اربعین 78

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
اربعین 78
کد: 10175
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-03-13
تاریخ قمری (مناسبت): ایام اربعین (18 صفر)

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! خدمت شما عرض می‌شود که ما بنا شد از اربعین صحبت کنیم. اربعین بوده‌است، نه این‌که این آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) اربعینش [حالا] شده، [از قبل] بوده. «و واعدنا موسی ثلاثین لیلةً و أتممناها بعشر، فَتَمّ میقاتُ ربّه أربعین لیلة»، اربعین بوده؛ یعنی چلّه بوده [است]. گِل آدم را هم می‌گویند [که] مثلاً چهل‌روز خب خیس کرده [است]. مگر خدا چه می‌گوید؟ خدا هر کاری می‌کند، یک مقصد دارد. این آسمان‌ها و این [زمین] ها [را] هم می‌گویند [که] مثلاً [در] چهل‌روز [خلق کرده]، حالا از آن‌طرف هم ببینید که مثلاً در هند چلّه‌نشینی هست.

این چلّه بوده [است]. حالا اگر یک مهندسی که در یک آبادی است، ادّعا می‌کند [و] بگوید که چلّه نبوده‌است و بدعت است و سوّم نبوده‌است؛ بابا! تو خودت که تولید نداری، به مردم نمی‌دهی، جلوی تولید را نگیر! چرا جلوی تولید را می‌گیری؟ اگر اربعین نیست، چرا امام‌حسین (علیه‌السلام) اربعین دارد؟ من از آقای‌مهندس تقاضا دارم، باید این‌جوری جواب این [شخص] را داده‌باشد؛ یا به‌من تلفن زده‌باشد، من به او [جوابش را] بگویم [و] به تخت سینه‌اش بزنم. به سینه‌ای که اصلاً تولید ندارد، تولید ولایت ندارد، تولید سخاوت ندارد، این سینه نیست. سینه، آن سینه‌ای است که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌بوسید؛ [یعنی سینه] زهرا (علیهاالسلام). سینه مؤمن باید تولید داشته‌باشد. چرا به‌من تلفن نزدی که این همین‌جور نادان بماند؟ بعد در یک آبادی که این‌قدر معظّم است و نفرات دارد، تمام این‌مردم را گمراه کند! ای مهندس! مگر نیست که می‌گوید که اگر کسی مُرد، ولیمه بده؟ ولیمه واجب‌تر از همه [چیز] است، چرا می‌گوید [ولیمه] بده؟ من چلّه می‌خواهم برای مادرم، برای پدرم ولیمه بدهم، چرا می‌گویی بدعت است؟ بدعت تویی که بدعت [را] نمی‌دانی چه‌چیز است؟ بیشتر این‌مردم خودشان بدعت هستند که بدعت [را] نمی‌دانند چیست؟ خودت بدعت هستی.

پس معلوم شد که چلّه بوده‌است؛ پس چلّه احترام دارد. حالا هم تمام دوست‌های امام‌حسین (علیه‌السلام)، دوست‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) برای پدرشان، مادرشان یک چلّه‌ای دارند. آن‌ها هم که چلّه‌نشین هستند، مثلاً چهل‌روز که یک‌کاری می‌کنند، هرچند شرعی نیست؛ اما خدا این‌قدر کرامت دارد، در صورتی‌که [آن فرد] نماز نمی‌خواند، روزه نمی‌گیرد، طهارت نمی‌گیرد؛ اما چون‌که یک زحمتی می‌کشد، خدا یک‌چیزی به او می‌دهد. این زحمتی که می‌کشد، خدا شرمش می‌آید [که به او چیزی ندهد]، این [شخص] رفته [و] خودش را این‌جوری بسته، این‌جوری هم بزند، [این کارهایی که در ریاضت می‌کنند]، من این [کار] ها را نمی‌خواهم بگویم، می‌دانید که [در] هند چه‌کار می‌کنند؟! [بالأخره] خدا یک‌چیزی به او می‌دهد؛ [هرچند] کارش صحیح نیست؛ اما خدا چه‌کار می‌کند؟ یک‌چیزی به این [شخص] می‌دهد، می‌گوید حالا این [چیز] را می‌خواهد، آره دیگر! مثل این‌که [شخصی] مثلاً پیش امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آمده [و] می‌گوید: تو امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هستی؟ می‌گوید: آره! می‌گوید: اگر [امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه)] هستی، [این] بیل من را پارو کن! خب بفرما! یک‌خُرده [که راه] رفت، یک‌مرتبه دید [که] یک پارو [به] پشتش است. این یارو هم می‌آید خودش را به این‌چیزها می‌زند، خب خدا هم یک‌چیزی به او می‌دهد.

حالا من مقصدم این‌است که از این‌جا إن‌شاءالله شروع می‌کنیم که این اُسرا به‌قول بعضی‌ها، که این‌ها اسیر هم نیستند، [از کربلا حرکت کردند]. الآن هم من بگویم، آقایان در مجلس هستند، می‌گویند خود امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) [درباره این اهل‌بیت] گفته [اسیر]. تو حالی‌ات نشده! اگر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌گوید اسیر، [می‌گوید:] برای عمّه‌ام، برای اسیری عمّه‌ام گریه می‌کنم، نه این‌که تو حساب بکنی اسیری عمّه‌اش مثل این اسیرهاست که می‌آورند، اسیر خلق است. نه، نه زینب (علیهاالسلام)، نه امام‌سجاد (علیه‌السلام). [این] نیست. از کجا تو می‌گویی؟ شخصی [که طرف‌دار یزید بود؛ یعنی شیعه ابوسفیان بود، به] شام آمده، [به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) رُو کرد و] گفت: الحمد لله، سرزنش زد به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) [و] گفت: الحمد لله خدا شما را اسیر زنجیر کرد. [امام] گفت: زنجیر اسیر من است. [امام یک] نگاه کرد، تمام دانه‌هایش ریز شد [و به] زمین ریخت، آن‌ها همه وحشت بَرِشان داشت. باز [امام] نگاه کرد تِق، تِق، [دانه‌های زنجیر] رفت این‌جا [سرِ جایش قرار گرفت]. گفت: ببین زنجیر اسیر ماست. یک خلقت اسیر زینب (علیهاالسلام) است، نه زینب (علیهاالسلام) اسیر است. چرا متوجّه نمی‌شوید؟! زینبی که می‌گوید «اُسکُتوا»، نَفَس‌ها در سینه [ها] می‌پیچد، شتر نمی‌تواند پایش را حرکت بدهد. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: زنگ‌ها [ی شترها] دیگر صدا نکرد، این‌جور [زینب (علیهاالسلام)] تصرّف دارد، این‌چه اسیری است؟! اسیر آن‌است که اسیر این [شخص] باشد [که به او] بگوید این‌طرف برو! این‌طرف برو! مگر اگر الآن جواب من را می‌خواهی بدهی [و] بگویی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) گفت [اسیر]، عزیز من! [جوابت را می‌دهم که] آن‌ها اصیل هستند نه اسیر. اسیر تویی که این [مطلب] را متوجّه نیستی! نسبت به امامت، نسبت به حجّت‌خدا، نسبت به اولیاء خدا، نسبت به زینب (علیهاالسلام) معرفت نداری.

حالا آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمده [که] وداع کند، [با اهل‌خیمه] وداع کرد. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) حرف‌ها را به اُمّ‌السلمه زده‌بود، اُمّ‌السلمه هم به حضرت‌زینب (علیهاالسلام) زد. بعد [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] پیش پدرش آمد [و] گفت که پدرجان! آیا اُمّ‌السلمه هر چه می‌گوید، ما قبول کنیم؟ گفت: هر چه می‌گوید، من [به او] گفته‌ام. زینب (علیهاالسلام) از اُم‌السلمه گویا خواسته‌بود، اُمّ‌السلمه این قضایا را خوب می‌داند، شاید زینب (علیهاالسلام) نمی‌داند. زینب (علیهاالسلام) وقتی‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) دست ولایت در قلبش گذاشت، ماوراء را می‌داند. قبل از این [دست در قلبش] نگذاشته‌بود، ببین من چه می‌گویم؟ زینب یک‌آدم عادی بود، حالا [اُمّ‌السلمه] به او گفت که زینب‌جان! هر موقع که حسین آمد، طلب پیراهن‌کهنه کرد، نیم‌ساعت یا یک‌ساعت بیشتر زنده نیست.

امام‌حسین (علیه‌السلام) اوّل آمد وداع با حضرت‌سجّاد کرد، روایت داریم: حضرت‌سجّاد می‌گوید: از زِره پدرم خون [به] بیرون جستن می‌کرد. وداع کرد، [امام‌سجّاد] گفت که عزیز من! پدرجان! مگر خودت را معرّفی نکردی؟ [امام‌حسین (علیه‌السلام)] گفت: [به آن‌ها] گفتم [که] مادرم زهراست، پدرم علی (علیه‌السلام) است، جدّم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. گفتند: «بغض أبیک»، این‌ها [که گفتی همه‌اش] درست‌است، ما [به‌خاطر] بُغضی که با بابایت داریم، تو را می‌کشیم. حالا [امام‌حسین (علیه‌السلام)] آمده با تمام این‌ها خداحافظی کرد، خدا یکی از وعّاظ محترم را تأیید کند! گفت: تاحتّی با زینب [فضّه] خداحافظی کرد. حالا یک‌دفعه گفت که زینب! پیراهن‌کهنه به‌من بده! تا [این‌را] گفت، زینب (علیهاالسلام) غَش کرد [و] افتاد. دید که دیگر این‌جا نمی‌تواند تحمّل کند، امام‌حسین (علیه‌السلام) نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر بیشتر نیست.

حالا لشکر هم «هل من مبارز» می‌طلبد، امام‌حسین (علیه‌السلام) دست ولایت، ([امام] خود ولایت است.) در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، در زینب (علیهاالسلام) تصرّف کرد. چرا؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد خرج راه به زینب (علیهاالسلام) می‌دهد، امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد چه [کار] می‌کند؟ زینب (علیهاالسلام) متقی شد. یک کسی‌که می‌خواهد [به] یک مسافرت برود، باید چه آن‌طرف کار کند؟ آماده‌اش کرد، چیزی به او داد. این‌است که دارم می‌گویم: عزیزان من! اگر شما متقی بشوید، هفتاد و دو فرقه را به‌دینم! محکوم می‌کنید. زینب (علیهاالسلام) متقی شد، یزید سگِ کیست در مقابل زینب (علیهاالسلام)؟ ابن‌زیاد سگِ کیست در مقابل زینب (علیهاالسلام)؟ مسلّط به کلّ خلقت است؛ نه به کلّ ظالم، زینب (علیهاالسلام) مسلّط شد به کلّ ظالم. ظالم در مقابل زینب (علیهاالسلام) مانند یک موش می‌ماند، این‌جوری می‌شود. چون‌که خائن همین‌جور است، خائن کوچک است، خدا خائن را تأیید نکرده، تو دنبالش می‌روی.

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) در میدان آمد و خلاصه وداع کرد و شهید شد. (من می‌ترسم اگر تمام قضایای کربلا را بگویم، نوار چیز [گنجایش] نداشته‌باشد [و] آن مقصدی که دارم عملی نشود.) خب حالا صبح شد و این‌ها همان غروب آفتاب، سرها را جدا کردند و بردند. اما بنا شد چه‌کار کنند؟ بنا شد این‌ها را هم دستور دارد از ابن‌زیاد [که] این‌ها را اسیر کند. این‌ها همه می‌خواستند صبح سوار شوند، این‌ها [لشکریان ابن‌زیاد] بچّه‌ها را درست نمی‌دیدند. زینب (علیهاالسلام) گفت: همه‌تان کنار بروید! همه را سوار کرد. اما یک‌چیزی بود، وقتی همه را سوار کرد، رُو به نهر علقمه کرد [و] گفت: عباس‌جان! برادر! کجایی؟ من هر موقعی می‌خواستم سوار شوم، تو زانویت را این‌جوری [خم] می‌کردی، من پایم را روی زانویت می‌گذاشتم. ابوالفضل‌جان! برادر! خداحافظ! سوار شد.

حالا آن‌موقعی‌که امام‌حسین (علیه‌السلام) دست ولایت در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، یک امریّه‌ای به زینب (علیهاالسلام) صادر کرد. گفت: خواهرجان! صبرت را شیطان نبرد! مبادا صبرت را شیطان ببرد! تا این‌جا مأموریت من بود از طرف خدای تبارک و تعالی؛ اما از این‌جا تو مأموریت داری، امر من را باید اطاعت کنی! [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: به دیده‌منّت دارم، خلاصه گفت: برادر! این‌قدر صبر می‌کنم که صبر از دستم عاصی شود. [امام‌حسین (علیه‌السلام)] گفت: خواهرجان! بدان که در شام دارند سَبّ [یعنی لعنت به] پدر ما می‌کنند، باید این‌قدر استقامت کنی که پرچم ابوسفیان و پرچم معاویه را بِکَنی، پرچم علی (علیه‌السلام) را نصب کنی. گفت به دیده‌منّت دارم؛ اما گفت شرطش این‌است [که] تو آن‌جا در کوفه یک خطبه بخوانی! در مجلس یزید هم خطبه بخوانی! زینب (علیهاالسلام) برای خودش یک‌چیزی شد [یعنی متقی شد]، تمام این (می‌گویم، دوباره تکرار می‌کنم) هفتاد و دو فرقه را محکوم کرد. آن‌ها محکومند، این‌قدر زینب (علیهاالسلام) قوی شد که روایت داریم (درهم حرف می‌زنم.) یک‌نفر پیش یزید آمد [و] گفت یزید! (در مجلس ابن‌زیاد، در مجلس یزید، در شام) گفت: یزید! ما هر دفعه که به این‌ها حمله می‌بردیم، این‌ها خودشان را [به] یک‌جا می‌کشیدند، قُلُنبه می‌شد [یعنی خودش را مخفی می‌کرد]. [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت: مادرت به عزایت بنشیند! [در] کوفه هر خانه‌ای صدای گریه‌اش از شمشیر برادر من بلند است، تو این حرف چیست [که] داری می‌زنی؟! ببین زینب (علیهاالسلام) چه‌کرد؟! ساکتش کرد. گفت: ای تملّق‌گو! برو [در] کوفه، هر خانه‌ای را می‌بینی، صدای داد بلند است! برادر من، هفتاد هزار لشکر را دوازده‌فرسخ صفّ‌آرایی کرد. ما این‌جوری می‌کردیم؟! مگر شما قدرت دارید؟! مگر شما شهامت دارید؟! شما ضلالت دارید.

حالا زینب (علیهاالسلام) آمده، یک خطبه خواند، کجا؟ کوفه. خبر به ابن‌زیاد دادند: ابن‌زیاد! خودِ علی دارد حرف می‌زند. اگر ادامه پیدا کند، ممکن‌است [که مردم] شورش کنند؛ چون‌که زن و مرد دارند گریه می‌کنند. [ابن‌زیاد] گفت: سرِ برادرش را [جلویش] ببرید! تا سرِ امام‌حسین (علیه‌السلام) را بردند، زینب (علیهاالسلام) دید که توجّه این‌مردم یک‌خُرده به این [زینب] کم شد، دارند یک‌جایی [را] نگاه می‌کنند، دید [سر] امام‌حسین (علیه‌السلام)است.

حالا دارد حالیِ مردم می‌کند، ببین باباجانِ من! گفتم که، یک دوست‌عزیزی دارم، خدا إن‌شاءالله پدرش را، عاقبتش را به‌خیر کند! این جوان را هم ببخشد! این‌جور که صحبتش شد [در مورد] یقین، گفت: ما چه‌کار کنیم [که] امام را بشناسیم؟ یقین‌مان به امام یعنی‌چه؟ گفتم: یعنی در خلقت بدانی که کسی مانند حسین (علیه‌السلام) نیست، کسی مانند علی (علیه‌السلام) نیست که ما طرفش برویم، این امام‌شناسی است. کسی هم مانند خدا در ظاهر نیست که ما پرستشش کنیم، این خداشناسی است، این توحید است.

حالا زینب (علیهاالسلام) می‌خواهد به این‌مردم بگوید؛ یعنی امام نمی‌میرد، سرش هم حرف می‌زند. حالا هم حضرت‌زینب (علیهاالسلام) دارد امر به معروف می‌کند، شبیه است. اصلاً والله! بالله! من زینب (علیهاالسلام) را دارم می‌بینم، قوی‌بودنش [را] هم به روح رسول‌الله! [دارم] می‌بینم، قوی‌بودنش [را] هم می‌بینم، نه که بدانم. این‌قدر زینب (علیهاالسلام) قوی است! قد و بالایش را دارم می‌بینم. گفت: برادر! با ما حرف بزن! اگر [با من حرف] نمی‌زنی، با بچّه صغیر [حرف] بزن! [امام فرمود:] «أم حَسِبت أنّ أصحاب‌الکهف و الرّقیم کانوا من آیاتنا عجباً.» حسین (علیه‌السلام) چه دارد می‌گوید؟ می‌گوید: زینب‌جان! در تمام قرآن مانند اصحاب‌کهف و رقیم عجیب نیست، این‌کار من عجیب‌تر است. این‌ها از [دوره] دقیانوس در غارها آمدند [تا] دین‌شان حفظ باشد؛ این‌مردم کوفه، این‌ها که چندین‌سال، بیست و دو سال دنبال جدّ من نماز خواندند و الله‌أکبر گفتند و حجّ رفتند و عمره رفتند و نماز خواندند، نمازشب خواندند، من را کشتند، این عجیب است.

چه داری می‌گویی [که] زینب (علیهاالسلام) مضطرّ است، سرش را نمی‌دانم، به محمل زد؟ دهانت بگیرد! خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! خدا حاج‌شیخ‌عباس [را] بیامرزدش، گفت: وقتی نگاه به‌سر برادر کرد، گفت: سر من هم باید مثل سر تو خونی باشد! به محمل زد. می‌خواهد شبیه برادرش باشد، چه داری می‌گویی؟ سر در اختیار زینب (علیهاالسلام) است، (ای «لا إله إلّا الله» ای آخوند نادان! کجا تو حرف ولایت می‌زنی؟!) سر در اختیار زینب (علیهاالسلام) است، نه زینب (علیهاالسلام) در اختیار سر. حالا این‌ها را حرکت دادند، دیدند خیلی چیز می‌شود [رسوا می‌شوند]، تمام مردم کوفه، زن و مرد گریه می‌کنند. فقط حضرت‌زینب (علیهاالسلام) یک‌چیزی به آن‌ها گفت، گفت: خدا چشم شما را همیشه گریان کند! چه‌کسی برادر ما را کشت؟ مردهای شما کشتند، حالا آمدید و گهواره‌های زَر آوردید و گهواره‌های طلا آوردید و به تماشای ما [آمدید]؟!

اُسرا را رُو به شام حرکت دادند، حالا که حرکت دادند، قضایایی در این راه‌ها هست. آمدند یک‌جایی این‌ها [را] منزل کردند، یک راهبی بود. همین‌ساخت که بود، دید یک سرهای خیلی منوّر، نور دارد به آسمان می‌رود. باباجانِ من! عزیزجان من! آن چشمی که ولایت در آن باشد، نور را می‌بیند. چشمی که ولایت در آن نباشد، خودش ظلمت است، ظلمت می‌بیند. آن‌ها چه می‌دیدند؟ راهب چه می‌بیند؟ حالا آمد و یک پول خیلی زیادی داد، گفت: امشب شما سر را به‌من بدهید! ایشان دارد با سر امام‌حسین (علیه‌السلام) نجوا می‌کند، همین‌طور گفت:

ای سر پاک! تو مگر یحیایی؟[به] گمانم أبی‌عبداللهی؟!

تا صبح نجوا کرد. حالا صبح سر را آورد، [این‌ها را] قسم داد [که] سر را به نی [نیزه] نزنید! این حالی‌اش نیست، این‌ها مَست هستند، مَستند و مَست خیال هستند، خیال پول دارند.

حالا حرکت دادند، این‌ها را که حرکت دادند، پیش‌بینی که من دارم می‌کنم. یزید روی شهوت، وقتی می‌خواست زن بگیرد، به تمام این چند بلاد اعلام کرد [که] من یک‌زنی، دختری خیلی زیبای خوشگل می‌خواهم. آخر باباجان! یزید امپراطور است، یزید چند خاک دستش است، به‌غیر [از] یک ایران است که حالا یک ایران است. حَلَب را دارد، نمی‌دانم چند خاک دست یزید است دیگر. این همان سلطنت است که هارون می‌گوید ای ابر! ببار! هر کجا بباری! مِلک من است. یزید هم این‌جوری است، یک دیکتاتور است، یک دیکتاتور بی‌دین و بی‌مذهب و لامصبّ است. حالا این‌ها را آوردند، کجا؟ شام.

وقتی [به] شام آوردند، گویا (خدا حاج‌شیخ‌عباس را بیامرزد! گویا این‌جوری در نظرم است، خیلی یقین به آن ندارم) که آن مجلس را خیلی آراسته نکرده‌بودند؛ یعنی تمامی چراغانی نکرده‌بودند. این‌ها را دو روز، سه‌روز، در آن خرابه گذاشتند؛ یعنی در آن بارانداز که به‌اصطلاح این‌جا؛ یعنی چراغانی‌اش تکمیل بشود. خب این‌ها را، این اُسرا را که از درِ دروازه وارد کردند، این‌ها، مردم می‌دیدند، از دروازه‌ساعات وارد کردند، در این خرابه آوردند، مردم [به] تماشا می‌آمدند. تا این‌که یک همهمه‌ای در شام افتاد، که بعضی‌ها هم یک نان و خرما می‌بردند. زینب (علیهاالسلام) نان‌ها و خرما را پرت می‌کرد، می‌گفت: ما اهل‌بیت نبوّت هستیم، اهل‌بیت رسالت هستیم، اهل‌بیت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستیم، این یواش، یواش، دارد یک خلاصه برقی می‌زند. تا این‌که این یزید هر کجا زد، به او گفتند: یک‌دختری در خانه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) [و] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [است که] زیباترینِ تمام این‌مردم، دختران خلق [است]. رفت [و] بالأخره به زور [از او] خواستگاری کرد و این‌جا [در کاخ] رفت و این هنده حالا ملکه شده [است].

ببین دارم می‌گویم پیش‌بینی، خدا هم آن‌جا [در کاخ یزید] گذاشته، پیش‌بینی گذاشته [که] چه‌کار بکند؟ آخر حریف خدا که نمی‌توانی بشوی که! فرعونش شکم زن‌ها را پاره می‌کرد. چرا باباجان! متوجّه نیستید؟! چرا ما اندیشه نداریم؟! چرا فکر نداریم؟! چرا گول می‌خوریم؟! چرا هر کجا روی خیال خودمان می‌رویم؟! مگر می‌شود حریف خدا شد؟! زیر تخت فرعون، موسی [را] درست می‌کند.

حالا هنده را آن‌جا [در کاخ یزید] گذاشته، حالا [هنده] گفت که خب من هم می‌خواهم بروم این اسرا را ببینم، حالا آمده. دیدند دارند آب می‌پاشند و آن راه را آب دادند، میز گذاشتند، مبل گذاشتند. (ای دنیا! خراب شوی! چه‌چیز در تو تولید می‌شود؟! چرا علاقه به‌دنیا دارید؟! ببین تولید دنیا چیست؟!) حالا [هنده] آمده، تختی گذاشتند و زنان اعیان و اشراف همه دور این هنده هستند، زینب (علیهاالسلام) هم آن‌جاست. [هنده] گفت: بزرگ این قافله کیست؟ حضرت‌سجّاد فرمود: زینب، عمّه‌ام است. گفت: شما اُسرای کجایید؟ گفت آل‌محمّد. [پرسید] آل‌محمّد؟ گفت: آره!

باباجانِ من! عزیزجان من! در هر کارگاهی هستی، هر کجا زیر این آسمان هستی، در هر مملکتی هستی، در هر جایی می‌خواهی باش، انگلستان باشی، نمی‌دانم هر شهری می‌خواهی باش، هر خاکی می‌خواهی باش، اتّصال باش! من به فدای یک‌نفر بشوم، وقتی می‌خواست خارج برود، آمد [و] از من مشورت کرد. والله! من خُرد می‌شوم [که] ایشان از من مشورت می‌کند، مگر من چه‌کسی هستم؟! یک بچّه رعیت هستم. بزرگی‌اش است که می‌آید [با من] مشورت می‌کند، بزرگی پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بود که از سلمان مشورت کرد. گفتم: عزیزم! برو! اتّصالت را قطع نکن! تو در مسجدی، اتّصال به کجایی؟ در خانه خدایی، اتّصال به کجایی؟ عزیز من! جا مطرح نیست، والله! [مطرح] نیست، اتّصال مطرح است.

حالا زینب [هنده] در کاخ یزید است، اتّصال به خانه علی (علیه‌السلام) است، به خانه زهراست. این هوا و هوس، آن محبّت را [از بین] نبرده. عزیزم! فدایتان بشوم، یک‌کاری بکنید که محبّت در گلوله‌های [گلبول‌های] خون‌تان باشد. ولایت حلقی نداشته‌باشید! از کجا ولایت حلقی دارید؟ می‌خواهی تعریفت را بکنند؛ یا می‌خواهی پول بگیری، ولایت تا این‌جایت است. این ولایت‌های حلقی، در حلقت است. مثل یک لقمه‌ای می‌ماند که نخوردی، در گلوله‌های خونت برود، در حلقت است، از حلقت هم بیرون می‌آید، استفراغ می‌کنی. جسارت شد! این حرفِ ولایت در حلقت است، نه ولایت. اگر ولایت در دهان تو باشد، به تمام اشیاء بدنت سرایت می‌کند.

حالا هنده‌عزیز، فدایتان بشوم، چیست؟ اصلاً یزید، اصلاً کاخش، اصلاً این حرف‌ها در خون و پوست هنده سرایت نکرده، همین جایش مانده، حواسش در خانه زهراست. عزیزان من! فدایتان بشوم، من به زن و مرد می‌گویم، من به تمام خلق می‌گویم. والله! من به‌هیچ شخصیّتی، به هیچ‌کسی، شخصیّت حرف نمی‌زنم. من دارم با یک خلق حرف می‌زنم، حواس‌تان این‌طرف [و] آن‌طرف نرود! تمام دوست‌های امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) باید این‌جوری باشید! یک ماشین و یک آقا و یک نمی‌دانم این [اسم] ها که به شما می‌گویند، این‌ها چیزی نیست که! اگر حُجّة‌الاسلام به تو گفتند، ببین تو اسلامش را داری؟ حجّة‌الاسلام یا مهندس یا دکتر، این‌ها مغرورتان نکند! ببین خودت چه‌کاره‌ای؟ این اسم است [که] به تو می‌گویند. اسم خیلی اهمیّت ندارد، واقعیّت اهمیّت دارد.

حالا باباجانِ من! ببین هنده چیست؟ حالا می‌گوید اُسرای کجاست؟ [می‌گوید:] اُسرای آل‌محمّد، [می‌گوید:] کجا ساکن هستید؟ [می‌گوید:] مدینه، [می‌گوید:] کجا می‌نشینید؟ [می‌گوید:] کوچه بنی‌هاشم. حالا [هنده] دارد چه [کار] می‌کند؟ دارد با زینب (علیهاالسلام) گفتگو می‌کند. حالا حضرت‌زینب (علیهاالسلام) او را می‌شناسد؛ [اما] او نمی‌شناسد. خب چندین‌سال گذشته [است] دیگر، بعد هم زینب (علیهاالسلام) یک‌قدری فرسوده شده [است]. آخر این‌را من به شما بگویم: استقامت یک‌حرفی است، فرسودگی یک‌حرفی است. مثلاً ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) هم همین‌جور بوده [آمد]، مثلاً یک‌وقت ریش‌شان سفید می‌شده. معلوم نیست، این تغییرات خلقت همه را می‌گیرد، متوجّهی دارم چه می‌گویم؟ تغییرات خلقت، همه را می‌گیرد. آن استقامت، قلبش است؛ استقامت، روحش است؛ استقامت، جانش است؛ اما تغییر خلقت یک‌جوری است که آدم را می‌گیرد، ائمه (علیهم‌السلام) را هم می‌گیرد. چرا امام‌صادق (علیه‌السلام) طوری بود که سوار مال [چهارپا] می‌شد؟ خب پیرمرد است دیگر. حالا زینب (علیهم‌السلام) هم همین‌است، اگر گفتم [امام‌حسین (علیه‌السلام)] دست ولایت [در قلب زینب (علیهاالسلام)] گذاشت، ولیّ شد، قوی شد، فرسوده هم شده [است]، آخر طبعاً [طبیعتاً] خودش این‌کارها فرسودگی دارد.

اگر روایتش را هم می‌خواهی، الآن می‌گویم. چرا می‌گوید [که] مؤمن مانند سنگ‌نمک دلش آب می‌شود؟ آقاجان! مگر تو دکتر نیستی؟ مگر تو ماشین نداری؟ مگر تو پول نداری؟ مگر تو خانم خوب نداری؟ پس چرا [فرسوده می‌شوی؟] خدمت شما عرض می‌شود: [مگر] جای خوب نداری؟ تن‌ات هم ساز [سالم] است، فرسودگی چیست؟ پس چرا می‌گویند [مؤمن] دلش آب می‌شود؟ یعنی این آدم مؤمن حواسش پیش زینب (علیهاالسلام) است، حواسش پیش امام‌حسین (علیه‌السلام) است، حواسش پیش امام‌حسن (علیه‌السلام) است، حواسش پیش ضربت‌خوردن این‌هاست. همین‌طور می‌گوید: آقا امام‌زمان! چه‌موقع می‌شود بیایی [و] احقاق حق کنی؟ دلش آب می‌شود.

رفقای‌عزیز! فدایتان بشوم، من گفتم که این‌که می‌گوید مؤمن دلش آب می‌شود، نه این‌که وسیله دنیایی‌اش درست نباشد [و] دلش آب بشود؛ مؤمن که به‌دنیا علاقه ندارد. اگر مؤمن به‌دنیا علاقه داشته‌باشد، مؤمن نیست. اگر شما علاقه به‌دنیا داشته‌باشی، مؤمن نیستی؛ اما قربانت بروم، این‌کاری که می‌کنی، فدایتان بشوم، عزیزان من! این علاقه نیست، این امر است. اگر شماها نروید کار بکنید، عرق جبین‌تان ریخته نشود، مگر می‌توانید به زن و بچّه‌تان خدمت کنید؟ مگر می‌توانید به فقرا خدمت کنید؟ مگر شما تولید دارید؟ عزیزان من! فدایتان بشوم، این دنیا نیست. دنیا این‌است که پول می‌گیرند [و] به‌غیر امر کار می‌کنند، این [شخص] پول را بیشتر می‌خواهد.

حالا من گفتم اگر مؤمن دلش آب می‌شود، دلش آب برای این می‌شود [که] چرا نمی‌تواند کمک کند؟ چرا نمی‌تواند دست یکی را بگیرد؟ چرا با زینب (علیهاالسلام) این‌جوری [رفتار] شد؟! چرا با امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌جوری [رفتار] شد؟! چرا با زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) این‌جوری [رفتار] شد؟! من یک پاره‌وقت‌ها، نصف‌شب بلند می‌شوم، می‌گویم دو چیز است [که] من را می‌کشد، یعنی تمام گوشت بدن من را دارد آب می‌کند، امام‌زمان! یکی مصیبت جدّت حسین (علیه‌السلام) است، یکی مصیبتی است که زهرا (علیهاالسلام) را به او توهین کردند، یکی هم اسیری زینب (علیهاالسلام) است. مگر مؤمن باید این‌ها را فراموش کند؟! والله اگر عیش و عشرت بکنید، کمِ شما می‌گذارد. ما آن مؤمن نیستیم، ما آن مؤمنی که امضا شده نیستیم، ما آن متقی واقعی نیستیم، ما مسلمانیم. مسلمان‌بودن به‌غیر [از] مؤمن است. من نمی‌خواهم بگویم، از دهانم پرید، می‌گویم یک پاره‌شبها، نصف‌شب نشستم، تُف توی رویم می‌اندازم. والله! راست می‌گویم، می‌گویم تُف توی رویت که دنیا را می‌خواهی. خودم با خودم نجوا می‌کنم، [اگر] خود [تو] با خودت نجوا کنی، آن‌وقت با امام‌زمانت نجوا کردی. اوّل باید با خودت نجوا کنی.

حالا عزیزان من! کجا بودیم؟ حالا [هنده] آمده [و] سؤال می‌کند، [زینب می‌گوید:] ما اُسرای آل‌محمّدیم. [می‌پرسد] کجا مسکن‌تان است؟ [می‌گوید:] مدینه، [می‌پرسد:] کجا می‌نشینید؟ [می‌گوید:] کوچه بنی‌هاشم. زینب دارد با هنده نجوا می‌کند، هنده دارد نجوا می‌کند. ببین چه می‌گویم؟ هنده دارد پی [دنبال] خواستش می‌گردد، خواستش حسین (علیه‌السلام) است. تو عزیز من! خواستت چیست؟ تو مارک اسلام زدی، مارک ولایت زدی، به‌دینم! راست می‌گویم. ببین هنده حواسش کجاست؟ حالا گفت کوچه بنی‌هاشم، گفت: زینب را می‌شناسی؟ [حضرت‌زینب (علیهاالسلام)] گفت هنده! حق داری من را نشناسی! صدا زد: هنده! من زینبم، حسین (علیهاالسلام) را کشتند. عزیز من! ببین هنده چه‌کار کرد؟ از تخت خودش را پایین انداخت، توی این خاک‌ها مالید. همین‌طور گیس‌هایش را می‌کَند [و] می‌گوید: حسین! حسین! حسین! می‌کند. تمام زنان اعیان و اشراف به‌هم خوردند، بازوهایش را گرفتند، به یک فشاری او را در دارالإماره آوردند. فریاد کشید [و] گفت: یزید! تو حسین (علیه‌السلام) را کشتی؟ حالا می‌گویی خارجی است؟ مگر این زینب (علیهاالسلام) نیست [که] خواهر حسین (علیه‌السلام) است؟ یک آشوبی در کاخ، این [هنده] به‌وجود آورد. ببین خدا این [هنده] را آن‌جا گذاشته عزیز من! پیش‌بینی کرده [تا] کمک زینب (علیهاالسلام) باشد. آخر شما متوجّه هستید، من نمی‌توانم بگویم متوجّه نیستید، [اگر] یک‌جایی که قرار گرفتید، همه دشمن است، یک دوست پیدا کنی، خوشحال می‌شوی. هنده هم زینب (علیهاالسلام) را خوشحال کرد، یک‌دانه دوست پیدا شده. آن زن‌ها که این‌جوری‌اند، حالا یک دوست پیدا کردند. مگر این ثواب هنده شوخی است؟!

حالا این‌ها را آوردند، فردایش بود و حالا هر چه بود، این‌ها آن‌جا [در بارانداز] هستند. حالا یک‌وقت یزید دید صدای گریه و هیجان در این خرابه پیداست. صدا زد، گفت: بروید ببینید چه‌خبر است؟ گفتند: بچّه امام‌حسین (علیه‌السلام)، خواب امام‌حسین (علیه‌السلام) را دیده. این دیکتاتور مَست گفت: سر پدرش را ببرید! شاید آرام بگیرد، بچّه تشخیص نمی‌دهد. (عزیزان من! ببین من [این‌که] می‌گویم، می‌گویم ائمه (علیهم‌السلام) با خلق را فرق بگذارید!) حالا [یزید] می‌گوید تشخیص نمی‌دهد. روپوش [روی آن] انداختند، سر را به امر یزید آوردند. [حضرت‌رقیّه (علیهاالسلام)] تا روپوش را پس کرد، سر امام‌حسین (علیه‌السلام) را به سینه‌اش چسباند. همین‌طور گفت: باباجان! چه‌کسی من را به این کودکی یتیم کرد؟ چه‌کسی رگ‌های گردنت را جدا کرد؟ پدرجان! همین‌طور پدر! پدر! کرد؛ تا [این‌که] زینب (علیهاالسلام) دید یک‌وقت سر از دست بچّه یک اندازه‌ای خلاصه سَوا [جدا] شد. حالا دیدند رقیّه از دنیا رفته [است]. حالا سر را برد، گفت: یزید! این‌قدر بدان که بچّه امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌قدر گریه کرد تا از دنیا رفت.

حالا آخر زینب (علیهاالسلام) چه [کار] کند؟ حالا شهید که چیز [غسل] ندارد، بعضی از مهندس‌ها چه می‌گویند؟ خدا می‌داند [که] من چقدر از [دست] بعضی‌ها ناراحتم، نمی‌خواهم افشا کنم، افشا هستند. حالا می‌گوید زن غسّاله را یزید روانه کرده، او را شستند و بدنش نمی‌دانم سیاه بود. خجالت بکش! حیا کن! شرف پیدا کن! این حرف‌ها را نزن! چه‌کسی می‌تواند بچّه امام‌حسین (علیه‌السلام) را بزند؟ عزیز من! شهید که غسل ندارد، رقیّه شهید سر امام‌حسین (علیه‌السلام) است، شهید سرش است. حالا زینب قبری آن‌جا رفت بِکَند و دید این‌جا سردابه‌ای است و رقیّه را با همان عبا که [تنش] بود، در آن سردابه گذاشت. در چند سال پیش هم اگر شما مطّلع بودید، ایشان [به خواب یک‌نفر آمده‌بود و] گفته‌بود [که] قبر من را آب گرفته [است]. وقتی آمدند، دیدند [که قبر را] آب گرفته، یک شبانه‌روز روی دست یک‌نفر بود. همان عبا [تنش بود] و همان تَر و تازه دوباره [او را] آن‌جا گذاشتند. عزیز من! چه‌کسی این سردابه را درست‌کرده [است]؟ خدا پیش‌بینی دارد، آن‌که قبر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را نوح درست‌کرده، این‌ها همه‌اش پیش‌بینی شده [است].

عزیزان من! بیایید اتّصال به ولایت بشوید! یقین کنید که خدا حامی شماست. کجا می‌روی کسی حامی‌ات باشد؟ ولایت حامی توست، قرآن حامی توست، خدا حامی توست؛ اما در صورتی‌که چشمت را در دنیا این‌قدر باز نکنی، چشمت را این‌قدر باز کن [که] جلوی کارت را ببینی. چشمت را این‌قدر باز کن [که] این نسخه را بپیچی. چشمت را این‌قدر باز کن [که] این کارگاه را بگردانی، نه [این‌که] چشمت را باز کنی، محبّت دنیا را بگردانی. عزیز من! ببین من دارم به تو چه می‌گویم؟

حالا رقیّه‌عزیز را دفن کرد، حالا فردا این‌ها را آمدند و وارد مجلس یزید کردند. این‌ها همین‌جور که وارد مجلس شدند، حالا این‌ها [را با یک طناب، نه این‌که طناب مَثل به بازوی این‌ها ببندند، ببین این‌ها را یک‌جوری کرده‌بودند که قاطی جمعیّت نشوند.] خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت تمام خلفاء خاک‌نشین بودند؛ اما این صندلی و مبل و این‌ها را معاویه دستور داد. معاویه کاخ‌نشین شد، معاویه صندلی‌نشین شد. معاویه، این صندلی و مبل خودش یک‌چیزی دارد. حالا میزها را گذاشته، صندلی‌ها را گذاشته، اعیان و اشراف همه هستند، این‌ها را وارد کردند. حضرت‌زینب (علیهاالسلام) یک اندازه‌ای خودش را مخفی کرد، یزید بالای تخت است، گفت این زن کیست که خودش را مخفی می‌کند؟ ببین شهامت زینب (علیهاالسلام) را، گفت: این زینب خواهر حسین است. [یزید] گفت: زینب! الحمد لله که خدا برادرت را کشت [و] شما را رسوا کرد. ای جان همه عالم به قربان زینب! گفت: یزید رسوا، فاسق و فاجر است. ما به‌غیر رضایت از خدا هیچ نداریم. خدا برادر من را نکشت، لشکر تو کشتند، امر تو برادرم را کشت. [یزید] گفت: با من درشتی می‌کنی؟ جلّاد! [گردن زینب را بزن!] تا گفت جلّاد، مجلس به‌هم خورد. [یهود و نصارا گفتند:] یزید! با یک زن اسیر که کسی این‌جوری حرف نمی‌زند! این [زن] اسیر است. تا این قضایا یک ذرّه‌ای آرام گرفت، آقا امام‌حسین (علیه‌السلام)ببین آن دستی که در قلب [زینب (علیهاالسلام)] گذاشته، این‌جا دارد افشا می‌شود. یک‌دفعه به او گفت: یابن‌الطُّلَقاء! تو این‌جا حالا روی میز و صندلی نشستی، باد به خودت می‌کنی! شما اسیر بودید، جدّ ما، شما را از اسارت درآورد، شما آزادکرده جدّ من هستید. تا گفت جدّ من، مجلس یک هیجانی پیدا کرد. گفت: جدّ من آن‌است که به دو قبله نماز خوانده: «مسجدالأقصی، مسجدالحرام»؛ زینب (علیهاالسلام) خودش را، اهل‌بیت را معرّفی کرد. [یزید] دید داغ دلش آتش گرفت، یک‌دفعه گفت، [به یکی] رُو کرد [و] گفت: چوب خیزران بیاورید! تا به لب آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) اشاره کرد، [زینب (علیهاالسلام)] گفت:

نزن یزید! تو چوب کینبه این لبان اطهرش

[در] این مجلس یهودی گفت: یزید! من دیدم [که] این لب‌ها را پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌بوسید. چه‌خبر شد؟ روایت صحیح داریم، یک‌وقت هنده خودش را از لای آن‌جا [بیرون] کشید، پرید سر امام‌حسین (علیه‌السلام) [را برداشت]، سر را به سینه چسباند، هی گفت: حسین! حسین! حسین! حسین! ببین چه می‌کند این هنده؟ حالا [یزید] چه‌کار بکند؟ آن‌ها را [اهل‌بیت را] بالأخره چیز کرد [دستور داد] که ببرید؛ اما به حضرت‌سجّاد گفت: بیا دنبال ما نماز بخوان! حالا حضرت‌سجّاد آمده، [یزید] چه [مقصدی دارد]؟ یزید می‌خواهد عظمت خودش را معلوم کند؛ یعنی [امام‌سجّاد] بداند که این‌همه مردم پشت‌سر من نماز می‌خوانند. حالا حضرت‌سجّاد را [به نماز جماعت] برد، [آن‌جا] برد گ، نشسته [بود]، یک خطیب بالای منبر بود، داشت مدح و ثنای ابوسفیان و معاویه و این‌ها را می‌کرد. یک‌دفعه امام‌سجّاد فرمود: خطیب! تو کسی هستی [که] خدا و رسول (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را از برای خلق به غضب آوردی. (آقاجان من! این‌است که می‌گویم دنبال خلق نروید! خلق را تأیید نکنید! هر کسی می‌خواهد باشد، ولایتِ خلق را تأیید کنید!) حالا معاویه [پسر یزید] (خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! این جمله را حاج‌شیخ‌عباس گفت) گفت: معاویه را یک عدّه جوان بودند و این‌ها، گفتند که یک‌جور بشود این [حضرت‌سجّاد] منبر برود. نه این‌که می‌خواهند حالا [امام] چنین فرسوده است و این‌ها، ببینند چه می‌گوید؟ معاویه را جلو انداختند، گفت: بابا! این [علی‌بن‌الحسین] منبر برود. [یزید] گفت: بابا! درست نیست. [پسرش] گفت: همه این [جوان] ها دل‌شان می‌خواهد این [علی‌بن‌الحسین] منبر برود، [ببینند] این‌چه می‌گوید؟ ببین یزید چه حالی‌اش است؟! گفت: بابا: این [مجلس را] به‌هم می‌زند. این‌ها، نگاه به فرسودگی‌اش نکن! این‌ها علم در تمام کالبد بدن‌شان است، نه این‌که بخوانند. این‌ها خدای تبارک و تعالی علم را به این‌ها نوشانده‌است؛ یعنی این‌ها چشیده‌اند، خورده‌اند [و] آشامیده‌اند. سر اندر پای این‌ها سخن است، نگاه به این مریضی‌اش نکن! گفت: نه بابا! برود. آقا حضرت رفت.

حالا که [حضرت‌سجّاد] منبر رفت، اوّل مدح و ثنای خدا را کرد، رضایت خدا را به‌جا آورد. بعد خودش را معرّفی کرد: منم زمزم، منم صفا، منم حجّت‌خدا، بنا کرد خودش را معرّفی‌کردن. آن‌وقت روی جدّش آورد که یزید! جدّ من رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) کسی است [که] به دو قبله نماز خوانده [است]. یک‌دفعه رُو به یزید کرد [و] گفت: اگر بگویی جدّ من رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است که جدّ تو ابوسفیان است. اگر تو خلیفه مسلمین هستی، جدّ من رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ پس چرا فرزندهایش را اسیر کردی؟ آقا! مردم در کوچه‌های بازار شام می‌دویدند، می‌گفتند بدوید! ببینید این‌که یزید می‌گفت این‌ها خارجی‌اند، این‌ها بچّه‌های پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هستند. وقتی [امام] این حرف‌ها را زد، خلاصه یک‌وقت [یزید] گفت: مؤذّن! اذان بگو! تا مؤذّن گفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله، أشهد أنّ محمّداً رسولُ‌الله، [حضرت‌سجاد] گفت یزید، این محمد جدّ من است یا جدّ تو؟ محمّد جدّ من است، چرا بچّه‌هایش را کشتی؟ چرا بچّه‌هایش را اسیر کردی؟ یزید را رسوا کرد. حالا همان حرفی که امام‌حسین (علیه‌السلام) زده [که] گفته پرچم یزید را، پرچم معاویه را باید بِکَنید و پرچم علی‌مان را، پدرمان را بزنید! حالا دارد آشکار می‌شود. خلاصه یزید بیچاره شد.

یزید حساب‌هایش را کرد، حضرت‌سجّاد را خواست، از آن‌جا [با] حضرت باهم به‌اصطلاح در کاخ آمدند. گفت: خدا ابن‌زیاد را لعنت کند! من نگفتم پدر تو را بکشد. من گفتم بیایید و با هم صلح و مصالحه کنید! ابن‌زیاد [ایشان را] کشته [است]. حالا ببین چه می‌گوید؟ گفت: من حرفی ندارم که خون [بهای] پدرت را بدهم. [حضرت‌سجّاد] گفت: یزید! فقط آن چیزها که [لشکر ابن‌زیاد] به غارت بردند [را] به ما بده! آن‌ها را که به غارت بردند، مادرم زهرا (علیهاالسلام) همه را رِشته [یعنی بافته‌است]. ببین دوباره این‌ها را رسوا کرد، گفت: مادرم زهراست. عزیزان من! ببین زینب (علیهاالسلام) چه [کار] کرد؟ زینب شام را ویران کرد، پرچم پدرش علی (علیه‌السلام) را نصب کرد. خلاصه آخر که [یزید] می‌خواست خودش را یک‌قدری از متّهمی نجات بدهد، گفت من [به] شما اجازه می‌دهم، کاخم را در اختیارتان می‌گذارم [تا] عزاداری کنید! خدا ابن‌زیاد را لعنت کند! روایت داریم: ده‌روز کاخش را در اختیار اهل‌بیت گذاشت. کاخ بزرگ بود، یک‌طرف زینب (علیهاالسلام) بود، زنان اعیان و اشراف می‌آمدند سرسلامتی به زینب (علیهاالسلام) می‌گفتند. از آن‌طرف هم حضرت‌سجّاد بود، سرسلامتی به حضرت‌سجّاد می‌گفتند. ده‌روزِ آزگار کاخش را در اختیار حضرت‌سجٌاد گذاشت. حالا بعد هم یزید چه‌کار کرد؟ خدا لعنتش کند! این‌کارها که دارد می‌کند، می‌خواهد یک اندازه‌ای شورش مردم را آرام کند، نه این‌که یقین به این حرف‌ها دارد. مثل منافق است، بعضی‌ها هم شورش را می‌خواهند یک‌وقت کم کنند، نه [این‌که] عقیده دارد.

حالا مَحمل‌هایی درست کرد، خیلی مَحمل‌ها [را] با چیزهای زینت درست کرد. زینب (علیهاالسلام) آمد یک‌نگاه کرد [و] گفت: ما عزاداریم، این‌ها چیست؟ [یزید] تمام را دستور داد [که] سیاه‌پوش کردند. ای آقایی که تو می‌گویی من مجتهدم، می‌گویی لباس‌مشکی نپوشید! تا حتّی به ایشان گفتند محرّم یا عاشورا [هم نپوشیم]؟ گفته: وقتی می‌خواهی نماز بخوانی، [آن‌را] دربیاور! باباجان! عزیز من! فدایت بشوم، ای آقاجان من! ببین زینب این تاریخش است، یزید آمد [و] محمل‌ها را سیاه‌پوش کرد. والله! اگر تو [برای امام‌حسین (علیه‌السلام)] سیاه نپوشی، آن‌جا [در قیامت] سفید نمی‌پوشی؛ این سندش است، چرا ما متوجّه نشدیم؟ اصلاً مشکی‌پوشیدن شعار است. لامحاله [لااقل] عزیز من! روز عاشورا که بپوش دیگر! ما نمی‌گوییم دو ماه بپوش! این [شخص] می‌گوید: اصلاً عاشورایش هم اگر می‌خواهی نماز بخوانی، دربیاور! این [حرف] یک‌قدری من را ناراحت می‌کند؛ اگرنه حالا می‌خواهی بپوش! می‌خواهی نپوش! منکرِ سیاه‌پوش بودن ناراحتم می‌کند، خب این آقا مجتهد هم هست. یزید [همه مَحمل‌ها را] سیاه‌پوش کرد.

بعد یک آدمی به‌نام بشیر که آن‌ها هم [به او] اطمینان داشتند، این‌را دنبال آن‌ها روانه کرد. گفت: بشیر! هر کجا خواستند، بمانند. هر کجا [خواستند حرکت کنند.] باید فقط امر زینب و امر این‌ها را اطاعت کنی، هر امری این‌ها کردند، اطاعت‌کن! این‌ها را آورد، حرکت داد. حالا حرکت داده، کجا آمده؟ آمده سر دوراهی، بشیر گفت که یا امام‌سجّاد! این راه [به] کربلا می‌رود، این‌هم [به] مدینه می‌رود، کجا می‌روید؟ ببین عزیز من! حجّت‌خدا اوست؛ اما امر زینب (علیهاالسلام) را به امر خودش ترجیح می‌دهد. آن دست ولایتی که [امام‌حسین (علیه‌السلام) در قلب] زینب (علیهاالسلام) گذاشته، تصرّف به او شده، زینب (علیهاالسلام) هم ولیّ است؛ یعنی ولیّ، ولیّ قرارش داده، ایراد نکنید! ولیّ [یعنی امام‌حسین (علیه‌السلام) زینب (علیهاالسلام) را] ولیّ قرار داده [است]. ولیّ می‌تواند ولیّ قرار بدهد، مگر سلمان منّا أهل‌البیت نیست؟ چرا ایراد می‌خواهی بکنی؟! حالا زینب (علیهاالسلام)گفت: می‌خواهیم [به] کربلا برویم، حالا [به] سمت کربلا آمدند، جابربن‌عبدالله انصاری آن‌جاست. یک‌وقت [عطیّه غلام جابر] دید صدای قافله می‌آید، گفت: جابر! بلند شو! دارد زینب (علیهاالسلام) می‌آید. جابر بلند شد.

به‌قدری این سکینه (علیهاالسلام) پُرهوش است، این‌قدر که از این‌طرف آمدند، گفت:

بوی خوشی می‌آید اندر مشامعمّه‌جان! مگر زمین کربلاست؟!

ببین این سکینه (علیهاالسلام) بوی تربت امام‌حسین (علیه‌السلام) را دارد می‌شنود، مشام چه مشامی است؟

حالا این‌ها [به] آن‌جا [یعنی کربلا] رسیدند، تمام خاطره‌ها در نظر زینب (علیهاالسلام) است. او آن‌جا می‌گفت که عمّه‌جان! این‌جا بود که جسد علی‌اکبر (علیه‌السلام) را آوردند، آن‌جا بود که قاسم (علیه‌السلام) را آوردند. این‌ها هیجان در این بیابان کردند؛ اما زینب (علیهاالسلام) چه‌کرد؟ روی قبر برادرش افتاد، صدا زد: برادر! امرت را همه‌جا اطاعت کردم. [در] کوفه خطبه خواندم، [در] مجلس یزید خطبه خواندم. اما برادر! بچّه‌هایت را به‌من سپردی، گفتی: خواهر! همه‌تان را به خدا می‌سپارم، بچّه‌هایم را به تو! سراغ رقیّه را [از من] نگیر! برادر من! من سراغ دو تا بچّه‌هایم را از تو نگرفتم، سراغ رقیّه را از من نگیر! رقیّه را در شام گذاشتم، برادر! وقتی همه مَحمل‌ها را بستند، من سر قبر رقیّه دویدم، با رقیّه خداحافظی کردم. [مثل] همان جایی‌که از تو جدا شدم، گفتم: ای پاره‌پاره‌تن! به خدا می‌سپارمت. برادر! کوتاهی نکردم، سر قبر رقیّه رفتم، گفتم

رقیّه‌جان! چون چاره نیست می‌گذارمتای عزیز من! به خدا می‌سپارمت

برادرجان! من کوتاهی در حقّ رقیّه نکردم، خداحافظی کردم.

حالا این‌ها چه‌کار کنند؟ یک دو روز تقریباً، حالا یک‌خُرده کم و زیاد، این‌جا [در کربلا] بودند. به حضرت‌سجّاد گفتند: آقا! این‌ها ممکن‌است [که] سکته کنند. فوراً حضرت‌سجّاد اطلاعیّه داد، گفت: حرکت کنید! فوراً امر حضرت‌سجّاد را اطاعت کردند، حرکت کردند. رُو به روی مدینه آمدند، نزدیک مدینه [که] رسیدند، امام‌سجّاد گفت: بشیر! پدر تو شعر می‌گفت، آیا تو بهره‌ای [از شاعری] داری؟ گفت آره! بشیر یک پرچم [به] دست گرفت، زودتر رُو به مدینه آمد، وارد مدینه شد. حالا [بشیر] دارد یک اشعاری می‌خواند و می‌رود. محمّدبن‌حنفیّه را آوردند، یک تختی زدند، خبر [به] این‌ها رسیده، گفت: بشیر! آیا برادرم حسین (علیه‌السلام) [هست]؟ گفت: با من سر قبر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بیایید! آن‌جا می‌گویم. بعد که داشت می‌آمد، گفتند: بشیر! اُمّ‌البنین آن‌جا ایستاده، به اُمّ‌البنین رسید. اُمّ‌البنین اوّل حرفی که زد، گفت: بشیر! [آیا] حسین (علیه‌السلام) هست یا نیست؟ اصلاً سراغ پسرش را نگرفت، حالا همه سر قبر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دویدند. بعضی‌ها می‌گویند این دعا را رُو به قبر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [کرد]: رسول‌الله! سرت سلامت! حسینت را کشتند. تمام این اهل‌مدینه در فکر هستند [که] قضایا را بهتر بفهمند، گفتند: بشیر! ما را آزاد کن! آقا! چند نفر کشته‌شدند؟ بشیر یک‌دفعه فریاد زد [و] گفت: ای مردم مدینه! بدانید [که] از مردها کسی‌که هست: حضرت‌سجّاد با امام‌باقر [است]، تمام را کشتند. صدا زد: همه را کشتند. حالا همه زنان مدینه، مردان مدینه بیرون ریختند، همه [بیرون] ریختند. آقاجان من! جلوی این‌ها. [۱]

یا علی
  1. اهل‌مدینه با امام‌حسین (علیه‌السلام) یک اندازه‌ای مثل همان مادرش زهرا (علیهاالسلام) که سوار الاغ شد [و] رفت [از] آن‌ها کمک می‌خواست، از اشراف، از آن‌ها کمک خواست؛ [اما او را] کمک نکردند. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) هم وقتی می‌خواست از مدینه برود، بی‌خبر که نرفت؛ باخبر رفت./سخنرانی شب‌اربعین 81
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه