تذکر جلسه
تذکر جلسه | |
کد: | 10267 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1383-12-13 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 22 محرم |
السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
من امروز میخواهم یکقدری برای شما صحبت کنم، نسبتاً یک وصیت هم بکنم؛ اما شما خیال نکنید حالا من میمیرم، یکمرتبه ناراحت نشوید، من انشاءالله به امید خدا، حالا توی شما هستم؛ اما آدم یک پیشبینیهایی باید بکند. یکوقت، پیشبینی، ضرر ندارد. یکوقت آدم باید یک پیشبینیهایی بکند. حالا حساب نکنید که من میخواهم بمیرم، نه من میان شماها هستم؛ اما حرفم را میخواهم بزنم.
من یکشب خواب دیدم که، آنچه را که این بشر احتیاج دارد، از این زمین بیرون میریزد. بهمن گفتند اینها را جمعکن. آقای بزرگواری بود، حالا به امر آن بیرون میریخت، من نمیفهمم. اما آنچه را که این بشر احتیاج داشت [بیرون میآمد]، او گفت که اینها را جمعکن؛ یعنی اینها را ضبط کن. من هم یکچیزی دستم بود و همه اینها را جمعآوری میکردم که پخش نشوند؛ اما خب، چرا بهمن گفت جمعکن؟ خب، آدم خیلی بود دیگر. پس من فکر کردم که، خدای تبارک و تعالی، یا ائمه یک نظری مرحمت کردند که مشکلات این بشر، حالا به هر جوری است، آنها به ما میدهند و ما هم به شما دادیم و منبعد هم انشاءالله میدهیم.
حالا باز، حرف دیگری هم است که آقا امامرضا فرمود: من تو را هدایتکننده قرار میدهم، گفتم: آقا هدایتکننده خود شما هستید، گفت: اینها را راهنمایی کن. باز دوباره وقتی فکرش را میکنی، از این بالاتر است، کسی است که همینجا است، از همینجا معراج رفته؛ یعنی توی آسمان رفتهاست. افرادی بودند که در همین جلسه آنجا رفتند. باز [چیزهای دیگری هم] هست که، این بندهخدا، این آقای موحدی میگفت، من دیدم که نور از این پشتبام ساطع میشود، به همهجاها میرود، آنقدر میرفت که از چشم میافتاد. من گفتم: این نورها شما هستید. اینها حرفهایی است که اینجا زده میشود
زمانی بشود که این حرفها جهانگیر بشود، نه اینکه [تنها] توی قم، قم که چیزی نیست، توی قم بهغیر اینکه مخالفت بکنند، چیزی نیست. ممکناست که این حرفها زمانی بشود که جهانگیر بشود؛ یعنی این حرفها توی یک جهانی پخش بشود. اما عدهای هستند که عقیده ندارند، ممکناست مخالفت کنند. حالا چرا اینها مخالفت میکنند؟ اینها والله، بالله، ولایتشان عاریه است، ولایت ندارند. اگر ولایت داشتهباشند، تا حرف ولایت میشود، یک جاذبهای در قلب آن مؤمن است، اینرا بیچون و چرا ضبط میکند. اما اگر نباشد، مرتب مشاور درست میکند تا از گیر ولایت در برود. هستند، با من برخورد دارند. هستند، مرتب درست میکند، اینطرف و آنطرف میزند، تا این ولایت را بهاصطلاح، بیمبنایش کند. بابا، این [ولایت] ندارد، حالا هر که میخواهد باشد. ما انشاءالله، به امید خدا، اسم کسی را نمیآوریم.
پس حالا که به اینصورت است، باید شماها اینجور باشید، این آقا ابوالفضل میگوید: تا زندهام ای لشگر حامی دینم، دینم حسین است. شما باید بگویید ای دنیا، تا زندهایم، ما دینمان علی است. آن [حضرتابوالفضل] همینطور که آنرا میگوید، شما هم بگویید، بهدنیا بگویید؛ آن به لشگر میگوید. اینرا من به شما بگویم، امروز همه این دنیا جمع شدند، با ولایت خوب نیستند. تمام این دنیا عین زمان رسولالله [است] (الان این آقای بزرگوار تشریف آوردند، میداند) میگوید: اگر موشی در یک سوراخ برود، در آخرالزمان میرود. الان همان زمان است که آنموقعیکه عمر و ابابکر اینجوری کردند، اینجوری کردند، الان هم همان زمان است، اینرا باید توجه بفرمایید.
دومیاش ایناست که من یکحرفی زدم، حرف اشتباه بود. گفتم همهشما، به اسم عارف نه، همهشما عارفید؛ یعنی شب بهمن تذکر دادند، بهمن تذکر دادهشد که گفتم که به اسم یک عارف این کتاب را بکنید، این درست نیست. همهشما عارفید. خوابهای من در به جایی جمع شده، اینها که عنایت شده، اینها یکجا جمع شده، میگویم شما باید قدر این جلسه را، این دور هم نشستن را، [بدانید.] هنوز هم من خجالت میکشم به زهرا بگویم ما جلسه داریم؛ یعنی من هنوز خجالت میکشم. من هنوز نگفتم، حالا امروز میخواهم بگویم که ما جلسه داریم. یعنی زهرا جان، ما جلسه تو را داریم، حسینجان، ما جلسه تو را داریم. حالا راست میگویم یا نمیگویم؟ اینکه من هنوز جلسه نگفتم، به این واسطه است، من هنوز قدری خجالت میکشم. پس اینجا آقا آمده، امیرالمؤمنین آمده، حضرتزهرا آمده، تا حتی توی این جلسه، جبرئیل نازل شدهاست. دیگر از این بهتر که نمیشود. جوادالائمه آمده، خود امیرالمؤمنین آمده، تمام اینها اینجا جلسه دارند. من تا حتی این پسرم که انشاءالله یک چند ماه دیگر میخواهد یکخرده بنایی کند، میخواهم به او بگویم این گچها را اگر رویش زدی که خب، هیچچیز، اگر این گچها را تراشیدی، باید بروی اینها را توی بیابان بریزند که سجدهگاه ملائکه بشود. اینها را لای آشغالها نریزید، مگر رویش را همینطور سفید کنی. من هم به او گفتم، گفتم: بابا، همین رویش را سفید کن. اما اگر بخواهد این گچها را بتراشد، چونکه گچی [است] که همهاش حرف ولایت شده، حرف توحید شده، زهرایعزیز تشریف آورده، امیرالمؤمنین تشریف آورده، ائمه تشریف آوردند، بیخودی که نیامدند. آنها شما را قابل میدانند، من که مثل ضبط صوتم، من که چیزی بلد نیستم، شما باید من را مثل ضبط صوت بدانید، خیلی به این حرفها یقین کنید. آنها وقتیکه یکجایی میآیند، آنجا را تایید میکنند. ببین، من بیشتر مجلسها را نمیروم، میگویم: اگر من رفتم، تایید میشود. به شما هم میگویم، آقا جان من، توی بیشتر مجلسها نروید، اگر رفتید آن مجلس را تایید میکنید. تا میتوانید نروید؛ البته مجلسی که بهغیر امر خدا و پیغمبر است را نروید. متوجهای؟ آنجا را تایید میکنی. اگر امیرالمؤمنین در دکان میثم آمد، میآید تایید میکند. اگر امیرالمؤمنین اینجا تشریف آورده، آمده همهشما را تایید کند. اگر زهرایعزیز آمده، آمده تایید کند. اگر جبرئیل آمده، آمده شما را تایید کند؛ زن و مردتان را تایید میکند.
حالا حرف من ایناست، من از هر سه بچههایم را راضی هستم؛ اما الان این حاجابوالفضل یک مدیریت دارد، من از حاجمحمد تقی راضیام؛ چونکه خیلی فرق کرده؛ یعنی الان مثل یک حر است، حر شدهاست. حالا گذشتهها را کار نداریم. این به آن میرسد؛ اما حاجابوالفضل مدیریت دارد، یک مدیریت بالخصوصی دارد، به صاحب این مجلس، به حضرتعباس، این جوان، هنوز بهمن نگفته یکتومان بهمن بده، نگفتهاست. اگر بخواهد مثلاً حالا یک لباسی، یکچیزی، یک پول آبی، برقی، یکچیزی داشتهباشد، به مادرش حاشیه میرود، نمیگوید بده؛ اینقدر جمع و جور است. میگوید: مادر، امروز مثلاً فلان چیز را برای آن گرفتم، یا فلان کار را کردم، یک حاشیه به آن میرود. او بهمن میگوید، اینقدر جمع و جور است. یکچیزی که حالا میخواهد بخرد، من به او میگویم، یکمرتبه میگوید: بابا، دو تومان، دو تا دانه تومان، زیاد آمده، پنجتومان زیاد آمده، خیلی جمع و جور است.
حالا اگر انشاءالله، به امید خدا، من مُردم، شما باید این جلسه را تا امامزمان برسانید. نه اینکه من بمیرم، شما خودتان حاجحسین هستید، همهشما مبرا هستید. شما باید انشاءالله، به امید خدا، این کتاب را هم در مدیریت خود جمعیت افشا کنید. به اسم من میخواهی بکنی بکن، خیلی هم خوب است؛ اما انشاءالله، به امید خدا، این کتابها را باید مرتب، جزوه، جزوه کنید، به یک کتاب نکنید، چند تا کتاب بکنید. اینهم من گفتم که اگر باز هم صلاح میدانید، اسمی چیز دیگر بگذارید، بگذارید. من همهشما را قبول دارم؛ اما اینرا چه گفتم بگذارید؟ عارف ولایت میخواهید بگذارید، شناخت ولایت میخواهید بگذارید، هر طور که خودتان صلاح دانستید [اسم بگذارید].
پس این جلسه، ببین، الان گفتم جلسه، الان من قسم حضرتعباس میخورم، همان جلسهای است که خواست زهراست، اینجا میآیید. زهرا کجا میرود؟ چیزی میخواهد؟ محتاج است؟ مثل همسر عزیزش که در دکان میثم میرود. [میثم] ولایتش را از دست نداده، اگر علی اینجا تشریف آورد، زهرا، ائمه تشریف آوردند، میآیند بهاصطلاح، شما را تایید کنند. باید قدردانی کنید. من هیچچیز، من که چیزی بلد نیستم، یکچیز بهمن میگوید، من هم به شما میگویم. الان اصل شما هستید که اینجا جمع شدید. انشاءالله، امیدوارم اگر من رفتم، اگر اینجا بود، توی [همین] خانه، اگر نبود، همان خانه حاجابوالفضل تشکیل بدهید. همان عنایتی هم که بهمن دارید، به کم و زیاد به این داشتهباشید. انشاءالله امیدوارم خانمهای عزیز هم منبعد، از شوهرهایشان چیز نکنند که بگویند که حالا حاجحسین مرده، کجا میروی؟ خانم، تو خودت حاج حسینی، شوهرت حاجحسین است. حالا حاجحسین گفته، یکچیز باشد، آنوقت کسی است که خدا از توی شما برانگیخته کند و محبت آنرا در دل شما بیندازد. دلم میخواهد این جلسه را دستتان باشد تا انشاءالله، به امید خدا، به حضرت مهدی بدهید.
من باز حرف دیگر بزنم؛ ببین، نمیخواهم روضه بخوانم، حالا زهرایعزیز آمده با پهلوی شکسته، بازوی ورم کرده، سیلیخورده، میآید، میگوید: علیجان، من که طاقت ندارم، بیا ببینیم یک الاغی، چیزی بگیر، سوار بشوم بروم. حالا الاغ سوار میشود، [پیش] مهاجر و انصار میرود. میخواهد یک همچنین مجلسی درست کند. چونکه پیغمبر گفت: یا علی، اگر چهلنفر بودند، حقت را از ابابکر بگیر. این بدعتها که گذاشتند از برای نامردی مردم بود که نیامدند. شما خیال نکنید، چرا خدا یکدفعه گفت: اینها مرتد و کافر شدند؟ چونکه به زهرایعزیز اعتنا نکردند، نیامدند. روایت داریم یک نفری بود، پسری بود، بیرون بود. حضرت با الاغش آمدهبود، داشت حرف میزد، یکمرتبه سر الاغ را برگرداند برود. گفت: بابا چهکسی بود؟ گفت: زهرا بود، گفت: برای چه آمدهبود؟ گفت: آمدهبود ما را دعوت کند، من گفتم: من به اینکارها، کار ندارم. گفت: والله، تا آخر عمرم با تو حرف نمیزنم. آن پسر تا آخر عمرش با بابایش حرف نزد. قربانتان بروم، شما الان این جلسهای که درست شدهاست، خودتان آمدید، خودتان جمع شدید، خودتان هدایت شدید، مگر این حرفها یک حرفهای کوچکی است؟ چیزی نیست؟ اینها همهاش عنایت آنهاست. الان خود این آقایان تشریف دارند، اینها، این دو تا برادر، باسوادهای شهر هستند، میگوید: حرفهای شما غیر حرفهاست. هر چقدر هم فکر میکنیم [میبینیم] حرفها درستاست. خود درستی ولایت در قلب اینها تجلی کرده که میگوید درستاست، اگر نه مرتب، مشاور درست میکند، میخواهد از گیر اینها در برود. پس انشاءالله، عزیز من، قربانتان بروم، من به شما دعا میکنم، آنجا هم دعا میکنم، فکر شما هم هستم.
یکچیز دیگر، من با کوچک شما امروز میخواهم که صیغه برادری بخوانم، با تمامتان صیغه برادری میخوانم، من بیدین از دنیا بروم، اینجا که بهفکر شما هستم، آنجا هم هستم. اگر من دستم به یکجا بند باشد، آنچه را که دارم آنجا هم به شما هدیه میکنم. به خدا هم گفتم، گفتم: خدایا، این رفقا که در این مجلس با حقیقت میآیند، اینها باید آنجا از من بالاتر باشند. از سر گناه کوچک و بزرگشان درگذر، باید همه اینها از من بالاتر باشند. انشاءالله، امیدوارم اگر آنجا شما هم دستتان به یکجایی بند بود، باز دست ما را بگیرید. برادری ایناست. به پیغمبر عرض کردند که برادری خوب است یا رفیق؟ حضرت فرمود: برادر هم خوب است رفیق باشد. الان الحمد لله همهشما علی گفتید. حرفم ایناست: ما باید بگوییم: ای دنیا، همینساخت که آقا ابوالفضل گفت، تا زندهایم ما حمایت از ولایت میکنیم. ای دنیا، ما تا زندهایم، ما جانمان را فدای ولایت میکنیم. شما الان باید همینطور که خدا گفته، پیغمبر گفته، همه گفتهاند، ولایت را اشرف آنچه که مخلوقات است بدانی؛ یعنی آنچه را که خدا خلق کرده، علی را از همه آنها بالاتر بدانی. جانم، قربانتان بروم، وقتی دانستی، دیگر پی کسی نمیروی. ببین، من دارم میگویم چه؟ و همین هم است. اگر میگویم آیه قرآن و اینها همهاش به جهت علی نازلشده؛ یعنی میخواهم بگویم آنچه که قرآن میخوانی، اگر قرآن را قبول داری، باید علی را قبول داشتهباشی. اگر شما علی را قبول نداشتهباشی، قرآن را قبول داشتهباشی، هیچکدام را قبول نداری. اگر امیرالمؤمنین را قبول داری، یا خدا را [قبول نداری]، هیچکدام را قبول نداری. اینها، خدا، ولایت، با امیرالمؤمنین در معنا یکی است.
امیدوارم که این حرفها را بشنوید، مبادا متفرق بشوید. این جلسه، همان جلسهای است که زهرایعزیز میخواست درست بشود، نشد. الحمد لله، شکر ربالعالمین، همهشما «هل من ناصر» به زهرایعزیز گفتید، همهشما «هل من ناصر» به امیرالمؤمنین گفتید، همهشما «هل من ناصر» به امامحسین گفتید؛ اما این حقیقتی که دارید مواظب باشید، شکرانهاش را بکنید. پس انشاءالله امیدوارم چه من بودم، یا نبودم، دوباره تکرار میکنم، مدیریت این جلسه را به آقای حاجابوالفضل، بندهزاده بدهید، آن خیلی دلسوز است، بچهام خیلی دلسوز است. اگر بدانی چقدر دلسوز است خدا میداند. من نمیخواهم حالا بگویم، یکوقت یکچیزی زیاد میآید، میگویم ببر، میگوید: بابا، حالا تو مهمان برایت میرسد. نمیخواهم بگویم توجیه کنم، یکوقت هم میبینی ندارد، متوجهای دارم چه میگویم؟ اینقدر این بچه جمع و جور است، حرام و حلال سرش میشود. پس انشاءالله، امیدوارم که همهشما، مواظب باشید. البته در شما نیست؛ میگوید چهموقع دو پیغمبر با هم ضد شدند؟ کجا پیغمبرها دعوا کردند؟ هرچه دعوا است، آنان که امر پیغمبر را اطاعت نمیکنند. والله، بالله، من قسم میخورم، کوچک و بزرگتان، الان همهشما از انبیا بالاترید. چونکه آنکه توی شما است، از انبیاء بالاتر است، نه جسم شما؛ آنهم ولایت است. توجه فرمودید؟
گفتم: یکوقت ناراحت نشوی من خواب دیدم پسفردا میمیرم. هنوز این بهمن نگفته، اگر بگوید به شما میگویم، جان خودم میگویم. ما یکدفعه خواب دیدیم که، یک باغی است چشم روزگار ندیده است. نه از اینطرفش پیداست، نه از اینطرف، خیلی درختهای سرسبزی دارد. ما یکوقت دیدیم حاجشیخعباس مثل یک هودجی بود، مثل هلیکوپتر پایین آمد. گفت: حسین، گفتم: بله، گفت: بیا برویم، رفتیم توی آن باغ، دیدیم خیلی جایش خوب است. حرفم سر ایناست، گفتم: آقا، گفت: بله، گفتم: من همینجا میمانم. گفت: باید بروی. صاف گفت باید بروی. گفتم: آقا، اینجا نمانم؟ گفت: نه، تو فعلاً باید بروی. گفت: دو روز به مردنت من تو را خبر میکنم. گفتم: پس ما اینجا بیاییم. گفت: دو روز به مردنت تو را خبر میکنم. هنوز خبرم نکردهاست. حالیات است؟ پس آن علمایی که واقعی هستند، اینها طیران دارند. والله، علمای واقعی طیران دارند. ببین، این حاجشیخعباس طیران دارد. همینطور که الان اگر شما ولایتت کامل باشد، همینطور که من به شما عرض میکنم که اگر بگویی علی دنیا را خلق کرده جسارت است، دنیایی که به منزله استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است، چهچیزی است که علی خلق کردهباشد؟ علی کراتی را خلق میکند که بشر اصلاً خبر ندارد. خدا، کراتی دارد که فقط میگویند: «لا اله الا الله، محمد رسولالله، علیولیالله» اصلاً حرف دیگری ندارند. بههم که میرسند میگویند: علی. رزقشان را هم خدا میدهد. ببین، تا موسی گفتند، خدا رزقشان را داد، وقتی گوساله گفتند، خدا چیزی به آنها نداد. ما بیشترمان علی نمیگوییم، گوساله میگوییم که اینهمه گرفتاری برای خودمان درست میکنیم. چرا میگوید اگر یکدانه علی گفتید خدا یک ملک خلق میکند، دائم برای تو عبادت مینویسد؟ عبادتی، بیا علی بگو که بهواسطه علی پایت عبادت بنویسد، خدا هم قبول کند. دنبال خلق نروی، مشرک بشوی. مگر دنبال عمر و ابابکر نرفتند، مشرک شدند؟ کجا دنبال مردم میروی؟ کجا دنبال زرد و سرخ مردم میروی؟
عزیز من، قربانتان بروم، بیایید حرف بشنوید. بیا خودت را در اختیار ولایت بگذار تا ولایت، نه دنیا را در اختیارت بگذارد، خودش را در اختیارت میگذارد. چرا خوبهای ما خیلی توجه نداریم؟ به تمام آیات قرآن، من از زن و مرد شما تشکر میکنم. من تندی کردم، زنها کندی کردند، جوانها کندی کردند، بهدینم قسم، به دین یهودی بمیرم، تندی من [برای ایناست که] میفهمیدم شما دارید یکخرده به اشتباه میروید. اشتباه بود که دادم در میآمد. خواستن وجود زن و مرد شما بود که من داد میزنم. دارم میبینم، نه بفهمم که این دارد اشتباه میرود. میبینم نه بفهمم، میبینم این دارد اشتباه میرود، داد میزنم، دادم در میآید. تحملی که یک دوست من، اشتباه برود ندارم. چرا میگویم این صدمهای که به شما بخورد، بهمن بخورد؟ خب، همینطور هم نمیخواهم جای ناجور بروید. اگر یکحرفی، چیزی میزنم، والله، بالله، همین هست؛ من مقصد دیگری ندارم. مگر من ارث پدرم را از شما میخواهم؟ شما بهغیر خوبی کار دیگری نکردید. من یک مریضی که داشتم، شما هیچکسی را بهقدر من احترام نکردید. والله، اگر من بهقدری که خدا خدایی بکند، اینقدر عمر کنم، ممنون شما هستم، روزی دو مرتبه میآمدید بهمن سر میزدید. مگر من اینها را فراموش میکنم؟ از هستیتان گذشتید، از جانتان گذشتید، نمیخواهم اسم بیاورم، این بندهخدا الان اینجا نشسته، خوابش را هم اینجا کرده. پسر من یک مکه رفته، پا شدید، رفتید یکشب بیخوابی کشیدید، او را آوردید. مگر من این حرفها را یادم میرود؟
من یکچیزی نمیخواهم چیز کنم که شما ذوقی نشوید. یکچیزی که این خانمش درست میکند، میبینم چقدر به این صدمه خورده، چقدر چیز کرده، بچهاش گریه کرده، چهکار کرده، ناراحت شده تا این غذا را برای من آوردهاست. من خیلی توجه دارم توی اینکارها کار میکنم. آنوقت من بیایم به شما داد بزنم؟! نه، اینقدر که من نادان [باشم]. اینرا به شما بگویم: من نادان هستم، نفهم نیستم. امیدوارم که همهشما ما را عفو کنید و امیدوارم دنبال پیدا کنید، به این حرفها و به اینچیزها [از جلسه] نروید. ببین، آنها این جلسه را جور نکردند که رفتند جلسه جور کردند. شما الان قدر این جلسه توحید و جلسه ولایت را بدانید. الحمد لله، همهچیزی اینجا نازل شدهاست. هر چیزی بگویی، نازل میشود. بالاتر از این، ولایت به شما نازل شدهاست. بهدینم نازلشده، بهایمانم نازل شدهاست. آخر، این استقامت، مگر بهغیر استقامت خدا، جور دیگری است؟ تندی میشنوید، چیزتر میشوید. امروز به خانواده گفتم. گفتم: اصلاً اینها یک مسیری دارند میروند که اصلاً انگار کن که همه این حرفها را زیر پایشان گذاشتند؛ نه به تندی کار دارند، نه به کندی کار دارند، [میخواهد] چیزی باشد، چیزی نباشد. الحمد لله خدای تبارک و تعالی بهتر به شما بده. من افتخار میکنم که خانههایتان خوب است، افتخار میکنم که بعضیها دعا کردیم خانهدار شدند، خانمدار شدند. افتخار میکنیم؛ اما شما میآیید توی یک دخمه اینجا زندگی میکنید، مگر شوخی است؟ چهکسی شما را توی یک دخمه میآورد؟ آنوقت این دخمه را انگار که پیش شما مثل یک کاخ است. خدا اینجوری کردهاست. میدانی خدا برای شما چه کردهاست؟ خدا بکوقت میبینی تو دخمهها نازل میکند. علی را توی خرابهها نازل میکرد. حالیتان میشود من چه میگویم؟ خلقت را تو خرابهها نازل میکرد. الان شما مثل یک خلقتید که تو اینخانه خرابه من نازل میشوید. من اینها را میفهمم، حالیات هست دارم چه میگویم؟
حالا شما قدردانی کنید. حرفم ایناست قدردانی کنید. به حضرتعباس، حرفم ایناست هر کدامیک از شما بخواهید که بالاخره کارشکنی کنید، از اینجا بروید، زهرا را ناراحت کردید. الان بهدینم، زهرا به شما افتخار میکند. روایتش را بگویم؟ چرا امامصادق میگوید: دور هم جمع میشوید، حرف ما را میزنید؟ میگوید: بله، میگوید من به آن مجلس افتخار میکنم. والله، امامصادق افتخار به همه این عالم نمیکند، افتخار به آن مجلسی میکند که حرف زهرا درون آن زدهشود؛ حرف علی زدهشود؛ حرف خودش زدهشود؛ حرف خدا زدهشود؛ مگر این جلسه بهغیر این حرفها چیز دیگری است؟ چرا میآیند سر میزنند؟ چرا میآیند سر میزنند؟ بیاید به خشت و گلها سر بزند؟ به تو دارد سر میزند. توجه کن، عزیز من، جوانعزیز، توجه کن. خدا شما جوانها را از فحشا و منکر را نجات داده اینجا آوردهاست. آیا قدردانی میکنی؟ از فحشا و منکر نجاتتان دادهاست. به خدا، بهدینم، زهرا شما را پذیرفته است. دوباره تکرار میکنم، چرا در دکان میثم میرفت؟ توجه کنید، بهدینم قسم، علی شما را پذیرفته، زهرایعزیز شما را پذیرفته، به زن و مرد شما افتخار میکند. چرا میگوید یک کبریت بدهید، من مینویسم؟ آن خانمی که چیز درستکرده اینجا آورده، من هم به حضرتعباس، انفاق میکنم. من الان به شما بگویم، من همان را هم انفاق میکنم. اگر شما بدانی این غذا را که آوردی، من چقدر را برداشتم. این انفاقها خودش خیلی اثر دارد، اینکارها، این حرفها خیلی اثر دارد؛ مبادا این حزب را بههم بزنید. اینها، الان حزب ولایت است، حزب توحید است، حزب قرآن است، حزب خداست، همهشما اینجا جمع شدید، یک نفس علی میگویید، یک نفس خدا میگویید، هیچ حرف دیگر درون آننیست. اصلاً اگر الان کتابِ خانه من را بررسی کنید، اگر یکحرفی بهغیر علی و زهرا درونش باشد، من به شما جایزه میدهم. آیا متوجه شدید کجا مینشینید؟ به تمام آیات قرآن، شما روی پر ملائکه نشستید. به تمام آیات قرآن، زنهای شما روی پر ملائکه نشستند. باید از زهرا تشکر کنم که زهرا اینها را طلبیده، نظر به این مجلس دارد، شما اینجا میآیید، کارشکنی نمیکنند. زنها کار شکنی میکنند. عزیز من، کجایی؟ چند جا استخاره کردم این حرفها را بزنم خوب آمدهاست. اصلاً شما روح این جلسهاید، هر کدام از شما بروید از روح جدا شدید. عزیزان من، توجه کنید، مواظب باشید، شکرانه کنید. دوباره در این نوار تکرار میکنم: خدا شما را پذیرفته، علی، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) شما را پذیرفته، چرا میآید سر میزند؟ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، میگفت: کسی بود هزار شتر سرخمو داشت، علی آنجا نمیرفت، علی جایی میرود که حمایت از زهرا کند.
گفت؛ هزار چراغ دارد و بیراهه میرود، هزار چراغ دارد و بیراهه میرود، بگذار تا رود و ببیند سزای خویش. تمام مردم دنیا دارند بیراه میروند. عزیزان من، توجه کنید توی بیراهه نروید. گفتم: آنزمان، عبادتی شدند، حالا تجددی شدید. چرا میگوید: حبلالمتین؟ عزیزان من، بیایید دستتان را از آن ریسمان حقیقی جدا نکنید. والله، نجات در ولایت است. به حضرتعباس، توی دنیا نجاتی نیست. عزیزان من، باید خیلی توجه کنید. مواظب باشید مبادا خدشه به ولایتتان بخورد. امروز خلق به ولایت خدشه میزند. یکزمانی شیطان میزد. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: وقتی ابابکر میخواست به خلافت برسد، [شیطان] به شکل یکنفر، که نمیخواهم بگویم، شد، پیش ابابکر آمد، گفت: من نود و پنج سالم است. ببین، شیطان چه دروغی گفت؟ از خدا خواستم که بعد از رسولالله، یک خلیفه شایسته پیدا بشود، بیعت کنم و بمیرم. دست در دست ابابکر گذاشت و بیعت کرد. همه دیدند این بیعت کرده، کجا بیعت میکنند، دنبالشان میروی؟ وای بر من و وای بر دل امیدوار من، طی شد امید و نشد یار یار من. یار من علی است، جان من علی است، عمر من علی است، دین من علی است، خدای من علی است. چرا؟ اگر علی را نخواستی، خدا را نخواستی. اشتباه نکنی بگویی چرا اینرا گفت، من بهجا میگویم. دیوانه نیستم، خواست خدا علی است. عزیزان من خیلی توجه کنید، [شیطان] آمد بیعت کرد، آنها همه بیعت کردند. آخ، میفهمید من میگویم چه؟ گفت: اگر گویم زبان سوزد، اگر پنهان کنم چون مغز استخوان سوزد. حسین، بسوز، بسوز، بسوز. خدا گفت: تو با علی بیعت کن، رسولالله گفت: با علی بیعت کن، مگر گفت با خلق بیعت کنید؟ چرا با خلق بیعت کردند؟ چرا با علی بیعت نکردند؟ خدا آن بیعت را لعنت کرد، بیعت را تایید نکرد. الان باید با وجود امامزمان بیعت کنی، بیعتشکنی نکنی. اگر خدا علی را نشان داد، بلند کرد، گفت: با این باید بیعت کنید، یعنی با کس دیگر نکنید. عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیایید حرف بشنوید.
پس انشاءالله، امیدوارم که من حرفم را زدم، یکی تعریف کردم، یکی شما را آگاه کردم، زهرا نظر دارد، خدا نظر دارد، والله، جبرئیل توی این مجلس آمدهاست، زهرا آمدهاست، والله، حسین آمدهاست، جوادالائمه هم آمده، ائمه آمدند نظر دارند. بیایید این جلسه را بکر قرار بدهید. بیایید این جلسه را بکر قرار بدهید. اگر بخواهید بکریت خودتان حفظ باشد، از این دور هم نشستن حمایت کنید. [اگر همچنین کنید،] والله، بکر هستید، بهدینم، بکر هستید. بکر؛ یعنی شیطان به او تصرف نکرده، بکریت ولایت؛ یعنی شیطان تصرف نکرده، این بکریت ولایت است. اگر از این جلسه بیرون بروید، ممکناست به بکریت شما صدمه بخورد. اگر نه بهدینم قسم، چه شما بیایید، چه نیایید، من مریدپسند نیستم. من ولایتپرست هستم، نه مریدپرست. به چه دردی میخورد؟ همه شماها خیلی همت کنید، یک عزایی بگیرید، تا سر قبر من هم بیایید. جواب داخل قبر را که نمیتوانی بدهی. چه جوابی [میتوانی بدهی]؟ من ایناست که میگویم؛ اما قدمهای تمام شما روی چشم من، بهدینم قسم، هر کدامیک از شما یکذره ناراحتی داشتهباشید، من ناراحتم، راست میگویم. پس من راحتی شما را میخواهم، خدای تبارک و تعالی تا حالا الحمد لله عنایت کرده، هر روز هم که آمدید، یکحرف جدیدی بوده، یکحرفی بودهاست. دلم میخواهد شما ولایتپرست باشید، نه شخصپرست. اینمردم که میبینی اشتباه میروند و رفتند، شخصپرست هستند. حرف را از شخص میخواهند، نه حرف را از ولایت بخواهند، نه حرف را از خدا بخواهند. ایناست که توی دستانداز میافتند. همینطور که افتادند.
ببین، آخرالزمان چهچیزی به تو میگوید؟ میگوید: مثل گوسفندی که از گیر گرگ فرار میکند، از گیر باسوادها فرار کن. به تو هشدار میدهد، خدا هم میخواهد دینت حفظ باشد، علی هم میخواهد دینت حفظ باشد، زهرا هم میخواهد دینت حفظ باشد، همه آنها میخواهند دینت را حفظ کنند. همه آنها ناراحتند. همه آنها هم «هل من ناصر» میگویند، خدا هم «هل من ناصر» میگوید، زهرایعزیز هم میگوید، چقدر «هل من ناصر» گفت؟ الاغ سوار شد، در خانهها رفت. من شب که میشود، تف تو روی خودم میاندازم، میگویم: اگر من دنیا را بخواهم. چقدر اینها صدمه خوردند؟ مرتب میخواستند مردم بیایند، بهشت بروند. خب، میداند دیگر، همه اینها میخواهند. من هم دلم میخواهد همهشما همینطوری بیایید توی بهشت بروید، از بهشت بالاتر بروید. بهشت که باز چیزی نیست. آنها شما را بپذیرند، آنها شما را راه بدهند، شما عضو آنها بشوید، نه جزء. الان توی این عالم چه خبرست؟ خب، نگاه کن، ببین، توی این عالم چه خبرست؟ (صلوات)
یک اشارهای هم به روضه بکنم. ببین، دنیا چطور است، دنیا هر روز، دست یکی است، یکقسمتش را میدهد دست آنها که امتحان بدهند. دلم میخواهد علما که در مجلس هستند، دانشمندها [هستند] همهشما دانشمندید، من جلوِ به شما میدهم، این حرفی که میخواهم بزنم به نظر بعضیها تند است؛ اما به نظر من نه. من دارم میبینم، یعنی جلوترها را میبینم؛ آن دیدنم را به شما میگویم: اصلاً اسلام، ولایت را از بین برد که از بین نرفت، میخواست ببرد. ضربهای که اسلام به ولایت زد، کفار نزدند، نه یهودی زد و نه نصارا زد و نه شوروی زد و اصلاً این کفاری که هستند نزدند. فقط اسلامی که از ولایت جدا شد، لطمه به ولایت زد. اول جدا شدنی که شد، عمر و ابابکر جدا کرد. به اسلام ضربه زد. چرا؟ امامحسین میگوید: من کشته جلسه بنیساعدهام، دور هم نشستند، از خودشان خلیفه تراشیدند، نمیدانم چیز تراشیدند، زبان الکن است. قربانتان بروم، توجه کنید، لای اسلام بیولایت نروید، دنبال اسلام بیولایت نروید، دنبال نماز بیولایت نروید. اصلاً کجا میروید؟! تو دیگر چهکار داری؟! اگر تو حقیقتاً دنبال علی میروی، چرا دنبال کس دیگر میروی؟ اصلاً چرا تو اگر دنبال علی و امامزمان میروی، دنبال کس دیگر میروی چهکنی؟ چهچیزی از آن میخواهی؟ اینکه همهچیزی به تو داده، همهچیز هم به تو میدهد. کسری که ندارد، کسری هم که نداری، کجا میروی؟ اما شیطان تو را فریب میدهد، هوا تو را فریب میدهد، شهوت تو را فریب میدهد، صورتهایی که ناجور است، تو را فریب میدهد. فریب میخوری، بیا فریب نخور. یکجای دیگر گفتم که اگر شما بخواهید فریب نخورید، ببین، خدای تبارک و تعالی چهچیزی میگوید. الان شما چند وقت یکرفیق میگیری، دنبالش میروی. دوباره آنجا میروی، بالاخره، آن به تو خیانت میکند، حرفت را نمیشنود. یکخرده ناراحت هستی. خدا تو را صدا میزند، میگوید: والله، به خودم قسم، ای بنده من، اینقدر که دنبال آنها رفتی، اگر دنبال من میآمدی، همه حاجتهایت را برآورده میکردم. آیا خدا میتواند بکند یا نمیتواند؟ چرا دنبال خدا نمیروی؟ چرا دنبال ولایت نمیروی؟ چرا دنبال امامزمان نمیروی؟ من جوش بکنم، داد بزنم یا نه؟ چرا؟ پس تو هنوز آن حقیقت را نشناختی، هنوز آن حقیقت را، مشکلگشای همه خلقت نمیبینی، هنوز تا حتی آنرا مشکلگشای خودت هم نمیبینی. مرتب، ادعا میکنی، علی، علی [هم میگویی] و سینه هم میزنید، زنجیر هم میزنید. بزن، نمیگویم نزن، به امر بزن، با شناخت بزن، (صلوات)
حالا ببین اهلبیت چطوری هستند؟ حالا ببین، یزید چهجوری است؟ حالا اینها را میخواهد کنف کند. ببین، امامزمان هم میگوید: من گریه میکنم برای اینکه به شما توهین شدهاست. حالا یزید بهاصطلاح میخواهد اینها را توی مردم کنف کند. اینها را سوار شتر کرده، اسیر کرده، حالا توی خرابه جا میدهد. حالا ببین، این لا مذهب بیدین چطوری است؟ حالا توی خرابه جا داده، حالا طفل مبارک حضرت رقیه، خواب پدرش را دیدهاست. حالا میگوید: عمهجان، الان بابایم من را روی زانویش گذاشتهبود. کجا رفت؟ عمهجان، جان من، بابایم کجا رفت؟ بچهاست دیگر، آخر، زینب چه بگوید؟ زینب، هیچ چارهای نداشت، امکلثوم هیچ چارهای نداشت، فقط چارهشان گریه بود. یکوقت رقیه گفت: عمهجان، تو گفتی بابایت مسافرت رفته، آمدهبود. دوباره کجا رفت؟ بنا کرد گریهکردن، آخر، لا مذهب، بچهای که گریه میکند، باید نوازش کنی. بابا جان، بابایت میآید، یکچیزی بیاوری، یک اسباببازی بیاوری، یکچیزی بیاوری. آخر، یکقدری این بچه را نوازش کنی، شاید این بچه فراموش کند. حالا یزید بیدار شد. گفت: چهخبر است؟ آنجا توی خرابه جاسوس گذاشتهبود، مبادا کسی به اینها تمایل پیدا کند. گفت: یزید، این بچه خواب بابایش را دیدهاست. حالا لامذهب دیگر حالیاش نیست، [گفت:] سر بابایش را برایش ببرید. این سر را یک روپوش انداخته بودند، تا آن فرستاده یزید آورد، رقیه یکوقت گفت: من بابایم را میخواهم، طعام نمیخواهم. حالا رقیه خیال کرده طعام آوردهاست. گفت: مقصدت همین هست. یکدفعه دید سر بریده امامحسین، پدرش است، سر را به دامن چسباند، مرتب، گفت: بابا، بابا، چهکسی من را به این کودکی یتیم کرده؟ لبهایش را به گلوی بریده گذاشت، بابا، چهکسی رگهای بدنت را جدا کرد؟ حالا زینب و کلثوم چه کنند؟ نمیتوانند این سر را از بچه بگیرند. یکوقت جسارت میکنم، دید سر، یکخرده شل شد، بچه افتاد. گفت: خوب است بچه خوابش برده، رقیه از دنیا رفته، مرتب، زینب صدا زد: عزیز برادر، عزیزم، جواب نشنید، «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» یزید چه شد؟ سوخت، رفت پی کارش، قبرش کجاست؟
خدایا، بهحق اینطفل عزیز، تو را قسم میدهم، بچههای حضار این مجلس را به آنها ببخش، کسالت دارند رفعش بشود.
خدایا، ما خواست امامزمان، خواست اینها را بهجا بیاوریم.
خدایا، ما را عضو اینها قرار بده.
خدایا، زنان حضار این مجلس را عضو رقیه قرار بده.
خدایا، هر محبتی به دل زن و مرد است بیرون کن، محبت اینها را جایگزین کن.
خدایا، ما بفهمیم رسولالله گفت، هر کسیکه به عمل قومی راضی است جزء آناست، خدایا، ما با عمل این ظالمها بد هستیم، خدایا، ما را جزء اینها [ائمهطاهرین] حساب بکن.
خدایا، باز بهحق رقیهعزیز تو را قسم میدهم، خدایا زندانیهای بیگناه ما را نجاتشان بده.
خدایا، مریضها را نجات بده.
خدایا، فقرا را از فقر نجات بده.
خدا، حمایت از ولایت کردی، بیشتر بکن.
خدایا، ما را عضو اینها قرار بده.
خدایا، جلسات ما را حفظ کردی، باز هم حفظکن. رفقا که در این جلسه کمک میکنند، خدایا، کمکشان کن. خدایا، اگر ندارند به آنها بده. خدایا، گشایش به کارشان بده. خدایا، گفتم اینها که به فقرا کمک میکنند، خدایا کمکشان کن. خدایا، گفتید هزار تا اینجا، صد تا اینجا، هزار تا را به آنها بده.
خدایا، موفقشان کن.
خدایا، بهقول من عوام، هر وقت دست توی جیبشان کردند، پول باشد.
خدایا، ایمانشان را هم کامل کن.
خدایا، توفیق به آنها بده که امر تو را اطاعت کنند. (صلوات)