صفات اصحابیمین 2 | |
کد: | 10166 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1377-12-13 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 16 ذیقعده |
رفقایعزیز! ما دو هفته است که راجعبه اصحابیمین و اصحابشمال صحبت میکنیم. این اصحابیمین خیلی ابعاد دارد. البتّه اصحابشمال هم ابعاد دارد، بر عکس اصحابیمین است. چرا اصحابیمین ابعاد دارد؟ چون اصحابیمین، جزء ولایت است. اصحابشمال جزء خباثت است. اگر میخواهید روایتش را بگویم، الآن خدمت بزرگیتان عرض میکنم: روایت صحیح داریم، روزی پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) به امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، یعسوبالدّین، امامالمبین، وصیّ رسولالله گفت: یا علی! همانطور که تو در آسمانها نورفشانی میکنی، (بهدینم قسم، خدا گفت، نمیخواهم تکرار کنم، نور زمینها و آسمانها بهواسطه علی است. ما باید تفکّر داشتهباشیم. یعنی نور آسمان و زمین بهواسطه ولایت است) . گفت: یا علی! همانطور که تو در آسمانها نورافشانی میکنی، (نگفت در آسمان، توجّه بفرمایید! در زمینها، یعنی این هفتطبقه، اینرا من میگویم. آسمانها وقتی گفت، هفتطبقه میشود، زمینها وقتی گفت، هفتطبقه میشود) ، همانطور که تو نورافشانی میکنی، عمَر یعنی کسیکه با تو مبارزه میکند، همینطور ظلمانیّت دارد. اینرا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود. ببین چقدر این ولایت، ابعاد دارد. در تمام خلقت شما توجّه بفرمایید، ولایت چقدر ابعاد دارد، خباثت هم همینقدر ابعاد دارد. این فرمایش خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است. حالا اصحابشمال هم همینطور هستند. اصحابشمال، طرفدار او [یعنی عمَر] هستند.
صفتِ کم اصحابیمین ایناست که کار لغو نمیکنند، امر خدا را به امر خودشان ترجیح میدهند، معصیتولایتی هم نمیکنند.
حالا اصحابشمال؛ اوّلاً اینها عناد دارند، بعد کینه دارند. ببینید چقدر کینه دارند. امامحسین (علیهالسلام) میگوید: برای چه من را میکشید؟ میگویند: «بُغضاً لِأبیک» برای بغضی که با پدر تو داریم. بعد هم ولایتشان رِجالی است، از رجال میگیرند. چرا اهلتسنّن از رجال میگیرند؟ چون امام ندارند. ما الحمد لله امام داریم، پیشوا داریم. ما علی (علیهالسلام) داریم، حسن (علیهالسلام) داریم، حسین (علیهالسلام) داریم، الآن هم وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) داریم. آنها کسی را ندارند. حالا که کسی را ندارند، ولایتشان رِجالی است. آنوقت اوّل رجال، عمَر است و ابابکر.
همینطور که الآن به شما میگوید: اصحابیمین؛ یعنی شما اصحاب ائمهطاهرین (علیهمالسلام) هستید (ببینید میگوید أصحابالحسین، خب، اینها اصحاب امامحسین (علیهالسلام) هستند. شما هم اصحابیمین هستید؛ یعنی اصحاب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) هستید.) آنها چه هستند؟ آنها اصحابشمال هستند؛ یعنی اصحاب عمَر و ابابکر.
اینهایی که میگویند عمَر و ابابکر، اصحاب رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هستند، دروغ میگویند، خیلی هم دروغ میگویند، کذّاب هم هستند. چرا؟ اصحابامیرالمؤمنین (علیهالسلام)، یا اصحابپیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، سلمان و مقداد و اباذر و عمار یاسر هستند که به حرف آنها بودند. چرا ما متوجّه نیستیم؟ آنها [یعنی عمَر و ابابکر] پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بودند، نه اصحاب. یکی پیش کسی باشد، اصحاب نیست. اصحاب، کسی است که امر را اطاعت کند؛ پس معلوم میشود اینکه میگویند این دو نفر، اصحاب رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هستند، دروغ میگویند. اصحاب رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) کسی است که امر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کند.
من خدمت شما گفتم که رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هم امرش است. خدا هم امرش است. هر چیزی که شما درباره خدا بخواهید خیال بکنید، یک بُت درستکردید. مگر آدم میتواند به خدا پی ببرد؟ به ولایتش نمیتوان پی برد. آخر ما ناقصیم. ناقص که نمیتواند به ماوراء پی ببرد، به خدا پی ببرد. چرا متوجّه نیستید؟ تمام ما ناقص هستیم. ما یک عدّهای هستیم که خودمان را درست میکنیم، بَزَک میکنیم.
چیزی که خلق تأیید کند، باطل است، باید خدا تأیید کند. خدا هم دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) را تأیید کردهاست. تو میروی یکچیزی را تأیید میکنی. این تأیید کرده توست، نه تأیید کرده خدا. تأیید کرده خدا، دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است.
از کجا میگویی؟ من روایتش را بگویم. من بیروایت و حدیث حرف نمیزنم. مگر نیست که میگوید: «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»؟ آیا این حرف را شما قبول داری؟ [اگر] قبول داری [که هیچ]، اگر قبول نداری، (نمیخواهم تند بگویم) ، والله! کار تو مشکل میشود. این آیه را خدا گفتهاست، قرآن گفته، مگر خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفتهاست؟! به تمام [خلقت] گفته تسلیم نبی (صلیاللهعلیهوآله) شوید! نبی (صلیاللهعلیهوآله) هم گفته تسلیم علی (علیهالسلام) شوید! تو ای خلق! ای روزگار! من به کلّ خلقت میگویم، همه باید تسلیم باشید! اگر «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ» را قبول دارید، اگر هم قبول ندارید که هیچ. من تعزیهخوان هستم، من دارم یکچیزی را نقل میکنم. ما کاری به کار کسی نداریم. هر کجایش درست نیست هم بهمن بگویید. کلّ خلقت باید تسلیم باشد. کسیکه نباید از خودش چیز کند [حرف بزند].
باز الآن یکچیز میگویم، یکنفر ناراحت میشود! هر چه شد، [شد] دیگر! گفتم: باباجان! گوش به این حرفها نده! حالا [اینجا] آمده، من به قربانش بروم، دورش بگردم، والله! هیچکس مطابق او در ظاهر، بهمن خدمت نمیکند. خیلی هم دوستش دارم؛ اما حرف من را نمیشنود! برای من نوار یکنفر را آورده که قرآن تفسیر میکند. این فرد تمام حرفها را زد: اینکه قرآن حرف میزند، قرآن اینطور است، قرآنناطق است، خیلی برای قرآن گفت. آخرش میدانید چه گفت؟ گفت: ما میتوانیم به عقل خودمان، قرآن را معنا کنیم!
بابا! اینرا وِل [یعنی رها] کن! آخرش [حرف را] آورد اینجا. تو عقل نداری که قرآن را معنا کنی، تو باید ظاهر قرآن را معنا کنی. مگر آن دو، سهنفر، در زمان امامصادق (علیهالسلام) نبودند که امام (علیهالسلام) آنها را خواست؟! (پیشآمد دیگر! خدا میداند من دست خودم نیست. بهدینم! اگر من میخواستم این حرف را بزنم. باور کردید؟ یکوقت پیش میآید) امام (علیهالسلام) فرمود: شما قرآن را معنا میکنید؟ گفتند: بله! امام (علیهالسلام) فرمود: این نعمتی که خدا در قرآن میفرماید ما از نعمت سؤال میکنیم، چیست؟ گفتند: اگر یکی تشنه باشد و بخواهد هلاک شود، آب به او بدهیم. آن یکی گفت: اگر گرسنه باشد، نان به او بدهیم. آن یکی گفت: اگر بیچاره باشد، یکچیزی به او بدهیم. امامصادق (علیهالسلام) فرمود: وجداناً اگر یکی تشنه باشد و آب به او بدهید، شما بر سرش منّت میگذارید؟ امام (علیهالسلام) فرمود: اگر یکی گرسنه باشد و نان به او بدهید، بر سرش منّت میگذارید؟ گفتند: نه! امام (علیهالسلام) فرمود: اگر کسی چیزی نداشتهباشد و چیزی به او بدهید، بر سرش منّت میگذارید؟ گفتند: نه! امام (علیهالسلام) فرمود: شما خدا را کوچک کردید. خدا از چهچیزی سؤال میکند؟ از ولایت، از ولایت ما خانواده سؤال میکند. درستاست؟
در تمام این مسائل ماندهاند که کسی نیاید «من» بگوید. من حرفم سر ایناست که نمیتوانیم قرآن را معنا بکنیم. میگوید: با عقلمان میتوانیم معنا کنیم! عقل، خود قرآن است، عزیز من! تو عقلت کجا بود؟
اینکه تو میگویی بگذار ببینیم چه چیزش باطل نیست؟! یکچیزش که باطل نیست، همهاش باطل است. کسیکه همهاش باطل است، دیگر آدم نمیرود باطلش را بفهمد! باطل است. یکچیزی که غَصب است، همه چیزش غَصب است. روایت صحیح داریم، میفرماید: اگر یکی چیزی را غَصب کرد، صحیحش هم غَصب است. چرا؟ این ریشه ندارد، ریشهاش هم غَصب است. باز حالا بگو یکچیزش درستاست، یکچیزش اینجوری است. اینکه نیست که! باید دور غَصب نرفت. چیزی که باطل است، همه چیزش باطل است. اگر بخواهد هم یکچیزی بگوید، میخواهد خودش را درست کند. من الآن روایتش را میگویم:
ببینید، خبیثترین تمام خلقت، عمَر و ابابکر هستند. آنچه خباثت در خلقت بهوجود میآید، از خباثت عمَر و ابابکر است. آنچیزی که هم که عدالت بهوجود میآورد از علی (علیهالسلام) است، از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است. ببینید چهچیزی دارم به شما میگویم؟ چونکه خبیث، تولیدش خباثت است.
خدا آیتالله کبیر را رحمت کند! این حرف آیتالله کبیر است. گفت عمَر دارد طواف میکند، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم دارد [طواف] میکند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دید [که] جوانی مزاحم یک زن شدهاست. دور اوّل به او فرمود: دست بردار! دور دوّم دید دست برنمیدارد، با پشت دستش بهصورت جوان زد. فوراً چشمش باطل شد. حالا این جوان در محکمه آمد. گفت: ای خلیفه! تو خودت دیدی که علی (علیهالسلام) بهمن زد، دیگر من شاهد نمیخواهم. ببین مرتیکه چه میگوید، گفت: چشم خدا دید، دست خدا زد. حالا این عمَر، راست میگوید؟ تو [عمَر] مرتیکه [مردک]! خدا لعنتت کند! دست خدا را قطع کردی، [حالا میگویی دست خدا زد!] ببینید، عمَر الآن میبیند [که] یک جمعیّت زیادی است، میخواهد بگوید [که] من با علی (علیهالسلام) بد نیستم.
پس اگر یک کدام از اینها یکحرف راجعبه این قسمت زدند، میخواهند در ما و خودشان شکّ بیندازند؛ یعنی بگویند ما این [عمَر] را میخواهیم. مثل مردی که نمیخواهم حرفش را بزنم. برداشته کتاب نوشته، به آیتالله فلان بندش کردهاست. بابا! به کجا بندش کردی؟ به ولایت بندش کن! مرتّب نوشته چه و چه؟ آخرش نوشته که معاویه گفت: وقتی علی (علیهالسلام) مُرد، علم دفن شد! ابابکر فلان چیز را گفت، بابا! میخواهی اینها را با شیعهها صلحشان بدهی؟ یکجوانی طفلک میخواند و میگوید از این حرفها معلوم میشود که انگار چیزی بودهاست که اینقدر تعریف کردند. مردم را در شک میاندازند. حالا میشود به این آقا گفت؟
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! (خدا بیامرزدش! والله! اگر من محض چیزی نبود، حرفش را نمیزدم. من مُرید حاجشیخعباس هم نبودم. بهدینم! نبودم. من حاجشیخ عباس، حاجشیخ عباس میکنم؛ اما مریدش نبودم. مُرید هیچکس نشوید! اگر مُرید کسی بشوید، او را میخواهید. یکمرتبه یکحرف باطل میزند، آنرا هم قبول میکنید. فقط مُرید دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) بشوید! الآن مُرید وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) بشوید!) دو تا تعریف از این عمَر کرد. یکی اینبود که میگفت: وقتی [عمر] میخواست مصر را فتح کند، چند تا چادر زد. یکی از طیور، توی چادری رفتهبود خانه کردهبود و بچّههایش را گذاشتهبود و رفتهبود. عمَر گفت: دو نفر بمانند، یکی در شهر برود، چیزی بخرد و بیاورد. بچّههایش که پریدند، این چادر را بِکَنید.
یکدفعه هم یکنفر، یک چوب به پای بزغاله کسی زدهبود، آنوقت دیدند عمَر، نعره میکشد. گفتند: چرا؟ گفت: در خلافت من، ظلم به یک بزغاله میشود!
ببینید، دو تا از این حرفها را زد، (ای کتابنویس! قربانت بروم، فدایت شوم، آرام بگیر! [قبلاً] این نبود که هر کسی کتاب بنویسد! کتاب هم مثل آیتاللهالعظمی شده، هر کسی میبینی یک رساله داده بیرون. دیگر شد دیگر! چه کنیم؟ [متقی:] رساله دادی بیرون؟! [حضّار:] در شُرُفیم!) (خدا رحمتش کند!) وقتی این حرف را زد، گفت: [اما همین عمَر] به معاویه نوشت: ای معاویه! وقتی فهمیدم زهرا (علیهاالسلام) پشت در است، چنان فشار آوردم که عضلههایش را خُرد کردم. معاویه! بدان دیگر این زهرا [احکام را] افشاء نمیکند؛ من او را کشتم. به قربانش بروم، اگر آنرا میگوید، اینرا هم بغلش میگذارد که وقتی این جوانعزیز کتاب را میبیند، ببیند اینهم بغلش هست.
آخر، عزیز من! بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، جبرئیل به زهرا (علیهاالسلام) نازل میشد و احکام میگفت. بنا بود احکام را فاش کند. حضرتزهرا (علیهاالسلام) تقیّه نداشت، اجازه داشت احکام را فاش کند. اینها دیدند اگر [حضرت] (علیهاالسلام) احکام را فاش کند، چیزی باقی نمیماند. حالا [عمَر آن نامه را] به معاویه نوشت. تمام این بازیها را که درآورد و جماعت را بهانه کرد، برای اینبود که همهاش میخواست زهرا (علیهاالسلام) را بکشد؛ تا احکام را فاش نکند.
آخر، عزیز من! قربانت بروم، ای کتابنویس که کتاب مینویسی! یا باید ولایت تو القائی باشد یا نوشیدنی. تو نه ولایت نوشیدنی داری، نه القائی.
یک آقایی کتابی نوشتهبود و چند روز پیش اینجا آوردهبود. گفت: کتاب ولایت نوشتم! گفتم: بخوان، ببینم. قدری خواند و بعد گفت: از من سؤالهایی میشود، خیلی سؤال میشود، گفت: «از من سؤال شده که ابراهیم بالاتر است یا علی (علیهالسلام)؟ من هم گفتم: علی (علیهالسلام)! چون خیلی عمل میکرد، از ابراهیم بالاتر است!» گفتم: برو بابا! این کتابت را بینداز توی جوی آب! [تا] آب بردارد [و آنرا] ببرد. خدا میداند آمد اینجا، من نمیخواستم بگویم، بهدینم راست میگویم. من اصلا در این ماوراء نبودم، حالا انشاءالله اینها قسمت شماست.
ما میخواستیم از اصحابیمین صحبت کنیم. اصحابیمین خیلی ابعاد دارد و مانند ولایت میماند. من نمیخواهم خودم را معرّفی کنم؛ اصحابیمین، از اوّل باید آن جوان یک سازندگی داشتهباشد. اگر کسی به اینصورت نباشد، باید در شُرُف اصحابیمین باشد. همینطور که ائمه (علیهمالسلام) از اوّل داشتند، شیعهای هم که از اصحابیمین است، از اوّل به او میدهند؛ اما شما کسل نشوید! شما میتوانید اصحاب اصحابیمین بشوید! اصحابیمین از اوّل مواظب شکمش است، از اوّل مواظب است. چرا اینجوری باید بشود؟ هنوز به تکلیف نرسیده، اصحابیمین مواظب است. [به] تکلیف که برسد حکم نماز و روزه میآید؛ اما حکمی که برای اصحابیمین میآید، به نماز و روزه مربوط نیست. آن دلش را روشن میکند.
اصحابیمین، یعنی امر را اطاعت میکنند، امر دوازدهامام، چهاردهمعصوم، الآن باید امر ولیّاللهالأعظم (عجلاللهفرجه) را اطاعت کنید. او از اوّل اطاعت میکند. اصحابیمین، چونکه اصحابیمین هستند، مواظبند خدشه به یمین نخورد. حالا من به شما میگویم. اصحابیمین، خود نیست. اگر بچّه هم هست، خود نیست؛ یعنی خدا یکچیزی به او میدهد. خدا در بچّهگی هوش میدهد؛ اما به اصحابیمین از اوّل عقل میدهد؛ یعنی [از بچّهگی] مواظب است. حالا یکی دوتایش را برایتان میگویم:
من بچّه بودم، کوچک بودم، میفهمیدم که باید حکم را اطاعت کرد. بچّه کوچک بودم؛ اما میدانستم «هو الخلق، هو الامر» [ألا لَهُ الأمر و الخلق]، امر را باید اطاعت کرد. ما یکدفعه صحرا بودیم. تابستانها پدرمان ما را درو میبرد. یکدفعه پدر ما، خدا رحمتش کند! بالای یک درخت رفت. آن یک دیوار کولی داشت. رفت یک پا زد، زردآلو ریخت. یک پا هم زد، توت ریخت. خدا مادرم را بیامرزد! دو تا خیار زده و پنیر هم که بود به مردم میداد. ظهر که میشد ما گرسنهمان بود. بهمن گفت: بیا [میوهها را] جمعکن! گفتم: چهکسی گفته شما بالای درخت بروی؟ این یک کولی دیوار دارد. پدرم گفت: فلانفلان شده! برای من پسر حاجشیخعبدالکریم شدی؟ پایین آمد [و] یک مارونه دست گرفت، افتاد دنبال ما، اینطرف میرفت، ما میدویدیم. خدا میداند، بهدینم! زانویم از گرسنگی گیر نداشت. اصحابیمینشدن که شوخی نیست. حالا ما فرار کردیم، دیدیم ما را میزند. خیلی کسل شد. من دیدم بابا این باغ مال مردم است. آمدیم سر درو. من یکدفعه دیدم یکنفر یک طَبق روی سرش است، یکچیز هم روی آناست. توی همه دروگرها و بچههای پشتهجمعکنها، من را صدا زد. گفت: بیا پسر! آمدم. خدا میداند، هر چیزی میخواستی، توی این [طبقش] بود، شاهکرمی، قیسی، هرچه بخواهی بود. گفت: بخور! گفتم: آقا من گرسنهام؛ اما پول ندارم. گفت: من پول از تو نمیخواهم. گذاشت جلوی ما و ما بهقدری که میخواستیم خوردیم. من تا نگاه کردم دیدم [آنشخص] نیست. ببین، اینجا که تو مواظب بودی، خود یمین کسی را روانه میکند، ادارهات میکند.
یک شاگرد داشتم دزد بود. من چهار، پنجتا شاگرد داشتم. بساز و بفروش میکردم. آمدند، گفتند: این بچّه، دزد است. گفتم: من باور نمیکنم. آنموقعها اسکناس پنجتومانی خیلی بود. این حرف مال چهل، چهل و پنجسال پیش است. اینها رنگ کردند، شب که شد از جیب این درآوردند. گفتند: ببین، ما اینکار را کردیم که به ما دزد نگویی. سهشنبه بود. ما نگهش داشتیم تا اینکه شبجمعه شد. گفتم: پسرجان! دیگر [اینجا] نیا؟ این مال دم آبانبار اشراقی بود. صبح شنبه شد، [مادرش] پسر را آورد، گفت: چرا پسر من را جواب کردی؟ گفتم: خانم من شاگرد نمیخواهم. هر چه که فحش [در] عالم بود، یکقدری هم قرض کرد [و] به ما داد. یک فحشهایی بود که میگویند تجدّدی، تجدّدی بود. هر چه گفتند چرا؟ گفتم: من شاگرد نمیخواهم. من حسابش را کردم، یمین خدشه میخورد. ببین، من دارم به شما چه میگویم؟ نگذارید یمین خدشه بخورد، نه خودم. من که خود نیستم. من اصلاً نباید خود باشم. اصحابیمین باید خود نباشد. من دیدم خدشه به یمین میخورد. این فحشها که داد، خب، من که اینقدر بیغیرت که نیستم؛ اما من مواظب یمین بودم که خدشه نخورد. مواظب یمین باشید که خدشه نخورد. اگر میگفتم این بچّه دزد است، دیگر کسی او را نمیخواست. تمام فحشها را خریدم که یمین خدشه نخورد. [ببینید] چه من دارم میگویم؟
مواظب یمین باشید که خدشه نخورد، نه مواظب خودتان. تو خود نباید باشی. اگر خود شدی، والله! بُت شدی. خودت را داری میپرستی. شما را بهدینم قسم! قدر این حرفها را بدانید! بروید رویش فکر کنید! اگر خود شدی، بُت شدی. تو نباید خود باشی. مواظب یمین باش! مواظب باش که خدشه به دین نخورد. تو اصحابیمین هستی، تو باید یمین را اطاعت کنی.
یکیدیگر میگویم، دیگر نمیگویم. یکنفر بود که چندینسال درِ خانهاش چیز میبردم. یک مقدارش را خودم میدادم، یک مقدارش هم مال مردم بود. من حقیقتش را میگویم. من از اوّلش هم همینطوری بودم. این پدرش مریض بود. پدرش مُرد، اینقدر من چیز در خانه اینها بردم تا بچّه کوچکشان، شانزده، هفدهساله شد. یکوقت در [خانهشان] را زدم. یک در پاشنهای داشت. حالا نمیگویم چه [بهمن] گفت؟ گفت: اگر زنداری، فلان، اگر نداری، دختر هم داری، فلان. یک فحشهایی که اصلاً به هیچکجا نیست، [بهمن داد]. این [مادرش] یکدفعه از لای در پاشنهای نگاه کرد، دید منم، گفت: خفهشو! حاجحسین است. حالا این آمده [معذرتخواهی میکند]، هر کاری کرد، من کَر شدم. هر چه حرف زد و [گفت] ببخشید، میگفتم: ها؟ اصلاً تا چند وقت دیگر [آنجا] میرفتم، کَرِ کَر شدم. این اصحابیمین است. والله! بالله! تالله! من نمیخواهم بگویم که اصحابیمین هستم. من دارم صفات اصحابیمین را میگویم [که] شما این حرفها را عمل کنید! توی خودتان پیاده کنید! من که اینقدر بیغیرت نیستم.
آدم که دعا میکند، اوّل باید استغاثه درباره خدا و امامزمان (عجلاللهفرجه) کند [و بگوید]: خدایا! من میخواهم به این دوستانعلی (علیهالسلام) دعا کنم. میخواهم به رفقایم دعا کنم. تا حتّی به بانوانی که در خط ولایتند، دعا کنم. الآن بانوان در موقعیّتی قرار گرفتند که اگر بیایند و ولایت را اطاعت کنند، خیلی اجر دارند؛ اجر عظیم دارند. چرا؟ الآن همه آزاد شدند؛ اما من به شما روایت بگویم:
امامصادق (علیهالسلام) از درِ خانه بُشر ردّ میشد. دید دارند [ساز و آواز] میزنند. کنیزش بیرون آمد که قدری خاکروبه [بیرون] بریزد. امام فرمود: این [مولای تو] غلام است یا آزاد؟ گفت: آقا! کسیکه کنیز و کُلفت و خانه دارد، غلام نیست؛ آزاد است. [امام] فرمود: آزاد است که اینکارها را میکند. (تمام ما آزاد شدیم! غیر آزاد را [در این] شهر دارالمؤمنین بجور [پیدا کن]! من مژده به شما بدهم!) حالا [بُشر] پابرهنه دوید. گفت: آقا! درستاست. من آزادم که دارم گناه میکنم.
عزیزان من! بیایید آزاد نباشیم، بنده باشیم! بنده که آزاد نیست. بندگی خدا را بکنیم!
پس من گفتم: وقتی بخواهید دعا کنید، از خدا و امامزمان (عجلاللهفرجه) بخواهید، امیدوارم محتاج اصحابشمال نشوید! در مقابل آنها قرار نگیرید!
من یک جملهای میخواهم خدمت شما عرض کنم، از برای اینکه خواهش میکنم شما را بهوجود امامزمان! یک اندازهای فکر کنید! ما هیچوقت یهودی نمیشویم. ما هیچموقع انگلیسی نمیشویم. ابداً؛ مگر یک بچّهای برود یکجا درسی بخواند و آنهم بازیاش بدهند و یک جورهایی بشود؛ اگرنه ما یهودی و نصرانی نمیشویم؛ اما قربانت بروم، هشدار به تمام کسانیکه این نوار من را میشنوند، ما سنّی میشویم. ما یهودی و نصرانی نمیشویم؛ اما سنّی میشویم. اگر سنّی نشدیم، سنّیزده میشویم.
عزیزان من! بیایید متوجّه شویم! شما را به دینی که دارید! توجّه بفرمایید! آیا میارزد به اینکه فردایقیامت در ماوراء برویم و زهرایعزیز (علیهاالسلام) از ما رو برگرداند و بگوید: چرا رفتید و اهلتسنّن شدید؟ در «آیةالکرسی» داریم که خدا میفرماید: «یُخرِجُهم مِنالظّلماتِ إلیالنُّور» آن اشخاصی که از ظلمات داخل نور میروند، خوشبخت هستند؛ [آنها] کفّارند که مسلمان میشوند. خدا نکند ما جزء آنها باشیم. بعد میگوید: «یُخرِجُونهم مِنالنُّور إلیالظّلمات، اُولئک أصحابالنّار هُم فیها خالُدون» آنها در جهنّم مخلّد هستند. اگر شیعهای برود سنّی شود، والله! در [جهنّم] مخلّد است. چرا؟ این آیه قرآن چه میگوید؟ تو از نور به طرف ظلمت رفتی، نه از ظلمت به طرف نور رفتی. چرا متوجّه نیستید؟! توجّه بفرمایید! پدران ما کجا رفتند؟! مادران ما کجا رفتند؟!
من یکوقت یادم میآید، در صحن رفتم، دیدم روی صورتم دو دانه مو در آوردهاست. حالا تمام [صورتم] سفید شده و چهار دست و پا راه میروم. باز هم میگویم: خدایا! ما همینجور باشیم، میگویم: حسینجان! امامزمان! من سگ تو هستم. چهار دست و پا راه میروم و افتخار میکنم که هفتاد و چند سالم هست و دارم به عشق امامزمان (عجلاللهفرجه) چهار دست و پا راه میروم. بعد گفتم: آقا! الآن میگویی سگ اصحابکهف که اطاعت کرد، تو آنهم نیستی. گفتم: خرت هستم. گفتم: خر بلعم هم اطاعت کرد. هر چه رفتم بگویم [دیدم نمیشود]، توبه کردم؛ دیدم دروغ میگویم. بعد گفتم: ایخدا! هر چه هست، تو مرا خلق کردی، تو کار خودت را با من بکن! اینها که بهمن مراجعه میکنند، خودت جواببده! من آخر چهکاره هستم؟! حالا میدانید چرا اینطور میشویم؟ حرف سر ایناست.
عزیز من! ما یک علم تشخیص داریم، یک فهم به تشخیص داریم، یک تشخیص [داریم]. همه ما علم به تشخیص داریم. کسی نیست که نداشتهباشد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: این شورویها، درستاست که میگویند طبیعت؛ اما همان طبیعت خداست. میگفت: نمیشود آدم منکر خدا بشود. ما میگوییم خدا، آنها میگویند طبیعت؛ پس [آدم] منکر خدا نمیشود؛ اما منکر ولایت میشود.
حالا این علم به تشخیص شد. ما یک فهم به تشخیص هم داریم. مثلاً میگوییم قرآن درستاست؛ اما عمل چه؟ لَنگ هستیم. پس چهچیزی خوب است؟ یقین به تشخیص. اگر یقین به تشخیص داشتی، درستاست. یقین به علیبنابیطالب (علیهالسلام)، یقین به امامزمان (عجلاللهفرجه)، یقین به ماوراء، یقین بهقرآن، یقین به احکام. خب اگر یقین داشتهباشیم، که کار ما بهتر از ایناست.
خیلی ما متوجّه نیستیم. والله! بالله! کلاه سر ما میرود. من عقیده شخصیام ایناست که یکذرّه، خودتان را فارغ کنید! من به دوستعزیز خودم میگویم، به نور چشمم میگویم: درس بگو! درس اقتصاد بگو! به مهندسها همدرس بگو! یکوقتی هم برای فکر بگذار! اینکارها که داری میکنی، صحیح است. من از اوّل عمرم امر نکردم. وقت خودت را تقسیم کن!
مگر روایت نداریم که امام فرمود: اینقدر [هشتساعت در شبانهروز] عبادت کنید! [هشتساعت کار کنید]، اینقدر [هشتساعت] هم راحت باشید؟ چرا عمل نمیکنید؟! مگر به ماوراء اعتقاد ندارید؟! روزی را خدا میدهد. کاسه داغتر از آش نباشید! همه کارهایتان را تقسیم کنید! نیمساعت، یکساعت را هم برای فکر ولایت بگذارید! اینکه میگوید: نیمساعت فکر بهتر از هفتاد سال عبادت است؛ یعنی فکر ولایت کنید! برای چه هفتاد سال عبادت را به تو میدهد؟ وقت خودتان را تقسیم کنید!
ما در زندگی مثل آنمرد اصفهانی شدیم. یک اصفهانی بود [که] هر چه زن میگرفت، طلاق میداد. یک زن اصفهانی گفت: من زنش میشوم. گفتند: تو را طلاق میدهد. گفت: باشد. رفت خودش را خیلی درست و راست کرد. آمد و خودش را نشان آنمرد داد. مرد هم یکقدری مثل اصحابشمال بود، چشمش آب خورد. (کسیکه چشمش آببخورد باشد، آنطرفی است. اصلاً اصحابیمین نباید چشم داشتهباشد که نگاه به زن مردم، نگاه به جاهایی که خدا نگفته، بکند. این چشم نیست، این چشم حیوانی است) . حالا گفت: باشد؛ اما هر چه گفتم باید بشنوی! گفت: باشد. گفت: شب که میشود باید هِی بیندازی. (من یادم میآید، اینها میآمدند بالای سر در میدان، میگفتند: ورچین! ورچین! آنها میگفتند: بگیر و ببند!) ، اوّل باید بروی آنجا، گفت: باشد. صبحها که میشود باید بیایی دم حمّام، لُنگ بدهی. روز هم که روشن میشود، نان سنگک بفروشی! [همینطور تا آخر روز را برایش کار تعریف کرد. آنمرد هم] گفت: باشد. [بعداً] دیدند چند وقت است که [این] زن را طلاق نمیدهد. گفتند: چطور شد؟ گفت: آخر این زن، بهمن وقت نمیدهد.
بابا! دنیا به ما وقت نمیدهد. آیا وقتت را تقسیم کردی که بنشینی نیمساعت، فکر ولایت کنی؟! آیا تقسیم کردی نیمساعت فکر کنی ببینی این حرفها چیست؟ آیا تقسیم کردی که ببینی در دنیا چهکار کردی؟ حالا آیتالله هم شدی، آیتاللهالعظمی هم شدی! آخرش میگوید چه؟ میگویند: زیارت آقا ابوالفضل برو! میگوید: نه! او که کفایه نخواندهاست! آخرش هم اینجور میشوید. خوب عزتتان کردم!؟
درس ولایت بخوانید! به ماوراء دست پیدا کنید! درس ولایت بخوانید و در اصطبل امامسجّاد بروید! ماوراء در اختیار غلام امامسجّاد (علیهالسلام) است. تمام اینها دعا میکنند، باران نمیبارد؛ اما غلام امام، تا دعا میکند، باران میبارد. آسمان، به امر غلام امامسجّاد (علیهالسلام) است که جسارت کنم، در طویلهاش است. کجا میروید برای خودتان چیزی درست میکنید؟ بهقرآن! به روح تمام انبیاء! هر چه هست درِ خانه دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است. آنها باید به شما بدهند. کجا میروی؟ جایی خبری نیست. حالا اگر رفتی، بعداً میفهمی [که] هفتاد سال، اشتباه رفتی. بیا برو که یکدانه «العلمُ [نورٌ] یقذفه الله فی قلب من یشاء» به شما بدهد. بیا برو درِ خانه ائمه (علیهمالسلام) که علم حکمت به تو بدهد. بیا برو تقوا داشتهباش! جزء متقین بشو و هفتاد و دو فرقه را محکوم بکن! کجا اینقدر درس میخوانی؟ بیا برو درس ولایت بخوان! کجا بروی؟ یکگوشه. بهدینم قسم! حرفی که دارم میزنم اگر بخواهم برای خودم بگویم، خدا من را به دین یهودی ببرد. من یکچیزی بود که میخواستم بگویم، [در آن] ماندهبودم. ندا آمد [و] گفت: من خودم معلّمت میشوم. بابا! خدا معلّمت میشود، کجا میروی اینقدر تملّق میگویی؟ بیا خدا معلّمت بشود.
عزیز من! گوش بدهید! قدری تفکّر داشتهباشید! من عقیدهام ایناست که یکدانه نوار، یکماه، یکسال فکر میخواهد که توی ماوراءِ این حرفها خُرد شوید. اصحابیمین اختیاردار هستند. نه اینکه خیلی خیلی بالا بروید. یکذرّه است. مگر آصف نیست که میگوید یکذرّه علم کتاب دارد؟ چه علمی دارد؟ علم علی (علیهالسلام) دارد. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید: «أنا قرآنالنّاطق» آصف، به چشم هم نزدن، فوراً تخت بلقیس را میآورد. سلیمانش را حیرتزده میکند.
بابا! من دلم میخواهد شما بیایید امامزمان (عجلاللهفرجه)، ماوراء را در اختیار شما بگذارد. والله! بالله! تالله! بهدینم! قصدم همیناست. بیا برو ببین میشود یا نمیشود. خودتان که خواندید. خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! میگفت؛ خوب خواندیم و خوب گفتیم و خوب نفهمیدیم. آصف میگوید: من ذرّاتی از علم کتاب را دارم. والله! بهدینم! امامزمان (عجلاللهفرجه) میدهد. تو بیا برو، ببین میدهد یا نمیدهد؟
اما میدانید ما چطور از امامزمان (عجلاللهفرجه) میخواهیم؟ یکچیز بگویم بخندید! هر کسی این نوار من را میشنود هم بخندد! خدا حاجشیخعباس را بیامرزد! گفت: ما یکوقت طرفهای یازده، دوازدهشب دیدیم کسی درِ خانه ما را میزند. (این بیچاره بندهخدا، خیلی قدرت هم نداشت، حاجآقا تشریف دارند، میشناسند.) گفت: آمدیم، بهمن گفت: یک استخاره کن! گفت: رفتیم و استخاره کردیم. گفتیم: یا خوب است یا بد. گفت: ما گفتیم این [شخص] کارِ خیلی ضروری دارد. به او گفتم: استخاره را برای چه کردی؟ گفت: صبح میخواستیم گاومان را نعل بزنیم، میخواستیم ببینیم خوب است یا بد؟ تو میخواهی گاوت را نعل بزنی که میروی درِ خانه امامزمان (عجلاللهفرجه)، به تو چهچیزی بدهد؟!
مگر نبود که یک سلطانی بود، وزیری داشت که ناصبی بود. گفت: این شیعهها بر حقّ نیستند، آنها [اهلتسنّن] برحقّاند. (خدا میداند من چقدر ناراحتم، بعضیها دنبال اینها میروند. اصحابشمال خُدعهگرند، اهلتسنّن خُدعهگرند. کجا دنبال اینها میروید؟) حالا خُدعه کرد. رفت یک قالب [درست] کرد [و بر روی آن نوشت]: ابابکر، عمَر، عثمان، علی. به این انار فشار آورد. پیش خلیفه آورد [و] گفت: اینکه دیگر آیات خداست. او هم چهار تا از شیعهها را خواست [و] گفت: جواب بدهید! اگر جواب ندهید، همهشما را میکشم [و] نسلتان را برمیاندازم؛ این دیگر آیات خداست، باید جواب بدهید! گفتند: یکهفته به ما وقت بدهید! اینها آمدند [و] متوسّل شدند. شب آخر که شد، حضرت آمد [و] گفت: او [وزیر] قالب درست کردهاست. قالب هم در بالاخانه است. وقتی میخواهید بروید، از سلطان بخواهید که او [وزیر] را جایش کند، با او [سلطان] بروید، نه اینکه وزیر زودتر برود [آن قالب را] بردارد. وقتی رفتند، دیدند قالب هست. باید از امامزمان (عجلاللهفرجه) چیز مهمّ بخواهید!
من راجعبه یکقسمت خواستم. دیدم امشب جواب نداد، فردا هم جواب نداد. به امامحسن عسکری (علیهالسلام) متوسّل شدم. گفتم: آقاجان! تمام خلقت دست پسر توست. تمام باران دست پسرت است. نَفَسهایی که عالم میکشند، دست پسر توست. با تمام این حرفها، امر تو به او واجب است. امر کن که جواب من را بدهد! فرداشب جواب داد. بفرما! حالا اینها چه میکنند؟ اینها را همچین میکند ببیند تو چطور هستی؟ آیا دست بر میداری [یا نه]؟
بابا! در را بزن! بهدینم! اگر در را زدی، به تو جواب میدهد؛ اما تو داری این در را میزنی، چند در دیگر را هم میبینی. [او هم] میگوید: برو همان در را بزن. یکچیزی من میگویم، بعضیها میخندند! امامشناسی؛ یعنی اینکه بدانیم آنچه که داریم در اختیار امام است. ما زمانیکه تذکره [گذرنامه] پانزدهتومان بود، آنجا رفتیم. ما جوان بودیم. فوری پیش موسیبنجعفر رفتم. گفتم: آقاجان! همه چیزم دست توست، شهوتم را بگیر! وقتی میخواهم بروم، بهمن بده! همینطور سَر و ساده گفتم. اصلاً ما خواجه خواجه بودیم. در کرمانشاه که داشتیم میآمدیم، یکمقدار به ما برگرداند. بابا! من عقلم میرسد که بگویم شهوتم همدست توست. این امامشناسی است. این یکقدری به اصحابیمین نزدیک شده [است]. حالا ما درس خواندهبودیم؟ کسی به ما یاد دادهبود؟ حاجشیخ عباس یاد دادهبود؟ یادت میدهد، قربانت بروم، عزیز من! یادت میدهد. اصلاً یادت میدهد [که] چهچیزی بخواهی؟ بیایید بچشید! ببینید یادتان میدهد یا نمیدهد؟
پس عزیزان من! بنا شد [که] درس بخوانید! خوب هم بخوانید! درس بگویید! قشنگ هم بگویید! درس، سرافرازی میآورد. اگر درس نخوانید، پیش رفقایتان سر به زیر هستید. قشنگ درس بخوانید! اما همه اینکارها را که میکنید، توی اینکارها، یکوقتی را هم برای خودتان نگهدارید! خدا میداند چقدر لذّت دارد! به خود خدا! اگر کسی بچشد، میفهمد چقدر لذّت دارد.
چند تا چیز است که لذّتش طوری است که همانطور که کسی ولایت را نمیفهمد، آنرا [هم] نمیفهمد. یک حاجمظلوم بود. خدا رحمتش کند! مرد خوبی بود. ما [به] باغچهاش میرفتیم. یک خوبیاش اینبود که تمام انار باغش را به مردم میداد؛ اما اشخاصش را هم میشناخت. یکوقت میآمدند. تا میفهمید یکمقدار [مشکل دارند]، یکی دو تا انار جلویشان میگذاشت و توی باغچه میرفت؛ میگفت: میخواهم علف بچینم؛ اما بهمن هم اجازه حرف دادهبود، هم اینکه پیش من مینشست و من را خیلی دوست داشت. من هم او را دوست داشتم. ایشان مریض شد. ما برایش متوسّل شدیم. یکوقت من خواب دیدم که در باغش آمدم. گفت: حسین! یکنفر است، بعضی وقتها اینجا میآید و آنچه جهات خوبی است در او جمع است. من یکفکری کردم، دیدم بهغیر امامزمان (عجلاللهفرجه) هیچکس نیست که تمام جهات خوبی را داشتهباشد. این آقا، یک جهت دارد سخی است، یک جهت دارد ایناست؛ اما همه جهات مال اوست. ما رفتیم تَهِ [آخِر] باغ، دیدیم [که] آقا هست. حالا اوّل انقلاب بود. گفت: حسین! خوشی تمام شد. (حالا ببین آدم فضول چهطور است؟ خودش یادت میدهد.) گفتم: آقا! فرمایش شما درستاست. جدّ شما هم همین را گفتهاست. خوشی در عالم نیست؛ اما به نظر من دو تا خوشی است: یکی بیتوتهشب، بعد با دستم از پا تا سرِ ایشان را اشاره کردم و گفتم: یکیدیگر هم اینکه آدم خدمت امامزمانش باشد. یک لبخند زد. بابا! خوشی در عالم نیست. بیایید بشنوید! من رفتم به حاجمظلوم گفتم، آقا اینجاست. یکمقدار دست و پایش را جمع کرد. یکدفعه گفت: من باید پیش ایشان بروم، من باید پیش ایشان بروم. دستهایش را بالا زد و وضو گرفت. ما هم آمدیم. من رفتم، گفتم: کارهای حاجمظلوم را بکنید که ایشان میمیرد. گفتند: نه! این باید باشد تا امامزمان بیاید، بعد فردایش مُرد.
پس باباجان! بهدینم قسم! اگر شما بیایید و جزء اصحابیمین بشوید، تمام لذّتهای عالم پیش شما ذلّت است. لذّت آناست که آدم در عالم رؤیا خدمت امامزمانش باشد. نیاید کسی جارو به دم ما ببندد! نه کسی باور میکند، آخرش هم یا دلش برای ما میسوزد یا [اینکه] میگوید دروغ میگوید. این دو تا را بهمن میبندد. خیلی لذّت دارد! اگر گفتید لذّتش برای چیست؟ لذّتش از برای ایناست که اگر در عالم رؤیا خدمت امامزمان (عجلاللهفرجه) بودی، خدمت همه خلقت هستی. مگر او یکنفر است؟ او یک خلقت است. بیایید از این آب زندگانی بچشید! خضر از این آب زندگانی چشید، موسی را فلج میکند. عزیزان من! بیایید بچشید! هفتاد و دو فرقه را فلج کنید! کجا میروید درس میخوانید؟! به درسخواندن که به جایی نمیرسید! اگر خیلی عزّتت کند، یکمقدار باد به تو میدهد. درس باد به تو میزند. ولایت است که باد تکبّر را تمام میکند. ایناست اصحابیمین.
حالا ناراحت نباشید! بیایید در شُرُف اصحابیمین باشید! إنشاءالله، امیدوارم بشوید! مگر سلمان نشد؟ سلمان پدرش هم درست نبود. شما الحمد لله پدرتان یا مجتهد است، یا فاضل است، یا دانشمند است، یا ولایتی است. من یکحرفی بزنم: سلمان، در ظاهر نطفهاش خارجی بوده؛ اما تو نطفهات ولایی است. تو به اصحابیمین نزدیکتر هستی؛ اما کار کن! او کار کرد. بلال سیاه کار کرد. اباذر کار کرد. چهکاری کرد؟ در یقین خودش کار کرد، نه اینکارها که ما میکنیم، تا به کلّ یقین رسید.
عزیزان من! بیایید در ولایت کار کنید! بیایید یک بیتوتهای بکنید! خودتان را محتاج ببینید! والله! بالله! میدهد. من از تمام شما عذرخواهی میکنم. باید من را عفو کنید! ببخشید! من درس پیش شما پس میدهم. شما الحمد لله همهتان دست به ماوراء زدید؛ اما بدانید که همینطور که ولایت حدّ ندارد، [اصحابیمین] هم حدّ ندارد. حدّش ایناست که شما میشوید «سلمان مِنّا أهلالبیت» جزء اهلبیت میشوید. تا جزء اهلبیت نشدید، به حدّ نرسیدید.
باید از خدا بخواهید! آنها شما را میرسانند. آنها اختیار دارند. عزیز من! بیا برو ببین به تو میدهد یا نه؟ مگر اصحابامامحسین (علیهالسلام) نرفتند؟ مگر به ایشان نداد؟ بهطوری به ایشان داد که آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: پدر و مادرم به قربانتان! [اینها] امر را اطاعت کردند. امر یمین را اطاعت کردند. شما هم بیایید امر یمین را اطاعت کنید! امر یمین اطاعتکردن ایناست که نگاه بهدنیا نکنید! اگر نگاه بهدنیا کردید، نگاه به اصحابشمال کردید. عزیزان من! بیایید به اصحابیمین نگاه کنید تا خودتان اصحابیمین بشوید! مگر نمیشود که بشوید؟! چرا [میشود]. چهکسی میکند؟ امامزمان (عجلاللهفرجه). بهدینم قسم! (خودم را رسوا میکنم،) چند وقت پیشها دیدم، تمام خلق اینطرف بودند، آقا امامزمان تک و تنها بود. کجا امامزمان، امامزمان میکنید؟ تک و تنها بود. خدا میداند، من از ناراحتی، از غصّه و فکر چه به سرم آمد!