نیمه شعبان 81؛ احکام جشن و روضه؛ شرط یاوری امامزمان
نیمه شعبان 81؛ احکام جشن و روضه؛ شرط یاوری امامزمان | |
کد: | 10433 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1381-07-25 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام نیمه شعبان (10 شعبان) |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید، الرسولالمکرم، ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، یک عبادتهایی است که اینها خیالی است. عبادت خیالی، مبنا ندارد. عبادت خیالی که پیرو امر نباشد؛ چه چراغانی باشد، چه روضهخوانی باشد، هرچه که باشد، اگر اتصال به امر نباشد، این عبادتها خیالی است. آنوقت خدا در قیامت میفرماید: «هباءاً منثوراً»؛ یعنی عبادت شما «هباءاً منثوراً» است. میبینید؛ اما بهدست نمیآورید. مثلاً یکوقت بود، حالا الحمد لله عمارتها همه خوب شدهاست. یک دریچههایی بود، یکوقت آفتاب میزد، آنوقت گرد و غبار میپیچد، به اینها ذرات میگویند، آنوقت آنها را شما میبینی که گرد است؛ اما بهدست نمیآید. رفقایعزیز، آنجا عبادتهایی را که غیر امر باشد میبینی؛ اما «هباءاً منثوراً» است. گفتیم: عبادت باید اتصال به ولایت باشد.
حالا این حرفها سند میخواهد، برای همهشما هم الحمد لله مافوق سواد پیدا شدهاست، شکرانه کنید. اوایل به سوادتان قانع بودید، به مهندسی و دانشتان و به سوادتان راضی بودید؛ اما الحمد لله، شکر ربالعالمین، به امامزمان، علیبنابیطالب، علی (علیهالسلام) توجه فرمودید، آگاهی به شما داد که سواد نجاتدهنده بشر نیست. سواد اینجا به شما یک کمالی میدهد. مثلاً بهمن میگویند فلانی، بچه رعیت است؛ اما به شما میگویند: آقایمهندس، آقای چه، یک آقایی اسمی روی شما میگذارد؛ اما این بهدرد ماوراء نمیخورد. اگر سواد با ولایت دو بال بود؛ یعنی سواد، تسلیم ولایت بود، آن سواد [قبول] است. اگر سواد تسلیم امر ولایت بود، آن سواد، کمال است، از سواد بالاتر رفت. من دارم یکچیزی به کل اینمردم میگویم، من با کسی مربوط نیستم. به سواد ننازید، به این اسمهایی که خلق روی شما میگذارند ننازید. آنجا نمیگویند که تو فلان بودی، (نمیشود گفت؛ والله، چه کنیم؟) میگوید: چهچیزی آوردی، زیر کارهایت امضاء امامزمان هست یا نه؟ یا به اسم خودت مغرور بودی، حرف هم از خودت زدی؟ بدبخت! چهکار کردی؟ (صلوات)
حالا مثلاً سهروز دیگر تولد آقا امامزمان، حجةالله، حجت خداست. کسی هست که اگر نباشد، تمام خلقت فروریزان میشود. والله، امامصادق میفرماید: اگر نباشد، زمین اهلش را فرو میبرد. عزیز من، چونکه ما اهلیت نداریم. تا زمانیکه اتصال به امامزمان باشیم، اهلیت پیدا میکنیم؛ آنوقت تو قطره هستی، اتصال به کُر میشوی. من الان دارم توهین میکنم؛ اما حرفی میزنم که انشاءالله باسواد و بیسواد و همه از آن استفاده بکنید، [شما] به کُر اتصال میشوید. عزیز من، تو قطره هستی. خدا هم در یک جاهایی میگوید: تو قطره هستی، باید به کُر اتصال شوی.
حالا چراغانی میکند. این چراغانی باید به امر باشد. تو یک بساط درست میکنی، بساط شهوت؛ یک عده زن هم اینجا میآیند و نگاه میکنند. این چهکاری است که میکنی؟ توی مقدس هم میروی تماشا. تماشای کجا میروی؟ مگر امامزمان آمدهاست که به تماشا میروی؟ هان، تماشای کجا میروی؟ چند تا نامحرم میبینی؟ تو نکردی؛ اما استفاده اینطوری میکنی. چند تا را میبینی؟ به حضرتعباس، که دریای غضب است، از اولش که من در بازار شاگرد بودم، من به نماز جماعت خیلی شوق داشتم، یکوقت پشتسر آقای حایری میرفتم، پشتسر حاجمیرزا ابوالقاسم میرفتم، اینها عادل بودند. همینطور که میرفتم این سرم را به زیر میانداختم و از این پس کوچهها به خانه میآمدم. من زمانیکه عید میشد، خیلی اشتیاق به زیارت حضرتمعصومه داشتم، از ده، پانزده روز که به عید ماندهبود، من اصلاً بالا نمیرفتم. میدیدم یکمشت از ما بدتران، بهتران میآمدند، من نمیرفتم. چراغانی نمیرفتم؛ اما یکدفعه رفتم. من هر جا را یکدفعه رفتم. هر کجا که بگویید یکدفعه رفتم. آن یکدفعه هم که رفتم، میخواستم اندازهگیری کنم، عیبش را بفهمم. آدم یک جاهایی را باید یکوقت برود. فهمیدم که این چراغانی چقدر فساد دارد. من زمانیکه یک مقداری قدرت داشتم، به هر وسیلهای بود؛ آنوقت خیلی چراغانی میکردند، طاق میزدند؛ نمیگذاشتم زن داخل بازار برود. یکوقت همسایه جلوی من را میگرفت. یکسال نبود، چند تا تلفن به تربتی زدم. آنموقع رئیس شهربانی یک مقداری اینها را احترام میکرد. من نمیگذاشتم زن داخل بازار برود. من میدیدم فساد بازار چقدر بد است. هر چیزی که یک مقداری عیب آنرا میدانستم، بلند میشدم از کار و زندگیام دست برمیداشتم و به هر شاخهای بود میزدم که یک مقداری جلوی آنرا بگیرم.
حالا عزیزان من، چراغانی خوب است؛ اما باید به امر باشد. اینچه چراغانیهایی است که میکنید؟ سهشنبه تولد آقاست. خب، باید خوشحال باشیم؛ اما وقتی خوشحال هستی، یکی را هم خوشحالکن. یک قوم و خویش داری، یک همسایهای داری، یک کسی را داری، یکدوستی داری، او را هم خوشحالکن. اگر او را خوشحال کنی، دوازدهامام و چهاردهمعصوم را خوشحال کردی. خود امامصادق دارد میگوید. لامذهب! حرف رئیس مذهبمان است، تو حرفش را قبول نداری؟ تو که حرف رئیسمذهب را قبول نداری، لامذهب هستی، دیگر مذهب نداری. مگر نگفتند که ما مذهب از امامصادق داریم، چرا امر او را اطاعت نمیکنید؟ چرا امر او را نمیشنوید؟ میگوید: حالا تولد است، یک تکانی باید بخوریم. من با چراغانی موافق هستم؛ اما با شهوتانگیزی آن مخالف هستم. چرا یکچیز شهوتانگیز درست میکنید؟ ما که الان پنج، ششسال است که در خانه هستیم. امروز رفتیم دیدیم فلانی یک خر درست کردهاست، چند تا کره هم برایش درست کردهاست. کره هم داشت از خر شیر میخورد. تو خر هستی که خر درست میکنی. اینچه چیزی هست که درست میکنی؟ بدبخت! تو خر هستی که خر درست میکنی. آخر، امامزمان گفت خر درستکن؟ تو تمایل به الاغ داری که الاغ درست میکنی. بساط شهوتانگیز درست نکنید. من با چراغانی خیلی موافق هستم؛ لامپ بزن، مهتابی بزن، لامپ آنهم باید مواظب باشی. عزیز من، باید در امر باشی. من سند امریهات را میگویم، تمام کارها، اینها باطل است.
همینطور روضهخوانی میکنی؟ الان فلانآقا یک مسجد را اشغال کردهاست، حسینیه را اشغال کردهاست، اسمش هم حسینیه است، این حسینیه است؟ چهکار دارد میکند؟ چراغانی کردهاست. الان شما در اغلب مسجدها بروید، چراغانی است. چقدر بیرون لامپ زدهاست. داخل خیابان من نگاه کردم به یک شاخه من شمردم، شاید پنجاه تا لامپ زدهبودند. برای چهکسی اینها را میزنی؟ چهکار میکنی؟ عزیز من، تو باید امر را اطاعت کنی. حالا برای چهکسی میکنند و چهکسی را تشویق میکنند آنها بماند. فعلاً من در آن حرفها نیستم. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: روایت داریم هر کس یکدانه آجر برای مسجد بریزد، تا زمانیکه این آجر به آن مسجد است، برای او ثواب مینویسند. اگر چراغ مسجد را روشن کند، فردایقیامت قبرش روشن است. من نمیگویم [مسجد بد است]، حالا میگوید: اهل آخرالزمان کسانیکه در مسجد جمع شدند، من آنرا نمیگویم [که چطور نکوهش شدهاست]. پس آقایی که در مساجد اینکارها را میکنی و در رأس کار هستی، برو کتاب را بخوان، ببین چهچیزی به تو گفتهاست. از بدی مردم گذشته، ببین ملائکه به تو چه میگویند. ما کجاییم؟ چرا اینطوری شدیم؟ تو یا پیرو شهوتت هستی و پیاده میکنی یا خیالت را و یا عنادت را. به امامحسین چه مربوط است؟ مگر یادتان رفتهاست که مساجد را سیاهپوش میکردند؟ تا داخل درگاه را سیاهپوش میکردند. من یادم هست وقتی هم که لامپ درآمده بود، یک لامپ هم بیرون میزدند. یکی دو تا هم داخل مسجد بود. اصلاً خودش [عزای] حسین بود. حالا چراغانی کردند. یک عدهای هستند که یکسال چشم میمالند که تولد امامزمان بیاید و به شهوت و خیال خودشان برسند. یک عدهای هستند چشم میمالند که محرم بیاید و به عناد خودشان برسند، به شهوت خودشان برسند. کجا بهحساب امامحسین میگذارید؟ چرا اینکارها را میکنید؟ پسر جان، اگر یکجا را بهنام امامحسین اشغال کردی، باید امر امامحسین را اطاعت کنی.
حالا الان من یکروایت روی این میگذارم که اگر کسی نوار من را شنید، کسانیکه سردسته هستند و روضهخوانی میکنند، چراغانی میکنند، خیلی بدشان نیاید. بدانند که دارند اشتباه میروند؛ اما اگر اشتباه را فهمیدی، دیگر دنبال آن نروی. گناه چند جور است: گناه عوام را خدا میآمرزد. عقلش درست نمیرسد. یک گناه میکند، یک استغفرالله میخواهد؛ اما دیگر نکند. الان اگر جوانی گناه کرد، خیلی ناراحت نباشد. خدای تبارک و تعالی به داوود گفت: ای داوود، من گنهکاران را، توبهکنندگان را از صدیقین بهتر میخواهم. گفت: خدایا، صدیقین شکمشان به پشتشان چسبیده است، همهاش خدا، خدا میکنند. گفت: برای بهشت اینکار را میکنند. عزیز من، تو برای بهشت هم که نمیکنی، تو تمام کارهایت جهنمی است. از روضهخوانی تا چراغانیهایت که به امر نیست، پایه ندارد. حالا گنهکار میگوید: خدایا ما را بیامرز. خدا خوشش میآید. مگر خدا از مقدس خوشش میآید؟ خدا خوشش نمیآید، من هم خوشم نمیآید. چونکه بیشتر فتنه و فساد، گیر مقدسی است که امر امامزمان را اطاعت نکند. من آن مقدس را میگویم. امر خودش را و یا خلق را اطاعت میکند. این اصلاً از صحنه بیرون است، از صحنه توحید بیرون است، از صحنه ولایت بیرون است، از صحنه قرآن بیرون است، [در] صحنه خودش است. باید امر خدا و پیامبر را اطاعت کند، امر خلق را اطاعت میکند. وای بر ما!
روایت داریم میگوید: اگر به اندازه بال مگسی گریه کردی و گناهانت به اندازه تمام ثقلین باشد، خدا میآمرزد، اگر ذرهای اشک در جهنم در چشمت باشد، جهنم طوفان میشود. خدا اینقدر حسین را میخواهد. ای روضهخوانها، ای کسانیکه مساجد را اشغال کردید، ای کسانیکه چراغانی میکنید و اینها را به اسم حسین، به اسم قرآن، به اسم دین میگذارید، پس چرا میگوید اگر یکی از شما با دین رفتید، ملائکه آسمان تعجب میکنند؟ چرا اینرا به شما میگوید؟ کارهایتان قبول نیست. رفتم یکچیزی برای موتورسوار بگویم، دیدم بعضی از شما موتور دارید. حالا از آن بدتر کیست؟ آنکسیکه به اینها پول میدهد. از آن بدتر کیست؟ آنکسی است که این تأسیسه را بهپا میدارد. خب، بدبخت بیچاره، برو بده به یکی، بده به همسایهات، فقیرت، دوستت. تو اینرا بهپا داشتی. حالا برو دعا کن که خدا یک پولی به تو بدهد که خرج امر بکنی، نه خرج خلق. خرج امر بکنی، نه خرج خلق. خلقی که به امر نیست، این خلق است. مگر الان نگفتم که خدا میگوید: من میخواهم تو را مثل خودم بکنم. گفتیم اینجا یک گفتگویی شد.
حالا من میخواهم به شما بگویم، آقایانی که روضهخوانی میکنید، آقایانی که تکیهها را اشغال کردید، آقایانی که مساجد را اشغال کردید، آقایانی که چراغانی میکنید، شما باید اول عدالت داشتهباشی. کسیکه جایی را اشغال میکند، اول باید عدالت داشتهباشد. حالا که عدالت دارد، باید به امامزمان خودش یقین داشتهباشد، بهقرآن مجید یقین داشتهباشد. تو کدامیک از اینها را داری؟ هیچکدام. حضرت فرمود: در آخرالزمان، بچهها به منبر میروند، زمام کارهای ما را شرار الخلق بهدست میگیرند. «خدامهما شرار الخلق»؛ خدام، اینها هستند: اینها که بهغیر امر چراغانی میکنند، اینها هستند که تکیهها را بهغیر امر میگیرند، اینها که بهغیر امر روضهخوانی میکنند؛ اینها شرار الخلق هستند. بدتر هست، بدتر آنرا نمیگویم. تو کجا هستی؟ چراغانی کردی؟ ببین، در مساجد چهخبر است. توی بدبخت هم یک پول را چطور پیدا کردی، میگویی: این راه امامحسین است. این راه امامحسین است یا راه شیطان یا راه دل آقا؟ والله، خدا به تو عقل بدهد. پول به تو دادهاست و عقلت را گرفتهاست. بهمن پولنداده، عقل دادهاست. خدا میداند راست میگویم.
حالا من به شما بگویم: خدا حاجشیخعباس را بیامرزد. من این مدتها یک وقتیکه دلم میگیرد و طول میکشد، میگویم: حاجشیخعباس یک روح خوبی دارد، شاید ما بدی کردیم. از ما قطع نکند. رفتیم توی این فکرها. شب او را در مسجد بالاسر خیلی شاداب خواب دیدم. آنکسیکه در محراب بود، نماز اولش که طی شد از محراب بیرون آمد و به حاجشیخعباس گفت: آقا، شما سزاوار هستید، شما بفرمایید؛ یعنی امامجماعت بشوید. حالا مسجد بالاسر پر است و نصف آنها آخوند است. حاجشیخعباس گفت: حسین بیاید و به محراب برود. حالا ما هم یکمقدار عقبتر بودیم. گفت: بیاید، برود. دوباره تکرار کرد. حالا من هم به حضرتعباس، همچنین میکردم نمیخواستم داخل محراب بروم که مثلاً آقایان بهمن اقتدا کنند. چند دفعه هم شدهاست، نه، من نمیخواهم. در خواب هم همینطور بودم. به حضرتعباس میگفتم اگر امر بشود که بروم، میگویم: آقا یک استخاره بکن و با خودم میگفتم خدایا، این استخاره بد بیاید. فهمیدی؟ خدا میداند من راست میگویم. دوباره گفت: حسین بیاید. [کسی] گفت: سواد ندارد. گفت: عقل که دارد. خب، باعقلی ما را امضاء کردهاست. تو چه میگویی؟ پس معلوم میشود کسانیکه داخل محراب میروند، به این بوق و منتشاها [۱] نیست، باید عاقل باشند، حالا عوام باشند. باید عاقل باشد، گفت: عقل که دارد. (صلوات)
حالا من این حرفی که من میزنم، سران محلهها، اینها که در خانهها و یا هر کجا روضهخوانی میکنند؛ آخر، چند وقت دیگر محرم میآید و اینها را بهحساب امامحسین میگذارند. ببین، بابا جان، من چهچیزی به تو میگویم، آقا، تو چهکاره هستی؟ حالا به آنجا میروی، آقایش هم همینجور است. این آقا هم اینجا را اشغال کردهاست، میگویند سر این محله، یا سر این تأسیسه. حالا آقا به منبر میرود: آمریکا چهکار کردهاست، انگلیس چهکار کردهاست، آمریکا میخواهد به ایران حمله کند و راهپیمایی کردند و توی دهان آمریکا زدند. این حرفها آخر بهدرد مردم نمیخورد. آن لعنت شدهاست، منبریاش هم لعنت شدهاست. شما کجا پای منبرها میروید؟ میگوید: هر کسی صحبت کند و بداند چهچیزی برای این جمعیت که پای منبر او نشستند خوب است؛ ولی یکچیز دیگر بگوید، تمام ملائک او را لعنت میکنند. به حضرتعباس، شما خوب هستید، حکم نداشتید و ندارید، مرا لعنت میکند. شما فردا این حرفها را میزنید، بهشت میروید. [بعد میگویید:] اینبود که این حرفها را برای ما میزد؟ چرا اینقدر بدبخت شده؟ چرا اینطور هست؟ چرا اینرا لعنتش میکنند؟ چون امر خدا را کنار گذاشت و امر خلق را آورد، امر دلش را آورد، امر خیالش را آورد، امری که منبرش بهتر شود را آورد، تملق را آورد، اینرا خدا لعنتت کند، اعمالش را لعنت میکند. بابا، ببینید من چه میگویم. کاری نکنید که اعمال شما را لعنت کند. یکنفر مسجد باجک، خوب آمدهبود. آمدهبود پیش یکی از سران بازار گفتهبود: من یک منبری میخواهم. او ده شب منبر رفتهبود. دهتا دویستتومان چقدر میشود؟ دو هزار تومان داخل پاکت گذاشتهبودند و به او دادهبودند. رفتهبود تلفن زدهبود و گفتهبود: آقا، [حق من] ایناست؟ گفتهبود: روزنامه، دانهای دویستتومان است. تو ده شب روزنامه برای ما خواندی. فلان، فلانشده، اگر حرف بزنی میگویم به همه، میگویم با تو هم همینطور کنند. [حرف از] دهانت هم در نیاید. خب، بفرما توجه میکنید من چه میگویم؟
حالا من برای شما نتیجهای میخواهم بگیرم که خیلی هم به اینها برنخورد. آقا جان، شما که الان سر این محله هستی، تو که الان چراغانی میکنی، تو که الان یک مسجد را اشغال کردی، تو که الان بهنام امامحسین اینکار کردی، از امامحسین بالاتر هستی؟ خدا آقای بهاءالدینی را رحمت کند. از اول خدا به ما یکچیزی دادهبود و بهقول فلانی یکچیزی در مشت ما ریختهبود. انشاءالله در مشت شما بریزد. من دیگر اسم آنرا نمیآورم. (صلوات) یکقدری از آقایان و علما و سران یکجایی جمع بودند و یک مجلس خیلی مهمی بود و یواشیواش مطلب به امامت کشیدهشد. حالا من هم هیچچیز نمیگفتم. اینها آوردند روی اینکه وقتی امام وداع کرد، آن علم در دل امام [بعدی] ریخته میشود. حالا هم عدهای از ما بهتران همینطور هستند؛ اما کجای آنها از ما بهتر است، من نمیدانم. من خوب که عرض کردند، گفتم: اینطور نیست. امام، هنوز در صندوقچه مادرش نیامده، امام است. امام بودهاست که اینجا آمدهاست. امام که نیامدهاست اینجا که امام بشود. حجتخدا، حجتخدا بودهاست، اینجا نیامدهاست که حجتخدا بشود. او بودهاست. خلاصه بحثی شروع شد و گفتم: امام، وقتی دارند با هم وداع میکنند و امام بخواهد در ظاهر از دنیا برود، اینها با هم یک نجوایی میکنند. آن امام آنچه را که او میداند، میداند؛ اما بهحساب یک احترامی میکند که میخواهد بعد از این امام، مطلب را افشاء کند. یک احترامی سر او میگذارد و یک اجازهای میگیرد؛ اجازه احترامی میگیرد. خلاصه، اینها که حرف ما را قبول نکردند. آخر، ما آخوند نبودیم که حرف ما را قبول کنند، قبول نکردند! گفتم: خیلیخب، چهکسی را قبول دارید؟ گفتند: بهاءالدینی را. حالا یک مقداری ساعت هم دیر شدهبود. رفتم من نوشتم: حضرت آیتالله، در زمان امامحسن، امامحسین هم هست؛ پس اینها دو امام هستند. حالا مرقوم بفرمایید که اینها تکلیفشان چطور است؟ ایشان اول گفتهبود: در جلسه چهکسی است؟ گفتهبود: فلانی است. من را یکقدری میشناخت. گفتهبود آنچه را که امامحسن میداند، امامحسین هم میداند؛ اما در زمان امامحسن، امامحسین باید متابعت کند. توجه فرمودید؟
حالا آقا جان من که چراغانی میکنی، آقا جان من که روضهخوانی میکنی، آقا جان من که تو یک تکیه را اشغال کردهای، آقا جان من که یک مسجد را اشغال کردهای، تو از امامحسین بالاتر هستی؟ چرا فکر نمیکنی؟ امامحسین تا آقا امامزمانش هست؛ یعنی امامحسن، باید با اجازه او باشد. ای سران، چرا با اجازه امامزمان کار نمیکنید؟ چرا با اجازه امامزمانتان کار نمیکنید؟ با اجازه دلت میکنی. حالا که کردی، برو داخل کتاب ببین، خدا به اهلمسجد چه میگوید؟ من این کلام را نمیگویم. برو ببین، ملائکه به تو که اهلمسجد هستی چه میگویند. چون تو به امر امامزمانت کار نمیکنی. مگر تو از امامحسین بالاتر هستی؟ تو که حسین میگویی، تو که امامزمان میگویی، باید به امر آنها باشی. حرف ما ایناست، چیز تازهای که نیاوردیم. اگر به امر خودت باشی، به امر دلت باشی، این دل، شیطان است؛ به امر شیطان روضهخوانی میکنی، به امر شیطان چراغانی میکنی، عبادتت «هباءاً منثوراً» است، هیچ به دردت نمیخورد. آن مالی هم که از مردم گرفتی، خرج کردی، فردایقیامت باید جوابش را بدهی. این آقا سر و ساده است که آمده یک پول آوردهاست و به تو دادهاست، تو باید خرج امر بکنی، چرا خرج خودت میکنی؟ چرا خرج هوا و هوس میکنی؟ چرا خرج دلت میکنی؟ من که نمیخواهم کسی مرا دعوت کند، من حرف خودم را میزنم. وای به حال تو که پول به او میدهی. تو چه کارهای؟ ایناست که میگوید: آخرالزمان اگر کسی با دین از دنیا رفت، ملائکه آسمان تعجب میکنند. ای روضهخوان، حرف چهکسی را میزنی؟ ای مستمعین، حرف چهکسی را میزنی؟ کجایی؟ یک مرامی، یک مسلکی، یک اسلامی خودتان برای خودتان درستکردید. اینچه اسلامی هست که درستکردید؟ والله، بالله، بهدینم، من دارم به ماوراء این حرفها را میزنم، من به کسی کاری ندارم. من دارم به شما آگاهی میدهم. منبعد از هشتاد سال «هل من ناصر» میگویم. من به اینکارها کاری ندارم. عزیزان من، توجه کنید. این پولی که با عرق [جبین، کدّ] یمین پیدا میکنید، خرج امر بکنید. چرا خرج خلق میکنید؟ چرا ما اینکارها را میکنیم؟ تو به اسم امامحسین میکنی. عزیز من، اگر وجود مبارک امامزمان در ظاهر نیست، امرش که هست. چرا امرش را اطاعت نمیکنی؟
یک جملهای میخواهم بگویم که رفقایعزیز که بعضی را دیدم یک سرسرهایی راجع امامزمان میکنند، البته بعضی از آنها. امامزمان تو را میخواهد، وقتی تو را خواست، میفهمد شما از این عهده برنمیآیی. وقتی برنمیآیی، تا آخر عمرت خجالت میکشی. حالا مرتب امامزمان، امامزمان بکن. اگر تو امامزمانت را میخواهی، یک صدقه باید برایش بدهی، اگر امامزمانت را میخواهی، باید یادش کنی. خدا میداند الان کسی هست، یک صدقهای میدهد، یک صدقه حسابی هم میدهد. اگر بدانید من با این صدقه به چند تا دوستِ امیرالمؤمنین میدهم. یک پارهوقتها میبینم کفش میشود، چادر میشود، اجارهخانه میشود، پول آب میشود، پول گاز میشود. این چطوری میشود؟ این نه اینکه امامزمان خوشحال شود؛ دوازدهامام، چهاردهمعصوم خوشحال میشوند. بعد هم یقین دارد که امامزمان هست و باید برای او صدقه بدهد. صدقه برای امامزمان این هست که تو یقین داری که یک آقازاده داری و برای او صدقه میدهی. اگر ندهی، یقین تو، سست است. من از زمانیکه یادم میآید یک دور تسبیح صلوات برای سلامتی امامزمان میفرستم، تا زمانیکه یادم میآید؛ یعنی از بچهگی هم یک دور تسبیح برای یاوران او میفرستم. هر روز خدا، اگر کاری هم داشتم، وقتی مشتریها رد میشدند، اینکارها را میکردم. (صلوات)
حالا میخواهم به شما بگویم امامزمان هست، امامزمان دارد ما را میبیند، امامزمان مطلع هست. حالا شما چرا اینطوری میشوید؟ بهقول ما، کسی از آب درنمیآید، کسی از امتحان درنمیآید. چرا؟ آنکسیکه از امتحان درمیآید، باید از تمام وجودش، در تمام گلولههای خونش، در تمام ماورای خلقت خودش، یکدانه جان داشتهباشد و بخواهد فدا کند؛ یعنی جانش را به امامزمان هدیه بدهد، او از امتحان درمیآید. اگر غیر از اینباشد، درنمیآید. او درمیآید و درآمدهاست. باید اینطوری باشید. به هیچچیز این دنیا پایبند نباشید، او درمیآید؛ اما این میدانید مثل چیست؟ باید از آن چهار نفر باشد. آخر، گفتم: مردم بعد از رسولالله، هفتمیلیون آنطرف بودند، چهار نفر اینطرف بودند. اغلب مردم از آن هفتمیلیون هستند. خیلی نباید با مردم چیز کنی. آقا جان، قربانت بروم، فدایت شوم، مردم از آنها هستند. از اینطرف میروند، از آنطرف میروند، ثابت که نیستند. آن چهار نفر ثابت بودند. چند روز پیش اینجا گفتم: گاهی گداری از اینها پیدا میشوند. یکیشان کسی بود که گفت: امام مرده و زنده ندارد، از امام سؤال کرد. او یکی از آن چهار نفر است یا زمان امامصادق، هشام بود. یکیاش هماناست. گفت: برو مرغی را جایی بکش که کسی نباشد. گفت: هر جا رفتم دیدم کسی هست. مرغ را آورد. گاهی گداری از اینها پیدا میشود؛ اما خیلیکم است. مردم از این هفتمیلیون هستند. توجه فرمودید؟ حالا ببینید من چه میگویم.
حالا یکی بود اینقدر امامزمان، امامزمان گفت که دیگر امامزمان خسته شد. من در حرفهایم شوخی هم میکنم. خلاصه، یکوقت امامزمان پی او روانه کرد، خود او از اینجا رد شد. دید خیمههایی هست و گفت: آن خیمه حضرت است و آنها هم یاورانشان هستند. یک خیمه هم آنجا بود. گفت: حالا شما به این خیمه بروید، امامزمان میخواهد حرکت کند. وقتی رفت، دید اینجا یک خانم هست. گفت: حضرت میفرماید این به تو محرم است. اینبود تا خلاصه نائب امامزمان آمد و گفت بیا. گفت: باشد میآیم. دوباره گفت: آقا، حرکت کردهاست. گفت: برو من میآیم. یکدفعه بیدار شد، دید هیچچیزی نیست. از کجا آمدی؟ آقا جان، تو خانمباز هستی، با امامزمان چهکار داری؟ تو کجا هستی؟
یا آن صابونی بندهخدا، او هم همینطور بود. سرش را آنجا برد و گفت آن خیمه امامزمان هست و آنها آنجا هستند. یکدفعه باران گرفت. گفت: آخ، صابونهایم آب شد. نه که باران با صابون خوب است! آقا امامزمان صدا زد: صابونی، برو دنبال صابونهایت. تو برو طرف دنیایت، کجا میروی؟
طرف همدان هنوز هست، آنجا را تبرک کردند، نمازی میخوانند. یک منطقهای هست. اینها سیصد و سیزده نفر درست شدند. تا حتی بعضی از آنها زنهایشان را هم طلاق دادند که پایبند زنهایشان هم نباشند. حالا اینها آنجوری نبودند، اینجوری شدند. اینها فقط امامزمان، امامزمان میکردند. اینها یکوقت توی بیابانها میریختند، روزه هم میگرفتند. سیصد و سیزده نفر هم شدهبودند. آخر، تو این سیصد و سیزده نفر را خودت درست کردی. چرا ما عقل نداریم؟ بیعقل، امامزمان سیصد و سیزده نفر را درست کردهاست یا خودت درست کردی؟ چرا آنها اینجوری هستند. اگر یاور امامزمان به این بیعقلی باشد، فاتحهاش خوانده میشود. یکوقت حضرت تشریف آوردند. حضرت دید دو تا بزغاله دستش است. وقتیکه حضرت به مکه تشریف میآورند، یک چند تا گوسفند دستشان است. روایتش را داریم. حالا وقتی بالای پشتبام رفت، یکی از آنها قصاب بود. به او گفت: بیا بالا. قصاب بالا رفت. حالا این سیصد و سیزده نفر هم اینجا هستند. به او گفت: یکی از این بزغالهها را بکش. [کشت و] لب ناودان، خون داخل محوطه ریخت. درستاست؟ گفت: بله. گفت: آقا، اینرا کشت. گفت: یکیدیگر بالا بیاید. یکیدیگر بالا آمد. گفت: این بزغاله را بکش. آقا سیصد و سیزده نفر فرار کردند. گفت: امامزمان ما را میکشد. فهمیدی؟ چهچیزی داری میگویی؟ تو را بکشد. من یک پارهوقتها به امامزمان میگویم اگر میخواهی گردن مرا بزنی، بزن؛ اما بیا دنیا را اصلاح کن. گردن من که بهدرد نمیخورد، بزن. اصلاً من نیامدم که گردن من را نزنی، بزن؛ اگر میخواهی بزنی، بزن. اختیار گردن من با تو؛ اما بیا و دنیا را اصلاح کن. توجه فرمودید؟
از این مطالب خیلی زیاد است که کسی نمیتواند از عهده بربیاید. حالا این آقا تا آخر عمرش خجالت میکشد. پس رفقایعزیز، اگر امامزمان، امامزمان میکنید، امامزمان را نمیبینید؛ چون ما از عهده برنمیآییم. توجه فرمودید که من چه میگویم؟ حالا ما چطور باشیم؟ چهکار بکنیم؟ ما یکوقت سر، سر کردیم و در عالم رویا به خدمت امامزمان رسیدیم. خواستم که توی این نوار باشد که اینجوری باید باشیم. خلاصه، ما رفتیم و قهر کردیم و صلح کردیم و حضرت دید که خلاصه چیز است. من یک اتاقی داشتم و بیتوته میکردم. یکوقت آقا با یکنفر تشریف آوردند. البته آقا موهای سرشان قدری فرفری هست و یک خالی هم اینجایش داشتند. حالا در عالم رویا است. من یکموقع دیدم که اتاق روشن شد. آنشخص گفت: ایشان امامزمان است. ایشان خلاصه ابراز محبت کرد. گفتم: آقا جان، من یکحرف میخواهم از شما سؤال کنم. چند تا خواهش هم از شما داشتم. یکدفعه هم من گفتم. حساب کردم آدم چهچیزی بخواهد. گفتم: آقا، اگر شما الان امر کنی، خدا سلطنت سلیمان را بهمن بدهد، نه، یکچیز بالاتر؛ یعنی تمام خلقت در اختیار من باشد، [الان] در اختیار توست، تو میتوانی در اختیار من بگذاری. من به خودت قسم، دل من خوش نمیشود، تا اینکه احقاق حق از جدت حسین و مادرتزهرا کنم. یکدفعه همچنین کرد. تا اسم مادرش زهرا را بردم، یکدفعه همچنین کرد. گفتم: خاک بر سرت. کاش اسم حضرتزهرا را نبرده بودی، آقا ناراحت شد. گفتم: اگر بودم که بودم، اگر نبودم، به امر خودت، به امر خدا، من را زندهکن تا پا رکاب تو باشم. توجه فرمودید؟ بعد گفتم: آقا، من چهکار کنم اینطوری باشم؟ حضرت دست مبارکش را اینطوری کرد و گفت: صلوات بفرست. (صلوات) ببین، جان را باید آنجا بدهی، باید آنجا جان ببری، او هم جانش را به تو بدهد. تلافی میکند و تو آخر چه میخواهی؟ مگر تو میخواهی اینجا بمانی؟ حالا اگر ماندی با چهکسی هستی؟
هر کسیکه اینکارها را کرد، از آب درنیامد. یکیدیگر را من بگویم، من وقت مبارک شما را من ضایع نکنم. یک بندهخدا یکمقدار مال داشت و بیرون شهر رفت. دو تا منبری بود و همهاش به اینها میگفت از امامزمان بگو. همهاش گریه و زاری و سر، سر و این حرفها. این آقا یککاری داشت، یک آقای دیگر را روانه کرد. آن بندهخدا وارد نبود. حرف امامزمان را زد، گفت: دعا نکنید امامزمان بیاید، ما از عهده برنمیآییم. این بیچاره را پایین کشیدند و تا میخورد به او کتک زدند. گفت: فلان، فلان، شده ما چند سال هست که منتظر هستیم، تو میگویی که نیاید. آقا، به خانهشان رفت. خدا نکند که طلبه کتک بخورد. والله، من نمیخواهم که آن بدهایشان هم کتک بخورند. میگویم: امامزمان، اگر میخواهی بزنی، هم خودت بزن. توجه فرمودید؟ طلبه عبایی دارد، چیزی دارد؛ انگار آدم حاضر نمیشود؛ مگر اینکه بدعتگذار باشد؛ آن اگر بخورد، لا اله الا الله، رفتم یکچیزی بگویم [اما نمیگویم] خودتان حالیتان شد. (صلوات) آنهم حیف است! (صلوات) این بیچاره، بندهخدا را زدند و همان آقا، شب خواب دید. خواب دید امامزمان آمدهاست. گفت: آقا، تو منتظر من هستی؟ گفت: بله آقا، قربانت بروم. گفت: خب، من آمدم. آیا امر من به تو واجب است یا نه؟ گفت: مگر من امامزمان نیستم؟ گفت: آره. گفت: شما اینخانه که هستی، یک زمین آن مال این بچههای یتیم هست. یکنفر گرفته و به تو دادهاست، این مال او هست. گفت: این فرش و گلیمها هم که دادی، این زنت بچهها را درس میداد، همه اینها را بچهها بافتند. مزد که ندادی، اینها را هم باید به آنها بدهی. گفت: زن تو هم خواهر رضاعی توست. مطلقاً به تو حرام است. آقا به امامزمان برگشت. گفت: خانه که ندارم، فرش که ندارم، زن هم که ندارم. اینچه امامزمانی است؟ یکدفعه از خواب بیدار شد. توجه میکنید چه میگویم؟
پس کسیکه یاور امامزمان است، دربست از تمام گلولههای خونش باید اصلاً دنیا را نبیند؛ یک جان دارد، میخواهد جانش را فدا بکند. این در عالم رؤیا میبیند. چونکه اعلام کردند کسیکه بگوید میبینم، کافر است. من به یکی از آنها گفتم. گفتم: من نمیخواستم این اعلامیه از این مدرسه بیرون بشود؛ تا حتی کافر باشد. مگر که آن نبود که یک کسی بود که یک وزیری داشت ناصبی بود. آنوقت او میخواست چیز کند. او به یک قالبی نوشت: ابابکر، عمر، علی. یک انار در این قالب گذاشت. این انار به قالب فشار میداد و نقش بست. آنرا برداشت و پیش سلطان رفت. گفت: اینکه دیگر آیات خداست. اینرا که دیگر نمیشود انکار کرد. یکی از شیعیان امیرالمؤمنین را خواست و آورد و گفت: یا جواب بدهید یا همهشما را میکشم. گفتند: یکهفته به ما وقت بده. من به این آقا گفتم: تو که میگویی هر کس بگوید امامزمان را دیدم، مرتد و کافر است. اینچه چیزی هست؟ خودتان به ما گفتید. اینچه چیزی هست که میگویید؟ اینها به بیابان ریختند و گریه کردند. یکدفعه آقا امامزمان فرمود: این یک قالب است، درست کردهاست، قالب آنهم در بالاخانه است. اول آنکس را بگیرند و جایش کنند، بعد با هم بروید وگرنه میرود و قالب را برمیدارد. توجه میفرمایید یا نه؟ گفتم: مگر اینرا امامزمان نگفتهاست. وقتی رفتند دیدند درستاست. پس امامزمان خودش را حاضر میکند تا یک زمانیکه بخواهند شیعهها را بکشند. با یک امری میآید. تو که امر نداری. تو چهچیزی میخواهی از امامزمانت بگیری؟ [میگوید:] یک ماشین خوب میخواهم و نمیدانم، لا اله الا الله، چهچیزی میخواهی؟ خجالت نمیکشی؟ حیا نمیکنی که از امام خودت اینها را میخواهی؟ از امامزمان بخواه که من یاور تو باشم. از امامزمان بخواه که من سنخه تو باشم. از امامزمان بخواه که من ذخیره تو باشم. از امامزمان بخواه که مهر دنیا را از دلم بیرون ببرد. این دنیا فریبدهنده است، امتحانات میشود. من به شما گفتم: جوانانعزیز، جوانی که شانزده، هفدهسال دارد، خطری است. بعد از آنهم زن بگیرد، خطری است. بعد زن بیاورد، خطری است. باید از این خطرها که گذشتی، آنوقت دیگر شما آرام هستی. الان خانم چهچیزی میبیند؟ خودم از حرم حضرتمعصومه بیرون آمدم، من گوش هم نمیدادم، میگفت: اگر میخواهی من شما را ببینم، شما که مرا حرم حضرتمعصومه آوردی، یک تلویزیون رنگی هم بخر. حضرتمعصومه با تلویزیون رنگی رفیق نیست، آن بیچاره چه کند؟
امیدوارم که باطن امامزمان، امامزمان نظر کند، هوا و هوس دنیا از دل ما بیرون برود. امیدوارم ما را یاور خودش قرار بدهد. امیدوارم ما را بپذیرد. امیدوارم که کارهای ما روی امر باشد.
رفقایعزیز، امر به شما جزا میدهد، نه عبادت. دوباره میگویم: عبادت بیامر، به تو جزا نمیدهد؛ شما را لعنت میکند. مگر عمر و ابابکر نبودند؟ عبادت بدون امر کردند. گفت: اینها مرتد و کافر شدند. مبادا ما اینطوری باشیم. رفقایعزیز، بیایید ما امر ولایت را اطاعت کنیم؛ هم دنیای شما درستاست، هم آخرت. باسوادها، محصلها به شما میگویم؛ خوب درس بخوانید. درس، [باعث] زندگی است، درس، [باعث رفتن به] کربلا است، درس، [باعث رفتن به] مکه است، درس، [باعث رفتن به] بهشت است، درس، [باعث] انفاق است، درس، [باعث] دستگیری مردم است. باشد؛ اما دو بال باید داشتهباشد؛ یک بال او ولایت؛ آن درس را با امر توأم کنید؛ آنوقت هم اینجا احترام دارید و هم آنجا. یک باسواد اگر مثل من بچه رعیت را احترام کرد، خدا خیلی به او درجه میدهد. توجه فرمودید؟ رفیقی انتخاب کنید که با ولایت باشد. رفیقی انتخاب کنید که شما را یاد ولایت بیندازد.
عزیزان من، قدر پدر و مادرتان را بدانید. الان پدر و مادر، حالا هر طوری هست، دارد شما را کفایت میکند. شما باید قدر این پدر و مادرتان را بدانید و بابت پولی که به شما میدهد، شکرانه کنید تا شما به جایی برسید.
آدم باسواد غیر از بیسواد است. به آدم بیسواد یا باید عنایت شود، یا از «العلم نور یقذفه الله من تشاء» به او دادهشود، یا مثل من بدبخت هستم. شما همهچیز را میدانید. دوباره تکرار میکنم: بروید در کامپیوتر جهانی کار کنید؛ اما هر کجا امر نیست، کلیدش را بزن، آنوقت تو در امر هستی. تو باسواد در امر هستی، اگر نگاه کنی، بیامر هستی. نگاه، به تو [اگر با امر باشد]، جزا میدهد، نگاه، به تو [اگر با امر باشد]، ثواب میدهد، نگاه، به تو [اگر با امر نباشد، داری] امر شیطان را اطاعت میکنی. نگاهی که محض خدا بکنی، خدا به تو اجر میدهد؛ نگاهی که بهغیر امر بکنی، نگاه شیطان است. (صلوات)
خدایا، عاقبت ما را بهخیر کن.
خدایا، ما را با خودت آشنا کن.
خدایا، به ما عیدی بده.
خدایا، عیدی ما را محبت امامزمان قرار بده.
خدایا، عیدی ما [اینباشد که] دل ما را پاکسازی کن که غیر از محبت اینها، بهغیر از دوستان امیرالمؤمنین چیز دیگری نباشد.
خدایا، ما را به راه خودت موفق کن.
خدایا، تمام ما را کفایت کن.
خدایا، هم کفایت ولایت کن و هم کفایت دنیا.
خدایا، این رفقا و عزیزانی که دستدهنده دارند، آنها را تهیدست نکن.
خدایا، من بارها گفتهام توی این نوارها هم میگویم که اگر خواستند دعا کنند اینطوری دعا کنند. خدایا، گفتی: صد تا اینجا به آنها میدهم، هزار تا آنجا، خدایا هزار تا را همینجا به اینها بده. چونکه اینها احتیاج دارند، همینجا به آنها بده. حالا چرا گذاشتی آنجا بدهی؟ خدایا، احتکار همچنین خوب نیست، احتکار نکن. خدایا، همینجا به آنها بده.
خدایا، بهحق امامزمان، اصلاً به اینها غم و غصه نده که من بخواهم بگویم از دلشان بیرون کن.
خدایا، همیشه قلبشان شاد به اینکه خدایشان تو هستی، ولایتشان علی 63 و حجتشان امامزمان است. ما را به این دلخوش بگردان. (صلوات)
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند