ناراحتی از حرف خلق

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
ناراحتی از حرف خلق
کد: 10114
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1374-09-25
نام دیگر: کوثر
تاریخ قمری (مناسبت): 23 رجب

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! امروز من به خواست خدای تبارک و تعالی امروز می‌خواهم راجع‌به این صحبت کنم که خدا می‌فرماید: «إنّا أعطیناک الکوثر، فَصلّ لِربّک و انحَر، إنّ شانئک هو الأبتر». من راجع‌به این آیه مقصدی دارم. می‌خواهم رفقای‌عزیز را قدری تذکّر دهم، آن‌ها هم به‌من تذکّر بدهند. نه این‌که من بگویم حالا یک علمی و دانشی دارم و آن‌ها ندارند. با هم می‌خواهیم خودمانی صحبت کنیم.

شخصی خدمت پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و عرض کرد: یا رسول‌الله، فرمایشی بفرمایید که ما کاملاً مُستفیض شویم. حضرت گویا فرمود: نیم‌ساعت فکر بهتر از هفتاد سال عبادت است. این‌چه فکری است؟ یعنی فکر، اندیشه. اگر بشر فکر نداشته‌باشد، سقوط می‌کند. بشر باید هر کاری را از روی فکر بکند. من یک‌وقت به رفقای خصوصی‌ام یا به بنده‌زاده‌هایم می‌گویم: من نزدیک هفتاد سالم هست، هنوز کسی به‌من نگفته [که] چرا این‌کار را کردی؟ والله! به‌دینم! من نمی‌خواهم خودم را معرّفی کنم. می‌خواهم مطلب قدری واضح شود. هر کاری را می‌خواستم انجام بدهم، اوّل فکر کردم که آیا این‌کاری که می‌خواهم بکنم، نتیجه‌اش چه می‌شود؟ یعنی ثمره‌اش چه‌چیزی می‌شود؟ اگر شما یک درختی نشاندید، یا درخت انجیر، یا انگور یا درختی که بار دارد، به‌حساب بارش می‌نشانید؛ یعنی به‌حساب میوه‌هایش می‌نشانید. درخت‌هایی است که هیچ میوه ندارد. حالا اگر شما یک درخت بی‌میوه بنشانید، مردم شما را ملامت می‌کنند. فکر بشر، باید با ثمره باشد.

عرایضم راجع‌به آیاتی که اوّل صحبتم درباره «إنّا أعطیناک الکوثر، فَصلّ لِربّک و انحَر، إنّ شانئک هو الأبتر» خواندم، این‌است: ببینید، خدا در تمام خلقت مانند پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خلق نکرده‌است. عدّه‌ای هستند (حالا هم هستند، از نسل همان‌ها هستند) مانند مگس می‌مانند. مگس مثلاً همه‌جای آدم تمیز است؛ اما اگر جایی باشد که ذرّه‌ای ناجور باشد، همان‌جا را نیش می‌زند. ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) این‌ها را به مگس تشبیه کردند؛ نیش می‌زند. یک پیغمبری که قرآن به او نازل می‌شود، جبرئیل به او نازل می‌شود، وحی به او نازل می‌شود، خدا علم اوّلین و آخرین را به او داده، چیزی به او داده که به‌هیچ بشری نداده‌است؛ یعنی به‌غیر از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) در همه خلقت ممتاز است؛ دختری مانند زهرا (علیهاالسلام) [به او] داده، کوثر به او داده. (تا کوثر می‌گوییم، شما به خیال‌تان یک نهر است که به آن کوثر می‌گویند و خدا آن‌را به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داده‌است. این‌نیست. کوثر، به معنی هستی خداست؛ یعنی آنچه که خدا خلقت کرده، هستی‌اش زهراست. مگر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نمی‌فرماید: «اُمّ‌أبیها»؟ یعنی: اگر زهرا (علیهاالسلام) نبود، خلقت نبود. حالا خدای تبارک و تعالی زهرا (علیهاالسلام) را به او داده‌است.) دامادی به او داده‌است، مانند امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام). من وقتی‌که علی (علیه‌السلام) می‌گویم، تمام گلوله‌های [گلبول‌های] خونم تازه می‌شود. اصلاً مثل این‌که می‌خواهم حرف امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را بزنم، خجالت می‌کشم. والله! خجالت می‌کشم. مثل این‌که یک لکّه شبنم در یک دریا بچکد. در عالم‌ها نسبت به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) این‌طوری است، نه این عالم. این عالم که چیزی نیست. این عالم یک‌کُرات خاشخاشی است. حالا خدا علی (علیه‌السلام) را به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) داده‌است، امام‌حسن (علیه‌السلام) و امام‌حسین (علیه‌السلام) را به او داده‌است. این‌ها درست‌است که از صُلب امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستند؛ اما بچّه‌های پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستند. چه‌چیزی است که خدا به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نداده‌است؟ تمام خلقت در اختیار پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. خدای تبارک و تعالی وقتی خلقت را خلق کرده، گفته: همه خلقت باید نبیّ من را اطاعت کنند، اگر اطاعت نکنند، مانند شیطان هستند، باید گم شوند. شما آقایان! این‌را بدانید.

حالا پیغمبرِ با این‌همه عظمت را ابتر می‌گویند؛ یعنی: بی‌عقبه. تا این جمله را گفتند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم بشر است؛ اما «کَیفَ بشر» چه بشری است؟ یعنی یک خصوصیاتی از بشر در پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم گاهی غمگین می‌شود.

پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، پسری به‌نام ابراهیم داشت. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) روی یک زانویش بود، ابراهیم روی زانوی دیگر. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قدری کیف کرد، قدری لبخند می‌زد. روی سر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) [و] روی سر ابراهیم دست می‌مالید. فوراً جبرئیل نازل‌شد و گفت: حق، به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: آیا کِیف می‌کنی؟ باید یکی از این‌ها را قربانی یکی‌دیگر بکنی. ببینید، دنیا کِیف ندارد. بنده می‌خواهم این‌را خدمت شما عرض کنم: کِیف مال بعد از دنیا است. من نمی‌گویم بچّه‌تان را نخواهید! زن‌تان را نخواهید! دخترتان را نخواهید! دلم می‌خواهد شما در این حرف تفکّر پیدا کنید. آن‌ها را بخواهید! اما کِیف حقیقی [مال] آن‌جاست. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حساب کرد که اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) را قربانی ابراهیم کند، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) ناراحت می‌شود، امام‌حسن (علیه‌السلام) ناراحت می‌شود، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ناراحت می‌شود، خودش هم ناراحت می‌شود. گفت: یا أخا جبرئیل! من ابراهیم را فدای حسین (علیه‌السلام) می‌کنم. طولی نکشید [که] آقا ابراهیم از دنیا رفت.

حالا به این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را با همه عظمتش می‌گفتند: ابتر؛ یعنی بی‌عقبه. جبرئیل نازل‌شد و گفت: یا محمّد! حق به تو سلام می‌رساند و می‌گوید: تو عقبه داری. من به تو علی (علیه‌السلام) دادم، زهرا (علیهاالسلام) دادم، کوثر دادم، همه خلقت در اختیار توست. تمام خوب‌ها، تمام ولایتی‌ها بچّه تو هستند. آن‌ها بی‌عقبه هستند. آیا عاص [بن‌وائل] عقبه دارد؟! آیا ابوسفیان عقبه دارد؟! والله! این‌ها اگر عقبه نداشتند، به نفع‌شان بود. آخر، این ابوسفیان که پسرش یزید است، این عقبه دارد؟! الآن می‌فهمد [که] کاش بی‌عقبه بود. این‌که حضرت می‌فرماید: نیم‌ساعت فکر، بهتر از هفتاد سال عبادت است، این فکرهاست. چه فکری است که این‌طوری است؟ فکر کن که آیا این حرف را به رسول‌اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) زدند، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ناراحت شد؟

رفقای‌عزیز! حرف من این‌است اگر یک فاسقِ فاجر، حرفی به شما زد، ناراحت نشو! چرا خودت را ناراحت می‌کنی؟! زنت را ناراحت می‌کنی؟! بچّه‌ات را ناراحت می‌کنی؟! دوستت را ناراحت می‌کنی؟! والله قسم! به دین یهودی بمیرم اگر دروغ بگویم، این رفقای من، هر کدام‌شان ناراحت بشوند، من ناراحتم، شب هم ناراحتم. باباجان! این ریشه‌یابی دارد. من که بی‌خود نمی‌گویم. من نمی‌خواهم تملّقی بگویم که یک‌چیزی به‌من بدهند. اگر این‌طور باشد، خدا آن روزی را قطع کند. من دارم شما را بیدار می‌کنم. شما به‌من بگویید، من بیدارتر شوم. من دارم به‌اصطلاح خودم، خدمت می‌کنم. این‌که عقلم می‌رسد را می‌گویم.

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را ناراحت می‌کردند. حالا اگر تو را یک فاسق ناراحت کرد، بدان این فاسق همان صفت را دارد. اگر از نسل او نیست، ولی آن صفت را دارد؛ یعنی اگر از نسل او نیست، پیرو همان‌است. تو را ناراحت می‌کند. چرا می‌گوید هر کسی به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است؟ این جزء قوم ابوسفیان است، این جزء قوم عاص [بن‌وائل] است که به پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گفت عقبه نداری. حالا عقبه خودش چیست؟ عقبه‌اش یزید است. آیا ابوسفیان عقبه دارد که این حرف را می‌زند؟ یا عاص عقبه دارد که بچّه‌هایش ضد دین هستند؟ باباجان! قربانت بروم! اگر شما به وظیفه‌ات عمل کردی، والله! زندان [هم] بروی، افتخار توست. دیگر از زندان بدتر [که] ما نداریم. اگر به تو حرفی بزنند، ناسزایی بگویند، این افتخار تو است. چه‌کسی به تو ناسزا گفته‌است؟ یک‌آدم لاابالی حرام‌خوار ناجور. این خودش ناجور است، حرفش هم ناجور است. مگر یک‌آدم نماز شب‌خوان به تو ناسزا گفته‌است؟ چرا ناراحت می‌شوی؟ اگر شما به وظیفه‌ات عمل کردی، هر چه پیش‌آمد، خوش آمد.

خودت را پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگذار! من عقیده‌ام این‌است. فکر بکن! اگر یک‌چیزی به تو گفت، بدان به امیرالمؤمنین هم گفته‌اند. وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را در مسجد کوفه شهید کردند، گفتند: علی که نماز نمی‌خواند، آن‌جا رفته‌بود، چه کند؟ ببین، دنیا این‌طور است. کمرت را ببند! خودت را از دست نده! خودت را ضعیف می‌کنی، خانمت، بچّه‌ات، دوستت ناراحت می‌شوند. اصلاً خیلی گیر به این حرف ناجور نده! او باید این حرف‌ها را به تو بزند که شقاوتش تکمیل شود.

خدا از حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) بهتر خلق نکرده‌است. حالا این عمر لعنتی (خدا لعنتش کند) آمده و در گوش حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) سیلی زد. کاغذ باغ فدک را از دستش درآورد و آن‌را پاره کرد. وقتی‌که پاره کرد، جوید و تف کرد. اهل‌سنّت خودشان هم نوشتند. حالا می‌گویند این عمر، روی مصالحی این‌کار را کرد. دلش برای بیت‌المال می‌سوخت. این کاغذ را درآورد که فدک جزء بیت‌المال باشد. از این حرف‌ها درست کردند؛ اما اصلش را قبول دارند. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) فرمود: خدا شکمت را پاره کند! نُه‌سال طول کشید تا دعایش مستجاب شد. از امام سؤال شد: آقاجان! حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را از خانه بیرون کشیدند و خالدبن‌ولید، «لعنةُالله»، شمشیر بالای سر علی (علیه‌السلام) گرفته‌بود، فرمود: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید؛ وگرنه نفرین می‌کنم. شیعه و سنّی نوشتند: ستون‌ها از جا حرکت کرد و مردم از زیر ستون‌ها می‌رفتند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به سلمان گفت: یا سلمان! به زهرا (علیهاالسلام) بگو: اگر نفرین کنی، طیور در جوّ هوا هلاک می‌شوند. این حرف علی (علیه‌السلام) مبنا دارد. این‌مردم، این‌قدر بی‌لیاقت بودند که لیاقت نداشتند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) فرمود: به‌خاطر طیور که در جوّ هوا هستند، نفرین نکن! ببین! یک‌وقت می‌بینی [که] حیوان، بهتر از انسان می‌شود. حالا چرا نفرین زهرا (علیهاالسلام) نُه‌سال طول کشید؟ حضرت فرمود: باید شقاوت این عمر زیاد شود، وگرنه دعا همان‌موقع مستجاب شد.

پس اگر کسی‌که ناجور است، شما را اذیّت کرد، به شما تهمت زد، فحش به شما داد، به شما بد گفت، این باید شقاوتش تکمیل شود؛ وگرنه والله! روایت داریم که می‌فرماید: هر کسی آبروی یک‌نفر را بریزد، در قیامت گوشت صورت ندارد.

من روایتش را بگویم که از من قبول کنید. آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) وقتی‌که [به] مکّه‌معظّمه مشرّف شد، محکم خانه‌خدا را گرفت؛ یعنی ایشان یک حدودش را گرفت و سخنرانی کرد. فرمود: ای مردم! بدانید این مکّه‌معظّمه خیلی شرافت دارد. هر که آن‌را بسازد، هر که تعمیر کند، هر که [به این‌جا] بیاید، [این‌قدر ثواب دارد و از گناهان آمرزیده می‌شود.] خیلی ایشان سفارش خانه‌خدا را کرد. من عقیده‌ام این‌است که تمام عظمت مکّه به‌واسطه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است؛ یعنی زایشگاه علی (علیه‌السلام) است. بعد فرمود: هر کسی توهین به یک مؤمن کند، انگار خانه‌خدا را خراب کرده‌است.

بگذار توهین کنند! بگذار آن گناه را به او بدهند! چرا ناراحت می‌شوی؟! چرا از جا در می‌روی؟! فکر کن! اندیشه داشته‌باش! این اصلاً عملش همین‌است. من در جایی دیگر راجع‌به «لا إله إلّا الله» صحبت کردم. گفتم: «لا إله إلّا الله» باید عمل تو باشد. والله! این آدمی که این‌جوری باشد، «لا إله إلّا الله» نگفته‌است. من خصوصی حرف نمی‌زنم. من خطاب به تمام مردم صحبت می‌کنم. این اصلاً کارش همین‌است، اصلاً کارش «لا إله إلّا الله» نیست. ابوسفیان کارش همین بود. کارش تهمت‌زدن، حرف ناجور زدن، دل کسی را سوزاندن است.

خدای تبارک و تعالی این مکّه‌معظّمه را که می‌بینید، زایشگاه علی (علیه‌السلام) قرار داده‌است، تو می‌روی دور زایشگاه علی (علیه‌السلام) می‌گردی. تو که امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را قبول داری، کمترین نتیجه‌اش این‌است که (خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند!) می‌فرمود: مثل کسی است که از مادر متولّد شود؛ اما «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیّها الذّین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» باید تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشیم؛ وگرنه حجّ چه فایده دارد؟ حجًاج این‌قدر [به] مکّه رفت که به او گفتند: حجّاج ([یعنی] بسیار حجّ‌کننده) . در هر سفری که پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌رفت، عمر و ابابکر هم می‌رفتند. پس چرا جِبت و طاغوت شدند؟ آرام بگیر! یک‌دفعه [به] مکّه می‌روی و این‌قدر باد و بود می‌کنی! تو ببین چه مکّه‌ای رفتی؟ چه‌کار می‌کنی؟ اگر «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیّها الذّین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» را قبول داری، خب، باید امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول داشته‌باشی، حالا دور زایشگاهش بگردی، نه دور علی (علیه‌السلام). دور زایشگاهش باید گشت؛ خودش چیز دیگری است. اگر بتوانی دور خدا بگردی، می‌توانی دور علی (علیه‌السلام) هم بگردی. یک عدّه‌ای هم می‌آیند مکّه و قبول ندارند. این مکّه برای این‌ها چه مکّه‌ای است؟ این «لا إله إلّا الله» نگفته‌است. آخر، کنار «لا إله إلّا الله، محمّد رسول‌الله»، «علی ولیّ‌الله» است. هفتاد هزار جمعیّت بودند، چهار نفر یا پنج‌نفر «لا إله إلّا الله» گفتند.

آخر، آقاجان! دوست من! چرا این‌قدر از دست مردم ناراحت می‌شوی؟! وظیفه‌ات هم نیست. اگر آن‌موقع بودی، چه می‌کردی؟ اگر آن‌موقع بودی و می‌دیدی طناب گردن امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) انداختند و کسی هم دارد او را می‌کشد، چه‌کار می‌کردی؟ اگر می‌دیدی آن‌جا زهرا (علیهاالسلام) را زدند، بچّه‌اش هم سقط‌شده و آن‌جا افتاده، حالا دنبال علی (علیه‌السلام) می‌آید و دوباره می‌افتد، چه‌کار می‌کردی؟

سلمان با این‌که «سلمانُ مِنّا أهل‌البیت» است، یک‌ذرّه خواست چیزش بشود، تا آخر عمر بدنش زخم بود. محکم باشید! آخرالزّمان است. همه آن حرف‌ها می‌شود. محکم باشید! این‌قدر توی خانه و زمین و... نباشید! همه این حرف‌ها، به تو می‌ماند. ببین من چه می‌گویم؟ ببینید من دارم شما را کجا می‌برم؟ بیایید این‌طرف! پس شما اگر آن‌زمان بودید، چه‌کار می‌کردید؟ آن‌که طناب دور گردنش انداختند و او را می‌کشند، همه خلقت است. حالا پنج‌نفر بودند که این‌طور بودند. همه، آن‌طرف بودند. من به قربان این غلام، یعنی بلال بروم! هر چه به او گفتند: اذان بگو! همان [اذان] را بگو! به تو زن می‌دهیم، خانه می‌دهیم، برایت حقوق قرار می‌دهیم، گفت: من اذانی که «محمّد رسول‌الله» بگویم، ولی «علی ولیّ‌الله» بغلش نباشد، نمی‌گویم.

من از دست بعضی از علماء که ادّعای تقدّس هم می‌کنند، خیلی ناراحتم. آیت‌الله هم هستند؛ اما با فکر نیستند. این فکر، یک فکر دیگری است. این‌ها توی درس و اصول و فقه و این حرف‌ها هستند. والله! به‌دینم! دارم این حرف را می‌زنم، ناراحتم. نمی‌خواهم به این‌ها بزنم، چاره ندارم. بعضی‌ها در اذان و اقامه‌شان «أشهد أنّ علیّاً ولیّ‌الله» را نمی‌گویند. می‌گویند: نبوده‌است. بابا! بیا من سندش را نشان‌تان بدهم. چطور نبوده؟ آخر، همه بیایند گوش به حرف تو بدهند؟! تو هم گوش به حرف بده! ببین، من بی‌خود این‌را حرف نمی‌زنم. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: اگر یک‌حرف یاد من بدهید، من بنده شما می‌شوم. آیا به‌من گفته؟ آقا! به تو گفته‌است. چه‌کسی می‌تواند یاد علی (علیه‌السلام) بدهد؟ مگر علی (علیه‌السلام) کسری دارد؟ این‌را گفته‌است که منِ طلبه، با عمّامه‌ای که روی سر گذاشتم، نِخوت نداشته‌باشم که بگویم همه بیایید به حرف من باشید! بابا! بیا حرف علی (علیه‌السلام) را بشنو! پیرو علی (علیه‌السلام) باش! (حالا نگویید ایشان، مقصدش فلان‌آقا بوده. به‌دینم! نبوده، به‌ایمانم! نبوده، خدایا! ای وکیل من! اگر من مقصدم به شخص باشد، من را بی‌دین از دنیا ببر! تو وکیل من هستی. تو را به‌حق پیغمبر، امیرالمؤمنین، فاطمه‌زهرا، این پنج‌نور پاک، من را بی‌دین از دنیا ببر! من با هیچ‌کس مقصدی ندارم. اصلاً من با هیچ شخصی مقصد ندارم. من می‌خواهم بیدار شوید.)

حالا ببین سندش کجاست؟ وقتی پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به امر پروردگار، علی (علیه‌السلام) را بلند کرد؛ یعنی به امر خدا، وصیّ خودش را معرّفی کرد، این آیه نازل‌شد: «الیوم أکملتُ لکم دینکم» یعنی: دین به ولایت تکمیل شد. یا محمّد! دین به رسالت تکمیل نبود، حالا به ولایت تکمیل شد، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ولیّ خدا شد، همان‌جا سلمان بلند شد و اذان گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله، أشهد أنّ محمّداً رسول‌الله» «أشهد أنّ علیّاً ولیّ‌الله». این سندش است. بعد از آن‌هم این پنج، شش‌نفر می‌گفتند. تا حتّی روایت داریم: عمر و ابابکر پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمدند و گفتند: یا محمّد! این‌ها یک‌چیز دیگری هم در اذان می‌گویند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: این‌ها درست می‌گویند.

حالا می‌گویند: چرا آن‌موقع افشا نشد؟ بابا! حالا که افشا نکرد، طناب دور گردنش انداختند، زنش را کشتند، بچّه‌اش را کشتند. اگر این‌را می‌گفت که دیگر هیچ. خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم «أشهد أنّ علیّاً ولیّ‌الله» را می‌گفت. به خودش قسم! می‌گفت، به‌قرآن! می‌گفت. اما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه کند؟ اسم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را در تَه نعل اسب‌ها کردند. من نمی‌خواهم اسم یکی از شهرهای ایران را بگویم. وقتی [یک‌نفر] داشت به باغش می‌رفت، یادش رفته‌بود [که] لعن به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بکند، از اسبش پایین آمد و آن‌جا یک مسجدالذّکر ساخت. حالا می‌گویند: چرا افشا نکرد؟ آخر، چرا ما بیدار نمی‌شویم؟! ما داریم چه‌کار می‌کنیم؟!

خدا عمربن‌عبدالعزیز را رحمت کند! حالا هر کسی بوده، خدمت کرده‌است. من یادم می‌آید، وقتی‌که کوچک بودیم، آن اشخاصی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسید، بچّه‌هایشان را در مکتب‌ها نمی‌گذاشتند، معلّم خصوصی داشتند. ایشان هم یک معلّم خصوصی داشت. استادش نماز می‌خواند. دید این پسر، «نستجیرُ بالله»، دارد لعنت به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌کند. گفت: پسرجان! چرا لعنت می‌کنی؟ گفت: پدران‌مان می‌کنند. گفت: شاید پدرت اشتباه کند. به چه‌کسی می‌توان لعنت کرد؟ پسر گفت: به کافر.

گفت: وقتی‌که مرغ بریان‌کرده‌ای از بهشت برای پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و فرمود: خدایا! بهترینِ خلق خدا بیاید [و] با هم بخوریم، چه‌کسی آمد؟ گفت: علی (علیه‌السلام). گفت: آن کسی‌که یوم‌الخَندق شمشیری زده که «أفضل [مِن] عبادة ثقلین» [است] چه‌کسی بود؟ گفت: علی (علیه‌السلام). گفت: وقتی می‌گوید «أفضل [مِن] عبادة ثقلین» یعنی: عبادت علی (علیه‌السلام) قبول شده‌است، چرا ما نمی‌فهمیم؟! تو هفتاد سال عبادت می‌کنی، معلوم نیست [که] قبول باشد. اما وقتی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید، خدا می‌گوید، معلوم است [که] قبول‌شده. گفت: درست‌است. گفت: کسی‌که در «لیلةُالمبیت» نَفَسی کشیده که أفضل [مِن] عبادة ثقلین است، چه‌کسی بود؟ گفت: علی (علیه‌السلام) بود. گفت: آیا علی (علیه‌السلام) کافر است؟ گفت: استاد عزیز! توبه کردم.

یک‌موقع خلافت به قُرعه ایشان درآمد. یک پسر یهودی در همسایگی‌شان بود، خیلی خوشگل و زیبا؛ ایشان را آورد. عمربن‌عبدالعزیز با این یهودی ساختگی کرد. گفت: من فردا عید می‌گیرم، شما خواست‌گاری دختر من بیا! گفت: من مقصد دارم. به این پسر خوشگل [و] زیبا، لباس خیلی تمیز و قشنگ پوشاندند. حالا عمربن‌عبدالعزیز تمام ادیان را جمع کرد (خودتان می‌دانید ادیان یعنی‌چه؟ ما چهار تا کتاب آسمانی داریم: یکی‌اش قرآن است، بقیه تورات، زبور، انجیل) پدر این پسر رُو کرد و گفت: پسر من را به نوکری را قبول کنید! عمربن‌عبدالعزیز رُو به ادیان کرد و گفت: آیا شما اجازه می‌دهید [که] ما دخترمان را به این پسر بدهیم. همه گفتند: نه! گفت: چرا؟ گفتند: مسلمان نمی‌تواند دخترش را به کافر بدهد. یک‌دفعه گفت: پس چرا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دخترش را به علی (علیه‌السلام) داد؟

آقا! ببین کار علی (علیه‌السلام) به کجا کشیده‌است؟ دشمن تا کجا حاضر است؟ همه گفتند: علی (علیه‌السلام) کافر نیست. گفت: بنویسید [و] بدهید! وقتی نوشتند، فوراً آیه قرآن را آورد. گفت: خدا می‌گوید به کافر می‌شود [که] لعنت کرد، چرا به علی (علیه‌السلام) لعنت می‌کنید؟ همه اقرار کردند که این حرف، بی‌خود است. بعد درویش درست شد که بروند مَنقبت [یعنی مدح] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را در شهرها بگویند. حالا یک درویش درست شده، سبیلش را این‌جوری کرد، ریشش را این‌جوری کرد، این‌ها را خودشان درست کردند؛ اما درویش، یعنی مدح و مَنقبت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بگوید.

ببین! روی این حرف‌ها حساب کن! حالا منظور من این‌است که اگر یک فاسقی، منافقی چیزی گفت، ناراحت نشوید! به عقاید خودتان محکم باشید! امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) این‌جور بوده‌است. به پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گفتند: ابتر. من دارم با روایت و حدیث با شما صحبت می‌کنم. اگر همه، شما را روی سرشان گذاشتند که شما آدم خوبی نیستید، شما به وظیفه‌تان عمل کنی!. نه این‌که خیال کنید شما این‌طوری هستید، انبیاء هم این‌طور هستند؛ البتّه به‌غیر از پیغمبر آخرالزّمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله). پیغمبر آخرالزّمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خودش ولیّ است. اگر نبیّ است، ولیّ هم هست. این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام)، عین خدا [هستند]، این‌ها استثناء هستند؛ یعنی مافوق بشرند. این‌ها را خدا عنایت کرده که این‌جا بیایند و ما را آدم کنند؛ اما ما به حرف‌شان نرفتیم.

حالا شما ببین! حضرت‌یعقوب یک ترک‌اولی کرده‌است. کاری که نکرده. آن‌زمان کنیز می‌خریدند و می‌فروختند. یک کنیز را با بچّه‌اش خرید. یک‌قدری که بچّه بزرگ شد، بچه را فروخت. زن دست‌هایش را بلند کرد و گفت: ای‌خدا! این‌هم از پیغمبرت، بچّه‌ام را از من جدا کرد. یعقوب شرعاً خلاف نکرده، عرفاً خلاف کرده‌است. خدا گفت: یا اُمّاه! (با مقداری کم و زیاد) من بچّه‌اش را جدا می‌کنم. شب، یوسف خواب دید. قضایا را نمی‌خواهم بگویم که او را توی چاه انداختند و از پدرش جدا شد. با این حال که جبرئیل آمد و گفت: ای یعقوب! بچّه‌ات زنده‌است، یعقوب چهل‌سال گریه کرد، چهل‌سال عمرش بی‌خود طی شد. خدا محبّت یوسف را از محبّت خودش در دل او بیشتر کرد. یعقوب چهل‌سال گریه کرد. گناه نکن! خدا خصوصی با کسی ندارد.

آدم هم چهل‌سال بی‌خود گریه کرد. چرا بی‌خود گریه کرد؟ ترک‌اولی کرده‌بود. آیا اگر آدم ترک‌اولی نمی‌کرد، از بهشت بیرونش می‌کردند؟ یک‌وقت نگویید [که] من بی‌خود حرف می‌زنم. وقتی تو در گناه یا در ترک‌اولی هستی، آب تو دارد هَرز می‌رود. آدم چهل‌سال گریه کرد. زنش یک‌جا افتاد، خودش هم یک‌جا [ی دیگر افتاد]. حالا بعد از چهل‌سال، خدا گفت: باید زیر بار بچّه‌هایت بروی! مرا به این‌ها قسم بده تا من توبه‌ات را قبول کنم. به آدم ارواح را نشان داد. اسم‌شان را هم به او گفت؛ اما اسم‌شان این‌طور که ما می‌گوییم نبود. طور دیگری بود. گفت: خدایا! به حقّ محمّد! به حقّ علی! به حقّ فاطمه! به حقّ الحسن! به حقّ الحسین! تا گفت: حسین، دلش شکست. گفت: خدایا! دلم شکست. اوّل روضه‌خوان خدا بوده. ای روضه‌خوان! آخر، چرا این‌قدر تملّق می‌گویی؟! آخر، تو خدا هستی؟! حرف خدا را بزن! خدا، روضه‌خوان است. گفت: این حسین (علیه‌السلام) است. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: خدا گفت: یا آدم! این‌قدر عطش به حسین فشار می‌دهد که بدنش تَرَک، تَرَک می‌شود. توبه‌اش قبول شد.

این آقا اگر یک مریضی به او بخورد، می‌گوید: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرموده: مؤمن همیشه به بلا مبتلاست. ای بدبخت! گول خوردی! ببین، دل چه‌کسی را سوزاندی؟ ببین، آیا عاق پدر و مادر هستی؟ ببین آیا دل یک سیّد را سوزاندی؟ دل یک بیچاره را سوزاندی؟ آیا برای یک‌نفر نامه‌ای ناجور دادی؟ تو چه‌ات است؟ آره، تو مؤمنی! تو اگر به وظیفه‌ات عمل کردی، مؤمن هستی؛ وگرنه اگر به وظیفه‌ات عمل نکردی، این‌ها همه‌اش مال کارهایی است که کردی. شما حسابش را بکن! خدا چطور محبّت یوسف را در دل حضرت‌یعقوب انداخت [و] چهل‌سال گریه کرد. حالا این‌ها انبیاء هستند.

حالا سر امام‌حسین (علیه‌السلام) بیایید! ببینید امام با پیغمبر فرقش چیست؟ یکی از علمای خیلی اسم و رسم‌دار، راجع‌به معصوم صحبت کرده، این‌ها را یکی حساب کرده که پیغمبر معصوم است، ائمه (علیهم‌السلام) هم معصوم هستند. باباجان! قربانت بروم! یک‌قدری فکر داشته‌باش! اندیشه داشته‌باش! ببین، این آدم، این‌هم یعقوب، حالا من قضیّه امام‌حسین (علیه‌السلام) را هم می‌گویم.

والله قسم! من جدّاً عقیده‌ام این‌است که موهای علی‌اکبر (علیه‌السلام) از یوسف بهتر است. چون روایت داریم،: او منطقاً و خلقاً به رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شبیه است؛ یعنی عین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را که نمی‌شود پیش یوسف گذاشت. علی‌اصغرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) هم همین‌طور. آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) هم همین‌طور [است].

یک شیخ علی‌اکبر ترک بود، خدا رحمتش کند! در صحن امام‌حسین (علیه‌السلام) منبر می‌رفت. گفت: رفقا! می‌خواهم یک‌حرفی به شما بزنم که شاید تاکنون نشنیده‌باشید. گفت: وقتی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواست امام‌حسین (علیه‌السلام) را صدا بزند، می‌گفت: حسین! جانم به‌قربانت! وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌خواست صدا بزند، می‌گفت: حسین! جانم به‌قربانت! چون‌که آن‌ها، مصیبت‌ها را می‌دانستند. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) می‌گفت: حسین! جانم به‌قربانت! امام‌حسن (علیه‌السلام) می‌گفت: حسین! برادر! جانم به‌قربانت! آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) که هیچ، می‌گفت: من عبد تو هستم، تو دین من هستی، هیچ‌وقت برادر نگفت. این‌قدر آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) امام‌حسین (علیه‌السلام) را احترام می‌کرد که در مقابل آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) که حجّت خداست، [به او] برادر نمی‌گفت. می‌گفت: آقاجان، حسین‌جان! بعد گفت: روز عاشورا که شد امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: عباس! جانم به‌قربانت! این‌است مقام عباس (علیه‌السلام).

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام)، عباس (علیه‌السلام) را از دست داده، علی‌اکبر (علیه‌السلام) را از دست داده، علی‌اصغر (علیه‌السلام) را از دست داده، عون (علیه‌السلام) را از دست داده، بچّه‌های آقا امام‌حسن (علیه‌السلام) را از دست داده. حالا همه این‌ها را که از دست داده و توی قتل‌گاه افتاده، امام می‌فرماید: «إلهی، رِضاً بِرضائک، تسلیماً لِأمرک» یعنی: چنان جاذبه خدا امام‌حسین (علیه‌السلام) را گرفته که این مصیبت‌ها در مقابل جاذبه محبّت خدا کَأنّه خیلی چیزی نیست. ببین دلم می‌خواهد این‌جا خیلی دقّت بفرمایید: من نمی‌گویم چیزی نیست؛ یعنی بخواهم این‌ها را سَبُک کنم؛ اما عظمت خدا، مافوق همه این‌هاست. این‌ها، همه خلق خدا هستند. خود حضرت‌ابوالفضل (علیه‌السلام)، خود این‌ها، خلق خدا هستند و عظمت خدا حرف دیگری است.

چنان امام‌حسین (علیه‌السلام) در جاذبه خدا قرار گرفته‌است که اصلاً انگار مصیبت این‌ها چیزی نیست. بر عکس، امام حال پیدا کرده‌است. علمای‌اعلام نوشتند، ائمه (علیهم‌السلام) هم گفتند، هر چه مصیبت از برای امام‌حسین (علیه‌السلام) زیادتر می‌شد، امام‌حسین (علیه‌السلام) برّاق‌تر می‌شد. چون امام‌حسین (علیه‌السلام) از نور خداست؛ اما نور خدا که حدّ ندارد، دوباره به او نورفشانی می‌شود. امام‌حسین (علیه‌السلام) برّاق‌تر می‌شد، می‌دید به وظیفه‌اش عمل کرده‌است. حالا تو امام‌حسین (علیه‌السلام) را پیش یعقوب یا پیش آدم بگذار!

امام‌حسین عین پدر بزرگوارش بود، عین علی (علیه‌السلام). حالا وقتی تیر به پای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رفته، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: هر وقت علی (علیه‌السلام) نماز می‌خوانَد، تیر را از پایش دربیاورید! عدّه‌ای هستند که ولایت در قلب‌شان خطور نکرده و اگر هم خطور کرده‌باشد، ولایت‌شان حلقی است. من گفتم [که] ولایت سه‌جور است: یکی حلقی است، یکی تجاری است، یکی هم القائی است. نمی‌گویم این‌ها ولایت ندارند؛ اما ولایت‌شان القائی نیست. می‌گویند: علی (علیه‌السلام) حالی‌اش نشد. تو چه‌چیزی داری می‌گویی؟ امام که خواب ندارد. امام، حالی نشدن ندارد. اگر خدا حالی‌اش نیست، علی (علیه‌السلام) هم حالی‌اش نیست. این‌ها اتّصال به نور خدا هستند. مگر نور خدا خاموش‌شدنی است؟ این نور همیشه دارد نورفشانی می‌کند. مگر نور خدا قطع می‌شود؟ این‌ها نور خدا هستند. حالا تیر را از پایش درمی‌آورند، مثل این‌که یک‌ذرّه جایی را بخارانند. آن محبّت و جاذبه خدا چنان علی (علیه‌السلام) را گرفته که اصلاً پایش را هم قطع کنند، خیلی چیزی نیست. امام‌حسین (علیه‌السلام) هم همین‌طور بود. چنان در جاذبه خدا قرار گرفت که اصلاً آن مصیبت‌ها چیزی نیست. تا نچشید نمی‌فهمید. باید به شما بچشانند تا ببینید این حرف‌ها درست‌است یا نه؟

حالا یعقوب چهل‌سال برای بچّه‌اش گریه کرد. حالا بچّه آن‌زن پیشش آمد و دلش خوش شد. ما چه‌چیزی داریم می‌گوییم؟

من یک جمله دیگر بگویم. والله قسم! اگر یک‌نفر شیعه، یک‌نفر محبّ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، ولایتش حلقی نباشد، تجاری نباشد، ولایتش جوری باشد که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به کمیل فرمود: یا کمیل! دست و جوارح خودت را در نزد خدا بگذار! ولایتش این‌طور باشد، خود انبیاء به‌غیر [از] پیغمبر آخرالزّمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نوکرش هستند. (آخر، بعضی‌ها مثل مگس می‌مانند و نیش می‌زنند. از این حرف‌ها، حرف درمی‌آورند. من هم به خواست خدا و به خواست ولایت جلویشان را می‌گیرم. پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) استثناء است.)

مگر حضرت‌ابراهیم نیست که وقتی جبرئیل نازل می‌شود و می‌گوید: یکی از مخلوقات خدا، بنده‌خدا شد، می‌گوید: او چه‌کسی است که من بروم نوکرش شوم؟ معلوم می‌شود که ابراهیم، نوکر بنده خداست. حالا تو نگو مگر ابراهیم ولایت نداشت؟! آن‌موقع هنوز بندگی ابراهیم امضاء نشده‌بود که حضرت‌ابراهیم این حرف را زد. چون بندگی‌اش امضاء نشده، می‌گوید: من نوکر بنده‌خدا هستم.

مثل این‌است که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا عبدُ محمّد» یک عدّه‌ای از علماء می‌گویند: امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) انگار نوکر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بوده‌است. برو خجالت بکش! این حرف‌ها چیست که می‌زنی؟! تربیت پیدا کن! تربیت ولایت پیدا کن! وقتی آیه «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» نازل‌شد، خدا به همه عالم خطاب کرد که تسلیم نبیّ شوید، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت: ای‌خدا! من هم تسلیم هستم و بنده‌اش می‌شوم. بندگی که می‌گوید؛ یعنی این‌طور بندگی؛ یعنی: خدا! من تسلیم تو هستم، حالا می‌گویی تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوم، می‌شوم. خدا لعنت کند آن‌ها که تسلیم نشدند و جِبت و طاغوت شدند.

اگر ابراهیم می‌گوید که من بنده یک شیعه هستم، بس‌که دوستِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، بس‌که ولایتش بالاست. چرا بعضی از پیغمبرها شیعه نشدند؟ حالا خدا می‌گوید: ای ابراهیم! تو خودت شیعه شدی. آیه هم نازل می‌شود که تو شیعه ما هستی.

آقاجان من! والله! من دلم می‌سوزد. من «هل من ناصر» می‌گویم. قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! بیایید بنده بشوید! تو چه می‌گویی که فلانی به‌من سلام نکرد، از جلوی پایم بلند نشد، من را احترام نکرد؟ خب، [سلام و احترام] نکند. شما یک توقّعات بی‌خود، بی‌خودی دارید. بابا! بیا ولایتت را کامل کن تا پیغمبرها نوکر تو بشوند. ما کجاییم؟! بیا این دنیا را از دلت بیرون کن! آخر، تو شب که خوابیدی، به‌فکر چک هستی، به‌فکر سُفته هستی، به‌فکر اجارهِ خانه و دکّانت هستی، به‌فکر ماشینت هستی. آقا! این‌قدر حرف توی مغزت هست که تو یک «یا الله» نمی‌توانی بگویی. فرصت یک «یا محمّد» برای خودت نگذاشتی. فرصت یک «یا خدا»، یک «یا الله» را نگذاشتی.

به تمام انبیاء قسم! به تمام ائمه قسم! من نمی‌خواهم خودم را معرّفی کنم. من دلم می‌خواهد شما این‌طور بشوید! بدانید که می‌شود شد، نگویید نمی‌شود. من یک جمله‌ای به یکی از فرزندانم گفتم. گفت: آقاجان! ما نمی‌توانیم مثل تو شویم. چرا نمی‌توانی بشوی؟ حوصله نداشتم با او بحث کنم. دنیا را ول کن! می‌شوی.

من [آن] چند وقت‌ها فکر می‌کردم [که] اگر جبرئیل نازل شود و بگوید: حسین! ما مانند امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) که اختیار تمام خلقت را دارد، به تو می‌دهیم، تمام طلاهای عالم را در اختیارت می‌گذاریم، تا موقعی هم که خدا گفته من زنده‌ام تو زنده باشی، (نه چهل‌سال، پنجاه‌سال. اگر خیلی زیاد باشد، می‌گویند فلانی صد و ده سالش است) اما اسمم را از تو بگیرم. گفتم: ای‌خدا! به خودت قسم! همه این‌ها را می‌دهم و یک خدا می‌گویم، همه این‌ها را می‌دهم و یک علی (علیه‌السلام) می‌گویم. چون همه این‌ها فانی است. من با فکر این حرف‌ها را می‌زنم. خدا باقی است، علی (علیه‌السلام) باقی است، پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باقی است، زهرا (علیهاالسلام) باقی است. بابا! بیایید فکر کنید [که] من چه‌چیزی می‌گویم. چرا این‌قدر فکرتان این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. چه‌کار می‌کنی؟

خدا سلطنت روی زمین را به سلیمان داد. من عقیده‌ام این‌است که سلیمان از خدا چیز خوبی نخواسته‌است. من نمی‌خواهم به انبیاء اعتراض کنم، من عقیده خودم را می‌گویم. حالا همه اختیار عالم را در اختیارش گذاشته‌است. وقتی خدا باد را در اختیارش گذاشت، گفت: ای سلیمان! بدان که دنیا بر روی باد است.

حالا آقاجان من! بیا قدری اندیشه داشته‌باش که توی کار نمانی. آخر، چقدر برای خودت مشغله درست کردی؟! والله! من حسابش را کردم یک خدا گفتن، یک علی‌گفتن، یک حسین‌گفتن، این‌ها اسم اعظم خداست. آقاجان من! یک‌خانه به تو داده، آهن چه‌جور به تو داده. دو تا دکّان به تو داده، چند میلیون پول به تو داده؛ اما اسم اعظم را از تو گرفته‌است. من دارم می‌گویم همه خلقت را می‌دهم، [تا] یک خدا بگویم. والله! راست می‌گویم. آن‌وقت ببین تو چه مشغله‌ای برای خودت درست می‌کنی؟! یک‌قدر خودت را فارغ کن!

بالأخره خدای تبارک و تعالی هم که قسم خورده، «واللهُ خیرُ الرّازقین» رزقت را می‌دهد. این قسم، برای ما [خورده] شده‌است. حضرت‌موسی قدری ایراد می‌کرد. می‌خواست بهتر بفهمد، نه این‌که به خدا ایراد بگیرد. یک‌شب فکر کرد [که] خدا چطور روزی همه را می‌دهد؟ یعنی خدا که فراموش نمی‌کند. امر شد: عصا را به دریا بزن! دریا خشک شد، دید یک سنگ است. عصا را به سنگ زد، دید یک‌دانه کرم، علف سبزی در دهانش است. گفت: یا موسی! ما این‌طور [روزی] می‌دهیم. ما توی دریا، آن‌هم لای سنگِ به این بزرگی داریم روزی‌اش را می‌دهیم. بابا! اگر این‌ها را می‌دانید و قبول دارید، چرا این‌کارها را می‌کنید؟ تو روزمره‌ات را حساب کن [و] ببین چقدر داریم؟ ما چه‌کار می‌کنیم؟ از آن‌طرف هم گفته: یک علی (علیه‌السلام) بگویی، خدا یک مَلَک خلق می‌کند که تا آخر عمر برایت طلب‌مغفرت می‌کند. این‌چه علی (علیه‌السلام) گفتنی است؟ علی (علیه‌السلام) را به خلیفه رسول‌خدا (صلی‌الله‌علیه‌وآله) قبول داشته‌باشی و مطیع امرش باشی. وگرنه من روزی هزار تا، با کم و زیادش علی (علیه‌السلام) می‌گویم. خب، آیا هزار تا مَلَک برای من «أستغفرُ الله» می‌گویند؟ آره! لعنت به تو نکنند! نمی‌خواهد «أستغفرُ الله» بگویند. این علی (علیه‌السلام) که می‌گویی؛ یعنی باید پیرو علی (علیه‌السلام) باشی.

مگر این امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) نیست که نخلستان درست می‌کرد و همه را به فقرا می‌داد؟ اتّفاقاً روایت داریم: وقتی‌که از نخلستان آمد، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) گفت: آخر، ما هم سهم داریم، تو می‌خواستی سهم ما را بگذاری، تو همه این‌ها را دادی. گفت: زهراجان! من داشتم سهم شما را می‌آوردم. به یک نفری برخوردم؛ دیدم خیلی اصرار می‌کند که چیزی ندارم، من هم به او دادم؛ پس این حرف است؟ این‌ها چیست که ما داریم می‌گوییم؟

این آقا امام‌حسن (علیه‌السلام) در عرض سال، دو دفعه اموالش را قسمت می‌کرد. من نمی‌گویم تو این‌کار را بکن! آن‌ها می‌گویند: شما، ما نمی‌شوید. حالا نروی چیزهایت را بفروشی که زنت هم چهار تا فحش به ما بدهد [و] بگوید این‌کار، اثر حرف اوست. نه بابا! این‌کارها را نکن: حرام نخور! معامله ربوی نکن! این‌قدر چک و سفته نکن! ما نمی‌گوییم تو امام‌حسن (علیه‌السلام) بشوی. تو به‌قدر شأنت باید داشته‌باشی، خانه داشته‌باشی، فرش داشته‌باشی. هر کسی یک شأنی دارد.

اتّفاقاً روایت داریم: یک‌نفر خدمت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمد و گفت: یا علی! من می‌خواهم چیزی به یک مستحق بدهم. حضرت فرمود: آفتاب نزده، [از شهر] بیرون برو! هر که را دیدی، به او بده! رفت، دید یک‌نفر لباس خیلی فاخر که خیلی اسلوبش درست‌است، آن‌جاست. گفت: آخر، آیا این فقیر است؟ ما دیر آمدیم. فردا رفت، پس‌فردا [همین‌طور شد]. اصحاب گفتند: اگر حرف علی (علیه‌السلام) را قبول داری، برو همان کار را بکن! به او داد. حالا دید آن‌مرد، در خرابه رفت. بعد کنار خانواده‌اش رفت و گفت: برای شما گوشت آوردم. دید آن‌جا مرداری است، قدری از آن‌را بریده و برای این‌ها آورده‌است. گفت: یا علی! امرت را اطاعت کردم و پول را در خانه‌اش انداختم. آخر، این لباسِ آبرویش است. من نمی‌گویم لباسِ آبرویت را از بین ببر! خب، یک ماشین سواری داری، خانه‌داری، زندگی داری، همه‌جور دارد زندگی‌ات می‌گذرد، خب، به حرام نیُفت! من حرفم سر حرام است، خودت را به حرام نزن! می‌گوید: این‌جا قُرُق است؛ اما هر کسی شأنی دارد.

مگر این گداها مستحقند؟ تا می‌گویی، می‌گوید باید به یک فقیر بدهیم. فقیر آن‌است که دین ندارد. امروز، والله! یک کاسب‌هایی هستند که خیلی به‌جا هستند. من نمی‌خواهم بگویم؛ اما رفقای‌عزیز، بیشترِ چیزهایی که به‌من می‌دهند، من به کاسب‌ها می‌دهم. اگر گدایی پیش من بیاید، خیلی به او بدهم، بیست‌تومان می‌دهم! اما من می‌بینم بعضی‌ها دارند کار می‌کنند. امروز آن‌روز نیست که تو تفریح بروی، امروز روزی است که آقا جوادالائمه (علیه‌السلام) فرمود،[به ایشان] گفتند: یابن‌رسول‌الله! می‌گویند: زیارت پدر شما برابر با حجّ و عمره است، امام فرمود: دو حجّ و عمره، تا رساند به هفتاد حجّ و عمره. گفتند: یابن‌رسول‌الله! از این ثواب بالاتر هست؟ امام فرمود: برآوردن حاجت یک مؤمن. خب، این بنده‌خدا به تو حاجت دارد، این‌ها را برای این‌زمان گفته‌اند.

زمان موقعیّتی دارد. من یک دوست‌عزیزی دارم که یک‌وقت یک‌چیزهایی می‌آورد. ایشان می‌داند که اگر زیاد هم باشد، من به مردم می‌دهم. وقتی این‌جا آورد، می‌بینم شکر خدا، من گوشت دارم، مرغ دارم، من یک تکلیف به گردنم است.

آقاجان من! قربانت بروم! وقتی می‌بینی همه‌چیز داری، یک. قدر دستانت را باز کن! (من چند وقت پیش راجع‌به صدقه هم صحبت کردم) مثلاً وقتی می‌خواهی در قطار بنشینی، اگر پنجاه‌تومان، صد تومان، حالا نمی‌گوییم خیلی، به کسی بدهی، خدا همه قطار را حفظ می‌کند. این‌هم صدقه است، هم امر خدا را اطاعت کردی؛ اما می‌گوید: اوّل خودت هستی و اهل و عیالت است. اوّل این‌ها هستند. این‌ها واجب‌النفقه هستند. بی‌خود مقدّس‌گری نکنی [و] بروی به کسی بدهی. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: اگر این‌کار را کنی، تو را عِقاب می‌کنند. اوّل این‌ها هستند. ببین! من اوّل دارم سفارش این‌ها را می‌کنم.

وقتی آقا امام‌رضا (علیه‌السلام) به طوس رفت، عدّه‌ای بودند که دور جوادالائمه (علیه‌السلام) می‌آمدند. خانه آقا امام‌رضا (علیه‌السلام)، دو تا درب داشت: یکی باب‌الصغیر، یکی باب‌الکبیر. فقرا درِ باب‌الکبیر می‌آمدند. این‌ها جوادالائمه (علیه‌السلام) را از باب‌الصغیر می‌بردند. آقا علی‌بن‌موسی الرضا (علیهماالسلام) به جوادالائمه (علیه‌السلام) نوشت، گفت: شنیدم تو را از باب‌الصغیر می‌برند، از باب‌الکبیر برو؟ خدا خزانه‌اش خیلی چیز در آن‌است. حضرت نوشت: اوّل به قوم و خویشانت، آن‌ها که نزدیک هستند، این‌قدر بده! به آن‌ها که دورند، این‌قدر بده! به همسایه‌ها این‌قدر بده! به رفقایت هم این‌قدر بده! رفقا را هم جزء قوم و خویش آورد. ببینید این‌ها دستور است که به ما دادند. من نمی‌گویم مقدّس‌گری کن و برو مالت را بده! دستور را عمل کن! آخر تو چطور خوابت می‌برد؟! یک‌خانه هشتاد میلیون [تومان] ی داری، چه‌کارش می‌کنی؟! شما برای آبرویت یک‌خانه بساز! البتّه خوب بساز! من بعضی‌وقت‌ها که رفقا [این‌جا] می‌آیند، می‌گویم: اوّل زیرزمین بسازید! چرا؟ با این زیرزمین، خانه‌ات محفوظ دارد. بساز! مطابق شأنت است. شما نمی‌توانید در یک‌خانه خِشتی و گِلی بروید! تو باید خانه‌ات خوب باشد، ماشین داشته‌باشی، زندگی داشته‌باشی، حرف من همه‌اش سرِ حرام است؛ یعنی: قانع باش! امروز من گفتم عدّه‌ای هستند که در این دنیا خوش هستند. آن‌ها کسانی هستند که قانع و راضی باشند و جزء وِلای ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) باشند، این‌ها خوش هستند، مابقی خوش نیستند، خیال می‌کنند [که] خوش هستند.

ارجاعات

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه