اقتصاد
اقتصاد | |
کد: | 10439 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1379-02-08 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 22 محرم |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته
یکی از رفقایعزیز ما آن هفته با هم یک صحبتی کردیم گفت من بدم نمیآید یک روزی از اقتصاد صحبت کنید. اقتصاد خیلی ابعاد دارد، ما [باید] یکقدری توجه به اقتصاد کنیم. آن هفته نشد و باز این هفته ایشان تکرار کرد، ما هم که خب بالاخره امر رفقا را میخواهیم اطاعت کنیم، اگر شما هم امر دارید، من اطاعت میکنم.
حالا میخواهیم انشاءالله به خواست خدا و به خواست ولیاللهالاعظم، راجعبه اقتصاد صحبت کنیم. ما که صحبت میکنیم، نه نظرمان کسی است، نه کاری به کار کسی داریم. گویا یکروز منصور دوانیقی، امامصادق [را] خواست، گفت: یا بن عم من که اینطوری و اینطوری هستم، شنیدم داری اسلحه جمع میکنی، نسبت به آقا امامرضا هم گفت، [حضرت] گفت من که در این حرفها نبوده و نیستم؛ اما در ظاهر ما که پیر شدیم.
حالا ما هم که بعد از هفتاد و چهار پنجسال، نمیخواهیم حرف کسی را بزنیم، مقصد جایی داشتهباشیم. من فقط مقصدم ایناست که شما به کاملی ولایت برسید. ما ولایت داریم؛ [اما] هنوز کامل نشده. اگر به ولایت کامل برسیم، آنوقت ما جزء آنها میشویم، متقی میشویم. حالا شاید شما باشید، من خبر از شماها ندارم؛ اما من خودم، این حرفها که میزنم میبینم که خودم نیستم.
اما من میخواهم از اقتصاد برای شما صحبت کنم. کسیکه با وحی ارتباط داشتهباشد یا صاحب وحی باشد یا خود وحی باشد، همیشه بهفکر جامعه است، بهفکر مردم است، بهفکر ایناست که تمام مردم تا حتی حیوانات به راحتی زندگی کنند. اما اگر کسی ولایت نداشتهباشد، یا ولایتش عاریه باشد این همیشه در فکر خودش است؛ چهکار کند که مردم را قبضه کند. حالا خدمتتان عرض میکنم؛ عُمر لعنتاللهعلیه بعد از اینکه امیرالمؤمنین را اذیت کرد و زهرایعزیز را کشت و در ظاهر امیرالمؤمنین را خانهنشین کرد، حساب کرد که با این جنایت چهکار کند؟ حالا من به شما میگویم، روایت میگویم، حدیث میگویم که شما هیجان نکنید. عزیزان من، حساب دستتان باشد. حالا اول کاری که کرد فدک حضرتزهرا را گرفت. تمام این کارگرها را بیرون کرد، [فدک را] گرفت. بعد حضرتزهرا آمد انتقاد کرد از ابابکر، بعد این سند را گرفت. داشت میآمد به عُمر لعنتاللهعلیه بر خورد، گفت: زهرا کجا بودی؟ گفت: رفتم سند را بگیرم. گفت: گرفتی؟ گفت: آره. گفت: بده. نداد، زد تو گوش حضرت، سند را گرفت. روایت داریم در دهانش گذاشت جوید، حضرت فرمود: انشاءالله شکمت پاره شود. نُهسال کشید. از امامصادق سوال میکنند، آقا جان، یک نفس زهرایعزیز کشید ستونها از جا حرکت کرد شیعه و سنی نوشتند، چرا این جنایتی که کرد و حضرت را زد و اینکار را کرد، نُهسال طول کشید؟ حضرت فرمود: [خدا] میخواست شقاوتش کامل شود. اگر شما یک ظالمی را در این عالم میبینید که جولان میدهد خیال نکنید خدا ظالمپرور است، والله، آیه داریم خدا میگوید من در کمینگاه ظالم هستم. شک در دلتان نیاید چرا این ظالم اینطوری میشود؛ میگوید من در کمینگاه هستم، هر وقت باشد من در کمینگاه به او میزنم. حالا منظور بنده ایناست آمد پیش ابابکر گفت: مرتیکه! اینها همهچیز دارند، اگر فدک هم داشتهباشند، پول دارند مردم دورشان میروند. حالا این عُمر لعنتاللهعلیه چهکرد؟ اقتصاد را در دست گرفت. حالا که اقتصاد را در دست گرفت، مردم دنبالش رفتند. دیگر زکات و بیتالمال و اینچیزها را که نمیروند به امیرالمؤمنین بدهند. اینهم خلیفه مسلمین!
حالا من به شما عرض کنم دو جور اقتصاد داریم، یک اقتصاد مملکتی داریم. هر مملکتی که اقتصادش بههم خورد آن سقوط میکند هر که باشد، چونکه مردم تابع اقتصاد هستند. خلاصه دلشان میخواهد همهچیزی فراوان باشد. این [عُمر لعنتاللهعلیه] اقتصاد را دست گرفت. وقتی اقتصاد را در دست گرفت، مردم دنبالش رفتند؛ یعنی بیتالمال آنهایی که با او نبودند قطع شد.
شما الان در اینزمان خیلی باید شکرانه کنید. کسی نمیتواند اقتصاد یک مملکتی را در قبضه قدرتش کند. این آقا دکتر است، این آقا کاسب است، آن نجار است آن بقال است، [آن] معمار است، میروید کار میکنید. آنموقع تمام مردم در تحت بیتالمال بودند؛ یعنی بیتالمال را یکجایی جمع میکردند. اینمردم خیلی که نبودند مثل حالا، آنوقت همه در تحت بیتالمال بودند. هر کسیکه عُمر لعنتاللهعلیه با او نبود یا اذیتش کرد و بیتالمالش را هم قطع کرد. حالا که بیتالمال را قطع کردند یک عدهای توان بیتالمال درونی نداشتند رفتند آنطرف. آقاجان من، عزیزجان من، بیایید این حرفها را یکقدری اندیشه کنید، یکقدری در آن فکر کنید، حالا که رفتند طرف این اقتصاد ظاهریِ عُمر لعنتاللهعلیه، با تولیدش هم شریک هستند، اگر یکقدری در رفاه دارند زندگی میکنند با تولید عُمر لعنتاللهعلیه شریک هستند.
حالا روایت داریم در کتاب کافی نوشته، بروید ببینید این آقای موحدی فرمود هفتمیلیون رفتند آنطرف چهار نفر آمدند اینطرف، این چهار نفر با اقتصاد باطنی دارند زندگی میکنند. حالا مقداد آمده بیرون ظهر گرما، امیرالمؤمنین میگوید: مقدادجان کجا بودی؟ میگوید خودت میدانی. این خودت میدانی؛ یعنی علی جانِ من، علی از تمام اینکارها اطلاع دارد، خلق را جدا کنید از اینها. [مقداد] چقدر باادب است؛ میگوید خودت میدانی. حضرت فرمود میخواهم بگویی. چرا بگویی؟ میخواهد با او نجوا کند! علی با مقداد میخواهد نجوا کند. چقدر خوب است؛ میگوید خودت میدانی، میگوید بگو. میگوید دو روز است چیزی گیر بچههایم نیامده، میگوید من یکروز گیرم نیامده، بگیر اینرا بگیر و برو. حالا امیرالمؤمنین نمیخواهد با اعجاز بدهد، میخواهد اینها چطور باشند؟ میخواهد اینها «سلمان منی اهلالبیت» باشند، میخواهد اینها با اقتصاد درونی خودش باشند، خودش باشد. علی (علیهالسلام) میخواهد مقداد را مثل خودش کند، اباذر را مثل خودش کند، میثم را مثل خودش کند، بلال را مثل خودش کند، مگر نشده؟
پس رفقایعزیز فدایتان بشوم اقتصاد ظاهری شما را نشکند که الان گوشت شده کیلویی دو هزار و پانصد تومان، دو هزار و چهارصد تومان، یا نخود اینطور شده، اینها میگذرد. اینها که اس و اساسش است؛ خودش خلاصه چیز میشود؛ اما اینها میگذرد. اصلاً توی این حرفها نروید. آنها اصلاً توی این حرفها نبودند، آنها میخواستند امر امیرالمؤمنین را اطاعت کنند. آدم راست، راستی فدای اینها بشود، من حرفی ندارم فدای فضه بشوم هزار دفعه فدایش بشوم. حالا سهروز است که اینها بهاصطلاح حضرتزهرا سهچارک جو گرفته، دستاس کرده، شب اول فقیر میآید، شب دوم دوباره آن یکچارک، اسیر میآید، شب سوم مسکین میآید، میدهد. این سهم فضه را دارد؛ اما اقتصاد درونی دارد. میگوید زهرایعزیز که گرسنه باشد، من در ظاهر سیر نباشم. او هم میدهد. ایناست اقتصاد درونی.
عزیزان من، باید اقتصاد درونی داشتهباشید. این گران شد، آن ارزان شد. اینچطور شد، رزاق رزق ما خداست. خلاصه به آن بهلول واقعی گفتند نان گران شده، گفت ضررش به خدا خورده، بهمن چه؟ حرف من ایناست؛ عزیزان من، آن اقتصاد ظاهری، با تولید او شریک هستی، آن اقتصاد ظاهری هر زمانی دنبال او رفتی، با آن تولید او شریک هستی. چقدر او تولید بد دارد؟ پس اگر تو قانع و راضی شدی، پرچم تفکر و امر دستت بود، قانع و راضی شدی، چیزی نیست که! یک پاره وقتها میگویند یکچیزی گران شد، میگویم من نمیخورم. من نمیخورم، طوریکه نمیشود! زمان قدیم که اینهمه میوهها فراوان نبود، مرغ نبود، این بساط نبود ما زندگی نمیکردیم؟ خب، ما عادت کردیم، نمیخوریم. چرا به کون و مکان بخواهم چیز بگویم. خیلی ما بیادب شدیم. خدا میداند من آن چند وقتها چه به سرم آمد آنروز. یک سید اولاد پیغمبر، اولاد زهرا، درستاست که حالا طلبه است؛ اما آدم باید چه کند؟ من رفتهبودم صورتم را ماشین کنم، این آمدهبود آنجا در یک مرغفروشی بغل این سلمانی که ما آمدیم بیرون، این آدم بیتربیت گفت مرغ چند است؟ گفت هزار تومان، آقا یک فحشهای ناموس به این طلبه داد. پس تو دینت مرغ است لامذهب، چرا توهین به این سید اولاد پیغمبر کردی، خانهخدا را خراب کردی؟ این اقتصاد ظاهری است؛ این بندهخدا چهکار دارد به مرغ.
توجه کنید، توجه به این حرفها کنید. والله قسم اگر توجه کنید، این توجه که کردید ولایت شما، کامل میشود. اصلاً زشت است یکآدم مسلمان، یکآدم شیعه برای شکمش حرف بزند. من فدای پیغمبر بشوم، گفت: آخرالزمان سه چیز است امت مرا جهنمی میکند: یکی آمال و آرزو، یکی شکم، یکی فرجشان. آیا ببین این مملکت دارد روی این میگردد یا نمیگردد؟ شما جزء آنها نشوید. من تمام حرفهایم ایناست شما دارید تمرین ولایت میکنید، شما مثل آنها نشوید. اصلاً زشت است حرفزدن [راجعبه اینها].
حالا این اقتصاد درون چیست؟ همیناست که من میگویم. آقا بلال دارد، به او میگوید بیا اینطرف، برایت خانه میخرم، زن برایت میگیرم، چهکار [برایت] میکنم، زندگیات را اینچنین میکنم، حقوق به تو میدهم، تو را در رأس کار میگذاریم، چهکار میکنیم، عزت داری، فلان داری. میگوید من نمیخواهم. آقاجان، من هر کاری که بخواهند با شیعه بکنند، هر کاری که بخواهند با دوستِ امیرالمؤمنین بکنند، ظاهرش را تو میبینی [که] تبعیدش کردند، خدا دارد اینرا به ماوراء میرساند. الان خدمتتان عرض میکنم. بعد به او گفت یادت میآید که تو غلام چهکسی بودی، میخواباندت ریگهای داغ میریخت روی سینهات، تو هم میگفتی محمد! چقدر ضعیف شده بودی، ابابکر آمد تو را خرید به پیغمبر بخشید. گفت محض خدا کرده یا محض خودش؟ اگر محض خدا کرده از من چه میخواهد، اگر محض خودش کرده، ببرد من را بدهد به او. این حاضر است برود آن شکنجه را ببیند، ریگهای داغ رویش بریزند، به دستهایش میخ بکوبند، زیر بار عُمر لعنتاللهعلیه نرود. حالا زدش تبعیدش کرد به حلب. بهقرآن به روح تمام انبیا باید فکر توی اینکارها بکنید. حالا تبعیدش کرد به حلب، تمام شیعههای حلب بهواسطه بلال است.
حالا این عثمان که خدا لعنتش کند، اباذر زیر بار عثمان نیامد، بروید تاریخ را ببینید، بروید روایت را ببینید، فکر کنید با این تاریخ، نجوا کنید. یکچیزی را نبینید، تاریخ زندگی ائمهطاهرین مثل روزنامه نیست که بخوانی آنجا بیندازی. مگر تاریخ اینها روزنامه است؟ باید تفکر داشتهباشی، فکر داشتهباشی، اندیشه داشتهباشی در آن. حالا برایش چه داده؟ عسل داده، یک خیک روغن داده، یک بشقاب زر کرده به او داده، به آن غلامش گفت اگر اباذر قبول کرد، من تو را آزاد میکنم. آمده میگوید اباذر جان، فدایت بشوم، من زن دارم، بچه دارم این من را خریده اگر تو اینرا قبول کنی من را آزاد میکند. گفت من غلام میشوم. من غلام عثمان نمیشوم. یکچیزهایی که از غیر مؤمن بگیری، غلام آن باید بشوی. اما آن مؤمنی که دارد انفاق میکند به ولایت میکند. خدا میداند آن انفاقی که به یک ولایتی بکند چقدر اجر دارد، اجرش را ولایت میدهد. چرا به شما میگوید که اگر یکچیزی را دادید در راه خدا، صد تا اینجا به شما میدهم، هزار تا آنجا به شما میدهم. خدایا، من اصلاً هزارتایش را نمیخواهم، همین را میخواهم که مؤمن از دستم خوشحال شود. اما میگوید به تو میدهم، خدا میدهد یا نمیدهد؟ حالا اباذر عزیز را تبعید کرد. ببین چقدر اینها جنایت دارند. گفت از کجا خوشت میآید، از کجا بدت میآید؟ گفت از مدینه خوشم میآید که آمدم اسلام آوردم، از ربذه بدم میآید؛ چون آنجا در شرک بودم. روانهاش کرد ربذه. شما تاریخ را بدانید تمام شیعههای ربذه بهواسطه اباذر هستند.
عزیز من، فدایت بشوم، تو باید طوری باشی که آن ولایتت مردم را دعوت کند، نه خودت. اگر آن ولایتت مردم را دعوت کرد درستاست، نه خودت. خود نباشید! این اقتصاد درون. اقتصاد درون به ولایت بند است. اقتصاد درون به ماورا بند است. اقتصاد درون به امر بند است. اقتصاد خلق به خلق بند است. اگر اینرا توجه فرمودید خدا میداند بهدینم، اگر عقل داشتهباشیم نزدیکش نمیرویم که اگر دنبال اقتصاد خلق رفتی، امامصادق میفرماید شیعه ما دستش را پیش کسی دراز نمیکند. اصلاً از شیعهگی تو را کجا انداخت؟ خجالت میکشم بگویم. چرا کرنش از خلق میکنی. باید از ولایت کرنش کنی. ببین من دارم چه میگویم. انفاق میکنید بهواسطه ولایت بدهید، بدهید به ولایت. چرا به شما میگوید که هر کسیکه امامزمانش را نشناسد میمیرد به زمانجاهلیت. صدقه بدهید برای امامزمان! تو اگر صدقه دادی برای امامزمان، دلت میخواهد امامزمان باشد، آنچه که ثواب میکند تو شریک هستی، با دو سهشاهی که صدقه میدهی. اگر یک صدقه برای مؤمن دادی آنچه که این عبادت میکند تو شریک هستی. اما برعکس؛ میفرماید اگر یکذره آب توی قلمدان ظالم ریختی، تا زمانیکه این بنویسد تو شریک هستی. بابا بیا شریک بشویم با توحید، شریک بشویم با خدا، شریک بشویم با ولایت، با چهکسی میروی شریک میشوی؟ این اقتصاد درون.
اقتصاد درون از پیغمبر جدا نیست، از خدا جدا نیست، باید چهکار کنیم اینجوری باشیم؟ قانع و راضی باشیم. قانع و راضی باشیم. من بهوجدانم نمیخواهم بگویم، از اول جوانیام قانع و راضی بودم. اگر من زندگیام را به شما بگویم فقط بهمن میخندید. امروز داشتم برنج، بهترین برنج، امروز نداشتم پول. من در این نوار مخصوص میگویم. شما یادتان نمیآید یک روده پودههایی توی میدان میآوردند میدیدم چطور است. از هیچکسی تملق نگفتم. در مقابل آن گندهگندههایش هم تملق نگفتم، نمیخواهم اسم بیاورم، آنهایی که خشک میشدند در مقابلشان. من تازه میشدم در مقابلش، چون چیزی از او نمیخواهم. آنکسیکه باید بهمن بدهد، امامزمان است، زنگ میزند به او میگوید برو به فلانی بده. مگر من نمیشناسم امامزمان را، مگر نمیدانم خدا هست، خب خدا رزق ما را میدهد، جانمان همدست او هست، از چهکسی تملق بگوییم؟ اما اقتصاد درونم را حفظ میکردم، حرف من سر ایناست؛ رفقا، اقتصاد درونتان را حفظ کنید. والله اگر اقتصاد درونتان را حفظ نکنید سُر میخورید.
حالا عُمر لعنتاللهعلیه چهکرد؟ آمد اقتصاد را در قدرت گرفت، هر کسیکه با او بود، به او چیز میداد و هر کسیکه نبود مثل ما بود. اما اینها اقتصاد درونشان آنها را زنده میدارد. اما به حضرتعباس قسم من دارم میبینم مقداد را، آن آدم را هم دارم میبینم. این اینقدر مجسم است پیش من. حالا یک یهودی او را بسته، امیرالمؤمنین آمده برود میگوید مقداد جان چه شده؟ میگوید این میگوید چیزی از تو میخواهم. نه اینکه اینها وقتی رفتند، آنطرف مردم توهین میکنند به آنها. خدا نکند شما یکطوری بشود، اینقدر دارم به شما میگویم، خلاصه یککاری نکنید بهقول من عوام انگشتنما باشید. شما جزء آنها باشید. حضرت فرمود گرگ نشو، لباسش را بپوش. اینها یکطوری شد که معلوم شدند بهاصطلاح خودشان طرفدار امیرالمؤمنین هستند، حالا اذیتشان میکنند، حالا اینرا بستند. میگوید یکچیزی از این میخواهم، میداند این صاحب دارد، حالا صاحبش میآید اینرا نجات میدهد. این یهودی میداند. حالا امیرالمؤمنین آمده برود، مقداد جان چه شده؟ میگوید این [یهودی] من را بسته میگوید من چیز میخواهم. گفت مقداد جان، یک تکه سنگ بردار یا علی بگو طلا میشود، به او بده، یا علی گفت طلا شد به او داد. علیجان چهکار کنم؟ گفت میخواهی بردار، میخواهی یک یاعلی بگو بینداز زمین. یا علی گفت به او داد، ببین این مقداد را اگر بستهاست، دارد عشق میکند. به ذات خدا! به ذات خدا! اگر ما به جایی برسیم، نداری را عشق میکنیم. نداری را عشق میکنی، حواست پیش این و آننیست، میفهمی خدا تقدیرت را این قرار داده، با خدا عشق میکنی. ما این حرفها را نچشیدیم. بیایید بچشید تا بدانید من درست میگویم یا نه. اباذر عزیز رفته در بیابانها علف میخورد، دارد عشق میکند، میگوید خدایا شکر موفقم کردی، با کباب و مرغ و ریاست من را مبتلا نکردی، من را آوردی اینجا دارم علف میخورم. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، حالا ببین چه درجهای دارد، چه حسابی دارد. حالا آورد اینرا، منبعد هم افتاد دست عثمان و تاریخات را ببینید، خدا انشاءالله تاییدش کند، خدا انشاءالله عمرش را زیاد کند، هر چه که من حساب میکنم میبینم خدا همهچیزی به این آلطه داده من فقط میگویم خدایا عمرش را زیاد کن. ایشان نقل کرد، حالا دارد عشق میکند، برای چه عشق میکند؟ برای اینکه دارد امر خدا را اطاعت میکند، میگوید خدایا شکر! تو من را نگهداشتی، زیر بار عثمان نرفتم. اینهم عثمان که این جمله را گفت، گفت هر آدمی که قوم و خویش داشت، روایت داریم سهچارک طلا داد، خب اینهم عثمان. خب ریختند، اینطوری شد.
حالا منظورم سر اقتصاد است. اینها اقتصاد را از دست ندادند. معاویه هم که اقتصاد را از دست نداد که مردم با او باشند. اگر هم میخواهید توجه کنید ببینید همه این حرفها درستاست، امامصادق روی زانویش میزند، گریه میکند، میگوید سهچارک جو گرفتند، رفتند جد من را کشتند. این اقتصادِ خلق است! کجا میرویم دنبال اقتصادِ خلق. آنقدر فشار بود آنزمان، اقتصاد ناجور بود که سهچارک جو گرفت برای زن و بچهاش را گذاشت خودش هم هر چه بود میخورد میرفت، پس اقتصاد، بد بود. حالا ببین عزیز من، این اقتصاد، اقتصادِ غیرِ ولایت است که احتیاج به مردم دارد. حالا یک چند صباحی دستِ امیرالمؤمنین افتاد. توجه بفرمایید. حالا که عثمان را کشتند، اتفاقاً روایت داریم آقا امیرالمؤمنین، این الان مورد ایراد است؛ اما ایراد ندارد چونکه میخواهد تهمت گردنش نیفتد. آقا امامحسن را روانه کرد که یک اندازهای اینها را پس و پیش کند، عثمان را نکشند. توجه فرمودید. عثمان را که نمیخواست، میدانست. همینساخت که گفتم که عایشه هم همینکار را کرد، آنموقعیکه آمد بیرون به جنگ جمل، اینرا گفتم ایراد نکنید، گفت که ما آمدیم خونبهای عثمان را از دست علی بکنیم، [عایشه گفت:] علی او را کشت! خلیفه مسلمین را کشت. توجه فرمودید. حالا اینهم از این، حالا افتاد دست یزید. سهچارک جو گرفتند، رفتند.
پس اقتصاد مملکت، هر مملکتی که بههم بخورد، آن مملکت پایدار نیست. اما برای چهکسی پایدار نیست؟ برای عموم مردم؛ اما اقتصاد درون، برای چه کسانی است؟ برای آن اشخاص خصوصی است. هفتمیلیون نفر آنطرف بودند، چهار نفر اقتصادِ درون داشتند. پس رفقایعزیز، شاید بدتر شود بهتر شود، من در سیاست نبودم و نیستم؛ اما مواظب باشید حرف من ایناست، عزیزان من، اقتصادِ درونتان را حفظ کنید. اقتصاد درون اگر حفظ شد، ولایتت را حفظ کردی. مگر مقداد ولایتش را حفظ نکرد؟ مگر بلال ولایتش را حفظ نکرد؟ مگر سلمان ولایتش را حفظ نکرد؟ خلق دارد ولایت تو را میگیرد. اما باید چهکنی؟ تکرار میکنم اقتصاد درونت را حفظکن. گفتم اگر بخواهی اقتصاد درون حفظ باشد، باید پرچم تفکر و امر داشتهباشی. حالا علی (علیهالسلام) رسیده به خلافت؛ منظورم ایناست، ببین چقدر اقتصاد را حفظ میکند. حالا یک گلوبند در بیتالمال است، علی (علیهالسلام) آمد دید نیست. به آنکسیکه بیتالمال دستش است [گفت:] چطور شده؟ [گفت:] دخترت آمده گرفته، میخواست یک مجلسی برود عاریه ذمه، اینرا گرفت ذمه، ذمه میدانید چیست؟ این رفته قیمت کرده مثلاً صد هزار تومان، صدهزار تومان ذمه، گفته اگر گم شد من صد هزار تومان میدهم. امیرالمؤمنین قسم میخورد میگوید اگر دخترم ذمه نکردهبود، حدّ به او میزدم. علی (علیهالسلام) تمام این بیتالمال را یکجور میدهد. خیلی باید مواظب بیتالمال باشد. تو اگر اقتصاد درون داشتهباشی، بیتالمال را داری حفظ میکنی یعنی ولایتت را داری حفظ میکنی.
حالا ببینید علی (علیهالسلام) چهکار میکند؛ عقیل مهمانش کرد. اقتصاد، عدالت میخواهد. اگر کسی اقتصاد مملکت را یا اقتصاد کارگاه را یا اقتصاد یک کارخانه را یا اقتصاد خانه را یا اقتصادیک تاسیسه را اگر عدالت نباشد، آنکسیکه اینجا در دستش است، اینمردم عقدهای میشوند. اقتصاد، عدالت میخواهد. اگر عدالت حکمروا نباشد در خانه، این بچهها عقدهای میشوند. باید اقتصاد خانه را خیلی مواظب باشید. هر کسی را بهجای خودش، هر کاری را بهجای خودش بکنید. در خانه باید پرچم امر داشتهباشید. در مملکت پرچم امر داشتهباشید، در ده و دهکده پرچم امر داشتهباشید، در کارگاه پرچم امر داشتهباشید. ای کسانیکه هر کارگاهی در اختیارتان است، باید عدالت داشتهباشید. یکوقت یک کارگاهی در اختیارم بود، آنکسیکه بهاصطلاح مافوق ما بود، خیلی آدم ناجوری بود، بهمن میگفت باید بیایی هماهنگ بشوی. گفتم من در بابت اینکار با تو هماهنگ نیستم، در یک فعلهای فسادی بود. آنوقت با من یکقدری دشمنی میکرد. چند تا بچه صغیر در دستم بود، بچه یتیم. چقدر سختی بخورم. من را نگه میداشت، یکساعت، یکساعت و نیم من را نگه میداشت، من بهقدر یکساعت، یکساعت و نیم به این بچهها از مزد خودم میدادم، میگفتم الان ایشان با من نیست، دارد من را اذیت میکند، من اینها را اذیت نکنم. عدالت یعنی این. آن با من طرف است، من هم با این بچههای یتیم طرف باشم؟ اگر بدانید من با این حقوقم چقدر سختی میکشیدم. اما میدانی چرا؟
ما دو سرفرازی داریم، یک سرفرازی مردمی داریم. عزیزان من، باید تریاکی نباشی، هروئینی نباشی، با رفیق بد قدم نزنی، رفیق خوب داشتهباش، امر پدر و مادرت را اطاعتکن. «مار بد بر جان زند، یارِ بد بر جان و بر ایمان زند.» تمام اینها را باید توجه داشتهباشی؛ اما باید عدالت داشتهباشی. یکی از شرایط اسلام، شرایط دین، عدالت است. خدا لعنت کند عمر را، دو چیز را [خودش و پیروانش قبول ندارند] اصولالدین شان سهتاست؛ یکی ولایت را قبول ندارد یکی عدالت را. اگر عدالت در هر کاری نباشد صحیح نیست. ای مهندسی که تو در کارگاه هستی، مواظب عَملهها باش، مواظب آنها باش. تو یک بشر هستی، آنهم یک بشر. الان زیر دست تو قرار گرفته، بترس از آن روزی که به این ظلم کنی، زیر دست خدا قرار بگیری. چرا کردی؟ مگر ما میتوانیم ما از گیر دست خدا در برویم؟ تو را میآورد میگوید مقصدت چه بوده؟ تو احسان کردی مقصدت چه بود؟ مقصدت خودت بود؟ مقصدت تعریفت بود؟ مقصدت اینبود؟ چه مقصدی داشتی؟ قربانتان بروم، خدا بهغیر مقصد خودش، مقصد ولایت، هیچ مقصدی را نمیخرد. تمام مقصدها باطل است، تمام مثل چک بیامضا است. عزیز من، پس تو باید اقتصاد کارگاه را حفظ کنی. اقتصاد خانهات را حفظ کنی. هر جاییکه میروی اقتصاد است.
حالا ببین علی (علیهالسلام) چهکار میکند، حالا عقیل مهمانش کرده، آخرش شد [گفت:] برادر از کجا من را مهمان کردی؟ گفت: برادر، من عیالوارم، ما هر شبی یک سیر از بیتالمال گذاشتیم کنار؛ یعنی حالا که امشب شبجمعه است، شش سیر است، تو را مهمان کردیم، فردا یک سیر از او کم گذاشت. برادر، من تو را مهمان کردم، از بیتالمال یکذره بیشتر بهمن بدهی، گفت میتوانی زندگی کنی. دید عقیل ناراحت است. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را، گفت یک آهن را آنجا داغ کرد ایشان نمیدید، اینرا یکدفعه جلوی عقیل اینطوری کرد. شوخی کرد، با علی نجوا کرد، گفت حالا حقوق ما زیاد نکردی میخواهی بسوزانی. گفت تو میخواهی من را به آتش بسوزانی. اینجا محل سوال است؛ مگر علی میسوزد؟ هر کجا امر خدا را اطاعت نکردید، سوخته میشوید. امیرالمؤمنین دارد اینرا میگوید، میگوید من اگر امر خدا را اطاعت نکنم میخواهی من بسوزم، نه اینکه به آتش بسوزد. ببین من چه میگویم، قدر این حرف را بدانید، هر حرفی که غیر خدا باشد، هر کاری که غیر خدا باشد سوزاندن است. من متوجه نیستم مگر دلیکی را بسوزانی، سوزاندن نیست؟ حالا ببین علی (علیهالسلام) چهکار میکند. حالا عقیل رفت در خانه معاویه، من به قربان عقیل بروم. رفت آنجا خلاصه یک چند وقتی خورد، یکدفعه معاویه دید این خیلی خورد و برای خانوادهاش هم میدهد و از این حرفها، گفت: خب حالا یک گوشهای برای امیرالمؤمنین آمد. بلند شد، گفت پسر هند جگرخور، من اگر آمدم اینجا، آمدم مال خودم را بخورم، تو غاصبی! تو به برادر من حرف میزنی، برادر من کسی است که خدا تعریفش را کرده، قرآن تعریفش را کرده، پیغمبر تعریفش را کرده، ملائکه تعریفش را کرده، جن تعریفش را کرده، انس تعریفش را کرده، تو به برادر من حرف میزنی، خفهشو! پسر هند جگرخوار. هان! چه میگویند بعضی از اینها که میروند روی منبر مینشینند حرفهای بیخود میزنند. عقیل رفت آنجا، تو نرو! مگر عقیل [مثل] تو است که رفتی در خانه فلانی که هر چه هم گفت، گفتی: خب. عقیل شهامت کرد. عقیل بلند شد در جمعیت افشا کرد برادرش را، افشاگری کرد. اصلاً دلیلش اینبود این چند وقت برود، آنجا اینچنین مجلسی باشد علی را افشا کند، بفمهند امیرالمؤمنین جزء خلق نیست، تایید کرده پیغمبر است، تایید کرده قرآن است، تایید کرده جبرئیل است، تایید کرده خداست. چه دارید میگویید آنجا رفت؟ این حرفها چیست که میزنید. تو نمیفهمی، نمیدانی. حرف ولایت یا باید القا یا افشا باشد، تو نه القا داری، نه افشا، متهم میکنی عقیل را! مگر عقیل متهم است؟ اینبود که اینها نمیخواستند. عدالت را نمیخواهند مگر عدهای خواص. عدالت باید با عدالت اتصال باشد، ولایت به ولایت اتصال باشد. رفقایعزیز اگر ولایت داشتهباشید، ولایت، پذیرفتن است؛ یعنی دل شما ولایت را میپذیرد، اگر نداشتهباشید هیجان است.
الان یک مثالی برای شما میزنم، هر چیزی در عالم یک عکسالعملی دارد، این آهنربا میخ را میگیرد، من اینکارها را نمیکردم، من از اول بازی هم نمیکردم، من به عمرم یکدفعه یا دو دفعه رفتم مرّهبازی، تمام عمرم را یادداشت دارم، میگفتم چون ائمه بازی نکردند من نمیخواهم. حالا وقتیکه فکرش را میکنی میبینید دنیا بازی شده، هر روزی یکچیزی برای ما در میآوردند، یعنی فرصت نداری تفکر داشتهباشی بروی در ولایت. عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید ببینید من چه دارم میگویم. بیایید تمرین ولایت کنید، این جمله را میخواستم بگویم، اینها میخ میگذاشتند پنجاه تا میخ میگذاشتند حالا کمتر زیادتر، یک آهنربا میگذاشتند این یکدفعه جذب میکرد تمام اینها جذب این میشدند، ولایت یعنی این. قلبت باید ولایت را جذب کند. ببین چه مثالی برای شما زدم، ولایت تشنه ولایت است، خباثت هم تشنه خباثت است. یکجای دیگری گفتم خدا میداند اگر شما تفکر داشتهباشی پرچم امر داشتهباشی نجوا کنی با امامزمان خودتان یعنی به بلوغ برسید تمام لذتهای عالم پیش شما ذلت است. یعنی دائم میخواهید با خدا و امامزمانتان نجوا کنید. مگر نمیکردند. این اباذر در بیابان دارد نجوا میکند با خدا. نگاه نکن آن غذایش است، نجوایش زیاد است.
پس بنا شد شما در هر کجا هستید باید اقتصاد را مراعات کنید. اقتصاد طوری است که در درون تو است. گفتم شرط اقتصاد، عدالت است. اگر عدالت نباشد، ما هیچ اقتصادی را مراعات نمیکنیم، شرط اقتصاد باید چه باشد؟ عدالت! ببین علی (علیهالسلام) چطور دارد مراعات میکند، خود پیغمبر را گفتم دیگر، اوقاتش تلخ است ناراحت است، یا رسولالله! یکذره از بیتالمال پیشم بود، به اهلش نرسیده بود، من ناراحت هستم. پس شیعه باید چطور باشد؟ شیعه باید دائم فیضش به مردم برسد، اگر فیضش به مردم نرسد ناراحت میشود. بهوجدانم قسم، یکوقت اینجا نشستم میبینم، خب، من در خانه نشستم، البته خودتان ما را میشناسید؛ اما میگوییم امروز کار نکردیم، این یارو خاکی میآید من صد تومان، دویستتومان به او میدهم، دیگر اینقدر که میتوانم کار بکنم. به شما بگویم این حرفها در بزرگترها؛ یعنی در شاهزاده ها هم بوده. شاهزادهها دور هم جمع شدند، او گفت من چقدر در بانک خارج دارم، فرهادمیرزا گفت من در بانک موسیبنجعفر دارم. این صحن موسیبنجعفر را فرهاد میرزا ساخت. آیا فرهادمیرزا بُرد کرده یا آنها که پول در بانک خارج دارند؟ آنها که در بانک خارج دارند، نزول هم میگیرند، آیا بخورند یا نخورند. عزیز من، بیایید پول در بانک خدا بگذارید، در بانک امام بگذارید، اعتقاد داشتهباشید صد تا اینجا میدهد، هزار تا آنجا به شما میدهد. بهقدر وسعتان، بهقدر وسعتان بگذارید آنجا. اگر روایتش را هم بخواهید. یک گوسفند بود پیغمبر اکرم خرید، به عایشه گفت خیر کن، گفت همه را دادیم گردنش را گذاشتیم. گفت نه! همه آنها هست، گردنش میرود که میخوریم. آنها آنجا هست. عزیزان من، فرایتان بشوم، بیایید ببینید یک شاهزاده چه میگوید، میگوید من در بانک موسیبنجعفر گذاشتم. اعتقاد داشتهباشیم به ماورا، ما اعتقادمان به ماورا کم است؛ چونکه تولیدمان کم است. عزیزان من، تولید داشتهباشیم. خودت هم باید اقتصادی باشی. باید فکر بکنی، از این اقتصاد باید بهره ببری. جوانهای عزیز، من اینقدر که میگویم باید عادت کنید به سخاوت؛ سخاوت عادت دارد. هر چه میتوانید دستتان را باز کنید، هر چقدر میتوانی، هر چقدر وسعت هست. عادت کن به اینکار. اگر عادت نکنی، یکوقت میبینی تا آخر عمرت یککار نکردی، دلیکی را خوش نکردی، یک ترحّم به یکی نکردی؛ اما اگر عادت کنی، اصلاً همیشه بهفکر هستی. تو باید شریک شوی با ولایت، شریک شوی با توحید، شریک شوی با امر خدا، شریک شوی با امر زهرا، امر زهرا چیست، کیست؟ شما ببین عزیز من، منظور من ایناست یکوقت یککاری میکنی روی فکر خودت درستاست؛ اما اینرا ائمه تایید نمیکنند. یک خدمتی به یکی میکنی، یککاری میکنی، باید اینرا فکر بکنی.
این جمّال شترهایش را میداد به هارونالرشید، هارون مردم را میبرد مکه، این جمّال در فکر است که اینکاری که میکند معصیت نیست؛ یعنی اینرا به ایشان میدهد، ایشان اینها را میبرد مکه. حالا موسیبنجعفر به او رسید گفت تو که عارف هستی، یعنی میشناسی و میدانی، چرا شترهایت را میدهی به این؟ ببین چقدر قشنگ حرف زد؛ گفت من برای سفر معصیت که نمیدهم، من شترهایم را میدهم اینمردم را سوار میکند میبرد مکه. گفت تو حاضر هستی این برگردد شترهایت را به تو بدهد پولش را هم به تو بدهد؟ گفت آره، گفت همینقدر که حاضر هستی این عنصر بماند، هر چه گناه کند گردن تو مینویسند. یکوقت میبینی تو یککار خیری در یک تاسیسه میکنی، این تاسیسه صحیح نیست. آنچه را که فساد در این تاسیسه دارد، تو چه کردی؟ تو شریک هستی. یک سوالی شد توجه بفرمایید. اگر یک پولی میخواهی بدهی، برنجی میخواهی بدهی، چیزی بدهی، باید بفهمی، یکقدری داشتهباشی. من نمیگویم اینکار من صحیح است، میآیند اینجا، [پول قبض] گاز بخواهند، پول گاز باشد میدهم، پول آب باشد میدهم. متوجه هستی؟ اما پول برقش را نمیدهم. زنم را یک پارهوقتها روانه میکنم برود، اگر تلویزیون ندارد به او بدهد. چرا؟ من که ندارم؛ این آقایی که بهمن داده من را مسئول کرده، من بدهم به این. یکوقت میآورند، سیزدههزار تومان، پانزده هزار تومان دادم. گفتم تو چقدر آخر مصرف کردی؟ الان [قبض] برق من اینجاست اگر بخواهید نگاه کنید یا نهصد تومان یا هشتصد تومان، دو خانوار هم هستیم، تلویزیون نداریم که. اینقدر من مراعات میکنم. باید مراعات کنید. در آن نوار گفتم اصل ایناست که اینها که این هست، تمام اینکارها باطل است. الان چند لنگهبرنج میدهد به تکیه، چقدر روغن میدهد، چقدر چیز میدهد، از کجا آوردی دادی؟ از کجا پیدا کردی دادی؟ اینکار هم همیناست عزیزان من. اگر خواستید انفاق کنید، بکنید فدایتان بشوم اما متوجه باشید، ببین من الان روایتش را میگویم، اصلاً روایت داریم عجیب است. با این حرفها نمیشود درستش کرد. میگوید اگر این عالم را یک لقمه کردی [در] دهان یک مؤمن گذاشتی اسراف نیست؛ اما اگر برگ کاهو را که میشود بخوری، بریزی آنجا اسراف است. من الان اگر [ببینم] مثلاً ته قابلمه شاید بهقدر یک سیر یا نیم سیر برنج باشد، میروم ته قابلمه را خودم میشورم اینرا بر میدارم میریزم بالا، میگویم گنجشکها بخورند، این اسراف است میرود در چاه. اما چرا میگوید این دنیا را یک لقمه کردی دهان یک مؤمن گذاشتی [اسراف نکردی]، مؤمن چیست؟ مومن، ولایت است، یعنی شما به ولایت دادی، عالم پیش ولایت ارزش ندارد. پس اگر این مؤمن باشد، انشاءالله امید خدا، ببین میگوید اگر یک لقمه بکنی اسراف نکردی. آن برگ کاهو اسراف است، یکذره برنج اسراف است، نانی که میشود بخوری بریزی کنار اسراف است، اسراف را بهتر از من میدانید، شما همه عالم هستید، دکتر هستید، مهندس هستید از من بهتر میفهمید، من را حلال کنید من تذکر میدهم. من دوباره اینرا میگویم، نیامدم برای شماها حرف بزنم، خودم خجل هستم، عرقریزه میگیرم؛ اما چاره ندارم، ما باید به همدیگر آگاهی بدهیم، شما به ما آگاهی بده، من به شما آگاهی بدهم. من دوباره میگویم؛ ما نه به جایی وصل هستیم نه به کسی کار داریم، میخواهیم خودمان روشن شویم، میخواهیم خودمان ببینیم ائمه چطور بودند ما هم سنخه آنها بشویم. ما کار دیگری نداریم؛ عزیزان من فدایتان بشوم قربانتان بروم.
توجه داشتهباش من گفتم یکوقت میبینی داری به جلسه بنیساعده کمک میکنی، آگاه باش. آگاهی داشتهباش. عزیز من فدایت بشوم. آخر، آن پول هم که میدهی تولید دارد، یکوقت تولیدش خباثت میشود، یکوقت تولیدش برای تو عذاب میشود. اگر صحیح باشد، تولیدش رحمت میشود. تو نباید تجسس کنی من چهکاره هستم، ببین من چه میگویم؛ اما تجسس کنی [که] اینکاری که [میکنی] این پولی که میگیری، این تاسیسه که داری، آن تجسس لازم است. پولت را هدر نده. توجه فرمودی؟ اما تو راجع بهمن نباید تجسس کنی که مو به مو هوای من را داشتهباشی که من چهکار میکنم. این خلاف است اما آن صحیح است. چرا؟ آبروی یک مؤمن خیلی بزرگ است، باید ندیده بگیری. مگر من به شما نگفتم آن قضایای مروی را؛ ببین باید شما به حرف من توجه کنید، خودتان بسازید، خودتان فکر کنید با من در میان بگذارید. مگر نگفتم این مروی را، آدمی اینجوری بود و مدرسهای ساخت و گفت همه نماز شب باید بکنند. یکوقت به او گفتند: ارباب! یکی یک جعبه عرق آورده، از اینجا گرفت، مرتب گفت حالتان چطور است، سراغ گرفت تا رسید، گفت: این چیست؟ گفت ستار العیوب. مروی گفتهبود خدا میداند من مَردم را فَلَک میکردم چقدر آنجا عذاب کشیدم. یکدفعه ندا آمد این ستارالعیوبی کرد، من نکنم؟! گفت اینجا را بهمن دادند. تو باید ستارالعیوب باشی. اما دوباره تکرار میکنم در [مورد] اینکه میخواهی به یکی بدهی، باید بدانی که این پولی که میخواهی بدهی این چیزی که میدهی بهجا باشد، حرف من ایناست توجه فرمودید.
یک اشاره به یکروضه بکنم، انشاءالله امیدوارم که خلاصه مجلسمان یک نمکی داشتهباشد. خدا رحمت کند آقای داماد را خدا رحمتش کند، ما میرفتیم آنجا نمازشان، مختصر صحبت میکرد؛ اما صحبت که میکرد خیلی دلنشین بود. یکروز یک روضهای خواند ما هم همان را میخوانیم. یکوقت ایشان فرمود بعد از واقعه کربلا که اهلبیت آمدند در مدینه، اولاً اینکه اینها تا زمانیکه بودند دود از خانههایشان بلند نشد، یعنی غذای رسمی درست نکردند، همیشه ناراحت بودند. یکوقت حضرتزینب بهام کلثوم گفت: خواهر ما که دیگر بزرگ نداریم، تمام اینها را کشتند، بلند شو برویم خانهام البنین. حضرتزینب با امکلثوم آمدند در خانهام البنین را زدند. یکوقت امالبنین گفت کیست که در خانه مرا میزند؟ از وقتیکه [کاروان کربلا] آمده هنوز یکی نیامده در خانه را بزند، من که دیگر پسر ندارم. گفت: در را باز کرد رفت در [خانه]. دید یک مشک کوچکی درستکرده، گردن بچه آقا ابوالفضل انداخته، میگوید عزیز من! پدرت هم رفت آب بیاورد دستانش را قطع کردند. گفت عزیز من! من باور نمیکردم که دست پدر تو را قطع کنند، باور نمیکردم که فرق آقای تو را بشکافند؛ اما یقین کردم عباس دست نداشت که حمایت کند، یقین کردم که عباس دست نداشت؛ وگرنه چهکسی میتوانست به فرق پسر من شمشیر بزند؟ «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم»
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن. خدایا ما را بیامرز. خدایا ما را سنخه آقا ابوالفضل قرار بده. در رجزش میگفت: «تا زندهام ای لشکر، حامی دینم، دینم حسین است.» ببین آقا ابوالفضل نمیگوید برادرم! نمیگوید پدرم سفارش کرد، میگوید ای لشکر، دینم حسین است. امیدوارم به باطن امامزمان ما هم بفهمیم دینمان حجةبنالحسن است، دین ما امامزمان است، حمایت از دینمان بکنیم. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی به ما معرفت بدهد، معرفت امامشناسی بدهد.
خدا را قسم میدهم به باطن دوازدهامام چهاردهمعصوم عاقبت همهتان را بهخیر کند.
امیدوارم که من بارها دارم میگویم که خدایا اتصال ما را با خودت قطع نکن. اگر اتصالش را قطع نکند آنکار ما درستاست. اتصال خدا، اتصال امامزمان، اتصال امیرالمؤمنین، آناست صراط مستقیم. اگر ما اتصال باشیم ما در صراط مستقیم هستیم. خدایا ما را از صراط مستقیم خارج نکن.
خدایا، باز عاقبت همه ما را بهخیر کن. خدایا ما را بیامرز.
خدایا، ما را در این فتنه آخرالزمان نگهداری کن. خدایا! ما تشخیص بدهیم، علم تشخیص به ما بده، وظیفهمان را بفهمیم.
خدایا، باز عاقبت همه ما را بهخیر کن