوری بشود، یکچیز بدی پیش بیاید، ممکناست این حرفها پیش بیاید. همینطور که رفتم بخوابم، دیدم خوابم نمیبرد، ناراحت هستم. ناراحتیام برای اینبود که چطور آن استخاره بد آمدهاست، این استخاره خوب آمدهاست.
یکوقت خواب دیدم آمدهام مشهد، حضرت بیرون است. من برخوردی داشتم سلام کردم. [حضرت] گفت: چرا اینقدر ناراحت هستی؟ من حافظ برایش گذاشتم. بابا جان، امام، حافظ برای تو میگذارد. خیال من را راحت کرد. گفت: من حافظ گذاشتم؛ یعنی حفظکننده برایت گذاشتم. چرا؟ (صلوات) همین هم یک مبنایی دارد. مگر من نگفتم خدا حافظ است. چرا حالا امامرضا میگوید حافظ برایش گذاشتم؟ میخواهد درجه آن مؤمن را معلوم کند. مگر خدا حافظ نیست، چرا میگوید من حافظ گذاشتم؟ ما زیارت ملائکه مقربین میرویم، اصلاً ملائکه مقربین که دور قبر حضرترضا هستند، روایت داریم هر کسیکه البته زیارت بکند، (یعنی زوّار باشد، نه زهوار، زهوار چیزی ندارد. یکی دو تا میخ هم باید به آن زد. آنجا بند شود. اگرنه، به دیوار بند نمیشود. زوار باشد.) روایت داریم آنآقا که آنجا میآید امامرضا به ملک امر میکند، میگوید: حافظ این باش، او را ببر، برسان به خانهاش. میآید تو را اینجا میرساند. از آنجا با بیسیم حرف میزند. امامرضا، آنرا رساندم، میگوید: با او باش. میگوید: مُرد، میگوید: باش. توی صراط هم کمکش کن، توی قبر هم کمکش کن؛ اما [به شرطی که] زیارت باشد.
حالا دیگر پیشآمد، حالا مطلب را بگویم که راجعبه امامرضا گفتم. مواظب باشید پولتان را بیخود خرج نکنید. پولت را روی حساب خرج کن، روی امر خرج کن. شما الان پا میشوی آنجا میروی. من به این روایت برخوردم که آیا اینکه میگوید از هزار نفر یکی با دین از دنیا نمیرود، من یکقدری در این داشتم کار میکردم، فکر میکردم چه میشود؟ همه مردم نماز میخوانند، روزه میگیرند، خمس میدهند، چه میکنند؟ در تمام اینها مرتب خرد شدم، بعد آمدم گفتم که از خودش میپرسم. گفتم: اینرا از خود امامرضا میپرسم؟ خب، حالا یکمقدار ما بالاخره خلاصه غذا نخوردیم، اما یکمقدار ما را تحویل میگیرد. آخر، یکی میخواست خودش را بزرگ کند، میگفت: ما با فلانی فالوده هم خوردیم. حالا ما با امامرضا فالوده نخوردیم، اما در این فکر رفتم که چطور میشود؟ خدمت ایشان رسیدم. گفتم: آقا جان، پسر عزیزت، عزیز کرده، نور چشم خودت، نور چشم ما هم هست، جواد الائمه میگوید: هر کسی شما را زیارت کند، هفتاد حج و هفتاد عمره دارد. من سالی یکدفعه میآیم، اما کسی هست که سالی دهدفعه برود، پانزده دفعه برود. اینچه میشود؟ حضرت فرمود: اینها کارشان است اینجا میآیند، فهمیدی دارم چه میگویم. تو کارت نباشد آنجا بروی، زیارتبرو. یعنیچه؟ میخواهی کارت نباشد، هیچکجا نگاه نکن. همینطور نگاهت آنجا باشد.
من یک پارهوقتها، وقتی بروم مثل مورچهسوارها [میروم و میآیم] همینطور که میروم از اینجا از آنجا، میآیم توی ماشین مینشینم، میدانی من از کجا استفاده کردم؟ میگوید: «لا اله الا الله حصنی، فمن دخل حصنی، امن من عذابی، بشرطها و شروطها و انا من شروطها» زیارت تو شروط باید داشتهباشد؛ یعنی «لا اله الا الله» شروط داشتهباشد، شروط «لا اله الا الله» امر است. امرش را اطاعت کنی. (صلوات)
اینکه امامرضا میگوید: «بشرطها و شروطها و انا من شروطها» عزیزان من، تمام حرفهایتان [باید] شرط و شروط داشتهباشد. الان عزیزم میخواهی یککاری بکنی، با شرط بکن. شرط، شرایط است. شرایط را به امر اینها بکن. اگر میگوید: «لا الا الا الله حصنی، دخل حصنی امن من عذابی، بشرطها و شروطها و انا من شروطها» شروط لا اله الا الله ما هستیم؛ یعنی اگر با شروط کار نکنی، والله، «لا الا اله الله» نگفتی. هر کاری که میخواهی در این عالم بکنی، با شروط بکن. شروط یعنیچه؟ «شرطاً و شروطا» با امامرضا شرط کن، این دید ولایتِ من است. شرط کن، آقا جان، ما دیگر امرت را اطاعت میکنیم. الان یککاری که داری میکنی، از این به بعد نکردی، با امامرضا شرط و شروط کن که ما دیگر امر تو را اطاعت میکنیم.