ولایت، امر خداست؛ سر الله | |
کد: | 10148 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1377-04-04 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام شهادت امامرضا (29 صفر) |
العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد.
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته.
رفقایعزیز، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، ممکناست که آدم یک اشعاری را بخواند، راجعبه ائمه باشد ممکناست، اما اگر ما تفکر داشتهباشیم هر اشعاری که اشعار نیست. شما ببین، شما ببین حمیَری چقدر میآید اشعار راجعبه امامصادق (علیهالسلام) میخواند؛ شعرای دیگر هم هستند. میآید اشعار میخواند، حضرت پاسخ نمیدهد. یابن رسولالله! ایشان اینهمه اشعار راجعبه ولایت میخواند، شما هیچ پاسخ نمیدهید. میگوید: عزیز من! این حنفی است، محمدبنحنفیه را قبول دارد. این آقایی که آمده، این رفیقی که آمده با این مداح یا حمیَری یا کس دیگر دوست است میآید، به او میگوید، میگوید: امامصادق (علیهالسلام) درست میگوید. حالا امامصادق (علیهالسلام) اظهار لطف میکند عظمائیت نشان میدهد، میآید محمد را زنده میکند، میگوید به او بگو. [محمد بن حنفیه] میگوید امام من نیستم! امام، امامصادق است.
حالا تا اشعار را میخواند حضرت پاسخ میدهد. مگر همین امامصادق (علیهالسلام) نیست که پاسخ نمیدهد؟! حالا منصور دوانیقی میگوید بیاید، منصور میخواهد عظمائیت نشان دهد، خدا لعنتش کند! دستور فرمود امروز عید است، برای من عیدی بیاورید. وقتی فرمان صادر کرد، هر کسی یکچیز خیلی گران قیمت آورد. ایشان، منصور زودتر یکجایی را ترتیب دادهبود، همه [آن عیدیها] را گفت آنجا ریختند. وقتیکه آن مجلس تمام شد یعنی بهاصطلاح هر مجلسی یک ابعادی، یکوقتی دارد، به امامصادق (علیهالسلام) گفت: یابنعمّ! تمام اینها تعلق به شما دارد. گفت: آیا بهمن میبخشی؟ گفت همه را به تو بخشیدم، تو مالک شدی. یکنفر آمد یک بیت شعر در مورد امامحسین (علیهالسلام) خواند، [امامصادق (علیهالسلام)] گفت: همه اینها برای تو، عذرخواهی هم از او کرد. آیا ما در این فکرها رفتیم که آنجا اصلاً پاسخ نمیدهد؟! اینجا یک اشعار میخواند همه اینها [هدایا] را به ایشان میدهد، عذرخواهی هم میکند. چرا؟ این آدم مطیع است، جزء شیعههاست، جزء دوستهاست. او [دوست و شیعه] نیست، او کس دیگر را قبول دارد. ای رفقایعزیز، چهکار کنم؟!
گفت:
اگر گویم زبان سوزد، | اگر پنهان کنم مغز استخوان سوزد |
چرا قبول نکرد؟ چرا اینقدر انعام داد؟
رفقایعزیز، فدایتان بشوم، بیایید دست از ولایت بر ندارید. بیایید جوری باشید خدشه به ولایتتان نخورد. ببین، من هر چیزی را حجت به شما تمام کردم. روایت و حدیث رویش میگذارم. چرا؟ کسیکه پیرو کَسِ دیگر باشد، متقی نیست. متقی کسی است که پیرو دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) باشد.
حالا من دارم خدمتتان عرض میکنم؛ فدایتان بشوم، باید ولایت را تشخیص بدهید. وقتی تشخیص دادید، مواظب باشید خدشه به ولایتت نخورد. شما ببینید اویسقرن کجا رفتهاست؟! شترچران است. یک آدمی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: بوی بهشت میدهد، دعایش مستجاب است، برادر من است، مگر اویس کم سِمَت دارد؟! حالا میداند که باید در بیابان برود، [تا] ولایتش خدشهدار نشود. در هیچ جنگهایی شرکت نکرد. مگر بلالعزیز نیست که ابوبکر دنبالش میآید؟! خدا لعنتش کند! میگوید: خانه به تو میدهیم، جا به تو میدهیم، زن به تو میدهیم، حقوق بسیار به تو میدهیم. بیا اذان بگو! [بلال گفت:] اذانی که باد به پوست تو بیفتد نمیگویم! آنقدر او را زد به حلب تبعیدش کرد. ایشان مدینه بود.
ببین، آقاجان من! چهچیزی به تو میگویم؛ اینها همهاش مواظب بودند ولایتشان خدشه نخورد. کجا اینطرف و آنطرف میدوی؟! اینهمه دویدی دیگر بس است، دیگر داری پیر میشوی. آخر چهچیزی دیدهای اینهمه اینطرف و آنطرف میزنی؟! مگر ابوذر عزیز نیست که [عثمان] تبعیدش میکند؟! خدا رحمت کند حاجشیخعباس را گفت: اینقدر علف خورد علف در دلش پیدا بود، سبز بود، مواظب بود خدشه به ولایتش نخورد، در مقابل عثمان استقامت کرد. گرسنگی و تبعید را، همه را به خودش خرید؛ ولایتش خدشه نخورد. مگر سلمانعزیز نیست که سکوت اختیار میکند؟! چقدر مسخرهاش میکنند ریش تو بهتر است یا دُم سگ؟ میگوید: هر کدام از پُل بگذرد. مواظب است ولایتش خدشه نخورد. مگر مقداد عزیز نیست که یهودی او را میبندد؟! آخر خدا نکند [امتحان سخت بشوید] رفقایعزیز، من دارم به شما میگویم سرتان را زیر بیندازید، بروید کاسبی کنید سَنّار [یکچیزی] بخورید و بخورانید به اینکارها کار نداشتهباشید. شما توان ندارید.
حالا وقتیکه اینجوری شد، آن مشرکین یا منافقین با این چهار یا پنجنفر بد شدند. گفتند چرا نمیآیید مثل ما بشوید؟! امروز جامعه هم میگوید همه بیایید مثل ما بشوید! آب دارد از اینطرف میرود، صدهزار متر آب اینجوری دارد میرود، تو میخواهی از آنطرف بروی! بهدینم قسم، نمیتوانی [دینت را] ببری مگر کسی دستت را بگیرد. والله، بالله، امروز دین بردن خیلی مشکل است، ما نمیفهمیم اصلاً دین چیست؟! همه آب دارد از اینطرف میآید، تو میخواهی از آنطرف بروی، توی سینهات میزند و تو را به زمین میاندازد؛ مگر کسیکه دستت را بگیرد. چهکسی دستت را میگیرد؟ ولایت! چهکسی دستت را میگیرد؟ آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)! او آب به امرش است، میگوید ساکت.
رفقایعزیز، دوباره تکرار میکنم، یکقدری روی این حرفها حساب کنید. فقط مواظب باشید ولایتتان خدشه نخورد. اما دارم میگویم اگر تشخیص ولایت دادید، دیگر بس است. چرا حضرت میفرماید: هر کسیکه ولایتش را در آنزمان حفظ کند، برادر من است، با من و همدرجه من است؟! بیایید، بس است دیگر، تکرار میکنم، واجب میدانم، بهدینم واجب میدانم، اینقدر اینطرف و آنطرف نزن! مواظب باش! با چنگ و دندان ولایتت را حفظکن! خدشه به آن نخورد. والله، هیچکجا خبری نیست. عزیزان من! تو آخر چه میخواهی؟! دنبال چه میگردی؟! همهجا سراب است، آب نیست! شما از اینطرف برو تهران، این دریاچه را ببین، همینطور موج میزند. وقتی میرسی آنجا شورَکات [رودخانه شور] است. دنیا شورکات شدهاست. مگر تو بهغیر از این میخواهی که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بگوید برادر من و با من، همدرجه من بشود؟! تو همدرجه چهکسی میخواهی بشوی که اینقدر اینطرف و آنطرف میزنی؟!
حضرت برای تو راه را باز کردهاست، میگوید: زبانت را حفظکن، کاری به اینکارها نداشتهباش. واجباتت را بهجا بیاور، ترکمحرّمات کن. «الیوم أکملت لکم دینکم» را قبول داشتهباش. خلفای من را اطاعتکن. ائمهطاهرین را اطاعتکن. واجبات را بهجا بیاور، محرّمات را ترک کن. منتظر ولیّاللهالأعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه) خودت باش. والله بروید توی این کتاب کافی نوشتهاست، حضرت میفرماید: ثواب هزار شهید را میبری. مگر شما نمیخواهید شهید بشوید؟! چقدر رفتید شهید بشوید! یکی افتخار میکند که بگوید من بچهام شهید شدهاست. اما به تو چه میگوید؟ میگوید ثواب هزار شهید را میبری. آیا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را قبول دارید یا نه؟! چرا اینجوری نمیشوید؟! چرا اینطرف و آنطرف میزنید؟! خدا میداند من میخواهم داد از جگر خودم بکشم، دیگر بس است! ساکت و صامت باش.
من یکدوستی دارم، ایشان اهلعلم هست، سید هم هست و چند سال قبل از این گفت: من دیدم که من تشخیص نمیدهم که چکار کنم [و] هر کسی یکچیزی میگوید. گفت: رفتم در این فکر، خدایا! مرا راهنمایی کن. گفت یکشب خواب دیدم: مجلس خیلی مُعظّم است، یک عدهای در این مجلس آمدند، از همین حرفها که میزنند شعارهایی میدادند. یک عدهای آمدند برعکس شعار میدادند. گفت: من دیدم آقای امینی در این مجلس نشستهاست، گفت: من نمیدانستم که خواب میبینم. رفتم گفتم: حاجآقا! اینها درست میگویند یا آنها؟ اینها اینجور میگویند، آنها ضد اینها حرف میزنند.
آقای امینی فرمود: دیروزِ گذشته خدمت ولیّاللهالأعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه) رسیدم. (رفقایعزیز، بدانید کسیکه روحش پاک باشد، از این عالم برود، خدمت امامزمان (عجلاللهفرجه) میرسد. شما خیال نکنید مُردید، والله اگر یک جنازهای جلوی چشم من میبردند، میگفتند فلانی مُردهاست. میگفتم فلانی زنده شدهاست. حالا هم عقیدهام همیناست. آنموقعیکه مؤمن میمیرد، با ائمه ارتباط دارد، با امامزمانش ارتباط دارد. حالا آقای امینی گفت: خدمت ولیّاللهالأعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه) رسیدم؛) [گفتم:] آقاجان! چهکار کنیم؟ تکلیف چیست؟ فرمود: «حفظ الکلام، حفظ اللسان!» عزیزان من! فدایتان بشوم! چقدر از این صحبتها میکنید؟! فدایتان بشوم، قربانتان بروم، عزیزان من! من بهدینم شماها را دوست دارم، من در نوارم گفتم شما بهترینِ مردم هستید. شما کسی هستید که درباره ولایت لنگر انداختهاید؛ اما یک تزلزلهایی هم دارید. این حرف امینی است که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ایشان را تأیید کردهاست. این کتاب را که نوشته، الغدیر را نوشتهاست. اینهم فرمایش امامزمان (عجلاللهفرجه) [است]! دیگر چهکار میخواهید بکنید؟! چقدر اینطرف و آنطرف میزنید؟! بیا لنگر بینداز! مواظب ولایتت باش خدشهدار نشود.
من فدای همهشما بشوم، فدای یکی از رفقا بشوم که در مجلس حضور دارد، گفت: ما ولایتمان را تشخیص دادیم؛ اما حالا دیگر باید مواظب باشیم این ولایت از دست ما نرود. حالا چرا نمیشود؟! آن بُنیهای که داری، آن قدرتی که داری، یکوقت در اختیار شیطان گذاشته میشود. عزیزان من، بیایید بُنیه و قدرتتان را حفظ کنید تا آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، آن قدرت و بُنیه را صرف ایشان کنید.
همیشه کارها یکقدری روی خیال بودهاست، عبادتها هم روی خیال است. من حالا روی یک مناسبتی إنشاءالله راجعبه موسیبنجعفر (علیهالسلام) یک صحبتی میکنم. من همیشه توی فکر هستم که یکجوری بشود، شماها آگاهیتان زیاد بشود. حالا حسابش را بکن این هارون بلند شده، [به] حج آمده، عدهای را هم حج آورده، حالا ببین چهکار میکند؟ حالا توی مسجد النّبی میآید. رو میکند به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله): یا رسولالله! از تو عذر میخواهم مملکت دارد دو دُرقهای میشود، من میخواهم این پسرت را چند روز در تحتنظر ببرم. ببین چهجوری دارد حرف میزند؟! حالا [به] حج آمده؛ [اما] خیالش چیست؟ میخواهد موسیبنجعفر (علیهالسلام) را بگیرد. تو خیال نکن آن هارون است. یکوقت میبینی من هم هارون هستم، به چه خیالی آمدی؟! حالا دستور میدهد حضرت را بگیرند.
حالا حضرت را میگیرند، در ظاهر توی زندان میبرد. یک اشخاصی که روی منبر مینشینند، روی منبر ولایت؛ اما ولایتشان القایی نیست [یک حرفهایی میزنند!]. یک کسیکه تمام خلقت در قدرتش است، به امرش است، حالا ایشان را زندان بردهاست. یکی از این منبریها وقتی گفت، آنقدر من ناراحت شدم، سیسال [است که] من ناراحت هستم. میگفت: من نمیدانم یکقدری داد کشید، یکدفعه گفت دیدند سندیبنشاهک از آنجا [زندان] با شلاق بیرون میآید، آخر، چه میگویی؟! غلط میکند آن شلاقی که به موسیبنجعفر (علیهالسلام) بخورد. حالا هارون، موسیبنجعفر (علیهالسلام) را در زندان بردهاست، حالا دارد عظمائیت میکند، میبیند همیشه موسیبنجعفر (علیهالسلام) بیرون است، زندانبان میآید میگوید: بابا! این همیشه بیرون است. شما حس و فکر کنید این موسیبنجعفر (علیهالسلام) که میگویید بیست و پنجسال در زندان بودهاست، بیست و پنجسال است که نمیدانم زن گرفتهاست، خب، این چند ساله، چقدر بچه دارد؛ اینکه توی زندان نبودهاست.
من روایت بگویم قبول کنید، اماممان را بشناسیم. حالا زنِ مُغنیه بهترین [و] زیباترینِ تمام زنان در آنزمان است. هارون پول به او میدهد، میگوید: آنجا [به زندان] برو، یکقدری برقص و بخوان. حالا وقتی [این زن از زندان] بیرون میآید، میگوید: «سُبوحٌ قُدوس، ربّ الملائکة و الروح»، این زن دارد میگوید، چهخبر است؟ دیدم باغهایی هست که آنجا چشم روزگار ندیده است. [امام] یکنگاه بهمن کرد، من دهانم بستهشد. ولایت در قلب این زن نفوذ کرد. حالا میگوید: «سُبوحٌ قُدوس، ربّ الملائکة و الرّوح.»
من این حرفها را میزنم یکدانه کلام دارم، میخواهم نتیجهگیری کنم. هارون دستور داد این زن را کشتند. حالا دید اینجوری است، دارد همینطور افشا میشود. دستور داد موسیبنجعفر (علیهالسلام) را زهر دادند.
رفقایعزیز، ببینید من دلم میخواهد اینجوری ما ولایت را بشناسیم. حالا دارد حفظ جان خودش را میکند، حفظ خلافت خودش را میکند؛ موسیبنجعفر (علیهالسلام) را روی آن جِسر [پُل] میگذارد، آنجا پلی هست که الآن ریحانه به آن میگویند، بسکه مردم گل آوردند [و آنجا] ریختند. امضا میگیرد از شیعهها، از دوستان موسیبنجعفر (علیهالسلام) که این به مرگ خدایی مُردهاست، ببینید این جانش عیب نکردهاست.
ببین، والله، بالله! از موقعیکه به تکلیف رسیدم عقیدهام همیناست؛ بهدینم قسم، این روایت را من نشنیده بودم، عقیدهام هم همیناست: امام مُرده و زنده ندارد. حالا توی همه این جمعیت یکنفر پیدا میشود. بابا! ولایت نوشیدنی است! خدا به این ولایت را نوشاندهاست، حالا میگوید این حرفها چیست؟! از خودش میپرسیم. حالا میآید سلام میکند، اظهار ادب میکند؛ یا امامالمتقین! یا موسیبنجعفر! ما شهادت میدهیم شما مُرده و زنده ندارید، آیا زهرت دادند یا به مرگ خدایی مُردید؟ حضرت دست مبارکش را اینجوری میکند، میگوید «زهراً، زهرا!» ببین یکدانه آدم توی اینمردم بود که بداند امامش مُرده و زنده ندارد. رفقایعزیز، بیایید اینجوری بشوید.
[هارون] دید رسواییاش، همینطور دارد رسواتر میشود. بهاصطلاح نستجیرُ بالله جنازه را حرکت داد. حالا هم مگر دست از عنادش برداشته؟! آنزمان قبرستان دو جور بود: اعیان و اشراف در یکجا، آنها که فقیر بودند در یکجای دیگر بودند. پیش هارون آمدهبودند، میگفتند: ما که امر تو را اطاعت میکنیم، ما جزء اعیانیم؛ اما یک عدهای هستند که [اطاعت] نمیکنند، فقرا هستند؛ ما تا حتی قبرستانمان هم میخواهیم جدا باشد. دستور دادهبود قبرستان اینها را هم جدا کردهبودند.
حالا سلیمان بن داوود میبیند یک جنازهای را دارند رو به قبرستان اعیانها میبرند؛ اما روی یک تخته پارهای گذاشتند، چهار نفر هم زیر این جنازه هستند. یکی هم صدا میزند: «امامُ الرفضه»: مردم! این امام رافضیهاست. فوراً گفت: بروید ببینید این چهکسی است که در قبرستان اعیان دارند میبرند؟ وای بر ما! حالا آمد گفت این موسیبنجعفر (علیهالسلام) است. فوراً دستور داد آنها را تنبیه کردند. کفنی که تمام قرآن به آن نوشته شدهبود [به حضرت کردند]، موسیبنجعفر (علیهالسلام) را بهترین جا که آنجا بوده دفن کردند، در ظاهر. تا چیز کرد [زمین را کَند]، دید آنجا سردابهای است، همچنین چیزی است. یکنامه [سلیمان بن داوود] به هارون نوشت: من دیدم این از برای خلافت ضرر دارد اینکار را کردم. پس حرف من اینبود؛ ببین، توی همه این جمعیت یکنفر بود که گفت امام مُرده و زنده ندارد.
رفقایعزیز، بیایید ما مثل او باشیم. فدایتان بشوم، تمام ائمه (علیهمالسلام) ما دارند عظمائیت نشان میدهند شاید ما هدایت بشویم. مگر آقا امامرضا (علیهالسلام) نیست عظمائیت نشان میدهد؟! تکرار میکنم «لا إله إلّا الله حصنی، فمن دخل حصنی»، همه دارند عظمائیت نشان میدهند.
مگر این آقا امامحسن (علیهالسلام) نیست که این جعده آمده زهرش دادهاست؟! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: معاویه یک زهری از قیصر روم خواست، گفت به او داد؛ [قیصر] نامه نوشت: غافل نشوی از خطرش، به مسلمان ندهی پاره کنی جگرش.
حالا من همه حرفهایم ایناست که هر موقع یکچیزی نتیجهگیری میکنم. حالا این [جُعده] زهرش دادهاست آمده به امامحسن (علیهالسلام) میگوید: نگویی من به تو دادم. رفقایعزیز، فدایتان بشوم، عزیزان من! بیایید سِرُّ الله بشوید! نمیدانم چه بگویم؟! شما میخواهید با آن، حقانیت خودتان را معلوم کنید، حقانیت که معلوم است، عزیز من! فدایت بشوم قربانت بروم، فدایت بشوم، تو حقانیت خودت را بگذار پیش خدا معلوم کند.
حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) آمده میگوید: عزیز من! برادر من! چهکسی به تو زهر داده؟ میگوید: با او چه میکنی؟ میگوید: او را میکُشم. میگوید: والله، به تو نمیگویم. قربانتان بروم، فدایتان بشوم! اگر ما هستیم، باید پیرو باشیم. ما که خود آنها نمیشویم، سرّ پوشان باشیم. پیرو باشیم. آخر نگفت. اما یکچیزی به او گفت، گفت: إنشاءالله به مقصدت نرسی. حالا از کجا فهمیدند؟ مِنبعد دیدند امامحسن (علیهالسلام) که شهید شد، [جُعده] مِنبعد پا شد پیش معاویه رفت.
معاویه به او گفت: یکقدری از امامحسن (علیهالسلام) بگو. گفت: اولاً ما چراغ نمیخواستیم، حسن (علیهالسلام) اینقدر نورانی بود که اصلاً احتیاج به چراغ نداشتیم. دوم همیشه امامحسن (علیهالسلام) با ذکر خدا صحبت میکرد. دائم شب یک بیتوتهای میکرد، میرفت یک کناری، با خدا صحبت میکرد. تمام صفات آقا امامحسن (علیهالسلام) را گفت. [معاویه] گفت برو گمشو! یکدانه از این صفتها را پسر من ندارد. تو آنرا کُشتی، با اینچه میکنی؟! صفات امام ایناست. حالا آدم چه بگوید؟!
حالا این عایشه توی خانه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است؛ اما اینها با معاویه ارتباط دارند. قربانتان بروم، شما خیال نکنید، حالا هم توی همه ردهها ارتباط هست، مواظب ارتباطها باشید. گول نخورید. حالا معاویه یک نامهای به عایشه داد، گفت: عایشه! حسن (علیهالسلام) مریض است، ممکناست بمیرد، از دنیا برود. اما تو مبادا بگذاری که این [حسنبنعلی (علیهالسلام)] را پیش شوهرت، همسرت دفن کنند. [عایشه] قول داد نمیگذارم. آقا امامحسین (علیهالسلام)، امامحسن (علیهالسلام) را شُست، جنازه را حرکت دادند رو به قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)؛ عایشه جلو آمد، گفت: نمیگذارم حسن (علیهالسلام) را، کسیکه من او را دوست نداشتم، پیش همسر من دفن کنید. عباس جلو آمد، گفت: یکروز شتر سوار میشوی [و] میروی به جنگ وصیّ رسولالله. حالا الاغ سوار شدی [و] آمدی جلوی ولیّ خدا را میگیری. فردا هم فیل سوار میشوی [و] میروی خانهخدا را خراب میکنی. گفت: جنازه حسن (علیهالسلام) را تیرباران کنید.
السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته.
رفقایعزیز، این ماه مُحرّم که تمام شد. صفر هم دارد تمام میشود! من توی حیاط نشستهبودم؛ گفتم: خدایا! ماه مُحرّم تمام شد، صفر تمام شد. رفقایعزیز، من خواهش میکنم شما آمادگی داشتهباشید. گفتم: خدایا! ما چهکار کنیم؟! حالا راهی برای ما باز نبود و جایی نرفتیم. خواهش میکنم شما هم جداً درخواست کنید. گفتم: خدایا! اسم ما را در طومار عزاداران امامحسین (علیهالسلام) ضبط کن! جداً باید امروز از خدا بخواهید که خدای تبارک و تعالی اسم ما را در طومار عزاداران امامحسین (علیهالسلام) ضبط کند. اما رفقایعزیز، یکوقت در مسجدی، جزء عزاداران امامحسین (علیهالسلام) نیستی؛ یکوقت در بیابانی، در صحرایی، در کارگاهی جزء عزاداران امامحسین (علیهالسلام) هستی. من خواهش میکنم حضرتعباسی یکقدری تفکر دارید، یکقدری تفکرتان بیشتر باشد. خدا میداند روی هر کدام از این حرفها باید یکهفته، دو روز، سهروز، روی هر حرفی حساب کنید. اگر کسی روی حرف حساب نکند، مثل منبریها [است] که آمدید پای منبر حرفشان، یکچیزی گفته، وقتتان طی شده و رفتید. شما در مسجد هستی، جزء عزاداران امامحسین (علیهالسلام) نیستی. بهحساب خودت، دو ماه عزاداری کردی؛ اما آیا دلت کجاست؟! آیا قلبت کجاست؟! آیا مقصدت چیست؟! آیا خیالت چه بوده؟!
من امروز خدمت یکی از رفقایعزیز خودم، البته شما تمام عزیز هستید؛ اگر من یکوقت یک لکنت زبانی دارم مرا عفو کنید، من تمام شماها را دوست دارم؛ اما هر کدامتان که ولایتش در نظر من بیشتر رشد کرده، من ولایتتان را بیشتر تشکر میکنم. حالا شما میگویید: آنقدر چیز شدی [که] ولایت را تشخیص میدهی؟ من غلط میکنم این حرف را بزنم اما چیزی که دارم به شما عرض میکنم؛ یکوقت آدم یک حرفهایی را میشنود، یک اندازهای ناراحت میشود.
شما حسابش را بکن، من قرار است [که] إنشاءالله اگر فرصتی باشد چند کلامی راجعبه رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، چند کلامی راجعبه امامحسن (علیهالسلام)، چند کلامی راجعبه آقا علیبنموسیالرضا (علیهالسلام)، صحبتی بکنم. شما عزیزان من، دارم میگویم: بیایید روی مبنا یکقدری فکر کنید، روی این حرفها فکر کنید، یکقدری تفکر داشتهباشید. مثلاً شما این زنِ امامحسن (علیهالسلام) را ببین؛ در خانه امامحسن (علیهالسلام) است، زنِ امامحسن (علیهالسلام) است، در خانه ولیّ خداست؛ اما حواسش در کاخ یزید است. خدا معاویه را لعنت کند. به او گفت: اگر تو امامحسن (علیهالسلام) را زهر بدهی، من تو را میآورم زن یزید میشوی، در کاخ من میآیی. اینجا در خانه ولیّ خداست؛ اما دلش در کاخ یزید، در کاخ معاویه است. تو در مسجدی؛ اما دلت کجاست؟! اگر من میگویم، روایت رویش میگذارم؛ نه که خدای نکرده نستجیرُ بالله بخواهم به آقایانی که در مسجدها و در تکیهها هستند، جسارت کنم. رفقایعزیز، من مبنای ولایت را میگویم، من کاری به کار کسی ندارم. مگر من پرونده اینها را دیدم؟!
حالا ببین، هنده در کاخ یزید است [اما] در خانه زهراست. در کاخ یزید است [اما] حواسش در خانهای است که هم ریگ و هم پوست است. حالا وقتیکه [هنده] میشنود زینب (علیهاالسلام) اسیر است، آنجا [به بارانداز] آمده، همهاش را نمیخواهم بگویم، میخواهم یک چیزهای دیگری بگویم. حالا سؤال میکند، میگوید: اسیر است. [میگوید] چهکسی هستید؟ میگوید: اُسرای آلمحمد هستیم. ساکن کجایید؟ مدینه، چه کوچهای؟ بنیهاشم. آیا زینب (علیهاالسلام) را میشناسی؟ میگوید: هنده، حق داری مرا نشناسی. حسین (علیهالسلام) مرا کشتند! این توی کاخِ یزید است، پیراهن خودش را پاره میکند، گیسهای خودش را میکَنَد، خودش را در خاک میغلتاند، صدها زن اعیان و اشراف آمدهاند افتخار میکنند که دور این هستند، خودش را چطور به زمین میمالد! خاکمال میشود. والله، این در عُقبی خاکمال نیست، سرافراز است! در کاخ یزید است؛ اما در خانه حسین (علیهالسلام) است. این زن [جُعده] در خانه ولایت است اما در کاخ یزید است. رفقایعزیز، این حرفها مبنا دارد. بیایید فکر کنید کجایید؟! تو الآن نشستی، کجا نشستی؟! حواست کجاست؟! آیا دل به این حرفها دادهای؟! کجایی؟!
اینهم روایتش: پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کسی به عمل قومی راضی باشد، جزء همان قوم است. یکروایت دیگر رویش میگذارم که یک کج سلیقهای، کجدهنی، نگوید [که] این بیروایت حرف میزند. هر حرفی که من زدم از من سؤال کنید، من روایت و حدیث رویش میگذارم. حضرتسجاد (علیهالسلام) هم میفرماید: سنگی را دوست داشتهباشی با آن محشور میشوی.
من دارم به شما عرض میکنم اگر شما حرفی را بزنید که یک اندازهای ناراحتی در دلتان ایجاد بشود، نه ناراحتی زمین و مِلک و کارگاه و کارخانه و پول و چک و سفته، اینها را دور بریز! والله، اینها را شرع امضا نکردهاست. اینها خیال است، شیطان همیشه دارد با تو همکاری میکند، تو را از حضور قلب انداخته، تو را از نماز شب انداخته، از بیتوته خدا انداخته؛ اما قربانتان بروم، اگر واقع بخواهید یک مطلبی را بفهمید، آقا حالیتان میکند. من بیشتر از این نمیتوانم به شما بگویم؛ آنوقت جارو به دُم من میبندید. والله! من دُم ندارم؛ اما بسته میشود.
من میگویم بیایید حرف مرا بشنوید. یکی از رفقایعزیز من، اگر میگویم رفیق، همه شماها را میگویم، یکوقت خیال نکنید روی یک شخص حرف میزنم. حرف باید اینجوری باشد، کلام باید اینجوری باشد؛ من اگر یک شخصی را میگویم، شوهر ننهام که نیست! نه والله، بعضیها میگویند: چطوری ایشان اینجوری میگوید؟! نه باباجان! من لِسانم اینجوری است. شما باید مرا عفو کنید، همه شماها عزیز من هستید، همه شماها فرزند من هستید. والله، من شما را شاید بهتر از فرزندم بخواهم. چرا؟ فرزندم مجبور است مرا اطاعت کند، شما که مجبور نیستید. پس شما ارزشتان از فرزندان من والله، بالله، تالله، بیشتر است. چرا؟ او [فرزندم] شاید یک احتیاجی بهمن داشتهباشد، فرمان مرا میبرد. آن چند وقت پیش به بندهزادهها گفتم؛ گفتم: بابا! فرمان من را میبرید، یک اندازهای احتیاج دارید، روزی میشود من را بخواهید که احتیاج بهمن نداشتهباشید، [با این حال] فرمان من را ببرید. شما که فرمان من را میبرید چه احتیاجی دارید؟! شاید من، نَستجیرُ بِالله به شما احتیاج داشتهباشم.
حالا من راجعبه این صحبت کردم که اگر ابوذر میدانست در دل سلمان چیست، ممکن بود [ابوذر] ایشان [سلمان] را بکشد! ایشان ناراحت شد و گفت چه میگویی؟! آیا ممکناست ابوذر، سلمان را بکشد؟! خیلی ناراحت شد! گفتم آقاجان! تو مهمان من هستی؛ اما من راجعبه ولایت احترام هیچکسی را نمیگیرم. چرا نمیگیرم؟ اگر بخواهم احترام بگیرم به شما جفا کردم. من جفا به کسی نمیکنم. اینرا بدانید اگر من یکوقت بیحیایی درباره شماها میکنم، بدانید میخواهم ولایت پذیرفته شود، شما ولایت را بپذیرید.
به ایشان عرض کردم مگر من در نوارهای دیگر هم نگفتم [که] چند چیز است که کسی نمیتواند فکرش را بکند؟! یکی ولایت است، یکی قرآن است، یکی خداست، یکی خلقت است. به ایشان گفتم: آیا میدانی هانی بن عُروه و حارث بن عُروه اینها برادر هستند؟! یک برادر [حارث] آنقدر خبیث که آخرش بگوید بچهها [ی مسلم] را بیاور و سرهایشان را بِبُرد. آن یکی [هانی] تا آخرین نفس از نایب آقا امامحسین (علیهالسلام) دفاع کند.
بعد گفتم رفیق عزیز! تو باور میکنی از صُلب کسیکه کثیفترینِ تمام خلقت است [یعنی] ابوبکر، محمد بن ابوبکر بهوجود بیاید؟! ایشان یک اندازهای قبول کرد. باز من هنوز خودم قانع نشده بودم جواب بهتر میخواستم. این جواب دیدِ ولایتم بود که گفتم؛ اما من جواب از خود ولایت میخواستم.
من دیدم ایشان تشریف آوردند یک شبحی، چیزی. حالا نگویید که امامزمان (عجلاللهفرجه) بود و شما یک حرفهایی بزنید. آقاجان! یکدفعه دیدم بهقدری تعریف ابوذر را کرد که من خجل شدم. گفتم: آیا شاید این حرفی که من زدم، ایشان تأیید نمیکند؟ خجل شدم! اینقدر وصف ابوذر را گفت که من را گیج کرد. یکدفعه گفت که اما ابوذر سِرُّ الله نبود، سلمان سرُّ الله بود. سرُّ الله یعنیچه؟ یعنی اینکه پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) وقتی به معراج تشریف بردند، خدا سه هزار حرف زد، هزارتای آنرا [گفت] بگو، هزارتا را نگو، هزارتا را میخواهی بگو، میخواهی نگو! اما سلمان؛ آن قضیه جنّهایی که طول و تفصیلدار میشود؛ یک روزی یک جنّی آمد آنجا [نزد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)]. بعد [آن جنّ] گفت: اینها ما را میزنند. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] گفت: علیجان! برو اصلاحشان بده. هرکدام اصلاح کردند که کردند، نکردند گردنشان را بزن. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بیرون شهر آمد. حضرت فرمود: پسر عمّم را بدرقه کنید، رفتند. زمین دهان باز کرد، علی (علیهالسلام) رفت. آن جنّ هم رفت اما چه شد؟! میگویند: زهرایعزیز یک اندازهای خبردار شد و ناراحت شد. گفت: عزیز من، [علی (علیهالسلام)] میآید. نه اینکه زهرا (علیهاالسلام) نداند، اگر بگویید نمیدانست، جسارت به ولایت کردهاید. میخواهد افشا کند! حالا گفت: هر کسی خبر پسر عمّم را بهمن بدهد، هر چه بخواهد [به او] میدهم. یکدفعه دید زمین دهان باز کرد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) با ذوالفقار بیرون آمد. [سلمان] گفت: علیجان، فدایت بشوم، من بروم خبر شما را به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بدهم. ایشان آمد خبر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) داد.
چند روز که کشید، [سلمان] گفت: «الوعده وفا!» یا رسولالله! گفتی: هرچه بخواهی به تو میدهم. گفت: چه میخواهی؟ گفت: از آن سه هزار حرفی که زده، هزارتایش را گفته نگو، یکیاش را بهمن بگو! پس از آن حرفی که خدا گفته نگو، به سلمان گفت. پس سلمان، سرُّ الله است؛ اما ابوذر سرُّ الله نیست! ببین، چقدر قشنگ است! حالا میخواهم به شما بگویم اگر میگوید: «سلمان منّا أهلالبیت»؛ تازه توان دو حرف دارد، [توان] دو سِرّ دارد، نه هزار سِرّ! کجایی؟! چهچیزی است که ما ولایت، ولایت میکنیم؟! چرا ولایت را نمیشناسیم؟! آن سلمانی که جزء اهلبیت شده، تازه دو تا از هزار حرف را به او میگوید.
به علی (علیهالسلام) قسم، هزار حرف راجعبه ولایت است! مغزی توی این عالم نیست که بخواهد این حرفها را بفهمد. بیایید تسلیم ولایت شوید؛ اینقدر اینطرف و آنطرف نزنید. مگر ممکناست کسی ولایت را بِکِشد؟! در تمام خلقت کسیکه توان ولایت را دارد، خود رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است. تمام انبیاء، تمام صد و بیست و چهار هزار پیغمبر به استثنای پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، ولایتشان ناقص است. تکمیل نیست؛ به این دلیل من میگویم؛ چونکه «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ یا أیّها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» (صلوات) به تمام پیغمبرها میگوید تسلیم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بشوید. آنوقت ولایت را یک اندازهای میفهمند؛ پس تمام ناقص هستند. تمام خلقت ناقصی درباره ولایت دارد. چه میگویید ولایت، ولایت میکنید؟!
شما ببین الآن این ابوذر عزیز چه میگوید! یکی از رفقایعزیز من خیلی این حرف من را استقبال کرد و استقبال دارد و خدمتشان عرض کردم. خصوصی پیش من آمد، ایشان قبول کرد. حالا ابوذر به عباس میگوید: عباس! تو چه میگویی که معاویه و اینها میگویند اسم علی (علیهالسلام) در قرآن نیست؟! هر آیهای که نازل شدهاست، اسم علی (علیهالسلام) در آن هست! من غلط میکنم به ابوذر جسارت بکنم و بگویم متوجه نیست. من میگویم شاید مطابق مغز عباس گفتهباشد. این حرف خیلی خطرناک است؛ حالا ابوذر بگوید. به روح تمام انبیاء قسم من این حرف را امروز میزنم: اگر تمام انبیاء، تمام اولیاء بیایند راجعبه ولایت صحبت کنند، خدا یک مغزی بهمن دادهاست میگویم کسری دارید؛ ولایت بالاتر از ایناست! چرا؟ ترکاولی دارند! خدا یک مغزی بهمن دادهاست، ایناست که دارم به شما میگویم که باید اینجوری بشوید.
باید ولایت را یقین کنید! اینقدر اینطرف، آنطرف نزن، اینقدر این کتاب و این کتاب را نبین. عزیز من! ساکت شو! آخر چهچیزی میخواهی بفهمی؟! تو باید یقین به ولایتت داشتهباشی، مواظب باشی ولایتت خدشهدار نشود. بیا این بُنیهای که داری، توانی که داری خرج ولایت کن. عزیز من، کجا میروی این کتابها را میخرید و میبینید؟! چهچیزی میخواهید بفهمید؟! مگر به ولایتت یقین نداری؟! ساکت شو! مگر سلمان ساکت نبود؟! مگر ابوذر ساکت نبود؟! مگر میثم ساکت نبود؟! چرا ساکت نمیشوید؟!
تشخیص ولایت یکی است! میروی کتاب میبینی. آنآقا یکچیزی گفتهبود توی شک میافتی؛ اگرنه من که کتاب ندارم که بخواهید کتاب من را بخرید. پس من کتاب دارم که بگویم کتاب من را بخرید؟! چرا متوجه نیستید؟! پس معلوم میشود این در، آن در میزنید میخواهید ببینید اینچه چیزی گفته، آنچه چیزی گفته، اینچه چیزی گفته. کتابخواندن یعنی این! عزیز من! بیا قرآن بخوان، فدایت بشوم! بیا قرآن معنی کن؛ بیا قرآن بخوان، توی قرآن بیا.
حالا ببین ابوذر چه میگوید؟ میگوید: هر آیهای که آمده علی (علیهالسلام) درونش است. اگر ایناست؛ پس اهلتسنن میگویند ما قرآن را قبول داریم؛ پس ما هم علی (علیهالسلام) را قبول داریم، به دید ولایت من؛ اما ایننیست. به تمام آیات قرآن، هر آیهای که هست توی علی (علیهالسلام) است؛ نه علی (علیهالسلام) توی آیه است. مگر قرآن نازلشده که علی (علیهالسلام) دارد «قد أفلح المؤمنون» میخوانَد؟! کجا نازل شدهاست؟! پس قرآن توی علی (علیهالسلام) است. ای ابوذر! فدایت بشوم، چه میگویی؟! اگر ابوذر گفته، دارم میگویم؛ نه [اینکه] من بگویم من بهتر میفهمم، من غلط میکنم. ابوذر میخواسته به آن [عباس] بگوید که معاویه اگر به تو میگوید قرآن را معنی نکن؛ یعنی بدان هر آیهای که هست علی (علیهالسلام) درونش است. آن [ابوذر] دارد جواب آن [عباس] را میدهد؛ اگرنه درست ایناست که من دارم میگویم. چرا؟ بهتر حالی ما بشود. شما همه باسواد هستید، مگر علی (علیهالسلام) نمیگوید «أنا قرآنناطق»؟! پس علی (علیهالسلام) قرآن است. آن آیههای قرآن یعنی قرآن، صفاتعلی (علیهالسلام) است، قرآن، صادرات علی (علیهالسلام) است. چه میگویید؟! حرف دارید بزنید. ما آمدیم اینجا تمرین ولایت کنیم. صادراتِ علی (علیهالسلام) است.
روایت دوم و سوم: مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید دو چیز بزرگ میگذارم یکی قرآن، یکی عترت است، قرآن را از عترت من بپرسید؟! دارد حالیات میکند: قرآن، درون عترت من است. چرا ما متوجه نیستیم؟! والله، بالله، تالله، تا دنیا و هوا و هوس را کنار نگذارید، این حرفها را متوجه نمیشوید. من هم نمیشوم، شما هم نمیشوید، کنار بگذارید.
روایت دیگر: مگر آقا امامرضا (علیهالسلام) نمیگوید «لا إله إلّا الله حِصنی، فَمن دَخل حِصنی أمِن مِن عذابی، بِشرطها و شروطها أنا مِن شُروطها»، شروط «لا إله إلّا الله» ما هستیم. حالا اگر یک کجدهنی نفهمد، میگوید اینچه چیزی میگوید؟! یعنی تو از «لا إله إلّا الله» هم بالاتری؟! نه! «لا إله إلّا الله» به تو گفته در مقابل صفات من کرنش کن. ببین من چقدر روایت پیاده میکنم، لطمه به این حرف نخورد. مگر شیطان نیست که به خدا میگوید من تو را قبول دارم؟! نماز خواندم چهار هزار سال برایت میخوانم، هیچکس [به جز تو] لیاقت ندارد؛ لیاقت سجده ندارد، ایخدا! تو [لیاقت سجده] داری. خدا میگوید: گمشو! امر مرا اطاعتکن!
رفقایعزیز، علی (علیهالسلام) امر خداست، امامسجّاد (علیهالسلام) امر خداست، زهرایعزیز امر خداست، اینها امر خدا هستند. اگر امر را اطاعت کردیم، این درستاست؛ وگرنه والله، مثل شیطان میشویم. این خداپرستیِ ما، این «لا إله إلّا الله» گوییِ ما مثل شیطان است، چرا امر را اطاعت نمیکنید؟! فدایتان بشوم، بیاید امر را اطاعت کنید.
عزیزان من، آخر ماهصفر است. امشب از خدا بخواهید، هر کجا میخواهی باش، توی ماشینت داری میروی بخواه، دستت را میشویی بخواه. در بیابانی، در کارگاهی، در رختخواب هستی، بخواه، هر کجا هستی بخواه: خدایا! ما را از عزاداران حسین (علیهالسلام) قرار بده. خدایا! ولایت را به ما بچشان. خدایا! ولایت نوشیدنی است، از آن خُم ولایت به ما بچشان، تا ما این حرفها را [ولایت] را تشخیص بدهیم.
رفقایعزیز، من تند شدم [که] گفتم [کتاب نخوانید]، نمیگویم کتاب نخوانید، ببینید من چه میگویم؟! حضرت میفرماید که همه ما نوریم، کلام ما هم نوراست، بیایید با کلام خدا آشنا شوید. الآن من یک نویدی میخواهم به شما بدهم، یک عیدی به شما بدهم. اگر ما بیاییم روی این حرفها، ناامید میشویم! حالا بیایید ببینید من چهچیزی به شما میدهم؟! اینرا عیدی به شما میدهم.
ما هیچ راهی نداریم، شیطان وسوسه خیلی زیاد دارد، دنیا رنگ شدهاست، آنهایی که ما از ایشان انتظار داشتیم رنگ شدهاند، فقط یکچیزی ماندهاست. من یک راهی برای شما پیدا کردم؛ اما حضرتعباسی این راه را از دست ندهید. یقین کنید بیایید همیشه حرف ولایت بزنید. اگر شما الآن در حُجرهات نشستهای، حرف ولایت بزن. توی ماشین نشستهای، این نوار را گوش بده، حرف ولایت بزن. همیشه حرف ولایت بزن، آنوقت ما با ولایت محشور میشویم. والله، بالله، تالله، دارم جداً به شما میگویم؛ اگر اینجوری نباشید کلاه سرتان میرود. ما از عهده شیطان نمیتوانیم برآییم. رفقایعزیز، ما از عهده اینزمان نمیتوانیم برآییم، ما از عهده فرمایشهای خصوصی و عمومی زن و بچه نمیتوانیم برآییم. تمام اینها حمله به ولایت شدهاست، تمام این خواستههای اینمردم، حمله به ولایت شده. گفتم در آن نوار؛ بیایید ولایت را لگدکوب نکنید بیایید، هیچ راهی نداریم! فقط با این حرفها آشنا شوید، با این حرفها کار کنید تا با ولایت محشور شوید. خدا میداند حرف خیلی قشنگ است، هیچ راهی ندارید.
مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نگفت که به عمل هر قومی راضی باشید، جزء همان قوم هستید؟! بیایید ما به عمل ولایت راضی باشیم. عزیزان من، فدایتان بشوم، قربانتان بروم، مگر امامسجّاد (علیهالسلام) نمیگوید؟! میگوید هر سنگی را دوست داشتهباشید، با آن محشور میشوید. بیایید ما ولایت ائمه را قبول کنیم، دوست داشتهباشیم. ببین، من اول این نوار گفتم: دوستی ایناست که [هنده] در کاخ یزید است، در خانه زهراست، زهرا (علیهاالسلام) را دوست دارد، حالا آنجا هست باشد. شما هم در هر کارگاهی هستی باش، در هر تأسیسهای هستی باش؛ اما دلت کجا باشد؟! آنجا [پیش ولایت] باشد. این [جُعده] در خانه ولایت است، [دلش] در خانه ضد ولایت است.
عزیزان من! خواهش دارم تو را به خدا، تو را به علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) روی این حرف فکر بکنید؛ نه اینکه نوار را بشنوی. آیا فهمیدی یا فقط شنیدی؟! خیلی چیزها را آدم میشنود. شنیدن ایناست یکوقت یک سؤال از من میپرسد، اینجوری است، اینجوری است، ما اینجوری فهمیدیم در آنکار کنیم. چرا کارگاه میگوید؟ در آن دارند کار میکنند. ولایت هم کارگاه است، باید بیایید در آنکار کنید.
آیا اینکه امامرضا (علیهالسلام) میفرماید: «لا إله إلّا الله حصنی فمن دخل حصنی أنا مِن شروطها» فکر کردید یعنیچه؟ والله، اگر فکر نکنید خیلی اشتباه کردید! دارد میگوید آن «لا إله إلّا الله» که گفتید، شرطش ماییم. «بشرطها و شروطها و أنا مِن شروطها» خب، حالا یک کجدهنی بگوید این از خدا بالاتر است؟! نه بابا! خواستِ خدا ایناست. ما باید مواظب خواست خدا باشیم.
اگر توی این حرفها برویم، این حرفها را هر مغزی کشش ندارد. دوباره تکرار کنم قربانتان بروم، شما ولایت را تشخیص دادید، باید مواظب باشید خدشه به ولایتتان نخورد. دوباره تکرار میکنم اگر بخواهید این کتاب و آن کتاب را ببینید در دستانداز میافتید. آنآقا اینجور گفته، آنآقا اینجور گفته. اگر متوجه باشید، من حرف را خیلی بالا بردم. باید اینجوری بشوید. دوباره تکرار میکنم؛ تمام انبیاء کسریِ ولایت دارند، بهغیر از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله). ولایت یکچیزی نیست که ما از آن سر در بیاوریم. ولایت توحیدی است، اگر از خدا سر درمیکنیم، از ولایت هم سر درمیکنیم؛ ولایت توحیدی است.