سخنرانی: تذکر جلسه
... آقا امامرضا فرمود: من تو را هدایتکننده قرار میدهم، گفتم: آقا هدایتکننده خود شما هستید، گفت: اینها را راهنمایی کن. باز دوباره وقتی فکرش را میکنی، از این بالاتر است، کسی است که همینجا است، از همینجا معراج رفته؛ یعنی توی آسمان رفتهاست. افرادی بودند که در همین جلسه آنجا رفتند.... اینها حرفهایی است که اینجا زده میشود، زمانی بشود که این حرفها جهانگیر بشود، نه اینکه [تنها] توی قم، قم که چیزی نیست، توی قم بهغیر اینکه مخالفت بکنند، چیزی نیست. ممکناست که این حرفها زمانی بشود که جهانگیر بشود؛ یعنی این حرفها توی یک جهانی پخش بشود. اما عدهای هستند که عقیده ندارند، ممکناست مخالفت کنند. حالا چرا اینها مخالفت میکنند؟ اینها والله، بالله، ولایتشان عاریه است، ولایت ندارند. اگر ولایت داشتهباشند، تا حرف ولایت میشود، یک جاذبهای در قلب آن مؤمن است، اینرا بیچون و چرا ضبط میکند. اما اگر نباشد، مرتب مشاور درست میکند تا از گیر ولایت در برود.
... این آقا ابوالفضل میگوید: تا زندهام ای لشگر حامی دینم، دینم حسین است. شما باید بگویید ای دنیا، تا زندهایم، ما دینمان علی است. آن [حضرتابوالفضل] همینطور که آنرا میگوید، شما هم بگویید، بهدنیا بگویید؛
... شما باید قدر این جلسه را، این دور هم نشستن را، [بدانید.] هنوز هم من خجالت میکشم به زهرا بگویم ما جلسه داریم؛ یعنی من هنوز خجالت میکشم. من هنوز نگفتم، حالا امروز میخواهم بگویم که ما جلسه داریم. یعنی زهرا جان، ما جلسه تو را داریم، حسینجان، ما جلسه تو را داریم. حالا راست میگویم یا نمیگویم؟ اینکه من هنوز جلسه نگفتم، به این واسطه است، من هنوز قدری خجالت میکشم. پس اینجا آقا آمده، امیرالمؤمنین آمده، حضرتزهرا آمده، تا حتی توی این جلسه، جبرئیل نازل شدهاست. دیگر از این بهتر که نمیشود. جوادالائمه آمده، خود امیرالمؤمنین آمده
... حالا اگر انشاءالله، به امید خدا، من مُردم، شما باید این جلسه را تا امامزمان برسانید. نه اینکه من بمیرم، شما خودتان حاجحسین هستید، همهشما مبرا هستید. شما باید انشاءالله، به امید خدا، این کتاب را هم در مدیریت خود جمعیت افشا کنید. به اسم من میخواهی بکنی بکن، خیلی هم خوب است؛ اما انشاءالله، به امید خدا، این کتابها را باید مرتب، جزوه، جزوه کنید، به یک کتاب نکنید، چند تا کتاب بکنید.
... انشاءالله، امیدوارم اگر من رفتم، اگر اینجا بود، توی [همین] خانه، اگر نبود، همان خانه حاجابوالفضل تشکیل بدهید. همان عنایتی هم که بهمن دارید، به کم و زیاد به این داشتهباشید. انشاءالله امیدوارم خانمهای عزیز هم منبعد، از شوهرهایشان چیز نکنند که بگویند که حالا حاجحسین مرده، کجا میروی؟ خانم، تو خودت حاج حسینی، شوهرت حاجحسین است. حالا حاجحسین گفته، یکچیز باشد، آنوقت کسی است که خدا از توی شما برانگیخته کند و محبت آنرا در دل شما بیندازد. دلم میخواهد این جلسه را دستتان باشد تا انشاءالله، به امید خدا، به حضرت مهدی بدهید.
من باز حرف دیگر بزنم؛ ببین، نمیخواهم روضه بخوانم، حالا زهرایعزیز آمده با پهلوی شکسته، بازوی ورم کرده، سیلیخورده، میآید، میگوید: علیجان، من که طاقت ندارم، بیا ببینیم یک الاغی، چیزی بگیر، سوار بشوم بروم. حالا الاغ سوار میشود، [پیش] مهاجر و انصار میرود. میخواهد یک همچنین مجلسی درست کند. چونکه پیغمبر گفت: یا علی، اگر چهلنفر بودند، حقت را از ابابکر بگیر. این بدعتها که گذاشتند از برای نامردی مردم بود که نیامدند.
... من با کوچک شما امروز میخواهم که صیغه برادری بخوانم، با تمامتان صیغه برادری میخوانم، من بیدین از دنیا بروم، اینجا که بهفکر شما هستم، آنجا هم هستم. اگر من دستم به یکجا بند باشد، آنچه را که دارم آنجا هم به شما هدیه میکنم. به خدا هم گفتم، گفتم: خدایا، این رفقا که در این مجلس با حقیقت میآیند، اینها باید آنجا از من بالاتر باشند. از سر گناه کوچک و بزرگشان درگذر، باید همه اینها از من بالاتر باشند. انشاءالله، امیدوارم اگر آنجا شما هم دستتان به یکجایی بند بود، باز دست ما را بگیرید. برادری ایناست. به پیغمبر عرض کردند که برادری خوب است یا رفیق؟ حضرت فرمود: برادر هم خوب است رفیق باشد. الان الحمد لله همهشما علی گفتید. حرفم ایناست: ما باید بگوییم: ای دنیا، همینساخت که آقا ابوالفضل گفت، تا زندهایم ما حمایت از ولایت میکنیم. ای دنیا، ما تا زندهایم، ما جانمان را فدای ولایت میکنیم.
... امیدوارم که این حرفها را بشنوید، مبادا متفرق بشوید. این جلسه، همان جلسهای است که زهرایعزیز میخواست درست بشود، نشد. الحمد لله، شکر ربالعالمین، همهشما «هل من ناصر» به زهرایعزیز گفتید، همهشما «هل من ناصر» به امیرالمؤمنین گفتید، همهشما «هل من ناصر» به امامحسین گفتید؛ اما این حقیقتی که دارید مواظب باشید، شکرانهاش را بکنید. پس انشاءالله امیدوارم چه من بودم، یا نبودم، دوباره تکرار میکنم، مدیریت این جلسه را به آقای حاجابوالفضل، بندهزاده بدهید، آن خیلی دلسوز است، بچهام خیلی دلسوز است. اگر بدانی چقدر دلسوز است خدا میداند.
عزیز من، قربانتان بروم، بیایید حرف بشنوید. بیا خودت را در اختیار ولایت بگذار تا ولایت، نه دنیا را در اختیارت بگذارد، خودش را در اختیارت میگذارد. چرا خوبهای ما خیلی توجه نداریم؟ به تمام آیات قرآن، من از زن و مرد شما تشکر میکنم. من تندی کردم، زنها کندی کردند، جوانها کندی کردند، بهدینم قسم، به دین یهودی بمیرم، تندی من [برای ایناست که] میفهمیدم شما دارید یکخرده به اشتباه میروید. اشتباه بود که دادم در میآمد. خواستن وجود زن و مرد شما بود که من داد میزنم. دارم میبینم، نه بفهمم که این دارد اشتباه میرود. میبینم نه بفهمم، میبینم این دارد اشتباه میرود، داد میزنم، دادم در میآید. تحملی که یک دوست من، اشتباه برود ندارم. چرا میگویم این صدمهای که به شما بخورد، بهمن بخورد؟ خب، همینطور هم نمیخواهم جای ناجور بروید.
... حالا شما قدردانی کنید. حرفم ایناست قدردانی کنید. به حضرتعباس، حرفم ایناست هر کدامیک از شما بخواهید که بالاخره کارشکنی کنید، از اینجا بروید، زهرا را ناراحت کردید. الان بهدینم، زهرا به شما افتخار میکند. روایتش را بگویم؟ چرا امامصادق میگوید: دور هم جمع میشوید، حرف ما را میزنید؟ میگوید: بله، میگوید من به آن مجلس افتخار میکنم. والله، امامصادق افتخار به همه این عالم نمیکند، افتخار به آن مجلسی میکند که حرف زهرا درون آن زدهشود؛ حرف علی زدهشود؛ حرف خودش زدهشود؛ حرف خدا زدهشود؛ مگر این جلسه بهغیر این حرفها چیز دیگری است؟
... بیایید این جلسه را بکر قرار بدهید. بیایید این جلسه را بکر قرار بدهید. اگر بخواهید بکریت خودتان حفظ باشد، از این دور هم نشستن حمایت کنید. [اگر همچنین کنید،] والله، بکر هستید، بهدینم، بکر هستید. بکر؛ یعنی شیطان به او تصرف نکرده، بکریت ولایت؛ یعنی شیطان تصرف نکرده، این بکریت ولایت است. اگر از این جلسه بیرون بروید، ممکناست به بکریت شما صدمه بخورد. اگر نه بهدینم قسم، چه شما بیایید، چه نیایید، من مریدپسند نیستم. من ولایتپرست هستم، نه مریدپرست. به چه دردی میخورد؟ همه شماها خیلی همت کنید، یک عزایی بگیرید، تا سر قبر من هم بیایید. جواب داخل قبر را که نمیتوانی بدهی. چه جوابی [میتوانی بدهی]؟
... ببین، آخرالزمان چهچیزی به تو میگوید؟ میگوید: مثل گوسفندی که از گیر گرگ فرار میکند، از گیر باسوادها فرار کن. به تو هشدار میدهد، خدا هم میخواهد دینت حفظ باشد، علی هم میخواهد دینت حفظ باشد، زهرا هم میخواهد دینت حفظ باشد، همه آنها میخواهند دینت را حفظ کنند.
... یکجای دیگر گفتم که اگر شما بخواهید فریب نخورید، ببین، خدای تبارک و تعالی چهچیزی میگوید. الان شما چند وقت یکرفیق میگیری، دنبالش میروی. دوباره آنجا میروی، بالاخره، آن به تو خیانت میکند، حرفت را نمیشنود. یکخرده ناراحت هستی. خدا تو را صدا میزند، میگوید: والله، به خودم قسم، ای بنده من، اینقدر که دنبال آنها رفتی، اگر دنبال من میآمدی، همه حاجتهایت را برآورده میکردم. آیا خدا میتواند بکند یا نمیتواند؟ چرا دنبال خدا نمیروی؟ چرا دنبال ولایت نمیروی؟ چرا دنبال امامزمان نمیروی؟ من جوش بکنم، داد بزنم یا نه؟ چرا؟ پس تو هنوز آن حقیقت را نشناختی، هنوز آن حقیقت را، مشکلگشای همه خلقت نمیبینی، هنوز تا حتی آنرا مشکلگشای خودت هم نمیبینی. مرتب، ادعا میکنی، علی، علی [هم میگویی] و سینه هم میزنید، زنجیر هم میزنید. بزن، نمیگویم نزن، به امر بزن، با شناخت بزن، (صلوات)
حالا ببین اهلبیت چطوری هستند؟ حالا ببین، یزید چهجوری است؟ حالا اینها را میخواهد کنف کند. ببین، امامزمان هم میگوید: من گریه میکنم برای اینکه به شما توهین شدهاست. حالا یزید بهاصطلاح میخواهد اینها را توی مردم کنف کند. اینها را سوار شتر کرده، اسیر کرده، حالا توی خرابه جا میدهد. حالا ببین، این لا مذهب بیدین چطوری است؟ حالا توی خرابه جا داده، حالا طفل مبارک حضرت رقیه، خواب پدرش را دیدهاست. حالا میگوید: عمهجان، الان بابایم من را روی زانویش گذاشتهبود. کجا رفت؟ عمهجان، جان من، بابایم کجا رفت؟ بچهاست دیگر، آخر، زینب چه بگوید؟ زینب، هیچ چارهای نداشت، امکلثوم هیچ چارهای نداشت، فقط چارهشان گریه بود. یکوقت رقیه گفت: عمهجان، تو گفتی بابایت مسافرت رفته، آمدهبود. دوباره کجا رفت؟ بنا کرد گریهکردن، آخر، لا مذهب، بچهای که گریه میکند، باید نوازش کنی. بابا جان، بابایت میآید، یکچیزی بیاوری، یک اسباببازی بیاوری، یکچیزی بیاوری. آخر، یکقدری این بچه را نوازش کنی، شاید این بچه فراموش کند. حالا یزید بیدار شد. گفت: چهخبر است؟ آنجا توی خرابه جاسوس گذاشتهبود، مبادا کسی به اینها تمایل پیدا کند. گفت: یزید، این بچه خواب بابایش را دیدهاست. حالا لامذهب دیگر حالیاش نیست، [گفت:] سر بابایش را برایش ببرید. این سر را یک روپوش انداخته بودند، تا آن فرستاده یزید آورد، رقیه یکوقت گفت: من بابایم را میخواهم، طعام نمیخواهم. حالا رقیه خیال کرده طعام آوردهاست. گفت: مقصدت همین هست. یکدفعه دید سر بریده امامحسین، پدرش است، سر را به دامن چسباند، مرتب، گفت: بابا، بابا، چهکسی من را به این کودکی یتیم کرده؟ لبهایش را به گلوی بریده گذاشت، بابا، چهکسی رگهای بدنت را جدا کرد؟ حالا زینب و کلثوم چه کنند؟ نمیتوانند این سر را از بچه بگیرند. یکوقت جسارت میکنم، دید سر، یکخرده شل شد، بچه افتاد. گفت: خوب است بچه خوابش برده، رقیه از دنیا رفته، مرتب، زینب صدا زد: عزیز برادر، عزیزم، جواب نشنید، «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» یزید چه شد؟ سوخت، رفت پی کارش، قبرش کجاست؟
منبع: تذکر جلسه
تاریخ درج: [ 1399/02/16 ]