شب تاسوعای 86

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا ابا عبدالله السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

شب تاسوعای 86
کد: 10320
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1386-10-27
تاریخ قمری (مناسبت): ایام تاسوعا و عاشورا (8 محرم)

قربانتان بروم، [درباره] این عالم یک حرف‌هایی است، [درباره] عرش خدا یک حرف‌هایی است، [درباره] برزخ یک حرف‌هایی است، [درباره] قیامت یک حرف‌هایی است. ما هنوز از حرف‌هایی که یک‌مقدار از دنیا بالاتر است نزدیم؛ چون هنوز یک‌مقدار این‌جا گیر هستیم. ان‌شاءالله، امیدوارم که این حرف‌ها را درک بکنید، یک‌قدری برویم و حرف‌های ماورائی بزنیم. اما ما از این‌جا به ماوراء می‌رسیم. یک رفیقی داشتیم که می‌گفت: ماوراء این‌جاست، گفتم: نه، پدرجان، ما از این‌جا به ماوراء می‌رسیم. سلمان از این‌جا به ماوراء رسید. عیسی دارد به بالا می‌رود، چه آوردی؟ سوزن و نخ. جلوی او را می‌گیرند؛ پس ما هنوز به ماوراء نرسیدیم. ان‌شاءالله امیدوارم شما طاقتش را داشته‌باشید که بفهمیم در عالم خبرهایی است.

همه این عالم مثل این‌است که هیجان دارد؛ یعنی آرام نیست. هیچ‌چیزی در عالم آرام نیست. این یک‌حرف ماورائی است. این‌جا هم همینطور است؛ ریگش آرام نیست، درختش آرام نیست. ببینید الان این درخت چقدر خشک است؛ به عید که نزدیک می‌شود، غنچه می‌دهد و میوه می‌دهد؛ پس این آرام نیست، خواب است. خدای تبارک و تعالی یک خواب قسمت این‌ها کرده‌است که آب بالا نرود، اگر آب بالا برود، یخ می‌زند. مثلاً داخل این لوله‌ها که آب هست، یخ می‌زند. از درخت هم اگر آب بالا برود، یخ می‌زند و از بین می‌رود؛ پس بالا نمی‌رود، ساکت است، راکد است؛ اما چطور است؟ در هیجان است؛ همه عالم در هیجان است. حالا پیش‌آمد که این‌را گفتیم. ان‌شاءالله امیدوارم که خدای تبارک و تعالی، ولایت کامل به ما بدهد. یک ولایتی به ما بدهد که ما طاقت امر ولایت، طاقت حرف ولایت را داشته‌باشیم و چون و چرا نکنیم. (صلوات)

در درون مردم عالم یک‌چیزهایی هست که بی‌امر است. چیزهایی که در درون آن‌ها است و بی‌امر است آن‌ها را جهنمی می‌کند. با تمام عبادت‌ها، با تمام این‌که مکه بروی، منا بروی، نماز شب بخوانی، باز هم شما را جهنمی می‌کند. روایت هم داریم که حضرت می‌فرماید: در آخرالزمان، دین مثل سرمه که از چشم زنان برود، از شما گرفته می‌شود و شما نمی‌فهمید. من یادم هست قدیم فندق می‌گذاشتند و سرمه می‌کشیدند. حالا این‌ها درآمده‌است که تجددی است وگرنه این‌ها نبود. آن‌وقت این یواش‌یواش نمی‌فهمید و می‌دید که رفت. دین اینطوری از شما گرفته می‌شود که نمی‌فهمید. (صلوات)

ان‌شاءالله خدا به ما کمک کند، ما قرار شد این قضایا را بگوییم. ابوسفیان از مکه بلند شد و به مدینه آمد و به عمر گفت: این چه‌کارهایی است که انجام می‌دهی؟ تو چرا علی (علیه‌السلام) را اینجوری کردی؟ تو چرا حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را اینطوری کردی؟ برای چه این‌کار را کردی؟ خب، او صاحب قبیله بود. گفت: ابوسفیان برگرد، من حکومت شام را به پسر تو معاویه می‌دهم، او هم بلند شد و رفت. من یک‌وقت اشاره‌ای کردم که بعضی افراد که نمی‌توانم اسمشان را بیاورم، خودسازی می‌کنند؛ یعنی سازش ظاهری دارند. خودسازی ظاهری می‌کنند تا آن‌ها را دعوت کنیم؛ همین‌سان که کردند. بیشتر از این استاد می‌گوید: نگو! می‌خواهم به شما حالی شود؛ یعنی خودسازی می‌کنند تا آن‌ها را بخرند. این‌ها می‌آیند و نگاه می‌کنند، ببینند چه‌کسی نفوذ بیشتری دارد، چه‌کسی خودسازی بیشتری دارد، همان را می‌خرند. ایشان وقتی چنین شد، انسان‌سازی نکرد، خودسازی کرد. تا عمر به او گفت، برگشت. حکومت شام را به معاویه داد. معاویه با امام‌حسن (علیه‌السلام) نبرد کرد؛ اما معاویه نسبت به یزید عاقل بود! یزید همیشه مست بود. معاویه باز شراب نمی‌خورد؛ می‌گفت پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته نخورید و نمی‌خورد؛ اما یزید، آبجو می‌خورد. خلاصه، معاویه با امام‌حسن (علیه‌السلام) درافتاد. امام‌حسن (علیه‌السلام) دید کسانی‌که با او هستند به معاویه می‌نویسند که می‌خواهی کتف‌های او را ببندیم و به تو بدهیم؟ تا امام در جبهه جنگ سرانی را معرفی می‌کرد، سران طرف معاویه می‌رفتند. امام‌حسن (علیه‌السلام) دید که چه‌کار کند. اگر معاویه پیش برود، نسل شیعه را ور می‌اندازد؛ چون عمر به او گفته که نسل بنی‌هاشم را باید ور بیندازی و نسل این‌ها را ور می‌انداخت. این‌است که امام‌حسن (علیه‌السلام) حاضر به صلح شد و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: صلح حسنم با جنگ حسینم مطابق است؛ یعنی یکی است. بعد هم یک قرارداد با معاویه گذاشت که بعد از خودت کسی را معلوم نکن. یک قرارداد دیگر این‌که دوستان پدرم آزاد باشند، زن بگیرند، زن بدهند، چیز به آن‌ها بفروشند و مثل همه بین خودتان باشند. همه این قراردادها را با او بست؛ اما وقتی آن‌کار را کرد، معاویه قرارداد را پاره کرد و گفت: مردم، من می‌خواستم بر شما حکومت کنم.

اما معاویه با همه حرف‌هایش به یزید گفت: حسین (علیه‌السلام) مثل حسن (علیه‌السلام) نیست، با او سازش کن، آبروی بنی‌امیه را نبر. آخر، می‌دانست؛ [چون] معاویه منبر می‌رفت، یک‌چیزی می‌گفت، امام‌حسن (علیه‌السلام) حرف نمی‌زد، امام‌حسین (علیه‌السلام) به او برمی‌گشت. می‌گفت: ببین، این با همه این حرف‌ها اینطوری است، با او سازش کن، وگرنه آبروی بنی‌امیه را می‌بری. حالا حرف من این‌است: او وقتی به حکومت رسید، دید امام‌حسین (علیه‌السلام) مانع او است، خلاصه، او باید بیاید و بیعت کند. به والی مدینه نوشت که یا حسین (علیه‌السلام) بیعت کند یا او را بکش. وقتی خبر به مدینه رسید، خبر شدند. امام‌حسین (علیه‌السلام) را دعوت کرد و گفت: می‌خواهیم راجع‌به خلافت صحبت کنیم و شما بیا. امام‌حسین (علیه‌السلام) هم پذیرفت و رفت. بنی‌هاشم به دور خانه والی ریختند. به یزید نامه نوشت که نشد. یزید گفت: نه، باید او را بکشی. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید که این‌جا او را می‌کشند. حالا من به شما بگویم که یک امر خدا داریم که در ظاهر باید انسان از هیکل خودش دفاع کند، این‌که خدا حالا اینجوری گفته، حالا می‌شود، یک‌حرف دیگری است، بداء حاصل می‌شود. حالا من می‌گویم اگر کسانی‌که مکه بودند، اگر یک‌میلیون، دو میلیون یا پانصد هزار نفر دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) حرکت می‌کردند، ابن‌زیاد سگ کی بود؟ ولی [دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام)] نرفتند.

امام‌حسین (علیه‌السلام) دست زن و بچه‌اش را گرفت و به مکه آورد تا امن و امان باشد، چون‌که مکه امن و امان است. این‌جا را بخارانی، یا حرف بزنی، باید یک گوسفند بکشی، حاجی‌ها این‌ها را که می‌دانید؟! بهتر از من می‌دانید. دید این‌جا هم می‌خواهند او را بکشند. این‌که می‌گوید: [امام‌حسین (علیه‌السلام) از مکه رفت؛ چون] احترام خانه می‌رفت، این‌ها خیلی نفهم هستند، یعنی امام‌شناس نیستند؛ خودشناس و خودخواه هستند. می‌گوید: اگر به یک شیعه توهین کنی، خانه مرا خراب کردی. چقدر یک شیعه ارزش دارد؟ امام حسین ندارد؟ [راجع‌به] امام‌حسین (علیه‌السلام) ارزش و احترام خانه می‌رود؟ نه. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید این‌جا جای ترور می‌شود؛ یعنی این‌جا شخصیت‌ها را می‌کشند. پس امام‌حسین (علیه‌السلام) حرکت کرد. حالا که حرکت کرد گفت: کجا برویم؟ گفت: آن‌ها [اهل کوفه] یک‌بار نامه دادند و تا حتی نوشتند: حسین‌جان، اگر نیایی، ما فردا به جدت شکایت می‌کنیم. همه شمشیرهای ما کشیده شده‌است و همه ما آمادگی داریم. پس امام‌حسین (علیه‌السلام) هم حرکت کرد. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) وقتی حرکت کرد، می‌دانست که کشته می‌شود.

زهیر که خیلی با شخصیت بود، کوفه یک کاری داشت و یکی از ممتازان کوفه بود. نوکر و کلفت داشت، هر کجا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌رفت، او کمی آنطرف‌تر می‌رفت که دزد یا کسی به او کار نداشته‌باشد. یک‌موقع امام‌حسین (علیه‌السلام) کسی را دنبال زهیر روانه کرد و گفت: زهیر بیا. داشت ناهار می‌خورد؛ دستش لقوه گرفت. همسرش گفت: چیزی که نیست، پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تو را خواسته‌است، برو ببین چه می‌گوید. گفت: زهیر، ما کشته می‌شویم. برای ریاست یا این‌ها نیایی؛ اما اگر تو بیایی، من پسر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستم، به جدم می‌گویم که شفاعت تو را بکند. گفت: به دیده منت دارم، حاضر شد. رفت و به همسرش گفت: تو خودت و نوکر و کلفت و همه را به آن‌جا برگردان، من اینطوری شده‌ام. همسرش گفت: نه، من نمی‌روم. زهیر گفت: چرا؟ همسرش گفت: تو باید مرا ببری، مادرش زهرا مرا شفاعت کند، من به تو گفتم که بلند شو و برو. او هم رفت و یک قراردادی گذاشت.

حالا حرف من این‌جاست. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) به کربلا آمد. فکر کردند که همه این‌ها درخت خرما هستند؛ ولی دیدند همه این‌ها نیزه هستند. هزار نفر با سرلشکری حر به کربلا آمده‌بودند. امام‌حسین (علیه‌السلام) فرمود: شما مرا دعوت کردید. گفت: من دعوت نکردم، آن‌ها دعوت کردند. امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: من برمی‌گردم. این‌جا بود که من با حر یک [کدورتی] داشتم. امام گفت: من از این‌طرف می‌روم، یا از آن‌طرف می‌روم. حر گفت: صبر کن از امیر اجازه بیاید. من این‌جا خیلی ناراحت شدم. امام‌حسین (علیه‌السلام) به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند. حر گفت: چون مادرت‌زهرا (علیهاالسلام) است، من نمی‌گویم. ببینید خباثت در حر نبود، حالا درست‌است کارش این‌است؛ اما خباثت در او نیست. توجه می‌کنید؟ ولایت در او هست. آن‌ها حرام‌زاده هستند. این‌را من به شما بگویم کسی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول نداشته‌باشد، حرام‌زاده است؛ چون خدا می‌فرماید: هر کس قبول نداشته‌باشد، او را به‌رو در جهنم می‌اندازم، یا حرام‌زاده است، یا تخم حرام‌زاده. این‌است که کسی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول ندارد، حرام‌زاده است. حرام‌زاده یک‌‌قدری بدتر از [تخم‌حرام] است؛ چون‌که می‌گوید: اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول نداری، به‌رو تو را به جهنم می‌اندازم؛ چون حرام‌زاده [تخم‌حرام] خیلی تقصیر ندارد؛ اما روایت داریم به گناه نزدیک است. مثلاً می‌گوید: شیطان حرام‌زاده است؛ ولی شیطان که تخم حرام نیست، حرام‌زادگی می‌کند. من هم اگر حرام‌زادگی بکنم، مثل شیطان هستم.

اما حالا وقتی لشکر حر می‌خواستند نماز بخوانند، حر به آن‌ها گفت: پشت‌سر امام‌حسین (علیه‌السلام) نماز بخوانند. این معلوم می‌شود که یک‌چیزی در آن هست. حالا آمده‌است فکر می‌کند که اصلاح بشود. هم بزرگی‌اش را دارد و سردار لشکر است و هم اصلاح بشود. این‌بود تا شب‌عاشورا. شب‌عاشورا گفت: ابن‌سعد، تو واقعاً حسین را می‌کشی؟ ابن‌سعد گفت: اولین تیری که صبح به حسین (علیه‌السلام) بزند، من هستم؛ چون ما یک‌شب به حسین (علیه‌السلام) وقت دادیم که بیاید و بیعت کند؛ اما امام‌حسین (علیه‌السلام) آن شبی که وقت گرفت، می‌خواست حر به این سمت بیاید. وقت را برای حر گرفت که به سمت او بیاید. حر آمد و گفت: من پذیرفته می‌شوم؟ گفت: آری. حر گفت: من از زینب خجالت می‌کشم، حالا اجازه بده. [امام‌حسین هم] اجازه داد.

حالا حرف من این‌است که از کجا اینطوری شد؟ آخر یک‌کاری که می‌خواهد انجام بشود، یک جوی را به‌وجود می‌آورند تا این‌کار انجام بشود؛ فوری که این‌کار انجام نمی‌شود. حالا جو از کجا به‌وجود آمد؟ عمر و ابابکر جو را به‌وجود آوردند. چرا؟ ببینید، همینطور که الان یزید می‌خواهد بیعت بگیرد، اول کسی‌که این‌ها را خلق حساب کرد و می‌خواست از امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیعت بگیرد، [عمر و ابابکر بود]. او بود که این [قضایا واقع] شد. در خانه زهرا (علیهاالسلام) را که آتش زدند، خیمه‌ها را آتش زدند. اس و اساس تقصیر این دو نفر بود که جلسه بنی‌ساعده را درست کردند و از خودشان حرف زدند. عقیده من این‌است، می‌گویم. پای من دیگر لب گور است، هر جلسه که درست بشود که غیر از امر خدا و پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد و بخواهند از خودشان حرف بزنند، آن جلسه بنی‌ساعده است. من یک اشاره‌ای کردم، گفتم: آن‌جا جلسه بنی‌ساعده گذاشتند، این‌جا شما جلسه جلو انفاق گرفتن را درست می‌کنید. (صلوات)

حالا این‌کار را انجام داد. حساب کرد که اگر بخواهد پیش برود، این سمت را باید از روی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بردارد که بگویند داماد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. ببینید الان سمت چقدر خوب است. هم سمت چقدر بد است، هم چقدر خوب است. حالا روایتش را می‌گویم: شخصی خدمت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمد و گفت: علی، تو داماد پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستی و او ناموس پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. من کجا بروم؟ ببینید چقدر روی او حساب می‌کنند. حضرت نمی‌گوید، طرف من بیا، می‌گوید: ببین حق کجاست. باباجانِ من، عزیز من، ببین حق کجاست، چه‌کار به مردم ‌داری؟ مردم یا کافردرست کن هستند یا ولی‌درست کن هستند! مگر مردم، عمر و ابابکر درست نکردند؟ چه کسی درست کرد؟ خب مردم درست کردند. بعضی از شما کجا هستید؟ من چه بگویم؟

حالا حساب کرد که باید او را بردارد. حالا از کجا بردارد؟ باید جنبه اسلامی به آن بزند، جنبه عبادتی به آن بزند. تا می‌گویند اسلام، ندو! بی‌شعور، آخر تو کجا می‌دوی؟ تو دنبال امر بدو، نه این‌که دنبال شخص بدوی، دنبال امر بدو، نه این‌که دنبال حرف بدو. (صلوات) حالا یک‌دفعه عمر حرف پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را این‌جا به کار برد. گفت: مردم، می‌دانید اگر کسی به نماز جماعت نیاید، باید بروید و او را بیاورید؟ حضرت فرمود: جماعتی که هستید به‌فکر هم باشید. اگر الان نیامده، ببینید مریض شده‌است، گرفتار است، چطور است؟ به عیادت او بروید، سراغ او بروید. مثلاً وقتی شما نیایید، من سراغ شما را می‌گیرم. می‌گویند: مثلاً ناصر آقا سر کارش است. گفتم: باشد، امر، آن‌است. این‌قدر که آدم بداند که نظر او از این‌جا بریده نشده‌است، کافی است. حالا حکم نشده که حتماً بیاید، او که آمده‌است، باید عقیده‌اش این‌جا باشد. تو هیکلت این‌جاست؛ ولی خودت نیستی که به‌درد نمی‌خوری. باید آن‌چیزی که در درون تو است این‌جا باشد. حالا گفت: مغیره، برو به علی (علیه‌السلام) بگو بیا. خدا مغیره را لعنت کند. رفت و در زد. حضرت گفت: ما داریم قرآن جمع‌آوری می‌کنیم، به کار ما چه‌کار دارید؟ ما که کاری نداریم. گفت: دیدی نیامد؟ لشکر حرکت کردند. جمع جماعتی‌ها حرکت کردند. گفت: به علی بگو بیا، نیامد. گفت: من در را آتش می‌زنم. گفت: بابا، این در را پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بوسیده‌است، این در را جبرئیل بوسیده‌است. گفت: اختلاف خلافت از بوسیدن نبی و ولی بالاتر است! ما می‌خواهیم در اسلام اختلاف نیفتد! می‌فهمی؟ خلاصه، آن جنایت خوفناک را کرد. به معاویه نوشت: معاویه، وقتی فهمیدم زهرا پشت در است؛ چنان فشار آوردم که عضله‌های او را خرد کردم. بدان این دیگر احکام را فاش نمی‌کند. گویا آن‌موقع‌که قرآن نازل نشده بوده، از همین مصحف حضرت فاطمه (علیهاالسلام) رفتار می‌کردند. اصلاً اسم همه شیعیان در مصحف حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) وجود دارد. آن‌وقت بنا شد که این احکام را فاش کند. جبرئیل بعد از پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) نازل می‌شد، اگر این‌را فاش می‌کرد، این‌ها دیگر جایی نداشتند؛ پس این‌ها تصمیم گرفتند که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را بکشند.

حالا این‌کار را انجام دادند. اصلاً نمی‌فهمند که دارند چه‌کار می‌کنند. مقدس نمی‌فهمد که دارد چه‌کار می‌کند. نماز اول وقتش است، یک پاره‌وقتها می‌گویند اول وقت، می‌گوید درست‌است که پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفته‌است: اول وقت؛ اما سنی‌ها هم اول وقت می‌خوانند. اول وقت بدون علی، اول وق است. نماز بی‌علی، وق‌وق می‌کند. وق‌وق می‌کنی، نه اول وقت. وقت؛ یعنی با علی باشی. نماز بی‌علی؛ بی‌وضو است. روایت داریم که وقتی این‌ها این‌کار را کردند، آن‌وقت رفتند و جماعت به‌پا کردند. زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، محسن زیر دست و پا رفت و رفتند جماعت به‌پا کردند. کجا می‌روی؟ چه‌کار می‌کنی؟ (صلوات)

حالا چه‌کار کردند؟ این‌ها که آنموقع بودند، «بغضاً لابیک» داشتند؛ یعنی بغض امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشتند. اگر هم بخواهید حرف مرا قبول کنید، این‌ها زینب و ام‌کلثوم و اهل‌بیت را از کوفه بیرون کردند؛ آخر آن‌جا پایتخت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود، آن‌ها را بیرون کردند. این‌ها حب نداشتند، بغض داشتند. خدا نکند ما یک‌چیزی در دلمان باشد و بخواهیم آن‌را پیاده کنیم که ما هم جزء آن‌ها هستیم. سربسته می‌گویم: خدا نکند آنکه در دلت است، بخواهی پیاده کنی، عیب هم روی کس دیگر بگذاری و بخواهی یک کارهایی بکنی؛ تو هم، از همان هستی. او آن‌زمان بوده‌است و من هم این‌زمان. پدر جان، در دلت نباید چیزی باشد. حالا این‌ها بغض دارند.

من یک‌وقت می‌گویم با مقدس خوب نیستم، قربانتان بروم، من با مقدسی که این‌طوری باشد خوب نیستم. آیا باور می‌کنید از امیرالمؤمنین بهتر [کسی] است؟ این‌ها که به‌من چیزی می‌گویند، می‌گویم چیزی نگویید، برای این‌است که یک‌قدری پایتان را بالاتر بگذارید. به‌دینم قسم، اگر خدا نگفته‌بود امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) خلیفه من است، اگر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگفته‌بود این خلیفه من است؛ من امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را از تمام ممکنات بالاتر می‌دانستم. حالا که خدا و پیامبر هم گفتند. آخر ببینید یک شمشیر زده‌است، افضل از عبادت ثقلین، یک نفس کشیده‌است، افضل از عبادت ثقلین. خورشید و کره را برگردانده‌است. شما یک‌چنین آدمی را پیدا کنید. با همه این حرف‌ها طرف او [عمر و ابابکر] رفتند. آن‌ها دنبال ایده‌شان می‌روند، آن‌ها دنبال آنچه درونشان است می‌روند. یکی به نماز آمده‌است، جنگ هم می‌کند، جهاد هم می‌کند، همه کارها را می‌کند، شما می‌گویی او اول آدم است اما من می‌گویم: این اول خبیث است. کسی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را قبول ندارد، اول خبیث است.

حالا موقع حج شد و این‌ها حرکت کردند و به حج رفتند. به دیدن پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و قبر پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رفتند. از این‌جا باز امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد «هل من ناصر» می‌گوید. هنوز که امام‌حسین (علیه‌السلام) دست برنداشته است. کوه جبل عامل [جبل‌الرحمة] که رفتید، حالا که رفتید، فهمیدید یا نفهمیدید؟ چقدر امام‌حسین (علیه‌السلام) در کوه جبل عامل صحبت کرد، یک‌ساعت، دو ساعت، چقدر امام‌حسین (علیه‌السلام) صحبت کرد. از اول جدش گفت وگفت؛ اما چه فایده‌ای داشت. اگر ولایت تو کوتاه باشد، در مقابل ولایت تو و قلب تو، یک‌چیزی کشیده شده‌است که به آن سرایت نمی‌کند. این‌است که من در دعا می‌گویم: خدایا، ولایت را در قلب رفقای من تزریق کن. باید ولایت در قلب شما تزریق شود؛ یعنی با جان یکی شود. تزریق این‌است. آقایان دکتر که تشریف دارند، وقتی آمپول تزریق شود چطور می‌شود؟ به همه بدن سرایت می‌کند. ولایت باید در دل شما تزریق شود، نه این‌که علی، علی بگویید. علی بگویید؛ اما یک علی از روی حقیقت بگویید، خدا یک ملک خلق می‌کند، به اندازه‌ای احترام می‌کند که تا آخر عمرت به پای تو ثواب می‌نویسد؛ اما علی بگویی. (صلوات)

حالا انصافاً، وجداناً، امام‌حسین (علیه‌السلام) در جبل عامل [جبل‌الرحمة] دارد می‌گوید که من می‌خواهم به کوفه بروم، دارد افشا می‌کند، یک‌نفر دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) بلند نشد برود. اگر پانصد نفر یا یک‌میلیون از این‌ها حرکت می‌کردند و دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌رفتند؛ جان امام‌حسین (علیه‌السلام) خریدن بهتر است یا دور سنگ‌ها گشتن؟ چرا این‌ها معرفت ندارند؟ تو هم یک‌مقدار اینطوری هستی، دور سنگ‌ها می‌گردی. تو باید دور امر بگردی، نه دور سنگ‌ها. اگر آن ارزش دارد، چرا خدا به ابراهیم می‌گوید: چه کردی؟ ابراهیم، مزد می‌خواهد. خدا به او گفت: چه‌کار کردی؟ برهنه‌ای پوشاندی یا گرسنه‌ای را سیر کردی؟ شما وقتی این پول‌ها را می‌دهید، خیلی باید سجده شکر به‌جا آورید. شما شجره توحید پرورش می‌دهید وگرنه به مکه و منا، چهل تا مرغ آوردند، چهل لنگه‌برنج آوردند؛ اگر من یک‌دانه از این‌ها را برداشتم، به دین یهودی ‌بمیرم. من که برای خودم نمی‌گویم، من دارم برای یک‌نفر دیگر گدایی می‌کنم؛ اما می‌بینم الان هیچ‌چیز مثل انفاق و برآوردن حاجت برادر مؤمن شما را به آسمان اوج نمی‌دهد. این‌همه که می‌گویم. من که چیزی ندارم. (صلوات)

حالا این‌ها حج به‌جا آوردند و به کوفه رفتند. حالا یک صحنه جلو آمد. این‌که من به شما می‌گویم یوم دارد، مواظب یوم باشید؛ الان یومی که این‌جا اتفاق افتاد چه‌کسی از عهده آن برمی‌آید؟ شما باید مواظب یوم باشید. یوم وقتی پیش‌آمد، باید آگاهی یوم داشته‌باشید، نه این‌که تسلیم یوم باشید. جداً نباید تسلیم شوید، تو تسلیم حق بشو، تسلیم ولایت بشو، نه تسلیم یوم. همینجور بود که گفت: اسلام، اسلام است. مگر عمر اسلام نداشت؟ عمر، اسلام بی‌علی داشت. حالا می‌گوید: این‌ها مرتد و کافر هستند. (صلوات)

همین کسانی‌که در کوفه هستند بغض علی (علیه‌السلام) دارند، بغض امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) دارند. اگر نداشتند، چرا عوض این‌که به زینب (علیهاالسلام) سرسلامتی بدهند، به‌ام کلثوم بدهند، آن‌ها را بیرون کردند؟ حالا چه‌موقع بروز کرد؟ آن‌موقع‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: برای چه من را می‌کشید؟ گفتند: «بغضاً لابیک»، این‌جا بروز کرد. پس این‌ها از اول بغض امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) داشتند، نه این‌که حب داشتند. ما هم باید حب داشته‌باشیم. عزیز من، قربانت بروم، «حب» کاری می‌کند. وقتی «حب» داشته‌باشی، می‌گوید برو انفاق‌کن، برو حاجت برادر مؤمن را برآورده کن. تو کارساز «حب» می‌شوی؛ اما اگر بغض داشته‌باشی، کارساز شیطان می‌شوی، کارساز شهوت می‌شوی. مگر می‌گذارد؟ به شما بگویم: از پول گذشتن خیلی مهم است.

چه‌چیز باعث شد که امام‌حسین (علیه‌السلام) را شهید کردند؟ این‌که این دو نفر این‌ها را خلق حساب کردند. حالا که خلق حساب کردند، این‌ها بین مردم، خلق هستند. حالا هشتم ذی‌الحجه بیرون آمده، جرم است! جرم، برای غیر حجت است. حجت که جرم ندارد. مگر حجت گناه می‌کند؟ این‌ها خیلی نفهم هستند، مگر حجت‌خدا گناه می‌کند؟ حجت، روح است؛ روح که گناه نمی‌کند. تمام این‌ها تقصیر این دو نفر است؛ یعنی ضربه‌ای که عمر و ابابکر به پیکر اسلام و به پیکر ولایت و توحید زدند و این‌ها را خلق حساب کردند، اصلاً نه کسی زده‌است و نه می‌زند. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) هشتم ذی‌الحجه [بیرون] آمده، آقا می‌گوید جرم است. قربانتان بروم، باز آن‌چیزی که می‌خواهم بگویم، نمی‌توانم بگویم، جلوی من سد است، شاید یک‌وقت خصوصی بگویم. جلوی من سد است؛ چه بگویم. حالا خلیفه پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است!!! بابا جان، این یزید، خلیفه عمر است. حالا آن پدرش را کشته و این‌هم به‌جای او هست. خلیفه رسول‌الله، امام‌حسین (علیه‌السلام) است، نه خلیفه عمری. این او را گذاشته‌است. حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه بگوید؟ تو می‌گویی این‌را قبول‌کن، خب، نمی‌تواند قبول کند. من گاهی اوقات که یک پیشامدی اتفاق می‌افتد، می‌گویم: بابا، من نمی‌توانم این‌را قبول کنم، نه این‌که بخواهم قبول نکنم. در وجدان و عاطفه آدم یک‌چیزی هست که نمی‌تواند قبول کند، مگر این‌که بی‌وجدان و بی‌عاطفه باشد که آن‌جا بریزد و این‌ها را قبول کند. فهمیدید که من چه می‌گویم یا نه؟ نمی‌شود ما این‌را قبول کنیم. حالا چه می‌گوید؟ می‌گوید: بیا و من را قبول‌کن. امام‌حسین (علیه‌السلام) به او چه بگوید؟ حالا خوشمزه است. از آن بدتر، این‌مردم هستند. حالا شمشیرها را کشیدند و می‌گویند: بیا قبول‌کن. چه کسانی؟ نمازخوان‌ها، روزه‌بگیرها، درس‌خوان‌ها، جنگ‌جوها، خوب‌ها!!! خوب‌ها، بد هستند؛ نه این‌که بدها، خوب باشند.

قربانت بروم، عزیزم، فدایت بشوم، کجا هستی؟ بیا یک‌مقدار تأمل کن، گوش بده. امام‌حسین (علیه‌السلام) خودش امر است، به او امر می‌کند که بیا و یزید را قبول‌کن. من آن‌جا گفتم که دو تا داد زدم. گفتم چه‌کسی کشت؟ از جگر گفتم، از تمام اشیاء بدنم گفتم. اغلب این‌مردم پیرو همانها هستند. فلانی اینطوری هست، فلانی چطور بوده‌است، فلانی شاگرد چه‌کسی بوده‌است. برای خودتان مصداق درست نکنید. مگر حجت‌خدا نیست؟ مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) نیست؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید: «کل یوم عاشورا»؛ هر روز عاشورا است. هر روز عاشورا است. شما که فقه و اصول خواندید. فقه خواندید یا پق؟! چه‌چیزی خواندید؟

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) با این‌ها چه‌کار کند؟ حالا اهل‌کوفه که می‌آیند به آنچه که درونشان است می‌خواهند برسند. آخر، ممکن‌است هفتاد هزار نفر طرف یک یزید سگ‌باز بچه‌ملوط بدترین خلقت بروند و به طرف امام‌حسین (علیه‌السلام) که روح و حجت خداست، نروند؟ چرا؟ چون آن‌ها می‌خواهند دنبال ایده‌شان بروند، این‌ها بغض دارند، بغض نداشته‌باشید، «حب» داشته‌باشید. ببینید من چه می‌گویم؟

من «حب» دارم. آن‌کسی‌که به در خانه من آمد و گفت: مرا حلال کن. گفتم: من اصلاً برای خودم زشت می‌دانم، صحرای‌محشر بیایم و کسی به‌خاطر من جرم داشته‌باشد، من ثوابم را به او می‌دهم؛ نه این‌که مرا اذیت کرده‌است، من او را حلال کنم. والله، بتوانم از ثوابم به او می‌دهم که او جهنمی نشود. خدایا، شاهد هستی که من دارم راست می‌گویم. مرتیکه گیر می‌اندازد، خوشحال است! انفاق این‌نیست که شما الان پول می‌دهید. هزار دفعه از همه‌شما تشکر می‌کنم؛ اما انفاق آن‌است که الان شخصی با تو یک‌کاری کرده‌است، از ثوابت به او بدهی. این عصاره انفاق است. شما باید این‌قدر پیش بروید که عصاره انفاق داشته‌باشید. (صلوات)

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ لشکر دارد فوج، فوج می‌آید. در خزینه معاویه را باز کرده‌است و این‌ها هم می‌دهند. عرب‌ها الان هم همینطور هستند، نمی‌خواهند کار بکنند، بروند دور یکی و دو سه‌شاهی بخورند و یک‌کار دیگر هم بکنند! کار نمی‌خواهند بکنند. شما ببینید یکی در و پنجره‌ساز هست؟ یکی نجار هست؟ یکی کاسب هست؟ همین وسط‌ها هستند، تا یکی پیدا شود می‌آیند. اگر ببینند امام‌حسین (علیه‌السلام) ست و سور دارد، طرف امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌روند؛ اگر ببینند یزید هم ست و سور دارد، طرف یزید می‌روند. آخر، با این‌ها نمی‌شود کار کرد. درون خراب است. حالا مرتب لشکر می‌آید. این‌ها این‌قدر بی‌انصاف بودند، هفتم محرم آب را به روی امام‌حسین (علیه‌السلام) بستند. چهار هزار نفر دور شریعه رفتند که بچه‌ها آب نخورند. آخر، باباجان، حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) [کاری کرده]، این بچه‌ها چه‌کار کردند؟ ببین وقتی ولایت نباشد، درون تو کفر است. کفر، بی‌رحمی است، دیگر چیزی حالی‌اش نیست؛ این‌را بکشد، آن‌را بزند، آن‌را ببندد. ولایت است که عدالت می‌آورد. تو ولایت داری که انفاق می‌کنی و عدالت داری. عزیز من، اگر ولایت نباشد، انفاق نداری. خدا را شکر کنید.

حالا آب را بستند، چه‌کار کند؟ یک‌شب امام‌حسین (علیه‌السلام) همه اصحاب را خواست؛ امام‌حسین (علیه‌السلام) رحمة للعالمین است؛ گفت: همه‌شما با من بیعت کردید که تا آخرین نفس باشید؛ اما بدانید ما فردا کشته می‌شویم؛ حتی طفل صغیر من. گفتند: داخل خیمه‌ها می‌ریزند؟ گفت: نه، من این بچه را می‌آورم آب بدهم؛ حتی او هم کشته می‌شود. اگر می‌خواهید بمانید و اگر هم می‌خواهید بروید. من بیعتم را از روی شما برداشتم؛ یعنی آن دستی که با هم دادیم من برداشتم؛ حالا می‌خواهید بروید، بروید. فوج، فوج همه رفتند. این هست که من دارم به شما می‌گویم؛ قربانتان بروم، باید جان را فدای امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بکنیم وگرنه، نه. ما هم یک‌مقدار شبیه آن‌ها هستیم. این‌جا الان فرصت داریم، این‌جا الان حرف می‌زنم و چیزی می‌دهیم و چیزی می‌دهید. الان من یک موقعیتی دارم. این‌ها دائم دنبال موقعیت می‌گشتند؛ نه دنبال این‌که کشته شوند. همه رفتند. متوجه هستید دارم چه می‌گویم؟

یک‌وقت ام‌کلثوم پیش حضرت‌زینب دوید و گفت: خواهر جان، همه رفتند. آقا ابوالفضل توجه فرمود و گفت: خواهر جان، ناراحت نشو؛ فردا دیاری در کربلا باقی نمی‌گذاریم. آقا علی‌اکبر به میمنه بیاید و من هم به میسره می‌زنم. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید این‌کار را می‌کند. چرا؟ چون آقا ابوالفضل ارادة‌الله است. آخر، آقا ابوالفضل که از یک شمشیر کمتر نیست؛ چرا بعضی منبری‌ها قبول نمی‌کنند؟ چرا قبول نمی‌کنید؟ تو اصلاً قبولی درونت نیست که قبول کنی. شمشیر ذوالفقار ارادة‌الله است، هر کجا که بخواهد بزند، می‌زند. آقا ابوالفضل به اندازه یک آهن هم نیست؟ خب می‌زد و نسلشان را ور می‌انداخت. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دید این‌کار را انجام می‌دهد. گفت: عباس‌جان، بیا ببینم، شمشیرت را ببینم. شمشیر را روی زانویش زد و شکست و آن‌طرف انداخت. برو آب بیاور. تا حرف آب شد، سکینه تشنه‌اش بود، دوید یک مشک آورد. گفت: عموجان، اگر به قیمت جان آب می‌دهند، من جان می‌دهم. عموجان، من تشنه هستم. آقا ابوالفضل مشک را برداشت و رفت. چهار هزار نفر فرار کردند؛ چون شجاعت آقا ابوالفضل را می‌دانستند. هیچ‌کس نمی‌توانست بند شود. حالا سمت شریعه رفت. گداری بود و رفت. آقا ابوالفضل هم تشنه بود. آخر این‌ها دوگونه بودند؛ یک‌چیز بشری دارند و یک‌چیز نوری. به‌حساب بشری تشنه است. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند؛ می‌گفت: حضرت فرمود که حسینم به اندازه‌ای تشنه‌اش می‌شود که بدنش ترک، ترک می‌شود و تشنگی در ظاهر بوده‌است.

آقا ابوالفضل رفت و روایت داریم مشتی به زیر آب زد و آن را ریخت گفت: عباس، تو مگر می‌خواهی بمانی؟ معلوم می‌شود سوزش تشنگی به صورتی بود که این‌ها می‌خواستند جان بدهند، از این‌جا معلوم می‌شود. من نکته‌های حساس کار را خوب می‌فهمم. به زمین ریخت و نخورد. حالا اسب هم آب نمی‌خورد. بعد آقا ابوالفضل مشتش را طوری کرد که اسب آب خورد. به حضرت‌عباس، ببینید این حیوان است یا مردم کوفه؟! این حیوان است یا آن‌ها؟! نخورد. اسب آب خورد و از شریعه بیرون آمد. شما که دیدید که از این درختان خرما خیلی هست. یکی رفت ایستاد و دست آقا ابوالفضل را قطع کرد، حضرت‌ابوالفضل مشک را آورد به دندانش گرفت، دست دیگرش را هم قطع کرد. حالا رجز آقا ابوالفضل اینجوری‌است؛ می‌گوید: من حاضرم تیر به چشمم بخورد؛ ولی به مشکم نخورد، تا این‌که یک ظالمی به مشک زد و آب‌ها ریخت و آقا ابوالفضل دیگر چه‌کار کند؟ این روضه را ام‌البنین می‌خواند؛ می‌گوید: عباس‌جان، عزیز من، من باورم می‌شود که به‌سر تو عمود زدند، باورم می‌شود که دست‌های تو افتاده‌بود، وگرنه چه‌کسی جرأت داشت به تو عمود بزند؟ معلوم می‌شود که [افتادن] دست درست‌است. حالا حرف من این‌است: یک‌نفر یک روضه‌ای خواند، یک کسی به او گفت صدایت ‌بگیرد، صدایش گرفت. یک‌وقت گفتم صدایت بگیرد، تا یک‌هفته یکی صدایش گرفت، این‌قدر شب گریه کردم. گفتم: خدایا، غلط کردم این حرف را زدم، این مرد صدایش باز بشود، تا ایشان صدایش باز شد. می‌گویند: آقا ابوالفضل با صورت به زمین خورد؛ والله، جسارت است. من دیدم این آقا ابوالفضل مطابق یک سرباز و یک سرتیپ برادرش را احترام می‌کند. آن سفری که من به کربلا رفتم، دیدم. حالا همیشه می‌گفت: آقا جان، مولاجان؛ هرچه می‌گفتند برادر، می‌گفت: من مادرم ام‌البنین است. چقدر ادب دارد؛ گفت: او فرق دارد، مادرش زهراست، من به او برادر نمی‌گویم. وقتی‌که می‌خواست از اسب بیفتد، زهرای‌عزیز او را در بغل گرفت؛ صدا زد: پسرم، حالا یک‌دفعه گفت: برادر، برادرت را دریاب. سر جنازه عباس آمد، دید دست ندارد. گفت: برادر، یک وصیت دارم مرا به خیمه نبر، سکینه ناراحت می‌شود؛ چون‌که او مشک را به‌من داد که بروم آب بیاورم. به‌دینم، من راست می‌گویم، یک‌وقت یک‌چیزی می‌خواهم یا به حسین آقا یا به بچه‌ها می‌خواهم بگویم برو به خیابان بگیر، تا بتوانم نمی‌گویم. می‌گویم مبادا من به او بگویم برو یک‌چیزی بگیر و حادثه‌ای برای او اتفاق بیفتد. به‌دینم، راست می‌گویم. یک وقت‌هایی می‌گویم: باباجان، از خانه خودتان که آمدید، برای من فلان چیز را بگیرید. من می‌فهمم آقا ابوالفضل درست گفته‌است. به رفتارش، درست گفته‌است. می‌بینم من که یک قطره‌ای از ولایت آقا را دارم اینطوری هستم، او هم درست گفته‌است که مرا به خیمه نبر، سکینه خجالت می‌کشد. بشر نباید همیشه امر کند

حالا حرف من این‌است؛ آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) به خیمه آقا ابوالفضل آمد و عمود را پایین انداخت. به عقیده من، امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت: عباس‌جان، وقتی تو در ظاهر بودی، لشکر خواب نداشتند، اهل‌بیت من می‌خوابیدند، امشب همه این‌ها ناراحت هستند. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) در باطن و ظاهر آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) را دعا کرد.

حالا خدا دو بال به آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) داده‌است. ارادة‌الله، به‌غیر از بال است، با این بالها هر کجا بخواهد می‌رود. خدا به‌قدر دستش، دو بال به او داده‌است، هر کجا بخواهد برود، می‌رود. شما وقتی‌که حاجتی داشتید، از حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) یا آقا ابوالفضل (علیه‌السلام) بخواهید حاجت‌ها برآورده می‌شود. (من خودم همین‌طور هستم) آقا ابوالفضل خیلی مقام دارد. گویا سؤال کردند علم سلمان بالاتر است که گفته شده: «سلمان منّی أهل‌البیت» یا آقا ابوالفضل؟ حضرت فرمود: ابوالفضل، سلمان خلق می‌کند. تو چه داری می‌گویی؟ سلمان، خلق می‌کند. چرا؟ دست‌هایش را در راه حسین داده‌است، سلمان که نداده‌است. سلمان، آدم خوبی بوده‌است، مطیع بوده‌است.

قربانتان بروم، حالا چه بگویم؟ این‌قدر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) رحیم بود که دست طرف شمشیر نبرد که آقا ابوالفضل را شهید کردند. شما باید فهم ولایت را، قدر ولایت را در این‌جا توجه کنید. برای حضرت‌قاسم هم نکرد، برای آقا علی‌اکبر هم نکرد؛ اما یک‌روایت داریم که دو تا داد کشید. این‌ها چه می‌گویند که باید زن به کار وارد شود؟ حضرت‌زینب اگر وارد لشکر می‌شد، از امام دفاع می‌کرد؛ اما حق ندارد بیاید؛ چون رسول‌الله گفته‌است: جهاد، برای زن حرام است؛ اما وقتی امام‌حسین (علیه‌السلام) بالای سر جنازه علی‌اکبر آمد، حضرت‌زینب به میدان آمد، فریاد می‌زد: «ولدی، علی». امام‌حسین (علیه‌السلام) یک‌دفعه از بنی‌هاشم کمک خواست؛ گفت: بیایید نعش علی را بر در خیمه رسانید، خدا داند که من طاقت ندارم، علی را بر در خیمه رسانم. زینب رفت و او را از میدان برگرداند. زینب دید که مبادا برادرش سکته کند. چه‌خبر است؟ خدا حاج‌شیخ‌عباس محدث را رحمت کند؛ یک‌دفعه گفت: شب‌عاشوراست، کربلا غوغاست، خدا می‌داند مردم چقدر گریه کردند. سر و ساده می‌گفت؛ ولی از قلب ولایت می‌گفت. کربلا، غوغاست، شب‌عاشوراست. خدا آن علما را رحمت کند.

حرف من این‌است که بدانید ولایت چقدر ارزش دارد. امام‌حسین (علیه‌السلام) تمام این‌ها را تحمل کرد؛ البته در باطن می‌داند که همه این‌ها مشرک و حرام‌زاده هستند؛ اما امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد کار خودش را انجام می‌دهد. تا این‌که گفت: مرا برای چه می‌کشید؟ گفتند: «بغضاً لأبیک». توجه کنید آن‌جا که گفتم اهل‌کوفه، بغض علی داشتند، نه حب علی، حالا این‌جا معلوم شد. گفتند بغضی که با پدرت داریم. آن‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام) دست به شمشیر برد. روایت داریم دوازده‌فرسخ از کوفه تا کربلا، تمام این‌ها را متفرق کرد. به ابن‌زیاد خبر دادند: ابن‌زیاد، اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) یک حمله دیگر بکند تمام مردم را از بین می‌برد. پایین آمد و سجده کرد. بابا جان، شناخت، غیر از حقیقت است، ببینید چگونه شناخت دارد؟ ببینید چطور حرف پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارد؟ گفت: نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر بیشتر حسین (علیه‌السلام) زنده نیست، برگردید.

امام‌حسین (علیه‌السلام) برگشت، یک‌نفر یک سنگ به پیشانی امام‌حسین (علیه‌السلام) زد، امام‌حسین (علیه‌السلام) خواست که با پیراهن عربی صورتش را پاک کند که یک‌دفعه ابن‌سعد صدا زد: حرمله، مگر قلب حسین را نمی‌بینی؟ خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند؛ اگر شب‌عاشورا نبود، من غلط می‌کردم این حرف را بزنم. گفت: تیری رها کرد، آمد به قلب امام‌حسین (علیه‌السلام) نشست. گفت: امام‌حسین (علیه‌السلام) نمی‌توانست تیر را در بیاورد، تیر از آن‌طرف درآورد، مثل ناودان خون جاری شد. حالا می‌ترسند بروند؛ یک‌وقت ابن‌سعد گفت: حسین، غیرة‌الله است. ببینید ابن‌سعد چه می‌گوید؟ عزیز من، حرف، غیر از عمل است، دنبال حرف بعضی افراد نروید. گفت: حسین، غیرة‌الله است، به سمت خیمه‌اش بروید، اگر رمق داشته‌باشد، بلند می‌شود. می‌ترسیدند، رو به خیمه‌های امام‌حسین (علیه‌السلام) رفتند. امام‌حسین (علیه‌السلام) با شمشیر روی زانو ایستاد؛ گفت: «یا شیعیان ابوسفیان، دینکم دینارکم»؛ کجا می‌روید رو به حرم رسول‌الله؟ شما با من جنگ دارید و من با شما؛ ببینید از حرمش دفاع کرد. آقایان، تا می‌توانید از ناموس خودتان دفاع کنید. یک‌مقدار تأمل کنید، یک‌مقدار دفاع کنید، تندی نکنید. قربانتان بروم، با عطوفت باشید، رحیم باشید. خدا خوشش می‌آید.

حالا گفت: برگردید، کار حسین را تمام کنید. زینب، یک‌وقت چاره نداشت، پیش ابن‌سعد آمد، آخر، این‌ها یک قوم و خویشی داشتند، صدا زد: «یابن‌سعد، أیقتل ابو عبدالله و انت تنظر الیه؟»

تو ایستاده‌ای و جن و ملک نظاره کنندحسین مرا با شمشیر پاره‌پاره کنند؟

این‌است که من به شما می‌گویم که گریه باید از روی ولایت باشد، گول بعضی‌ها را نخورید. ابن‌سعد شروع به گریه‌کردن کرد. گفت: کار حسین را تمام کنید. «لا حول و لا قوة إلا بالله العلی العظیم».

خدایا، تو را به‌حق حقیقت امام‌حسین (علیه‌السلام)، ولایت به ما تزریق بشود.

خدایا، کسی‌که با تو نیست، از ما دور کن.

خدایا، ما را به خودت و اهل‌بیت نزدیک کن.

خدایا، از سر گناه کوچک و بزرگ ما درگذر.

خدایا، به‌حق اهل‌بیت قسمت می‌دهم، کسانی‌که نفاق دارند، از ما دور کن. این جلسه تا زمان ظهور امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) برسد. این جلسه پابند من نباشد، به پابند یکایک این‌ها باشد که خدایا، این جلسه را خودت حافظ باش که رفقا همیشه دور هم جمع بشوند و علی بگویند، حسن بگویند، حسین بگویند؛ نه این‌که بگویند دنیا.

من قسم می‌خورم یک‌جوانی بود این‌قدر گریه کرد، من ناراحت شدم. گفت: من یک چند روزی که به محرم داشتیم، خدمت آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رسیدم و گفتم: علی‌جان، من سرگردان هستم، کجا بروم؟ گفت: برو خانه حاج‌حسین. والله، گفت: من آن‌جا را تأیید می‌کنم. به‌دینم، اگر من این جوان را بشناسم. به او گفتم: تا حالا آمدی؟ گفت: یک‌دفعه، دو دفعه جمعه آمده بودم. این‌قدر مثل باران گریه کرد و گفت: خدا از سر گناهان من می‌گذرد؟ من چه‌کسی بودم که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را ببینم؟ من چه‌کسی بودم که اینطور بشود؟ آن‌وقت من قضیه داوود را گفتم که خدا می‌گوید: من گنهکاران را بهتر می‌خواهم. بابا جان، کجا می‌خواهید بروید، چه‌چیزی دیگر می‌خواهید؟ به‌دینم، اگر من این جوان را بشناسم. من چیزی به او ندادم که تحریک شود یا من بگویم. چه‌خبر است؟ یا به‌دینم قسم، آن عالم بزرگوار می‌گفت: من دیدم که نور از بالای پشت‌بام شما در تمام قم پخش می‌شود. به‌دینم، گفتم [آن نور] شما هستید. آخر، یک‌زمانی حرف‌های ولایت پخش می‌شود، این نور، نور ولایت است. (صلوات)

یا علی

ارجاعات

حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه