نعمت ولایت؛ اشراف؛ عبادت، ذوق اطاعت
نعمت ولایت؛ اشراف؛ عبادت، ذوق اطاعت | |
کد: | 10128 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1376-06-13 |
نام دیگر: | اشراف در خلقت؛ مضطر ولایت |
تاریخ قمری (مناسبت): | 1 جمادیالاول |
أعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم،
العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! همهشما از من برتری دارید، هم علمتان، هم سوادتان [و] هم ولایتتان؛ در هر ابعادی [که] هست، من شکر نعمت شماها را نمیتوانم بکنم، تا آخر عمرم هم نمیتوانم بکنم. خدا میداند [که] من نه از برای تملق بگویم، در تمام گلولههای خونم این حرف هست؛ اما الآن من یک مَثالی بزنم که خودم یکقدری متوجه بشوم. الآن مثلاً شما داری در یک کوچه میروی، در یک خیابان پیادهروی میکنید، آنجا یک چاه است، آن چاه را خودتان هم دیدید؛ اما افکار یکجوری است که توأم بههم است. یک شخصی میآید [و] میگوید آقاجان! آنجا که داری میروی، یک چاه است. شما چاه را خودت دیدی. اینرا آگاهیدادن میگویند، نه اینکه چیزی یاد کسیدادن [باشد].
ببین آقاجان! بنده عرض کردم، اینجا که در مسیر شما یک چاه هست [و] شما چاه را دیدی؛ اما الآن، من دارم [به شما] میگویم که آقایفلانی! آنجا یک چاه است، این آگاهیدادن است؛ نه اینکه چیزی یاد کسیدادن [باشد]. شما آن چاه را دیدی. الآن بنده نسبت به شما همینجورم، نه اینکه بخواهم چیزی یاد شما بدهم. فیالواقع خدا میداند در تمام گلولههای خون من همیناست؛ اما یکچیزی هست [که] یکوقت میبینی آن رفیق شما میبیند. من بهوجدانم قسم! یکوقت فکرم اینقدر پایین است که نگو، یکچیزی دارم میخورم، میبینم [که] لذت است، میگویم کاش آقایفلانی [و] آقایفلانی بودند، آنها هم میخوردند. حالا یکچیز بهتر [هم] دارد میخورد؛ اما من دلم میخواهد اینجوری باشد؛ یعنی در افکار یک بشر، یک ولایتی اینجوری باشد که دائم بهفکر دوستش باشد. اگر اینجوری نباشد آن دوستی قطع است. آن دوستی، از این دوستِ امیرالمؤمنین قطع است، همینجور که ولایت قطع میشود. این قطع نشدهاست، [بلکه] ولایت توی ما فراموش شده. ما همیشه باید بهفکر هم باشیم. الآن این آقا مثلاً لندن است، نمیدانم آمریکاست، باید بهفکر آن دوست ولایتیاش باشد؛ آنوقت این ولایتش چیست؟! این ولایتش قطع نیست؛ اگرنه قطع است. بیشتر اینمردم اینها را خیلی متوجه نیستند [و] گیر [به آن] نمیدهند.
شما یک بچهداری، ببین چقدر دلت میخواهد الآن [که] یکجا میرود، مکه هم میرود [اما] دلت میخواهد [از او] آگاهی داشتهباشی. والله! من دلم میخواهد از شماها آگاهی داشتهباشم، هیچ تمنایی هم ندارم. خدا دارد [اینرا] میگوید، اگر که من الآن دروغ بگویم، [خدا] میگوید: ای مشرک! چرا دروغ میگویی؟! بهمن هم دروغ میگویی؟! هان؟!
حالا من این جمله را میخواهم [به شما] بگویم: به موسی خطاب شد: یا موسی! نعمتهای من را به این بندههای من بگو [تا] با من رفیق بشوند. ببین [میگوید] «یا رفیق!» ایناست باباجان! میگوید به آنها [نعمتهایم را] بگو [تا] با من رفیق بشوند. چقدر خدا دارد پی [یعنی دنبال] رفیق میگردد! چقدر دلش میخواهد با شما رفیق شود! منّت سرتان [هم] نمیگذارد. خدا همه خلقت را [که خلق] کرده، منّت سر هیچکس نگذاشته! تمام خلقت در مقابل ولایت کوچک است. چرا ما متوجه نیستیم؟! باید یکقدری از کارهایتان زمین بگذارید، خستگی بیندازید [و] در ولایت بیایید.
من یکوقت کار میرفتم، خیلی خسته بودم. یکی [که] میخواست از من یک مشورتی کند، میگفتم برو فردا بیا [تا] من امشب بخوابم. باباجان! از اینکارها یکقدری خستگی بیندازید، ببینید من چه میگویم! حرف من که نیست. تمام خلقتی که خدا کرده، منّت سرتان نگذاشته؛ اما ولایت را منّت سرت گذاشته [است]. چرا؟! میخواهد مافوق این خلقت را به تو بدهد. فدایت بشوم! قربانت بروم! به حرف گوش بده. خدا میخواهد مافوق این خلقت را به تو بدهد.
یک ماشین به تو دادهاست و یک کارگاه به تو داده، الحمد لله محتاج هم نیستی. زندگیات دارد میگذرد، این زندگی نیست. اگر این زندگی بود، چرا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) یعسوبالدین، امامالمبین، وصیّ رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، قدرةُ الله، عینُ الله، صَفیُّ الله، مقصد خدا چه میگوید؟! میگوید: دنیا به منزله استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است. والله! اگر چیزی از این بدتر بود، علی (علیهالسلام) همان را میگفت، چیزی از این بدتر نیست.
حالا من إنشاءالله به یاری خدا میخواهم از نعمتهای خدا برای شما بگویم. آیا شما میتوانید شکر این نعمت را بکنید؟! من یکروایت بگویم که از من قبول کنید، فدایتان بشوم، قربانتان بروم، عزیزان من! نور چشمان من! من اینرا در یکجای دیگر صحبت کردم، مناسبت دارد [که] یکوقت من یکحرفی را تکرار میکنم، وگرنه [اگر] حرف تکراری [میزنم] من که حرف ندارم. آنرا که [بهمن] میگویند، ما [هم] میگوییم.
سهنفر از قُرّاءِ قرآن بودند، اینها در سه شهر بودند. امامصادق (علیهالسلام)، رئیسمذهب ما میخواست ماها را امتحان کند؛ یعنی خیلی دنبال بعضی حرفها نرویم، با اندیشه و فکر برو. اگر یکی یک آیه قرآن را برایت معنی کرد، باید معنی قرآن را بدانی، دنبال این آیه قرآن نروی. چقدر اشخاص دنبال آیه قرآن رفتند [و] ضد قرآن شدند! اگر یکی آمد [و] یک قرآنی برایت معنی کرد، فوراً نگو این آیه همان آیه است. [روی] آیه اندیشه داشتهباش! ببین مقصد این مرد چیست؟!
حالا اینها [یعنی سهنفر قاری قرآن] دارند قرآن تفسیر میکنند، حضرت اینها را خواست. گفت: اینکه خدای تبارک و تعالی میفرماید که من از شما سؤال میکنم [و] از شما بازخواست میکنم، این چیست؟! یکی از آنها گفت: یکنفر گرسنه است [و] دارد هلاک میشود، ما نان به او بدهیم. یکی گفت: نه! یکی از تشنگی هلاک میشود، ما آب به یکی بدهیم. یکی گفت: بیچاره است، ما چارهدارش کنیم، یکچیزی به او بدهیم.
[امام] گفت: من سؤالی از شما میکنم، اگر شما یک تشنهای را سیراب کردی [آیا] منّت سرش میگذاری؟! گفت: نه. [امام] گفت: اگر یک گرسنهای [را] سیر کردی [آیا] منّت سرش میگذاری؟! گفت: نه. [امام] گفت: اگر یکی نداشت، یکچیزی به او دادی [آیا] منّت سرش میگذاری؟! گفت: نه. [امام] گفت: شما خدا را از خودتان کوچکتر کردید. بابا! گوش بدهید، این [شخص] دارد با آیه قرآن حرف میزند؛ اما اشراف ندارد، ندارد. قرآن را دارد میخواند، [اما] معنی قرآن را نمیفهمد. گفت: یابنرسولالله! پس چیست؟! گفت: از ولایت ما سؤال میکند، خدا هر کسیکه ولایت ما را [به او] داد، منّت سرش میگذارد. اینقدر فکر این قرآنخوان، کوچک است! ببین چه استفادهای دارد از قرآن میکند!
چرا منّت سر تو میگذارد؟ ولایت یعنی بهشت، ولایت یعنی جنّات، ولایت یعنی دوشبهدوش علی (علیهالسلام) بودن، ولایت یعنی دوشبهدوش حسین (علیهالسلام) بودن، ولایت یعنی چیزی که خدا شما را میپذیرد. مگر این قیمت دارد؟! ما چه داریم میگوییم؟! حالا آقاجان! خدای تبارک و تعالی نعمت [که] به تو داد، همان ولایت را گفته [که شما] باید شکر کنی. اگر شما پیرو ولایت هستید، همان ولایت را به تو گفته شکر کن. اگر یک خانم خوب داری، والله! باید شکرش را بکنی.
من بارها گفتم، خدا سه چیز را میگوید منّت سرت میگذارم: یکی خانه خوب، یکی زن خوب، یکی ولایت. اینقدر این زن را خدا گیر به او داده [که] در کنار ولایت آورده [است]. چرا ما مبنایش را نمیفهمیم؟! چونکه تو میخواهی با این خانمت تولید نسل کنی. اگر این خانم تو درست نباشد، نسل تو خراب میشود. اگر خدا میگوید منّت گذاشتم، به تولیدِ نسل میگوید منّت گذاشتم، نه به آنزن. اگر این زن پاکدامن و خوب باشد، تولید تو خوب میشود.
آقاجان! قربانتان بروم، شما کارخانههایی دارید، شماها بیشترتان مهندس هستید، ببین من راست میگویم یا نه؟! اگر تولید شما خوب باشد، خوب است. اگر یکمشت خاکاَره، یکمشت آشغال توی اینباشد، تمام تولیدت خراب میشود. پس اگر خدای تبارک و تعالی میگوید، زن را میگوید [که] منّت گذاشتم، والله! بهواسطه تولید نسل توست.
اگر خانه [را] میگوید خانه خوب، نه خانهای که صدای ویدیو توی آن بیاید، نه والله! آن مرکز شیطان است. این بچهها، طفلکها [در] خانه بزرگ یکقدری پرورش بخورند [و] یکقدری راه بروند. به یکی از این آقایان مهندس گفتم، گفتم: اگر خانم تو بیاید توی این خانهها، دیگر در آپارتمان نمیرود، یاد آپارتمان میافتد ناراحت میشود؛ اما این خانم باید شکر کند که از آپارتمان آمد توی یک خانهای که دارد؛ فضایش خوب است، هوایش خوب است.
ما همه چیزها را شنیدیم [و] همه چیزها را میدانیم؛ [اما] مبنایش را نمیدانیم، [چون] اشراف نداریم. قربانت بروم! اگر اشراف داشتهباشی، همهچیز را میدانی. خدای تبارک و تعالی، ما باید یکقدری خداشناس شویم، خدا تاحتی پیغمبرش را هم با تو فرق نگذاشته. آن رسولش است، وحی هم به او میرسد، [اما] باید علی (علیهالسلام) اشراف بدهد. من گفتم که خدا از «العلمُ نورٌ یَقذفهُ اللهُ فی قلب من یشاء» میدهد. خدا میفرماید: من هر کسی را میخواهم این نور را به او میدهم. اما من به شما بگویم اگر خدا یکوقت یک انعامی میدهد، ولایت هم یک انعامی میدهد، در مقابل خدا قرار گرفته [است].
اگر شما خداشناس بشوی، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پاسخ به شما میدهد. مگر نبود که من گفتم راجعبه این آقایمهندس، آن صحبتی که کرد [و] گفت که صفاتالله [را] پاسخ میدهد؟! چهکسی پاسخ میدهد؟ علی (علیهالسلام) میدهد. این آدمی که صفات خدا را دارد، فوراً امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پاسخ میدهد. [از] بسکه علی (علیهالسلام) خدا را میخواهد، [از] بسکه علی (علیهالسلام) متوجه به خداست، [از] بسکه شما یک ذرهای خداشناس شوی، علی (علیهالسلام) پاسخ میدهد.
والله! من خودم همینجورم، اگر من یکدوستی داشتهباشم [و] یکنفر با این دوست باشد، آنرا هم میخواهم. همانموقع که اینرا دارم میبینم در صورتیکه بهمن خیانت هم بکند، والله! من بهواسطه آن دوستم به روی خودم نمیآورم. همینموقع که میخواهم تلافی کنم نگاهم به آن دوستم است. باباجان! علی (علیهالسلام) هم همینجور است. بهمن ذرهای از اقیانوس ولایت یکذره دادند. هر کسی [که] یکذره خداشناس باشد، علی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پاسخ میدهد.
حالا شما ببین موسی یک پیغمبر اُولوالعزم، صاحب کتاب [و] صاحب معجزه است، عصایی در دستش است، [وقتی آنرا] میاندازد تمام سحر و جادو را خورد؛ اما میترسد [عصا را] بردارد. اِی قربانت بروم مشکلگشا! بابا! مشکلگشا ایننیست [که] بروید یکقدری توت خشک، یکقدری نمیدانم نخودچی و کشمش میستانی [یعنی میخری و] میگویی این مشکلگشاست. این مشکلگشای شکم تو است! مشکلگشا علی (علیهالسلام) است. از هر طرف به تمام کون و مکان خدا اشراف دارد، تمام گرهها که در هر کجا باشد، باید علی (علیهالسلام) باز کند. ما داریم چه میگوییم؟! حالا به موسی نداده، به خضر داده [است]. چرا؟! خضر، مشکلگشاست. خضر حالا هم هست. به امر ولایت، هرکجا هر کسی در بیابان کارش گیر بیفتد، فوراً حاضر میشود.
یک مثالی برایتان بزنم [که] خوشمزهاست. یکنفر بود، در یک شهری رفت [و] یک جنسی را درست میکرد، ازاین چیزهای ریختهگریها. این شهر خیلی آسوری[۱] داشت، همهاش میآمدند چیزهای این بندهخدا را میدزدیدند. [در] این [جا] یکی بود [که به او] گفت: اگر تو این [آیه] «أمن یُجیب المُضطرّ إذا دعاه و یَکشف السوء» را بخوانی، این رفعش میشود. این بیچاره هر چه [این آیه را] خواند، دید [که فایده ندارد، چیزهایش را] میدزدیدند. یکوقت [به خودش] گفت میدانی ما باید چه کنیم؟! گفت ما باید از این شهر برویم.
این بیچاره، بندهخدا، خیلی که سرمایه نداشت، یکقدری در جُوال [یعنی کیسهای] ریخت [و] خلاصه یک الاغ هم کرایه کرد، مثل اینکه از این شهر به یک شهر دیگر برود. یکقدری که [راه] رفت، وسط آن شهر، یکوقت دید یکی از همین آسوریها با اسب دارد میآید. گفت بَهبَه! این قبلاً یکذره از آنرا میدزدید، حالا همه را میدزدد و میبرد [و] ما را هم میکشد. این [شخص] فوراً همان آیه «أمن یُجیب المضطرّ إذا دعاه و یکشف السوء» را خواند.
آقا! فوراً یک سوار پیدا شد [و] به بناگوشش زد، اینرا [یعنی آسوری را] پرت و پلایش کرد [و] رفت. یکدفعه آن سواری [که] آنرا [یعنی آسوری را] پرت و پلایش کرد آمد. [اینشخص] به او گفت که خدا به تو عوض بدهد و دعا به او کرد. گفت: تو چهکسی هستی؟! گفت: من همان آیهای هستم که تو میخوانی؛ «أمن یجیب المضطرّ إذا دعاه و یکشف السوء». گفت: بابا! من آنجا هزارتا خواندم، آنجا که [در شهر] بودم [اما] اینها چیزهایم را میدزدیدند، چطور اینجا یکی خواندم [اما] اینجوری شد؟! گفت: [تو] مضطر شدی. باباجانِ من! قربانتان بروم! ما باید درباره ولایت مضطر بشویم. فدایتان بشوم، یکدانه [این آیه را] خواند، گفت که هر کسی مضطر باشد، خدا فوری من را ایجاد میکند [که] رفع گرفتاریش بشود.
بیایید درباره ولایت محتاج باشید، [آنوقت] ببینید رفع گرفتاریهایتان میشود یا نمیشود؟! چرا میگوید یک علی (علیهالسلام) بگویی [گرفتاریهایت رفع میشود]، حالا ببین خدای تبارک و تعالی چهکار کرده، چرا ما بیدار نمیشویم؟! عیسی یک علی (علیهالسلام) میگوید [و] مُرده [را] زنده میکند. داوود یک علی (علیهالسلام) میگوید [و] آهن در دستش نرم میشود. والله! روایت داریم جبرئیل یک علی (علیهالسلام) گفت [و] هشتشهر قوملوط را زیرورو کرد. از او سؤال کردند: یا أخا جبرئیل! به چه قدرتی [اینکار را کردی]؟! گفت: بالش را همچنین کرد، [بر آن] علی! علی! نوشتهبود. علی (علیهالسلام) هشتشهر قوملوط را زیرورو کرد، اراده خداست. آن اشرافی که میدهد، به جبرئیل داد.
چه داری میگویی [که] به او داد؟! آن [اشرافی که] به داوود میدهد، به عیسی میدهد. باباجان! به تو هم میدهد، بیا گیر به این حرفها بده. خب [به آنشخص گفتی] نوار فلانی را گوش دادی؟ گفت آره! اینرا دیشب [گوش] دادیم، حالا یک جدیدش باشد [را هم گوش] میدهیم. اصلاً تو آن [اولی] را فهمیدی که دنبال دومیاش میگردی؟!
بابا! ببخشید به شما جسارت نکنم! داغ دلم را دارم میگویم، من به قربان بعضیها بروم که میگوید من دهدفعه، بیستدفعه این [نوار] را گذاشتم، از هر دفعه یکچیزی پیدا کردم. این دانشجوی ولایت است که دارد توی نوار چیز پیدا میکند. والله! این دانشجوی ولایت است! چه دارید میگویید؟! باز هم دارد یکچیزی توی این [حرفها] پیدا میکند، چرا؟! میفهمد که حرف ولایت حدّ ندارد.
الآن من یکروایت میگویم که نگویید این [را] برای نوار [خود] ش میگوید، اگر من مقصدم نوارم باشد؛ به دین یهود بمیرم! اما یکنفر [است که] سیهزار حدیث از امامباقر (علیهالسلام) حفظ است، سیهزار حدیث از امامصادق (علیهالسلام) [حفظ است، اما] هنوز دارد [دنبال حدیث] میگردد؛ [چون] میگوید شاید یکچیزی که باعث نجات من باشد، هنوز به گوشم نخورده باشد. من باید دست از دامن وِلای اینها برندارم.
مگر شما باید در ولایت قانع بشوید؟! بابا! شصتهزار حدیث حفظ دارد، [اما] هنوز اینطرف [و] آنطرف میدود. ما داریم چه میگوییم؟! چرا بیدار نمیشویم؟! چرا ولایت را احترام نمیکنیم؟! چرا دانشجو نمیشوید؟! بابا! تو دانشجو شدی، آخر چهکار میکنی؟! حالا انگار دهسال هم پیش فرنگیها رفتی [و] از فرنگیها استفاده کردی یا کانادا رفتی یا آمریکا رفتی، ببخشید نمیخواهم جسارت کنم.
بیایید از مکتب علی (علیهالسلام) چیز یاد بگیرید، بیایید از مکتب حسین (علیهالسلام) چیز یاد بگیرید، بیایید «إن الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما» بیایید تسلیم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بشوید. آنها که نشدند، چه کردند [و] به کجا افتادند؟! به چه پرت و پلایی افتادند؟! آقاجان! کارآگاه یعنی این. من بناست [یعنی قرار است که] دیگر اسم کسی را نیاورم. ببین به کجا رسیدند؟!
آقاجان! خدای تبارک و تعالی پسر به تو داده شکرش را بکن. دختر به تو داده شکرش را بکن. رفیق خوب به تو داده شکرش را بکن. چرا به شما میگوید اگر یکرفیق ولایتی گرفتی، خدا میگوید به پاسخ این رفیقت، من یک قصری به تو میدهم [که] خلق اولین تا آخرین [را] بخواهی دعوت کنی جا داری؟! اینرا دارد به تو میگوید.
یکنگاه توی روی [یعنی صورت] مؤمن کردن، انگار ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد. چرا؟! این [مؤمن] وابسته به ولایت است. [این ثواب] از این رفیق وابسته به ولایت است. قربونت برم.
حالا از حضرت سؤال میکنند [که این رفیق باید] چهجور باشد؟ میگوید: این رفیق تو را یاد خدا بیندازد. خب، حالا چهخبر است؟! روزنامه چه کرده؟! نمیدانم فلانی چه کرده؟! آنجا چهجور شده؟! پسره چه کرده؟! آره، آنجا بودیم، فلانی چه کرده! چهجور شده! آخر تا نصفشب [از این حرفهاست]! آخرش هم بلند شو برو، تمام شد رفت پی کارش. همینطور عمر ما دارد کلید میاندازد.
چرا شکر نمیکنید؟! آیا شکر کردی که پدرت مسلمان است؟ آیا شکر کردی [که] مادرت مسلمان است؟ آیا شکر کردی که خدای تبارک و تعالی یک سکونتی به شما داده؟! بهقرآن مجید! من نمیگویم که [شکرانه] نمیکنید، توان نداریم که شکرانه ولایت کنیم. خدا اینجا ساکتتان کرده. شماها پرهایتان باز است میتوانید بپرید، نمیپرید. اینها همه پیش خدا حساب دارد.
من یک مثالی بزنم و یکروایت بگویم که این روایت جا بیفتد. دو نفر از مردمان کوفه بودند [که] خیلی متشخص بودند، متشخصترین مردم کوفه بودند. [اینها] آمدند از در یک باغ بروند، یکی [از آنها را] مار به پایش زد [و] یکی [دیگر] عقرب از پشت گردنش افتاد [و] به او زد، اینها نعرهشان بلند شد. آمدند [آنها را به] آنجا [یعنی] آنزمان جراحی بوده، هر چیزی بوده] بردند [و] اینها یک اندازهای بهتر شدند.
خلاصه مردمان کوفه دستهبهدسته [به] دیدن اینها میآمدند. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) [به دیدن آنها] نرفت. این دوتا بههم گفتند [که] ما یککاری کردیم که علی (علیهالسلام) [دیدنمان] نیامد، اگر تمام این اهلکوفه نمیآمدند [و] علی (علیهالسلام) میآمد، درست بود. بلند شو [پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] برویم.
[پیش حضرت آمدند و] گفتند: یا امیرالمؤمنین! ما چه [کار] کردیم؟! دیگر سرزنش برای ما، از این بالاتر دیگر نیست، ما دیگر آبرو نداریم [که] تو دیدن ما نیامدی. ببین آقاجان! چه دارم میگویم؟! ببین کجای کاری؟! [حضرت] گفت: یکی از شما که مار به پایش زد، [وقتی] سلمان وارد یک مجلسی شد، تو میخواستی به اهلمجلس بگویی که من با شما هستم، با این نیستم، از جلو پایش بلند نشدی [و] احترامش نکردی.
حالا از این سوءاستفاده نکنید [که] یکوقت من را احترام کنید، بهدینم! من احترام نمیخواهم، به آیینم! [احترام] نمیخواهم. اگر من شما را بخواهم، از جلوی پای من بلند بشوید یا تف توی روی من بیندازید، من [هردو را] یکجور میدانم. من راه خودم را میروم. نگویید این برای خودش میگوید، [البته] شما اینرا نمیگویید، آنکسیکه این نوار من را گوش میکند، بهغیر [از] شما رفقاست.
یکوقت یکیدیگر [نوار را] گوش میکند، برای او دارم میگویم. نه [اینکه به شما بگویم]! شما اهل این حرفها نیستید. اگر بگویم [که شما] هستید، توهین به شما کردم، زبان من قطع شود!
[امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] گفت: [تو] جلو پایش [یعنی سلمان] بلند نشدی [و] احترامش نکردی، [بهخاطر همین] مار به پایت زد. [آن دیگری] گفت: من چه کردم؟! گفت: تو یکحرفی زدی [که] قنبر من را به کتک دادی، تو هم باید عقرب به تو بزند. بابا! بیشتر این کارها که برای ما پیش میآید خودمان تقصیر داریم، [چون] امر را اطاعت نمیکنیم. خب، بفرما! اینهم روایتش.
پس همینجور که خدای تبارک و تعالی آگاهی دارد، [ولایت هم آگاهی دارد]. هان! حالا من این قضیه را بگویم. عرض بشود خدمت جنابعالی یکوقت موسی به خدا گفت [که] من میخواهم بفهمم [که] مثلاً چهجوری شما رزق میدهی؟! [خدا] گفت: عصایت را به دریا بزن. [موسی عصا را] به دریا زد، [دریا] خشک شد. یک سنگ بود، گفت: [به آن] بزن! زد [و سنگ] نصف شد، دید [داخل آن یک] کرم است [و] یک برگ سبز به دهانش است. [خدا] گفت: ما لای دریا، لای زمین، از آن خبر داریم.
همینجور که خدا از شما خبر دارد، والله! ولایت هم دارد. باید مواظب ولایت باشید. همینجور که خدا آگاهیاش اینجوری هست، امامزمان (عجلاللهفرجه) [هم] آگاهی به شما دارد [و] شما را دارد میبیند.
یک دوستعزیزی دارم، خیلی من اینرا دوستش دارم، یعنی بگویم مطابق جان خودم دوستش دارم. امروز یک صحبتی شد، گفتم که من تعجب نمیکنم که مثلاً چطور اینمردم دارند اینکارها را میکنند! من تعجب میکنم که چرا تو گناه میکنی؟! آنها را تعجب نمیکنم؛ اما از تو تعجب دارم [که] چرا تو گناه میکنی؟! چرا؟ آنکسیکه دارد گناه میکند، دارد از گناه لذت میبرد، [اما] تو که دو سال، سهسال است اینجا آمدی که ولایت پیش شما جا افتاده، شما که میدانید علی (علیهالسلام) دارد تو را میبیند، زهرا (علیهاالسلام) دارد تو را میبیند، امامزمان (عجلاللهفرجه) دارد تو را میبیند، ملائکه دارد تو را میبیند، جنّ دارد تو را میبیند، اِنس دارد تو را میبیند، خدا دارد تو را میبیند، چطور گناه میکنی؟! من تعجبم از ایناست [که] چطور تو گناه میکنی؟! تو چنان باید غرق لقای خدا باشی که دیگر گناه پیش تو لذت نداشتهباشد. من تعجبم [از] ایناست. هنوز من یک چیزهای جزئی که میشنوم ناراحت میشوم [و] میگویم عجیب است!
مگر امامصادق (علیهالسلام) قربانش بروم، رئیسمذهب ما این نبود؟! باباجان! بدانید [که] به رئیس مذهبِ ما هم حرف میزدند. چرا؟ اینها راجعبه امامزمان خودشان اشراف ندارند! بیشتر ما هم همینجوریم.
یکجوانی بود [که] صورتش درست مو در نیاورده بود، زیبا بود؛ اما این جوان ولایتش هم زیباست. امامصادق (علیهالسلام) خیلی اینرا احترام میکرد. بابا! بیایید دهانتان لجام داشتهباشد! مگر آیه نداریم که میگوید مؤمن [باید] لجام داشتهباشد؟! نود سالهها، صد سالهها گفتند [که چون] ایشان خوشرو است، امامصادق (علیهالسلام) احترامش میکند.
فوراً حضرت دستور داد: فردا هر کسی یک مرغ بیاورد. هر که آورد، گفت: بروید [آنرا] بکُشید جاییکه کسی نباشد. همه این نود سالهها، صد سالهها، هشتاد سالهها، هفتاد سالهها، مرغ را کشته آوردند، [اما] این جوان زنده آورد.
[امام] گفت: مگر من امر نکردم [که] مرغ را بکش؟! گفت: یابنرسولالله! [شما] قید به آن زدی [و] گفتی جاییکه کسی نباشد، در خانهمان دیدم کس است، در بیابان رفتم [و] دیدم خدا من را میبیند، ملائکه من را میبیند، جنّ من را میبیند، انس من را میبیند. باباجان! من میخواهم همه ما اینجوری بشویم. جایی نبود که کسی نباشد [تا] من اینرا بکشم. امامزمانم که تویی من را میبینی، ملائکههای آسمان دارند من را میبینند، جنّ میبیند، جایی نبود که بکُشم. حضرت فرمود: من معرفةُ الله این جوان را میخواهم. باباجانِ من! تو هم باید ولایت کسی را بخواهی.
أعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم. العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد.
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته.
ما دیشب یک، چندتا مهمان خیلی عزیز داشتیم، خیلی عزیز؛ یعنی هر چه که بگویید عزیز، عزیزتر [هستند]؛ البته [اینرا بگویم] خب اینها، آقایانی که دانشجو هستند یا مافوق دیپلم هستند، اینها باز عرض کردم، اینها در ابعاد خودشان هستند. ما اینهایی که میبینیم، ناراحت نمیشویم. چرا؟! این رفته درس خودش را خوانده، درس ولایت حرف دیگری است. امیدوارم که اینها یکقدری که درس میخوانند، بعد بیایند در ولایت همدرس بخوانند.
بعد یکی از آقازادههای ایشان، خب یکقدری صحبت کرد و بعد ایشان نظر مبارکشان اینبود که میگفت: این اهلتسنن عبادت میکنند. حالا من میخواهم نه که جواب او را بدهم، [بلکه] جوابِ کلیه این آقایانی که در عبادت یکقدری امیدواری دارند و خلاصه عقیده دارند [هم بدهم و هم] من به اینها بگویم که عبادت یعنیچه؟!
قربانتان بروم! فدایتان بشوم! ما یکعبادت داریم [و] یک اطاعت. من در جای دیگر گفتم [که] عبادت، ذوق اطاعت است. اگر شما اطاعت کردی، عبادتت ذوق دارد. اگر یک مشکلی از کار یکی گشودی، دلیکی را خوش کردی، ببین چقدر این عبادتت ذوق دارد. من جسارتاً خدمت شما عرض میکنم، آن ذوقش از برای اطاعت ولایت است.
اگر به شما میگوید که مثلاً از حضرت سؤال میکند: یابنرسولالله! زیارت قبر پدر شما از هفتاد حج [و] هفتاد عمره بالاتر است؟ حضرت میفرماید: درستاست [که] زیارت قبر پدر من از هفتاد حج [و] از هفتاد عمره بالاتر است. از جوادالائمه (علیهالسلام) سؤال میشود: آیا ثوابی از این بالاتر [هم] هست؟ میگوید: یک حاجت برادر مؤمن [را] برآوردن [بالاتر است]. چرا؟! این حاجت برادر مؤمن را بر آوردن، اطاعت ولایت است.
قربانتان بروم، ببینید [که] این هر حرفی یکقدری مبنا دارد. چونکه امامرضا (علیهالسلام) میفرماید: دیدن یک مؤمن [و] یک دوست ما برو [و] یک دستگیری از او بکن. باباجانِ من! معنی [آن] ایناست: امامرضا (علیهالسلام) که دستگیری نمیخواهد از او بکنی. این پولی که در مرقد میاندازی، والله! خلاف میکنی! مگر امامرضا (علیهالسلام) محتاج است؟! بیا یک گوسفند بخر [و] یکچیزی به این دوستهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بده، [به] دوست امامرضا (علیهالسلام) بده. من بیخودی این حرف را نمیزنم، یکوقت نگویید [که] ایشان میخواهد فتوا بدهد. والله! به خود امامرضا (علیهالسلام) تا اندیشه نداشتهباشم [و] یکچیزی را به یکجایی وصلش نکنم، نمیگویم.
ما یکوقت در یک خانهای دیگر بودیم، آنجا با آن برادرمان در یکخانه مینشستیم. یکنفر بهنام حاجدارابی است، ایشان یکوقت در مجلههای مذهبی آقا علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) شرکت داشت، اینجا آمدهبود، آن زمانیکه مثلاً کار و بارشان خوب نبوده بود، یکی از خواهرهایش [را] به یک قلعهنشین دادهبود. این خواب نیست که من دارم میگویم، من دیدم [که] دارم میگویم که شما در این حرمهای مشرف پول نیندازید! دارم [این قضیه را] نقل میکنم.
این آمد و [بهمن] گفت پسر دایی! من چهلسال [است که به قم] نیامدم، نذر کردم [که] یک روپوش روی ضریح [حضرتمعصومه (علیهاالسلام)] بیندازم. من دیدم [که] آنزمان هزار و پانصد تومان تقریباً [پول] دارد. گفتم که فلانی! گفت: بله! گفتم که من یکخانه بچه سید سراغ دارم [که] این چهار، پنجتا بچه دارد، الآن هم شبعید است. بیا من هر چه میگویم، [تو] برای این بچهها بخر و با همان [پول] بخر.
من اگر رفقایعزیز یکوقت یک کارهایی میکنند، من اینها را اطمینان دارم، من خیلی متکبرم! دیدم که من اگر اینرا قبول کنم، شاید بگوید این برای خودش میخواهد. آقایی که شما باشی ما این [پول] را رفتیم [با آن] یک چادر برای این گرفتیم، یک پیراهن برای این گرفتیم. ابعاد بچههایش را میدانستم، یک پیراهن سفید هم برای آقا گرفتیم. یک درشکه گرفتیم و بردیم دم چهل اختران [و] به این دادیم.
وقتی این بندهخدا این سید را دید، آن سید هم یکقدری مریضاحوال بود و بیستتومان دیگر هم به او داد، هزار و پانصد و بیستتومان شد. ما آنجا که بودیم توی خانه داداشمان، یک اتاق مهمانی داشتیم، یک اتاق هم دستمان بود. وقتیکه ما مهمان برایمان میرسید، زنها توی این اتاقِ مهمانی میرفتند، من هم توی اتاق خودم [و] داداشم هم تو اتاق خودش میرفت.
نصفشب ما دیدیم [که] این داد میزند. این قلعهنشین، دادش هم معلوم بود، از این شَلیتهها پوشیدهبود و میگویم که قلعهنشین بود. فوراً ما چراغ را روشن کردیم، گفتم: آقای حاجدارابی! این آقای آلطاها بهمن گفته [که] هر موقعیکه یک مریضی [یا] کاری داشتی بیا. اگر نصفشب هم هست بیا. اگر هم این خواهرت دردی، چیزی دارد؛ دلش درد میکند، ما آنجا میرویم. آنموقع قدیمها اینجوری نبود که نمیدانم آژانس باشد و این حرفها، [این جریان] برای خیلی سال پیش است. ما دیدیم این داد میزند، داد میزند [و] گریه میکند. هر چه به او میگوید: خواهر چه شده؟! [فقط] گریه میکند. بعد یکقدری که ساکت شد، گفت: وقتی پسر دایی اینکار را کرد، من گفتم که من یک روپوش میخواهم روی حرم بیندازم، چرا این پسر دایی اینکار را کرد؟!
امشب من خواب دیدم [که] از همین در وارد شدم، یک چندتا بیبی آنجاست. نمیگفت زن، میگفت: بیبی، [به] همان سَبک قلعهنشینی خودش [حرف میزد؛ بهمن] گفت که بیبی حضرتمعصومه (علیهاالسلام) به تو کار دارد. من توی سرم زدم [و] گفتم که بیبی چهکار با من دارد؟! گفت: [وقتی] من رفتم. اسمش سکینه بود، [بهمن] گفت: سکینه قلعهنشین! هزار و پانصد و بیستتومان بهتوسط آن حاجشیخحسین بهدست ما رسید؛ تاحتی [آدرس] دکّان من را هم گفتهبود، [سکینه گفت:] به لوح نگاه کردم [دیدم که در] آن بالا [ی] لوحش نوشتهبود: یا حجةبنالحسن! یا یا امامزمان (عجلاللهفرجه)! آنجا هزار و پانصد و بیست نوشتهبود. من شکرانه خدا را کردم، گفتم: خداجان! شکر که ما را از تهمت درآوردی؛ این یک.
دو: باز یک سیدی بود [که] ما رفتیم [و] دَربَند خانهاش را درست کنیم و خلاصه اتاقش پایین آمد، دوباره درست کردیم و باز دوباره نمیدانم دو، سه هزار تومان خرج کردیم. بعد از چند روز، صبح دیدم، یک سید آمد [و] گفت: من خواب دیدم که نجف رفتم، آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) فرمود که سلام من را به فلانی برسان [و] بگو دو هزار و نمیدانم پانصد و خُردهای، خوب نظرم نیست! بهدست ما رسید.
باباجانِ من! تو چه داری میگویی؟! چهکار داری میکنی؟! چهکسی میخورَد؟! چهکسی میبَرد؟! حالا صبح نگویید [که] این گفت حرام است! نه! من اینرا نمیگویم! خدا حاجمیرزا ابوالقاسم را رحمت کند! میگفت به امامزاده زنده بده [تا] بخورد، تو همینطور میروی به آن میدهی؟! این بیچاره [را] میگفتند [که] با آقا شاهسیدعلی بد است. حالا شما تهمت به ما نزنید، هر چه میخواهید بگویید، من پوستم کلفت است! ما حرفمان ایناست که باید رضایت اینها را بهجا بیاوریم، امر اینها را اطاعت کنیم؛ آنوقت خودت امرُ الله میشوی.
حالا من منظورم اینبود که راجعبه اهلتسنن یکقدری صحبت کنم. این جوانعزیز، دیدش همیناست، ما هم دیدش را قبول داریم؛ ما نباید خیلی سربهسر اینها بگذاریم. بعد یکی از رفقای خیلی عزیز من با ایشان یکقدری صحبت کرد، خیلی منطقی صحبت کرد، وقتی ایشان تشریف بردند، من با این جوان صحبت کردم [و] گفتم: عزیز من! قرآن میگوید ما [اعمال را] از متقی قبول میکنیم، اینها که متقی نیستند. تمام عبادتشان مثل یک نماز بیوضو میماند، [امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میفرماید:] «أنا امامالمتقین!» اینها که متقی نیستند. چه میگویی که میگویی اینها موفق میشوند، چه موفقی شدند؟! اهلتسنن که موفقیت ندارند. باباجان! این حرفها به درس و بحث نیست.
آن چند وقتها بندهزاده اینجا تشریف داشتند، یک صحبتی راجعبه آقای مطهری کردند. خب، آقای مطهری خیلی سوادش بالا بوده، شما بهتر میدانید، ایشان [یعنی پسرم] خیلی با کتابهای ایشان آشناست. ایشان [یعنی مطهری] عبادت یک اهلتسنن را آوردهبودند، یک کسی هم که مثل منِ گنهکار [و] اوباش [است] را آوردهبودند، آقای مطهری فرمودهبود که ما نمیتوانیم از این؛ یعنی از این سنّی بگذریم.
به او گفتم: پسرجان! قربانت بروم، من میدانم [که] تو الآن یکقدری مور، مورت میشود [یعنی ناراحت میشوی اگر] من روایت مطهری را رد کنم؛ اما پسرجان! من سؤالی میکنم؛ من ایشان [یعنی مطهری] را میشناختم، ایشان یکوقت پیش حاجشیخعباس میآمد، گفتم اگر آقای مطهری بود، من به خودش میگفتم؛ حالا دارم به تو میگویم. آیا مگر خدا نمیگوید [که] من از متقی قبول میکنم؟! آیا اهلتسنن متقی هستند؟!
دو مرتبه این بندهزاده گفت: احسنت! این القای خداست که به تو گفته. چرا ایشان متوجه نشده؟! [چون] اشراف ندارد. درسخوانده، خوب [هم] خوانده، خوب هم گفتند، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! حالا نگویید توهین به ایشان [یعنی مطهری] میکند، حاجشیخعباس میگفت: خوب خواندیم و خوب گفتیم و خوب هم نفهمیدیم. فهم، ولایت است.
من قربانتان بشوم، فدایتان بشوم، ما آگاهیمان خیلیکم است، این عبادتها که من و شما میکنیم این نمازها یک دولا و راست [شدن] است. ما سهام خیلی داریم، من نمیخواهم یک حرفهایی بزنم [که] بهمن عقیده پیدا کنید، نه! والله! یک باغی بهمن دادند [که] نه آخرش [و] نه اولش پیدا بود. یکجوانی آنجا بود [که] اگر سر توی دنیا پیدا میکرد [یعنی بهدنیا میآمد] دنیا رُبس [یعنی ذوب] میشد.
این [جوان] پیش من آمد [و] گفت: این باغ برای تو [است]، من هم در اختیار تو هستم. گفتم: پسرجان! شاهزاده! تو پیش پدر [و] مادرت برو. هر چه نگاه کردم، دیدم من لیاقت این جوان را ندارم، من [در] خونم این [عقیده] است. بعد گفتم آقاجان! پسرجان! چهکسی اینرا بهمن داده؟ گفت: عطای رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است. به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)! راست میگویم، گفت: عطای رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است. گفتم: رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) کجاست؟ گفت: آنجاست. دیدم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) ایستاده [است].
باباجانِ من! فدایتان بشوم، عطا به شما میدهد، من الآن خودمانی با شما صحبت میکنم، سهام به شما میدهد. یک نَفَس امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کشیده [که] افضل [از] عبادت ثقلین [است]، تمام عبادت ثقلین را سهام به تو [یعنی] دوستعلی (علیهالسلام) میدهد. یک شمشیر زده یومالخندق [که] افضل از عبادت ثقلین [است]، به ثقلین قسم! به علی (علیهالسلام) قسم! هر نَفَس علی (علیهالسلام) افضل از عبادت ثقلین است. هر نَفَس زهرا (علیهاالسلام) افضل [از] عبادت ثقلین است. هر نَفَس حسین (علیهالسلام) افضل [از] عبادت ثقلین است. کجایی؟! سهام به تو میدهد.
اگر محبت آنها را هم داشتهباشی، سهام به تو میدهد. زهراکشی را [هم اگر راضی به آن باشی] سهامش را میبری! طناب گردن علی (علیهالسلام) انداختن، سهامش را میبری! تمام مسیر خلقت را عوض کرده، سهامش را میبری! باز هم [به اهلتسنّن] بگو برادر! امیدوارم با تو برادر باشد! [و] با همان برادرت محشور شوی! چهچیزی دارید میگویید؟! باباجان! بیایید ولایت را قبول کنید، سهام دارید.
به خدا! من اینجا یک نماز میکنم، خودم خجالت میکشم، درست کمرم راست نمیشود، یک نمازی که به هیچدردی نمیخورد، حواسم پیش سهام است. میگویم علیجان (علیهالسلام) دوستت دارم! زهراجان (علیهاالسلام) دوستت دارم! به خدا! بهدینم قسم! من راست میگویم.
یکجایی بودم [که] دیدم خدمت حضرتزهرا (علیهاالسلام) هستم، جبرئیل نازلشد [و] گفت: حسین! این فردوس! این جنّات! این بهشت! برو! گفتم: مخیّرم یا باید بروم؟! گفت: مخیّری. گفتم:
پشت پا بر عالم امکان زدم، من دست بر دامن زهرا (علیهاالسلام) زدم
یکنگاه زهرا (علیهاالسلام) را به بهشت و فردوس نمیدهید. باباجان! بیایید به اشراف برسید! این اشراف است، آدم بازی نمیخورد، عاقل میشوی. ما عاقل نیستیم! تو حالا هم گول تلویزیون و رادیو و نمیدانم ویدیو میخوری! بهشت [که هیچ]!
من وقتی بلند شدم، اینقدر تشکر از خدا کردم [و] گفتم خدا! علیجان! تو من را نگهداشتی [که] زهرا (علیهاالسلام) را به بهشت ندادم، به فردوس ندادم، به جنّات ندادم. این وضع من است که شما میبینید. اگر به اشراف برسی، مگر تو بازی میخوری؟! ما چهکار داریم میکنیم؟! کجاییم [که] همینطور علی، علی (علیهالسلام) میکنیم؟! [اگر محبت عمر را داشتهباشی] کل این خلقتی که عمر برگردانده [را] به تو سهام میدهد، آقاجان من! اگر ذرهای محبتش را داشتهباشی، سهام به تو میدهد. ببین از زیر بار این سهام درمیآیی یا نه؟!
مگر روایت نداریم [که اگر] یکی را گمراه کنی، انگار تمام خلقت را گمراه کردی؟! این [عمر] چقدر مردم را گمراه کرده! چقدر گمراه کرده، سهام میبری، بیا بترس از سهام! بیا این حرف را از من قبولکن! از علی (علیهالسلام) هم سهام میبری. حالا چهکار کنیم که به اینجا برسیم؟! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) تکلیفش را معلومکرده، [میفرماید:] یا کمیل! دست و جوارح خودت را در نزد خدا بگذار. وقتی گذاشتی؛ آنوقت علی (علیهالسلام) هم اشراف به تو میدهد. اینرا به تو بگویم: تا [دست و جوارحت را در نزد خدا] نگذاری، به تو نمیدهد.
این دوستعزیز من میگوید از اشراف یکقدری صحبت کن. مکرر کنم این حرف را، آن کسیکه اشراف دارد، باید دربست در اختیار ولایت، در اختیار خدا باشد، اشراف مانند ناموسش باشد. خیانت نکند. خیانت چیست؟! نگوید [که] چند نفر [از] آقایان اینجا هستند، نمیدانم دیپلم دارند [و] من دارم برای اینها صحبت میکنم، والله! [اگر اینطور باشم،] بهمن نمیدهد. من باید به خاک پوزبمالم [و] تشکر از قدمهای شما کنم. [بگویم:] خدایا! چه کردی؟! چهکسی دلهای اینها را اینجوری کرده؟! تو کردی. والله! من یک گاهی شبها شما را واسطه وحی مُنزل خدا قرار میدهم، شماها را در درگاه خدا میبرم.
من نمیخواهم حرفی بزنم که تملق باشد، من تملق توی خونم نیست. خدا روزیِ مرا میدهد، جانم همدست خداست؛ اما ما واسطه میخواهیم. چرا؟! من بیمدرک حرف نمیزنم. به موسی خطاب شد: چرا دیدن من نیامدی؟! من مریض شدم، گفت: مگر تو مریض میشوی؟! [خدا گفت:] فلانی [که] مریض است، [مثل ایناست که] من مریض شدم. یک مؤمن بهطوری میشود که خدا میگوید من هستم. اگر من میگویم شما را واسطه قرار میدهم، درست میگویم.
شما باید شکر بکنید، شکر نعمت خدا را بکنید، شکر بکنید [که] خدا سکونت به شما داده. مگر حُبّ اینها را میشود [که] ما از دلمان بیرون کنیم؟! مگر [اینکه] ولایت بیرون کند! بیایید دست به دامن [اینها شویم]، همینجور که موسی به او گفتند، خدا به او گفت: شکر من را بهجا بیاور. گفت: توان ندارم، ما هم باید شکر ولایت را بگوییم خدا! توان نداریم، علیجان! توان نداریم، زهراجان! توان نداریم، حسینجان! توان نداریم. آنوقت توان به تو میدهد.
چهکسی توان به اصحابامامحسین (علیهالسلام) داد؟! اشراف به آنها داد. وقتیکه آنها جانشان را در اختیار امامحسین (علیهالسلام) گذاشتند، هماناست دیگر، جانشان را در اختیار خدا گذاشتند. مگر در زیارت امامحسین (علیهالسلام) نمیخوانید؟! ای اصحاب رسولالله! ای اصحابامیرالمؤمنین! ای اصحاب زهرای مرضیه! یعنی اصحابامامحسین (علیهالسلام)، اصحاب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) است، اصحاب خداست. ببین اینها به کجا رسیدند؟! باباجان! قربانتان بروم، من حرفی با شما ندارم، من هم میگویم [ببینید] اینها به کجا رسیدند؟! بیایید اینجوری شوید!
این اسم و رسمها که اینجا هست ما برای خودمان درست کردیم. آقایفلان! آقایفلان! آقایمهندس فلان! نمیدانم چه و چه؟! همه این آقاییها کنار میرود. چرا کنار میرود؟! ببین این بلال است، این غلامسیاه است، آن زهیر است، عثمانی است. ببین آقایی ایناست! حالا امامزمان (عجلاللهفرجه) میفرماید: «السلام علیک یا مطیع لله و لرسوله عبدالصالح» پدر و مادرم بهقربانت! اسم و رسم ایناست؛ بیایید قربانتان بروم، اینجوری بشویم!
چطور شدند اینها [که] اینجوری شدند؟ اینها از دنیا گذشتند [و] جانشان را در اختیار امامزمانشان گذاشتند، تو هم همینجور [باش]. خودت را نبین، ریاستت را نبین، سوادت را نبین. این [که] میگوید: «انتظار الفرج، افضل العبادة» یعنیچه؟! آیا ما فهمیدیم؟! انتظارالفرج هم ایناست که یا حجةبنالحسن (عجلاللهفرجه) همینطور بکشی؟! نه! انتظارالفرج [ایناست که] امامزمان! ما هیچ نداریم، یک جان داریم [و] میخواهیم فدایت کنیم. انتظارالفرج ایناست [که] عین اصحابامامحسین، ما آرزو ببریم که جانمان را فدای امامزمانمان کنیم.
حالا ببین [اصحابامامحسین (علیهالسلام)] چه لذتی میبرد! [امامحسین (علیهالسلام)] جایشان را نشان داد. روایت داریم: حوریههایشان را نشان داد، سرشان را زیر انداختند، مثل اینکه نامحرم دیدهاند! چه داری میگویی؟! قربانت بروم، حالا که حوریههایشان را نشان داد، اصحابامامحسین (علیهالسلام) سرشان را زیر انداختند، انگار نامحرم دیدهاند! چرا؟!
امامحسین (علیهالسلام) دید اینها یکچیز دیگر میخواهند. یکدفعه جلوه کرد، دیدند امامحسین (علیهالسلام) دارد میرود، اینها هم ردّ امامحسین (علیهالسلام) دارند میروند؛ یعنی به ولایت اتصال شدند، آنوقت بنا کردند شوخی کردن. زهیر با بریر شوخی میکرد. گفت: امشب شوخی میکنی؟! گفت: شب شوخی است. هان! آقاجان! تو هم باید اینجوری باشی. والله! میتوانی، میتوانی بشوی، چرا شدند؟! چرا شدند؟! میشود بشوی.
آقایمهندس! قربانتان بروم، برو کار کن! کارگاهها را راه بیندازید. خیلی قشنگ کار کنید! مستعد کار کن؛ اما دلت آنجا باشد، جسمت توی کارگاه باشد. آقایدکتر! جسمت توی مطبت باشد؛ اما نظرت توی حسین (علیهالسلام) باشد، نظرت توی امامزمان (عجلاللهفرجه) باشد، [آنوقت] تو اتصالی، نظرت برنگردد. جناب آقایمهندس! قشنگ کار کن، اگر ذرهای کمکار بگذاری، خیانت کردی؛ اما دلت یکجای دیگر باشد.
بهدینم! من راست میگویم، یکوقت کار میکردم همهاش توی فکر بودم [که] یک گَل و گوشهای بروم. کار میکردم، خوب هم کار میکردم، اگر شما آنها که با من کار میکردند [را] بیبینی که من چهجور مستعد به کار بودم؛ اما دلم، همهاش توی فکر بودم [که] یک گَل و گوشهای بروم [و] بگویم خدا! هان! یک گَل و گوشهای بروم [و] بگویم خدا! نمیخواهم بگویم، چرخ [دوچرخه] برمیداشتم [و] میرفتم، تا جاییکه میتوانستم با چرخ میرفتم، یک گَل و گوشهای [که] کسی نباشد [و] بگویم خدا! آنموقع من لذت میبردم.
رفقایعزیز! بهدینم قسم! دلم میخواهد شما هم اینجور باشید. لذت بردن ایناست، ما باید به اینجا برسیم [که] از لقای خدا لذت ببریم. از یک خدا که بگوییم لذت ببریم، نه از لهو و لعب، نه از جاییکه شلوغی است، نه از جاییکه شما بهتر از من میدانید. بهدینم قسم! تمام گُلهای عالم پیش من مثل مقواست، میبینم [که] آخر ندارد. من یکچیزی را انتخاب میکنم که آخر داشتهباشد، آدم عقلدار ایناست.
روایت داریم [که] میگوید تفریح برو! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت: اگر توی یک کاخ سلطنتی [که] خرابه، مرابه [هم] هست، به عرض سال برو! این یکحرف دیگری است، ببین من نمیگویم نروید. حالا این نوار من را یکی گوش بدهد و بگوید، خانمها [هم] بگویند [که] این میگوید نروید و این عقب افتادهاست، نه من جلو افتادهام. این آقا کفش جلو پایش جفت میشد؛ اما ببین من چه دارم به شما میگویم؟! تفریح برو؛ اما دلت یکجای دیگر باشد. من حرف دل [را] دارم میزنم، دل را از دل جدا نکن. اگر دل را از دل جدا کنی، چوب میخوری!
ببین یعقوب چه چوبی خورد! نگویید [که] حالا یعقوب گناه کرد، آنموقع اینکار مباح بود. یک کنیزی را با بچهاش خرید. بچه [که] یکقدری رشد کرد، بچه را فروخت. [کنیز] گفت: خدایا! ما توی خانه پیغمبرت آمدیم، بچه من را فروخت! [خدا] گفت: یا اُمّاه! بچهاش را جدا میکنم. من هم دارم میگویم [که] دلتان را از ولایت جدا نکنید؛ [آنوقت] چوب میخورید. والله! چوب میخورید. خیال میکنید، ببین جدا شدند، چوب خوردند. چه چوبی خوردند؟! [شما] دیدید.
- ↑ یکی از فرقههای مسیحیت