اربعین 91
اربعین 91 | |
کد: | 10353 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1391-10-14 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام اربعین (20 صفر) |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السّلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! شما باید که با این حرفها و نوارها و کتابها نجوا کنید! به تمام آیات قرآن! حضرتزهرا (علیهاالسلام) از شما راضی است، جان من! [از اینجا] دست برندارید!
پشت پا بر عالم امکان زدم | دست بر دامن زهرا (علیهاالسلام) زدم |
[در] تمام این خلقت، خدا یک علی (علیهالسلام) دارد و یک زهرا (علیهاالسلام) دارد، نه زهرا [ی دیگری] دارد و نه علی [دیگری] دارد. خدا نه زهرا [ی دیگری] دارد [و] نه علیِ [دیگری] دارد. امیرالمؤمنین علی «علیهالسّلام»، یعسوبالدّین، امامالمبین، حجّتخدا، وصیّ رسولالله، مقصد خدا، علی (علیهالسلام) است. همینطور که آن [یعنی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)] اینطور هست، زهرایعزیز (علیهاالسلام) هممقصد خداست. خدا یک ناموس دارد، زهرا (علیهاالسلام) ناموس دهر است.
حالا ما میخواهیم یککاری بکنیم که إنشاءالله زهرا (علیهاالسلام) از ما راضی باشد. شما که گوش میدهید، خواهش دارم همین حرفها در گوشتان باشد، حرف دیگر در گوشتان نباشد؛ [آنوقت] گوش شما متّقی میشود. والله! بالله! گوش شما متّقی میشود، همساخت که متّقی بهفکر مردم است، همساخت که خدا متّقی را معلومکرده؛ همینطور که [خدا] ائمّه (علیهمالسلام) را معلومکرده، متّقی را هم معلومکرده [است]؛ امّا متّقی میگوید: خدا! متّقی وصل شده که خدا میگوید من عبادتش را، حرفهایش را قبول میکنم. باید گوش شما متّقی بشود! حرف دیگر در گوشتان [شنیده] نشود.
بچّهها را [اینجا] میآورند [و] میگویند [در گوش آنها] اذان بگو! میگویم: عزیز من! این اذانگفتن یک ایده پدر [و] مادری است؛ اما [آیا] قبول داری [که] اذان در گوشش میماند؟ میگوید: آره! میگویم: خب ساز و آواز هم در گوشش میماند، تو این بچّه را گمراه میکنی. اصلاً نمیفهمید! خدا حاجشیخعبّاس را رحمت کند! [بهمن] گفت: حسین! [شبقدر از خدا] چهچیزی خواستی؟ گفتم: خدایا! [بهمن] عقل [بده]! گفت: خوب چیزی [نخواستی]. حالا من میفهمم؛ جگر من کباب است، جگر من کباب است، عین امامحسن (علیهالسلام) که جگرش قطعهقطعه میشود، جگر من هم همینساخت است. میگویم چرا مردم توجّه نمیکنند؟! چرا مردم فوجفوج دارند رُو به جهنّم میروند؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: [در] آخرالزّمان، [مردم] فوجفوج [رُو به جهنّم میروند]. نگفت یکییکی، [گفت فوجفوج جهنّمی میشوند]. (یک صلوات بفرستید.)
من إنشاءالله به امید خدا میخواهم، گفتم یک نواری باشد که من که معلوم نیست تا سال دیگر زندهباشم؛ اما امیدوارم [که] شماها عمرتان اتّصال به ظهور حضرت باشد! امیدوارم که آنزمان را درک کنید! آنوقت بفهمید که جلال؛ یعنی جمال شما یا قلب شما، آنوقت میفهمی تجلیّاش چیست؟ آنوقت میفهمی که در مقابل امامزمان (عجلاللهفرجه) تجلیّاش چیست؟ آخرالزّمان بهغیر از آن حرفهاست، آنها خدمت امام بودند؛ اما مقصد دیگر داشتند.
عزیز من! شما این کتاب را که من راجعبه چیز [رجعت] صحبت کردم، خواندی؟! إنشاءالله امیدوارم که شما ظهور را درک کنید! بهقدری این ظهور عظمت دارد که امامصادق (علیهالسلام) میگوید: من دارم برای ظهور امامزمان (عجلاللهفرجه) روزشماری میکنم. خودش امام است، خودش رئیسمذهب است، میگوید من دارم [انتظار میکشم]، منتظر ظهور هستم. چهخبر است؟! شما همه انتظارالفرج [داشتهباشید که] افضل عبادت [است]، انتظار فرج [را] بکش نه انتظار گناه! (یک صلوات بفرستید.)
حالا إنشاءالله [به] امید خدا، من میخواهم از اوّل بگویم که شما إنشاءالله یک نواری باشد که این نوار یکجوری باشد که همهچیز [درآن] باشد؛ [یعنی] جامعه باشد. خدمت حضرتعالی عرض میشود: امامحسین (علیهالسلام) آخر حرفهایی زد، خب او خودش میدانست که شهید میشود؛ حالا حرفهایی میزند. گفتم که حالا باید که این [زمان] خفقانِ ولایت شدهاست. یزید، ابنزیاد خفقانِ ولایت کردند، امامحسینِ ما را به اسم کافر کشتند. چه [کسی] کرده؟ خلق کرده. چهکنم؟! چهکنم؟! چه بگویم؟! باز هم دنبال خلق برو! خلق کرده، حجّتخدا را، امامالمبین را، روح خلقت را کافر کرده [است]، اینمردم هم باور کردند. کجا؟! حالا باید چه شود؟
[امامحسین (علیهالسلام)] آمد [و] گفت: خواهرجان! خداحافظ! تا خداحافظی کرد، زینب (علیهاالسلام) غش کرد. حالا چهکار کند؟! لشکر هم دارد «هل مِن مبارز» میگوید، اکبر (علیهالسلام) کشتهشده، اصغر (علیهالسلام) کشتهشده، عون کشتهشده، عون و جعفر (علیهماالسلام) کشتهشده، عبّاس (علیهالسلام) کشتهشده [و] حسین (علیهالسلام) مانده [است]، اینها [کوفیان] معطّل هستند [که] حسین (علیهالسلام) را بکشند، همینطور «هل من مبارز» میگویند [یعنی که به میدان] بیا! دارند حسین (علیهالسلام) را صدا میزنند.
آنجا تا امامحسین (علیهالسلام) خداحافظی کرد، زینب (علیهاالسلام) غش کرد. [امامحسین (علیهالسلام)] دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت [و] تصرّف کرد. تصرّف همهچیز کرد، خدمت شما عرض میشود: تصرّف استقامت کرد، تصرّف کرد که زینب (علیهاالسلام) مثل خودش شد، آنها را که [امامحسین (علیهالسلام)] داشت [به حضرتزینب (علیهاالسلام)] داد.
(نمیفهمند دیگر، میگویم که آدم میترسد یک حرفهایی بزند، این حاجشیخعبّاس بندهخدا یکوقت این خیلی با او رفیق بودند، یکحرفی زد. یکحرف زد [و] گفت: خدا هر چه داشت به حسین (علیهالسلام) داد، حسین (علیهالسلام) هم هر چه داشت، [به حضرتزینب (علیهاالسلام)] داد. اینها گفتند [که] ایشان صوفی شده، دیگر نیامدند و [رابطهشان را] قطع کردند و جگر حاجشیخعبّاس را آتش زدند.) حالا ببین من چه میگویم؟ این مثل آناست، خدا هر چه داشت، به زینب (علیهاالسلام) داد؛ [یعنی] دیگر [خدا چیزی] ندارد؟ چرا! [تمامی] ندارد که، [امام] نور خداست. او هم که میگوید هر چه [خدا] داشت، به حسین (علیهالسلام) داد، جان من! هر چه داشت، آخر هر چیز، همهچیز نیست؛ اینها نفهمیدند. ببین هر چیز، همهچیز نیست. هر چیز؛ [یعنی] چیزی داد، نه [اینکه] همهچیزی [داد]! اینها نفهمیدند دیگر [و] دست از حاجشیخعبّاس برداشتند. رفقا! من به شما گفتم: یکوقت میخواهید بروید، بهمن بگویید [که] شما یک همچین حرفی زدید، یکوقت مثل همین [ها نباشید که] اینها نفهمیدند [و دست از حاجشیخعباس برداشتند]. ببین چه میگوید؟ میگوید: هر چیز داشت، [به او داد]، نه [اینکه] همهچیز [را که] داشت، [به او داد].
حالا امامحسین (علیهالسلام) هم هر چیز داشت، به زینب (علیهاالسلام) داد، گفت: زینبجان! ما هدفمان علی (علیهالسلام) است. (امامحسین (علیهالسلام) هدفش علی (علیهالسلام) است، تو هدفت کیست؟! کاش هدفت علی (علیهالسلام) نبود و مشاور [مشابه] درست نمیکردی! مگر آنها، اهلتسنّن در مقابل امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مشاور [مشابه] درست نکردند؟! زمانها تکرار میشود، نمیتوانم واقعیّتش را بگویم، [اما] زمانها تکرار میشود.) حالا [امامحسین (علیهالسلام)] گفت: زینبجان! خواهرِ عزیزم! تا اینجا وعده من [با خدا] بوده؛ امّا تو الآن باید بروی پدرمان را افشا کنی، پرچم معاویه را بِکَنی [و] پرچم علی (علیهالسلام) را نصب کنی! شیطان صبرت را نبرد! دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت. (چهچیزی داری میگویی؟!) زینب (علیهاالسلام) چشمهایش را باز کرد [و گفت]: برادر! اطاعت میشود، امر تو که امر خداست، اطاعت میشود. حالا چهکار کرد؟ [امامحسین (علیهالسلام)] گفت: من یکچیزی الآن به تو میگویم، خواهرجان! وقتی من شهید شدم، اسب بیصاحبم آنجا [دمِ خیمه] میآید، همینطور میگوید: «الظَّلیمه، الظَّلیمه»: اسب همینطور [این کلام را] میگوید، نفرین به دشمنان من میکند، بچّههای من بیرون میریزند، نگذار بیایند من را [به این حال] ببینند.
حالا یکوقت [حضرتزینب (علیهاالسلام)] دید [که اسب] آمد، اسب بیصاحب آمد، بچّهها بیرون ریختند. همینطور [حضرتزینب (علیهاالسلام)] میرفت این [بچّه] را میگرفت، آن [بچّه] را میگرفت. حالا باز هم زینب (علیهاالسلام) پیش حضرتسجّاد (علیهالسلام) آمده [و میگوید:] یا حجّةَالله! خیمهها را آتش زدند، آیا ما باید [بسوزیم]؟! ببین چهقدر اینها خبیث هستند که میخواهند یزید و ابنزیاد خوشحال شوند! یزید نگفته که خیمهها را آتش بزنید! [اما] اینها [یعنی لشکر ابنزیاد آتش] میزنند. (جگر من کباب است که حرفم را نمیتوانم بزنم. چهخبر است؟! این خودکاریها چیست [که] در این دنیا میشود؟!) بابا! چهموقع یزید گفت آتش بزنید؟! [خیمهها را] آتش زدند. حالا [حضرتزینب (علیهاالسلام)] چه میگوید؟ [میگوید:] یا حجّةَالله! امّالسلمه [حرفها را] بهمن گفته؛ [اما] این مطلب را نگفته [که باید بسوزیم]، اگر ما باید بسوزیم، حاضریم بسوزیم. [امام] گفت: نه! «عَلیکُنَّ بِالفرار.» بچهها همه فرار کردند.
یک بچّهای دامنش آتشگرفته، یکی از اینها [لشکر ابنزیاد] یکقدری رحم داشت، [آنجا] بود، [آتش دامن آن دختر را] خاموش کرد. [آن دختر] گفت، [وقتی از او] محبّت دید، [به او] گفت: راه نجف کجاست؟ [گفت:] بچّهجان! [این] چه سراغی [است که] میگیری؟! [گفت:] میخواهم بابایم را خبر کنم.
حالا آقا که شما باشی! اینها [لشکر ابنزیاد] میخواهند اینها [اهلبیت] را سوار کنند، اینها را نمیبینند. (اُفّ بر آن مدّاحی که بگوید زینب (علیهاالسلام) را زدند! چهکسی میتواند زینب (علیهاالسلام) را بزند؟! اصلاً [آنها را] نمیدیدند. درود به قبر حاجشیخعبّاستهرانی! گفت: اینها را نمیبینند، صدایشان را میشنوند [اما آنها را] نمیبینند.) حالا پیش حضرتسجّاد (علیهالسلام) آمده، میفهمد کار دست ایناست؛ گفت: آقاجان! ما میخواهیم که اینها را [به] اسیری ببریم، یزید گفته، ابنزیاد [گفته؛ اما آنها را] نمیبینیم. گفت: کنار بروید [تا] عمّهام [آنها را] سوار کند. کنار رفتند، عمّهاش [آنها را] سوار کرد؛ اما آخِر که [حضرتزینب (علیهاالسلام)] میخواست خودش سوار شود، یکوقت چشم به نهر علقمه انداخت] و گفت:] عبّاسجان! برادر! [وقتی] من میخواستم سوار شوم، تو زانویت را خم میکردی [و] من پایم را روی زانویت میگذاشتم. یک خداحافظی با عبّاس (علیهالسلام) کرد.
[حالا حضرتزینب (علیهاالسلام)] آمد [و] یک خداحافظی هم با امامحسین (علیهالسلام) کرد [و] گفت:
برادر! چون چاره نیست میگذارمت | ای پارهپارهتن به خدا میسپارمت |
گفتم: زینبجان! اینکار منحصر به تو نیست، مگر دوستان برادرت [این] غم [از دلشان] بیرون میرود؟! آدم دائم باید در غم اینها شریک باشد.
[حضرتزینب (علیهاالسلام)] همه را سوار کرد، حرکت کردند. حالا اینها کجا آمدند؟ کوفه. یک دروازهای بود [که] به آن دروازهساعات میگفتند. هنوز امامسجّاد (علیهالسلام) وارد [کوفه] نشده؛ [اما] میفهمید [که] اینها همه دروازهکوفه [را آذین بستهاند]، چهکسی کرده؟ خلق، باز هم دنبالش برو! باز هم [دنبال خلق] برو! حالا [کوفیان] آمدند، همه گهواره زدند، بچّههاشان [را] در گهوارهها گذاشتند، همهشان دارند عیش و عشرت میکنند، [میگویند:] یزید کافری را کشته [و] اسلام پیروز شده [است]. خفهخون کن! اسلام پیروز شده؟! [مگر با] حسینکشی، اسلام پیروز است؟!
حالا زینب (علیهاالسلام) وارد شد. امر ولایتش را اطاعت کرد، امر ولیّاللهالأعظم، امامالمبین، حجّتخدا را اطاعت کرد؛ یکدفعه صحبت کرد. یکقدری نان و خرما میآوردند [و] به بچّهها میدادند، زینب (علیهاالسلام) از اینجا شروع کرد: اینها را پرت میکرد [و] میگفت: ما آلمحمّد هستیم. (صلوات بفرستید.) ما اُسرای آلمحمّدیم، صدقه برای ما حرام است. (ندا کرد، ندای زینب (علیهاالسلام) مثل ندای امامزمان (عجلاللهفرجه) است، وقتی میآید [و] میگوید: «جاء الحقّ زهق الباطل»[۱]، صدایش همهجا میرود.)
زینب (علیهاالسلام) صدایش همه کوفه را گرفت. همه یکدفعه فهمیدند [که] چهخبر است؟! حالا زینب (علیهاالسلام) شروع کرد به صحبتکردن. یکدفعه همه اینها بیدار شدند، یکدفعه همه [دست] به گریه زدند. گفت: خدا چشمتان را پُر از گریه باشد [و] گریه ادامه داشتهباشد! چهکسی عزیزهای من را کشت؟ شوهرهای شما، همه کشتند. حالا یکوقت ابنزیاد دید [که] الآن شورش میشود، تمام اهلکوفه بیرون ریختند، تمام [آنها] کاسبیها را، دکّانها را بستند، کاسبیها دیگر نیست، همه آمدند استقبال کفّارها را بکنند [و] تماشا کنند. (تماشاگر! کجا میروی تماشا؟!)
حالا یکوقت ابنزیاد گفت: سر حسینش را جلویش ببرید! تا سر را آوردند، یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید [که] اینها توجّه به یکجای دیگر میکنند. یکوقت دید امامحسین (علیهالسلام) را سرش [را] به نی زدند. [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت:
برادر! کی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟! | مگر اینجور داروی دوا بوده؟! |
آخر وقتیکه شمر، سرِ امامحسین (علیهالسلام) را جدا کرد، به خولی داد، گفت: [تو] پیش یزید برو! هر چیزی جایزه گرفتی، [با هم] قسمت میکنیم. وقتی این [خولی به خانه] آمد، سر را در تنور گذاشت. حالا زن خولی بیرون آمد، دید [که] یک هودجی از آسمان [به] زمین آمده، یک زن است [که] همینطور حسین! حسین! میکند. [۲] یکوقت زن خولی صدا زد: من دیگر به تو [یعنی خولی] حرام شدم، تو سرِ امامحسین (علیهالسلام) را [برایم] آوردی! [۳] (خدا إنشاءالله یک توانی بهمن بدهد که شماها را مستفیض کنم.)
حالا یکوقت [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: حسینجان! ببین زینب (علیهاالسلام) میداند [که] برادرش نَمُرده است، [گفت:] حسینجان! بیا با من حرف بزن؛ یا با بچّه صغیر حرف بزن! دلش دارد آب میشود، همهاش [بچّهها] در راه، پدر پدر کردند. یکوقت [سرِ امامحسین (علیهالسلام)] صدا زد: «[أم حَسِبت] أنّ أصحابَالکهفِ و الرَّقیم [کانوا مِن آیاتِنا] عَجَباً»[۴] (دو تا آیه در قرآن خیلی عجیب است: یکی اصحابکهف، یکی [هم] رقیم، [جریان] آنها را نمیخواهم [الآن] بگویم، طول میکشد. حالا من آخر برای شما چه بگویم؟!)
یکوقت [ابنزیاد] دید [که] اینجا دارد شورش میشود، ابنزیاد گفت: اینها را حرکت بدهید! رُو به شام حرکت دادند. [امامسجّاد (علیهالسلام)] گفت: ما را از دروازهساعات نبر! [اما] مخصوص [از آنجا] بردند.
حالا اینکه به شما میگویند، [آنها را در] خرابه [بردند]، خیال نکنید یک خرابهای مثل این خرابهها بوده، این بغل کاخ یزید که امپراطور است که خرابه آشغالی نیست، آنجا بارانداز بوده. آنها آنجا میآمدند، باید پیش یزید به دربار بروند، [تا] اجازه بدهد [که] اینها وارد بشوند، اینها را آنجا بردند. حالا یکوقت یزید دید [که] صدای گریه میآید، ندیمهاش را صدا زد [و] گفت: برو ببین در خرابه چهخبر است؟ گفت: یزید! این بچّه خواب پدرش را دیده. (افّ بر آن آخوندی که میگوید سکینه [رقیّه] دختر امامحسین (علیهالسلام) نیست. زبانت بگیرد! دارد میگوید،) [سر مبارک را] آورد، [حضرترقیّه (علیهاالسلام)] همینطور گفت: بابا! چهکسی رگهای گردنت را جدا کرد؟! باباجان! چهکسی من را به این کودکی یتیم کرد؟! حالا همینطور گریه میکند. حالا یکوقت دید بچّه فُجأه کرد. حالا بچّه را چهکار کند؟! ([این حرفها چیست که یک عدّهای میزنند] نمیدانم چهکسی [گفتهاست که] نمیدانم غَسّاله آمده [او را] بشوید، [دیده که] جانش سیاه است؟!) [حضرتزینب (علیهاالسلام)] همانجا تا رفت [که] بچّه را خاک کند، دید سردابهای آنجا جلویش است. این سردابه مال [برای] اولاد امامحسین (علیهالسلام) [است]. دوباره میگویم: آنجا [حضرترقیّه (علیهاالسلام) را] دفن کرد.
حالا حرف من ایناست: اُفّ بر دنیا! این هنده یکدختری بود، زیباترین دخترها بود، پدرش او را آورد [و] در خانه امامحسین (علیهالسلام) گذاشت [که] کسی گزند به این دختر نزند. حالا یزید گفت: شماها همه کوشش کنید [و] یکدختری که وجیهترینِ دخترها باشد [را پیدا کنید]، من میخواهم او را بگیرم. اینها همهجا کوشش کردند، دیدند [که] این هنده در خانه امامحسین (علیهالسلام) است، او را برایش گرفتند. حالا [هنده] مَلَکه است. یکوقت اینها دیدند [که] دارند آن جادّه را آبپاشی میکنند، میروفند، تمیز میکنند، چهخبر است؟ مَلَکه میخواهد [به بارانداز] بیاید، [میخواهد] خرابهنشینها را ببیند. آخ! مَلَکه تمام خلقت زینب (علیهاالسلام) است؛ اما حالا او [یعنی یزید] آمدهاست و خلافت را غصب کردهاست و زنش هم مَلَکه است. چهخبر است؟! گفتم عزیز من! از خدا خواستم؛ خدایا! هر وقت خواستی من را ببری، یک، دو سهروز من آزاد باشم [و] حرفهایم را بزنم؛ نمیتوانم حرفهایم را بزنم. عزیزان من! این حرفها را یک حاشیه [ای] برای شماها میآیم.
حالا یکوقت دیدند [که] هنده دارد با یک جمعیّت میآید. یک تختی زدند [و] هنده روی آن تخت نشست. گفت: سرِ [یعنی سالار] اُسرا بیاید! زینب (علیهاالسلام) آمد. [هنده] گفت: شما اُسرای روم هستید یا فرنگ؟ [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: ما اُسرای آلمحمّد هستیم. یکوقت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: هنده! من را نمیشناسی؟! من زینبم. اینها برادر من را کشتند، من زینبم، [مگر] من را نمیشناسی؟! یکدفعه این [هنده] خودش را از تخت پایین انداخت، گریبانش را چاک داد، میکرد. آمدند [و] او را گرفتند، در دربار آمد، [هنده] گفت: یزید! تو حسین (علیهالسلام) را کشتی [و] گفتی اینها کافرند؟! از همانجا زینب (علیهاالسلام) دارد افشا میکند.
حالا قربانتان بروم! حالا اینها را، آمدند [و] خانه یزید را چراغانی کردند و خلاصه اینها را وارد کردند. زینب (علیهاالسلام) خودش را مخفی میکرد. [یزید] گفت: این زن کیست [که] خودش را مخفی میکند؟ گفت: زینب (علیهاالسلام) است. [یزید] گفت: الحمد لله [که] خدا برادرت را کشت. زینب (علیهاالسلام) جواب داد [و] گفت: خدا برادرِ من را، جانش را گرفت؛ اما لشکر تو کشتند، «یابنالطُّلقاء!» [یعنی] ای کسیکه جدّ من، پدران شما را آزاد کرد! شما در شرک و کفر بودید، پدر من، جدّ من شما را آزاد کرد. یکدفعه مجلس تکان خورد، این [زینب (علیهاالسلام)] دارد چه میگوید؟! [یزید] گفت: جلّاد! [گردنش را بزن]
(این مثل این مجلسی است که در ایران گرفتهشد. آن مجلس آنجا شد، اینجا هم در ایران شد، من دیگر آخر عمرم است، دارم حرفم را میزنم.) یکنفر بلند نشد که بگوید. آنها مَجوس، خارجیها [گفتند:] یزید! چه میگویی؟! این [زن] داغدیده، برادرش چیز است، [کشتهشده؛] عفوش کن! ([در] این مجلس هم یکنفر [چیزی] نگفت، همه آمدند [و] عمر و ابابکر را تشویق کردند، یکنفر در مملکت اسلامی بلند نشد [که] بگوید آخر علی (علیهالسلام) هم هست!) (صلوات بفرستید. یک صلوات دیگر بفرستید.)
حالا یزید میخواهد بگوید [که] مردم، من را میخواهند، اینکارها را که من کردم، به زینب (علیهاالسلام) و امامسجّاد (علیهالسلام) میخواهد بگوید؛ یعنی اینها [مردم] من را میخواهند. فهمیدی؟! حالا صحبتی کردند، نزدیکظهر شد، اینها را حرکت دادند، یزید میخواهد نماز جماعت بخواند، شما هم بیایید نماز جماعت! (اینجا زمانه فرق کرده، به شما چه میگوید؟ ، بیایید نماز جماعت!) آمدند.
حالا نشستند، یکقدری به ظهر کار دارد؛ [یعنی وقت هست]، امامسجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! تو اجازه بده [که] من اینجا بالای چوبها بروم [و] یک صحبتی بکنم؛ من بالای چوبها بروم؟ همه خندیدند [و] گفتند: دیوانه است. بالای چوبها برود؟! پسر یزید؛ [یعنی] معاویه گفت: [بگذار بالای منبر] برود. [یزید] گفت: بابا! این نگاه به اینجوریاش نکن! اگر برود، خیلی ناجور میشود. گفت: بابا! من دلم میخواهد [که] برود، این یارو که مَثل اینجوری است، ببینیم چهچیزی میخواهد بگوید؟ [امام] بالای منبر رفت.
بالای منبر رفت، یک قصیده خواند، دیگر الآن [چوب] منبر شد. (الآن هم بیشتر منبرها [ی] ما چوب است؛ چوب است! چونکه منبری که حرف خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [روی آن] نباشد، چوب است دیگر. ما، دارم روایت و حدیث نقل میکنم، کسی اعتراض نکند! من دارم روایت و حدیث نقل میکنم. منبری که حرف خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [روی آن] نباشد، چوب است؛ چونکه امامسجّاد (علیهالسلام) گفته چوب است.)
حالا بنا کرد مدح و ثنای خدا را گفتن، مدح و ثنای خدا را گفتن؛ یکدفعه گفت: یزید! تو میگویی [که] من خلیفه اسلام هستم، تو میگویی [که] من خلیفه اسلام هستم، تو زنانِ خودت را پشتپرده [قرار دادی؛ اما] حرم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را، حرم زهرا (علیهاالسلام) را توی مردم آوردی؟! بنا کرد به یزید تندیکردن، یزید دید فلج شد، [حالا] چهکار بکند؟! [امام] یکدفعه گفت: اگر الآن رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) [در ظاهر] بود، جواب رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را چه میدادی [که] اولادهایش را اینطوری کردی؟! مردم در کوچه و بازار دویدند [و گفتند:] بابا! بدانید که اینها بچّههای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند.
ایناست که امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: عمّهجان! من اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. امامحسین (علیهالسلام) را افشا کرد، زینب (علیهاالسلام) امامحسین (علیهالسلام) را افشا کرد؛ اگرنه [میگفتند که] یک کافری را «نستجیر بالله» زبانم لال! یک کافر را کشتند [و دیگر] تمام [شد].
حالا [یزید] چهکار کرد؟ نمازش را خواند و اینها را باز حرکت داد [و] در آن بهاصطلاح کاخش آورد. دید چهکار کند؟ گفت: خدا ابنزیاد و ابنسعد را لعنت کند! من نگفتم [که] پدر شما را بکشند، من گفتم که پدر شما را، بیاید با هم مصالحه کنیم [که] اسلام دو درقهای نشود. خب (مثل اینکه وقتی هارون میخواست موسیبنجعفر (علیهماالسلام) را بگیرد [و به زندان ببرد]، به قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) رُو کرد [و] گفت: یا رسولالله! [اینکه] من بچّهات را [در زندان] میبرم، میخواهم اسلام دو درقهای نشود. مرتیکه [مردک]! تو که غاصب اسلام هستی، چهچیزی [میگویی که] اسلام دو درقهای نشود؟! اینهم عین هماناست.) خلاصه دید که خیلی ناجور شد، تا اینکه یکهفته کاخش را دست حضرتسجّاد (علیهالسلام) داد، همه مردم میآمدند [و] اعلام عزا میکردند، یزید هم آنجا نشستهبود، اعلام عزا میکردند.
حالا خلاصه اینها [اهلبیت] را حرکت داد [که] بیایند دوباره مَثل [به] مدینه بروند، حرفم سر ایناست: [یزید] یک مَحملهایی خیلی اطلسی و اینها درست کردهبود، زینب (علیهاالسلام) آمد [و] یکنگاه کرد، گفت: یزید! ما عزاداریم، مشکی کن! (حالا آنآقا میگوید [که] مشکیپوشیدن درست نیست. پیغام واسهاش [برایش] دادم [و] گفتم: [تا حتّی] یزید مشکی کرده، چرا اعلام عزا نمیکنی؟! ایشان وقتی مُرد، تمام ایران برداشتند [و] مشکی پوشیدند، حالا امامحسین (علیهالسلام) شهید شده، مشکی نپوشند؟! آخر چهچیزی بگویم؟! این [آقا] بهحساب، مرجع [هم] است. مرجع یعنی راهنمای مردم باشد؛ نه [اینکه] از خودش حرف بزند. مرجع باید باشد؛ یعنی یک مرجعیّت، یعنی راهنمای اسلام باشد؛ یعنی متّقی باشد.)
حالا زینب (علیهاالسلام) به روی مدینه حرکت کرد، یزید گفت: چیزی از ما نمیخواهید؟! خواهشی، چیزی ندارید؟! میخواهید پولِ خون پدرت را بدهم؟ زینب (علیهاالسلام) گفت: ما چیزی نمیخواهیم، [اما] آنها که به غارت بردند، آنها بهقول ما بلوزها و لباسها را، همه آنها را مادرم با دستش بافته، آنها را به ما بده! گفت: آنها را به غارت بردند.
زینب (علیهاالسلام) حرکت کرد. (اُفّ بر آن آخوندی که میگوید اینها [یعنی] رقیّه (علیهاالسلام) بچّه امامحسین (علیهالسلام) نیست!) حالا زینب (علیهاالسلام) میگوید: سکینهجان! رقیّهجان! من الآن بروم، جواب بابایت را چه بدهم؟! بلند شو! دارد میگوید جواب بابایت را چه بدهم؟! [به] رقیّه دختر امامحسین (علیهالسلام) [میگوید]. آخر آخوند! این حرف چیست [که] میزنی؟! عوض [اینکه] صدایت بگیرد، دهانت بگیرد! این حرفها چیست [که] میزنی؟! یکحرف بزن [و] مردم را هدایتکن! یک مسئلهای بگو! یک احکام به اینمردم بگو! چرا مخالفت توی اهلبیت میاندازی؟! اینها که میگوید شِرارالخلق هستند، شِرارالخلق اینها هستند؛ نه همه. اینها هستند، اینها هستند که مردم را اینجوری میکنند؛ یا [میگویند] امامحسین (علیهالسلام) نمیدانسته [که] آمده، [اینکه باید] کربلا بیاید، [را] نمیدانست؛ اگرنه بچّههایش را نمیآورد. این حرفها چیست [که] اینها میزنند؟!
حالا حرکت کرد. حالا یزید احترام کرد، سر امامحسین (علیهالسلام) را به حضرتسجّاد (علیهالسلام) داد. [امام] دید بچّهها توان ندارند، یکجایی است [به آن] «رأسالحسین» میگویند، آنجا میگویند سر را به خاک داده. حالا حرکت کرد، سر دوراهی آمد، گفت: اینجا [به] کربلا میرود [و] اینجا [به] مدینه میرود، بشیر [گفت:] کجا برویم؟ [امام به یزید] گفت: یکی دنبال ما [روانه] بکن [که] ماها را بشناسد [و] رئوف باشد. بشیر را روانه کرد، (آخر همیشه در دربار خلفاء، آدمهایی متدیّن هم هست، آنها میخواهند بعضی جاها روانه کنند، آدمهای شَقِی هست، آدمهای اینجوری هم هست، حالا بشیر هم توی دربار است.) گفت: برو به عمّهام بگو! [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: ما شوق کربلا داریم.
اوّل زوّار جابر [بود که به کربلا] آمدهبود، یکسال دیگر [هم] گفتم [که] جابر با عطیّه بود، عطیّه گفت: جابر! بلند شو! صدای زنگ قافله میآید. حالا من گِلِهای که از جابر دارم، [ایناست که] قدمهایش را کوچککوچک برمیداشت؛ [تا] ثواب کند، جابر هم ثوابی بود، (ثوابی نشوید! اطاعتی بشوید! درد من ایناست که هنوز هم ثوابی [یعنی کسیکه بخواهد ثواب کند] هست، پا [بلند] میشود [و] آنجا [به کربلا] لای زن و مرد میرود [تا] ثواب کند.)
حالا اینها [اهلبیت به کربلا] آمدند. هر کسی، خب معلوم بود که اینها کجا بودند؟ هر کسی رفت [و] قبری را در بغل گرفت و میگفت: اینجا بود که علیاکبر (علیهالسلام) بود، اینجا بود که قاسم (علیهالسلام) بود. (این مدّاح نفهم! گفتم فرحزاد و اینها آمدند [و] صحبت خیلی طولانی شد. گفتم: هر کسی بخواهد حرف ولایت [را] بزند، باید القای ولایت به او باشد؛ اگرنه والله! حرف ولایت نباید بزند. حرف ولایت نزن! القای ولایت [باید] باشد؛ چونکه حقیقت ولایت را القا [یعنی کسیکه به او القا میشود] میفهمد. تو کلام خلق توی دهانت است، حرف ولایت را نزن!) حالا جابرش [هم] دارد قدم [هایش را کوچک بر میدارد]، بهدینم! اگر یک فرسخ [فاصله] بود، [یا] یکمیلیارد فرسخ بود، یکقدم میگذاشتم [و] میآمدم [خودم را] روی قبر امامحسین (علیهالسلام) [میانداختم]، من ثواب میخواهم چهکنم؟! من حسین (علیهالسلام) [را] میخواهم، من زهرا (علیهاالسلام) [را] میخواهم، من علی (علیهالسلام) [را] میخواهم، نه خلق را! چرا اینقدر دنبال خلق میروید؟!
حالا دیدند که یک، دو روز [اهلبیت در کربلا] ماندند، بشیر پیش حضرتسجّاد (علیهالسلام) آمد، صدا زد: آقاجان! اینها از بین میروند، اینها که چیزی نمیخواهند، مادر آقا علیاکبر (علیهالسلام) همهاش میگوید: اکبرجان! سکینه (علیهاالسلام) همینطور دارد گریه میکند، همینطور پدر پدر میکند، اینها از بین میروند. امام فوراً اطلاعیّه نازل کرد، میگوید: اهلبیت همه حرکت کنید! [به] مدینه برویم. حالا به امر امام حرکت کردند. حالا به امر امام رُو به مدینه حرکت کردند.
حالا یکقدری که به مدینه کار [یعنی فاصله] داشتند، امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: بشیر! پدر تو شاعر بوده. پدرش را میشناخت. تو هم طبع شعر داری؟ گفت: آره! گفت: جلوتر برو [و اهل] مدینه را خبر کن! این [بشیر] یک پرچم دست گرفت [و] آمد، همینطور میگفت: «قُتِلَ حسین (علیهالسلام)، قُتِلَ امامحسین (علیهالسلام)»: امامحسین (علیهالسلام) را کشتند. شعار بشیر اینبود. همه بیرون ریختند. جان تمام عالم به قربان مادر آقا ابوالفضل (علیهالسلام)! جلو آمد [و] سراغ بچّهاش را نگرفت، گفت: بشیر! آیا حسین (علیهالسلام) زندهاست؟! گفت: سر قبر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بیایید [که] به شما بگویم.
حالا محمل دارد میرود، این جمله را بگویم، حالا عبدالله پی [یعنی دنبال] زینب (علیهاالسلام) میگردد، همینطور دنبال قافله میرود [و] برمیگردد؛ زینب (علیهاالسلام) فهمید. (عبدالله را نگویید [که چرا دنبال امامحسین (علیهالسلام) نبود]، امامحسین (علیهالسلام) [ایشان را] در مدینه گذاشت، گفت: عبدالله! تو [در] مدینه باش! اینها را، بچّهها را سرپرستی کن!) حالا یکوقت صدا زد: عبدالله! من را نمیشناسی؟! گفت: آخر تو که گیسهایت سفید نبود. [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: [از] غم برادر [اینطور شدم].
همه اینها [اهلمدینه] سر قبر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمدند. یکوقت بشیر ندا داد: همه کشتهشدند، فقط کسیکه هست، امامباقر و امامسجّاد (علیهماالسلام) [است]. اینها [اهلبیت] هر کدامشان در خانههایشان رفتند، روایت داریم: اینها دیگر غذای سیر نخوردند. شما یادتان میآید که شب که میشد، از همه خانهها دود بلند میشد [و] چیزی میپختند، روایت داریم: دیگر اینها یکچیزی اینقدر میخوردند که نَمیرند.
قربانتان بروم! فدایتان بشوم! دوباره تکرار میکنم: شما باید با همین کتابها، با همین نوارها [و] با همین حرفها آشنا باشید که با همینها محشور باشید! با همه اینها [جایی] نروید. مبادا جایی بروید [که دیگر] زهرا (علیهاالسلام) به شما راه ندهد! چرا عمویش را راه نداد؟! گفت: چرا رفتی؟! به تمام آیات قرآن! به مقصد خدا، علیّبنابوطالب! خطری که واسه شما هست: هیچچیزی شما را جهنّمی نمیکند، مگر خلق! هیچچیزی شما را جهنّمی نمیکند [مگر این] که شما تقلید از عمَر میکنید! عمَر اینها [ائمّه (علیهمالسلام)] را، عمَر اینها را خلق حساب کرد. شما هم اینها را خلق حساب نکنید! اینها نور خدا هستند.
ببین زمانیکه شما یکقدری با اینها آشنا میشوید، خاک هم شما را احترام میکند، چرا حرّ [را] احترام کردند [و] بدنش خاک نمیشود؟ بدنش مثال همان ائمّهطاهرین (علیهمالسلام) است. اینها که بدنشان هست،] همان] جسم علیّینشان هست، آنها روح خدا هستند، ائمّهطاهرین (علیهمالسلام) روح هستند، عمَر اینها را جسم کرد؛ [یعنی مثل خلق حسابشان کرد که جسم هستند و] از آنجا فساد بهواسطه عمَر در تمام دنیا [پخش] شد. شما تقلید از عمَر نکنید [که] اینها را خلق حساب کنید [که] بروید مشاور [مشابه] درست کنید! شما والله! مرجعتان عمَر است، مرجعتان ابابکر است. بیایید مرجع شما علیّبنابوطالب (علیهاالسلام) باشد!
عزیزان من! قربانتان بروم! آن جمله را دارم میگویم، کسانیکه سخی نیستند، ناقصی دارند. ناقصیشان ایناست که [صفاتالله ندارند]، از «العلم [نورٌ] یقذفه الله [فی قلب] من یشاء» حرف دیگری است؛ اما آنها، خدا میگوید من یک صفاتی بهنام صفاتالله دارم، آن آدمی که سخی نیست، صفاتالله ندارد، ناقصی دارد؛ مثل بچّههای عقبافتاده میشود. خدا نکند [که] بچّههایتان عقبافتاده باشد. الآن یکی [اینجا] آمده [و] میگوید: بچّه من، نمیدانم این گوشش اینجا به چشمش است، عقبافتاده [است]. تو هم عقب افتادهای که سخی نیستی. آخر میخواهی چهکنی [که] این مالها را همینطور جمع [میکنی]؟! میخواهی چهکنی؟! آن قارونش هم لای خاک رفت، تو هم لای خاک میروی. خب از این مالتان یکقدری انفاق کنید! عزیز من! یکقدری فقرا را افشا کن!
مگر احمد کوفی نیست که یکخانه داد، یکخانه هم [امامصادق (علیهالسلام)] گفت: برایت خریدم [که] حدّی به خانه زهرا (علیهاالسلام)، حدّی به خانه امامحسین (علیهالسلام)، حدّی به خانه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، حدّی به خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [است]؟! حالا وقتی [احمد کوفی] میخواست بمیرد، به او داد. گفت: بدانید که امامصادق (علیهالسلام) به عهد خودش وفا کرد. شما هم یککاری بکنید که فردایقیامت ائمّه (علیهمالسلام) به عهدشان وفا کنند.
عزیزان من! قربانتان بروم! فدایتان شوم! خدا با شما چه [کار] کند؟ هنوز کاری نکردی، میگوید: شب خوابیدی [و] بهفکر اینها [فقرا] باش! ای ملائکه! پایش ثواب بنویس! الآن هم همینجور است، دارد پای شما ثواب مینویسد، چهکار کنی که ثواب بنویسد؟! مسجد جمکران لای زنها برو! [آیا] این ثواب است؟! بهقول حاجشیخجعفر شوشتری گفت: میخواهم حرفی بزنم [که] هیچکس نزده [است]، گفت: بیایید از این عبادتهایتان توبه کنید! حالا عزیز من! قربانتان بروم! من حرفم دوباره همیناست: نجات شما ایناست که اینها را خلق حساب نکنید! تا آخر عمرم تکرار میکنم، یکی هم دنبال خلق نروید! توجّه! توجّه به اینکارها را بکنید!
عزیز من! به تمام آیات قرآن! خاک، بدن شما را هم احترام میکند، تمام اشیاء، شما را احترام میکند. چرا احترام میکند؟ [بهخاطر] آن محبّتی که در دل شما هست. چرا؟ [قبلاً] گفتم، در جهنّم پریدم، نه [اینکه] متّقی یکییکی [مردم را] نجات بدهد؛ نه [اینکه] یکییکی را نجات بدهد، میلیاردها را نجات میدهد. چهکسی نجات میدهد؟ آن ولایتی که در قلب آن متّقی است، [نجات میدهد.] در جهنّم پریدم، بهدینم! همه خاموش شدند، اصلاً انگار همه، بهدینم قسم! بهایمانم قسم! همه از جهنّم مرخّص شدند، همه بیرون رفتند. این مثل هماناست که [جبرئیل درباره] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [وقتی ضربت خورد] گفت: ارکان خدا شکست، تمام اهلجهنّم [رقّت کردند؛ آنوقت] آنها نجات پیدا کردند.
او به آن متّقی میدهد [که] همه [آتشجهنّم] خاموش شدند [و] همه بیرون رفتند، جهنّم بود و من، وسط جهنّم ایستادهبودم، دیدم همه خالی شد، هیچکس [در جهنّم] نیست، همه بیرون رفتند؛ امّا اهلدنیا نباشی، اهلتلویزیون نباشی، اهلویدیو نباشی، اهلماهواره نباشی، اهلخلق نباشی، امر خلق را اطاعت نکنی! عزیز من! شرطش ایناست. اینهم روایتش؛ حضرترضا (علیهالسلام) فرمود: «شرطاً شروطها، أنا من شروطها» [یعنی شروط لا إله إلّا الله ما خانوادهایم]. ببین اهل نیشابور [به امام] چه گفتند؟! حرفی بزن [که] از دو لب جدّت رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) شنیدهباشی. حضرت فرمود:«شرطاً شروطها، أنا من شروطها» شروط لاإلهإلّاالله ماییم.
بهدینم! جگر من از دست اینها که میگویند ما خوبیم [و] خوب نیستند، خوناست. کجا تو شرطت با امامزمانت است؟! او دارد میگوید: گریه میکنم، اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. تو چهکار میکنی؟! تویی که میگویی من دوست امامزمانم! پس چرا میگوید: اگر با دین رفتی، ملائکه تعجّب میکنند؟! کنارت زده، بیا امامزمان (عجلاللهفرجه) لایَت [یعنی تحویلت] بگیرد، قربانت بروم! امامزمان (عجلاللهفرجه) کجا کنارت میزند؟ آنموقعی که گناه کنی. گفتم، تکرار میکنم: یک ثوابهایی است [که] گناه است! یک گناههایی است [که] ثواب است! الآن [چون] طرفدار او نیست، میگویند این گنهکار است، [طرفداری] آن ثواب است. بس است دیگر همینجا [بیشتر نگویم]. حالا قربانتان بروم! دلم میخواهد به این حرفها یقین کنید!
امروز روز اربعین است. اربعین گفتم یعنی مثل امروز اینها [به] آنجا [یعنی کربلا] آمدند. حالا ببین قربانتان بروم! حالا امامحسین (علیهالسلام) با شما چه [کار] کرده؟ میگوید: قبر من در دل شماست. کجا به [دنبال] عبادتهای خیالی میروی؟! میگوید: قبر من در دل شماست؛ یعنی ای دوستان من! مرا فراموش نکنید! کجا فراموش میکنی؟ آنموقعیکه گناه کنی. کجا امامحسین (علیهالسلام) را فراموش نمیکنی؟ آنموقعیکه میگوید سهروز سهروز، نانم را نمیخوردم [و] به مردم میدادم. بهفکر مردم باشید! فکرِ مردم [بودن]، فراموشنکردنِ حسین (علیهالسلام) است!
البتّه این [را] هم دارم میگویم: خیلی باید مواظب باشید! مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید [و] مردم را جدا کند. این صدقاتی هم که میدهید، باید خیلی مواظب باشید [که] به اهلش بدهید! اهل؛ یعنی اهلزهرا (علیهاالسلام)، حضرتزهرا (علیهاالسلام) باشد، اهل امامحسین (علیهالسلام) باشد، اهل اینها باشد نه نااهل باشد. اگر صدقات شما، زیارت شما، همه قبول است، چرا میگوید بیدین میروی؟! پس قبول نیست. خیلی باید توجّه کرد! امروز همه مردم قاطی شدند. مثل ماستِ اردهشیره قاطی شدند. اوّلها شیره بود، ارده قاطی است، حالا ماست هم قاطیاش شده [است]. توجّه! توجّه [داشته] باشید! دوباره تکرار میکنم: إنشاءالله امیدوارم [که] شما مواظب باشید یک ثوابهایی است [که] به اسلامتان [و] به ولایتتان، خدشه نخورد! خدشه نخورد! هر کجا میخواهی برو! خارج برو [اما مواظب باش که اسلام و ولایتت] خدشه نخورد! خب خارج رفتند، دوباره تکرار میکنم: او که خدشه نخورده، تو چرا میروی [و] خدشه میخوری؟! تو همینجا در شهر دارالمؤمنین خدشه میخوری نه [در] خارج! گفتم که جا [و مکان شرط] نیست قربانت بروم! خب.
خدایا! تو را به حقّ امامزمان! اینها که از تو دور هستند، از ما دور کن!
خدایا! اینها که میخواهند خدشه به ولایت ما، خدشه به اسلام واقعیِ ما بزنند، آنها را از ما دور کن!
خدایا! خودت را و اهلبیت را به ما نزدیک کن!
خدایا! این حرفها که زدیم، به اینها القا بشود!
خدایا! به حقّ پیغمبر، امیرالمؤمنین، فاطمهزهرا، امامحسن [و] امامحسین، خدایا! قسمت میدهم که ما به عبادتهایی که، عبادتهایی که خیالی است، ما را از آنها دور کن!
خدایا! تو را به حقّ امامزمان! تو را به حقّ خوبهای تمام خلقت! خدایا! ما را به خودمان واگذار نکن!
خدایا! رفقای من را عاقبتشان را بهخیر کن!
خدایا! اگر اینها رجعت نیستند، با رجعت آشنایشان کن!
خدایا! بفهمند! هوشیار باشند [که] خدشه به ولایتشان نخورد!
خدایا! جلسه چهارشنبه را، این جلسات را، خدایا! والله! بالله! شما از من خیلی بهترید؛ چونکه ولایت را افشا میکنید. من دیشب اینقدر با امامزمان (عجلاللهفرجه) حرف زدم [و] گفتم آقاجان! من پیر هستم، صدایم نگیرد! جوری نشود [که نتوانم] عمّهات را افشا کنم! الحمد لله افشا شد، شما قدر افشا را بدانید! إنشاءالله این نوارها را گوش بدهید! هم گوش بدهید [و] هم عمل کنید!
امیدوارم خدا شما را از تمام بلاها حفظ کند!
امیدوارم باطن امامزمان، روز به روز به توفیقات شما بیفزاید!
امیدوارم ولایت در قلب شما باشد! روز به روز این ولایت نموّ کند؛ نه سقوط کند!
ببین قربانت بروم، فدایت بشوم، ایننیست که، شما باید این ولایت به شما القا بشود، به اویس القا شده، ببین همینجور که [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] به اویس گفت: برادرِ من است، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: هر کسی دینش را در اینزمان [یعنی آخرالزّمان] حفظ کند، او هم برادرِ من است. من دلم میخواهد همهتان اویس باشید!
(با صلوات بر محمّد)
- ↑ (سوره الإسراء، آیه 81)
- ↑ حضرتزهرا (علیهاالسلام) سر را به سینه چسباند، گفت: عزیز من! چهکسی رگهای بدنت را جدا کرد؟! یکقدری نوحهسرایی کرد./سخنرانی اربعین 90؛ عبادتهای خیالی
- ↑ شاید یکذرّه خاکستر روی این سر از تنور باقی ماندهبوده که زینب (علیهاالسلام) گفت چهکسی به سرِ تو پاشیده خاکستر؟/سخنرانی اربعین 92؛ نه اسلام داریم، نه ولایت
- ↑ (سوره الكهف، آیه 9)
- درباره متقی
- روضه وداع امامحسین با حضرتزینب
- عبارت مبهم
- روضه شهادت امامحسین و آتشزدن خیمهها و حضرتزینب
- روضه آن دختری که دامنش آتش گرفتهبود
- روضه سوار کردن اهلبیت
- روضه حضرتزینب و سوار کردن اهلبیت
- روضه خداحافظی حضرتزینب با آقا ابوالفضل
- روضه خداحافظی حضرتزینب با امامحسین
- روضه خطبه حضرتزینب و معرّفی اهلبیت
- روضه خطبه حضرتزینب و گریه کوفیان
- روضه خطبه حضرتزینب و نجوایش با سرِ امامحسین
- روضه سرِ امامحسین در تنور خولی
- روضه خطبه حضرتزینب و نجوایش با سر امامحسین
- روضه حضرترقیّه
- روضه نجوای هنده با حضرتزینب
- روضه حضرتزینب در مجلس یزید و حمایت خارجیها از او
- روضه خطبه امامسجّاد
- روضه به غارترفتن لباسهایی که حضرتزهرا آنها را با دستان مبارکش بافتهبود
- روضه رأسالحسین
- روضه رسیدن اهلبیت به کربلا
- روضه اهلبیت در کربلا و امر امامسجّاد به حرکت به سوی مدینه
- روضه رسیدن اهلبیت با بشیر به مدینه و اُمّالبنین
- روضه رسیدن اهلبیت با بشیر به مدینه و عبدالله و دنبال حضرتزینب گشتن
- نوارها