در مسیر ولایت؛ وداع ولایت
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
در مسیر ولایت؛ وداع ولایت | |
کد: | 10136 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1376-10-04 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 24 شعبان |
رفقایعزیز، ما باید تفکر داشتهباشیم. از کجا تفکر داشتهباشیم؟ ما باید خودمان را در مقابل خدا و ولایت نابود کنیم. وقتی خودمان را نابود کردیم، آنوقت خدا به ما تفکر میدهد. اگر من میگویم تفکر داشتهباشید، تفکر ایننیست که بروید مثلاً یک قالی بخرید، یک فرش بخرید، توان تفکر داشتهباشید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خواهشمندم که قدری توجه بفرمایید؛ نه بهمن، به کلام، به حرف. پس تفکر یکچیزی هست که خدا باید بدهد، ولایت به ما بدهد. شب که میشود یا در بیابان هستید، یا تنها هستید، باید از خدا بخواهید که واقعاً خدا به ما تفکر بدهد. اگر ما تفکر داشتهباشیم، تفکر، پرچم هدایت است؛ ما دیگر کارهایی را که شرع امضاء نکردهاست، انجام نمیدهیم. من امروز خدمت شما عرض میکنم که ما باید چطور باشیم که خدای تبارک و تعالی از ما راضی باشد و ما بفهمیم که در مسیر ولایت هستیم. آنوقت یک آگاهی پیدا میکنیم که ما باید چطور باشیم.
رفقایعزیز! فدایتان شوم! قربانتان بروم! من بارها گفتم که من راه را به شما نشان میدهم. من قادر نیستم شما را در صراط مستقیم بیاورم. من چهکسی هستم؛ من راه را به شما نشان میدهم. شما باید از خدا بخواهید که خدا تفکر به شما بدهد، مبادا از صراط مستقیم خارج شوید. اگر در صراط مستقیم هستید، باشید و اگر نیستید خدا شما را در صراط مستقیم قرار دهد. صراط مستقیم چیست؟ ولایت است. صراط مستقیم کیست؟ علی است. میگوید: «أنا صراط مستقیم». رفقایعزیز، من جسارتاً خدمت شما عرض میکنم.
الان دوست محترم بهمن میگوید چطور [در صراط مستقیم] باشیم؟ اول باید متقی باشیم. اگر متقی شدی، اعمالت قبول است؛ اگر متقی نشوی، هیچ اعمالت قبول نیست. خدا قسم خوردهاست. ما باید اول متقی باشیم. حالا که متقی شدی، واقعاً «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول کنی. حالا که قبول کردی آیا درست شد؟ باز آیه قرآن داریم که میفرماید: به اینکه گفتی ما مسلمان هستیم، ما شما را رها نمیکنیم، شما را امتحان میکنیم. مگر نیامدند «الیوم اکملت لکم دینکم» را گفتند، بخٍ بخٍ گفتند، [گفتند:] تو مولای مردان و زنان شدی، کجا رفتند؟ چرا؟ [چون] یقین نداشتند. حالا که شما متقی شدی و «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول کردی، باید یقین کنی. بالاترین تمام عبادتها اگر بخواهی قبول باشد، یقین است. ما باید یقین داشتهباشیم. عزیز من! ما عین الیقین و حقالیقین داریم؛ یقین نداریم، اگر یقین باشد، عمل میکنیم. بیشتر ما حقالیقین داریم، میگوییم این حرفها بر حق است. حالا که اینطوری شدی کافر نیستی؛ اما رشد نداری. مثل یک زمینی هستی که حاصل نداری؛ نه خودت استفاده میکنی، نه به دیگران میدهی. پس چهچیزی تو را رشد میدهد؟ یقین.
من دوباره تکرار میکنم تا خودم بهتر بفهمم. اول باید متقی باشی، بعد از متقی، «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول کنی و بعد به این حرف یقین داشتهباشی. عزیز من! فدایت شوم! اگر یقین داشتهباشی، سر نمیخوری. بیا و حرف بشنو. حالا که شما یقین پیدا کردی، آنموقع عمل میکنی. تا یقین نداری عمل نمیکنی. پس یقین، افضل همه عبادتها است. باید یقین داشتهباشی. والله، اگر یقین به ولایت داشتهباشیم، جای دیگر نمیرویم. یقین به ولایت، یقین به خداست، یقین به رسالت پیامبر است. یقین به ولایت، هم یقین به خداست و هم یقین به پیامبر، هم یقین بهقرآن.
شما الان میگویی که ما شما را ندیدیم که سؤال کنیم، الان جواب سؤال را به شما میدهم. اگر تو در ظاهر خداشناس باشی و در ظاهر «حسبنا کتابالله» کتاب خدا را قبول داشتهباشی، نمازت را هم بخوانی، مکه هم بروی، تمام ابعاد مسلمانی را داشتهباشی، رسولالله را هم در ظاهر قبول داشتهباشی؛ اما علی را قبول نداشتهباشی؛ میگوید: به عزت و جلالم قسم، اینکه عبادت کنی، عبادت انس و جن کنی تو را میسوزانم؛ پس اصل، ولایت است. چرا؟ ولایت، مقصد خداست. پیامبر، نبی خداست، قرآن، کلام خداست؛ اما ولایت، مقصد خداست. اگر خدای تبارک و تعالی، قرآن را به پیامبر نازل کردهاست صحیح است. ما باید جلد قرآن را ببوسیم؛ اما قرآن، معرفی ولایت است. چرا تفکر ندارید؟ قرآن، کلامالله مجید است؛ اما معرفی ولایت است. پیامبر اگر به معراج میرود، میآید تا علی را معرفی کند. پس ما باید یقین داشتهباشیم. اصل یقین است. اگر یقین داشتهباشیم، جای دیگری نمیرویم.
من دو، سهنفر را مثال بزنم که باور کنید. خیلی کلاه سر ما میرود و رفتهاست. خدا پاداش ولایت به ما میدهد، نه عوض، نه عبادت. عبادت که بهدرد نمیخورد، پاداش ولایت مهم است. اگر شما اطاعت کنی، آنموقع عبادتت ذوق اطاعت است، آنموقع روح دارد. عبادت بیولایت روح ندارد، بهدرد نمیخورد. چهار هزار سال نمازش را گفت: گمشو، چرا ما بیدار نمیشویم؟ پا میشوید میروید دو رکعت نماز مسجد جمکران یا جای دیگر میخوانید، چقدر هم از خدا توقع دارید. نماز چهار هزار ساله را گفت گمشو، مگر خدا احتیاج به عبادت تو دارد؟ چرا بیدار نمیشوی؟ چرا تفکر نداری؟ حالا میگویی خدا احتیاج به ولایت دارد؟ نه! خدا میخواهد که تو امرش را اطاعت کنی و امر او علی هست.
شما حسابش را بکن، وقتی ولایت ابلاغ شد یک سنگ، لبیک گفت؛ عقیق. ببینید خدا چقدر اینرا احترام میکند. خدا، سنگ را احترام میکند. ببینید خدا چقدر ولایت را میخواهد، چقدر امرش را میخواهد. اگر عقیق دستت باشد، چقدر ثواب نمازت بیشتر است، از مرگ نجاتت میدهد، از دشمن نجاتت میدهد. سنگ نجاتت میدهد؟ نه، والله! ولایت، نجاتت میدهد. آنکه در درون او هست. آن شهادتی که او دادهاست. آن شهادت احترام دارد. تو هم شهادت دادی، «الیوم اکملت لکم دینکم» گفتی؛ اما به آن ایمان نداشتی، یقین نداشتی، به تو جهنم میدهد.
عزیز من، چرا ما تفکر نداریم؟ این بلالعزیز، یقین دارد. حالا بعد از رسولالله آمدند و به او میگویند: بیا و با ابابکر بیعت کن. میگوید: چه بیعتی کنم؟ مگر خودت نبودی که پیامبر گفت: امیرالمؤمنین است، مگر خودت نگفتی: «الیوم اکملت لکم دینکم»؛ دین، علی هست. من بیایم و با چهکسی بیعت کنم؟ گفت: عجب نمک به حرامی هستی، مگر ابابکر تو را نخرید و آزاد کرد؟ چقدر به تو رنج میدادند؟ چقدر ریگهای بیابان را روی تو میریختند و تو را گرسنه نگه میداشتند؟ گفت: اگر محض خدا کردهاست که مزدش را از خدا میگیرد؛ اگر نیست که مرا به همان بفروشد و پولش را بگیرد. من با ابابکر بیعت نمیکنم. قربانتان بروم! ببینید، این یقین دارد. یک غلام حبشی هست، یک غلامسیاه هست که هیچکس او را به جایی حساب نمیکند. شما هم که آنهایی که به جایی حساب نیستند، میروید آنها را حساب میکنید. ما کجا میرویم؟ تفکر نداریم. گفت: به کجا علاقه داری؟ گفت: به مدینه، قبر پیامبر. به اینها علاقه دارم؛ به زهرایعزیز، به امامحسین علاقه دارم. گفت: از اینها تو را دور میکنم. گفت: اگر در ظاهر هم من را دور میکنی، بکن؛ من با ابابکر بیعت نمیکنم. به حلب تبعیدش کرد.
باباجان، این یک دنیا تفکر دارد. تو میگویی میخواهم خدمت امامزمان برسم. این حرف خیلی تفکر دارد. قربانتان بشوم! فدایتان بشوم! او را از امامحسین جدا میکند، از امامحسن جدایش میکند، از زهرایعزیز جدایش میکند، از قبر پیامبر جدایش میکند. میگوید: بکن؛ من دست از علی برنمیدارم، هر کاری میخواهی بکن.
تو اگر میخواهی به مکه بروی، با ولایت باید بروی؛ آنهم که دور میگردی، امر ایناست. تو اول باید نگاهت به آن باشد. دور خانه که میگردی، والله، هیچ ذکری از این بالاتر نیست که بگویی علی. عزیز من، فدایت بشوم، دور خانهخدا میگردی، بگو: «علی»؛ آنجا نقش علی در دل تو ضبط بشود. من به شما عرض کنم، مکه که میگویند بعضی از حاجیها میروند، [آنها را] حیوان نشان میدهد، آن آینه علی است، آینه خداست. آن حدود مکه و منا، آینه ولایت است که به تو نشان میدهد که حیوان هستی. مواظب باش. الان که میرسی، بگو: خدا من را انسان کن، من در آینه علی، حیوان نباشم. عزیز من! چرا جای دیگر نمیگوید حیوان هستی، چرا میگوید آنجا [حیوان] هستی؟ آنجا، آینه ولایت است. اول خواهشی که میکنی؛ خدایا، مرا انسان کن، من در آینه علی انسان باشم. مواظب باش! کجا داری میروی؟ کجا میآیی؟ چهکار میکنی؟ اگر به حاجیگری هست که به تو میگویند حاجی. حالا یکحاجی میگویی، اگر دهنفر دارند میروند، یازده نفر گردن کج میکنند، به خیالشان اینها هستند. به حاجیگری که نیست. حاجیگری آن بود که خدمت امامسجّاد (علیهالسلام) آمد و گفت: امسال حاجی خیلی آمدهاست. میگوید: نفر خیلی آمدهاست. دوباره تکرار میکند، میگوید: نگاه کن. میبیند، حضرتسجاد (علیهالسلام) و غلام سیاهش با شتر حاجی هست. بابا، شتر انسان میشود، انسان را در آینه علی حیوان میکند، کجایی؟ آینه علی، حقیقت را نشان میدهد.
من امروز دلم میخواست [حالا] که دو سهروز به ماهمبارک کار داریم، جسارتاً خدمت شما دو سه کلام عرض کنم. اگر خدای تبارک و تعالی میفرماید: «این الرجبیون»؛ ماه علی هست، یعنی دوستانعلی کجا هستند؟ من به آنها مزد بدهم، من جزا بدهم. هیچ قدرتی نمیتواند سزای دوستی علی را بدهد؛ هیچکس نمیتواند جزا بدهد، بهغیر از خود خدا. آنوقت میگوید: من میدهم. «این الرجبیون»؛ کجا هستند کسانیکه علی را قبول دارند؟ میگوید اگر میگوید: ماهمبارک رمضان مهمان من هستید، مهمان چه هستید؟ این ماه امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) ضربت میخورد. میگوید: کسانیکه علی را دوست دارند، کسانیکه عزادار علی میشوند.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند. گفت: وقتیکه خدا یک مقداری پرده را از روی ولایت کنار زد، تمام ملائکه آسمان ضجه کردند. خدایا، ما نمیتوانیم بیاییم علی را زیارت کنیم، مگر ما مخلوق تو نیستیم؟ ما از این ثواب محروم هستیم. فوراً اشارهشد [و] در هفتآسمان در بیت المعمور در راستای مکه هفت علی آنجا هست. خدا حاجشیخعباس تهرانی را رحمت کند، گفت: وقتی علی ضربت خورد، هفتآسمان علی ضربت خورد. آخر، علی ایننیست که تو داری میبینی؛ این بهقدر معرفت تو هست که علی را میبینی. علی، خلقت است. حالا تو تعجب کن که یکی اینجا هست، یکی آنجا هست. خلقت در برابر ولایت کوچک است، جا ندارد.
بهدینم قسم، اینکه دارم میگویم، درست دارم میگویم؛ اما جارو به دم من نبندید. یکموقع یک قطبی بود، تمام این خلقت؛ هفتآسمان و هفت زمین به این وصل بود. من میدیدم که وصل است. این یک دستهای اینجوری شد، بهمن امر شد بگردان؛ اما به اسم اینها بگردان. تمام خلقت دارد به اسم اینها میگردد، نه بهدست خود اینها. کجا میروید؟ بیدین از دنیا بروم اگر برای خودم میگویم. اگر شما مرا میخواهید، مرا عزت نکنید. چونکه روایت داریم میفرماید: اگر یکی را عزت کنید و او خوشش بیاید میگوید: تو خوشت آمدهاست و هیچچیزی به تو نمیدهد. اگر میخواهید خدا بهمن چیز بدهد، مرا عزت نکنید. بعد به اسماء اینها میگشت؛ یا محمد، یا علی، یا زهرا، یا حسن، یا حسین الی آخر؛ به اسم اینها میگشت. به خدا قسم، بهدینم قسم، تا من میگفتم علی، قطب میخواست از هم بپاشد. قطب عالم امکان، توان اسم علی را ندارد. کجا میروید؟ این است ولایت، به اسماء آنها میگردد، در دست یکی از دوستانش میگردد. علی؛ یعنی این.
حالا بیا اطاعتکن، اطاعت تو را به جایی میرساند. آقایی که رزقت حرام است، آقایی که تو سهم [امام] نمیدهی، آقایی که خمس نمیدهی، آقایی که شیطان دستت را گرفتهاست، آقایی که کار ربوی میکنی، آقایی که نزول میخوری، آقایی که در کسبت دروغ میگویی، حرام میشود.
اگر میگوید ماهرمضان ماه من است، ماه خداست، باید از ولایت اطاعت کنی. اگر مال تو حرام باشد و روزهات را باز کنی، هر روز، شصتتا روزه به گردنت میآید. اگر به خانم عزیزت بدهی، شصتروزه هم از او به گردن تو میافتد. به بچهات هم بدهی، به دختر خانمت هم بدهی، شصتروزه گردنت میافتد. چهار تا شصتتا میشود، دویست و چهل تا روزه گردنت میافتد. چه میگویی من روزه هستم؟ اطاعت نکردی و مال حرام پیدا کردی. چرا حواستان جمع نیست؟ چرا ما مواظب نیستیم؟ حالا به آقا میگویی، میگوید: اینطوری شدهاست، اینطوری شدهاست. مگر امر خدا هم اینطوری شدهاست؟ تو تا حالا هم اشتباه میکردی، به آنها میدادی. آن بندهخدا قوم و خویش تو هست، همسایه و دوست تو است، فردا ماهمبارک رمضان است دیگر. اگر به تو میگوید یک خرما بده، ببین، برای چهکسی دارد میگوید؟ اینکه میگوید ایناست که تشبه به اشخاص خیر بکن، تشبه داشتهباش. نداری، [با] یکدانه خرما روزه یکی را باز کن که تو جزء اینها باشی که روزه مردم را باز میکنی، جزء اینها باشی که خدمت به فقرا میکنی، جزء اینها باشی که اهلآتش نباشی. مگر این آیه قرآن نیست که یک عده از امت خود پیامبر میآورند، میسوزند. میگوید اینجا آوردی چهکنی؟ میگوید یک صلاة بهجا نمیآوردیم، از فقرا هم دستگیری نمیکردیم. یک دستگیری فقرا را آورده در اطراف نماز. حالا چرا؟ این مبنا دارد.
مگر امیرالمؤمنین نمیگوید: «أنا میزان الاعمال»؟ تو امر میزان الاعمال را اطاعت نکردی؛ از فقرا دستگیری نکردی، فردا تو را میسوزانند. بابا جان! پس اگر ماهمبارک رمضان میگوید، ایناست.
قربانت بروم، فدایت شوم، شبقدر را در ماهرمضان بهواسطه ولایت قرار دادهاست. مردم را بهواسطه ولایت میآمرزد. چهکسی را میآمرزد؟ چرا میگوید سهطایفه را به عزت و جلالم نمیآمرزم؛ یکی: شاربالخمر، دوم: عاقوالدین، سوم: اینکه برادر مؤمن از دست تو ناراضی باشد؟ تو خیال کردی برادر مؤمن از دست تو ناراضی باشد؛ میگویی من به کسی فحش ندادم، یا من با کسی دعوا نکردم؛ آیا [ناراضی کردن] برادر مؤمن همیناست؟ نه، ایننیست. تو غش در معامله کردی، تو دروغ گفتی، تو سیبزمینی را قاطی آن کردی، تو خیانت کردی، خیانت که کردی، اینها عیالات خدا هستند. تو خیال کردی با یکی دعوا کنی، بروی دو تا فحش به او بدهی، او هم به تو بدهد، که او از تو ناراضی باشد؟ اصلاً ناراضی را بفهم که چهچیزی هست؟ ممکن هست تو آدم بسیار خوبی باشی؛ اما مردم از دست تو ناراضی باشند. ایننیست. حالا چرا خدا میگوید؟ آن مؤمن، وصل به ولایت است. اینکه میگوید من تو را نمیآمرزم، چون وصل به ولایت است. من امروز میخواهم انشاءالله این جمله را بگویم.
بابا جان من! خود مؤمن حاکمیت دارد. من چهکار کنم از دست یک عدهای که میگویند: «باذنالله و اذن رسوله، ادخل هذا البیت». من با این مخالف نیستم، من غلط میکنم؛ اما بفهم این حرف یعنیچه؟ اینها درستاست که به اذن خدا میشود، به اذن رسول میشود، خوبهایمان همینقدر فهمیدیم! این خودش اجازه است. علی، خودش اختیار دارد، اختیار تام به او دادهاست. تازه، این امیرالمؤمنین میتواند به یک شیعه اختیار تام بدهد. مگر آصف دعا کرد، ثنا کرد، نماز خواند، چهکار کرد که به یک چشم بههم نزدن تخت بلقیس را آورد؟ خودش حاکم است. چهکسی حاکمش کردهاست؟ خدا علی را حاکم کردهاست؛ ولایت هم میتواند دوستانش را حاکم کند.
مگر این سلمان نیست که به او گفتند: اگر میخواهی ما ولایت را قبول کنیم به این آهوها بگو بیایند، بکش به ما بده و بگو برود. آمد، سه تا آهو را صدایشان کرد، آمد سرهایشان را برید، ریخت توی ظرف، یکمقدار قلوه هم زیرشان گذاشت. حالا از این قلوهها آتش میآید. امیرالمؤمنین آمد برود. گفت: سلمانجان، دیگر اینکارها را نکن. حالا علی باطنش را میداند، این ذوق دارد؛ مثل بعضی از رفقا که ذوق دارند میخواهند ولایت را حقنه یکی بکنند. ولایت، حقنهای که نیست؛ باید دنبال ولایت بیایی. همینطور که باید دنبال امیرالمؤمنین، دوازدهامام، چهاردهمعصوم بروی، ولایت هم باید دنبالش بروی، دنبالش بیاید، ذوقش را داشتهباشد، به او القاء شود، زنگ به او بخورد. مگر ما میتوانیم کسی را ولایتی کنیم؟ حالا ببین چه میگوید: حالا که اینکار را کرد، باز هم با اجازه ولایت و اجازه خداوند اینها بلند شدند، جفت، جفت زدند و رفتند. گفت: سحر کردهاست. خب، بفرما، حالا امیرالمؤمنین میداند که اینها اینرا میگویند. این با ذوق خودش میخواهد برای علی طرفدار درست کند. رفقایعزیز، فدایتان بشوم، ما نمیتوانیم برای علی طرفدار درست کنیم.
به شما عرض کنم ولایت یکچیزی است که ما نمیتوانیم تزریق کسی بکنیم. آرام بگیرید؛ این جمله است که میخواهم خدمتتان عرض کنم. اگر کشش نداشتهباشید، از من برمیگردید. من خیلی بیچاره هستم که میگویم از من برمیگردید. من چهکسی هستم که بگویم از من برمیگردید، من را بخواهید، نه! باید ولایت من را بخواهید، ما هم باید ولایت شما را بخواهیم. این جمله است که من میخواهم خدمتتان عرض کنم. مگر موسی کلیم الله نیست؟ ما موسی و تمام صد و بیست و چهار هزار پیامبر را قبول داریم. درود بر صد و بیست و چهار هزار پیامبر میفرستیم. جزء ارکان دین ما هستند. اما مگر موسی، کلیم خدا نیست؟ چقدر با خدا صحبت کردهاست؟ اگر ولایت را میشود تزریق کسی کرد؛ چرا در مقابل خضر فلج شد؟ من تقاضا از شما میکنم، من را آگاه کنید. چرا؟ حضرتموسی به اندازه مغزش ولایت به او دادند؛ هر کسی را به اندازه مغزش ولایت به او میدهند. حضرتخضر را امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، ولایت به ایشان دادهاست. موسی فلج میشود. حالا آقا، شما میخواهید پرچمی دست بگیرید مرتب، ولایت، ولایت کنید. مگر ولایت را میشود تزریق هر کسی کرد؟ خدا میفرماید: یا محمد، من باید بخواهم تا ولایت را قبول کنند. حالا بهمن میگویی پس آنها که قبول نکردند، خدا نمیخواهد؟ تو عقل نداری، تو کشش نداری این حرف را بفهمی. او لیاقت ولایت را از الست نداشتهاست. این حرف را بهمن نزنید. من الان جلو جوابت را میدهم. به امر ولایت جلویت را میبندم.
ولایت به تو حاکمیت میدهد، حاکم میشوی. ولایت طوری است که زیارت یک مؤمن، مطابق دوازدهامام، چهاردهمعصوم ثواب دارد. چرا؟ چون حاکم است؛ اما نه هر کس بگوید من حاکم هستم. هارون هم گفت: من حاکم هستم، مامون هم گفت: من حاکم هستم، معتصم عباسی هم گفت: من حاکم هستم. او حاکم مردم است، او قلدر است، نه حاکم. عزیزان من! بیایید بین قلدر و حاکم فرق بگذارید. مأمون، قلدر است، هارون قلدر است، متوکل قلدر است، عباسیون قلدر هستند، نه حاکم.
خب از کجا میگویی؟ ما روایت میخواهیم. مگر نیست که پیش مأمون آمدند، آن دلقک مأمون دروغ گفت که این دارد اینطرف و آنطرف میزند، خلاصه نفر درست میکند، میخواهد در مقابل تو قیام کند. آقا امامرضا (علیهالسلام) را خواست؛ گفت: یابن رسولالله، من که میخواستم خلافت را تقدیم شما کنم، قبول نکردی؛ ولیعهدی را قبول کردی، گفتی من قبول میکنم؛ اما کاری به اینکارها ندارم، اسماً باشم. حالا شنیدم اینکار را میکنید. گفت: اگر خلافت را خدا به تو دادهاست، حق نداری بهمن بدهی، اگر خدا به تو ندادهاست؛ پس چه میگویی. در آن ماند. گفت: تو حق نداری بهمن بدهی. این هماناست که من میگویم: خدا باید تو را حاکم کند. حاکمیت، مال مؤمن است. مؤمن، حاکم است. آنوقت مؤمنی که حاکم است اگر بخواهید متوجه بشوید، تصرف میکند. چطور تصرف میکند؟ آصف تصرف کرد، تخت بلقیس را آورد، سلمان تصرف کرد، اینکار را کرد. تصرف میکند. آن غلام تصرف میکند، دستهایش را بلند میکند یک عالم پر از آب میشود، تصرف میکند. نه هر که ادعا کرد، حاکم باشد.
من یکقدری مطلب را نزدیک میآورم که شما از من قبول کنید. شلمغانی مقام داشتهاست، یکی از علمای مهم این عالم بودهاست. حالا امامزمان میآید، حاکمش نمیکند. حسین روح را میگوید؛ یک بقال را. حالا پافشاری میکند، دروغ میگوید، من هستم، من هستم؛ امامزمان یک لعنتنامه هم به او میدهد. بروید در کتابها نگاه کنید ببینید هست یا نه. اگر نیست بهمن لعنت کنید. پس هست! حاکم او هست؛ حسین روح حاکم است. حاکم کسی است که علی حاکمش کند، امامزمان حاکمش کند، چرا بیدار نمیشوید؟ آیا مأمون حاکم است؟ آیا هارون حاکم است؟ خب، قلدر است. ما قلدر را با حاکمیت علی فرق نمیگذاریم. بیایید تفکر داشتهباشید. بیایید روی این حرفها فکر کنید.
قربانتان بروم! فدایتان بشوم! عزیزان من! به روح تمام انبیاء، من دلم میخواهد مانند دانه تسبیحی که بههم وصل هستند، بههم وصل بشویم؛ وصل به ولایت باشیم. من چیز دیگری ندارم، کار دیگری به شما ندارم؛ من دارم ماورای این خلقت را میبینم، دلم میخواهد در ماورای این خلقت با هم باشیم. اگر هر کدام از شما را یکهفته نبینم، یک اندازهای نگرانم. باز میروم میگویم: خدا، من اینجا تحمل دارم؛ مبادا در قیامت میان من و اینها جدایی بیندازی، دیگر من آنجا تحمل ندارم. من دارم ماورای این خلقت را میبینم که اینهمه به شما میگویم: عزیزان من! بیایید از صراط مستقیم بیرون نروید.
خود امامصادق دارد میگوید: کاری بکنید که ما خجالت نکشیم، بگوییم این شیعه ماست. من دلم میخواهد همه رفقا اینطور باشید. مگر ایناست که ما دور هم بنشینیم و یکحرفی بزنیم؟ ما باید ماوراء را ببینیم، در ماوراء خلقت باید برویم. حالا که شما متقی شدید و «الیوم اکملت لکم دینکم» را قبول کردید، حالا باید یقین داشتهباشید؛ بعد از یقین، باید اطاعت کنید. حالا اگر اطاعت کردید، باید به ولایت عشق بورزید. باید همهشما به ولایت عشق بورزید، با همین حرفها مشغول باشید. اگر شما به ولایت عشق ورزیدید، اتصال به ولایت هستید. عشق بورزید به ولایت. قربانتان بروم! دنیا میگذرد. حالا یکچیز داشتهباشیم یا نداشتهباشیم، یکروز بخوابیم یا یکروز پا شویم، میگذرد. چیزی که میگذرد، اصلاً فکر ندارد. عزیزان من! قربانتان بروم! خدا هم به ما گفتهاست، قسم هم خوردهاست؛ «والله خیر الرازقین» محکمتان کردهاست، من رزقتان را میدهم. پس مواظب چهچیزی باشیم؟ مواظب ولایت.
من امروز به رفقا قول دادم که باید وداع بکنیم؛ چونکه این هفته، هفته آخر است؛ وداعی بکنیم. ما دو وداع داریم؛ یک وداع را من نشنیدم. این وداع ولایت را میخواهم به رفقا بگویم. من از آقایان منبری اینرا نشنیدهام. حالا القاء شدهاست، من میخواهم به شما بگویم. تمام آقایان منبری وداع امامحسین را میگویند؛ اما رفقایعزیز! من میخواهم یک وداع دیگر را به شما بگویم. این وداع یک وداعی است که تمام اشیاء آدم را میسوزاند، اشیاء را میسوزاند، اگر تفکر داشتهباشید. چه وداعی است؟ بیشتر آقایان منبری میگویند: باعث کشتن زهرا، غلاف شمشیر شد. رفقایعزیز! من یک مطلبی را به شما بگویم. من یک بچه برادر داشتم، نجاری میرفت. این سینه دستگاه ایستادهبود، نئوپان فشار روی او آورد. ما او را به بیمارستان رساندیم. فوراً من گفتم بچه را عمل کنید. بچه را عمل کردند. وقتی شکمش را شکافتند، گفتند: تمام اشیاء این بچه خرد شدهاست. این زهرایعزیز هم فشار در، تمام اشیاء بدنش را خرد کرد. چرا میگویید غلاف شمشیر؟ غلاف شمشیر درستاست؛ والله، بالله، دید ولایتم ایناست غلاف شمشیر به زهرا تیر خلاص زد؛ عمر، زهرا را کشت. آن غلاف شمشیر، تیر خلاص را به زهرا زد؛ چرا تفکر ندارید؟
حالا وقتیکه زهرایعزیز غسل کرد، خوابید، گفت: فضه، اگر من را صدا زدی، من جواب ندادم، علی را خبر کن. خدا آقا شیخعباس را رحمت کند، گفت: امامحسن و امامحسین از در رسیدند. گفت: فضه، مادرمان کجا است؟ گفت: مادرتان استراحت کردهاست. گفت: مگر ما نمیدانیم؟ مادر ما از دنیا رفتهاست، گفت: بروید پدرتان علی را خبر کنید، خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، گفت: وقتی امیرالمؤمنین را خبر کردند، دو دفعه به زانو درآمد. آن علی که آن قدرت را داشت که در خبیر را کند، عمر بن عدود را به یک ضربه کشت، علی به زانو درآمد. حالا آمده، میگوید: زهرا، یککلام با من حرف بزن. ما داریم چه میگوییم؟ اگر علی به زانو درآمد، مرگ زهرا یک عالمی را به زانو درآورد. شما دارید چه میگویید؟ یک عالمی در مقابل مرگ زهرا زانو زد. حالا آمده حضرتزهرا را کفن کردهاست. این؛ وداع است. حسنجان، حسینجان، بیایید با مادرتان زهرا وداع کنید. مگر اینها مرده هستند؟ تو مردهای که میگویی اینها مرده هستند. ولایت در دلت مرده است. علی قسم میخورد، میگوید: زهرا دستهایش را درآورد. یک دستش را به گردن حسن، یک دست به گردن حسین. جبرئیل در آسمان ندا داد، علیجان، عزیزان زهرا را بردار، ملائکه طاقت ندارند. این یک وداع است.
وداع دوم اینبود؛ تمام، مو به مو، زینب مواظب حرفهای امسلمه بود. امسلمه گفتهبود: زینبجان، تا زمانیکه حسین درخواست پیراهنکهنه نکرد، بدان که برادرت زندهاست. تمام این مصیبتها را زینب به دوش میکشید، قبول داشت، مواظب بود آن کلام را امامحسین نیاید بگوید. یکدفعه آمد، گفت: زینب، پیراهنکهنه بیاور. زینب غش کرد افتاد. لشکر، «هل من مبارز» میطلبد؛ اما دست ولایت در قلب زینب گذاشت؛ زینب، ولیاللهالاعظم شد، تصرف کرد. باباجان، امام تصرف میکند، امام آناست که به تمام خلقت تصرف میکند، چه برسد به قلبها. زینب، چشمانش را باز کرد؛ گفت: برادر، صبر میکنم، صبر از دست من عاصی شود. گفت: خواهر جان، باید در دروازهکوفه خطبه بخوانی، در شام بخوانی، آنجا دارند لعنت به پدر ما میکنند. پرچم معاویه را بکن و پرچم علی را نصب کن. بابا جان، قربانتان بروم، امام ایناست. امام با تمام اینها خداحافظی کرد. اول گفت: خواهر خداحافظ! امکلثوم، خواهر خداحافظ! تا حتی گفت: فضه خداحافظ! حسین با تمام اینها خداحافظی کرد.
ما داریم چه میگوییم؟ داریم چهکار میکنیم؟ حالا میگوید مگر زینب سخنرانی نکرد؟ بابا، به امر امام کرد، زینب دارد ولایت را در خلقت افشا میکند. اگر در کوفه خطبه خواند، زن و مرد گریه میکردند. یزید را زیر و رو کرد، ابنزیاد را زیر و رو کرد. تو چهکار میکنی؟ از آنجا هم بهتر از من بلد هستید، حالا خیلی با شهامت به شام آمدهاست. یزید میگوید: این چهکسی است که خودش را مخفی میکند؟ گفتند: این زینب است، خواهر حسین. میخواهد نیش بزند. گفت: زینب، الحمد لله خدا برادرت را کشت، رسوایتان کرد. گفت: یزید، رسوا، فاسق و فاجر است؛ خدا چند چیز به ما دادهاست: او را آتش زد. گفت: یکی اینکه ما را در قلب مؤمن قرار دادهاست. باباجانِ من، عزیزمن، اگر ما اینها را نخواهیم، مؤمن نیستیم. گفت: یکی اینکه ما را در قلب مؤمن قرار دادهاست، یکی هم اینکه بیان به ما دادهاست؛ یزید را فلج کرد. گفت: درستاست که جان هر کس را خدا میگیرد؛ اما لشکر تو برادر من را کشتهاست.
حالا اینجا خیلی ناراحتکننده است. یزید، ناراحت شد. گفت: میرغضب، آنها گفتند: این داغدیده است. چه میکنی؟ اولین کسیکه دست گردن زینب انداخت، سکینه بود، گفت: یزید، من را بکش. تمام مجلس به گریه درآمدهاست. زینب حمایتکن داشت، ، همهجا حمایتکن داشت، قربانتان بروم! فدایتان بشوم! ما داریم چه میگوییم؟ عزیزان من، ببین، چقدر اینها در راه ولایت زحمت کشیدند. چرا ما ولایت را پایمال میکنیم؟ قربانتان بروم، عزیزان من، چرا ما تفکر نداریم؟ زیر و رو کرد. آخر، یک کسیکه یک عمر لعنت به علی کردهاست، تا حتی اسمش را در نعل اسبها میکرده است، یک کسیکه علی در محراب کشته شدهاست، اهلشام میگویند: کسیکه نماز نمیخوانده است، چرا در مسجد رفته؟ زینب، تمام را زیر و رو کرد.
دو چیز بود که باعث شد تمام زحمت معاویه را از بین برد، زحمت یزید را از بین برد. یکی زینب بود و یکی خطبهای که حضرتسجاد خواند.
خیلی از ما مانند مردم شام میمانیم. وقتی گفتند: ایشان صحبت کند، گفتند: این همچین مجنون است؛ اینطوری دارند نگاه میکنند. خدا یزید را لعنت کند، پسرش به او گفت: خواهش میکنیم. گفت: بابا، علم به اینها تزریق شدهاست، نگاه به مریضی نکن. حالا حضرتسجاد منبر رفتهاست. اول کاری که کرد حمد و ستایش خدا را کرد، بعد از حمد و ستایش خدا، خودش را معرفی کرد. ماییم مکه، ماییم منا، ماییم زمزم، ماییم صفا و مروه، خودش را معرفی کرد. حضرتسجاد خودش را معرفی کرد. ما بچههای پیامبر هستیم. روایت داریم، میدویدند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: در بازار شام میدویدند و بر سر خودشان میزدند. میگفتند: اینها که گفتند خارجی هستند، اینها بچههای پیامبر هستند. ببین، تبلیغ چقدر اثر دارد؟ بابا، به تبلیغ گوش ندهید، والله، شما را تکان میدهد. در بازار شام میدویدند و میگفتند: بیایید ببینید اینها بچههای پیامبر هستند. حالا اینها چهکار کردند؟
قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ما باید از زحمتهای زینب و زحمتهای ائمه (علیهمالسلام) قدردانی کنیم. ما نباید از اینکارها دست برداریم. چرا میگوید: اگر یکذره اشک از روی محبت بریزید، اگر لکه اشک بر روی جهنم بریزد، جهنم تعادل خودش را از دست میدهد؟ آخر، تعادلی بهغیر از ولایت نیست. چرا فکر نمیکنیم؟ جهنم تعادلش را از دست میدهد، ولایت تعادلش از هر شیئی بزرگتر و محکمتر است، جهنم تعادلش را از دست میدهد. اما چه گریهای؟ گریهای که اینها را اطاعت کنیم. آن گریه، گریه اطاعت است؛ آن گریه، گریه ولایت است، نه هر گریهای. مگر نیست که ابراهیم یک لکه اشک ریخت، گفت: شد «ذبحالعظیم»؟ این لکه اشک، «ذبحالعظیم» شد. مگر آدم نبود یک لکه اشک ریخت، خدا قبولش کرد و او را پذیرفت؟ این آدم بود که روی کوهها پرت شدهبود. یک لکه اشک برای امامحسین ریخت، او را پذیرفت.
رفقایعزیز! فدایتان بشوم! بیایید کاری کنید که خدا ما را بپذیرد، ولایت بپذیرد. عزیز من، قربانت بروم، اگر مکه رفتی، یک گوشهای بنشین یک حالی پیدا کن؛ یک لکه اشکی برای حسین بریز، یک لکه اشکی برای زینب بریز، یک لکه اشکی برای زهرا بریز، آنجا از خدا و از امامزمان، ظهور آقا را بخواه. والله، تا آقا نیاید ما سرگردان و ویلان هستیم. ظهور آقا را از خدا بخواه. فدایت بشوم، آقا جان من! آنوقت میدانی چه میشوی؟ تو که آنجا اگر قربانی نمیکنی، خودت «عظیم» میشوی. یکوقت قربانیات «ذبحالعظیم» است، یکوقت خودت عظیم میشوی.
من چهکار کنم؟ میسوزم. یک عدهای هستند تا به آنها آیتالله گفتند، دیگر روضه نمیخوانند. بهقرآن مجید، به روح تمام انبیاء، ولایت من ایناست؛ خدا، توفیق را از آنها گرفت. خدا، توفیق را از تو گرفت دیگر روضه نمیخوانی. چطور شدی؟ خدا، روضهخوان است. دو تا آیتالله به تو گفتند، تو دیگر روضه نمیخوانی؟ تو داری به یک روضهخوان، بهصورت خفیف نگاه میکنی، این گناه کبیره است؛ بهدینم، گناه کبیره است. ما نمیفهمیم گناه چیست؟ تو از خدا هم بالاتر رفتی؟ خدا دو مرتبه روضه خوانده. روضهخوانی که مخلص هست، روضهخوانی که حسین بگوید، روضهخوانی که علی بگوید، چیز دیگری نگوید، این قیمت دارد؛ خدا روضه خواندهاست. تا یک آیتالله به تو گفتند، دیگر روضه نمیخوانی؟ توفیق از تو گرفته شدهاست. مگر این حاجشیخعباس نبود که روضه میخواند؟ مگر آقا سید عبدالهادی شیرازی نبود که از تمام علما بالاتر بود، روضه میخواند؟ مگر حاجشیخعبدالکریم نبود؟ میگفت: هر موقع که میخواست سر درسش برود، اول، روضه میخواند. خدا علما را رحمت کند. مگر نبودند که روضه میخواندند؟