شب‌اربعین 80

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

(یک صلوات بفرستید.)

شب‌اربعین 80
کد: 10212
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1380-02-23
تاریخ قمری (مناسبت): ایام اربعین (19 صفر)

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«ألعبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته. السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! این امشب شب‌اربعین است، ما می‌خواهیم که راجع‌به این اهل‌بیت یک صحبتی کنیم، خواهش می‌کنم که توجّه بفرمایید! هر چیزی در عالم یک مبنایی دارد، اگر ما مبنایش را توجّه نکنیم، [از آن] گذر می‌کنیم، مَثل شما از یک محلّی گذر می‌کنی، می‌بینی [که] مَثل آن‌جا یک حادثه‌ای [رخ داده] است، اگر آن حادثه را تفکّر نداشته‌باشی، گذر کردی و گذرکردن [این‌طور است که] آدم از هر کاری مطّلع نیست؛ یعنی بشر باید در هر کاری تفکّر داشته‌باشد؛ بالخصوص راجع‌به دینش و اسلامش؛ چون‌که این گذرگاه‌ها، حرف‌هایی است که شما باید تفکّر داشته‌باشید!

به‌قدری من از دست بعضی‌ها ناراحتم که این‌ها پیرو خلق هستند، وقتی پیرو خلق شدید، آن خلق [تو را] دنبال خودش می‌برد؛ اما اگر پیرو دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) شدی، آن تو را می‌برد، سمت خدا دعوتت می‌کند. ما باید که خیلی تفکّر داشته‌باشیم! (ببین اگر شما می‌خواهید، روایت می‌خواهید، من حرفِ بی‌روایت و حدیث نخواهم زد و نمی‌زنم، چرا؟ آخر من حرف ندارم که بزنم، من اصلاً به‌غیر از روایت، حرف ندارم که بزنم. بعضی‌ها که می‌بینی بی‌روایت و حدیث حرف می‌زنند، این‌ها فردای‌قیامت جواب نخواهند داد، نمی‌توانند جواب بدهند.)

حالا ببین [مگر] خود امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) به کمیل نمی‌گوید [که] یا کمیل! دست و جوارحت را در نزد من بگذار، [اما] می‌گوید در نزد خدا بگذار؟! تمام این خلقت در نزد علی (علیه‌السلام) است؛ اما وقتی به علی (علیه‌السلام) می‌گویی، می‌گوید در نزد خدا بگذار!

خدا گفته «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»: تسلیم نبیّ (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوید! نبیّ (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم می‌گوید: تسلیم علی (علیه‌السلام) بشوید! اما علی (علیه‌السلام) می‌گوید: تسلیم خدا بشو! وای به حال ما که تفکّر نداریم [و] برویم تسلیم خلق بشویم!

حالا [این حرف‌ها] پیش‌آمد. من می‌خواستم که [قضایای اهل‌بیت را بعد از شهادت امام‌حسین (علیه‌السلام) بگویم]، می‌خواهم آن قضایای [اهل‌بیت را بگویم]، این اُسرایی که می‌گویند غلط است! چرا تو این‌ها را [اسیر حساب می‌کنی؟! از دستِ] بعضی‌ها چه‌کنم؟! نمی‌توانم حرف بزنم، مثل شلنگی که گرفته [و] لکّه‌لکّه آب از آن می‌آید، به‌دینم قسم! من همین‌جور گرفتارم، گرفته‌ام، [حرف‌ها] لکّه‌لکّه می‌آید.

دنیا اسیر زینب (علیهاالسلام) است! کجا این‌ها اسیرند؟! دنیا اسیر امام‌سجّاد (علیه‌السلام) است، کجا همین‌طور می‌گویی اسیر، اسیر، خجالت بکش! حیا کن! چهار روز درس خواندی، خیال کردی تو کسی شدی؟! این زینب (علیهاالسلام) چه اسیری است که می‌گوید «اُسکُتوا»، کسی نَفَس نمی‌کشد؟! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: زنگ‌های شتر کَر شد، امام‌حسین (علیه‌السلام) نَفَس‌ها [را] در اختیارش [یعنی حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گذاشت؛ اما زنگ‌های شتر هم، کَر شد؛ این‌چه اسیری است؟!

این‌چه اسیری است که به او [امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] می‌گویند: الحمد لله [که] اسیر زنجیر شدی! [امام] نگاه [به] زنجیر می‌کند، تمام [زنجیر] آن‌جا می‌پاشد، این‌ها را وحشت برمی‌دارد، نگاه می‌کند زنجیر یکی‌یکی می‌رود، تِق‌تِق این‌جا می‌ریزد. این اسیر است؟! چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟! ادب ندارید، کسی توی دهان شما نزده، کسی به شما نگفته چرا؟ همین‌طور تعریف یکی را کردی [و] آن‌هم تعریف تو را کرد، تعریف مگر دین است؟! تعریف مگر عصمت است؟! تعریف مگر ولایت است؟! تعریف مگر توحید است؟! تعریف، [مثل] باد است. (یک صلوات بفرستید.)

وقتی‌که آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد وداع کند، مقصد دارد [که آمد و] وداع کرد، در خیمه حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) رفت، حضرت فرمود: پدرم! مگر نگفتی [که] من چه‌کسی هستم؟! خودت را معرّفی نکردی؟! گفت: چرا پسرم! گفتم مادرم زهراست، تا گفتم پدرم علی (علیه‌السلام) است، گفتند «بُغضاً لِأبیک»، [به‌خاطر] بُغضی که [با] بابایت داریم، [تو را می‌کشیم].

حالا آمده وداع کرد، آمده با خواهرش زینب (علیهاالسلام)، [با] اهل‌بیت خداحافظی کند. این اُمّ‌ایمن، خیلی در مقابل ولایت اجر دارد! خیلی در مقابل ولایت عظمت دارد! [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] حرف‌ها را به اُمّ‌ایمن زده‌بود. حضرت‌زینب (علیهاالسلام) پیش پدرش آمد [و] گفت: پدرجان! اُمّ‌ایمن راجع‌به برادرم حسین (علیه‌السلام) حرف‌هایی می‌زند. گفت: خواهرجان [دخترم]! هر چه می‌زند، درست می‌زند؛ به حرفش برو! حالا ایشان گفته‌بود که: زینب! اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد [و] گفت: پیراهن‌کهنه بده! یا نیم‌ساعت یا یک‌ساعت بیشتر زنده نیست. زینب (علیهاالسلام) تمام شهدا که این‌ها شهید می‌شدند، امیدش به امام‌حسین (علیه‌السلام) بود، وقتی‌که [امام‌حسین (علیه‌السلام)] آمد [و] گفت: زینب! پیراهن‌کهنه بده! زینب (علیهاالسلام) فوراً غش کرد، حالا لشکر «هل من مبارز» می‌طلبد، حسین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟! دست ولایت در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، تصرّف ولایت کرد، زینب (علیهاالسلام) ولیّ شد؛ یعنی چه‌طور ولیّ شد؟ آن‌چه را که ولیّ می‌داند، زینب (علیهاالسلام) می‌داند، در قلب زینب (علیهاالسلام) ریخت، این اسیر است؟! چشم‌هایش را باز کرد، [امام‌حسین (علیه‌السلام)] گفت: خواهر! صبرت را شیطان نبرد. گفت: برادر! این‌قدر صبر می‌کنم [که] صبر از دستم عاصی شود! چرا حسین (علیه‌السلام) این‌کار را کرد؟ حسین (علیه‌السلام) دید [زینب] سالار است، زینب (علیهاالسلام) سالار لشکر است، سالار این اُسرا هست، باید قوی‌اش کند. زینب (علیهاالسلام) قوی شد، نه [این‌که] زینب (علیهاالسلام) ضعیف است، تو ضعیفی!

حالا چه‌کار کرد؟ حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) شهید شد و این‌ها را می‌خواهند صبحِ بعد از عاشورا سوار کنند. (این‌قدر من از دست بعضی‌ها ناراحتم که از دست دشمنان ناراحت نیستم! این‌قدر ناراحتم. چرا؟ حرف‌هایی می‌زنند که این‌مردم را به ولایت سُست می‌کنند، دشمن در مقابل ولایت قد عَلم کرده [است]، این‌ها یک‌جوری هستند [که] قد عَلم نکردند، [اما عقل‌شان] رفته [است]. این حرف‌ها چیست [که] می‌زنید؟! حالا می‌گوید که نه! نمی‌دانم یک‌چیزهایی [می‌گویند] که اصلاً زبان من قطع بشود اگر من هم بگویم؛ من هم بگویم مثل آن‌ها هستم.) حالا نمی‌توانند که این‌ها [لشکر ابن‌زیاد اهل‌بیت امام] را ببینند. (خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! توی همه اشخاص، خدا برجسته‌هایی [را] خلق می‌کند. توی این علماء، طلبه‌ها، بعضی‌ها برجسته‌اند، حاج‌شیخ‌عباس نسبت به معرفت امام‌حسین (علیه‌السلام) برجسته بود، گفت:) اهل‌بیت، این‌ها یک‌قدری ناراحتی‌شان تا [زمانی] بود که امام‌حسین (علیه‌السلام) بود. گفت: وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) شهید شد، به هر کدام [از] این دخترها، به هر کدام [از] این‌ها، خدا به‌قدر صدها خورشید عظمت داد. چه‌کسی می‌توانست به این‌ها نگاه کند؟! حالا می‌خواهند این‌ها را سوار کنند، اصلاً این‌ها را نمی‌بینند که سوار کنند! ([این] چیست [که حرف‌های] مزخرف می‌گویند؟! مگر [آن‌ها را] می‌دیدند؟!) حالا از طرف ابن‌زیاد پیش امام‌سجّاد (علیه‌السلام) آمده [و می‌گوید:] آقاجان! ما مأمور هستیم [که] این‌ها را اسیر کنیم [و] ببریم؛ [اما] ما این‌ها را نمی‌بینیم. [امام] گفت: بروید به عمّه‌ام زینب (علیهاالسلام) بگویید! حالا آمدند [و] به عمّه [گفتند]، گفت: بروید کنار! من [آن‌ها را] سوار می‌کنم. [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] همه این‌ها را سوار کرد.

حالا که سوار کرده، یک‌وقت رُو به نهر علقمه کرد [و] صدا زد: برادر! عباس! هر کجا می‌خواستم بروم، زانویت را تا [یعنی خم] می‌کردی؛ من پا روی زانویت می‌گذاشتم، برادر! کجایی؟! یک خداحافظی با قمر بنی‌هاشم کرد.

این‌ها را حرکت دادند. حالا که حرکت دادند، این‌ها [به] کوفه آمدند. [به] کوفه آمدند و حالا آن‌ها [یزیدیان] به‌اصطلاح چراغانی کردند، خلاصه عید گرفتند و جشن گرفتند و [از] این حرف‌ها، حالا زینب (علیهاالسلام) وارد شد. این‌را به شما عرض کنم، امام‌حسین (علیه‌السلام) به زینب (علیهاالسلام) گفت: خواهر! یک خطبه [در] کوفه می‌خوانی [و] یک خطبه [هم در] شام می‌خوانی، در شام دارند به پدر ما لعنت می‌کنند، باید پرچم معاویه را بِکَنی، پرچم پدرمان علی (علیه‌السلام) را نصب کنی. گفت: برادر! امرت را اطاعت می‌کنم، به دیده‌منّت دارم. استوار شد که پرچم معاویه را بِکَند، آخر هم کَند!

حالا حرکت کرده [و به] کوفه آمده، حالا چه‌کار کند؟! حالا [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] یک خطبه به امر امام‌حسین (علیه‌السلام) خواند، خبر به ابن‌زیاد دادند [که] ابن‌زیاد! [انگار] علی دارد صحبت می‌کند، اگر صحبت زینب طولانی شود، همین‌جا همه [مردم] می‌شُورند [یعنی شورش می‌کنند]، مردم تمام دستگاه تو را به‌هم می‌زنند. دستور داد: سر را ببرید! سر برادرش را پیشش، جلوی محملش [ببرید]! حالا سر برادر را جلوی محمل [زینب (علیهاالسلام)] آوردند، حالا ببین دارد چه‌کار می‌کند؟ حالا زینب (علیهاالسلام) می‌خواهد بگوید: باباجانِ من! این [حرف] ها که گفتند، این‌ها برای امام نیست، امام مُرده و زنده ندارد! حالا هم زینب (علیهاالسلام) دارد امر به معروف و نهی از منکر می‌کند. کجا زینب (علیهاالسلام) مُضطرّ است؟!

حالا که داشت خطبه می‌خواند، یک‌دفعه گفت: قال [و] قال کنید! طبل بزنید! سوت بزنید! این‌کارها را بکنید [که] صدای زینب (علیهاالسلام) [به گوش مردم] نرسد. زینب (علیهاالسلام) گفت: «اُسکُتوا!» دیگر شتر از جایش حرکت نکرد، نَفَس‌ها در قلب همه شکست. خبر به ابن‌زیاد دادند [که] آن نَفَسش، لشکر را چنان کرد که اگر طول بکشد، تمام این‌ها [لشکر ابن‌زیاد] از بین می‌روند. چنان زینب (علیهاالسلام)، جان مردم را قبضه کرد [که دیگر نمی‌توانستند نَفَس بکشند]! حالا تا سر [امام‌حسین (علیه‌السلام)] را آوردند، حالا دارد امر به معروف می‌کند، نهی از منکر می‌کند. حالا گفت:

برادر! حسین‌جان! تو که با ما مهربان بودیحسین‌جان! برادر! چرا در خانه خولی به مهمانی رفتی؟!

برادر! تو که با ما مهربان بودی! خیلی وقت است صدای قرآنت را نشنیدم، صدای کلامت را نشنیدم، کلام تو قرآن است، حسین‌جان! اگر با من حرف نمی‌زنی، با این بچّه صغیر حرف بزن! آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: «[أم حَسِبت] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجبا»! خواهرجان! قصّه من از اصحاب‌کهف و رقیم عجیب‌تر است. (آقایانی که با قرآن مربوطید [و آن‌را] می‌خوانید! در تمام سی‌جزء کلام‌الله، مطابق این آیه «[أم حَسِبت] أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا عجباً]» عجیب نیست.) (من یک‌وقتِ دیگر، این عجیبی این‌ها را می‌گویم، می‌ترسم نوار خیلی فرصت نداشته‌باشد.) حالا به مردم کوفه گفت: ببین حسین (علیه‌السلام) سرش قرآن می‌خواند! مگر امام می‌میرد؟! مگر امام می‌میرد؟! تمام مردم کوفه، هر کسی آن‌جا بود، به گریه زدند. تمام گریه کردند، زینب (علیهاالسلام) نفرین کرد [و] گفت: الهی همیشه چشم‌تان گریان باشد! مردهای شما جوانان ما را کشتند!

حالا چه [کار] کردند؟ این‌ها را حرکت دادند. فردا صبح رُو به شام حرکت دادند. حالا که حرکت دادند، این‌ها [دارند] می‌روند، حالا در دروازه‌شام رسیدند، منظور من این‌است، یک دروازه به‌نام ساعات بود، حضرت به یکی از آن‌ها فرمود: از آن دروازه ما را نبرید! [از] یک دروازه [دیگر ببرید!] مخصوص از دروازه‌ساعات بردند. یک‌نفر بود [که] الآن اسمش را فراموش کردم، این از شام آمده‌بود، از مدینه [به] شام آمده‌بود؛ بنّا بود. یک‌وقت گفت: چه‌خبر است [که] این‌جا [را] دارند این‌ها چراغانی می‌کنند؟ [شخصی] گفت: مگر نمی‌دانی؟! گفت پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشتند، این‌ها [اهل‌بیتش] را هم اسیر کردند، این‌که جلو هست، امام‌سجّاد (علیه‌السلام) است. (اسم آن‌را شما می‌دانید؟ من فراموش کردم.) خدمت شما عرض می‌شود [که] ایشان دو دستی توی صورتش خودش زد و پیش حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) آمد، گفت: آقاجان! من از اصحاب جدّت هستم. [بنّا] سلام کرد. حضرت فرمود: چه‌کسی هستی؟ از کوفه تا این‌جا هیچ‌کس به ما سلام نکرد. [بنّا] گفت: من از دوست‌های جدّت هستم، کاری داری؟ چیزی [می‌خواهی]؟ حضرت فرمود که اگر پولی در اختیارت است، یک‌قدری بده [تا] این نیزه‌ها را، سرها را یک‌قدری عقب‌تر [ببرند].

حالا حرف من سر این‌است: این‌ها را که درِ دروازه معطّل کردند، [برای این‌بود که] یک‌قدری شهر، چراغانی‌اش درست نبود؛ [چراغانی که] کردند، [اهل‌بیت را] وارد کردند، حالا این‌ها را در یک خرابه بردند. آن‌جا که بردند، (این‌هم باز بعضی‌ها می‌گویند [که] یک خرابه [بوده]، مثل این خرابه‌ها که مرغ‌مُرده [و آشغال در آن] می‌اندازند؛ نه بابا! آن‌جا بارانداز بوده [است]. من یک‌دفعه دیگر هم گفتم، آخر همیشه چیزی را با تفکّر [بگویید]، این یزید یک امپراطور به‌اصطلاح دنیاست، این [یزید] وقتی‌که بچّه گریه کرد، فهمید. یک همچین خرابه‌ای که بغل کاخ یزید نیست، این خرابه نیست، آن‌جا بارانداز بوده، خرابه همچنین‌ها، این‌جوری حرف می‌زنند، چرا این‌جوری می‌کنید؟! خب [وقتی] نمی‌دانی، نگو دیگر.)

حالا این‌ها را آن‌جا بردند. حالا [در بارانداز] بردند، برای چه بردند؟ می‌خواهند کاخ یزید را به‌اصطلاح چراغانی کنند، یک تشکیلاتی درست کنند. حرف من سر این‌است: یک، دو روز، سه‌روز گویا کشید، همین‌طور فوج‌فوج [مردم] می‌آمدند که این‌ها را تماشا کنند.یک‌روز هنده گفتش که خب ما هم [به بارانداز] برویم [و اُسرا را تماشا کنیم]. یک‌وقت دیدند آن‌جا را آب می‌پاشند، می‌رُوفند [یعنی جارو می‌کنند]، درست می‌کنند، آن‌جا را بالأخره فرش کردند، [مگر] چه‌خبر است؟ ملکه می‌آید. حالا هنده با زنان اعیان [و] اشراف [و] وُزَراء [به] آن‌جا آمد، یک صندلی گذاشتند، [هنده رویش نشست.] گفتش که شما محلّ ولایت‌تان کجا بود؟ گفت: مدینه. [هنده با تعجّب گفت:] مدینه؟! یک‌ذرّه هنده تکان خورد. ببین در کاخ یزید است؛ [ولی] با امام‌حسین (علیه‌السلام) است؛ اما زن امام‌حسن (علیه‌السلام) در خانه امام‌حسن (علیه‌السلام) است؛ [ولی] پیش یزید است. (این‌است که رفقا! به شما می‌گویم که مکان شرط نیست، خود شما شرط هستید! ببین این [هنده] در خانه یزید است دیگر، [اما] دلش آن‌جاست؛ [یعنی در خانه امام‌حسین (علیه‌السلام)است]، این [جُعده] در خانه امام‌حسن (علیه‌السلام) است؛ [اما] دلش در خانه یزید است؛ پس به خودتان همچین نبالید [که بگویید] من الآن [به] کربلا رفتم! [به] مشهد رفتم! واسه [برای] خودتان یک دکّان دکّاکی درست کنید! تو ببین [آیا] آن‌جا رفتی، امر را اطاعت کردی؟! دلت کجاست؟! چرا می‌گوید: [به] مکّه می‌روند واسه این‌که یا تماشا [کنند]؛ یا نمی‌دانم اسم و رسم [پیدا کنند]؛ یا نمی‌دانم [برای] تجارت [می‌روند]، چرا [این روایت را] می‌گوید؟! البتّه حاجیِ خوب هم هست، ما حالا نمی‌گوییم همه، منظورم این‌است: شما باید بدانید که هر کجا با تفکّر [و] با امر بروید.)

حالا [هنده گفت: بزرگ این قافله کیست؟] گفتند: زینب (علیهاالسلام). حالا زینب (علیهاالسلام) آمد. گفت: کجا می‌نشینید؟ گفت: مدینه. گفت: چه کوچه‌ای؟ گفت: کوچه بنی‌هاشم. گفت: من یک‌دوستی دارم، آیا او را می‌شناسی؟ گفت: خانم! [آن] کیست؟ [هنده] گفت: زینب (علیهاالسلام) است. یک‌دفعه [حضرت] گفت: هنده! حقّ داری من را نشناسی! من زینبم، حسینِ من را کشتند! تا [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)این‌را] گفت، یک‌دفعه [هنده] گریبان چاک داد، خودش را [به] زمین زد، بنا کرد حسین! حسین! کردن.

عزیزان من! خدای تبارک و تعالی هر جایی را تهیّه می‌بیند. این هنده یک‌جوری بود که وجیه‌ترینِ دخترها بود، پدرش دید توان ندارد [از او محافظت کند]، او را آورد [و] در خانه امام‌حسین (علیه‌السلام) گذاشت [که کسی] گزندش نزنند. یزید وقتی می‌خواست زن بگیرد، در تمام بلاد کسی را [مأمور] گذاشت [که] وجیه‌ترین دختر [را پیدا کند]، گفتند او [یعنی هنده] است. پیش پدرش رفت، [پدر هنده] گفت: اختیارش با زینب (علیهاالسلام) است، اختیارش با اوست. هر جوری بود [یزید او را گرفت] می‌دانستند؛ ببین این مرد از شهوتش او را گرفته؛ اما این [هنده] آن‌جا [در کاخ یزید] کارساز است، خدا او را آن‌جا گذاشته [است].

حالا این [هنده] در کاخ یزید [به یزید] برگشت، بنا کرد داد کشیدن، گفت: تو حسین (علیه‌السلام) را کشتی! یک مطلبی شد که یک انفجاری هنده به‌وجود آورد. حالا این‌ها را چه کردند؟ یک‌قدری هنده را ساکت کرد.

فردا این‌ها را وارد مجلس یزید کردند. حالا که آمدند، یک‌وقت یزید گفت: این زن کیست که خودش را مخفی می‌کند؟ گفت: زینب (علیهاالسلام) است. گفت: زینب! الحمد لله [که] خدا برادرت را کشت. زینب (علیهاالسلام) گفت: ما از خدا راضی هستیم، درست‌است [که] جان هر کسی دست خداست؛ [اما] لشکر تو برادرِ من را کشتند! یک‌وقت [یزید] صدا زد: با من درشتی می‌کنی؟! جلّاد! [گردن زینب را بزن!] یک‌وقت تمام آن‌ها صدایشان بلند شد: یزید! صبر داشته‌باش! این زن جوان‌هایش کشته‌شده [است].

حالا منظورم سر این‌است که، یک‌وقت این [یزید] یک اشاره‌ای به لبان امام‌حسین (علیه‌السلام) کرد، دومرتبه [دوباره] هنده از پشت‌پرده دوید [و] سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) را برداشت، آن‌جا همان‌جا همین‌طور حسین! حسین! حسین! کرد، گفت: آیا تو این جسارت را به لب حسین (علیه‌السلام) می‌کنی؟!

حالا منظور من این‌است که، این خطبه‌ای که حضرت‌زینب (علیهاالسلام) خواند، خیلی تکان‌دهنده بود. دوباره یک‌حرفی زد، گفت: «یابن‌الطُّلقاء!»: تو کسی هستی که جدّ من شما را آزاد کرده [است]. مردم همه در فکر رفتند [که] چه می‌گوید؟! این‌ها را می‌گوید این‌جور است.

حالا ظهر شد، [یزید به امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] گفت: [به] مسجد برویم. این [یزید] می‌خواست [که] عظمتش را نشانِ [امام] بدهد؛ یعنی من هستم که پشت سرِ من نماز می‌خوانند، عادل هستم، من چه هستم؟ آمدند. حالا حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) [را] هم بردند. این معاویه همین‌طور کوشش کرد که این [یعنی امام‌سجاد (علیه‌السلام)] یک‌قدری صحبت کند؛ یعنی دل‌شان می‌خواست صحبت کند، ایشان همچین یک‌قدری خب مریض‌احوال بود و این‌ها، هر کاری کردند، [یزید] گفت: نه! بعد معاویه رفت به پدرش گفت، [یزید] گفتش که بابا! این‌ها [را] نگاه به این ضعیفی‌اش نکن! اگر این [یعنی امام] صحبت کند، آبروی ما را می‌ریزد.

آقا امام‌سجّاد (علیه‌السلام) را گفت [که این‌طور است]، وقتی امام‌سجّاد (علیه‌السلام) صحبت کرد، [یزید] گفت: اذان بگویید! تا [که] اذان گفت، یک‌دفعه امام‌سجّاد (علیه‌السلام)، این‌جا خیلی چیز کرد، تا گفت «أشهدُ أنَّ محمّداً رسولُ‌الله» یک‌وقت گفت: یزید! این محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، جدّ ماست؛ یا جدّ توست؟! اگر بگویی جدّ من است [که] دروغ می‌گویی، همه می‌دانند [که] دروغ می‌گویی، جدّ تو ابوسفیان است، این جدّ ماست؛ جدّ ما، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. منم مکّه، منم زمزم، منم صفا، آن‌جا ما هستیم، این‌ها هستیم. آقا که شما باشی! همین‌جا مردم در کوچه و بازار می‌دویدند، می‌گفتند: مردم! بدانید، این‌ها بچّه‌های پیغمبرند. حالا حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) چه‌کار کرد؟ مردم را بیدار کرد.

یزید دید خلاصه بد صحنه‌ای به‌وجود آمد، این‌ها را دومرتبه در همان خرابه بردند. حالا یزید یک‌فکری کرد [و] گفت: بابا! گردن ابن‌زیاد می‌اندازیم، الآن مردم به ما هیجان می‌کنند دیگر. آقا حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) را خواست و گفت: خدا او [یعنی ابن‌زیاد] را لعنت کند! من نگفتم [پدرت را بکشند]، پدر تو یک‌جوری بود که ما بالأخره یک‌چیزی [اختلافی] با هم داشتیم، گفتیم که خب بیاییم [و] با هم صلح کنیم، مملکت نمی‌دانم این‌جوری نشود، مملکت نمی‌دانم بالأخره دو درقه‌ای نشود، من نگفتم [پدرت را] بکشد. حالا هر جور [شما] بخواهید، [من] می‌کنم.

حالا جوری شد که، حرف من سر این‌است، روایت داریم: ده‌روز، کاخ سلطنتی‌اش را در اختیار زینب (علیهاالسلام) گذاشت، این‌ها ده‌روز آن‌جا روضه‌خوانی کردند. امام‌سجّاد (علیه‌السلام) یک‌جا نشسته‌بود، اعیان و اشراف می‌آمدند. ببین این [یزید] می‌خواست [که] این [خونِ امام‌حسین (علیه‌السلام)] را از گردن خودش ساقط کند، دید بدجوری شد، حالا [همه] می‌آمدند [و سرسلامتی به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) و حضرت‌زینب (علیهاالسلام) می‌دادند].

حالا که آمدند. بعد از ده‌روز [یزید] گفت: می‌خواهید چه [کار] کنید؟ [امام‌سجّاد (علیه‌السلام)] گفت: ما می‌خواهیم برویم، می‌خواهیم [به] مدینه برویم. [یزید] بنا کرد محمل‌ها را درست‌کردن، خیلی آماده [کرد]، یک‌نفر به‌نام بشیر بود، آن‌هم خیلی مرد خلاصه نسبتاً خوبی بود، آن [را] هم گذاشت که مواظب این‌ها باشد.

حالا حرف من سر این‌است: حالا وقتی زینب (علیهاالسلام) آمد [و] دید، دید [که] مَحمل‌ها را با اطلس و با چیزهای سلطنتی درست کردند، یک‌نگاه کرد [و] گفت: یزید! ما عزاداریم، [مَحمل‌ها را] مشکی کنید! حالا یکی از علمای خیلی‌ها که چیز [یعنی مهمّ] است، می‌گوید: مشکی نپوشید! تا حتّی [از او] سؤال کردند: [در روز] عاشورا [هم نپوشیم]؟ گفته آن‌موقع هم در آورید! [چون] مکروه است. واسه‌اش [برایش] پیغام دادم: آقا! اگر محرّم، لباس‌مشکی نپوشی، آن‌جا [یعنی در قیامت] هم لباس‌سفید نمی‌پوشی. گفتم لباس‌مشکی شعار اسلام است. [تا حتّی] یزید [هم] احترام کرد، مَحمل‌ها را مشکی‌پوش کرد، چرا این حرف را می‌زنی؟! خدا نکند [که] عالِم بدسلیقه باشد [و] از خودش حرف بزند؛ یعنی نه عالِم، هر کسی [همین‌طور است].

حالا منظور من این‌است: حالا می‌خواهند حرکت کنند. حالا که می‌خواهند حرکت کنند، یک‌دفعه زینب (علیهاالسلام) یاد رقیّه (علیهاالسلام) افتاد، حالا می‌خواهند حرکت کنند. اوّلاً به شما عرض کنم، همین‌جور که وقتی آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) شهید شد، قاسم (علیه‌السلام) دیگر توان نداشت، همین‌طور پیش عمویش می‌آمد [و می‌گفت:] عموجان! اجازه جنگ بده! می‌گفت: عموجان! مرگ در مقابل تو چه‌جور است؟ می‌گفت: «علیک [أحلی] مِن العسل»، من دیگر بعد از علی‌اکبر (علیه‌السلام) نمی‌خواهم روی زمین باشم. سکینه (علیهاالسلام) هم همین‌جور بود، بعد از رقیّه (علیهاالسلام) دیگر دنیا برایش تنگ شده‌بود!

حالا زینب (علیهاالسلام) چه‌کار می‌کند؟ حالا وقتی می‌خواهد برود، یک خداحافظی با رقیّه (علیهاالسلام) می‌کند. صدا می‌زند: رقیّه‌جان! مَحمل‌ها همه آماده‌است، بلند شو! رقیّه‌جان! عزیز من! پدرت، تو را به‌من سپرده، چه جواب [به او] بدهم؟! خدا می‌داند زینب (علیهاالسلام) دوست و دشمن را به گریه درآورد.

حالا حرکت کردند. حالا که حرکت کردند، دارند می‌آیند، [تا] سرِ یک دوراهی رسیدند، حالا منظور من این‌است: سرِ دوراهی رسیدند، یزید خیلی سفارش کرده [که این‌ها را] آرام ببر! هر کجا می‌خواهند بنشینند، هر کجا می‌خواهند پا [بلند] شوند؛ این‌ها را هم از بی‌راهه می‌آورند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: [اربعین]، اربعین [سال] اوّل بود [که اهل‌بیت به کربلا رسیدند]، این‌ها که می‌گویند [اربعین سال‌دوّم بوده]، راه را، مسافت را حساب می‌کنند [که این‌را می‌گویند]؛ این‌ها را از یک جاهایی [که] بی‌راهه [بود] آوردند؛ [پس] اربعین اوّل بوده [است]، ایشان این [مطلب] را می‌گفت.

[حالا] این‌ها [اهل‌بیت] سرِ یک دوراهی رسیدند، آن‌وقت بشیر به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) گفتش که آقاجان! این‌جا [به] کربلا می‌رود [و] از این‌طرف هم [به] مدینه می‌رود، چه‌کار کنیم؟ گفت: به عمّه‌ام زینب (علیهاالسلام) بگو! ببین همیشه این عمّه‌اش زینب (علیهاالسلام) را از خودش مهمّ‌تر حساب می‌کرد، حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) فرمود: به عمّه‌ام زینب (علیهاالسلام) بگویید! حضرت‌زینب (علیهاالسلام) فرمود: ما می‌خواهیم [به کربلا] برویم. حضرت فرمود که، زینب (علیهاالسلام) فرمود: ما [به] کربلا می‌رویم.

حالا ببینید آقاجان من! بعد از امام‌حسین (علیه‌السلام) چهار فرسخ در چهار فرسخ تربت شد. حالا چه‌کسی این بو را می‌شنود؟ یک بوهایی است که مؤمن می‌شنود. والله! من راست می‌گویم، یک‌وقت من آن‌جا بودم، آن‌طرف خیابان [بودم]، یکی می‌رفت بویش را می‌شنیدم. هر کدام از شماها بیایید، من یک‌وقت جلوتر می‌گویم [فلانی دارد می‌آید]. می‌آید بو دارد، پیداست، از آن‌جا که دارد می‌آید، پیداست [که کیست؟] یعنی وقتی [شمال] به آن مؤمن می‌تابد، آن بوی ایمان، بوی ولایت می‌آید؛ اما چه مشامی می‌شنود؟ اگر شما مشام‌تان را به این ساز و آوازهای تلویزیون، به این حرف‌های لهو و لعب ندهید، والله! مشام شما [هم] می‌شنود.

من نمی‌خواهم یک حرف‌هایی بزنم، اگر بزنم درست نیست که بدانید که مشام، این مشام، یک حسابی دارد. مشام، ولایت را درک می‌کند. همین‌ساخت که قلب شما درک می‌کند؛ مشام هم ولایت را درک می‌کند. والله قسم! نه [او را] می‌شناسم، نه بابایش را می‌دانم، نه نَنِه‌اش را می‌دانم [کیست؟] نه با او رابطه دارم، نگاهی که [به او] می‌کردم، می‌فهمیدم [که] این چیست؟ یعنی قلب مؤمن یک‌جوری است که یک حسّی دارد؛ یعنی زنده‌است، زنده را می‌کِشد. زنده کیست؟ آن کسی‌که ولایت دارد. این قلبِ مؤمن زنده‌است، ولایت زنده‌است، ولایت که نمی‌میرد که، دیدی گفتم که سر امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد قرآن می‌خواند. اگر مؤمن به جایی برسد، می‌شناسد؛ می‌شناسد [و] می‌فهمد. حالا منظورم سر این‌نیست، می‌خواهم این حرف را بزنم که حرف دیگری بزنم.

حالا چه‌قدر [به کربلا] راه داریم، یک‌دفعه سکینه (علیهاالسلام) می‌گوید که عمّه‌جان!

بویی می‌رسد اَندر مشام منآیا این زمین، کربلاست؟!

سکینه (علیهاالسلام) چندین‌فرسخ بوی تربت امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌شنود، نه دشمنان حسین. ولایت با ولایت آشناست نه با بی‌ولایتی!

حالا حسابش را بکن! حالا این‌ها [به] کربلا آمدند، هر کسی در یک بُعدی است. تمام این‌ها هم به عمّه‌شان زینب (علیهاالسلام) رجوع می‌کنند، او می‌گوید: عمّه بیا! آقا علی‌اکبر (علیه‌السلام) آن‌جاست، او می‌گوید: عمّه بیا! عمویم عباس (علیه‌السلام) این‌جاست. خدا می‌داند کربلا چه‌خبر شد؟!

حالا این‌را خدمت‌تان عرض کنم که اوّل کسی‌که زیارت کرد، جابر بود، جابربن‌عبدالله انصاری؛ اما جابر هم [کارش] انتقاد دارد! چرا بعضی‌ها جلوی حرف [و] انتقاد را می‌گیرند؟! جابر هم [کارش] انتقاد دارد، هر کسی خلق [است، کارش] انتقاد دارد، به‌غیر از دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام). (هر کسی حرف دارد به‌من بزند؛ تا جوابش را به او بدهم. من حرف خودم نیست که می‌زنم،) انتقاد دارد، جابر هم [کارش] انتقاد دارد. حالا رفته [و] غسل کرده، پاهایش را یواش‌یواش بر می‌دارد، نه [این] که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هر کسی حسین (علیه‌السلام) را زیارت کند، هر قدمی [از آن، ثواب] حجّ و عمره دارد. [یعنی جابر] حجّ و عمره می‌خواهد! به‌دینم قسم! اگر من بودم، یک‌قدم می‌کردم [و به کربلا] می‌رفتم، من حجّ و عمره می‌خواهم چه‌کنم؟! من حسین (علیه‌السلام) [را] می‌خواهم! ما علی (علیه‌السلام) [را] می‌خواهیم نه عبادت! (چیست [که] پا [یعنی بلند] می‌شوی [به کربلا] می‌روی [و] [این‌قدر] باد به خودت می‌کنی؟! آیا تو [به] کربلا رفتی، قبول شدی؟! آیا امر را بردی؟! آیا قوم و خویش‌هایت را احیاء کردی؟! کجا می‌روی [و] باد به خودت می‌کنی [که می‌گویی] من کربلا بودم؟! خیلی‌ها کربلا بودند، بنی‌امیّه هم کربلا بودند! بنی‌عباس هم [کربلا] بودند! ببین تو امر را اطاعت کردی؟! ببین یک قوم و خویش داری، به او رسیدی [یعنی رسیدگی کردی]؟! یکی جهاز [جهیزیه] می‌خواهد، [به او] دادی؟! من متوکّل نیستم، گفتم، من به قربان همه شماها بروم، هر کدام‌تان خواستید [به کربلا] بروید، می‌گویم باباجان! یک‌چیزی بده [که] کفاره گناهت بشود که می‌خواهی [پول] به صَدّام بدهی! تو لاماله [لااقل] شش‌صد تومان خرج می‌کنی، صد تومان هم بده [و] یک گوسفند بگیر [و] یک‌چیز برای فقرا بگیر [تا] کفاره [گناهت] بشود. آیا [این‌کار را کردی]؟ والله! او [امام‌حسین (علیه‌السلام)] امر می‌خواهد. حسین (علیه‌السلام) امر می‌خواهد، امام‌رضا (علیه‌السلام) امر می‌خواهد، خدا هم امر می‌خواهد.)

حالا چه شده؟ حالا این‌ها [به] آن‌جا [کربلا] آمدند، یک‌وقت به حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام)، زینب (علیهاالسلام) خیلی قشنگ حرف زد، وقتی همین‌طور بو کرد و قبر برادرش را جُست [یعنی پیدا کرد]، روی قبر برادرش افتاد. یک‌وقت صدا زد: حسین‌جان! تو سفارش بچّه‌ها را کردی، همه را آوردم؛ اما نظر مبارکت هست: وقتی بچّه‌های من کشته‌شدند، من از خیمه بیرون نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی! (زینب (علیهاالسلام) وقتی بچّه‌هایش کشته‌می‌شد، بیرون نیامد، گفت: مبادا برادرم خجالت بکشد؛ نه [یعنی چون] که امام‌حسین (علیه‌السلام) این کشته‌ها را کنار خیمه می‌آورد،) گفت: حسین‌جان! سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را از من نگیر! اما یک‌حرف به امام‌حسین (علیه‌السلام) زد، گفت: حسین‌جان! از کوفه تا شام، هیچ‌کس به‌غیر از هنده، حمایتِ ما را نکرد! گفت: برادر! همه‌جا این [هنده] به ما خدمت کرد، در مجلس یزید [که] سرِ تو را بُرد [و جسارت کرد]، داد کشید [و] حسین (علیه‌السلام) [را صدا] زد، [در] خرابه آمد، پیراهن چاک داد، کسی‌که از کوفه تا شام به ما خدمت کرد، هنده بود.

رفقای‌عزیز! تاریخ دنیا ورق می‌خورد. حالا به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) قضایا [را] گفتند [که] این‌ها ممکن‌است جان بدهند. فوراً اطلاعیّه نازل کرد [و] گفت: حرکت کنید! این‌ها همه حرکت کردند، رُو به مدینه سوار شدند. حالا دارند رُو به مدینه می‌روند.

(من یک‌حرفی این‌جا بزنم یک‌وقت نوار تمام نشود،) رفقای‌عزیز! آقای‌فلانی! روایت صحیح داریم، می‌گوید: هر [کسی] که یک مؤمنی را اطعام کند، به شماره‌های لقمه‌ای که او می‌خورد، حجّ و عمره پایت نوشته‌می‌شود. اینی که من می‌گویم امر را اطاعت کنید! امام‌حسین (علیه‌السلام) بروید! زیارت بروید! بروید [اما] امر را اطاعت کنید! به شماره‌های لقمه‌ای که [مؤمن] می‌خورد، [برایت حجّ و عمره نوشته‌می‌شود]. (یک‌روایت دیروز با او مطالعه می‌کردم، خیلی عجیب است!) نه این‌که [فقط] یک‌دانه امام این «وجه‌الله» است [و] به یک خلقت می‌ارزد، والله! گفتم، صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، تمام اوصیاء، تمام اُدَباء، تمام علماء، علماء که یک‌چیز جزء هستند، اگر تمام این‌ها عقل‌شان را این‌طرف بگذارند، اصلاً کربلای حسین (علیه‌السلام) را نمی‌دانند چیست؟ یعنی زینب (علیهاالسلام) چیست؟ تمام نمی‌دانند [و] ناقص‌اند. ولایت ناقص نیست، فهم ولایت خیلی بالاست!

حالا ببین چه می‌گوید؟ از این‌جا شما باید پی ببرید که حرف درست‌است. می‌گوید: اگر این عالم را، یعنی این دنیا را، همه را یک لقمه کردی [و] دهان یک مؤمن گذاشتی، اسراف نیست. چرا؟ می‌تواند کسی بگوید چرا؟ چرا؟ چرا؟ خب بگویید چرا؟ یک‌دانه مؤمن به یک دنیا ارزش دارد. چرا؟ ولایت این‌قدر سطحش بالا بالا هست، این مؤمن اتّصال به ولایت است. ولایت بالاست؛ نه من! توجّه بفرمایید [که] من چه می‌گویم؟! روایت داریم، بروید ببینید هست یا نیست که این دنیا را یک لقمه کنی [و] دهان یک مؤمن بگذاری، می‌گوید اسراف نشده. چرا؟ دنیا اسراف است؛ نه مؤمن! چه‌کسی این‌ها را می‌شناسد؟!

عزیزان من! از خودتان کم بگذارید! الآن ده‌روزِ دیگر داریم به این [که] ماه‌صفر تمام شود، بیایید در کشتی امام‌حسین (علیه‌السلام) شرکت کنید! والله! بالله قسم! من قسم می‌خورم، نمی‌خواهم تملّق بگویم، اصلاً زیر این آسمان قم از شما بهتر نیست، والله! بالله! من سراغ ندارم، من با هر کسی‌که روبرو می‌شوم، می‌بینم خیلی نقصان در ولایت دارد. من مبادا شما را جسارت کنم، شما همه هماهنگی با امام‌حسین (علیه‌السلام) کردید، همه کمک کردید. من عقیده‌ام این‌است جناب آقای‌فلانی در وصیّت نامه‌ات وصیّت کن [که] اگر بعد از صد و بیست‌سال مُردی، آقازاده‌ات این‌کار [یعنی شام اربعین] را [تهیّه] بکند! اصلاً عجیب است! خدا چه‌کار می‌کند؟ شما از اوّلی که بخواهی این‌کار را بکنی [و نیّت آن‌را بکنی]، از اوّل تا سال دیگر پایت ثواب می‌نویسد. مگر ممکن‌است که [ما بفهمیم] این‌ها چه‌قدر عنایت دارند!

من گفتم [که] زهرا (علیهاالسلام) یک کبریت را می‌نویسد. آخر اَجر این‌ها اختیارش با حضرت‌زهراست. زهرا (علیهاالسلام) کرامت تمام خلقت است. مگر یک‌کاری که کردی، به شما کم اجر می‌دهد؟!

اصلاً اجر مؤمن، من گفتم اجر مؤمن [را] هیچ قدرتی نمی‌تواند بدهد. (می‌ترسم مورد حرف [یعنی ایراد] قرار بگیرم؛ اما می‌زنم، به یاری خدا جواب حرف را می‌دهم، به یاری زهرا (علیهاالسلام)، به یاری علی (علیه‌السلام) جوابش را می‌دهم.) در این عالم خود علی (علیه‌السلام) هم نمی‌تواند [اجرِ مؤمن را] بدهد، خود زهرا (علیهاالسلام) هم نمی‌تواند [اجر] بدهد، در این عالم [نمی‌تواند اجر بدهد]، چرا؟ عالَم، عالَم لیاقت یک مؤمن را ندارد. عالم لیاقت یک‌کاری که مؤمن می‌کند را ندارد، مگر بهشت به تو بدهد، مگر جنات به تو بدهد، مگر ممکن [است]؟! اصلاً عالَم ارزش ندارد.

چرا می‌گوید [اگر همه دنیا را] یک لقمه کردی [و در دهان] مؤمن [گذاشتی]، آن [طور] می‌شود [یعنی اسراف نمی‌شود]، مگر مؤمن را می‌توانی بشناسی؟! تو می‌خواهی حسین (علیه‌السلام) را بشناسی؟! همه‌اش گَل و گوشه می‌گویی از ولایت بگو! از این‌ها [بگو]! بابا! چه می‌گویی؟! از کجا برای تو بگویم؟! اگر تو زینب (علیهاالسلام) را می‌شناسی که (لا إله إلّا الله)، آن‌را پیش دختر فلانی نمی‌گذاری، خاک عالم به توی سرت بکنند! با آن معرفتت! خب نمی‌شناسی.

کجا بودیم؟! کجا بودیم؟! حالا حرکت کردند، حالا رُو به مدینه حرکت کردند. حالا یک‌قدری که به مدینه [راه] داشتیم، حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) به بشیر گفت: بشیر! پدر تو خیلی خلاصه اشعاری می‌گفت، حالا تو هم بلد هستی؟! گفت: من یک بهره‌ای دارم. یک بِیرق [یعنی پرچم به] دست گرفت و رفت. وقتی [پرچم را به] دست گرفت، یکی به او گفتش که بشیر! از این کوچه نیا! گفت: چرا؟ گفتند: اُمّ‌البنین در این کوچه حاضر است، شنیده [که] شما دارید می‌آیید، [آمده تا سراغ بچّه‌هایش را بگیرد،] از یک کوچه دیگر برو! بشیر الله‌أکبر می‌گفت، حسین! حسین! می‌گفت، وارد مدینه شد. همه گفتند: بشیر! [از] حسین (علیه‌السلام) چه‌خبر؟! گفت: بیایید سر قبر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، [به شما] می‌گویم. یک‌وقت سر قبر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد [و] گفت: رسول‌الله! سرت سلامت! حسینت را کشتند. پیش بشیر آمدند [و گفتند:] چه‌خبر است؟! گفت: فقط بدانید [که] از مردها کسی‌که باقی است، امام‌سجّاد (علیه‌السلام) با امام‌باقر (علیه‌السلام) باقی است، تمام مردها را کشتند. تمام اهل‌مدینه گریه می‌کردند.

عزیزان من! فدایتان بشوم! قربان‌تان بروم! این قلدری تمام می‌شود. شما حسابش را بکن! یک دختر [حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام)] در صورتی‌که به‌قول بعضی‌ها صغیر بوده، [قبر] این [دختر] در شام است [و] یک دنیایی را تکان داده‌است، یزید کجاست؟! قلدرها کجا هستند؟! من تقاضایم این‌است: طرف‌دار قلدر نباشید! هر کاری که بی‌اجازه ولایت است، هر کاری که به امر ولایت نیست، هر کسی [آن‌کار را] کرد، قلدری است؛ هر کسی کرد، قلدری است، باید با اجازه ولایت باشد. چرا؟ این نیروی تو باید امر ولایت را اطاعت کند، جان تو باید امر ولایت را اطاعت کند، تو چیزی نداری؛ اگر [امر را اطاعت] نکنی، قلدر هستی!

حالا زینب (علیهاالسلام) در منزلش رفت، این‌ها [همه] رفتند، حالا فوج‌فوج از برای سر سلامتی حضرت‌زینب (علیهاالسلام)، اُمّ‌کلثوم (علیهاالسلام) می‌آیند، تمام این‌ها [یعنی اهل‌مدینه] می‌آیند. این‌ها هم خلاصه صحبت می‌کنند. یک‌وقت کاری نکنید که مِن‌بعد پشیمان باشید، اگر آن‌روز این‌ها [یعنی اهل‌مدینه] امر امام‌حسین (علیه‌السلام) را اطاعت کرده‌بودند [و] دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) رفته‌بودند، یک جمعیّت زیادی بود، یزید که امام‌حسین (علیه‌السلام) را نمی‌کشت، همه اهل‌مدینه نیامدند.

حالا وقتی این منظره را دیدند، شورش کردند. حالا که این شورش را کردند، به امر امام‌سجّاد (علیه‌السلام) نبود، حضرت دستورِ سکوت داد. خدا یزید را لعنت کند! یک‌نفر بود که روایت داریم، یکی از آقایان کتابش را این‌جا [پیش] من آورد [و] خواند، گفت: یک‌نفر بود [که] نود و پنج سالش بود. معاویه [به یزید] گفت: پسرم! اگر یک‌وقت درماندی، پیش این [پیرمرد] برو! این [یزید] پا [یعنی بلند] شد [و] پیش این [پیرمرد] آمد و گفت: مدینه شورش کردند، من می‌خواهم مدینه را ساکت کنم. [یزید] هزار سوار به این [پیرمرد] داد، این مردِ پیرمرد بلند شد، برای مدینه حرکت کرد. یک‌هفته تمام زنان مدینه را ایشان گفت: حلال! تا یک‌هفته گفت: حلال! بعد سران را می‌آورد [و] یک شربت مخصوصی داشت، [به آن‌ها] می‌داد؛ تا هضم نشده‌بود، می‌کشت. حالا حرف من سر این‌است: آخرش که [این پیرمرد] می‌خواست بمیرد، بنا کرد شکرِ خدا را کردن، گفت: خدایا! شکر! من نود و پنج سالم است، به آرزویم رسیدم، امر خلیفه مسلمین را؛ [یعنی] یزیدبن‌معاویه را اطاعت کردم. عزیزان من! مواظب باشید! بعد از نود سال که «قالَ الصادق (علیه‌السلام)، [قال‌الباقر (علیه‌السلام)]» گفت، [این حرف را زد]. صدایت بگیرد! حالا می‌گوید: خدایا شکر! من امر خلیفه را اطاعت کردم، از دنیا رفت.

عزیزان من! توجّه کنید! خیلی توجّه کنید! خیلی، آخرالزّمان است، مواظب باشید! فوراً ندوید! فوراً نروید! فوراً با تفکّر باشید! آرام باشید! آرام باش! بنشین! این نیرویت را خرج نکن! نیرو را خرج نیرو کن! چه‌قدر داد بزنم؟! عزیزان من! تفکّر! تفکّر! تفکّر! آن‌وقت به امر می‌رسید. حالا ببین چه‌قدر [و] چه کسانی بودند که در این عالم این‌جوری گول خوردند؟! پشتیبانی [از] خلق کردند. (یک صلوات بفرستید.)

من می‌خواستم خدمت‌تان عرض کنم که ما، این بچّه‌های ما همه‌شان طفلک‌ها خوب هستند، به‌خصوص به‌اصطلاح این میرزا ابوالفضل، این‌همه خوب هستند. مَثل ببین یک عدّه‌ای بودند، همه اهل‌بیت خوب بودند، در مدینه خوب بودند، شاه‌زاده‌ها، امام‌زاده‌ها؛ اما جان‌شان را فدا نمی‌کردند. من بچّه‌هایم هر سه‌تایشان خوب هستند، (گفتم شاید عمرم طولانی نباشد، در این نوار بگویم [که] همه‌شان خوب هستند؛) اما این [حاج] ابوالفضل جانش را فدا می‌کند! خدا می‌داند [که] این بچّه برای مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) پَر می‌زند؛ یعنی از تمام کارهایش [می‌زند]، می‌گویم که ببین بچّه‌هایم خوب هستند، آن محمّدمان خوب است، او [علی‌آقا] هم خوب است، خدا بچّه‌هایتان را به شما ببخشد! خدا سایه شما را از سر بچّه‌هایتان کم نکند! تمام بچّه‌های شما خوب هستند. ببین من چه می‌گویم؟ ما یک خوب داریم [و] یک فدا داریم، این ابوالفضل ما [خودش را] فدا می‌کند. اگر من این‌جوری شدم، از شما تقاضا می‌کنم که این ابوالفضل ما امین است؛ تا حتّی خدا می‌داند، به‌وجدانم قسم! این آقای‌فلانی یا یکی، یک‌چیزی به او می‌دهد، می‌آید همچین بند به بند می‌گوید، می‌گوید: آقا! یک‌تومان مانده، آقا! پانصد تومان مانده، با آن‌چه [کار] کنم؟ یعنی انگار کن که این‌ها در اختیار است، ببین من دارم چه می‌گویم؟ یعنی در اختیار امر است، در اختیار حرام [و] حلال است، آن حرام و حلال در اختیار این [حاج‌ابوالفضل] نیست.

خدا إن‌شاءالله بچّه‌هایتان را به شما ببخشد!

خدا عاقبت همه‌تان را به‌خیر کند!

ما به‌غیر از ممنونیت، هیچ‌چیزی از همه شماها نداریم. خدا عاقبت همه‌تان را به‌خیر کند!

خدا إن‌شاءالله باطن امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)، شناخت ولایت به ما بدهد!

ببین باباجان! عزیز من! این‌ها همه نمازخوان بودند، همه‌شان جهادبرو بودند، همه‌شان متدیّن بودند، همه‌شان متشرّع بودند؛ اما ولایت را تشخیص ندادند، پشت به ولایت [کردن] را تشخیص ندادند، ببین به چه دامی افتادند؟! من از شما خواهش می‌کنم [که] مطالعه ولایت داشته‌باشید! مباحثه با ولایت کنید! تفکّر داشته‌باشید! اگر می‌خواهید [تفکّر] داشته‌باشید، این‌جور است: من این‌جوری هستم، از ماوراء می‌آورم تا این، این‌جا. اگر ولایت را از ماوراء نیاورید، سُر می‌خورید. عزیزان من! باید ولایت را از ماوراء بیاورید! ببین اُدَباء چه‌جور شدند؟! علماء چه‌جور شدند؟! رؤساء چه‌جور شدند؟! خلفاء چه‌جور شدند؟! هارون‌ها چه‌جور شدند؟! مأمون‌ها چه‌جور شدند؟! قلدرها چه‌جور شدند؟! تمام آن‌ها قلدری بود، فنا شدند، چیزی که باقی ماند، ولایت [است].

گفتم باید پشتوانه [برای] ولایت کنید! نه [این‌که] شعار ولایت [دهید]! تو، بعضی‌ها شعار ولایت [می‌دهند که] من ولایتی هستم، من فلان [هستم]، من را [به سینه] دیوار بزن! تو برو عمل کن! به ولایت عمل [کنی]، جان می‌دهی به ولایت! به ولایت عمل [کنی]، ولایت به تو جان می‌دهد! «لَحمُک لَحمی، دَمُک دَمی»؛ نه [این‌که] شعار [بدهی]. شعار باد است.

توجّه بفرمایید! قربان‌تان بروم! فدایتان بشوم! ببینید من چه می‌گویم؟ شما لاماله [لااقل] اگر هر روز [تفکّر] ندارید، هفته‌ای یک‌ساعت تفکّرِ ولایت داشته‌باشید! اگر تفکر ولایت داشته‌باشید، ولایت در قلبِ وجود شما سرایت می‌کند. اگر تفکّر نداشته‌باشید، همین‌جور است، هر روز دنیا [و] شیطان واسه‌ات [برایت] یک‌چیزی می‌زاید. این‌که می‌فرماید که علل [یعنی علت هر چیزی] ماده است، یعنی‌چه؟! هر روز یک‌چیزی برایت می‌زاید. هر روزی بازی‌ات می‌گیرد، هر روزی مشغولت می‌کند. والله! ولایت تمام بازیگرهای عالم را خنثی می‌کند. ولایت خنثی‌کن تمام این حرف‌هاست! عزیزم! اگر تو [ولایت] داشته‌باشی، تمام خنثی می‌شود. چه‌طور خنثی می‌شود؟! وقتی تو محبّتش را نداشتی، خنثی است.

محبّت این‌است که به تو یک نویدی می‌دهد، یک‌فکری می‌کنی، روی آن حساب می‌کنی. تو باید محبّت ولایتت، افضل از تمام محبّت‌ها باشد. دو محبّت است [که] نجاتت می‌دهد: یکی محبّت ولایت، محبّت خدا و ولایت. باید با آن‌ها نجوا کنی! آن‌ها خنثی‌کن تمام این حرف‌های باطل است. (یک صلوات بفرستید.)

خدایا! عاقبت‌تان را به‌خیر کن!

خدایا! ما را با خودت آشنا کن!

خدایا! دعایی که من در حقّ خودم می‌کنم، در حقّ تمام رفقا، دوستان می‌کنم، می‌گویم: خدا! خدا! خدا! خدا! چه‌قدر داد بزنم؟! اتّصالت را با ما قطع نکن! اتّصال ما را با ولایت قطع نکن! خدا می‌داند اگر اتّصال باشی، قطع نمی‌شوی.

من الآن یک‌چیزی به شما بگویم، یک‌نفر بود [که] خیلی گناه‌کار بود. (گویا آقای جزایری در حاشیه کتابش نوشته،) خیلی وضعش بد بود؛ اما با سنّی‌ها بد بود، عرق هم می‌خورد، شراب هم می‌خورد، از این‌کارها خیلی می‌کرد؛ اما با سنّی‌ها بد بود. (این جزایری می‌گوید که) این‌ها خیلی قلدر بودند، این‌ها من را [برای] نماز [میتِ او] آوردند، من آن‌جا رفتم [و] گفتم که من نماز به این [شخص] نمی‌خوانم. گفت: تا [از آن‌جا] آمدیم، خوابم برد؛ دیدم که یک‌جا را آمدند کَندند، نشد [او را دفن کنند]؛ رفتند یک‌جای دیگر کندند. [خلاصه] آمدند، گفتند بگو آن‌جا نیست. (توجّه فرمودید؟!) [جزایری] گفت: دیدم که یک‌دفعه گفتش که ببریدش! امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفتش ببریدش! گفت: یک‌مرتبه بلند شد [و] گفت: علی‌جان! گناهان من خیلی است؛ اما الآن من را پیش دشمنان تو می‌برند، من دشمنانت را اذیّت می‌کردم. حضرت فرمود: بخواب! حالا منظورم این‌است که، وقتی رفتند این‌را ببرند، دیدند یک ریسمان از این [شخص] به قبر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) اتّصال است. عزیز من! حبل‌المتین که می‌گویند [این‌است].

ما باید اتّصال به ولایت باشیم! این حبل‌المتین، حبل‌المتین که قرآن می‌گویند، آیا حبل‌المتین که نجات می‌دهد [را] فهمیدید؟! چرا؟! والله! قرآن تو را نجات نمی‌دهد، حرف تند است. اسلام تو را نجات نمی‌دهد، این حرف‌ها همه‌اش کار است. چه‌کسی تو را نجات می‌دهد؟ اتّصال به ولایت. اتّصال به ولایت، آن‌هم اتّصال به خداست. مگر اسلام اسلام نمی‌کنند، چرا اهل‌جهنّم هستند؟! مگر قرآن قرآن نمی‌کنند، چرا اهل‌جهنّم هستند؟! اتّصال [به ولایت] نیستند. توجّه فرمودید؟! من جسارت نکرده‌باشم [که] بگویم قرآن نجاتت نمی‌دهد. عزیزم! قرآنِ بی‌علی کتاب است. مگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [در جنگ صفّین] نگفت [که] این [قرآن] ها کاغذ و قلم است؟! (روایت رویش می‌گذارم که کسی تکان نخورد.) کاغذ و قلم بی‌علی، قرآن است [قرآنِ بی‌علی، کاغذ و قلم است]. «أنا قرآن‌النّاطق». به این حرف‌ها توجّه کنید!

عزیزان من! فدایتان بشوم! قربان‌تان بروم! از شما پوزش می‌طلبم، خاک کف پای کوچک و بزرگ‌تان را می‌بوسم، به چشمم می‌کشم؛ چون‌که آن خاک اتّصال به ولایت است. مؤمن، خاک کف پایش تربت است. مگر تربت امام‌حسین (علیه‌السلام) تربت نیست؟! از خونش است. مؤمن هم همین‌جور است، عزیز من! کوشش کنید [که] مؤمن باشید! مؤمن اتّصال به ولایت است. کسی‌که اتّصال به ولایت باشد، مثل یک طوقی است که [در] گردنش است، دیگر این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رود که! وقتی یک طوق به گردنت است، اتّصال به ولایت هستی؛ [آن‌وقت] این‌طرف و آن‌طرف نمی‌روی، هر موقع این‌طرف و آن‌طرف بروی، بدان تزلزل ولایت داری. به این حرف‌ها توجّه کن!

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه