حج 80
حج 80 | |
کد: | 10222 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1380-08-17 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 21 شعبان |
أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم
العبد المؤیّد، الرّسولالمکرّم، أبوالقاسم محمّد
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و اهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! ما باید اندیشه داشتهباشیم، فکر داشتهباشیم، هر کسی در هر مقامی هست، هر کسی در هر پُستی هست، باید فکر داشتهباشد. آقایدکتر باید فکر داشتهباشد، مهندس فکر داشتهباشد، عالِم فکر داشتهباشد، تمام اینها باید فکر داشتهباشند؛ یعنی فکر با تفکّر، تفکّر داشتهباشند، بدانند ما از برای اینجا خلق نشدهایم، ما از برای یکجای دیگر خلق شدهایم، امیدوارم که زندگی همهتان، زندگی شیرینی باشد، یعنی خیلی شیرین باشد، خیلی خوب باشد، در هر ابعادی خوب باشد؛ اما اینجا دنیا پرورشگاه است، شما اولاد پرورش میدهی، خودت را هم باید پرورش بدهی؛ یعنی ما از برای جای دیگر خلق شدهایم. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ببین، من دلم میخواهد تفکّر داشتهباشیم، فکر داشتهباشیم، خواهشمندم از اینها که نوار من را میشنوند، یک اندازهای توجّه داشتهباشند؛ نه اینکه خودش اینجا باشد، فکرش جای دیگر باشد، اغلب مردم در مجالسی که میروند، خودشان حاضرند، فکرشان حاضر نیست، قربانت بروم، فدایت بشوم، فکر، کارساز است.
الآن آقایانی که اینجا تشریف دارند یا هر کسی نوار من را میشنود، باید اینجوری باشد، اینجا مثلاً عمْر بنده معلوم شدهاست، عمْر شما معلوم شدهاست، شصتسال، هفتاد سال، نمیدانم چهلسال، صد سال، تا نهصد سال هم داریم، نوح نهصد سال عمر کرد، آخرش کجا رفت؟ آخرش باید در ماوراء برود، آنجا دیگر روایت داریم، میگوید بهاصطلاح، سرِ آن عُمْر را میبُرد، میگوید اینجا دیگر عُمْر تو انتها ندارد.
قربانت بروم، فدایت بشوم، اگر الآن شما در یک مسافرخانه میروی، آنجا یکقدری بد به شما میگذرد، میگوید: آقا! چطورید؟ آنجا خوش به شما گذشت؟ میگوید: نه، آنجا مسافرخانهمان خوب نبود، یعنیچه مسافرخانه خوب نبود؟ (والله! من این حرفها را تمرین نکردهام، خودش دارد میآید، اینها همهاش قسمت شماست، رزق شماست،) میگوید: آقا! بد به ما گذشت. دنیا همینطور است، عزیز من! یکخُرده بد است، یکخُرده خوب است، میگذرد. باید تمام توجّهتان به آنجا باشد که نمیگذرد، آنجا که نمیگذرد، ابدی است؛ آقاجان من! آدم باید برای ابد کار کند.
قربانتان بروم، من دلم میخواهد، از اوّل گفتهام تفکّر داشتهباشید! تفکّر داشتهباشید! فکر داشتهباشید! یکی تفکّر است، یکی پرچم امر، پرچم امر دستتان باشد، فدایتان بشوم.
من الآن دو جمله میخواهم صحبت کنم: شما بدانید که هر کسیکه وصل به ولایت شد، وصل به خداست، وصل بهقرآن است، وصل به توحید است، وصل به ماوراست. عزیز من! من الآن برایتان روایت نقل میکنم. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: من ریشه [درخت] توحیدم، امیرالمومنین علی (علیهالسلام)، یعسوبالدّین، جانشین پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، وصیّ رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، میفرماید: من ساقهاش هستم، آقا! دیگر باقی دارد؟ بله! میگوید این شجره، درخت میوه میخواهد، میوهاش قرآن است، دیگر چه؟ میگوید: دوستان ما برگش هستند؛ یعنی برگ اگر توجّه داشتهباشید، من یکوقت جسارت کردم، گفتم: من وقتی در بیابان میرفتم، با برگهای درخت نجوا میکردم، آن برگ را برمیداشتم، اینجوری مثل یک کتاب در دست میگرفتم، سر سوی آسمان میکردم، [میگفتم:] خدا! اینرا چهکسی لولهکشی کردهاست؟ تمام توجّه من روی برگ [بود]. طرف خدا میرفتم، چهکسی لولهکشی کردهاست؟ پس بدان برگ باید میوه را چهکار کند؟ حفظ کند، البتّه چرا؟ منظور ایناست باید اتّصال باشد؛ پس [ریشه] شجره توحید پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) شد، ساقهاش علی (علیهالسلام)، میوهاش قرآنمجید، تو باید برگش باشی، حفظ کنی. امامصادق (علیهالسلام) هم میفرماید: عزیزان من! یککاری کنید [که] ما قیامت، خجلزده نباشیم [که] بگوییم این شیعه ماست، یککاری کنید که امر ما را اطاعت کنید [و] ما آنجا سرفراز باشیم؛ [این] یک.
دو، خدای تبارک و تعالی در تمام این خلقت دو مقرّ دارد، یک مقرّ دارد [که] عرش خداست، آنجا اطّلاعیّه به کلّ خلقت صادر میشود، امامصادق (علیهالسلام) میفرماید، (من بیحدیث و روایت اصلاً حرف نمیزنم، اگر هم یکوقت نزدم، سؤال کنید! [روایت و حدیثش را] میگویم، حالا چه میشود؟ دو مقرّ دارد، امامصادق (علیهالسلام) میفرماید) همه هفته ما دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) در عرش خدا، آنجا میرویم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) برای ما صحبت میکند، استفاده میکنند. شخصی آمد [و] گفت که شما گفتی، ما روایت هم داریم که اینها تکمیل هستند، یعنی ائمهطاهرین (علیهمالسلام) هیچ باقی ندارند، گفتم: عزیز من! خلق در مقابل ائمه (علیهمالسلام) کوچک است، آیا خدا هم کوچک است؟ مگر نعمت خدا، علم خدا، فهم خدا، دانش خدا، ادراک خدا حدّ دارد؟ یک حدّی به اینها دادهاست، باز هم آنجا از طرف خدا به ائمهطاهرین (علیهمالسلام) افاضه میشود، به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) افاضه میشود، این مرد عالم بزرگوار قبول کرد، از مشهد هم آنجا آمدهبود، نمیگویم او خدمت ما [رسید]، ما خدمت ایشان رسیدیم.
حالا عزیز من! آن یک مقرّ است، یک مقرّ هم اینجا روی زمین، خدا خانه خودش را قرار دادهاست که آقایان حاجیها که آنجا میروند، باید مُحرم بشوند، آنجا، از آنجا، از آن مقرّ عرش خدا به آنجا عنایت شدهاست، که ما تعجّبآور باشیم.
رفقایعزیز! تا میتوانید سفر اوّل حجّ را بروید؛ اما سفر دوم پا روی هوا و هوست بگذار! ببین یکدختری است که جهاز ندارد، قوم و خویشت است، پسرت است، یک خلاصه احتیاجی از او برآور! من حالا احتیاج را إنشاءالله به امید خدا، به خواست خدا، میخواهم یکقدری توسعه به آن بدهم، الآن منظورم ایننیست، یک اشارهای کردم.
حالا این حجّ بیتالله، زیارت خانهخدا، آنجا مقرّ این دنیاست، خیلی آنجا مهمّ است، اوّل وحی که رسیده، آنجا به ابراهیم رسیده، توبه آدم آنجا قبولشده، آنجا خیلی خلاصه خانهخدا عظمت دارد. حالا شما میخواهید خانهخدا بروید، اینجا، حالا مجوّز میخواهد، حالا اینخانه مجوّز میخواهد، باید پولت حلال باشد، غش در معامله نداشتهباشی، پولت حلال باشد، معامله ربوی نداشتهباشی.
یکی از دوستان عزیز من سؤال کرد، پسرش خلاصه مهندس است، دفتر و گردش میخواهد، گفتهبود: پولهای بانک یکقدری درست نیست. گفتم: آن ضرورت است، ضرورت درستاست. شما الآن پولت را آنجا میگذاری، میآیی آنجا یک دفترچه گردش دارد، اینرا ضرورت میگویند. آن که میگویند عیب دارد، میآید آنجا میگذاری [که] یک سودی ببری. گفت: فلانی با آن لباسش آمد و ماشینش را آنجا زد و گفت: آقا! سود ما را بده! گفت: بله صد و بیستتومان سودت شدهاست! بخور! پولهای بانک در مقابل ضرورت (من حتمی نمیگویم اشکال دارد) ، مثل مردار میماند، الآن شما میخواهی آنجا بروی، خب پولت را دزد میزند دیگر. من یکوقت، من خیلی پولدار نیستم، یکوقت پنجاهتومان داشتم، میخواستم [در] بانک بگذارم، گفت: آقا! ما سهجور داریم، یکجور داریم که نمیدانم ربا اسلامی است! یکجور هم داریم برایت کار میکنیم، گفتم: والله! من اینچیزها حالیام نمیشود، من خانهام را بنّایی کردهام، پنجاهتومان را میخواهم اینجا بگذارم، پنجاهتومان مِنبعد از تو بگیرم.
حالا رفقایعزیز! آنجا که میخواهید بروید، آنجا این مسجد شجره که شما میخواهی مُحرم بشوی، آنجا شرط و شروط دارد، باید معاملهربوی نکنی، در مِلْکغصبی نباشی، زمینغصبی نخریدهباشی، فروش کنی؛ باید تمام کارهایت روی امر باشد، دروغ نگفتهباشی، غش در معامله نکردهباشی، مردم را راضی کردهباشی، آقاجان! این پولی که پیدا کردی، چند نفر را ناراضی کردی؟ والله! روایت داریم، میگوید: اگر یک مؤمنی از دستت راضی نباشد، تا زمانیکه او راضی نیست، هیچعبادتت قبول نمیشود، تو اینرا چهجور پیدا کردی؟
حالا عزیز من! فدایت شوم، خیلی باید توجّه کنید، خانمهایی که در اداره میروند، اینها حقوق دارند، اینها باید خمس و سهم امامش را بدهند، اگر خمس و سهم امام [را] این خانم ندهد، وقتی [به] مکّه میرود، عین همان میماند که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: حجّ میکنند یا از برای سیاحت، یعنی تماشا بروند، یا از برای تجارت، یا اسم و رسم. خانم! تو اگر حجّ بروی، جزء آن هستی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت، باید خمس و سهم امامش را بدهی. خمس و سهم امام هم اینجور است، فدایتان بشوم، باید آن خمست را به یکآدم سیّد که ندارد، بدهی؛ سهم امامت را هم به قوم و خویشهایت، همسایههایت بده! آنها که ندارند، بده! تو به چهکسی میدهی؟ من سؤال میکنم: الآن اگر امام زمان (عجلاللهفرجه) بیاید، به او بدهی، به چهکسی میدهد؟ به فقرا میدهد، تو هم به فقرا بده! تو نایبش هستی، تو نایبی که اینرا نمیخوری، خب بده! چه عیبی دارد؟
توجّه کنید! من باز بیروایت و حدیث حرف نمیزنم، یکی از رفقای من پیش حضرت آیتالله لنکرانی رفتهبود، گفتهبود: شما این خمس و سهم امام را که میگیری، به چه مجوّزی میگویی به ما بده! ما باید اجازه به تو بدهیم؟ روایت داریم؟ حدیث داریم؟ چقدر قشنگ گفته، چقدر زرنگ [است]. گفته: ما نه روایت داریم! نه حدیث داریم! هیچچیز نداریم! ما ایده علماء را رفتار میکنیم! پس تو اگر دادی، مسئول نیستی که. خدا میداند الآن یک دخترهایی هستند، من نمیخواهم بگویم [که] شما را ناراحت کنم، این خانواده ما رفتهبود، یکی از کربلا آمدهبود، البتّه میگفت: یکزنی آنجا بود، وقتی در کوچه آمدیم، دیدم یکقدری گریه میکند، گفتم: چه شده؟ گفت: این یکدفعه، دو دفعه رفته، یک همچین چیزی حالا، کاش این پول کربلایش را بهمن میداد، من دخترم بزرگ شده، شوهرش بدهم. خب بفرما! ما چهکار میکنیم؟ نفْست را بگذار کنار! هوایت را بگذار کنار! هوست را بگذار کنار! عزیز من! امر را اطاعتکن!
حالا با تمام این شرایط [به] مسجد شجره آمدی، (من بنا شده از خانهخدا صحبت کنم، سالی یکدفعه [صحبت] میکنم، روی مناسبتی که دوستعزیز من، تخم چشم من، منزلی ساخته، گفتم روی مناسبت صحبت کنم.) حالا عزیز من! آنجا آمدی، حالا با تمام این شرایط، والله قسم! اگر آقاجان من! مالت حرام باشد، مشکل خانوادگی بهوجود میآوری، اگر تو با آن احرام، با آن لنگ و حولهات بروی آنجا [و] طوافنساء کنی، نمیخواهم بیحیاگری کنم، تو مشکل بهجا میآوری، باید حلال باشد.
این بندهزاده میگفت، [به] مکّه میرود، گفت: یکنفر آمدهبود، گفت: به ما میگویند [که] سؤال کنید که شما با چهکسی هستید؟ میخواهند خلاصه افراد را یکقدری بدانند [و] شناسایی کنند. گفت: ما به این [شخص] گفتیم، گفت: من چیزی ندارم که حسابسال بدهم، گفتم: بابا این لُنگت و اینها الآن میخواهی طوافنساء کنی، من یک پولی به تو قرض میدهم، آنجا ایران که میآیی، تو بهمن بده! این لُنگ و اینهایت را عوض کن! با آن پولی که خمس و سهم امام ندادهای، با آن [طواف] نکن! گفت: نه! گفت: آقا! وقتی ما میخواستیم بیاییم، این سه تا، چند تا چمدان سوغاتی گرفتهبود! آخر، عزیز من! قربانت بروم، گفتهبود: نمیشود [سوغاتی نگرفت،] قوم و خویشهایمان هستند و اینها! آنجا اینجوری شیطان بازیاش میدهد، او میگفت خریدهبود. (صلوات بفرستید.)
حالا با شرایط خوب، عزیز من! شما [به] مسجد شجره آمدی، باید آنجا مُحرم بشوی، این لباس دنیا را باید بکَنی، بگذاری کنار! خدا گفته، دعوتت کرده، در مهمانخانه خدا وارد شدی، این لباس را بکن [و] بینداز دور! باید احرام بپوشی، احرام یعنیچه؟ یعنی لباسدعوت. (شما ببین الآن خدّام حضرترضا (علیهالسلام)، بهخصوص آنها که در کتابخانه هستند، لباسفرم دارند،) یک لباسفرم به تو میپوشاند، حالا چه باید بگویی [که] بهاصطلاح دعوتت کرده؟ حالا میگویی «لبّیک»! آمدم! راست میگویی؟ آمدم خدا، خب حالا چهکار میکنی؟ حالا آنجا میآیی [و] طواف میکنی، هفتدور، دورِ زایشگاه علی (علیهالسلام) میگردی، «مسجدالحرام، مسجدالأقصی، مسجدالحرام»، [من المسجدالأقصی إلی المسجدالحرام] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رُو به مسجدالأقصی نماز میخواند، نماز اوّلش گفت: حالا دیگر باید رُو به مسجدالحرام، [یعنی] مکّه نماز بخوانی! ای پیغمبر من! هفتاد هزار، (حالا من عددش را یادم رفتهاست،) آنجا پیغمبر دفن است، تمام اینها شاگرد علی (علیهالسلام) هستند، به روی آنطرف بایست! رُو به زایشگاه علی (علیهالسلام) بایست! تمام آنجا محترمند.
توجّه بفرمایید! حالا شما طواف میکنی، طوافنساء میکنی، سعی صفا و مروه میکنی، سعی صفا و مروه یعنیچه؟ قربانت بروم، آنجا یک تکانی میگوید بخور! این هاجر هم همینطور بود. آن بچّه آنجا بهدنیا آمده، آب نبود، استغاثه میکند، مرتّب خودش را اینطرف [و] آنطرف، میزند، میدود؛ آنوقت دید یک چشمهای از زیر پای اسماعیل درآمدهاست، دوید. مرتّب گفت: زَمَْزمْ؛ یعنی بایست! ریگها را اینطور میکرد، زَمْزَمْ؛ یعنی بایست!
حالا فدایت شوم، از آنجا کجا میآیی؟ [به] منا میآیی، خیلی منا عجیب است، آنجا همیشه آقا امام زمان هم در منا میآید؛ چونکه اینها واجب است [به] منا بروند، ایشان هم میآید، متابعت میکند. حالا [به] منا میآیی، [در] منا چهکار میکنی؟ قربانت بروم، میخواهی آنجا قربانی کنی، سنگ جمره بزنی، سنگ جمره میدانید یعنیچه؟ یعنی حالا که ابراهیم میخواهد سر اسماعیل را بِبُرد، آنجا شیطان وسوسه میکند، این خوابی که دیدی، خواب شیطانی بودهاست، سر بچّهات را نبُر! اینکار را نکن! هفتسنگ برداشت [و] به او زد. حالا بعضی حاجیها چهکار میکنند؟ یک دو سه تا سنگ که به شیطان زد، شیطان میگوید: باباجان! مگر مرا نمیشناسی؟ من سیصد سال در عرش خدا بودم، تدریس میکردم، من عالِمم، من ملّا هستم، من سیصد سال تدریس میکردم، چرا به حرف من نیستی؟! میگوید: خب به حرفت میروم! صبر کن [تا] من بروم، حالا قربانیام را بکنم، به حرفت میروم! نوکرت هستم، کجا به حرفش میروید؟
رفقایعزیز! این حرفها را در کالبدتان مجسّم کنید! حالا ببین میکند یا نمیکند؟ شیطان خودش را معرّفی کرد، سیصد سال تدریس میکردم، یک قولی به او داد.
حالا میرود آنجا چهکار کند؟ میخواهد قربانی کند. عزیز من! این حضرتابراهیم رفت قربانی کند، سر بچّهاش را ببُرد، نبُرید. یک کارد به امر ابراهیم نیست، چطور ابراهیم را میخواهی در مقابل علی (علیهالسلام) بیاوری؟ آرام باش! بوق رسواییات در این دنیا زده میشود. اگر کسی اینها را نشناسد [و] حرف بزند، بوق رسواییاش زده میشود، حالا عزیز من! میآید قربانی میکند، حالا نبُرید، خلاصه گوسفند آورد، حالا وقتی گوسفند را، سرش را برید، یکقدری ابراهیم گریه کرد، گفت: اگر سر بچّهام را میبریدم، بهتر بود. [خدا ندا داد:] یا ابراهیم! قربانی مال حسین (علیهالسلام) است، چرا؟
من تمام نکتههای ریز اینها را خدمتتان عرض میکنم، حالا اسماعیل رفته، هاجر میبیند اینجا زیر گلویش یکذرّه قرمز شدهاست، بنا میکند زار، زار گریهکردن، ای قربان گلویت بروم! مادرجان! پدرت میخواست اینجوری کند، خدا گفتهبود، حالا نشد، برای گلویش گریه میکند، مگر این زینب (علیهاالسلام) است؟ این هاجر است، باید خاک کف پای زینب (علیهاالسلام) را ببوسد.
هر چه که امامحسین (علیهالسلام) اینکارها را میکرد، مرتّب روشن میشد، علیاکبرش را داد، علیاصغرش را داد، همه را داد، حالا این [اسماعیل] زیر گلویش قرمز شدهاست، خب میداند اینرا، این یک.
دو: اگر ابراهیم بچّه را میکشت، هر حاجی باید بچّهاش را بکشد، پس خدای تبارک و تعالی دید اینمردم، این امر را اطاعت نمیکنند، یک صلوات بفرستید. حالا ابراهیم یکچنین حرفی که زد، گفت: ابراهیم! [قربانی] مال حسین (علیهالسلام) است، گفت: حسین (علیهالسلام) کیست؟ گفت: نگاه کن! به آسمان نگاه کن! نگاه کرد، دید پنجنور پاک، درخشان [برق] میزنند، گفت: کیٖاند؟ گفت: اوّلیناش پیغمبر خاتمالأنبیاء (صلیاللهعلیهوآله)، صلوات بفرستید، دومیاش وصیّ رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، ای بیرحمها که حجّ بهجا میآورید [و] علی (علیهالسلام) را نمیشناسید! خدا را هم نمیشناسید؟ بعد گفت: این دخترش زهراست، این حسن (علیهالسلام) است، این حسین (علیهالسلام) [است]، [ابراهیم] گفت: دلم شکست، [خدا] گفت: این حسین (علیهالسلام) است [که] در صحرایکربلا شهیدش میکنند. ای روضهخوانها! خدا قضایای امامحسین (علیهالسلام) را خواند، تو روضهخوان چهکسی هستی؟ [اوّل] روضهخوان، خداست، حالا یک اشکی ریخت، خدا گفت: به عزّت و جلالم قسم! اشکی که برای حسین (علیهالسلام)، فرزند پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) ریختی، این بهتر است تا بچّهات را قربانی میکردی.
حالا توجّه بفرمایید که من میخواهم چه بگویم؟ رفقایعزیز! فدایتان بشوم، همیشه باید بشر فکر داشتهباشد. حالا کجا این حاجی قول داد به این [شیطان که] سیصد سال [در عرش] تدریس میکرده [که امرش را اطاعت کند]؟ آنجا، حالا از منا [به] مکّه آمده، یک طوافی میکند و خودش را از مُحرمیّت درمیآورد و توی بازار میدود! امر آقای شیطان را اطاعت میکند! سیصد سال تدریس کرده، باید به حرفش برود! [مرجع] تقلیدش است! میدود ویدیو میخرد، نمیدانم تلویزیون رنگی میخرد، اسباب قمار میخرد، چه [و] چه میخرد، اینجا امر شیطان را اطاعت میکند.
یکروایت عجیبی داریم، میگوید اگر چهلروز متابعت نفس نکردی، خدا میفرماید: من علم حکمت به تو میدهم. امر من را به امر خودت ترجیح دادی، بینایت میکنم، علم حکمت به تو میدهم، میبینی، یقینت را زیاد میکنم، هشتشرط به تو میدهم؛ اما اگر چهلروز متابعت [نفس] کردی، آقای شیطان پیشانیات را میبوسد [و] میگوید از تو بنده تشکّر میکنم، حالا بهتر است بندهخدا بشویم یا بنده شیطان؟
این حرفها را یقین کنید! حالا عزیز من! حرف من اینجاست، من یک اشارهای تا یادم نرفته با این مدّاحها بکنم، اتفاقاً استخاره کردم، خیلی هم خوب آمده، ترکَش هم بد آمده؛ اگرنه من نمیکردم، ببین این مدّاحها، باباجان! مدّاح عزیز! یکسال، سیصد و شصت روز است. باباجان! چهارده روزش را برای اینمردم بگذار! این آقا که الآن آمده، تولّد امام زمان (عجلاللهفرجه) است، یا تولّد امامحسن (علیهالسلام) است، تمام ماورایش توی ایناست، بهشت هم دارد عشق میکند، به اینکه آقا امام حسن به دنیا آمده، ملائکههای آسمان همه در سُرورند، روح تمام انبیاء در سُرور است، روح تمام اوصیاء در سُرور است، بهشت در سُرور است، فردوس در سُرور است، جنّات در سُرور است، ملائکهها در سُرورند، آنچه که جنبنده است در سُرور است. آخر امام اینجور است، ما امام را نشناختیم، امام وقتی پا در این عرصه دنیا میگذارد، واجب است تمام خلقت او را بشناسند، او هم تمام خلقت را میشناسد. مگر این موسیبنجعفر (علیهالسلام) نیست؟ [شخصی] خدمت امامصادق (علیهالسلام) میآید، میگوید: [امام] بعد [از] شما کیست؟ میگوید: برو سر گهواره! تا میآید سلام میکند، میگوید: برو اسم دخترت را عوض کن! بابا! این بچّه، بهقول ما بچّه، سهروزه است، کجا خبر دارد؟ حالا [به] خانه [اش] میرود [و] میبیند اسمش حمیرا را گذاشتهاست، میگوید: اسم دشمن ما را روی بچّههایتان نگذارید! (این اسمها چیست که روی بچّههایتان میگذارید؟ آقا مسئول هستی یا نه؟) میگوید: عوض کن! پس امام تمام ماوراء را توجّه دارد. تمام ماوراء امروز سُرور دارند. ای مدّاحها! من به کلّ مدّاحها میگویم، آنکسیکه نوار من را میشنود، اینچه روضههایی است [که] میخوانید؟ مگر نمیگوید تولّی و تبرّی؟ تولّی است، این قلب آدم منوّر است، این امامحسن (علیهالسلام) آمده بیرون، حالا [میگویید] زهرش دادند، نمیدانم چهکارش کردند؟ جنازهاش را تیر باران کردند، چه میگویید آخر؟ چرا معرفت درباره امام ندارید؟ حالا او نوشت، تو باید بخوانی؟ اگر چیزت میشود یک اشاره کن! تو سُرور بهشت را بههم میزنی، فردوس را بههم میزنی، جنّات را بههم میزنی، ملائکهها را بههم میزنی، قلب تمام اوصیاء و اولیاء را بههم میزنی، عزا میخواهی بکنی؟ حالا به شما میگویم، حالا هم که خواندی، آن جمعیّت قلبش سُرور دارد، نمیتواند فوراً به مصیبت برگرداند.
وقتیکه خدای تبارک و تعالی این زمین را خلق کرد، تمام اینجا دریا بوده، حالا اوّل زمین مکّه را خلق کرده، اینکه میگوید امّالقری، این زمین، هر چه زمین در این دنیا هست، از زیر کعبه کشیدهشده [است]. حالا این زمین که کشیدهشده، آقاجان من! عزیز من! توجّه بفرما! الآن مثلاً میگوییم این زیلو، اینخانه خداست، از اینجا روی تمام عالم کشیدهشد، حالا آرام نمیگیرد، روی آب کشیده شدهاست، خدای تبارک و تعالی این کوهها را خلق کرد. حالا کوهها چه هستند؟ از یکی از بزرگترین مهندسها سؤال کردم، گفت: اینها میخ زمین است، گفتم: عزیز من! ببین به تو چه میگویم؟ قربانت بگردم، درستاست، [کوه] میخ زمین است، ممکن بود که بگوید آرام! آرام بشود، مگر به آتش نگفت آرام؟ سرد و سلامت شد. ممکن بود که خدا بگوید: آرام! آرام بشود، این کوهها را که خلق کردهاست، اینها ذخیرههای مردماند، دنیا آنزمان آدم ابوالبشر تویش بوده، حالا یکچهار نفر بوده، حالا چین کمونیست، یکمیلیارد و دویستهزار تا، یک مملکت است، خدا میدانست که اینها مرتّب زیاد میشود، اینها محلّ موادّ است، ببین، آهن تویش هست، فابر [پودر رختشویی] تویش هست، آنچه را که بخواهی، [در آن] هست؛ اما تو باید بروی زحمت بکشی، درش بیاوری، اگر [اینطور] نبود، ادّعای خدایی میکردی، یا مست میشدی.
ببین، بعضیها تا کار و بارشان خوب میشود، یکمرتبه [مست] میشود، بهوجدانم قسم! نمیدانم من از اینکارها کردهام، یکنفر توی این چاله کورهها بود، الآن مجلس مناسبت این حرف هم نیست، شما همهتان والا مقامید، چالهکورهها را نمیدانید کجاست؟ شما مریضخانهها و دکترها و ماوراها را خوب میدانید؛ اما خب من حرفم را میزنم، آمد یکچیز از ما بخرد، گفت ندارد. من رفتم دیدم راست میگوید. ما یک کرسی بردیم، گذاشت زمین، آنطرفش یک جاجیم بود، آنچه من توانم بود یا از خودم یا دیگری وضع اینرا درست کردم، یعنی وضعش درست شد، کرسیاش درست شد، بعد یک رختخواب و بساط. ما وقتی آمدیم، یکروز دیدیم یک تلویزیون آن بالاست، [گفتم:] حاجی! این چیست؟ [گفت:] اینرا نمیدانم خواهر زنم برایم آورده. خب، بفرما! تا باد به پوستش میافتد، مست میشود. عزیز من! فدایت شوم، الآن این حیاطی که ساختی، زن و مرد، دائم باید بگویی: خدایا! شکر، خدایا! این نعمت را تو به ما دادی، خدایا! آقای من سالم بود، تو عنایت کردی، اینخانه را بهمن دادی. شکر بکن! توجّه فرمودی؟
حالا این زمین کشیدهشده، الآن خانه شما خانه خداست، خانه شما هم همه خانه خداست، (هر کسی حرف دارد، اگر رویش نمیشود، بهمن تلفن بزند یا بگوید، من جواب این حرف را دارم، شما یکوقت خیال نکنی بگویی حاجحسین را خجالت میدهی، اگر اینکار را بکنی، بهمن جفا کردهای، باید بگویی، انتقاد کنی، انتقاد شما را من میبوسم [و] روی سرم میگذارم، تسلیم شما میشوم، اگر حرف درست باشد.) حالا این مکّه به خانه شما کشیدهشده. خب، حالا تا کِیْ خانه تو [بیتخدا] است؟ مگر ایننیست که مریم است؟ اگر شما اینخانه را بُتکده نکنی، اینجا بیت خداست، تا کِیْ بیت خداست؟ تا موقعیکه اینجا بُتکده نباشد، چرا بُتکدهاش میکنی؟ تو باید سجده شکر کنی، تشکّر کنی، خانمعزیز! آقایعزیز! پسر عزیز! شکر کنی، خدا هیچچیز از تو نمیخواهد، خدا هر چیز بدهد، [عوض نمیخواهد]، من یک پارهوقتها میگویم: پولی که کسی به کسی بدهد، نخواهد، فقط خداست، هر کسی پول به آدم قرضی بدهد، میخواهد، میخواهد یا نمیخواهد؟ هر چیز که خدا به تو داد، نمیخواهد، میگوید: فقط شکر کن! بگو: خدایا! شکر، باباجان من! اینکه عیبی ندارد. خدا اینهمه به تو دادهاست، بگو: خدایا! شکر، تو کجا بودی؟ چهچیز بودی؟ چطور بودی؟ عزیز من! حالا خدا نعمت به تو داده، بگو: خدایا! شکر؛ آنوقت میگوید:
شکر نعمت، نعمتت افزون کند | کفر نعمت، نعمت از کفت بیرون کند |
حالا عزیز من! خانهداری، حالا تو اگر اینجا خانهخدا هست، همهجا خانه خداست، تو باید در اینخانه مُحرم باشی! شکر خدا بهجا بیاوری! (من یکچیز کلّی دارم میگویم، من شخصی صحبت نمیکنم، هر کسی این نوار من را میشنود [بداند]،) حالا خانم تو مریم است، حالا که مریم است، بچّهات هم عیسی است. عزیز من! فدایت بشوم، آقا میرود کار میکند، شاربش عرق کند، تمام اینها روایت و حدیث داریم، آیات است، ایشان هم که کار دارد میکند، ایشان هم جهادگر است. عزیز من! یک خانهای نشستهای، خانه خداست، خانمت مریم است، بچّهات هم عیسی است، خودت هم جهادگری، چرا بُتکدهاش میکنی؟ چرا شیطان فریبت میدهد؟ عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، بیا حرف گوش کن!
ببین، تمام این حرفها که من دارم میزنم، حرفم هماناست، آنجا که گفتم، این برگ اتّصال است، تو باید دائم اتّصال به ولیّ بشوی، دائم اتّصال بهقرآن بشوی، اتّصالت را قطع نکن! ما یکوقت اتّصالمان را در ظاهر قطع نمیکنیم، امر را اطاعت نمیکنیم. ببین، همانجا که این از مُحرمیّت درآمد، دیگر میرود امر شیطان را اطاعت میکند. مگر تو میتوانی با پولت هر چه بخواهی بخری؟ پدرت را درمیآورد، این بیتالمال، بیتالمال که درآوردهاند، ایننیست. این پولی که پیش توست، بیتالمال است، اگر بیتالمال نیست، چرا خدا میگوید ««فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره»»[۱]؟ چرا حساب از تو میکشد؟ پس پول بیتالمال است، حقّ نداری [با آن هر کاری خواستی بکنی]، پدرت را در میآورد.
حالا عزیز من! تمام این عبادتها، تمام این ذکرها، تمام این نماز شبها، تمام این انفاقها، تمام این کارهای خیر، همهاش باید اتّصال باشد، مگر آنها نمیکنند، آنها در باطن علی (علیهالسلام) را کنار گذاشتند، گفتند: «حسبنا کتابالله»، چرا اهلآتشاند؟ پس خدا عبادت میخواهد یا نمیخواهد؟ عبادت بیاتّصال نمیخواهد، ما باید اتّصال به ولایت باشیم. عزیز من! اگر اتّصال به ولایت شدی، خوب است. والله! آدم به بعضیها حسرت میبرد، یکنفر است اسم نمیآورم، آمده عهد کرده، گفت: من چیز کردم که چند تا جهاز یا کمک کنم یا بالأخره بدهم. این اصلاً توی قم نابغه است. آن میگوید: نه! اگر اینکار را بکنم یک چیچیاک میخرم.
چهکسی این بساط تو را اینطور قشنگ فراهم کرد؟ شکرش را بکن! عزیز من! فدایت بشوم، مگر آنها نیستند؟ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را کنار گذاشتند، ما بیشترمان علی (علیهالسلام) را در ظاهر کنار نگذاشتهایم، امرش را کنار میگذاریم، چرا میگذاریم؟ الآن یکروایت خیلی جالب برایتان میگویم، من میخواهم به شما عرض کنم که شما حسابش را بکن! امامحسین (علیهالسلام) سفینه نجات است، یعنی تمام اینها کشتیاند، سفینه امامحسین (علیهالسلام) است. چرا؟ کاری که امامحسین (علیهالسلام) کرد، هیچکدام تا حتّی ائمه (علیهمالسلام) نکردند، من روایت شنیدم، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: خدا ««لا إکراه فیالدّین»»[۲] [دارد]، به تمام اینها ابلاغ کرد، میخواهم اینکار بشود، وقتی به اسیری ناموس میرسید، میگفتند: خدایا! ما اگر امر بکنی، [این کار را] میکنیم؛ اما میترسیم از امتحان در نیاییم. حسین (علیهالسلام) گفت: من میکنم، تمام فدای تو! ناموسم فدای تو! زینب (علیهاالسلام) فدای تو! دخترم فدای تو! پسرم فدای تو! علیاکبر (علیهالسلام) فدای تو! علیاصغر (علیهالسلام) فدای تو! حالا هم که همه را داده، ببین چه میگوید؟ «رِضاً برضائک، تسلیماً بأمرک»: ایخدا امرت را اطاعت کردم. حالا گوش بده ببین من چه میخواهم به شما بگویم؟ عزیز من! والله! این حرفها فکر دارد، باید در این حرفها یکقدری اندیشه داشتهباشید، یکقدری بگذارید کنار [و] فکر کنید! حالا این حسین (علیهالسلام) با تمام درجهاش، این نجات تمام خلقت بهواسطه امامحسین (علیهالسلام) است، آخر شما ببین یک کبریت بده! یک کمک بده!
دو چیز است که نابغه است، من به شما میگویم. حالا همین امامحسین (علیهالسلام) وقتیکه میخواهد صحبت کند، باید به امر برادرش باشد، ما یکوقت یک مجلسی خیلی مهمّ بود، پیش از انقلاب، همهجور اشخاصی بود. اینها میگفتند، حالا هم یک عدّهای هستند، میگویند: وقتی امام وداع کرد، او نمیدانم چندین درجه به او [امامبعدی] میدهند و از این حرفها! یعنی امام را یکآدم چیزی میکند، مثل اینکه ندا به او بدهد. ما دیدیم نمیتوانیم با اینها طرف بشویم. گفتیم: فلانی! آن آقایی که از شما اعلمتر است را قبولش دارید؟ گفتند: آره! یک صلوات بفرستید،یعنی آقایبهاءالدّینی را، من نوشتم: حضرت آیتالله! امامحسین (علیهالسلام) بودهاست، امامحسن (علیهالسلام) هم بودهاست، من گفتم: خودم یک اندازهای را میدانم، اینجا جمعیّتی هست، میخواهم اینها قبول کنند، حرف من را [قبول] نمیکنند، حرف شما را میکنند. اینها میگویند باید وداع کند، گفت: آنچه را امامحسن (علیهالسلام) در وجودش است، [در وجود] امامحسین (علیهالسلام) هم هست؛ اما باید در زمان امامحسن (علیهالسلام)، امامحسین (علیهالسلام) امر او را اطاعت کند. تو چهکارهای که امر امامت را اطاعت نمیکنی [و] از خودت حرف میزنی؟ مگر این حرفها را قبول نداری؟ چرا از خودت حرف میزنی؟ باید امر را اطاعت کنی. امام زمان (عجلاللهفرجه)، امامحسین (علیهالسلام) با همه این حرفهایش، امر را اطاعت میکند، تو هم باید امر اینها را اطاعت کنی، این یکحرف.
یکحرف دیگر: آنچند وقتها یک عدّهای از علماء، آقایان آمدند آنجا بهخصوص آن آقایفرحزاد، سؤال کرد، گفت: من خیلی خلاصه این روایتها و حدیثها را مطالعه کردم، چهچیزی هست، چه عبادتی هست که افضل [از] همه اینهاست؟ چهکاری هست که افضل [از] همه اینهاست؟ گفت: من دیدم، انفاق به خلق؛ یعنی دلیکی را خوش کنی، یکچیزی به یکی بدهی، یکی جهاز ندارد، کمکش کنی، (در شماها هستند، من این حرفها را برای شما کم میزنم، شما واردید، نوار من را خیلیها میشنوند،) گفتم: حالا منظورت چیست؟ گفت: منظورم ایناست که شما این حرف را گفتهاند، خیلی نوشتهاند، مبنایش چیست؟ گفتم: عزیز من! (ببین، آخر این عالِم است، آقاست، وارد است، وعّاظ است، گفتم:) مبنایش ایناست که مگر این زنبور عسل نرفت آتش ابراهیم را با نوکش خاموش کند؟ دوازدهفرسخ آتش است، جبرئیل گفت: کجا میروی؟ گفت: میروم آتش ابراهیم را خاموش کنم، گفت: با چهچیز؟ گفت: با این، بهقدر وسعم. رفقایعزیز! هر کسی نوار من را میشنود، یکمرتبه شما خلاصه چیز نشوید، کسری مردم را درست کنید! احساساتی نشوید! احساساتی پشیمان خواهید شد، احساسات صحیح نیست. تو اوّل خودت هستی، آقازادهات هست، قوم و خویشت هست، پدرت هست، مادرت هست؛ اما این آب را یکذرّه هم باز کن! آنجا هم تَر شود. بعد من به او گفتم که این همیناست که شما که الآن انفاق به یکی میکنی، آتش این [شخص] را خاموش میکنی، آتش فقر این [شخص] را خاموش میکنی. هیچچیزی نیست که امامصادق (علیهالسلام) بگوید هر کسی دل مؤمنی را خوش کند، دل من را خوش کردهاست، دل مادرم را خوش کردهاست، دل ما دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) را خوش کردهاست، خدا هم میگوید: دل من را هم خوش کردهاست. اینقدر این مرد عالِم از این حرف خوشش آمد، گفتم: چطور است؟ گفت: از این بهتر نیست.
رفقایعزیز! قربانتان بروم، تا میتوانید بالأخره، خدا پسر را داماد میکند، دختر را عروس میکند، همه اینها تمام میشود، توجّه فرمودید؟ آدم یکچیزهایی را یادش نمیرود، یکی از رفقای ما خلاصه حجّ عمره به نظرم رفتهبود، من یک حرفهایی یادم نمیرود، من حرف پنجاهسال پیش از این یادم نمیرود، اصلاً این ضبط من یکجوری است که حرف یادش نمیرود، (اینرا به شما بگویم، این ضبط اینقدر جا دارد، اگر این حرف دنیا را بریزند تویش، باز جا دارد، یک ضبطهایی است [که] جا دارد، آنها جا به آن میدهند، چرا میگوید یک قصر به تو میدهد [که] خلق اوّلین تا آخرین [را] دعوت کنی، جا دارد؟ یکوقت قلب یکی را هم همینطور میکند، جا میکند، جا به آن میدهد، من نمیگویم حالا قلب من اینجوریاست.) ایشان [به مکّه] رفتهبود، یکقدری از این نوشابهها آوردهبود، این نوشابهها یکچیزی است [که] جدید است. گفتهبود ما مثلاً چیزی نیست [که سوغاتی بدهیم] یک نوشابه اینجا میگذاریم، آن [زن اینشخص] هم گفتهبود [نه! بگذار] بچّههایم بخورند. ایشان حرف نزدهبود. بهمن میگفت: من ناراحت شدم. بچّهات بخورد، نوش جانش! قربانت بروم، تو بده به او [مؤمن] بخورد [تا] بچّهات را حفظ کند. چرا اندیشه نداریم؟ چرا فکر نداریم؟ یکی [به] بچّهات بده! بخورد، یکی هم به او بده! او که خورْد، بچّهات را حفظ میکند، آنکه میگوید بده! اینرا میداند.
حالا عزیز من! فدایتان بشوم بیایید اینجا یکقدری این حرفها را بشنوید! خانههایتان را بگذارید خانهخدا باشد. والله! روایت داریم: خانههایی که لهو و لعب تویش نباشد، (من دیگر اسم آنرا نمیآورم، خانههایی که لهو و لعب تویش نباشد) عدّهای از آسمان، به نور آن خانهها زندگی میکنند، ملائکه آسمان در آن خانه آمد و رفت میکنند، اتّصال به عرش خداست، اتّصال به ماوراست، نگهدار آن خانهها خداست. مگر نگهدار خانهاش نیست؟ دیدید تا آنها [سپاه ابرهه] رفتند خانهخدا را خراب کنند، خدا اشاره کرد، به یکچیزهای ضعیفی [ابابیل]، فیلها را از بین برد. مگر فیل شوخی است؟ من به قربان علی (علیهالسلام) بشوم! به قربان پدرش بشوم! شتران ابوطالب را غارت کردند، عدّهای هستند [که] غارتگرند، ابرهه غارتگر است [و] ادّعای خلافت میکند. حالا شترها را غارت کردند. [ابوطالب] آمد [و] گفت که من کار دارم. گفتند: ابرهه! کلیددار خانه به تو کار دارد، گفت: بیا! گفت: بگو شترهای من را بده! گفت: عجب مرد سَبُکی هستی، من خیال کردم آمدی [که] امان خانه را بخواهی، شترهایت را میخواهی؟ گفت: خانه صاحب دارد، غارتگر! شترهایم را [به] من بده! حالا شترهایش را گرفتهاست [و] آمده، حالا فیلها حمله کردند، فیل میدانید چه بود؟ یکچیزهایی داشتند، زنجیرهایی داشتند به این پایهها میبستند، این فیلها را روانه میکردند [که] بروند، این پایه پایین میآمد، حالا یکدفعه خدا به یک پرستوهای ریز [ابابیل] امر کرد، گفت: این [فیل] ها را از پا در آور! این [ابابیل] ها فوری در بیابان جهنّم رفتند، (خدا قسمتتان نکند ببینید، بهشت هفتاد سال بویش میرود، جهنّم هم هفتاد سال هُرم دارد،) اینها رفتند از آن ریگها آوردند، اینجا میانداختند. تا میانداختند از این طرفشان درمیآمد [و] میافتادند.
یک آقای وزیری است، با ما مکّه بود، خدا عاقبتش را بهخیر کند! به ما هم خدمت کرد. من همیشه به او دعا میکنم. گفت: یکدانه از این [ابابیل] ها مُرده بود، من آوردم، این چراغ پریموسها را به نوکش گرفتم، آنچه را گرفتم، نوک این تکان نخورد. عزیز من! کجایی؟ بدان قدرتت مال خداست، حشمتت مال خداست، نَفَست مال خداست. «مالک یومالدّین»[۳]، مالک دینت است، مالک همه چیزت است، حالا اصلاً چیزیاش نشد. عزیز من! خدا خانه تو را هم حافظش میشود.
والله! یکی از این آقایان آمدهبود، من نمیخواهم حرف بزنم، گفت: من شب خواب دیدم، نورهایی اینجوری از این پشتبام شما به تمام این قم تجلّی میکند، میرفت بالا [و] اینجوری میآمد. گفت: همینجور مثل چیچی، قُلُنبه نور تجلّی میکرد. من گفتم: این رفقای من هستند، بهمن مربوط نیست. من بهغیر ظلمت چیزی ندارم. گفتم این رفقای من است. اینها نورهای خدا هستند، اینها کسانی هستند، که دیدنشان [ثواب زیارت] دوازدهامام (علیهمالسلام) دارد.
به یکی از رفقایعزیزم گفتم، گفتم: عزیز من! تو یکدانه بودی، تمام هیکل من ناراحت است، شما اصلاً نمیدانید من چقدر شما را میخواهم. ماورای شما را میبینم، والله! بهدینم قسم! شب تولّد امام زمان (عجلاللهفرجه) گفتم: خدا! من را سگ اینها قرار بده! همینجور که سگ اصحابکهف را قرار دادی، من سگ درِ خانه اینها باشم، سگ درِ خانه تو میخواهم باشم؟ تملّق از تو بگویم؟ سگ درِ خانه ولایتت هستم. عزیز من! فدایت بشوم، عزیز من! من والله! اینجور تعبیر کردم. چرا از خانه من دارد نور بالا میرود، از خانه تو ظلمت بالا برود؟ چرا؟ آنجا را بُتکده کردهای. تا توان دارید بیایید در این حرفها خُرد بشوید! والله! بالله! میگذرد. شما از کودکیتان بیایید اینجا ببینید! چهکسی بودیم؟ چهجور بودیم؟ باباهایمان چطور بودند؟ الحمد لله خدا چهچیز به شما ندادهاست؟
ببین، حالا خدا چه میگوید؟ خدا میگوید: سه تا چیز به تو دادم، منّت سرت گذاشتم، اوّل چیزی که میگوید به تو دادم ولایت است، منّت سرت گذاشتم، بعد میگوید زن خوب، بعد میگوید خانه خوب. چرا خانه خوب را، یک خانهای که حالا سنگی یا هر چه هست، را در اطراف ولایت آورده؟ مگر ولایت کم چیزی است؟ هستی خدا ولایت است، مقصد خدا ولایت است، چرا زن شما را میگوید [همچون] ولایت منّت گذاشته؟ چرا خانهات [را] منّت گذاشته؟ آن خانهای که تویش ولایتپرور باشد، آن زنی که ولایتپرور باشد، آن زنی که بهفکر باشد این بچّهها را ولایتی بار بیاورد. خانه چرا؟ خب، یکخُرده [بچّه] تویش بدود، این [بچّه] رشد بکند.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: این خانههای تنگ، اینها عذاب است، هر کسی این خانههای تنگ [و] کوچک را دارد، برو ببین چهکاره است؟ حالا ببین، آپارتمان چهجور است؟ یک آپارتمان به تو میدهد، همه چیزت آنجاست، آنجا سفره انداختهای، آن بچّه هم دارد یک کارهایی میکند، خب بفرما! این خانههای بزرگ چطور شد؟ این خانههایی که باغچه داشت، چطور شد؟ هر چه از ولایت کنار رفتید، خدا هم کنارتان زد. هر چه از اتّصال ولایت کنار رفتید، خدا هم کنارمان زد. چهخبر است؟ چه شدهاست؟ این رزق و روزی که ما داریم، مگر خدا ما را ببخشد!
عزیزان من! (ببخشید! طول کشید، من از شما عذرخواهی میکنم،) ما از اوّل هم گفتیم، گفتیم که ما تمرین ولایت میکنیم، ما نمیتوانیم کسی را ولایتی کنیم، ما تمرین میکنیم، شما عزیزان من! این حرفها را بروید یکخُرده تویتان پیاده کنید! توجّه فرمودید؟ اتّصالتان را از ولایت قطع نکنید! اتّصالت را از خدا قطع نکن!
آقایدکتر! عزیز من! این آدمی که آمده واقعیّتش را خبر داری، یکخُرده ملاحظهاش کن! اگر خانمها بخواهند که در اداره هستند، حقوقشان را خمس و سهم امامشان را بدهند، (من به یکی دو تا گفتم، اینها عمل کردند،) حقوقت را که میگیری، خمس و سهم امامش را بده! اگر این مال شما پانصد هزار تومان بشود، مشکلت است صد هزار تومانش را بدهی، حساب بکن در آنجا امر خدا را داری اطاعت میکنی.
من دوباره اینرا تکرار کنم. موسی به خدا گفت: خدایا! اگر بنده بودی، چه [کار] میکردی؟ گفت: میخواهم یکحرف غیرممکن بپرسم. گفت: من خدمت به خلق میکردم؛ اما خلقی که بدعتگذار به دین نباشد، خلقی که دنبال بدعتگذار به دین نرود، آن خلق نیست، خلق آناست که اتّصال به ولایت باشد، خلق آناست که اتّصال به علی (علیهالسلام) باشد. حرف من تا آخر نَفَسم ایناست که اتّصالت را قطع نکن! عزیز من! اگر اتّصال بودی خوب است. امیدوارم که ما اتّصالمان را با خدا قطع نکنیم.
امیدوارم که ما اتّصالمان را با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) قطع نکنیم.
امیدوارم که ما اتّصالمان را با قرآن قطع نکنیم.
امیدوارم که ما اتّصالمان را با رفقایعزیز قطع نکنیم.
امیدوارم که خدا دل ما را پاکسازی کند، فقط محبّت خودش باشد و ائمهطاهرین (علیهمالسلام) و دوستانش [در آن باشد].
رفقایعزیز! بیایید دوستعلی (علیهالسلام) بشوید! یکنگاه [به] تو ثوابش، [ثواب] دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) دارد، یکنگاه [به] تو، تو ارزش داری، چرا میگوید تو اگر خودت را شناختی، خدا را شناختی؟ تو بفهم چهکسی هستی؟ عزیز من! چرا خودت را میفروشی؟
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!
خدایا! بهحقّ امام زمان، قسمت میدهم که اتّصالت را با ما قطع نکن؟
خدایا! خیر در دست ما جاری کن!
خدایا! شرّ [جاری] نکن!
خدایا! ما را حفظکن!
خدایا! به خودت قسم، به اولیائت قسم، اگر ما را وِل کنی، گناه میکنیم؛ حالا هم که گناه کردیم، خودمان را جهنّمی میکنیم. خدایا! ما را نگهدار! حفظکن [که] ما خودمان را جهنّمی نکنیم.
خدایا! بهحقّ امام زمان قسمت میدهم که نظرت از ما برنگردد!
خدایا! إنشاءالله امیدوارم که اینخانه، یکخانه بهشت برای ایشان باشد، و إنشاءالله امیدوارم که اینخانه همان که خواستم، والله! بالله! گفتم خانه خودت باشد، گفتم خانه خودت را به او بده! الحمد لله شکر ربّالعالمین من دعایم مستجاب شد.
خدا، إنشاءالله به همهتان بدهد.
خدا، عاقبت همهتان را بهخیر کند.
خدا، إنشاءالله باطن امام زمان اتّصالتان را قطع نکند.
یکوقت آدم در خانه کوچک است، اتّصال است. یکوقت در خانه خیلی خوب است، اتّصال نیست. اتّصال به هر چه که بگویی میارزد، تا حتّی به فردوس و بهشتش میارزد. من یک پارهوقتها نشستهام، میگویم: خدایا! بهشت را اینطرف میگذارم، جنّات را اینطرف میگذارم، میگویم: خدایا! من هستم و تو. الآن نصفشب است، اگر تو بهشتت را بهمن بدهی، رضوانت را بهمن بدهی، اسم علی (علیهالسلام) را از من بگیری، تو جفاکن نیستی، بهمن جفا شدهاست، اگر اسم خودت را بگیری، باز بهمن جفا شدهاست، من همهچیز میخواهم؛ اما اتّصال تو را، اسم تو.
من دارم میگویم خدا! ما روایت و حدیث داریم، این کشتی نوح آرام نداشت، خدا! خودت گفتی، جبرئیل دستور دادهاست، آرام ندارد، تزلزل دارد. گفت: اسم پنجتن را بزن! بابا! اگر کاملاً عمل نمیکنید، اسم پنجتن را در دلتان بزنید؛ تا دلتان آرام بگیرد، حالا چطور میکنی؟ الآن که بلند شدی، بگو: یا علی! الآن که بلند شدی، بگو: یا حسین! الآن که بلند شدی بگو: یا زهرا!