مشهد 94؛ شب دوم، روضه
مشهد 94؛ شب دوم، روضه | |
کد: | 10371 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1394-02-21 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 22 رجب |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
من امروز میخواهم یکروضه برای شما بخوانم، انشاءالله این چند روز که هستید، یک اشکی برای امامحسین بریزید. دیشب یک اشارهای شد؛ رفع کسری شما، اشک ریختن برای امامحسین (علیهالسلام) است. الان چند روز است که اینجا آمدهایم.
از هفتم عاشورا اینها دیگر نگذاشتند کسی در کربلا بیاید، تمام کربلا را محاصره کردند؛ نه کسی برود، نه کسی بیاید. از هفتم، آب را به روی امامحسین بستند. آخر، بیرحم و بیانصاف، حالا بهقول شما امامحسین کافر شده، علیاصغر هم کافر است؟ علیاکبر هم کافر است؟ زینب هم کافر است؟ امکلثوم هم کافر است؟ شما با چهکسی طرف هستید؟ چنان امر یزید بن معاویه به اینها تزریق شدهاست، دیگر هیچچیز را نمیبینند؛ مگر امر یزید را. خدا نکند شما هم جوری شوید که امر خلق را اطاعت کنید؛ شما هم مشاور همانها میشوید. حالا امامحسین چهکار کند؟ حالا از هفتم آب را بستند. وقتی زینب دید محاصره شده، بنا کرد گریهکردن، آقا ابوالفضل گفت: خواهر، غصه نخور، فردا من دیاری را در کربلا نمیگذارم باقی باشد؛ مگر طرفدار برادرت حسین باشد. آقا علیاکبر به میمنه بزند، من به میسره میزنم؛ ما قال اینها را میکنیم. امامحسین شنید، دید اگر صبح بشود، آقا ابوالفضل اینکار را خواهد کرد. از آنطرف هم آقا رسولالله به ابوالفضل گفت، عباسجان، خدا میخواهد شما را کشته ببیند. امامحسین، ابوالفضل را صدا زد، شمشمیرش را گرفت، روی زانویش زد، شمشیرش را شکست. عباسجان، بچهها تشنه هستند، برو برای اینها آب بیاور. تا سکینه این حرف را شنید، خب، دیگر مشک داشتند، فوراً مشک را آورد، گفت: عمو جان! اگر آب به قیمت جان هست، جان میدهم، ما تشنه هستیم.
آقا ابوالفضل مشک را گرفت، وارد شریعه شد. اینطوری که نوشتهاند، چند هزار نفر موکل شریعه بود. من کربلا میرفتم. رفتم لب شریعه، گفتم: ای آب فرات، خاک عالم بر سرت، از بهر حسین، نسوخت جگرت؟ آب فرات جواب داد: گفت، ما گریه میکنیم تا قیامقیامت. من که نمیتوانستم بروم، باید من را ببرند. آقا ابوالفضل لب شریعه آمد، آنها همه فرار کردند. آقا میخواهد اسبش هم آببخورد، اسب آب نمیخورد. قربان آن معرفت اسب، به حضرتعباس، وقتی من فکر میکنم، آتش میگیرم؛ یک اسب، حیوان، بهتر از انسان میشود. انسان، حیوان میشود؛ حیوان، انسان. آقا ابوالفضل فقط کاری که کرد آب را روی آب زد. عباس، مگر تو میخواهی زنده باشی که آب بخوری. آب را روی آب ریخت. حالا اسب آب نمیخورد. حالا مشتش را آب کرد، مرتب ملچ، ملچ کرد تا اسب آب خورد. با اسب چهکار دارند میکنند؟ اسب آب خورد، آنجا نخلستان بود. یک ظالمی پشت درخت قایم شدهبود، با شمشیر زد، دست آقا ابوالفضل را قطع کرد. آقا ابوالفضل دستش را برداشت. با دست دارد صحبت میکند.
خدا فلسفی را رحمت کند. این روضه را آقای فلسفی خواند. دست را بوسید، گفت: ای دست، تو از من باوفاتر بودی و رفتی. [فدا] شدی در راه شاه شهیدان. دستش را بوسید. چرا؟ فدای امامحسین شد. حالا آقا ابوالفضل اینجا خلاصه، یکقدری از لشکر کمک خواست. میخواست چهچیزی بگوید، من اینجا نمیفهمم، فهم من اینجا کشش ندارد. گفت: زدید به دستم، به چشمم بزنید، به مشک آبم نزنید. من به سکینه وعده آب دادم. خلاصه مشک را زدند، آبها روی زمین ریخت. حالا آقا ابوالفضل چهکار کند؟ دست که ندارد، آب هم که ندارد. ظالمی با عمود آهنین بهسر آقا ابوالفضل زد. ابوالفضل بیتاب شد. داشت از اسب میافتاد. خدا فلسفی را رحمت کند. یکوقت حضرتزهرا ابوالفضل را بغل کرد. گفت: پسرم، عباسجان، تو فدای حسین من شدی!
تا حالا به آقا امامحسین میگفت: آقا جان، مولا جان، برادر نمیگفت. حالا وقتیکه حضرتزهرا صدا زد، پسرم گفت: برادر، برادرت را دریاب. آقا امامحسین با تعجیل آمد. گفت: برادر، من یکدانه وصیت دارم. من را تا زندهام به خیمهها نبر. من از سکینه خجالت میکشم. آخر، او مشک را آورد.
به حضرتعباس قسم! من یک پارهوقتها یکچیزی که میخواهم به یکی از رفقا بگویم، همینسان که میخواهم بگویم، تا میتوانم نمیگویم، میگویم: مبادا یکوقت در راه به اینها صدمه بخورد. یاد آقا ابوالفضل میافتم. تا میتوانم نمیگویم. یک پارهوقتها یکیشان میگوید، داروخانه نزدیک است، من تا آنجا میروم. در این دنیا چهخبر است؟ حالا آقا امامحسین یککاری کرد، آمد در خیمه ابوالفضل را پایین انداخت، گفت: این خیمه بیصاحب شد. حالا چهکار میکند؟ لشکر خیلی خوشحال شده، از عباس خیلی میترسیدند.
اینها هجوم آوردند. دور آقا امامحسین را گرفتند. امامحسین همهاش میگفت: «لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم» حول و قوه از خدا میخواست. یکوقت زینب دید، صدای برادرش نمیآید. زینب، وسط بیابان چه کند؟ یکقدری فکر کنید، یکقدری اندیشه داشتهباشید. آمد درِ خیمه حضرتسجاد، گفت: آقا جان، ای پسر برادرم، ای آقا جان، چهخبر است؟ گفت: عمهجان، دامن خیمه را بالا بزن. دامن خیمه را بالا زد. گفت: عمهجان! پدرم را کشتند. گفت: پدرم را کشتند.
امامحسین وقتیکه هنوز شهید نشدهبود، در خیمه آمد، صدا زد خواهرم زینب، من وقتی شهید میشوم، اسب بیصاحبم در خیمه میآید. مواظب باش بچهها بیرون نیایند. این حرف را که زد، زینب غش کرد و افتاد. برادر، پس ما در این بیابان چه کنیم؟ دست روی سینه خواهر گذاشت، گفت: خواهر جان، بلند شو. من وعدهام با خدا و جدم رسولالله تا اینجا بوده، تو باید به شام بروی، دارند به پدر ما بد میگویند. آن پرچم را بکنی، پرچم ولایت پدرمان را نصب کنی. گفت: برادر، به دیده منت دارم. خوب حمایت کرد. حالا امامحسین شهید شد. خدا ابنزیاد را لعنت کند. گفتم، امامحسین را شهید کردند، سرش را جدا کردند. گفت: من گفتم اسب بتازانید، چرا نتازاندید؟ اسبها را نعل کردند. خانه آقایی رفتم، دیدم یک نعل در درگاهش زدهاست. گفتم: این چیست؟ گفت: این تبرک است. نگفتم، نفهم. گفتم: مگر تو خبر نداری؟ آنها که دشمن امامحسین (علیهالسلام) بودند، نعلهای اسبها را برای تبرک به خانههایشان زدند، تو برای سلامتی در خانهات نعل زدی؟ اشتباهکارها، خیلی اشتباهکار هستند.
حالا زینب دارد چهکار میکند؟ آمدند. گفتم: بعضیها از نفهمیشان یک حرفهایی میزنند، آدم آتش میگیرد؛ یک حرفهایی در لفافه میزنند. حالا میخواهند اینها را سوار کنند. میخواهند اینها را اسیری سوار کنند، نمیبینند. پیش حضرتسجاد آمدند. آقا جان، ما میخواهیم اینها را سوار کنیم، ما صدایشان را میشنویم و آنها را نمیبینیم، چهکسی جرأت دارد دست به زینب بزند؟ حیف از آن اسمی که روی توست. چهکسی جرأت دارد؟ حالا امامسجّاد (علیهالسلام) فرمود: بروید کنار، من به عمهام بگویم، اینها را سوار کند. حالا اینها را سوار کرد، یکوقت زینب صدا زد: عباسجان! برادر! هر وقت میخواستم سوار شوم، تو زانویت را خم میکردی، من پایم را روی زانویت میگذاشتم، سوار شتر میشدم. عباسجان. زینب با عباس خداحافظی کرد و سوار شد.
یک دروازهای بود، بهنام دروازهساعات، آن دروازه خیلی مهم بود. زینب به آن ساربان گفت: من یکحرفی با تو دارم؛ ما را از دروازهساعات نبر، از آن دروازه ببر. اینها همه منتظر بودند قافله کفار را ببینند. نمیخواستند قافله ولایت را ببینند. همه، چندین هزار گهواره زدند. بالاخره اینها را از دروازهساعات بردند. زینب دید اینجا باید یک خطبه بخواند. زینب یک خطبه خواند، اینها که تماشا آمدهبودند، همه گریه کردند. گفت: الهی چشمتان پر گریه باشد. مردهای شما، حسین من را کشتند. مردهای شما، برادرم ابوالفضل را کشتند. به اهلکوفه نفرین کرد. حالا بعضیها چهچیزی میگویند؟ اینها را جایی نگهداشتند. اینها یک حرفهایی میزنند که انشا الله دهنشان کج شود. آنجا یکجایی بود که آنها را نگه میداشتند که خلیفه وقت یزید، اجازه بدهد. آنجا بردند تا اجازه بدهد. آنجا را همه چراغانی کردهبودند.
حالا وارد مجلس شد، زینب خودش را مخفی کرد. گفت: این کیست که خودش را مخفی میکند. گفت: خواهر حسین است. یکوقت گفت: الحمد لله، خدا برادرت را کشت. گفت یزید، جان برادر من را، خدا گرفت؛ اما لشگر تو برادر من را کشتند. یابنالطلقاء. تا گفت یابنالطلقاء، ای آزاد کرده جدمان رسولالله، همه مردم یکدفعه هیجانی شدند. یزید، تو که میگویی اینها کافرند، اینها که بچههای رسولالله هستند. مجلس بههم خورد. حالا یزید چهکار کند؟ گفت: برویم جماعت. مردم را جماعت برد؛ مثل جماعتهای زمان ما، همه یزیدخواهان جمع شدند. امامسجّاد (علیهالسلام) یک فرصتی داشت، گفت: من صحبت کنم. گفت: نه، پسرش معاویه گفت: پدر من دلم میخواهد ایشان حرف بزند، گفت: بابا، نگاه نکن به اینکه مریض است. اگر این حرف بزند، ما را رسوا میکند. گفت: دلم میخواهد حرف بزند. حضرتسجاد صحبت کرد، گفت: یزید، تو چه میگویی؟ تو چهکار میکنی؟ تو خلیفه رسولاللهی؟ حسین، پسر پیامبر را کشتی و ما را اسیر کردی؟ تمام مجلس بههم خورد. توی بازار میدویدند، میگفتند: مردم، بیایید ببینید اینها بچههای پیامبر هستند که یزید اینجوری گفتهاست.
زمانی بشود که حرفها افشاء شوند، رسوایی بعضیها افشاء بشود. به تمام آیات قرآن، دارم میبینم. خدا کند عمرم کفاف بدهد، به شما بگویم: دیدید گفتم. قربانتان بروم. حالا دلم میخواهد شما دست از جلسه ولایت برندارید. جلسه ولایت خوشحالکن زهرا (علیهاالسلام) است. خوشحالکن امامحسین (علیهالسلام) است. به تمام آیات قرآن، خوشحالکن امامزمان (عجلاللهفرجه) است. جایی نروید که آنها را بدحال کند. در این جلسه انشاءالله، جلسه چهارشنبه را با جلسه را ادامه بدهید، در آن حضور داشتهباشید. چرا امامصادق (علیهالسلام) میگوید: من غبطه میخورم، من به آن جلسه حسرت میخورم که حرف ما را بزنند. ما بهغیر حرف آنها حرف دیگری نزدیم. تمام نوارها را ببین، تمام کتابها را ببین. اگر من حرف خودم را زدم، یک کلامش را بیاورید؛ صد هزار تومان به شما میدهم. ما همهاش حرفهای آنها را میزنیم. امامصادق (علیهالسلام) حسرت میخورد.
چرا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در اینخانه میآید؟ چرا حضرتزهرا (علیهاالسلام) میآید؟ چرا جواد الائمه (علیهالسلام) میآید؟ چرا ائمه میآیند؟ محض من میآیند؟ من یک پسر رعیت بدبخت بیچاره بیسواد هستم. محض این حرفها که زده میشود میآیند؛ یا شما میزنید، یا من میزنم، اینها میآیند استقبال میکنند. الحمد لله توی قم یک جلسهای است که حرف ما را میزند. به تمام آیات قرآن، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمد، گفت: علی، علی (علیهالسلام) خانه هیچکس توی قم نرفته، فقط خانه پدر تو آمدهاست. شما قدردانی کنید. این حرفها را به همهکس نزنید. آنوقت میگویند: فلانی، جادوگر است. این حرفها را میزند؛ میخواهد شما را گول بزند. چونکه خودش ولایت ندارد، ولایت جاذبه دارد. ببین، آهنربا هیچچیز را نمیگیرد، آهن را میگیرد. دل ولایتی، ولایت را میگیرد. اگر اینها را بشنوید، میگویید باز هم اینها کوتاهی درباره افشای ولایت است.
این اشک است که میگوید بریزی اینهمه ثواب دارد. این اشک است! شما امروز ریختید. من هم از دیشب تا حالا گفتم یک روضهای بخوانم.