سواد و تفکر | |
کد: | 10132 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1376-07-24 |
نام دیگر: | سواد |
تاریخ قمری (مناسبت): | 13 جمادیالثانی |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، هر کاری که میکنید، به ولایت اتصال کنید. ولایت است که نجاتدهنده کل خلقت است. بیایید هر کاری میخواهید بکنید، به ولایت اتصال کنید. گویا این حاجشیخ که بعضیها میگویند دربندی بود، بعضیها میگویند این حاجشیخجعفر شوشتری بود؛ اما بیشتر میگویند حاجشیخجعفر شوشتری بود؛ ایشان یک آدمی بود که یکقدری خنگ بود، هر چه درس به او میگفتند پیش نمیرفت. یک روزی آقایی [در] آنزمان به او گفت: تو بهدرد نمیخوری، بیا برو. ما که هر چه به تو میگوییم خلاصه، تو حالیات نیست. بعد گفت: آقا، ما عمامه سر گذاشتهایم، خلاصه، از آن شوشتر به ما پولی دادهاند، پا شد و مسجد سهله رفت، وقتیکه خواست مسجد سهله برود، گویا نقل میکنند که در جاده آب افتادهبود، رفت که از بیراهه برود، دید اینجا یک سگی هست و چهار تا توله دارد و این دیگر لیسیدنش نمیتواند درست باشد. برگشت و رفت در دکان کلهپزی و یکقدری از این چیزهایی که آنها نمیخوردند [برداشت] و یکقدری نان را تلیت کرد و آورد به این [سگ] داد و خورد، دید این حیوان یک تکانی به خودش داد؛ وقتی آنجا مسجد سهله رفت، آقا، گویا یک «بسمالله» به او گفت. بعضیها میگویند که اینهم مانند همین حاجشیخعباس تهرانی شد و خلاصه، قضایای کربلا را خواب دید، سمت امامحسین رفت، گفت: خواهر، چهچیزی داری؟ گفت: آب که نداریم. خلاصه، یکچیزی مثل حلوا آورد و یک قاشق خورد. دید که عالمی را میبیند. حالا ایشان در مسجد سپهسالار آمدهبود، گفتهبود: حرفی میخواهم بزنم که نه خدا زده، نه پیغمبر. همه مردم جمع شدند، یکقدری نامی شدهبود. گفت: مردم، خدا گفته، پیغمبر گفته، بت نپرستید، مشرک نباشید، من میگویم بیایید خدا را در کارهایتان شریک کنید.
من هم همان حرف را میزنم. بابا جان، بیایید خدا را در هر کارتان شریک کنید. ببین، شریکتان راضی است که اینکار را بکنید یا نه. حرف، اساسی است. الان شما میخواهی یککاری بکنی، آقا جان، تفکر داشتهباش، ببین شرعیاش درستاست؟ من چهچیزی بگویم؟ من دارم میبینم، بعضیها، هر چیزی که گیرشان نیاید حرام است، هر چیزی که [گیرشان] بیاید حلال است! ما یکدفعه رفتیم از توی یک کوچه برویم، دیدیم بچهها تیلهبازی میکنند، این تیله را اینطوری میکرد، میگفت حلال؛ تا میدید حلال است، میرفت برمیداشت. ما هم حلال میگوییم! آخر، بابا، ما چهکار داریم میکنیم؟ آخر، میخواهی این [مال] را چهکارش کنی؟ شما اگر تفکر داشتهباشی، از قمارباز هم چیز یاد میگیری، از تیلهباز هم چیز یاد میگیری، یعنی تو در تفکر و در یاد گرفتن هستی، در یاد دادن به زوری نیستی. آخر، یک یاد گرفتن داریم، یک یاد دادن زوری. از دست این مهندسها چهکار کنم. قرآن دارد میگوید: «لا اکراه فیالدین» دین که اکراه ندارد، بابا به پسرش میگوید من را بخواه! آقا او را میزند، تو سرش میزند [که] من را بخواه. پدر عزیز، مگر تو قرآن نمیخوانی؟ والله، دارد قرآن هم میخواند، قرآن را هم ترجمه میکند، میزند توی سر بچهاش که چرا تو من را نمیخواهی؟ بابا جان، قرآن دارد میگوید: «لا اکراه فیالدین»، دین که اکراه ندارد. یکی زده تو گوش بچهاش او را کَر کرده [که] من را بخواه! بفرما، ما چهکار کنیم؟ آخر، ما چهچیزی بگوییم؟ یک عدهای هم هستند که مرتب مردم را تکذیب میکنند، خودش را بالا میداند. اینکار، کارِ عمر است، کار، کارِ ابابکر است. اینها دیدند پیغمبر اکرم، مرتب، تعریف سلمان بیسواد را میکند؛ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: عُمر فقیه بود، از فقاهت خودش کار میکرده، کار به رسولالله نداشتهاست. چرا؟ من الان یکروایت میگویم قبول کنید.
یک عدهای گویا از یمن بودند، از یکی از شهرستانها بودند، آمدند خدمت پیغمبر، گفت ما از طرف قوممان آمدیم، یا رسولالله، قوم به امر من هستند، یکچیزی بگو ما رستگار شویم. گفت: یک «لا اله الا الله» بگویید رستگارید. این بندهخدا، پیرمرد، مثل من بود، من الان شاید هفتاد و دو سه سالم باشد، از در خانه بیرون آمد، به فقیه برخورد! [عمر] از او سوال کرد: کجا بودی؟ این همیشه مواظب خانه پیغمبر بود، منافق بود دیگر، «المنافقین اشد من العذاب» گفت: خدمت پیغمبر رفتم. از طرف قومم آمدم. گفت: پیغمبر، چهچیزی گفت؟ گفت: پیغمبر فرمود: اگر یک «لا اله الا الله» بگویی، رستگاری، توی گوش آن فرد زد. این بیچاره هم مثل من، پیرمرد بود، زمین خورد. پا شد، گریهکنان پیش پیغمبر رفت. بابا جان من، عزیز جان من، من امروز میخواهم فقیه بودن عُمَر را مطرح کنم که بدانید فقیه بود. گفت: اینطوری شد، عمر توی گوشم زد. [پیغمبر] پی عُمَر روانه کرد، [پیامبر] گفت: من به او گفتم، [عمر] گفت: تو هم بگویی یکجوری است. یا محمد، اگر تو به اینها بگویی به یک «لا اله الا الله» رستگار میشوند، دیگر جنگ نمیروند، دیگر جهاد نمیروند، اینکارها را نمیکنند! بفرما، روی فقاهت خودش حرف میزند. پیغمبر چهکار کند؟ در مقابل فقیه چهکار کند؟ حالا نشسته، دیده مرتب تعریف سلمان بیسواد را میکند. پیغمبر، تعریف این فقیه را نمیکند. دور هم نشستند، گفتند: از پدرانمان بگوییم. گفت: پدر من خطاب بوده، چقدر شتر داشتهاست و کلیددار خانهخدا بودهاست. او گفت: پدر من ابو قحافه چنین بودهاست و چنان بودهاست و بزرگ قومی بودهاست. یکوقت به سلمان گفتند: تو هم بگو، نه اینکه پدر حضرتسلمان، در آنزمان مشرک بود، میخواستند ایشان را خجالتش بدهند. [سلمان] گفت: من مشرک بودم، بهدست مبارک پیغمبر، موحد شدم، الان اول موحد هستم، پیغمبر درباره من گفته: «سلمان منّی اهلالبیت»؛ فوراً جبرئیل نازلشد: «ان اکرمکم عند الله اتقاکم» اینها چهچیزی میگویند؟ پدرانشان را به رخ اینها میکشند.
آقایمهندس، چرا سوادت را به رخ اینها میکشی که یکقدری سواد ندارند؟ چهکار داری میکنی؟ چرا عناد داری؟ بیا پرچم تفکر داشتهباش، آنکسیکه خودخواهیاش را میخواست نشان بدهد، تو دَهَنی خورد، به تو الان نمیتواند تو دهنی بزند، زمان میآید به تو میزند. والله، به تو میزند، بالله، به تو میزند. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، تاریخ، ورق میخورد. بیا تفکر داشتهباش ببین، آسمان چه چیزهایی را دیدهاست. هارون به ابر میگفت: ببار، هر کجا بباری مِلک من است، سوخت. کجا قبرش است؟ بهغیر از لعنت مگر چیز دیگری گذاشت؟ امامالمبین را، موسیبنجعفر عزیز را در زندان انداخت. قدرت داشت؛ اما قدرت الهی نداشت، قدرت قلدری داشت. ما داریم چهچیزی میگوییم؟ کجا رفتی که [میگفتی] ابر ببار، هر کجا بباری مِلک من است. تو چهچیزی داری که اینهمه «من»، «من» میکنی؟ تو چهچیزی داری که اینهمه مردم را اذیت میکنی؟ بیا تفکر داشتهباش، برو فکر کن، کجاست هارون؟ کجاست هارون؟ تفکر داشتهباش.
عزیز من، فدایت بشوم، حالا فکر کن، ببین، موسیبنجعفر بُرد کرده یا هارون؟ امامحسین بُرد کرده یا یزید؟ فرق نمیکند. قلدر، قلدر است. من آخر، چهچیزی بگویم. هر کجا من پا میگذارم، میبینم اشتباهاست، آقا، مجلس روضه گرفته، یک عده را هم جمع کرده، آخر، روضه یعنیچه؟ یعنی بابا جان، ما دور هم جمع شویم، یزید ظلم کرده، خیانت کرده، به امامحسین ظلم کرده، بنشینیم دور هم، یکقدری گریه کنیم. بابا، تو ظالمی، تو خودت جزء آنهایی که مجلس گرفتی، برای چه مجلس گرفتی؟ تو اول ببین جزء آنها هستی یا نه؟ همین [میگویی که] زد و بست و امامحسین را کشت و اسب هم به بدنش تازاند. خب، حالا خدا در دل بشر چه کردهاست؟ این تاریخات اسلام را بخوانید دیگر، خدا متوکل را لعنت کند، مثلاً گفت: صد تومان بدهید، دید دارند صد تومان میدهند، گفت یک دستتان را بدهید، دستش را داد، دست راست را هم میبُرید، دید یکیدیگر حالا امسال، نهسال دیگر آمده، گفت: آن دستت را بده، گفت آنرا پیرارسال بُریدی، این دست را هم امسال بِبُر. بابا جان من، عزیز جان من، فدایت بشوم، قربانتان بروم، بیایید در دل کار کنید. حالا یزید بُرد کرد یا امامحسین؟ این باز، ظاهر قضیه است. این ظاهر قضیه است، اینقدر عزت دارد، اینقدر شرافت دارد، اینقدر اسم دارد، دست میدهند، جان میدهند. یزید، بهغیر از لعنت، برای خودش گذاشت؟ رفقایعزیز، قربانتان بروم، بیایید تفکر داشتهباشید. والله، اگر تفکر داشتهباشید، پرچم تفکر، پرچم هدایتکن بشر است. اگر آنها تفکر داشتند، اینکار را نمیکردند، تفکر نداشتند. عرض کردم که من چند وقت است که دارم راجعبه تفکر [صحبت میکنم] خیلی ابعاد بالا دارد. حالا آن، مأمونِ آنزمان بودهاست، آنهم، هارونِ آنزمان بودهاست، من هم ظالم اینزمان هستم! فرق که نمیکند، زمان، زمان است، ورق میخورد.
یکی از این آقایان مهندسین، در تهران خیلی ابعادش بالاست، من بنا شده اسم نیاورم. یکی از رفقا، یکوقت بهمن یک زنگی زد، گفت: ایشان آنجا آمده، یک مجلسی تنظیم کرده، تمام ما مهندسها را جمع کرده، کس دیگری نیست و خلاصه، بهاصطلاح خودش، خیلی سخنرانی شایانی کرده، گفت: بهقدری این وارد است [که] از زمان حضرت آدم تمام قلدرهای جهان را گفته، صحبت کرده، درباره تمام شجاعان عالم صحبت کرده؛ آنوقت گفته: علی از همه اینها شجاعتر است. علی را در اطراف شجاعها آوردهاست. ایشان بهمن زنگ زد، گفت: زنگ زده و یک ربع هم وقت خواسته. گفتم: برو به ایشان بگو: آقا جان، دست از آن ماشین کادیلاکت بردار، دست از آن مقامت بردار تا یکچیزی بفهمی. گفت: من اینطوری نمیتوانم به او بگویم، ابعادش خیلی بالاست. گفتم: برو به او بگو، قلدر را با شجاع جدا کن. اگر رستم و افراسیاب و نمیدانم کسان دیگر [بودند]، آنها قلدر بودند. قلدر را با شجاع جدا کن. شجاع ایناست که به یک شمشیر، عَمر بن عَبدود را به جهنم وارد میکند. دختر مرحب خیبری آنجا آمده، پیغمبر میبیند سرش شکسته، پیغمبر خیلی روی بزرگها حساب میکرد، میگفت: بالاخره، این بزرگزادهها، بهقول من، دستشان توی عرب و عجم بودهاست. [پیغمبر] گفت: دختر جان، پیشانیات چه شده؟ [دختر مرحب] گفت: خدا پدران ما را لعنت کند، هفتقلعه توی هم درست کردند و اینها را اتصال بههم کردند؛ یا رسولالله، وقتی پسر عمّت آمد این در را گرفت، هفتقلعه تکان خورد. من قلعه هفتم بودم، از روی تخت زمین خوردم، سرم شکست. خب، بفرما، حالا چهکار میکند، حالا میرود چنین میکند؟ کمرش را همچنین میکند، بچه یتیم را سوار میکند. حالا چهکار میکند؟ به آنزن میگوید یا تنور را بسوزان یا خمیر [درست] کن. تو قلدر را با شجاع جدا کن. خب، انصافاً هم ایشان هر چند باسواد بوده، با تفکر بوده، تفکر پیدا کرد. دید تفکر اینجاست. [گفتهبود:] من ایشان را میخواهم ببینم و ملاقاتش کنم. من هم اول با او حضرتعباسی کردم، گفتم: تو را به حضرتعباس، من را نشان نده، من نمیخواهم کسی من را نشان دهد، میخواهد چهچیز من را ببیند؟
میگفتند که این حاجشیخعباس محدث یک مفاتیح داشت، همیشه با مفاتیح میرفت، مفاتیح او توی راه گم شدهبود، در یک دکان رفت، دید این مفاتیح دارد؛ خیلی دارد تعریف میکند که اینچنین است و چنان است و برای حاجشیخعباس است و خیلی دارد تعریف میکند. گفت: والله، این، قضیهاش ایناست و حاجشیخعباس هم من هستم. گفت: تو را به صاحب این مفاتیح قسم، تو هستی؟ گفت: آره، گفت: زود از اینجا رد شو که میترسم نخرند. حالا این فرد هم میخواهد من را نشان بدهد، چهچیزی را میخواهی نشان بدهی. بابا جان من، حرف اساسی است، حرف را قبول کنید، من را نبینید. شما اگر این حرفها را نبینید و من را ببینید، حرف سازندگی پیدا نمیکند. خیلی شیطان دستش قوی است، به شما میگوید گوش به حرف چهکسی میدهید؟ بیا گوش به حرف فلانی بده. خب، شیطان هم راست میگوید، راستیاش ایناست که میخواهد تو را گمراه کند، کار دیگری که با شما ندارد.
رفقایعزیز، قربانتان بروم، بیایید تفکر داشتهباشید، بیایید حرف من را بشنوید، بیایید با تفکر کار کنید. والله، اگر با تفکر باشید باقی نمیآورید. پرچم تفکر، خیلی خوب است. حالا میدانید این پرچم تفکر چیست؟ تفکر ایناست که الان شما میخواهید یککاری انجام دهید خودتان را نبینید؛ یعنی باور کنید که ما ندای آسمانی داریم، باور کنید که ندای ولایت داریم، باور کنید که حرفهای دیگری هم هست. خدایا، من نمیدانم اینکار را بکنم [یا نه]، چهکار کنم؟ من والله، برای یک استخاره با تسبیح که یک پارهوقتها رفقا میگویند، میگویم: خدایا، من که نمیدانم؛ خدایا اگر برایش شر شده، تو را بهحق پنجتن، خدایا برایش خیر کن، اینکه من از دستم میآید. قربانتان بروم، پرچم تفکر [ایناست که]، باید از خودی بیایی کنار، بنشینی، آنوقت آن چهکار میکند؟ آن به دل تو اعلام میکند، بهقول من زنگ میزند، که آنکار درست نیست؛ اما شما اینکاری که داری میخواهی بکنی به قدرت خودت داری میکنی، اینکار را باقی میآوری. عزیز من، باید با تفکر باشی؛ اما کار تا کار دارد. یکوقت باید نیمساعت فکر کنی، یکوقت یکساعت فکر کنی، یکوقت یک ثانیه فکر کنی، کار تا کار دارد. زود کار را نکن. میگوید: «عجلة من الشیطان»، اینهم روایتش. عزیز من، فدایت بشوم، تفکر داشتهباش. بیا تا حالا اگر اشتباه کردیم و تفکر نداشتیم، الان تفکر داشتهباشیم. یکقدری نگاه کنید، شب بنشینید فکر کنید، نمیخواهد جایی بروی، کجا میروی؟ کجا میروی که این، نه تفکر دارد، نه حالیاش است که چیست؛ پس همانجا بنشین.
خدا آقایگلپایگانی را رحمت کند، یک شخصی پیش ایشان آمدهبود، گفتهبود: ما چطوری امامزمان را بشناسیم، چهکار کنیم؟ گفتهبود: بنشین، با ایشان حرف بزن. تو هم بنشین با خدا حرف بزن، بنشین با امامزمانت حرف بزن، بنشین از او مشورت کن، یککاری را زود نکن. مرتب، دنبال ثواب میروند. بابا جان من، عزیز جان من، مگر شریحقاضی سواد نداشت؟ تفکر نداشت. اتفاقاً میگویند ایشان نود و پنجساله بود، اگر مردک تفکر داشت، خب، [ای شریح] تو پنجسال دیگر هم زندهای، دو سال دیگر هم زندهای. بیتفکری، آدم را به اینجا میرساند. دیگر این چند سال چه بود که تو قتل امامحسین را امضا کردی؟ تفکر نداشت. این ابوموسی اشعریِ احمق تفکر نداشت. آخر، احمق، خدا گفته علی، پیغمبر گفته علی، قرآن گفته علی، جبرئیل گفته علی، میکائیل گفته علی، اسرافیل گفته علی، زمین گفته علی، آسمان گفته علی، خلقت گفته علی، حالا تو میگویی: «من» هستم، علی را خَلع کردم. آدم مهندس، اینقدر بیشعور [باشد]؟ حسین بن روح تفکر دارد. حالا امامزمان به او میگوید: نائب من باش، میگوید: آقا میشود نشوم؟ خب، بفرما، او چه میگوید، اینچه میگوید؟ آن باسواد چه میگوید، این بیسواد چه میگوید؟ کجاییم؟ بابا بیا تفکر داشتهباش روی این حرفها فکر بکن. تو را به حضرتعباس، من را نبینید، حرف را ببینید. بابا جان، حرف را بسنجید، به آن دارد میگوید [نائب] بشو، میگوید: نه، این میگوید: من خودم میخواهم بشوم. خب، یک چند وقت که شد، به او خندیدند، تمام شد پی کارش رفت.
رفقایعزیز، بیایید تفکر داشتهباشید. چیزی در دست بگیرید که آنجا از شما بخرند، چیزی اینجا کسب کنید که از شما بخرند. من اگر اینطرف و آنطرف میزنم، میخواهم برای شما شاهد بیاورم که رفقایعزیز قبول کنند. مگر این پسر نوح نیست «إنک لیس من اهلک» شد؟ والله، والله، بیشتر ما «إنک لیس من اهلک» هستیم. بیایید اهلیّت پیدا کنید. مگر عرق خورد، شراب خورد، چهکار کرد؟ امر بابایش را اطاعت نکرد، من هم که امر ولایت را اطاعت نمیکنم؛ من «إنه لیس من اهلک» هستم. بگذار تاریخ ورق بخورد، بفهمید من درست میگویم یا نه، میگویید خدا او را بیامرزد. اهلیّت پیدا کن. با امامزمان خودت، اهلیّت پیدا کن. والله، تو را راهنمایی میکند. آن قلب عالم امکان است، تو را راهنمایی میکند، دستت را میگیرد. خدای تبارک و تعالی در تمام ابعاد، بهقول ما یک مسطوره [الگو] گذاشته تا حتی در کفار گذاشتهاست. آنقدر خدا مشکلش است که شما را بسوزاند. در کفار گذاشته، حاتمطایی را در کفار گذاشته، میگوید: بابا جان، من را قبول نداری، قرآن را قبول نداری، بیا سخی شو من تو را نسوزانم.
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، من بهدینم قسم، یکوقت میبینم که بعضیها دارند برای خودشان یک ابعادی را بهوجود میآورند، اینها برای خودشان خوب نیست. من اگر یکحرفی میزنم، دلم میخواهد که همانطور که امامحسین «هل من ناصر» میگفت، والله، من دارم «هل من ناصر» میگویم؛ یعنی یکچیزی را که من تشخیص میدهم، میبینم که یکقدری دارد مشکل از برای رفقا و دوستان امیرالمؤمنین، دارد بهوجود میآورد من روی آن صحبت میکنم. نه اینکه من حالا عناد داشتهباشم، بخواهم مقصدم کسی باشد یا عنادی داشتهباشم یا از این حرفها؛ چونکه من از شنوندههای عزیز خیلی کسرتر هستم؛ اما از شما خواهشمندم که روایت و حدیث را اطاعت کنید. حضرت میفرماید که اگر یک دُرّی از دهان سگ افتاد، تو دُرّ را بردار، چهکار داری که این سگ، سگ است، هر چه میخواهد باشد. آدم عاقل دُرّ را برمیدارد. شما شخص را نبینید و من را هم نبینید. اما اگر که شما این فکر را نکنید و با این ابعادی که من گفتم نگاه کنید، نه، اشکالی ندارد. ما دو هفته راجعبه تفکر صحبت کردیم، این تفکر خیلی ابعادش بالاست. من انشاءالله یکروز دیگر هم میخواهم ابعاد این تفکر را راجعبه اشخاصی که یکقدریکه مثل خود من هستند صحبت کنم.
الان این آقا به یک دوستِ امیرالمؤمنین توهین میکند، میگوید: این سواد ندارد. وقتیکه به این توهین کرد، اگر ایشان مؤمن باشد، روایت داریم حضرت میفرماید: اگر شما به یکی از دوستان ما، به یک مؤمن، توهین کردی، انگار این خانهخدا را خراب کردی. قربانت بروم، شما سواد داری؛ اما توهین به کسی نکن؛ شاید آن در نزد خدا عزیزتر باشد. چونکه مؤمن در بین مردم، گمنام است. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گویا خودش بودهاست؛ اما ایشان نسبتش را به مرحوم حاجشیخ داد. گفت: وقتیکه درس خواندند، مرحوم سید به ایشان گفتهبود شما دیگر از درس من استفاده نمیکنی، برو. ببین، بابا جان من، قربانتان بروم، عزیز من، بیایید پرچم تفکر دست بگیرید. ایشان تفکر داشت، دید الان به او گفتند تو مجتهد شدی؛ قربانت بروم، فدایت بشوم، حالا آنجا که میگویم باید مرجع، تقلید کند، اینجاست. من بیسند حرف نمیزنم، اینرا به شما بگویم. اصلاً من بیسند حرف نمیزنم. ببین اینجا دارد تقلید میکند. آنجا که من به شما گفتم، شما بهمن نگفتید که تقلید چطور است، حالا خودم دارم به شما میگویم. من تشکر میکنم، من را احترام کردید؛ اما الان به شما میگویم. این دارد تقلید میکند. حالا که مرحوم سید به او گفته برو، تو مجتهد شدی، دارد میآید تقلید کند، مرجعش چه میگوید. چهکسی مرجع است؟ حسین، چهکسی مرجع است؟ علی، چهکسی مرجع است؟ امامزمان، دارد از مرجعش تقلید میکند. آقا جان من، حسینجان، فدایت بشوم، مرجعِ من، من چهکنم؟ تکلیف من چیست؟ من حالا میخواهم بروم پیش اولیایخدا درس بخوانم، آن اولیایخدا درس تو را بهمن بدهد، درس علی را بدهد، درس حکمت بدهد، حکمت ایناست. گفت: سر قبر حبیب میروی، آنکسیکه دارد سر قبر حبیب گدایی میکند، آناست. دید این دستش را کرده در پنجرهها؛ خدا روزیتان کند، خدا لعنت کند متوکل هر زمانی را، میگوید: حسینجان، آقا جان، حبیب خیلی پیش تو آبرو دارد، حبیبجان، تو خودت را فدای حسین کردی، من که نکردم، من آمدم تا اینجا، تو را قبول کرده، نمره به تو داده، به آقایت بگو اینطوری کند. ایشان میگفت: دست روی شانهاش گذاشتم، گفت: بابا، ولم کن، گفتم: آره، قضیه ایناست، گفت: بیا برویم جایم را نشانت بدهم. ما رفتیم دیدیم رفت توی یک کاروانسرا یک حجرهای که، باسوادها میگویند که همهاش میکروب است، همه آن ولایت است؛ ما کجاییم؟ آن حجرهای که تو دیدی سیاه و دودی است، همهاش ولایت است. گفت: فردا صبح بیا اینجا. ایشان میگفت تا صبح نخوابیدم. منظور ایشان بود که میگفت فلانی، توهین به کسی نکنید. گفت: تا صبح نگاه به ستارهها میکردم، میآمدم بیرون، میرفتم، اصلاً خوابم نبرد. صبح رفتم، دیدم رو به قبله خوابیده، یک نوشته هم روی سینهاش است؛ حسینجان، حالا که من رسوا شدم، من را ببر. چهچیزی دارید میگویید؟ یکچیزی طوطیواری بلد هستید، اینجا آبروی اینرا میریزی، آنجا آبروی آنرا میریزی. میگفت: عزیز من، اولیایخدا توی این لباسها هستند، نه توی سواد. ما کجاییم؟
من نستجیر بالله، نیامدم باسوادها را کِنف کنم. شما خیلی زحمت کشیدی، دکتر شدی، مهندس شدی، من عمله شدم؛ اما برای دنیایت خوب است. آقا، این تو را نجات نمیدهد، این برای دنیایت خوب است. سواد، کسب است. آقا نجار شده، آقا در و پنجرهساز شده، آقا معمار شده، آقا بنا شده، آقا چیزهایی را ریختهگری میکند، تو هم رفتی سواد یاد گرفتی، این کسب است. آن بندهخدایی که یکقدری نرفته، یکقدری خلاصه، سور و ساتش کم است. آقا جان، شب که میشود مثلاً به شما پنجهزار تومان میدهند، بهمن پانصد تومان میدهند. طوری نمیشود، من هم میروم یک چیزهای که خلاصه، زَده مَده هست را میگیرم. برای من صبح میشود، برای تو هم صبح میشود. این نجاتدهنده نیست، پس نجاتدهنده چیست؟ سوادی که روح داشتهباشد. من یکوقت در یکی از صحبتهایم گفتهام که اینها در زمان پیغمبر، خیلی قشنگ جنگ میکردند، اسلام خیلی داشت پیش میرفت، آمدند گفتند: یا رسولالله، ما ایمان آوردیم، جبرئیل فوری نازلشد، گفت: اینها اسلام آوردند. پیغمبر فرمود: جبرئیل آمده میگوید شما اسلام آوردهاید. آقا، مدت زمانی گذشت، به پیغمبر امر شد که یا محمد، علی را باید معرفی کنی. به امر خدا، به امر جبرئیل، پیغمبر، علی را معرفی کرد. «الیوم اکملت لکم دینکم» روایت در [کتاب] کافی است، هفتهزار جمعیت، هفتاد هزار جمعیت اینها همه، ایمان را قبول نکردند. گویا نظر من، هفتهزار است، ایمان را قبول نکردند، پنجنفر ایمان را قبول کردند. آن روزی که پیغمبر فرمود که اسلام آوردید، اسلام بود. اسلام بیایمان، عمر است و ابابکر و پیروانشان. اصل، ایمان است. سوادِ بیولایت هم همینطور است، روح ندارد. من نمیخواهم به دکترها جسارت بکنم. یکدوستی دارم از علماست، اینجا تشریف میآورد، گفت: یکزنی است، گویا یککمی خویشاوندی با ما دارد، ایشان چند وقت بود بچهدار نمیشده، حالا بچهدار شده، گفتند: چندین ماه باید بخوابد، حالا بچهدار شده و خلاصه، گفتند: این بچه مدفوع ندارد. [بچه را] برده پیش یک دکتری که خیلی متخصص است، شاید [نظیرش] در ایران نباشد، رفته یک مدفوع هم به این بچه گذاشته، در صورتیکه بچه مدفوع هم داشتهاست. ببین، دکتر تفکر ندارد، حالا رفته خارج، دوره خارجش را دیده، تخصص گرفته، آمده، تفکر ندارد. تفکر، حرف دیگری است. آقا جان من، چرا به مردم بیسواد میگویی؟ این باسواد، دورهدیده، چندینسال است در خارج است، تشخیص یک مدفوع بچه را نمیدهد. کجایی؟ تشخیص یک مدفوع بچه را نمیدهد، بچه مدفوع داشته، یک مدفوع هم روی بچه گذاشتهاست. حالا آمده که شما التماس کن که این بچه خوب بشود. ما با این زبان اَلکَنِمان پا شدیم یک حرفهایی زدیم.
حالا سراغ لقمان حکیم بیا؛ این حکیم است، آنهم حکیم است. لقمان تفکر دارد. خدا میگوید شُکر ما را بهجا آورد، ما علم حکمت به او دادیم، شُکرش بیشتر شد، تشکرش بیشتر شد، ما علم اولین تا آخرین را به او دادیم. بابا، این یک دکتر است، آنهم یک دکتر است. این رفته سواد را پیش چهکسی یاد گرفتهاست؟ پیش انگلیسیها و آمریکاییها، او رفته پیش چهکسی یاد گرفته؟ در درگاه ولایت زانو زدهاست. چرا ما عقلمان را دست کسی میدهیم؟ این تفکر [است]، تفکر یعنی این. بعد از چندینسال که پروفسور شده، حالا آمدهاست. چرا؟ آقای لقمان، پرچم تفکر دارد، آقایدکتر چهچیزی دارد؟ پرچم تخصص. توجه بفرمایید، این پرچم تخصص دارد، مدفوع بچه را تشخیص نمیدهد. تو چهچیزی داری میگویی، باسواد و بیسواد؟ این حرفها چیست که میزنید؟ مگر «العلم نورٌ یقذفه الله فی قلب من یشاء» نیست که خدا میگوید ما میدهیم، شما حالا چهار روز رفتی پیش انگلیسیها و آمریکاییها درس خواندی، چهار تا دکتر به تو گفتند، شما منکر خدا هم شدی؟ مگر ایننیست که امیرالمؤمنین اشراف میدهد، خوب و بد را تشخیص میدهی، به حدیث و روایت، به همهجا مسلط میشوی؟ چرا ما متوجه نیستیم؟ چرا ما نمیفهمیم؟ آقایعزیز، بیا برو اینطرف. مگر سلمان کجا درسخوانده؟ «سلمان منّا اهلالبیت»، جزء اهلبیت شده، علم اولین تا آخرین را هم دارد. خانمعزیز، تو که مادرت را قبول نداری، والله، من میدانم که میگویم، با چشم گریه میگویم، این مادر دارد گریه میکند، میگوید: به حرف من نیست، [به مادرش] میگوید: من دیپلم دارم. خب، این دیپلم را چهکسی به تو داده؟ [به مادرش میگوید:] من مافوق دیپلم هستم، برو تو حالیات نیست، [مادر میگوید:] امر من را هم اطاعت نمیکند.
پدر جان، عزیز من، خانم، بهقول امروزیها خواهرانعزیز، بیایید تفکر داشتهباشید. این خدیجه، سلامالله و سلام علیها است، [روز قیامت] هفتاد هزار ملک به استقبالش میآید، مبارکباد به او میگویند، هفتاد هزار ملک اِسکُورتش است. سواددار هم میخواهی، عایشه [است]، سیهزار حدیث از پیغمبر حفظ است. پس چرا اهلآتش است؟ این سواددار، چرا اهلآتش است؟ پس سواد، نجاتدهنده بشر نیست، ولایت نجاتدهنده بشر است. آقا جان من، تو که دکترا داری، میتوانی که هم اینجوری بشوی، هم آنجوری بشوی. هم از سوادت استفاده کنی، هم از ولایتت. سواد بیولایت، روح ندارد. مگر این اهلتسنن نیست که شما [کتاب] سیوطی که میخوانید برای اوست. آنها از علمای ما باسوادتر هستند. این آقایی که میبینی، باید کتاب آنها را بخواند. چرا اهلآتش هستند؟ چرا اهلآتش هستند؟ سواد که نجاتدهنده نیست. عزیز من، تو به یکچیزی بناز که پرچم توحید داشتهباشد، پرچم ولایت داشتهباشد.
بهدینم قسم، من قیامت را دیدم، پیغمبر اکرم یک سر و گردن از تمام مردم بلندتر بود. تمام اهلتسنن دورش ریختهبودند. یک عدهای هم از گنهکارها [هم بودند]، یک عده کمی بودند، اگر آنها مثلاً صد و پنجاه تا بودند، اینها پنجاه تا بودند. پیغمبر منتظر وحی بود، یکدفعه وحی به او رسید، گفت: هر کسیکه کارت علی دارد، اینطرف برود، هر که هم ندارد آنطرف برود. پیغمبر اشاره فرمود، گفت: مگر من نگفتم، خدا نفرمود: «الیوم اکملت لکم دینکم» چرا قبول نکردید؟ اینها تمامشان خیال میکردند حالا پیغمبر برایشان کاری میکند. مگر پیغمبر بیاجازه خدا، کار میکند؟ ما چهکار داریم میکنیم؟ هر کسی دارد از خودش یکحرفی میزند. هر کسیکه کارت علی دارد، [نجات پیدا میکند]. بهوجدانم قسم، من آنجا، همچنین آزادِ آزاد بودم، من نه جزء سُنیها بودم، نه جزء گنهکارها، من خیلی آزاد بودم. خدا میداند آنجا چقدر تماشا دارد، قربانت بروم، بیایید نگاه به صفحه تلویزیون نکنید، آنوقت آنجا تماشا را به شما نشان میدهد، راحت تماشا میکنید. چنان من آزاد بودم که نگو، هیچ ملالی نداشتم؛ فقط جلوه نورانی پیغمبر را میدیدم، چشم از او برنمیداشتم، اصلاً به جمال مبارک پیغمبر خشک شدهبودم. (صلوات).
آقا جان من، قربانت بروم، دکتر جان، مهندسجان که میترسم بگویم، مهندسجان کجایی؟ تو داری چهچیزی میگویی؟ تو خودت به خودت نمره دادی، خودت به خودت نمره دادی، خب، فردایقیامت هم میگوید: تو خودت به خودت نمره دادی، مگر من دادم؟ من یکقدری مشکلم هست اینرا بگویم، مجبورم بگویم، به مهندسین جسارت نشود، به دکترها جسارت نشود، به علما جسارت نشود، والله، بالله، تالله، من مقصد ندارم. من به هیچکس مقصد ندارم؛ اما دارم میبینم چهخبر است. نه اینکه بهمن بگویند، میبینم. اگر سواد ارزش دارد، این شلمغانی، مقامی داشت تا اینکه امامزمان تشریف نیاورده بود. شلمغانی است و مقام دارد. پدر این علیبنبابویه بوده، سه تا از علمای مهم بودند. حالا امامزمان آمده نائب معلوم کند، آقایان آمدند جلو، نمره میخواهند. گفت: برو به آن حسین بن روح بگو، بیاید بقال است. اینهم مثل من بیسرمایه بودهاست. چهار تا از این صفحهها داشت، گفت: آقا امامزمان با شما کار دارد. گفت: چهکارم دارد؟ گفت: میخواهد شما را نائب قرار دهد. [حسین بن روح] گفت: میشود من [نائب] نشوم، میشود من بقالیام را بکنم؟ گفت: نه، اَمر امام است، برو آن دورهگرد هم دارد دور میزند. بابا، دورهگرد است، تو او را مسخره میکنی! دکتر جان، مهندسجان، عالم جان، منبری جان، چطور به این نگاه میکنی؟ گفت: بیا، چرا آنها را قرار نداد؟ اگر سواد ارزش دارد چرا اینها را قرار نداد؟ حالا شلمغانی چهکرد؟ مقام دارد، نمیتواند از آن بگذرد، بنا کرد [گفتن] که ما شب با هم بیتوته داریم و شب چهکار داریم، آقا، لعنتنامه برایش نوشت. بروید در کتابها ببینید، در [کتاب] کافی نوشته، بروید ببینید. حالا لعنتنامه به او داده، ببین چقدر پُررو است! بهجان خودم دارم میگویم، من از مهندسها پُرروتر ندیدم. حالا ببین، چقدر پُررو است؟ تا حسین [بن] روح لعنتنامه را دستش داد، گفت: مردم، نه اینکه که امامزمان گفته: تو از ما دوری، گفت: گفته تو از گناه دوری، از معصیت دوری! ببین، چهکار کرد؟ بفرما.
پس قربانتان بروم، عزیز من، ببین، من چهچیزی میگویم؟ امامزمان ولایت میخرد، حسین [بن] روح یا آن دورهگرد ولایت دارد. ولایت میخرد، نه لباس. ولایت میخرد، نه خودخواهی. ایناست تفکر، بیایید تفکر بههم بزنید، بیایید برای خودمان یکفکری کنیم. والله، راست میگوید که «الآخرة بقا و الدنیا فنا». بیایید برای بقا یکفکری بکنید. من اینرا برعکس میگویم. میگویم: ما «الآخرة فنا، و الدنیا بقا» شدیم، بیا یک برای خودمان فکری کنیم. سواد، خوب است. من دوباره تکرار کنم؛ سوادی که روح داشتهباشد. سوادی که روح ندارد، برای شما ضلالت است، برای شما گمراهی است. مگر نداریم که میگوید: علما افضل از انبیای سلف هستند؟ داریم، بیا آن بشو، بیا مرحوم حجّت بشو، افضل از انبیای سلف است. چرا «بل هم اضل» میشوی؟ آقا جان، چرا «بل هم اضل» میشوی؟ فرمان ببر، تقلید کن، من در آنجا مرحوم حجت را گفتم، دوباره تکرار میکنم. چند تا از زنها آمدهبودند خانم ایشان را ببینند، میگفتند: به خانم کار داریم، فردا [آمدند، گفتند] به خانم کار داریم، گفت: خانم من هستم، گفتند: عجب! این کی هست؟ شب که شدهبود آقا آمدهبود گفتهبود: آقا جان، آخر، یک پیراهنی، یک چادری [من باید داشتهباشم، امروز] اینطوری شدهاست. گفتهبود: آنها درست گفتند، تو خانم نیستی! خانم، زهراست، چادرش پینه دارد، کفشش پینه دارد، تو خانم نیستی، آنها درست گفتند.
خب، حالا، یکی از رفقا نقل میکرد میگفت یکنفر بود خیلی ماهر بود، روحها را حاضر میکرد، هر چهکرد روح شیخ بهاء را حاضر کند نشد، خلاصه، قسمش داد، گویا قسمش داد، وقتی قسمش داد، آمادگی پیدا کرد، گفت: من فردا میآیم، فردا نه، پسفردا آمد، گفت: آقا، شما قسم خوردی، چرا اینطور کردی؟ گفت: ما تشییع جنازه حجت رفتیم، تمام روح صد و بیست و چهار پیغمبر آمدهبود، تمام روح ائمه آمدهبود، تمام روح صلحا آمدهبود. خب بیا، در تشییع، ما هم تشییع رفتیم! آقا جان من، یککاری بکن که آنها در تشییع بیایند. چرا؟ ایشان روز، به روز خرید میکرد، آن آدمش با من دوست بود، گفت: هر چه میگفتیم آقا، برنج بخریم، میگفت: زیاد مصرف میکنید، من جواب نمیتوانم بدهم، جوابگو نیستم. روز به روز خرید میکنم. حالا چهخبر است؟ آیا ما همینجور هستیم؟ والله، بالله، اگر به جایی برسید، لذت دنیا پیش شما ذلت است؛ اصلاً لذت نمیبرید. لذت [را]، شیطان میدهد. امروز به یکی از رفقا که الان در مجلس تشریف دارند گفتم، گفتم خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: اهلتسنن، از نمازشان لذت میبرند، از کارهایشان لذت میبرند، شیطان به آنها لذت میدهد. تو یکوقت پا میشوی، موفق به [خواندن] نماز شب هم نمیشوی، یا یککاری هم میخواهی بکنی، نمیشود. چرا او لذت میبرد؟ آن [شیطان] به او لذت میدهد. مثل ناصبی میماند، روایت داریم ناصبی زنا کند بهتر از آناست که نماز بخواند. نمازش بهدرد نمیخورد. [شیطان] لذت به او میدهد. [با] یقین به او میگوید: تو درست هستی. اما تو چه هستی؟ تو میبینی یکشب کسل هستی. بابا، غصه نخور. عزیز من، تو از علی سهام میبری، یک شمشیر زده افضل از عبادت ثقلین، یک نفس کشیده افضل از عبادت ثقلین، چقدر تو سهام میبری؟ اما اهلتسنن سهام از عُمَر میبرند. عزیز من، الان اگر یکقدری ناراحت هستی، بگیر بخواب.