شجره توحید

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
شجره توحید
کد: 10458
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1375-07-27
تاریخ قمری (مناسبت): 5 جمادی‌الثانی

أعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم

العبد المؤید، رسول المکرم أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و أصحاب‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! بارها گفتم [که] یک‌چیزهایی خیلی قُلاست [یعنی آسان است]؛ امّا مزدش خیلی هست؛ امّا همّتش کم است؛ این‌هم کارش خیلی قُلا و آسان است؛ امّا همتش کم است. مثلاً شما یک‌دانه سلام این‌طوری به امام‌حسین (علیه‌السلام) بدهی، ثواب یک زیارت به شما می‌دهد، این‌را باید یقین کنید. این‌همه راه می‌روی، خدا موکلان هر زمانی را لعنت کند، الآن که نمی‌توانیم برویم قبر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را زیارت کنیم؛ امّا این‌قدر این‌ها کرامت‌شان ابعاد دارد؛ همیشه برای یک مؤمن راهی گذاشتند، می‌گوید: اگر قبر من را نگذاشتند بیایی، یک سلام به‌من بده! امام‌حسین (علیه‌السلام) به یک سلام قانع است! رفقای‌عزیز! این‌را من می‌گویم که ان‌شاءالله امیدوارم که همّت داشته‌باشید.

یک شخصی بود [که] در گمرک آمد، یک‌نفر از این سنّی‌ها خیلی ایشان را زد، [او را] زد و گفت: برو به علی بگو! این [شخص] دیگر [از] اوّلش باید [به] کاظمین بیاید و از آن‌جا به سامرا برود، باید [به] کربلا برود و [به] نجف برود؛ این قاعده‌اش است که آقایان که زوّار هستند، بهتر از من می‌دانند؛ چون‌که اگر [غیر از این‌طور] بروند؛ شاید که توهین به آقا امام‌حسن عسکری (علیه‌السلام) [و] آقا امام‌هادی (علیه‌السلام) بشود. باید آن‌جا [در کاظمین] قبر آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) و امام محمدتقی (علیه‌السلام) را زیارت کنند، بعد [به] سامرا [برای زیارت امام‌حسن عسکری (علیه‌السلام) و امام‌هادی (علیه‌السلام)] بروند، بعد [به] کربلا بروند [و] بعد [به] نجف بروند. این [شخص] یک‌سره [به] نجف رفت [و] گفت: علی‌جان! کتک‌ها که خوردم داری می‌بینی، آن‌ها هیچ‌چیز؛ امّا [این‌که آن سنّی] گفت: برو به علی بگو؛ خیلی من را رنج می‌دهد. [دارد] می‌گوید؛ یعنی شما نمی‌فهمید [و] نمی‌دانید. ببین آقاجان! چقدر این آدم به امامِ خودش اطمینان داشت [که می‌گوید امامم] می‌داند، می‌گوید من را رنج می‌دهد [که] این حرف را به‌من زده‌است. یک‌قدری فکر کنیم، یک‌قدری اندیشه داشته‌باشیم. ببین چه‌جور امام‌شناس است، می‌گوید: من را رنج می‌دهد [که آن سنّی] می‌گوید تو نمی‌فهمی! تو نمی‌دانی! خلاصه بیتوته کرد؛ یک‌دفعه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به او گفت که من کاری به او ندارم، گفت: یا علی! چرا؟ گفت: حق به گردن من دارد. این مطلب را دو جور علمای‌اعلام، مروّج احکام نقل کردند؛ حالا هر دو جورش را من می‌گویم. یک‌جور نقل کردند [و] می‌گویند که این آدم یک‌وقت پُستش کنار شریعه [فرات] بود، یک‌نگاه به این شریعه کرد [و] گفت: حسین! یک‌قدری از این آب به تو می‌دادند، چطور می‌شد؟! اشکش جاری شد. یک‌روایت داریم، می‌فرمایند که نه! [این‌شخص] آمد برود، یک سلام به آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داد. [امام] گفت: این حق به گردن ما دارد، ما فعلاً کاری [با او] نداریم! وقتی‌که این [شخص از کربلا] برگشت، اتفاقاً پُست همان [شخص سنّی] بود. [به او] گفت: [آیا آن حرف را] به علی گفتی؟ گفت: آره! گفت: چه‌جور شد؟ گفت: علی (علیه‌السلام) این‌جور گفت [ماجرا را برایش تعریف کرد، آن سنّی] گفت: قسم به کسی‌که جان همه عالم به قدرتش است! آن‌موقع که من سلام دادم یا این حرف را زدم، هیچ‌کس [آن‌جا] نبود. ایشان شیعه شد. حالا آقایان ببینید یک سلام به امام‌حسین (علیه‌السلام) دادن، یک سلام به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دادن [چه اثری دارد]، چرا کوتاهی می‌کنید؟!

ما باید یقین به این حرف داشته‌باشیم، یقین خیلی کارساز است، والله! عبادت کارساز نیست. رفقای‌عزیز! نماز کارساز نیست! روزه کارساز نیست! حجّ کارساز نیست! حالا نگویید [که] ایشان با نماز بد است و کافر شده! هر چه می‌خواهید بگویید، این‌قدر پوستِ من کُلُفت است که اگر هر چه بگویید، من همان راهی که [دارم] می‌روم را می‌روم. ببینید چه می‌گویم؟ چرا کارساز نیست؟ یقین کارساز است. الآن یک‌روایتی خدمت آقایانی [که] تشریف نداشتند، [سایر] آقایان بودند، من نقل کردم: شخصی خدمت امام‌صادق (علیه‌السلام) آمد [و] عرض کرد: فلانی خیلی آدم خوبی است! [امام] گفت: چه خصوصیاتی دارد؟ گفت: دائم روزه است، این یک، همیشه نماز می‌خواند، چه نمازی؟! نماز شب، نمازهای نافله، دلش به پشتش چسبیده، خیلی از عبادت فرسوده شده، خدا خدا می‌کند. گفت: عقلش چه‌طوری است؟ ببین هان! [این] یعنی‌چه؟ یعنی آیا این‌کار را از روی عقل می‌کند یا نمی‌کند؟! اصل عقل است! عقل یعنی‌چه؟ یعنی ولایت. ولایت یعنی‌چه؟ یعنی اطاعت. اطاعت یعنی‌چه؟ یعنی یقین به این حرف.

من قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، بیایید یک‌قدری از امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بخواهید [که] ما این حرف‌ها را یک‌قدری معنی‌اش را بفهمیم، عصاره‌اش را بفهمیم، حرف که خیلی زده می‌شود، شما این کتاب‌ها را ببین! چقدر روایت و حدیث درونش است. همه آقایان هم می‌دانند، بهتر از من هم می‌دانند؛ امّا چرا این‌قدر ما عقب افتادیم؟ یقین نداریم. من امروز قول دادم به شما که از شجره توحید صحبت کنم. یکی از رفقای من، راجع‌به این قسمت فرمایشی فرمودند، من می‌خواهم یک‌قدری به عقل خودم عصاره‌اش را بگویم؛ اگرنه خیلی نقل شده‌است. آیا عصاره این [روایت] چیست؟ اگر ما روایت و حدیث را، عصاره‌اش را نفهمیم، یک‌چیزی خواندیم؛ همین‌طور که خواندند؛ خواندند و نفهمیدند، گفتند و نفهمیدند؛ جداً من می‌گویم. حالا من ثابت می‌کنم. همین آقایی که دارد این روایت را می‌خواند، ببین خودش چطور است! همان آقایی که این روایت‌ها را دارد نقل می‌کند، ببین چطور می‌گوید!

یکی از اساتید حوزه، نه یک‌نفر که بگوییم که [یک فرد عادی است]، یک‌وقت ما یک‌جایی بودیم، مهمان بودیم، این [شخص] این‌قدر به‌اصطلاح خودش، [به] اصطلاح خودش علم دارد، علم دارد و علمش بالاست، یکی از اهل‌علم بود؛ به‌من گفت: یک سؤال از ایشان بکن! سؤال کردیم که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با ما چه فرقی دارد؟ خیلی با شهامت، نه این‌که، همچین با شهامت [گفت: خدا] تکلیف را معلوم‌کرده، [در قرآن] گفته: «بشرٌ مثلکم»: آن [یعنی پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] هم مثل ماست! گفتم: حاج‌آقا! من یک سؤالی از شما دارم،(این‌قدر این متکبّر بود [که] نگفت بفرمایید! همچنین کرد: یک‌قدری سرش را تکان داد.) گفتم؛ [این‌که خدا] گفته: «بشرٌ مثلکم» یعنی مثل شماست؟! یک‌قدری سرش را بیشتر تکان داد. گفتم: [آیا] به شما وحی می‌رسد؟ نه، [آیا] به شما گفته «إنّ الله و ملائکته و یصلّون علی النّبی یا أیها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» [آیا باید] کل خلقت بیاید تسلیم شما شود؟ یا آقا! این‌که جبرئیل به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نازل می‌شود، این‌را که قبول داری که! [آیا] به تو جبرئیل نازل می‌شود؟ نه! [آیا] وحی به تو نازل می‌شود؟! نه! [آیا] قرآن به تو نازل‌شده؟ نه! [آیا] تو علم اوّلین تا آخرین [را] داری؟ نه! پس چرا [این حرف را] می‌گویی؟! [به او] گفتم: چیزی که نمی‌دانی چرا می‌گویی؟! آقا! این [استاد حوزه] را می‌گویی، دست و پایش را جمع کرد و آن بنده‌خدا هم [که] بنا بود [و] این‌را آورده‌بود؛ یک کارهایی داشت و [اصلاً] متوجه نشد [که] ما با این [استاد حوزه] این‌طوری بحث کردیم. آقا! ماشینش را سوار شد و رفت. این یک. ببین حالا! این‌قدر این آقا روی خودش حساب می‌کند [که] خودش را پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حساب کرده!

والله! دین غریب است! به‌قرآن! زهرا (علیهاالسلام) غریب است، به‌قرآن! علی (علیه‌السلام) غریب است، غربت این‌ها، این‌ها هستند. حالا این‌ها خوب‌ها هستند، شما حسابش را بکن، ببین تمام عالم کافرند [و] ضد علی (علیه‌السلام) هستند، ضد پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستند، حالا ما چهارتا خوب‌ها، چهارتا خوب‌ها، که یکی از اساتید حوزه است، خب بیا، این‌چه می‌گوید! حالا این از این، حالا از این‌چه چیزی عمل می‌آید؟! یکی از این منبری‌ها که اسمش را نمی‌آورم، [می‌گویند] خیلی ولایتی [است]، تا می‌گویی، می‌گویند: فلانی خیلی ولایتی، ولایتی، ولایتی [است]! تا اسمش [را] می‌آوری معروف است. ایشان دارد به یک‌طوری زندگی می‌کند [که] همه‌اش دَم از حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) می‌زند، همه‌اش دَم از امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌زند، ایشان معروف شده [است]. نمی‌خواهم طوری حرف بزنم که ایشان شناخته شود. ایشان در صحبت‌هایش، وقتی‌که صحبت می‌کرده، والله! آدم [نمی‌خواهد او را ببیند] یک درویشی بود [که] ما با او مشهد بودیم، من خیلی احترامش می‌کردم. یک‌نفر بود، به این درویش یک‌حرفی زد [و] یک توهینی به او کرد، [درویش] به آن‌شخص گفت که من توی باغ رفتم [و] خودم را [به دار] بستم، می‌خواستم خودم را خفه کنم. آن شخصی که یک توهینی به این [درویش] کرد، گفت: چرا؟ گفت: می‌خواستم مثل تو را نبینم!. راست‌راستی آدم این‌ها را نمی‌خواهد ببیند، توی باغ برود و خودش را مثل همان درویش به دار بزند. حالا این آقا، حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را مثل یکی از دخترهای آقایان قرار داده [است]. آخر باباجانِ من! تا چه‌موقع تملّق می‌گویی [که] یک لقمه نان می‌خوری؟! مشرک به خدا! چه‌چیزی تو می‌گویی؟! چه‌کار داری می‌کنی؟! والله! آن‌زن، آن خانم هم راضی نیست [که این حرف را می‌زنی]؛ چون‌که می‌فهمد این [شخص] دارد دروغ می‌گوید، این [صفت] ها را هم ندارد، این [دختر] ی که تو گفتی [آیا] احکام به این نازل‌شده؟! اینی که تو گفتی «اُمّ‌أبیها» است؟! این کسی‌که تو گفتی علم اوّلین تا آخرین را دارد؟! این کسی‌که تو گفتی ناموس خداست؟! این کسی‌که تو گفتی دعا نکرده، ستون‌های مسجد همه از جا حرکت کردند؟! این کسی‌که تو گفتی «علمُ الله» است؟! والله! آدم دلش خون‌است، بفرما! حالا اگر من می‌گویم، درست می‌گویم.

رفقای‌عزیز! قربان‌تان بروم جلوی پایتان را بگیرید! من به بعضی‌ها می‌گویم [اما] باز جلوی پایش را نمی‌گیرد، من نمی‌دانم پایش لَق است؟! چه‌طوری است؟! والّا! هر چه به او می‌گویی! دوباره یک‌جای دیگر می‌رود، من به قربانش بروم، فدایش شوم، خیلی به گردن من حق دارد، راست‌راستی که حق دارد! در هر قسمتی حق دارد؛ امّا خب دلم می‌سوزد؛ [چون] می‌فهمم، باباجانِ من! به تو می‌گوید: مؤمن از یک‌جا دو دفعه گزیده نمی‌شود؛ چند دفعه تو را گزیدند [و] دوباره می‌روی؟! آخر این بدن تو چه‌طوری است؟ ضد زهر است؟ دوباره می‌روی [و] دوباره گزیده می‌شوی! قربانت بروم، نمی‌خواهد جایی بروی؛ حواست جمع باشد! حالا می‌دانی [که] چرا به تو می‌گویم [هر جایی] نرو؟ [شما] این آقا را هر وقت دیدی، از او بدت می‌آید؛ امّا اگر نرفته‌بودی، این‌را یک‌آدم ولایتی می‌دیدی؛ [به خاطرِ] این‌است، من محضِ این می‌گویم [که هر جایی] نرو! می‌دانم شما که من خدمت‌تان بودم، دیگر بی‌انصافی است [که] من بگویم شماها سُر می‌خورید، نه؛ امّا می‌خواهم به آن‌آقا بدبین نشوی. ببین من تا کجا را دارم می‌خوانم! والله! نمی‌خواهم به آن‌مرد بدبین باشید! بگذار توی همان لاک خودش باشد.

حالا بنا شد، ما قول دادیم [که از شجره توحید صحبت کنیم]، إن‌شاءالله به یاری خدا که روایت صحیح داریم، حالا من شاید یکی پس و پیش بگویم؛ امّا این‌ها یکی هستند. ما یک شجره توحید داریم، ریشه‌اش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، ساقه‌اش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، میوه این [شجره] قرآن است، برگ این [شجره] شیعه‌ها هستند. خب، چرا می‌گوید [شیعه‌ها] برگ هستند]؟ [چون] برگ میوه را حفظ می‌کند! این درخت را حفظ می‌کند؛ یعنی اگر درخت برگ نداشته‌باشد، زیبایی ندارد. خب چرا؟ پس اگر این‌طوری است، آقاجان من! شما می‌توانید به‌من اعتراض کنید [و] بگویید که این [برگ؛ یعنی شیعه درخت را] حفظ می‌کند یا ولایت [آن‌را] حفظ می‌کند؟! یا خدا [آن‌را] حفظ می‌کند؟! یا قرآن [آن‌را] حفظ می‌کند؟! می‌توانید به‌من اعتراض کنید. حالا من جواب اعتراضت را می‌دهم. اگر یک خیمه‌ای زدند [که] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) تویش است، امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام» یعسوب‌الدین، امام‌المبین یا حضرت‌زهرا، صدیقه‌طاهره (علیهاالسلام)، امام‌حسن (علیه‌السلام)، امام‌حسین (علیه‌السلام)، مثل همان حدیث کساء، عباء قیمت دارد یا این‌ها [یعنی پنج‌تن]؟! یا آن چادر قیمت دارد یا این‌ها [یعنی پنج‌تن]؟! اگر ما می‌گوییم [که برگ آن‌را] حفظ می‌کند؛ [چون] برگ به منزله یک چادر است، اصلِ [درخت] میوه‌اش است و ریشه‌اش است و ساقه‌اش است. این حرف را زدم که شیطان در دل شما هیجانی پیدا نکند؛ پس اگر می‌گوید برگ این‌طوری حفظ می‌کند، این‌طوری است؛ مثل یک چادری [است] که [آن‌را] حفظ کند.

روایت دوم: امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید، به دوستانش، به شیعه‌هایش می‌گوید: یک‌کاری بکنید که باعث زینت ما باشید! زینت یعنی‌چه؟! زینت یعنی‌چه؟ قربان‌تان بروم، عزیز من! زینت یعنی‌چه؟ خب برگ درخت هم زینت است. حالا اگر می‌گوید امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ساقه [درخت] است؛ اگر [شما] رعیت نیستید، آدم فهمیده همه‌چیز [را] می‌داند، من یک پاره‌وقت‌ها گفتم؛ گفتم این آقا که مهندس شده، اگر درس دکتری هم می‌خواند، دکتر می‌شد. اگر می‌رفت [و] درس طلبگی می‌خواند، خدای‌نخواسته مرجع‌تقلید می‌شد؛ مغز، یک مغزی است [که] پیشرفته است؛ امّا مثل من خِنگ نیست، من خنگ هستم، راست‌راستی من در مقابل شماها خِنگ هستم! حالا اگر می‌گوید [که] این [شیعه] برگ [درخت توحید] است، آقای‌مهندس فلانی! باید جدا نشوی. من یک برگ درخت کَندم [و] دیدم [که] یک شیره‌ای دارد [و] این شیره‌اش به ساق درخت [وصل] است؛ گفتم: اَی به‌قربانت بروم! اِی پیغمبر! ای امیرالمؤمنین! ببین شیره‌اش به این ساقه درخت [وصل] بود. [پس] باید جدا نشوی! اگر یک پوست درختی را این‌طوری، یک‌قدری جدا کنند، بالایش خشک می‌شود. باباجان! عصاره این روایت این‌است. من دلم می‌خواهد توجه بفرمایید! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، اگر این پوست درخت را جدا کنی، یک قسمتی‌اش را؛ آب به آن بالای درخت نمی‌رسد [و] خشک می‌شود؛ وقتی [درخت] خشک شد، باید [آن‌را] سوزاند. خدا اوّلی و دوّمی را لعنت کند! ولایت را از مردم جدا کردند، گفت: «حَسبنا کتاب‌الله» تمام‌شان خشک شد، تمام پیروان‌شان خشک شد. چرا؟ جدا کرد، ولایت را جدا کرد. چرا می‌گوید [که] تمام گناهان عالم، گردن عمر است؟ ولایت را جدا کرد؛ قربان‌تان بروم، عصاره‌اش این‌است. دیگر چه‌کسی می‌توانست بگوید امام‌حسین (علیه‌السلام) امام است؟! رفتند امام‌حسین (علیه‌السلام) را به یک جرم کافری کشتند، عمر کرد! چرا؟ ولایت را جدا کرد.

حرف ولایت می‌زنند؛ امّا از ولایت جدا هستند. مثل آن آقایانی که بعضی‌ها یا عوام یا غیر امام، حرف ولایت را می‌زنند؛ امّا می‌بینی که نه، ولایت را اطاعت نمی‌کنند. اصل، اطاعتِ ولایت است! اگر ولایت را اطاعت کردی، ولایت را اطاعت کردی، شما چیز می‌کنی، ولایت داری! اگر [اطاعت] نکردی که ولایت نداری! حالا ببین یک [شخصِ] بی‌ولایت یک حرف‌هایی می‌زند؛ این هارون خدا عذابش را زیاد کند! یک‌روز این ندیمه‌هایش را به‌قول ما گفتنی، این دور و بری‌هایش [یعنی اطرافیانش] را جمع کرد، آن تملق‌گوها را [جمع کرد]، یک قسم کبیره خورد [و] گفت که هر فضیلتی، فضائلی از علی دارید بگویید، آزاد هستید [و] من هیچ کارتان ندارم! وقتی قسم خورد، این‌ها بنا کردند از معجزه، از فضائل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفتن، همه که گفتند، گفت: من [هم] یک فضیلت دارم، یک معجزه دارم [که] هیچ‌کدام‌تان نگفتید، گفتند خب خلیفه! بگو [ما] ببینیم. آخر این رؤسا یا حُکماء یا خلفاء یک کارهایی که برایشان ضرر دارد، این‌ها را یک‌قدری جلویش را می‌گیرند. آمدند به هارون گفتند که خلیفه! یک‌نفر است [که] همه‌اش به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) سَبّ می‌کند [یعنی دشنام می‌دهد]، بالأخره حالا [زمانِ] خلیفه چهارم است [و] این سَبّ‌کردن می‌ماند و برای شما درست نیست. فوری [هارون] گفت: او را بگیرید! [او را گرفت] و آورد [و] زندانش کرد. به این‌ها [یعنی ندیمه‌هایش] گفت که آن‌کسی‌که چند وقت پیش من زندانی‌اش کردم، می‌دانید [کیست]؟ گفتند: آره. گفت: دیشب خواب دیدم [که] پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، گویا با حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) تشریف آوردند، این مردی که سَبّ به علی (علیه‌السلام) می‌کرد، او را آوردند، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به او [گفت] که سَبّ به علی (علیه‌السلام) نکن! چرا سَبّ به علی (علیه‌السلام) می‌کنی؟ گفت: [این‌کار را] می‌کنم! گفت: من پیغمبر خدا هستم، امر می‌کنم [که این‌کار را] نکن! گفت: می‌کنم، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: علی! سزایش را به او بده! هارون دارد [این جریان را] می‌گوید! [هارون] گفت: ناگهان [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] گفت: ای سگ! برو! من از خواب بیدار شدم، رفتم دیدم [که] یارو توی زندان سگ [شده] است؛ [شما هم] بیایید [و] ببینید! بفرما! ببین [هارون] دارد چه‌چیزی می‌بیند! چه‌چیزی نقل می‌کند! آن‌وقت این [هارون] چه‌کار می‌کند؟ امام را می‌کشد، چرا؟ [چون] از شجره توحید جداست، برگ شجره نیست.

آخر آقایان! من به شما بگویم: ما دو شجره داریم، یک شجره توحید، یک شجره خبیثه، این [هارون] جزء شجره خبیثه است؛ یعنی جزء عمر و ابوبکر است؛ چون‌که [عمر] گفت: «حَسبنا کتابُ‌الله» [و] از شجره [توحید] جدا شد. این هارون هم از شجره [توحید] جداست. من یک نقل دیگر هم بکنم، یک‌روایت دیگر هم بگویم. ببین چه چیزهایی این‌ها می‌دیدند! یک‌نفر آمد [و] گفت که من زینب هستم، باز آمدند به هارون گفتند [که] یک زن است [که] می‌گوید من زینب هستم، هر کاری‌اش می‌کنیم، می‌گوید من زینب هستم، آخر تو چطور زینب هستی؟ [گفت:] من هر به چند سال [یک‌بار]، برادرم حسین یک‌دستی روی سرم کشیده [و] من یک‌دفعه به یک‌شب، موهای سرم می‌ریزد و خلاصه من جوان می‌شوم. حالا پیش موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) [آمد و] گفت: یابن‌عَمّ! یک زن هست [که] این‌طوری می‌گوید، [امام] گفت: گوشت و پوستِ ما خانواده به درنده‌ها حرام است، او را توی باغ‌وحش بِبَر، اگر او را خوردند دروغ می‌گوید. اگر راست می‌گوید که عمه من است. تا او را دَم باغ‌وحش بردند، گفت: من دروغ گفتم، من خلاصه یک دکّانی باز کردم. (مثل همین‌ها که امام‌زمانی می‌شوند [و] دکّان باز می‌کنند، حرف‌هایی می‌زنند [و] یک عدّه‌ای را [هم] گول می‌زنند؛ باباجان! مشرک نشو. قربانت بگردم، والله! خدا یک لقمه نان برایت می‌رساند!) پیش موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) آمد، گفت: این زن می‌گوید خودش [یعنی خود امام (علیه‌السلام) داخل باغ‌وحش] برود، حالا ببین خودش می‌خواهد خودش را رسوا کند. [هارون] دستور به این شیربان‌ها داد [و] گفت: تمام شیرها و ببرها را وِل [یعنی رها] کنید! زنجیرها را از گردن‌شان بردارید و [آن‌ها را] وِل کنید و یک نردبان گذاشت و آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) توی باغ‌وحش رفت، دید تمام این‌ها آمدند [و] به پاهای آقا پوز می‌مالند و دُم تکان می‌دهند؛ بعد دید رسوا شد و حالا جمعیت آمدند [و] دارند نگاه می‌کنند، گفت: یابن‌عَمّ! بیا بالا! تا [امام] می‌خواست بالا بیاید، دید یک شیری یک‌قدری دوید و یک‌چیزی به موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) گفت. [هارون] گفت: یابن‌عَمّ! آن [شیر] چه‌چیزی گفت؟ گفت که این شیر پیر بود، به‌من گفت: ای حجت‌خدا! من، این جوان‌ها [یعنی شیرهای جوان] می‌آیند [غذا] می‌خورند [و] من گرسنه می‌مانم، تو دستور بفرما [که] من سیر بشوم. [امام] گفت: من به آن جوان‌ها گفتم: وقتی غذا آوردند، [شما] نخورید [تا] این [شیر پیر] بخورد، [بعد شما] بروید [و غذا بخورید. هارون] خبیث فوراً اجازه غذا داد. وقتی غذا آوردند، همه آن‌ها آن‌جا رفتند، چُنده [زانو] زدند، نشستند، شیر پیر [غذا] خورد، سیر که شد، [شیرهای جوان] رفتند [و غذا] خوردند. خدا می‌داند [که] من چه‌قدر دلم خون‌است! بابا! حیوان امر امام را اطاعت می‌کند، [اما] ما [اطاعت] نمی‌کنیم، صاف نمی‌کنیم، خلاصه [به شما می‌گویم]. نمی‌گویم حالا همه را اطاعت نمی‌کنیم، من می‌بینم که این راست‌راستی ببین چه‌طور است! این [حیوان] امر را اطاعت کرد، گرسنه می‌ماند [و] نمی‌رود [غذا] بخورد، امر امام را اطاعت می‌کند.

حالا ببین این‌ها می‌بینند [و] می‌دانند؛ چون‌که از شجره توحید جدا هستند. این‌ها مثل این‌است که خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! خدا او را بیامرزد! می‌گفت: خدا این سُنّی‌ها را ساییده، به دوست‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ساییده [است]، این‌ها عبادت می‌کنند و پاک هستند. روح که از بدن‌شان بیرون برود، نجس هستند. ساییده‌شدن و عبادت‌هایشان را، همه را به شیعه‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌دهند؛ چون‌که برای آن‌هاست، این‌ها [یعنی اهل‌تسنن] برگ توحید نیستند، برگ شجره خبیثه هستند. آخر ما دو شجره داریم: یک شجره توحید داریم که ریشه‌اش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، ساقه‌اش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، میوه‌اش قرآن است، برگش هم شیعه‌ها هستند. قربان‌تان بروم، مواظب باشید [که] جدا نشوید! آن شجره خبیثه هم عمر است.

اگر شَرَف می‌خواهید، اگر انسانیت می‌خواهید، اگر علم می‌خواهید، اگر به معراج می‌خواهید بروید، اگر در آسمان می‌خواهید تصرف کنید، اگر آرامش می‌خواهید، اگر بهشت می‌خواهید، اگر فردوس می‌خواهید، اگر واقع می‌خواهید با این‌ها [یعنی ائمه (علیهم‌السلام)] بنشینید، بیایید این‌ها را اطاعت کنید [و] خودتان را از درخت شجره جدا نکنید. حالا چرا جدا می‌شوید؟ دلیل جداشدن چه‌چیزی است؟ الآن این آقا مهندس می‌خواهد بگوید [که] چرا جدا می‌شویم؟ چه کنیم [که] جدا نشویم؟ چه‌کار کنیم [که] جدا نشویم؟ خودت نمی‌خواهی جدا شوی، دنیا جدایت می‌کند، هوا و هوس جدایت می‌کند، همان خیالی که گفتی توی دلت می‌آید، جدایت می‌کند، تجدّد جدایت می‌کند، تکبّر جدایت می‌کند، خودخواهی جدایت می‌کند، تو جدا می‌شوی! او [یعنی شجره توحید] جدایت نمی‌کند.

آن [شجره] می‌خواهد [که تو جدا نشوی]، «هل من ناصر» دارد می‌گوید، توحید «هل من ناصر» می‌گوید، خدا دارد «هل من ناصر» می‌گوید، خب این حرف کفر است؛ امّا نه [کفر] نیست، چرا به موسی می‌گوید یا موسی! نعمت‌ها [ی] من را به این‌ها بگو [تا] با من رفیق شوند؟ [خدا] دارد «هل من ناصر» می‌گوید! امام‌حسین (علیه‌السلام) «هل من ناصر» می‌گوید، می‌گوید: بیایید من را یاری کنید؛ یعنی دین من را یاری کنید، دین جدّ مرا یاری کنید، بیایید این‌طرف [تا] نسوزید! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) «هل من ناصر» می‌گوید. چرا؟ من این‌ها را می‌گویم [که] یک‌قدری با این‌ها آشنا شویم، حالا که جبرئیل آمده [و] می‌گوید: یا محمد! بهشت برای تو زینت شده، ملائکه‌ها همه صفّ کشیدند، بهشت دارد انتظار تو را می‌کشد، می‌گوید: یا جبرئیل! با اُمّت من چه [کار] می‌کنی؟ یک‌چیز [ی] بگو [تا] دل من خوش بشود. ببین چه‌قدر این‌ها به‌فکر ما هستند! باباجان! ما کجا داریم می‌رویم؟! آخر ما سر سفره این‌ها نشستیم. مگر در حدیث کساء ندارد که همه خلقت را به‌واسطه شما خلق کردم؟! بی‌عاطفه‌ها! همه سرِ سفره این‌ها نشستیم. والله! یکی من را مهمان کند، تا زنده‌ام ممنونش هستم، بلند می‌شوم [و] به او دعا می‌کنم. آخر کجا می‌روید؟ کجا رفتید؟ همه‌اش روضه می‌روند، آن‌آقا روضه می‌رود. خیلی‌خب! کجا می‌روی؟ آن [شخص] از ما توقع دارد، حالا نیم‌ساعت آن‌جا می‌رویم، نیم‌ساعت هم [آن‌جا می‌رویم]، روضه رفت! آره! خب خانمش [به او] می‌گوید: کجا رفتی؟ [می‌گوید:] روضه می‌روم. آن‌هم می‌رود [و] یک‌قدری به همین حرف‌ها گوش می‌دهد. همین آقا که روضه می‌رود، سینما هم می‌رود! همین آقا تئاتر هم می‌رود! پس چه فرقی دارد؟!

آخر روضه یعنی‌چه؟ روضه یعنی ما جمع شویم [و] بگوییم که بابا! این‌ها ظالم بودند، بیایید جمع شوید [و] برای مظلومیت این‌ها گریه کنیم. آقا! تو خودت ظالمی! من بی‌رودربایستی کردم [و گفتم]، هر چه می‌خواهید بگویید. تو خودت ظالمی! ظالم! کجا می‌روی؟ آخر روضه یعنی‌چه؟ همین آن‌جا نشسته‌بود و یک ریاستی می‌کند و بنشین و بلند شو و یک آش و پلویی هم درست کرده‌است و این آقا هم می‌رود. بابا! [حالا] نگو [که] این [حاج‌حسین] گفت روضه نرو! اگر مجلس روضه باشد، جبرئیل [و] ملائکه‌ها اجازه می‌گیرند [و به آن‌جا] می‌آیند؛ اگر [مجلس] تمام شود، پرهایشان را به این سینه‌ها [ی دیوارها] می‌مالند؛ امّا چه سینه‌ای؟ سینه‌ای که بخار ولایت به‌قول ما عوام‌ها، به این سینه‌های دیوار مالیده شده‌باشد، بال‌شان را به ولایت می‌مالند. توجه بفرمایید! بالش را به کجا می‌مالد؟ بالش را به ولایت می‌مالد. جبرئیل با ولایت آمده، با اسم علی (علیه‌السلام) از سی‌هزارسال راه آمده، حالا هم بالش را [به دیوارها] می‌مالد، یا [این‌که] بالش را به جنایت بمالد؟! جنایت‌کار! چه‌چیزی فروختی؟! این‌قدر گران فروختی؟! چه‌کار کردی؟! روضه می‌گیری؟! آره! حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هم [آن‌جاست]؟! خاله خواب دیده [که] حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) آن‌جاست! یک بازی‌هایی هم در می‌آورد. آره، آره تو بمیری! به‌قرآن مجید! می‌فرماید: یک عدّه‌ای هستند [که] اعمال‌شان «هَباءً مَنثورا» [است]؛ یعنی به‌دست نمی‌آید. باباجانِ من! عزیزجان من! اوّل تو شناخت زهرا (علیهاالسلام) را داشته‌باش؛ اگر شناخت زهرا (علیهاالسلام) داری، نمی‌گویی با دختر فلانی به آن می‌زنی [یعنی نمی‌گویی که دختر فلانی مثل حضرت‌زهراست]، آتش گرفتم! دلم برای این می‌سوزد والاّ، این بیچاره دیدم [که] یک گلیم توی خانه‌اش افتاده [و] به یک‌جوری دارد سر می‌کند [یعنی زندگی می‌کند]، ببین دارد چه می‌گوید؟!

سه چیز است که در عالم گفته نشده: یکی قرآن است [که] گفته نشده، مغزی نبود که قرآن را بفهمد، ما لیاقتش را نداشتیم. یکی ولایت [است و] یکی خداست؛ این‌ها توأم به‌هم هستند. اوّل زهرا (علیهاالسلام) را بشناس! یک زهرایی که هر موقعی جبرئیل نازل‌شد، به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: سلام خدمت زهرا (علیهاالسلام) برسان! حبیبه من را سلام برسان! این [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] «سلام‌الله‌علیها» است. ای تملق‌گو! به چه‌کسی «سلام‌الله‌علیه» می‌گویی؟! هفتاد زنا پایت نوشت. مگر دروغ را نمی‌گوید؟! قرآن را قبول داری؟! قرآن می‌گوید: یک‌دانه دروغ هفتاد زنا پایت می‌نویسد! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! به او گفتم: آقا! تو زنا را گفتی [که] کفر به خداست، یک دروغ را این‌جور می‌گویی؟! گفت: بدتر از این‌است [که زنا کند]، مشرک است! روز قیامت هم که سر از خاک در می‌آورد، به پیشانی‌اش نوشته: «هذا مشرک» بفرما! به آن‌آقا «سلام‌الله‌علیه» می‌گوید، اگر تو جبرئیل باشی، تو به آن سلام کرده‌باشی! وگرنه خدا [و] جبرئیل به این‌شخص سلام نداد. باباجان! من حرفم این‌است [که ما] زهرا (علیهاالسلام) را بشناسیم، زهرا (علیهاالسلام) عصاره خلقت است، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: اگر زهرا (علیهاالسلام) نبود، خدا ما را خلق نمی‌کرده. زهراشناسیِ ما هم مثل عمر می‌ماند. خدا عمر را با ابوبکر لعنت کند! آمدند به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفتند [که] ما می‌خواهیم دختر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را ببینیم، [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] اجازه گرفت، گفت: بیایید، چرا به آن‌ها راه داد؟ [اما] به عباس راه نداد؟ چرا به این‌ها راه داد؟ می‌خواست کفر این‌ها را ظاهر کند! وقتی این‌ها آمدند، [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] به آن‌ها گفت که یادت هست: پدرم گفت که هر کسی زهرا را اذیت کند، مرا اذیت کرده، هر [کسی] که مرا اذیت کند، خدا را اذیت کرده؟! گفت: آره! اَی خدا لعنتش کند! [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] گفت: یادت هست که [پدرم] گفت: رضایت زهرا رضایت من است، رضایت من رضایت خداست، هر [کسی] زهرا از دستش ناراضی باشد، خدا ناراضی است؟! خدا! شاهد باش [که] من از این دو نفر راضی نیستم! وقتی [بیرون] آمدند، ابابکر بنا کرد [به] گریه‌کردن، [عمر] گفت: چه‌چیزی است [که] یک زن هم از دست تو ناراضی باشد! خب بفرما! چه‌چیزی ما داریم می‌گوییم؟! چه‌کار داریم می‌کنیم؟! می‌گوید: اگر زهرا (علیهاالسلام) ناراضی باشد، خدا ناراضی است، کلّ خلقت ناراضی است. ما چه‌کار داریم می‌کنیم؟!

شناخت امام و شناخت پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یا شناخت قرآن پیش خود این‌هاست، پیش خود خداست، هیچ‌کس زهرا (علیه‌السلام) را نشناخت، هیچ‌کس پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را نشناخته، هیچ‌کس دوازده‌امام (علیهم‌السلام) را نشناخته، شناخت این‌ها پیش خود خداست. این‌ها آمدند [و] این‌جا طلوع کردند، بروز کردند [که] ما را به تکامل برسانند، ما لیاقت نداشتیم دیگر. اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: یا علی! هیچ‌کس خدا را نشناخت به‌غیر [از] من با تو، [یعنی] به‌دینم قسم! نه علی (علیه‌السلام)، نه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم به کُنه خدا [پی] نَبُرده، کُنه خدا را هر [کسی] که [به آن] پی ببرد، معلوم می‌شود [که] کُنه آخر دارد. توجه بفرمایید! اگر امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) و پیغمبر أکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گویند [که] ما خدا را شناختیم؛ یعنی شناخت‌شان از کلّ خلقت بالاتر است؛ یعنی کلّ خلقت، خدا را نشناختند، این‌ها برتری به کلّ خلقت دارند؛ یعنی خداشناس‌تر از کلّ خلقت هستند، نه [این‌که] به کُنه خدا کسی پی ببرد. [درست] شد؟ حالا به کُنه ولایت هم هیچ‌کسی سَر در نمی‌کند؛ یعنی همین‌جور که هیچ قدرتی به کُنه خدا نرسیده، به کُنه ولایت هم نمی‌رسد، چرا؟ یک شیعه کَرّوبینش، اگر این تجلی کند، نور به تمام خلقت می‌دهد نه به عالَم، یک کرّوبینش! مگر یک شیعه‌اش نبود که تجلی کرد [و] موسی غش کرد، آن‌ها [هفتاد نفر از بنی‌اسرائیل] همه مُردند، این [شیعه] جَخ [یعنی تازه] از کرّوبین نیست، این [شیعه] خاکی است؛ یعنی زمینی است؛ [اما] کرّوبین بالای عرش خدا هستند، کار آن‌ها [یعنی] کرّوبین، چه‌چیزی است؟ لعنت به عمر و ابوبکر می‌کنند. کار کرّوبین این‌است؛ هر کسی یک‌کاری دارد. بیا قربان‌تان بروم، شما هم کرّوبین بشوید! دل‌تان را پاک‌سازی کنید؛ امّا مگر می‌شود؟!

عُمَر دنیاست؛ پیش تو گذاشته. اگر می‌توانی از دنیا بگذری، از عُمَر هم می‌توانی بگذری! این [عمر] شجره خبیثه است، آن [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] شجره توحید است. تمام خلقت به اجازه زهراست، مگر خالدبن‌ولید نیامده شمشیر روی سرِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گرفته، [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] گفت: دست از علی (علیه‌السلام) بردارید! اگرنه نفرین می‌کنم؟! شیعه و سنّی نوشته‌اند: [حضرت‌زهرا (علیهاالسلام)] یک نَفَس [ناراحتی] کشید، ستون‌ها [جمع شدند و مردم] از زیرش می‌رفتند، تمام خلقت نابود می‌شد؛ زهرا (علیهاالسلام) یعنی این! چه داری می‌گویی؟! به‌قرآن! نَفَس‌ها که کلّ خلقت می‌کشند، دست زهراست! اگر قرآن به پدرش نازل‌شده، احکام به زهرا (علیهاالسلام) نازل‌شده، دوش‌به‌دوش پدرش است. چه‌چیزی تو داری می‌گویی؟! چه‌کار داری می‌کنی؟! [حالا تو او را] با آن‌زن یکی‌اش کن!

باباجانِ من! قربان‌تان بروم، به ولایت یقین کنید. به‌دینم قسم! [با] یقین به ولایت بخوابید و بنشینید. کجا می‌روید؟! آن‌وقت ما بدبخت‌ها، جخ [یعنی تازه] می‌خواهیم برویم از این‌ها چیزی یاد بگیریم، این دیگر بدبختی این‌است [که] ما بدبخت‌ها می‌خواهیم به‌اصطلاح برویم [و] از این‌ها چیز یاد بگیریم [و] ولایت‌مان کامل بشود! خب حالا شما می‌گویید [که] تکلیف ما چیست؟! آن آقایمان هم که این‌طوری شد، این منبری‌هایمان هم که این‌طوری شد، آن‌هم که این‌طوری شد، پس ما چه کنیم؟! پس ما صاحب نداریم؟! بابا! صاحب دارید! بیا برو درِ خانه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [ببین] چطور جوابت را می‌دهد؟! باید سخی باشی! باید از دنیا هم بگذری! یک طلبه‌ای پیش مرحوم شیخ‌مفید آمده، [شیخ] به او گفت: برو! تو خنگی! هر چه می‌خواند یادش می‌رفت، [طلبه] گفت: باباجان! ما از یک دِهی آمدیم، آقاجان! ما یک عمامه‌ای سر گذاشتیم، به این‌ها [یعنی اهل دِه] گفتیم [که] ما آقا شدیم و [به دِه] می‌آییم و [فلان کارها را می‌کنیم]؛ آخر این‌که نمی‌شود. [شیخ] گفت: آخر تو هیچ‌چیزی بلد نمی‌شوی! ببینید این‌که می‌گویم که سخاوت پرچم هدایت است، این‌است. این [طلبه] حساب کرد [که] بیاید چهل شب‌جمعه [به] مسجد کوفه برود. آمد و یک‌روز به جاده، آب افتاده‌بود، از آن‌طرف آمد، دید این‌جا، جسارت می‌شود خدمت‌تان! دید این‌جا یک سگ است [و] چند تا توله گذاشته، این [توله‌سگ] ها [از] بَس که او را مکیدند، درست نمی‌تواند بلند شود. این [طلبه] برگشت [و] درِ یک [دکّان] کلّه‌پزی رفت، حالا یا کاسه یا هر چه بود، برداشت [و] یک‌قدری [هم] از این نان‌ها خرید و یک‌قدری [از] آن [کلّه] ها که بالأخره زیادی بود، آورد و به این [سگ] داد و این [سگ] خورد [و] یک تکانی به خودش داد. شب [آن طلبه] خواب دید [که یک آقایی] یک «بسم‌الله» به او گفت. [وقتی در درس آمد،] به شیخ‌مفید ایراد کرد. باباجان! [آیا] خدا سگ را می‌خواهد؟! چه می‌خواهد؟! این [طلبه] یک‌قدری أرحم الراحمینی‌اش را بروز کرده، آن‌را خدا می‌خواهد. حالا جنبه بیشتر از یک «بسم‌الله» را نداشت؛ اگرنه تا آخرش را [به او] می‌گفت! تا شیخ‌مفید رفت [که] حرف بزند، [به او] ایراد کرد، دوباره ایراد کرد، [شیخ‌مفید به او] گفت: حاج‌شیخ! بیا! [تا] آمد، گفت: آن [کسی] که «بسم‌الله» [را] به تو گفته، تا «وَ لَا الضّالینش» را به‌من گفته [است]. بفرما! خدای تبارک و تعالی را ببین چه‌طوری است!

یا آن‌شخص تمام عبادت‌هایش ردّ شد، [در محشر] امر شد [که] او را نگه‌دارید، این [شخص] یک‌کاری کرده، یک‌دفعه داشت سیب می‌خورد، یک [زن] یهودیه، بچه‌اش بغلش بود؛ از پشتِ سر یک سیب به این داد؛ چون‌که اگر [از جلو به او] می‌داد، [آن] یهودیه قبول نمی‌کرد. [خدا می‌گوید:] من به [واسطه] آن بچه یهودیه او را بخشیدم! [آیا] خدا یهودی می‌خواهد؟! [آیا] دشمن دینش را می‌خواهد؟! نه باباجانِ من! ببین این أرحم الرّاحمینی که [در] تو هست بروز کرده، این [شخص] أرحم الراحمینی‌اش بروز کرده [است].

کلیه این کفار رحم ندارند. کلیه این‌ها که از ولایت قطع شدند، رحم ندارند. اگر نماز می‌خواند، رحم ندارد. اگر روزه می‌گیرد، رحم ندارد. اگر جهاد می‌رود، رحم ندارد. اگر بیتوته می‌کند، رحم ندارد. رحم یعنی ولایت! آخر چه‌کسی زهرا (علیهاالسلام) را زد؟! مگر نمازخوان‌ها نزدند؟! چه‌کسی محسن زهرا (علیهاالسلام) را سِقط کرد؟! مگر نمازخوان‌ها، حجّ‌بروها، نمازشب‌خوان‌ها نبودند؟! خدا می‌داند به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) گفتم، گفتم: دو چیز است [که] من را آتش زده! یکی عمه‌ات زینب (علیهاالسلام) [و] یکی زهرا (علیهاالسلام)! خدا نکند یکی زن‌تان را جلویتان بزند! زن ناموس است، بشر یک تعصبی [نسبت به او] دارد. با دلِ ولایت چه‌کار کردند؟! آخر چه‌کسی را می‌زنند؟! عصاره تمام خلقت را دارد می‌زند! چه‌کسی می‌زند؟! نمازخوان‌ها، حجّ‌بروها می‌زنند. تا یکی گفته مقدس است، نماز می‌خواند، چه‌جوری است، باباجان! ببین امانت این چه‌جوری است؟! ببین عقلش چه‌جوری است؟! ببین دینش چه‌جوری است؟! گول نخورید! باباجانِ من! یهودی آمده [و] مسلمان شده؛ [اما] مسلمان یهودی شد، [به او] گفتند: چرا تو در جنگ خیبر مسلمان نشدی؟ گفت: این [امیرالمؤمنین علی] همان‌است، همان هیکلش است، همان قدرتش است، دارند زنش را می‌زنند، [اما] حرف نمی‌زند؛ پس این [امیرالمؤمنین] به یک‌جایی وصل است. [یهودی] گفت: «لا إله إلّا الله، محمّد رسول‌الله، علی ولیّ‌الله» حقیقت گفت: «علی ولیّ‌الله» آقایان! ببین یقین پیدا کرد، یقین پیدا کرد.

آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را چه‌کسی کُشت؟! نمازخوان‌ها! به‌دینم قسم! یک‌روایت داریم: دویست تا از علماء آن‌جا آمدند [و] لشکر را رُو به کُشتن امام‌حسین (علیه‌السلام) هُل می‌دادند؛ پس اگر من می‌گویم نماز فایده ندارد، روزه فایده ندارد، این‌ها از ولایت قطع هستند، بابا! از ولایت قطع هستند. چرا می‌گوید قرآن را به متقی نازل کردم؟! چرا می‌گوید من اعمال از متقی قبول می‌کنم؟! بابا! آن‌ها [یعنی اهل‌تسنن] را جدا کرده! کجا لای این‌ها می‌روید؟! [از شجره توحید] قطع شد. حالا که قطع شد بی‌رحم شد، بی‌عاطفه شد، هیچ‌چیزندار شد. چرا می‌گوید اگر به‌قدر یک خردل، مِهر این دو نفر به دلت باشد، اهل‌جهنم هستی؟ بس‌که این‌ها خبیثند! حالا ببین چه‌قدر طرف‌دار دارد! منظور من همین‌است. دو، سه‌روز است [که] آتش گرفتم! کاش این دوست من این حرف را به‌من نزده بود، آتشم زده‌است! نمی‌دانم چرا؟! این خوب‌های ما! خب همه دنیا که کافرند، حالا این خوب‌ها! بفرمایید! این خوب‌ها [که] گُل سرسبد به‌اصطلاح ولایت [هستند]، ببین چه‌چیزی می‌گوید؟! چه معرفتی به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) دارد! حالا ما چه‌کار کنیم؟! باید درِ خانه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برویم، واقع بگوییم [که] آقاجان! ما بیچاره‌ایم! واقع بگوییم [که] ما بیچاره‌ایم! آقاجان! دست ما را بگیر! آقاجان! دست ما را بگیر! ما بیچاره شدیم! این‌که از آن، آن‌که از آن، آن‌که از آن، ما چه‌کار کنیم؟! دست ما را بگیر! آن‌وقت اگر او یک‌نظر به تو بکند، ببین چه‌طوری می‌شوی!

من این حرف را استخاره کردم [که] بگویم، خوب آمده؛ خوبی‌اش برای این‌است که رفقای‌عزیز! بیایید عهد و پیمان کنیم [که] هم‌دیگر را وِل [یعنی رها] نکنیم! آن چند شب پیش، یک آقایی به‌من گفت: تو می‌توانی تصرف به آسمان بکنی! به‌قرآن استخاره کردم، گفتم: خدایا! اگر برای این‌ها، برای استقامت این‌ها خوب است، من این حرف را بزنم. ببین تصرف به آسمان می‌توانیم بکنیم. آخر تو کجا می‌روی؟! چرا خودت را از شجره ولایت قطع می‌کنی؟! اگر تو، به شجره ولایت [وصل] باشی، قربان‌تان بروم، عصاره‌اش این‌است: هر کجا [ولایت] برود، تو را می‌برد. هر کجا رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) برود، تو را می‌برد. هر کجا علی (علیه‌السلام) برود، تو را می‌برد. هر کجا قرآن برود، تو را می‌برد؛ این عصاره این حرف است؛ مگر تو وصل به آن نمی‌شوی؟! جدایت می‌کند؟! این موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) که می‌گوید: من برای دوستانم زندان رفتم. امام‌حسین (علیه‌السلام) که می‌گوید برای دوستانم شهید شدم. این‌ها که تا آخرین نَفَس «هل من ناصر» دارند می‌طلبند، جدایت می‌کند؟! یا [این‌که] تو [خودت] جدا می‌شوی؟! چه‌چیزی جدایت می‌کند؟! تلویزیون، ویدئو، دکورِ خانه‌ات، هوا و هوس، رفیق‌های مدل، حرف‌های نامربوط، این‌ها جدایت می‌کند، کجا می‌روی؟! این‌ها جدایت می‌کند، دنیا جدایت می‌کند؛ گول دنیا را نخور! گول این حرف‌ها را نخور! در ولایتت ثابت باش! رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ریشه [شجره توحید] است، دارد تو را رهبری می‌کند. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ساقه [شجره] است، دارد تو را دارد رهبری می‌کند. قرآن میوه [شجره] است، تو را دارد رهبری می‌کند، اتصال به آن هستی؛ خیلی ما بی‌انصافیم [که] اتصال‌مان را قطع می‌کنیم! اتصال‌مان را قطع کنیم [و] به یزید اتصال کن. اتصال شو نمی‌دانم به هوا، اتصال شو به [فلان]! من ناراحتم! والّا خیلی ناراحتم! به کجا اتصال می‌خواهی بشوی؟!

خدا حجّاج‌بن‌یوسف [منصور] را لعنت کند! جبیر را گویا آورد، ببین امام‌جماعت است! خلیفه اسلام است! گفت: می‌خواهم یک‌نفر شیعه را بکشم، [امروز] یک غذای خوب بخورم [و] به‌من بچسبد؛ گفت: کسی نیست، این بنده‌خدا [جبیر] در بیابان‌ها رفته [و] آن‌جا دارد از درخت‌های جنگل استفاده می‌کند. [منصور] گفت: بروید [و او را] بیاورید. او را آوردند، همین‌جور که [او را] می‌بردند، یک‌قدری هوا ناجور شد، یک آسیابی [در بینِ راه] بود و آن‌ها می‌خواستند [به آن‌جا] بروند، جبیر گفت: من داخل [آسیاب] نمی‌آیم، این خلاصه مسلمان نیست، به آسیابان گفتند [که جبیر این‌را گفته]، گفت: این‌جا محل شیر است و محل ببرهاست، امشب این [جبیر] را می‌خورند. وقتی [آمدند] نگاه کردند، دیدند همه این [شیر و ببر] ها دور این [جبیر، حلقه] زدند [و] دارند گریه می‌کنند، پایش را می‌بوسند، دستش را می‌بوسند. آن یارو گفت: می‌خواهی وِلت [یعنی رهایت] کنم؟ [جبیر] گفت: هر جور امیرت می‌گوید، [آن‌کار را] بکن! حالا وقتی [جبیر را] آن‌جا [نزد منصور] بردش؛ [منصور] گفت: دست از علی بردار! [جبیر] به او گفت که هر کسی در عالم، یک رهبری می‌خواهد؛ یعنی حضرت فرموده: یک‌دانه رفیق می‌خواهید که شما را هدایت کند، یک رفیقی می‌خواهید که شما را به ولایت هدایت کند [و] رهبری‌تان کند؛ امّا تو از علی (علیه‌السلام) بهتر، نشانِ من بده [تا] من بروم [و] من علی (علیه‌السلام) را وِل کنم. آقا! آتش غضب، این [منصور] را برگرفت، فوراً گفت که ایشان را بکشید! [او را] کشت. ببین حالا! ببین [جبیر] به ولایت وصل است، این برگ به شجره ولایت وصل است، گفت: خدایا! بعد از من، به این [منصور] دیگر وقت نده! کسی را اذیت کند یا بکشد، همین [را گفت]. آقا! شب [منصور] آتش گرفت، مرتب گفت: من را با جبیر چه؟! من را با جبیر چه؟! در دنیا آتش گرفت [و] به آتش جهنم اتصال شد.

ببین باباجانِ من! یک‌دانه شیعه این‌ها، یک‌دانه دوست این‌ها، زمین به فرمانش است، آسمان به فرمانش است، اشتباه نکنید که من گفتم [که] گفت تو می‌توانی تصرف به آسمان بکنی؛ یعنی یک شیعه دعا می‌کند [و] باران می‌آید، می‌تواند دعا کند [که] باران بیاید؛ می‌شود [و] شده! باباجانِ من! آخر خیلی چیزتان نشود که من این حرف را زدم! مگر این غلام حضرت‌سجاد (علیه‌السلام) [که] در طویله حضرت است؛ صدها مردم رفتند دعا کردند [و] باران نیامده، [حالا] این [غلام] بلند شده [و] کنار آن تپه آمده [و] یک جُل [یعنی حصیری] هم انداخته؛ تا [غلام] دستش را بالا کرد، آن‌قدر باران آمد که این‌ها دیگر خسته شدند. خب [غلام] می‌تواند تصرف به آسمان بکند. چرا صدها مردم رفتند [و این‌طور] نشد؟! [چون] اتصال‌شان [به شجره توحید] قطع است، برگ درخت توحید نیستند، اگر برگ درخت توحید بودند، به امام‌سجاد (علیه‌السلام) می‌گفتند: آقا! شما جلو بیا! چرا به او نگفتند؟ این دلیلش است که برگ درخت توحید نیستند؛ امّا ایشان [یعنی غلام] توی طویله است [و] به‌قول من، اتصال به چیست؟ به شجره توحید [اتصال است]!

حالا رفقای‌عزیز! بیایید وجداناً خودمان یک‌ذره فکر کنیم [و] ببینیم [که] ما از شجره توحید جدا شدیم، [آن‌وقت] کجا برویم؟! چه‌کار بکنیم؟! راهش را نشانِ من بدهید، [تا] من هم بیایم، من مطیع شما هستم والّا! حرفی ندارم! ببین من همین‌طور که جبیر گفت: از علی بهتر کسی هست [که] من دنبالش بروم؟! اگر از شجره توحید بهتر هست [بگویید تا] ما بیاییم [و] دنبالش برویم. اگر نیست هم [که] شما حرف من را بشنوید! چرا همه‌مان پی [یعنی دنبال] شجره توحید نمی‌آییم؟! کجا داریم می‌رویم؟! حالا چرا این‌مردم [دنبال شجره توحید] نمی‌آیند؟! مردم می‌خواهند آزاد باشند، من این دلیلش را هم بگویم، شجره توحید گفته [که] نگاه به زن مردم نکن! [نگاه به] بچه مردم نکن! خدعه نکن! دروغ نگو! توی خانه‌ات با زنت خوش‌اخلاق باش! باباجانِ من! این بنده‌خدا [یعنی همسرت] دلش به تو خوش است! از صبح تا حالا یک‌جا را جارو کرده، [حالا] تو آمدی، چرا خُلقت را توی هم می‌کشی؟!

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه