وعاظ
وعاظ | |
کد: | 10396 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته.
رفقایعزیز، یک حرفهایی هست که آن حرف در زمان خودش یکقدری بهاصطلاح زده میشود؛ اما مِنبعد، آن حرفها را میسنجند. یکوقت میبینی درست نیست از خودشان زدند. حرفی که درستاست باید خدا و پیامبر و ائمه بزنند. آنها باید پیروی آنها را بکنند. اگر پیروی آنها نباشد، بدعت است. بدعت؛ یعنی یکچیزی درستکردن، چیزی که درست نیست آنرا درست کردهاند، اینرا بدعت میگویند. حالا هرکسی بیاید روی این حرفها، حرف بزند، یکنفر میبینی که روی این حرفها حرف میزند، حرف خیلی هست. خریدار حرف هست.
ما یک وعاظ داریم تشخصی است، یک وعاظ داریم تجددی است. آن وعاظ تشخصی میگوید: قال الصادق و قالالباقر. آن تشخصی حاجشیخعباس محدث بود، که هیچ کم و زیاد حرف نمیزد؛ اما من با پسر ایشان دوست بودم. پسرش گفت: ختم پدر من را نگرفتهاند. گفتند: بین شیعه و سنی اختلاف انداخت، بعد من گفتم پدر تو نمیداند که اینها با آنها برادرند! تو با سنی اختلاف نداری؟ آقای واعظ تجددی، تو اختلاف نداری؟ خدا گفت: اگر علی را قبول نداشتهباشی، عبادت جن و انس کنی، تو را به جهنم میاندازم. آیا خدا راجعبه عمر هم اینرا گفتهاست؟ اگر ذرهای محبت امیرالمؤمنین را داشتهباشی، راه نجات است، جهنم تو را نمیسوزاند، آیا اینرا راجعبه عمر داریم؟ امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) در آسمانها گردش میکرد، آیا عمر هم در آسمان رفتهاست؟ پیامبر درباره امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) فرمود: علی برادر من است، آیا درباره عمر هم گفت؟ آیا گفت: عمر برادر من است؟
چهچیزی شما راجعبه امیرالمؤمنین دارید؟ اگر ذرهای محبت علی (علیهالسلام) داشتهباشید، جهنم تو را نمیسوزاند. این حرفها چیست که شما وعاظ تجددی میزنید؟ به تمام آیات قرآن، با تجدد محشور میشوید. بیا حرف علی بزن، حرف امامحسین را بزنید، حرف آقا امامحسن را بزنید، حرف ولیاللهالاعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه) را بزنید، با آنها محشور میشوید. ای وعاظ تجددی، با چهکسی میخواهید محشور شوید؟ مگر قربانتان بروم، کسی در این عالم میماند؟ بزرگ شما، آقای شما مُرد. مردم همه بهغیر از خدا میمیرند. کسیکه در این عالم نمیمیرد، خداست؛ اگر نه میمیرند.
پدرجان، قربانتان بروم، امیرالمؤمنین در ظاهر مُرد؛ اما هست. پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در ظاهر مُرد؛ اما هست. من خودم دو مرتبه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را دیدم. من بهدینم قسم، خودم امامحسین را دیدم. پس اینها هستند که آدم اینها را میبیند. تو کجایی؟ اینها که نمیمیرند. سعادت بشر یکچیزی هست که بیسعادت میشود که اینها را در ظاهر از دنیا میبرند؛ اما اینها هستند. به شما گفتم گفت چرا نمیروید نائب ما حُر را زیارت کنید؟ گفتم: چشم آقا، چشم آقا! به تمام آیات قرآن قسم، امامحسین اینجا روی منبر آمدهبود. ناصرالدینشاه هم بود. تمام این جمعیت رو به خانه ما بودند. ناصرالدینشاه میگفت: این حسین است که در صحرایکربلا ایشان را کشتهاند، این حسین است که آب را به روی او بستند. مرتب برای جمعیت میگفت و امامحسین (علیهالسلام) هم بالای منبر بود.
قربانتان بروم، فدایتان بشوم، چه دارید میگویید؟ بیایید از تجددتان دست بردارید، تشخصی بشوید. عزیزان من، تجدد، فایده ندارد. تجدد، دنبال مردم رفتن است؛ ولی تشخص، دنبال خدا و پیامبر و امیرالمؤمنین رفتن است. بس است دیگر. تجددی هستی که میگویی امامحسین (علیهالسلام) دست در قلب زینب نگذاشتهاست. تو عظمت زینب را نمیبینی. تو عظمت محبین خودت را میبینی وگرنه این حرف را نمیزدی. زینب، امپراطور دنیا را فلج کرد؛ یابنالطلقاء تو چه میگویی؟ ای آزادکرده جد من رسولالله، مگر زینب در مقابل یزید ساکت شد؟
آن یکی واعظ تجددی میگوید: رقیه، بچه امامحسین (علیهالسلام) نیست. پس بچه امامحسین کیست؟ تجددی، آخر تو به اینکارها چهکار داری؟ تو تشخصی نیستی، اصلاً ای واعظ، بهدینم، اهلبیت در قلب تو نفوذ نکردهاست. فقط همین حرفهاست.
کجایی عزیز من؟ فکری به حال خودت بکن. این بچه امامحسین نیست که در خرابه میگفت بابا، بابا! چهکسی سرت را از بدنت را جدا کرد. چهکسی مرا به این یتیمی دچار کرد؟ رقیه، سکته کرد. حالا هم که زینب سر قبر امامحسین آمده، میگوید: حسینجان، یک خواهش دارم که سراغ رقیه را نگیری. رقیه اینطور شد و اینطور شد و از دنیا رفت. این بچه امامحسین نیست؟ آخر، به تو چه ربطی دارد که بچه امامحسین (علیهالسلام) هست یا نیست. تو مثلاً چه کارهای؟ آقای واعظ! تو بهغیر از منکر شدن کار دیگری از دستت بر نمیآید. تو فقط میتوانی منکر بشوی؛ نه گریه برای حضرت رقیه بکنی، و نه برای یتیمی رقیه گریه کنی. هیچ گریهای که نمیکنی، میگویی اصلاً بچه امامحسین نبودهاست. مردم بیچاره هم دنبال تو را گرفتند. تو بیچاره هستی و آنها از تو بیچارهتر که تو را میخواهند.
عزیزان من، فکر کنید کجا میروید؟ برو کنار. جانم، این دنیا همهاش از این حرفها است. منکر، خیلی هست؛ ولی مخلص نیست. بیشتر مردم منکر هستند، میخواهند خوش باشند؛ اما به تمام آیات قرآن و به خود امامزمان که بهقدر تمام خلقت است، گفت: مردم اهلدنیا شدند، بهدنیا نمیرسند. حسین، مردم مسموم شدند. مسموم است؛ یعنی دائم میسوزد. چرا؟ علی ندارد، چرا؟ حسین ندارد، چرا؟ امامزمان ندارد، تجدد دارد! این آدم تجددی است.
من از اول عمرم پای منبر بودم. تمام مدت عمرم پای منبر حاجشیخعباس تهرانی بودم. حاجشیخعباس تهرانی یکنفر بود؛ بعضیها اعلم العلماء هستند و بعضیها اعلم الفهمیدهها. حاجشیخعباس علمای فهمیدهها بود. من نشنیدم کسی بگوید امیرالمؤمنین کفواً احد است؛ چونکه امیرالمؤمنین کفواً احد است. خدا درباره پیامبر هم نگفتهاست اگر او را قبول نداشتهباشی و عبادت انس و جن کنی، تو را به جهنم میاندازم. شخصیتهای دوازدهامام و چهاردهمعصوم، همگی شخصیتهای محترمی هستند؛ اما محترم تمام آنها پیامبر است و علی. درباره پیامبر هم خدا نگفتهاست اگر او را قبول نداشتهباشی، عبادت انس و جن بکنی، تو را به جهنم میاندازم. فقط راجعبه علی گفتهاست. علی (علیهالسلام) کفواً احد است. احدی مثل او نیست. کدامیک از این وعاظ این حرف را زدهاست؟ همیشه حرف تجدد میزنند. به حضرتعباس، با تجدد هم محشور میشوید.
قربانت شوم، تو لباس بروجردی را پوشیدی، تو لباس سید محمد تقی خوانساری را پوشیدی، لباس مرحوم حجت را پوشیدی، آیا یکحرف از آقایبروجردی زدهای؟ یکموقع یکحرف از مرحوم حجت و سید محمدتقی زدهای یا همیشه حرف تجدد میزنی؟ با تجدد هم محشور میشوی. همیشه در فکر ماشین هستی. حاجشیخعباس تهرانی پیاده تا مسجد مقدس جمکران میرفت. همیشه بهفکر مردم بودند و [اینکه] کمک به فقرا بکنند. کدامیک از شما به جهیزیه یک بندهخدا کمک کردید؟ فقط ماشینهایتان را مدل میکنید. من به آقا صادق گفتم، دیگر حوزه علمیه حاجشیخعباس تهرانی، مرحوم حجت، آقایبروجردی بیرون نمیدهد. هر چه بیرون بدهد، ماشین بیرون میدهد، ماشینهای مدل. عزیزان من، بیایید بیدار شویم. تویی که لباس روحانیت را پوشیدهای که روحانی نمیشوی. مگر روحانیت رنگ است که بشود یکی را رنگ کنی؟ روحانیت مدد است که خدا میدهد. مدد است که امامزمان میدهد، شما چه مددی دارید؟
گفتم: آسودهخاطرم که در دامن توأم، دامن نبینم که در دامنش بروم. امامزمان، دامن بهغیر دامن تو بیمحتوا بود. بیایید در دامن امامزمان. چقدر داخل ماشینهای مدل میروید؟ عزیزان من، چه فایدهای دارد؟ ماشینهای مدل برای وکلا و تُجار خوب است، برای این طبقات است، نه برای طبقه روحانیت. روحانیت باید روح باشد. روح یک دنیا در روحانیت است. کدامیک از شما روحانی هستید؟ یا علی!
خب ما برای وعاظ گفتیم، شما دنبال آنها نروید. شما دنبال وعاظ تجددی نروید، اگر پیدا کردید دنبال وعاظ تشخصی بروید، اگر پیدا نکردید که هیچ. خود شما وعاظ هستید، حالا من میگویم فقط کنار بروید. حرف خودشان را در آن میگنجانند. اگر حرف خودشان را نگنجانند که خوب است. اینها حرفهای خودشان را میگنجانند. وعاظ، جزء روحانیت نیستند، روحانیت حرف دیگری هست. روحانیت باید روح باشد. روح بودند. چهکار میکردند؟ اینها اغلبشان گویندههای تجددی هستند، فقط بهفکر تشخص نیستند، تشخص یکحرف دیگری است. تشخص، قانع و راضی است، بهقدری که چیزی، خانهای پیدا کرد، قانع است. بهفکر فقراست؛ ببیند چهکسی دخترش جهیزیه ندارد، به او بدهد، ببیند چهکسی اجارهخانه ندارد به او بدهد، چهکسی مریض است به عیادتش برود. در این مایه است. ولی آنها در این مایه هستند که ماشینشان را مدل کنند، خانهشان را مدل کنند و در فکر تجدد هستند. اصلاً در این فکرها نیستند.
من الان استخاره کردم، خوب آمد. یکوقت نگویید غیبت است. اینها غیبت نیست، اینها امر به معروف است. غیبت یکحرف دیگری است. این آقای صادقی واعظ، دایی زنم است. چندینسال مادر این آقای صادقی در منزل ما بودهاست. پدرش مرده بود و آمده چندینوقت در منزل ما بودهاست و من خرجی او را میدادم. به تمام آیات قرآن، من یکدانه لوبیا احتیاج ندارم و نمیخواهم، میخواهم واعظ تجددی را بگویم. آخر اینجا این خواهر تو نیست؟ من بهدینم احتیاج ندارم؛ اما توقع دارم. یکبار یک کیلو گوشت بخرد بدهد، یک کیلو برنج بگیرد و بگوید خواهر من اینجاست. ابداً. حالا اینرا میخواهم به شما بگویم که ایشان وقتی خانمش را به منزل پدرش آورد، ما یکوقت به آنجا میرفتیم. جلوی اتاقش نشست و عقب اتاقش هم جهاز چیدیم. کمکم واعظ شد و یکخانه در چهارمردان ساخت، چقدر خوب. اینخانه را هم فروخت و رفتهبود دورشهر خانه خرید. فقط بهفکر خانه و ماشین و تجدد است. میخواهم یکچیزی به شما بگویم به شما برمیخورد. شما نمیدانید، وگرنه نمیکنید. از شما نفهمتر، اینجا او را دعوت میکنید و کلی پول به او میدهید. چهخبر است؟ آخر، این بچه دلش میخواهد بچه تو را ببیند، خودت را ببیند. تو دایی او هستی. ابداً! یکدفعه به آن یکی برادرش هم که مثل همیناست گفتم: تو میدانی که من هیچ احتیاجی به شما ندارم، اصلاً هیچجوری، نه کلامی، نه زبانی، نه مالی. هیچی! یکسری بزن. گفت: نمیرسم. گفتم: تو به دهات میروی، سر به قالیات میزنی، ولی به بچه خواهرت سر نمیزنی؟ حالا میخواهم اینرا به شما بگویم، آنوقت میرود روی منبر از صلهرحم صحبت میکند! کسیکه قطع رحم کند، خودشان گفتهاند: فردایقیامت بههیچ وجه به بهشت راهش نمیدهیم. تو خودت داری میگویی، خودت عمل نمیکنی؟ حالا الان پسرش روی کار آمدهاست. من دارم میگویم اگر به گوشش رسید، لااقل پسرش را مثل خودش نکند.
قربانتان بروم، چهخبر است؟ واعظ تجددی، واعظ تشخصی. به یکی از اینها گفتم: تو خانهات پانصدهزار تومان میارزد، تو میخواهی بروی یکخانه هفتصد هزار تومانی بخری؟ این بدبخت بیچاره، دو شبانهروز با بچههایش در حرم خوابیدهاست. قرار بودهاست چهارتومان به این بدهد و ندارد که بدهد. ما دو تا رفیق داشتیم، به آنها گفتیم، دادند. به این بده، بدبخت بیچاره، تو چهکار میکنی؟
آخرة البقاء، پیش اینمردم آخرة الفناء شدهاست. آخرة البقاء است؛ نه آخرة الفناء. پسفردا خانهای که ساختهای آنجا میگذاری و میروی. تمام شد و رفت! آیا دل کسی را خوش کردی؟ این وعاظ، اصلاً بهفکر آخرت نیستند. فقط بهفکر این هستند که ماشینشان را عوض کنند و خانهشان را عوض کنند و حرف بزنند و تمام شد رفت پی کارش، مگر خدا رهایت میکند؟ حالا خدا گفت: «فقهاءهما شرار الخلق»؛ یعنی بدترین خلق. تو اعلام نمیشوی، خدا تو را اعلام میکند. آیا خدا را میشناسی که اعلامت کرد یا نه؟ یا باز هم حالیات نیست. قربانتان بروم، شما چهکار میکنید؟ من نمیگویم خانه برای مردم خریدهام؛ اما کمک کردهام. دو سه تا خانه. این خانهای که میبینید سه دانگ آن برای علیآقا هست، خانمش قهر کرد و رفت. گفت: تو خانه نداری، من هم سه دانگ خانه به او دادم. یک دانگ آنهم برای خانمم هست و من، از همه خانه دو دانگ دارم. اگر بگویم من چقدر کمک به مردم کردهام، یک همچین کاغذ میشود. هر خانه چهل تومان، هر خانه پنجاهتومان، سه تا خانه که شما هم کمک کردهاید، من هم کمک کردهام.
پس تو واعظ هستی، تو منبری هستی. واعظ یعنی گوینده، یعنی بیدارکننده مردم. تو خودت بیدار هستی؟ بچه خواهرت، بچه داییاش را نشناسد؟ قربانتان بروم، چهخبر است؟ آن واعظ تشخصی، حاجشیخعباس محدث بود. خدا رحمتش کند. من با پسرش آمد و رفت هم داشتم. گفت: پدرم مُرد، علماء ختمش را نگرفتند. گفتند: تو رفتی میان اهلتسنن و تشیع اختلاف انداختی. مگر ما با علمای اهلتسنن حرف نداریم؟ قربانتان بروم، چهخبر است؟ او تشخصی بود؛ اینها تجددی هستند که این حرفها را میزنند. چند شبانهروز در قاهره رفتهبود، در دانشگاه قاهره خوابیدهبود. آنجا که برای طلبهها است، یکچیزی در مورد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواست پیدا کند که در آخر هم پیدا کرد و آورد. اینهمه بندهخدا زحمت کشید، درود خدا به روحش. تازه عیب هم برایش درآوردند، ختمش هم نگرفتند. من تمام این حرفها که دارم میزنم، چهکار میکنید جلسه میگیرید، اینها را دعوت میکنید و به اینها پول میدهید؟ اینها به چه دردی میخورند؟
من تمام حرفهایم را که دارم میزنم میخواهم که شما دنبال خلق نروید، وگرنه من به وعاظ چهکار دارم. میخواهم به شما بگویم اینها که میگویید خوب هستند، خوب نیستند. البته یکوقت میبینی خوب هم در بین آنها هست. این موحدی بندهخدا، دو سهشاهی جمع میکند، یک آبادی است، خیلی سقوط کرده، آنجا میرود به اینها میدهد. البته ما نمیگوییم همهشان اینجور هست. خوب هم در بین اینها هست؛ اما خوب کم است که بهفکر مردم باشد. همین کاسبها بهفکر مردم هستند. من که چیزی ندارم، شما یکچیزی میدهید، من به مردم بدهم. این وعاظی که امروز در موردشان صحبت کردم، میخواستم بگویم الان اینها شاخص هستند. هستند یا نیستند؟ شما سر و کارتان با اینها هست. میگویم اشتباهاست. خودت به یک بندهخدا بیچارهای بده که جهیزیه ندارد، اجارهخانه ندارد، بچهاش مریض است.
امسال شبعید، این حاجابوالفضل کار دست ما داد. گفت: بابا، چند خانوار هستند که من با پدرانشان رفیق بودم، عمله بودند. هیچچیزی ندارد که مدرسه بخواهند بروند. آقای واعظ، تو بگو من یکی از این خانوادهها را اداره کردم، من هیچکاری به تو ندارم. میگفت: یکی از اینها از صلهرحم و سخاوت صحبت کردهبود، زنش یکچیزی به کسی دادهبود. گفت: اینها کجاست؟ گفت: خودت گفتی، گفت: من گفتم به ما بدهند. گفتم تو به کسی بدهی؟ اینهم از سخاوتش. فقط میخواهم به شما بگویم دنبال کسی نروید. آخر، آدم زنده که قیم نمیگیرد. تو اگر خودت پولداری، به فقرا بده. دست یک بندهخدا را بگیر، توان به یک بیچاره بده. فردایقیامت میگوید به چهکسی رحم کردی؟ بگو به فلانی. خدا فردایقیامت از تو سؤال میکند میگوید به چهکسی رحم کردی؟
من که به حضرتعباس، از اول عمرم کارم رحم کردن بودهاست، هیچچیزی هم نداشتم. حالا هم چیزی ندارم، حالا هم شما چیزی بهمن میدهید. اما همه اینها در ردیف است، در رژیم است. الان یکنفر یکچیزی از تهران میآورد، ایشان یکهفته به یکنفر میدهد، هفته دیگر به یکیدیگر. آخر، چرا اینقدر رویهم میگذارید؟ آنوقت هم «مالکم، اموالکم اولادکم فتنه یا بنیآدم»
دو نفر هستند. پسرش هفده سالش است. میگوید دیدم که در کیفش یک شیشه عرق است. خب، بفرمایید. این بچه، اصلاً جرأت ندارد این بچه را در دکان بیاورد. شما خدا را شکر کنید که بچههایتان خوب هستند. اما بچه را گفتم هوایش را نداشتید. ایشان یکحرفی زد، خیلی خوشم آمد. گفت: این خودش هم میرفته است. گفتم هوای بچه را داشتهباش. اگر بچه رفت، ساعت دوازده آمد، بگو تو کجا بودی؟ تو هیچچیز به او نمیگویی؟ خب، رفیقباز میشود. آره، قربانت بروم باید مواظب بچه باشی. خلاصه قبول کرد. گفتم: آن یکی بچهات را نگذاری اینطوری شود.
بعد از نماز مغرب و عشاء این سه تا بچه ما خانه میآمدند. یکشب نمیتوانستند یکجا بروند. خانه دایی، عمو نمیگذاشتم بروند. بچههایی که در محله ما خوب و پاک بودند، سه تا بچه من بودند. حالا به شما هم میگویم بچه را نُنُر نکن. به او بگو تو کجا بودی؟ اینرا که میتوانی بگویی، از او میترسی؟ خلاصه گفتم: تمام هدف من اینبود که وقتی اینها اینطوری شدند، مردم دیگر بدتر از اینها هستند. بچههایتان را بهدست کسی نسپارید. خودتان به امر کسی نروید. خودتان امر خدا را اطاعت کنید، امر امیرالمؤمنین را اطاعت کنید. مواظب بچههایتان باشید.
هنوز هم که میگوید «شرار الخلق» هنوز هم شما دنبالشان میروید. من شما را نمیگویم، این نوار در کل دنیا پخش میشود؛ من به همه میگویم. عزیز من، برو کنار. گفتم: یکی اینکه «من» نداشتهباشید، دیگر اینکه دنبال خلق نروید و یکی هم اینکه سخی باشید. به همه قرآن قسم، اگر شما این سه تا کار را انجام دهید رستگار هستید. روح از بدنتان برود میروید فی الجنة. اصلاً به همه قرآن، اگر شما این سه کار را داشتهباشید، مارک ولایت به شما زده میشود. من خودم همینساخت هستم. من دنبال اشراقی هم نرفتم، دنبال هیچکس نبودم. حاجشیخعباس را هم امامزمان (عجلاللهفرجه) گفت برو. حالا هم که دنبالش میرفتم کاملاً دنبال او نبودم. حواستان جمع باشد. آخرالزمان میگوید: «شر الأزمنه» از همه زمانها بدتر هست؛ اما خدا روی آن حکم گذاشتهاست و حکمش هم همیناست که من الان گفتم: یکی سخی باشید، یکی دنبال خلق نروید، یکی هم «من» نداشتهباشید. «من» را بهجای خودش باید داشتهباشید. اینکه بگویند برویم فلانجا، بگویید «من» نمیآیم، صاف بگو من نمیآیم، کار دارم. آخر رفیقبازی است. دنبال خلق رفتن شما هم رفیقبازی است. تو کجا میروی؟
اگر شما بخواهید نروید، همیشه باید یککاری را برای خودتان رزرو کنید. الان برو خواهرت را ببین، مادرت را یک سر بزن، ذکر خدا بکن، نماز بخوان، نماز امامزمان بخوان. شما چه روزی نماز امامزمان خواندهاید؟ الان نصف بیشتر عمرتان رفتهاست. قربانتان بروم. باید بهفکر رجعت باشید. یکدفعه دیدید رجعت آمد. تو برای امامزمان چهکار کردی؟ آقا تشریف آوردند، تو چهکار کردی؟ نماز امامزمان خواندی؟ ذکر خدا گفتی؟ فقیری را دستگیری کردی؟ امری را اطاعت کردی؟ چهکار کردی؟ تو باید بهفکر رجعت باشی. رجعت یکدفعه میآید.
گفتم که پیامبر بهمن گفت: برو توی خاکها، بگو آخرین امضاء شد. من خیال میکردم آمریکا بودم، انگلیس بودم، شوروی بودم. نمیدانم در این شهرها و خاکها بودم. فقط در تمام شهرها داد میزدم، دوباره میرفتم به شهر دیگر. از اینجا تا خیال میکردم در آن شهر بودم. مطلب اینطوری میشود.
وقتی امامزمان بیاید، یک مقداری بهمن نشان داد. بله، قربانتان بروم، ماشین از کار میافتد. تمام ماشینها و طیارهها و اتم و تفنگ و باروت از کار میافتند. وقتی امامزمان ظهور میکند، اینها فلج میشوند که امامزمان به اینها زور میشود. امامت حرف دیگری هست، خیال حرف دیگری هست، خواستن حرف دیگری هست؛ اما زمان اینطوری میشود. همه آنها فلج میشوند. هفتاد هزار ملک از آسمان میآیند. تمام دست به شمشیر وگرنه به امامزمان (عجلاللهفرجه) میگویند برو وگرنه تو را رجم میکنیم. به امامزمان میگویند. فکر رجعت باشید. یکدفعه میبینی آقا آمد.
من دیدم دیگر یکدفعه آمد. تا بهمن گفتند، من مغازه را رها کردم و پابرهنه پالتو را برنداشتم و چرخ هم انگار برنداشتم، دویدم. یکوقت آمدم دیدم آنجا روی کوهها آمدهاست، به روی ما توپ سوار کردند. من توپ را زمان شاه دیدم؛ ولی آنموقع دیدهبودم. همینسان گلولههایش اینجور بود، روبروی آقا سوار کردهبودند. از این آدمهای گنده هم بودند. ما خدمت آقا آمدیم، گفت: برو به بازاریها بگو بیایند. رفت، گفت: بازاریها نمیآیند. این از بازاریها! من به ایشان گفتم: آقا، اینها توپ روی ما سوار کردند، نه که من از توپ بترسم، من آمدم جانم را فدای تو بکنم. گفت: حسین، توپها در نمیرود. پشت توپها رفتند، هرکاری کردند در نرفت. آنوقت آقا یک صوت حجاز خواند. صدایش از تمام دنیا میآمد. آنوقت اینها دستهایشان را اینطوری کردند و از روی کوهها پایین آمدند که آقا قبولشان بکند. بعد من از خواب بیدار شدم.
جانم، هوای امامزمان را داشتهباشید. من دلم میخواهد شما در خط امامزمان باشید. حرف من ایناست. این حرفها را که دارم میزنم که در خط امامزمان باشید. من هر شب، نماز امامزمان را میخوانم. نمیخواهم به شما بگویم من نماز میخوانم. میخواهم بگویم شما یکشب نماز را بخوان، دو شب را بخوان، من به دین یهودی بمیرم اگر بخواهم بگویم نماز میخوانم. باور کردید؟ من دارم برای شما میگویم؛ یعنی شما هم در همین کارها بیایید. من هر کسی خانه درست کردهاست، گفتم: یک اتاق بیتوته درستکن. گاهی آنجا برو یک، دو رکعت نماز بخوان. طوریکه نیست؟ یکجا رفتم دیدم، اینقدر خوشم آمد. در راه پلههایش یک مفاتیح گذاشتهبود و یک قرآن گذاشتهبود و موکت کردهبود. خیلی خوب بود و باصفا بود. پس جوانها، اگر خواستند خانه درست کنند، یک اتاق بیتوته هم بسازند.
ببینید، دوباره تکرار میکنم: اینها برای خودشان کسی بودند، ما دنبالشان میرفتیم. چطور اینطوری شدند؟ تجددی شدند. آدم تجددی کسی دنبالش نمیرود، همیشه بهفکر تجدد است. شما اگر یک منبری، یککار خیری کردهاست بهمن بگویید! خیرش این بودهاست که همیشه بهفکر خودش بودهاست! آره، قربانتان بروم، حواستان جمع باشد، دنبال کسی نروید. کسی دنبال شما بیاید، نه اینکه شما دنبال کسی بروید؛ اما شما هم استوار باشید که کسی دنبالتان بیاید، نه اینکه شبیه آنها باشید. «آخرة البقاء و الدنیا فناء» باشی. یکاحتمال بدهید که میمیرید. دیگر یکاحتمال را که بدهید! مرتب میگوید: امروز، اینطوری میکنم، فردا اینطوری میکنم. اصلاً بهفکر مردن نیستید. حداقل میخواهید اینجوری کنید یک صدقه بدهید. من ارزانش کردم. من از دست شما چهکنم؟ یک صدقه بدهید.