مشهد 86؛ شناخت امام
مشهد 86؛ شناخت امام | |
کد: | 10444 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1386-01-21 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 22 ربیعالاول |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید، الرسولالمکرم، ابوالقاسم محمد
اغلب مردم، شناخت امام را توجه ماورایی ندارند. [برای] شناخت امام باید توجه ماورایی داشتهباشی. اگر ما توجه ماورایی نداشتهباشیم، شناخت امام نداریم. حالا توجه ماورایی ایننیست که تو توی آسمان بروی؛ مثلاً یک توجهی پیدا کنی. اینکه خب، ممکن غیر ممکناست. اما اگر شما توجه شناخت امام داشتهباشی، به ماوراء همدست پیدا میکنی. چون [در] ماوراء امام را بهتر میشناسند. آنها که در آسمان هستند، بهغیر از ما زمینیها هستند. خدا یکچیزی به ما زمینیها دادهاست، بهقول من، هم خوب هست هم بد است. اگر به آن عمل کنید، خیلی خوب است، نکنیم درست نیست. آنهم شما را مخیر کردهاست. این مخیر بودن راجعبه شناخت امام، راجعبه شناخت خدا، راجعبه شناخت قرآن، خیلی مهم است. رفقایعزیز، باید توجه بفرمایند. حالا من به شما عرض میکنم:
امیرالمؤمنین، علی (علیهالسلام) میگوید: من راههای آسمانی را بهتر بلدم. چونکه نه اینکه امیرالمؤمنین راههای زمینی را بلد نباشد، راههای زمینی، همچنین خیلی منافع از برای امام ندارد. چرا؟ این زمینیها بودند که با علی (علیهالسلام) مخالفت کردند، زمینیها بودند که با زهرایعزیز جنایت کردند، زمینیها بودند که با امامحسین جنایت کردند. اگرنه، امیرالمؤمنین میفرماید: دنیا، به منزله استخوان خوک در دهن سگ خورهدار است؛ [اینطور] هست.
من یک مثال برای رفقایعزیز، نور چشم خودم، گیر زانوی من بزنم، شما قبول کنید. میگوید: مثلاً یکقدری پیغمبر فرمود: هر کسی بهمن [تمام شدن] ماهصفر را، بگوید جایزه میدهم. ماه که خوب است؛ اما یکچیزهایی در آن ماه قرار گرفته، یکقدری به ضرر ولایت و اسلام بودهاست. حالا میگوید: این ماه، درست نیست. اگر امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، میفرماید: دنیا به منزله استخوان خوک در دهن سگ خورهدار است، اگر ما توجه نکنیم، [فکر میکنیم] پس دنیا لغو است. نه، شما باید توجه کنید! چه شد که دنیا به منزله استخوان خوک شد؟ حسین را کشتند، زهرا را کشتند، این آقا امامرضا را کشتند، ضربه به دین زدند. پس دنیا بیارزش شد. تمام ارزش دنیا مال ایناست که مردم، اطاعت ولایت میکردند. تمام ارزش دنیا ایناست که حسین ما را شهید نمیکردند، زهرای ما را سیلی نمیزدند، زهرای ما را اذیت نمیکردند.
زهرا، عصاره تمام خلقت است. شناخت امام ایناست که اینرا که میگویم تزریق بشود، [یعنی] دشمنی اینها در قلب و خون و پوستتان تزریق بشود. وقتی دشمنی اینها تزریق شد، حب آنها در اشیاء شما تزریق میشود. دلم میخواهد به این حرفها توجه بفرمایید. اگر نه دنیا که خوب است. هر کسی بهغیر دوازدهامام، چهاردهمعصوم توی دنیا آمده که به جایی رسیدهاست. از توی دنیا به ماوراء میرسی. چرا یک ملک میخواهد بیاید، میگوید: نزول کرده؟ معلوم میشود مقام بالا، بهتر است. آقایان، خیلی الحمد لله شما منزه هستید، منظمید، باسوادید، با کمالید، من همهشما را دارم میگویم، حالا دیگر خدا قسمت کرده، یکجوری هست که ما صحبت کنیم، اگر نه هر کدام شما باید برای صدها مردم صحبت کنید. زمانی بشود بکنید. اما حالا دوباره تکرار میکنم: ارزش هر چیزی در این خلقت به ایناست که توهین به ولایت نشدهباشد. اگر میگوید: استخوان خوک در دهان خورهدار است، به ائمه ما توهین شدهاست. حالا چهکسی توهین کرد؟ خلق، توهین کرد. خلق، توهین کرد. پس اینهمه که من الان چندینسال است که دارم برای شما صحبت میکنم، میگویم: عزیز من، پیرو خلق نباشید. اگر انصافاً مردم پیرو امامحسین بودند، امامحسین کشته میشد؟ حضرتزهرا شهید میشد؟ پس پیروی خلق ایناست. الان قربانتان بروم، شما به کمال رسیدید. باید یکقدری با این حرفها نجوا کنید تا به کل کمال برسید. انشاءالله امیدوارم میرسید.
اینکه من میگوید امام، شناخت امام ایناست. ببین، ببخشید، یکوقت ناراحت نشوید، [اگر] شناخت امام ایناست که [صرفاً] زیارت امام بیایی، چرا [میگوید:] «خدامها شرار الخلق»؟ چرا؟ اینکه دائم پیش اینهاست، میگوید: شرار مردم است؟ اینکه نیست، این یک جارویی میزند، چشمش اینجوریاست. اینجا نیست؛ یعنی وصل به امام نیست. شناخت امام، باید وصل به امام باشی، وصل به امام چهوقت میشویم؟ باید امر امام را اطاعت کنیم. (صلوات)
شناخت امام [ایناست که]، باید روحت با امام باشد. شناخت امام، باید خواستت با امام باشد. شناخت امام، باید همیشه یکجوری باشی که غیر از امام کسی دیگر را نبینی، کسی دیگر را مؤثر ندانی؛ یعنی بدانی مثلاً به اینجا رسیدی؛ یعنی رسیدی به اینکه امام تو را پذیرفته است. دیگر نخواهی کسی دیگر تو را بپذیرد. قربانتان بروم، توجه میکنید؟ اصلاً نخواهی کسی تو را بپذیرد. فقط آقا امامرضا، آقا امامزمان پذیرفته باشد. الحمد لله، چهکسی شما را اینجا آوردهاست؟ آن محبت [شما را] اینجا آوردهاست. من که بهدرد نمیخورم. آن محبت ولایت شما را اینجا آوردهاست. فقط یکچیزی هست که باید قدردانی کنید. اینکه من دارم میگویم، یک کتابی را نخوان، اینکار را نکن، [برای ایناست که] یکوقت میبینی که اختلاف، توی حواس بشر میافتد. شما هنوز به کل کمال نرسیدید، اگر به کل کمال برسی، دیگر اختلاف ندارد.
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، مقصد خداست. این [امامرضا] حجت خداست. پس، اینقدر خدا خوب است که امامصادق میفرماید: هر کسی، دوست ما را نخواهد، بیخود میگوید: من شما را میخواهم. حالا که اینجوری شد، حالا خدا میگوید: هر کسی اینرا نخواهد، من او را نمیخواهم. خدا به امامصادق پاداش میدهد. شما توی پاداش قرار گرفتید. ایناست که یکوقت [که] یک خدشهای به شما میخورد، من ناراحت میشوم، [چون] من اینها را میدانم. (صلوات) اما از آنطرف میگوید: تو اگر با شناخت آمدی من را زیارت کردی، (این آقای تکیهای دیدهبود، میگفت:) تا هزار حج، هزار عمره، [ثواب] دارد.
از آنجا میگوید: البته سفر اول آدم حاجی باشد، «بشرطها و شروطها و انا من شروطها» با شروط به مکه بروی. یک کسی بود یکقدری فرسوده شدهبود؛ اما میتوانست برود. مثل اینکه من هر چه زدم، بهمن گفتند، باید بروی، مرده نیستی که یکیدیگر برود. بالاخره، یک جان است که داری. پا شو، راه شو. خب، ما هم پا شدیم، راه شدیم، من هم اینرا به شما بگویم، من آن مکه که رفتهبودم، ما را بردند. ما هم رفتیم سر قبر امیرالمؤمنین، گفتیم ما از تو میترسیم، میترسیم که خب، بالاخره ما را عقاب کنی، خودت جور کن. الحمد لله یکی از جوانان رشید با سخاوت با شجاع با ولایت با توحید، کسیکه با توحید سر و کار دارد، کسیکه مادرش پستان دهانش گذاشت، علی گفت، او یک پولی به ما داد و ما هم پا شدیم مکه رفتیم. دیدیم ما مکهای شدیم. اگرنه اولش مثل آن بودیم که میگفت بعد گدایی محتاج خلق نشوی. بعد کوری هم درد چشم نکنی. خب، ما رفتیم. اگر نه، من همچنین با دو بار مکه خیلی سر و کار ندارم. میگویم: آن واجب است؛ اما حاجت برادر مؤمن، همین جواد الائمه میگوید: که [ثواب زیارت پدرش] تا هزار حج، هزار عمره است. میگوید: یک حاجت برادر مؤمن را برداری، بالاتر است. اما آن پیرمردی که پیش پیغمبر آمد، تا هفتاد شتر داد، قربانی کند، گفت: بهقدر کوه ابوقبیس بدهی، باید مکه بروی. اما سفر اولش بود. رفقا، کوشش کنید اینها که حالا دستتان به دهانتان میرسد بروید. اما [در] آنجا رفتن، مؤمن، همهاش غصه میخورد. همانجا که رفتی، آدم بهغیر دشمن زهرا چیز دیگری نمیبیند؛ اما تو کار خودت را بکن، امر را اطاعتکن، برو. پیغمبر همهاش پیش عمر و ابابکر، طلحه و زبیر بود. من وقتی میرفتم، این فکر را میکردم، میگفتم: یا رسولالله، قربانت بروم. چونکه آدم، مؤمن را میخواهد ببیند، نه فاسق را. همینجور من اینها را میدیدم که که اینها اصلاً انگار همهاش آمادهاند که عمر بگوید در خانه زهرا بریزید. من اینها را اینجوری میدیدم.
حالا پس روی شناخت امام آمدیم. اینکه همیشه پیش امام هست، چرا اینجوری میگوید؟ شناخت امام طوری هست که قلب مبارک شما باید به قلب امام وصل باشد؛ یعنی محبت امام، توی خون، جریان پیدا کند. ببین، اویسقرن قربانش بروم، چطور است؟ این [خادم] دائم پیش امام است، میگوید: «خدامها شرار الخلق» آنکه نیست. او دائم پیش پیغمبر بوده، عوض جهنم، چرا حبت و طاغوت شدهاست؟ دلش نیست، محبتش نیست، تو باید محبتت با امامزمانت باشد. قربانت بروم، فدایت بشوم، حالا هر جور میخواهی حرف بزن. میخواهی بگو: من گوسفندچران هستم. میخواهی بگو بزچران هستم، میخواهی [چیز دیگری] بگو، اینها دیگر نجواست. آدم خوشش میآید با یک دوستش حرف بزند. من یکی که میآید اینجا، دوست نیست، من یکمرتبه میخواهم استفراغ کنم، با او حرف بزنم؛ چونکه این اتصال نمیشود. من خب، میفهمم دیگر. اما یکوقت میبینی شما الان اینجا رفتی، اینجا داری با این دوستت داری حرف میزنی، ساعت دوازده است، حالیات نشدهاست که ساعت دوازده است. آن محبت، همینجور اتصال میشود. وقتی اتصال شد، آن محبت جلوه دارد. آدم دوستش را میخواهد. من هر کدام شما یکذره چیز باشید، انگار ناراحت هستم، یک گمکرده دارم. آنوقت آن دوستی خیلی مهم است. خیلی باید آدم مواظب باشد با چهکسی دوست باشد. آنکه با آدم دوست است، با آن محشور میشود. باید حساب کند که رفیق ابدیاش چهکسی است؟ من حرفی ندارم که هر کدام از شما جوانان که الحمد لله کوچک هم نیستید. با شما رفیق ابدی باشم. چرا؟ من نگاه به ولایت شما میکنم. ولایت، خستهکننده نیست. ولایت، یکجوری است که شما را رهبری میکند. ولایت، یکجوری است که یک خلقت با شما هماهنگ است. اما ولایتی که داشتهباشید، محبت داشتهباشید، محبتی که با آنها وصل باشید.
اینکه من میگویم، اینطرف و آنطرف نزنید، دوباره پی چهچیزی داری میگردی؟ هر کسی یکچیزی میگوید. عزیز من، قربانت بروم، تو ببین، شاهعبدالعظیم حسنی وقتی خدمت امامزمانش آمد، گفت: من میخواهم اسلام و دینم را بگویم. گفت: بگو. گفت: من واجبات بهجا میآورم. ترک محرمات [میکنم] منتظر امر تو هستم. امر کنی سیبی از درخت بچینم، نصفش حلال است، نصفش حرام است، من تو را اطاعت میکنم. من تو را واجبالاطاعة میدانم. خب، گفت و رفت. حالا میگوید: زیارتش مطابق امامحسین است. خب، تو هم همین هستی؛ اما تو آن بشو. (صلوات)
تو هم همان هستی. حالا چطور بشود اینجوری بشویم؟ تو باید با امامت، با محبت امامت، نجوا کنی. اگر با محبت امامت نجوا کردی، تو همان هستی؛ تو شاهعبدالعظیم هستی. آن با امری که امامش کرد، اینرا قبول کرد با قبولی آن امامی که به او گفت این درستاست، نجوا میکند. [بعد از آن] رفت کنار. اینرا هم من به شما بگویم، آقای شاهعبدالعظیم حسنی، نه مرجعتقلید بودهاست، و نه نمیدانم آیت العظمی بودهاست، اینها را اینها به تو میبندند. تو کجا عظمایی؟ عظمی یعنی یککاری غیر عادی بکند. درود خدا به روح علمایی که میخواستند امر را اطاعت کنند. نمیخواستند امر خودشان را ابلاغ کنند. این آقایخوانساری وقتیکه روی رسالهاش نوشتند، آیة العظمی، دادش بلند شد. چرا نوشتی؟ گفت: عظمی، علی است که خورشید را برگرداندهاست. من چهکار کردم که اینجا، عظمی هستم که اینرا بهمن نسبت میدهی؟ گفت: آقا، خرجش خیلی هست. گفت: من که مسئول نیستم. برو همه اینها را پاک کن. خب، بفرما. ببین، «اللهم انی اسألک الأمن و الایمان بکر و التصدیق بنبیک» را خوانساری داشت. تصدیق کرد که عظمی نیست. قربانت بروم، تو هم همین باش. تصدیق کرد که عظمائیت، منحصر به علیبنابیطالب است که خورشید را برگرداند. گفت: من چه عظمائیتی دارم؟ من آخر، چهکار کردم؟ علیبنابیطالب عظمی است که جان به آدم دادهاست، خاک آدم را انسان کردهاست، جان را البته خدا دادهاست. اینکه میگوید: ابوتراب، عمر گفت که به خاک سجده نکنید. این [امیرالمؤمنین] اصلاً مجسمه درستکن بود. حالا مجسمه حرام است؛ اما در بعد ولایی من، امیرالمؤمنین، مجسمه آدم را درست کرد. اما خدا روح داد، جان داد. چونکه جان را باید خدا بدهد. توجه میکنید؟ در خارج [مجسمه] آدم درست کردند، سر چهار راهها هم گذاشتند، جان نمیتوانند بدهند.
خدا توی همه این عالم یککاری برای خودش میگذارد. متوجه هستی؟ ائمه همیشه یککاری برای خودشان گذاشتند. من برای شما، یک مثال دیگر بزنم. (صلوات) روایت داریم این فضه از اولش هم خوب بوده، مثلاً یککلام حرف نزده، حرف میخواست بزند، اینکه میگویم هر چه هست، روایت رویش هست. هر آیهای میگفت، با روایت با آن حرف میزد. حالا توی خانه آمد. خب، وضع اینها را دید؛ یکقدری شن اینجا ریخته، پوست آنجا ریخته، این شنها را برداشت، همچنین کرد، جواهر شد. حالا امیرالمؤمنین آمد، زهرا جان، چهکسی اینجا بوده؟ فضه، دید این علم کیمیا دارد. گفت: برگردان، نتوانست برگرداند. مثلاً میتواند اینرا طلا کند؛ اما نمیتواند برگرداند. آن برگشتنش مختص به امام هست. یکنگاه کرد، ریگ شد. فضه جان، آن آفتابهلگن را بیاور. اینجوری کرد، از دهتا انگشتش هر رقمی یک جواهر ریخت. گفت: ببین، آرام، وقتی میخواهی اینجا بیایی، بهقول مهندس، آرام باش.
عزیزم، تو هم باید در ولایت آرام باشی. دلم میخواهد که اینجا توجه کنید که من چهچیزی میگویم. چرا؟ من عقیدهام ایناست که اگر راه دیگری بروید، توهین به ولایت کردید، خودتان عقلتان نمیرسد. چرا توهین کردی؟ تو در خیالت یک مشاور درست کردی. مشاور ایننیست که بتپرست بشوی، مشاور ایناست که یقین نداری، هنوز هم پی یکچیزی هستی، به یکچیز گیر میدهی. پس تو هنوز میخواهی مشاور درستکنی. (صلوات)
دلم میخواهد آقایان، این حرف را توجه کنید. نمیگویم بفهمید که جسارت بشود. شما اگر این حرف را توجه کنید، درست درست هستید. یکی بگوید من چه گفتم؟ [یکی از حضار:] اگر کسی از ما غیر از این جلسه، جای دیگری حرف ولایت بخواهد، شرک به ولایت است. [متقی:] درستاست. حالا من پایم را راجعبه آن بالا گذاشتم. حالا این جلسه یکحرف دیگری است. اینکه من الان گفتم چه گفتم؟ آن یکحرف درستی است. ببین، من الان گفتم: کسیکه در حضور امام است، کسی را دیگر نپذیرد. جلسه، باز حرف دیگری است. متوجه هستید؟ آنوقت این دائم، در حضور است؛ یعنی یقین کردهاست از امامزمانش کسی بهتر نیست، یقین کرده از امیرالمؤمنین بهتر نیست، یقین کرده از قرآن بهتر نیست. دیگر کجا تو میزنی؟ دیگر کجا را میروی میخوانی؟ این آقایدکتر، این کتابی را که به او دادند، نگاه به او نکردهاست. اینهم یکچیزی بود، یکچیزی راجع بهقرآن خواند، من دیدم اشتباهاست. متوجه هستید؟ ببین، دیگر پی چیزی نمیگردد. من حرفم ایناست. دلم میخواهد همهشما اینجوری بشوید. ببین، من دوباره تکرار میکنم. آقایمهندس، بگو ببینم چهچیزی گفتم؟ میخواهم ساختهشود، اگر ساخته شد، درستاست، شما دیگر ددری نیستید.
[یکی از حضار:] شما همیشه ما را از مشابه درستکردن پرهیز دادید. [متقی:] احسنت، بارکالله [یکی از حضار:] الان میفرمایید که مشاور ایناست که یقین به حرف ولایت نداشتهباشیم و کنار حرف ولایت، دنبال حرف دیگری بگردی. [متقی:] درستاست. نه، یقین داری، یقین مطلق نداری. من میگویم یقین مطلق داشتهباشید. تا یقین مطلق نداشتهباشید، اینطرف و آنطرف میروید. قربانت بروم، شما ولایت داری، همه ولایت دارید، ولایت، تقسیمبندی است؛ اما ولایت، ولایت مطلق، یعنی اینکه تو حضرتعباسی یکی برای خدا درست میکنی؟ نه، خب دیگر بگویید. اگر درستکنی، که خب، گوسالهای. به گوساله گفتند خدا، تا آخر عمر سرش را زیر میاندازد. اصلاً گاو که میگویند سرش را زیر میاندازد، مال این هست که آنها به او خدا گفتند. گفت: بابا جان، من را شرمنده کردید. (صلوات)
من یکدفعه دیگر هم یک اشارهای کردم، همینساخت که خدا «لمیلد و لمیولد» هست، نمیتوانی برای این مشاور درستکنی، باید حساب کنی که نمیتوانی برای علی و اولاد، بچههای علی یعنی امامحسین و امامحسین و حضرترضا مشاور درستکنی. اگر درستکنی، بت درست کردی. حرف من امروز ایناست. تو اصلاً نمیفهمی بت درست کردی، پس نمیتوانی مشاور درستکنی. (صلوات)
اینکه من در یکجای دیگری گفتم که مکان شرط نیست، امروز من میخواهم اینجوری حرف بزنم که بفهمیم. توی مکان است؛ [اما] میگوید شرار الخلق است، توی آناست، میگوید: اینجوری است. توی درس و کتاب است، میگوید: اینجوری است. پس توی درس و کتاب و اینها باشی و پیش امام باشی شرط نیست. چهچیزی شرط است؟ وصل به امام [بودن شرط است]. شما یقین داشتهباشی، وصل هستی. شناخت، یقین. چرا امامصادق میگوید: شما به ما وصل هستید، وصل گناه کنید، جدا میشوید؟ پس تو وصل هستی، جدا نشو.
اگر خلق را مؤثر بدانید و دنبال این حرفها بروید، جدایید. پس هنوز اتصال به ولیاللهالاعظم نیستید. من خودم همینساخت هستم. من جداً همینساخت بودم و همینساخت هستم. من خودم و حرفهایم. من اصلاً تمام انبیاء را محتاج میدانم، من دنبال محتاج نمیروم. اما آن زمانیکه نوح بود، امرش را اطاعت میکردم، زمانیکه ابراهیم بود، امرش را اطاعت میکردم. اینکه میگویم امرش را اطاعت نمیکنم، نبیای است که از علی جدا باشد. ببین، من چه میگویم؟ نبیای که از نبی جدا باشد. اینمردم از نبی جدا هستند. من هیچکدام از آنها را قبول ندارم. ائمه را، من پیغمبر را قبول دارم؛ اما به مطلق بودن قبول ندارم، این الان علمی است. والله، ابراهیم را هم به مطلق بودن قبول ندارم؛ اما ابراهیم را قبول دارم که پیغمبر است، نوکرش هم هستم، نوح را قبول دارم، تمام آن پیغمبرها را قبول دارم؛ اما مطلق قبول ندارم. مطلق، وجود مبارک امیرالمؤمنین است، ائمهطاهرین هستند. چرا؟ من فکرهایم را کردم که این حرف را بزنم. چونکه اگر این آنرا نخواهد، خب، کارش خراب است. پس مطلق کیست؟ چهاردهمعصوم. خب، تو هم باید همینساخت باشی. تو باید دیدت مطلقپرست باشد؛ یعنی مطلقخواه باشد، خداپرست باشی و مطلقخواه. علی مطلقخواه هست، امامزمان مطلقخواه هست. علیبنموسیالرضا، مطلقخواه هست. یعنی کسی را نبینی. (صلوات)
آسودهخاطرم که در دامن توام | دامن نبینم که در دامنش بروم | |
دامن بهغیر دامن تو بیمحتوا بود | دامان توست اتصال به ماوراء بود |
یا علیبنموسیالرضا! امامزمان! آقا جان! علیجان! بیا ما را هم اتصال به خودتان بکن، یک چشم حیوانی ما را بگیر، چشم انسانی به ما بده که ما بهغیر شما کسی را نبینیم، کسی را مؤثر ندانیم. اگر امامزمان یکنظر بکند، کار ما درستاست. کجا به تو نظر میکند؟ آنموقعیکه امرش را اطاعت کنی. خود علی، امیرالمؤمنین، خود زهرا، خداپرست هست؛ اما ولایتخواه. زهرایعزیز، ولایتخواه هست. قوم و خویشش را نمیبیند، عمویش را هم نمیبیند. تو هم باید کسی را نبینی. کسیکه به اسلام ضربه زده، چرا تعریفش میکنی؟ چرا ردش میروی؟ آن عباس، ضربه چیزی به اسلام نزده بود، راهش نداد. عزیز من، تو هم باید قوم و خویشی با کسی نداشتهباشی، کسیکه فسادکار هست، نباید او را بپذیری.
امروز با دوستعزیزم راجعبه این رفقا که آمدند صحبت میکردم. دیدم اینها یک ضربهای به اینها زدند با خون و پوستم دفاع کردم. دیدم به این طفلکها ضربه خورد. والله، به وجودشان کاری نداشتم؛ اما ضربهای که به اینها خورد دفاع کردم. حالا اینها میخواهند پیش من بیایند، میخواهند نیایند. میخواهند چیزی بدهند، میخواهند ندهند. من باید ضربهای که میخواهد به شخص بخورد را دفاع کنم، نگذارم این ضربه را بخورد. دیدم من الان اینجا میتوانم این دفاع را بکنم، کردم. هر کسیکه میتواند بکند، کردم.
چرا اینها اهلآتش شدند؟ میتوانستند از زهرا دفاع کنند، نکردند. مظلوم یکوقت، زهراست، یکوقت این آقاست. باید دفاع کرد. چرا اهلآتش شدند؟ دفاع نکردند. توی یک نواری گفتم، دوباره تکرار میکنم، اگر آن چهلنفر به حرف زهرایعزیز رفتهبودند، چهموقع میتوانست ابابکر یا عمر حکومت بکند؟ ساقط میشد. پس تمام گناهان گردن آنهاست که به حرف حضرتزهرا نرفتند تا یومالقیامة. میتوانستند بروند، نرفتند، تا یومالقیامة [گردنشان هست]. میتوانستند از امامحسین دفاع کنند، نکردند. عزیز من، اصلاً سؤال نمیخواهد، شما باید با وجدانتان سؤال و جواب کنید. یک حرفهایی است که سؤال نمیخواهد، باید با وجدان خودتان جواب و سؤال کنید. اگر اینمردم به حرف شریحقاضی نمیرفتند که امامحسین شهید نمیشد. چرا؟ پیغمبر گفته: حسین میخواهم تو را کشته ببینم، خدا گفته؛ اما خدا بداء دارد. آنموقعیکه گفت: میخواهم تو شهید شوی، مردم را نجات بدهی. اما اگر این یزید و یزیدیان رو نمیآمدند، خب، امامحسین هم شهید نمیشد، مردم در هدایت بودند. پس اینکه امامحسین شهید شد که اینها را هدایت کند، اگر اینها همه به حرف امامحسین میرفتند، امامحسین شهید نمیشد، بداء حاصل میشد. ببین، من چه میگویم؟ اما چرا به حرف [امام] نرفتند؟ به حرف خلق رفتند. من هم از اول عمرم میگویم: عزیز من، قربانتان بروم، به حرف خلق نروید. (صلوات)
پس تمام این ضربهها که به اسلام، به ولایت زده، خلق زدهاست، حالا من هم دنبالش میروم! بابا جان، نرو! تو دیگر چهکار داری؟ اصلاً چهچیزی میخواهی؟ تو که الان خدا را شناختی، ولایت را شناختی، باید با ولایت نجوا کنی. چرا به حرف خلق میروی؟ خلق میخواهد خودش را به تو برساند، اینها میخواهند تو را به خدا برسانند. آیا توجه میکنی یا نه؟ خدا خیلی پاداش به تو میدهد. تو الان توی اداره هستی، شبعید شد، یک پاداش به بعضیها دادند، اینقدر خوشحال بودند که نگو. یکچیز جزئی که به او میدهند، اینقدر خوشحال بودند. اما عزیز من، خدا به تو پاداش میدهد، بیا دنبال خلق نرو، خدا به تو پاداش میدهد. قربانت بروم، فدایت بشوم، من نمیگویم که شما در این جلسه بیایید یا نیایید. من دارم میگویم خودتان را از ولایت جدا نکنید.
شما الان باید ببینی کجا ولایتت درستاست، تکمیل میشود. خب، اینجا میآیید. خب، دیگر که نمیروند. اصلاً مردم نمیخواهند ولایتشان تکمیل بشود. داد من درآمدهاست. شما سلمان به این خوبی، از علماء آنزمان کجا چهار تا روایت نقل میکند؟ مگر نگفت: «سلمان منا اهلالبیت»؟ حالا کجا چهار تا روایت نقل میکند؟ مگر چهار تا نایب درست نکرد؟ چند تا درست میکنی؟ تو دنبال آن میروی. ایناست که من باطن را میبینم، تو ظاهر را. من نمیخواهم ادعا کنم، لعنت بهمن اگر بخواهم ادعا کنم. خدایا، من به دین یهود بمیرم، اگر بخواهم ادعا کنم. دارم شما را روشن میکنم، شما را بیدار میکنم، به داد من برسید. من والله، مظلومم. ما که کار به کار کسی نداریم. عزیز من، بیدار شوید، آخرالزمان است. چرا تو نمیخواهی با درجه پیغمبر بشوی، میخواهی با درجه آنها بشوی؟ امروز دارند مردم شما را به آنها سوق میدهند. خوبها، خوبها، عرقخورها که نمیگویند: بیا ما را قبولکن، خوبها میگویند. خب، تو دنبالش میروی. تو باید عزیز من، جوری باشی که پیغمبر فرمود: هر کسی دینش را حفظ کند، با من در درجه من است. دین، علی است، دین، ولایت است، دین، حسین است. دین، زهراست. آخر، دین پس چیست؟ کجا میروی؟ آخر، دین چهچیزی است؟ بهمن بگویید دین چهچیزی است؟ مگر ما بهغیر علی دین داریم؟ بهغیر زهرا دین داریم؟ بهغیر امامرضا دین داریم؟ [به جز اینها] دینی وجود ندارد. دین، نور خداست. دین، امر خداست، امر خدا، علیبنابیطالب است. امر خدا این آقا امامرضا است. توجه کن، آمدی [زیارت] امامرضا، مواظب چشمت باش. امر حضرت را ببین، نگاه به جایی نکن.
چقدر به شما گفتم، تماشایی نباشید، تو باید نگاهت به امر باشد، نه نگاهت به خلق باشد؛ [اگر اینچنین باشی] کارت درستاست. همین یککلام، نگاهت به امر باشد، نگاهت به خلق نباشد. خب، تو الان داری بلوز میفروشی، آن دارد بلوز میبافد، آن برقی است، آن ترقی است، آن نمیدانم چطوری است، هر کاری میخواهی بکن؛ اما نگاهت به امر باشد. وقتی نگاهت به امر است، آنوقت نگاهت به خدا هم هست، بهقرآن هم هست، به توحید هم هست. تو هستی که آنوقت در درجه پیغمبر میشوی. پیغمبر نگاهش به خدا و علی بود، تو هم نگاهت به خدا و علی باشد. امیرالمؤمنین علی باشد، بسکه از امیرالمؤمنین خوشم میآید، خیلی چیز دیگری اسمش را نمیگویم، فقط میگویم علی. اگر نه، بلدم؛ یعسوبالدین، امامالمبین، نمیدانم، خواست خدا، خواست رسولالله، خواست زهرا، علی هست. بلدم. توجه میکنید؟
نگاهتان به امر باشد، نگاهتان به خلق نباشد. اصلاً دین یعنی همین دو کلام، اسلام یعنی همین دو کلام، قرآن یعنی امر این دو کلام. همین دو کلام، تمام شد رفت پی کارش. تو کاری به کار کسی نداری. قربانت بروم، با کس دیگری محشور نمیشوی. کسی را نمیخواهی که با او محشور بشوی. مگر امامسجّاد نمیگوید: سنگی را بخواهی با او محشور میشوی؟ حالا وقتی توی امر بیایی، آنوقت امر را اطاعت میکنی. میگوید: لهو و لعب نداشتهباش، اینجوری نکن، آنوقت توی اطاعت امر میآیی. حالا میآیی، وقتی اینجوری شدی، توی اطاعت امر میآیی، آنوقت وقتی میبینی اینها مثلاً در بازار اینها را آوردند، خریدار اینها نیستی. من دلم میخواهد دیگر خریدار نباشیم. من دارم بازار تجدد و بازار یهود و بازار غیر امر را کساد میکنم، مشتری آن نباش. (صلوات)
آنها چیزی بهمن نمیدهند، اگرنه، تعریفشان میکردم! چطور است؟ آره، مگر نمیدانی، یکنفر پیازهایش داشت میگندید، یکی گفت: برو پیش ابوحنیفه، کارش درستاست؛ اما پولکی است. یک پولی به او بده. آنهم رفت، یک پولی به او داد و این مرتیکه گفت: پیاز آنجا نیست، آورد، دیگر نمیدانست هوا گرم است. آنموقع هوا خیلی گرم بود. کولر که نبود، حالا کولر هست، بساط هست. رفت، گفت: مرتیکه این پول را بگیر، بیشتر ما ابوحنیفهای هستیم. ابوحنیفهای نباش! قربانت بگردم، گفت: از کجا آوردی؟ گفت: از عکّه. رفت روی منبر. [گفت:] صدّقوا، صدّقوا، از دو لب رسولالله شنیدم. مردم میخواهید اهلبهشت بشوید؟ مردم میخواهید بدون سوال و جواب بهشت بروید؟ پیغمبر فرمود: هر کسیکه پیاز عکه را در مکه بخورد، بهشت به او واجب است. آقا، ریختند تمام پیازهای اینرا خریدند. رشوه [داد]
یکوقت تو رشوهخوری یکوقت تو رشوهخواهی. یکوقت رشوهخوری، یکوقت رشوهخواهی. رشوهخواه [ایناست که] از آنها که رشوه میخوردند، و اینکارها را میکنند، بدت نمیآید. این میشود: رشوهخواه. وای به حالت. چرا آنهایی که ماهیها را اینجوری کردند، همهشان بوزینه شدند؟ چرا ناقهصالح را پی کردند، همه بوزینه شدند؟ امامصادق میگوید: به این امر راضی بودند. اگر اینجور که من میگویم شدید، دیگر امری نمیبینی، اصلاً امری نیست که بهغیر امر ولایت ببینی. آنجوری نشدیم که اینجوری میشویم. عزیز من، قربانت بروم، اگر اینجوری شدی، دیگر اصلاً چیزی نیست که ببینی. حرف درستاست یا نه؟ اگر درستاست، صلوات بفرستید. (صلوات)
پس شناخت ولایت، شناخت خداست. شناخت ولایت، شناخت قرآن است، شناخت ولایت، شناخت توحید است. شناخت ولایت، شناخت تمام اشیاء است. شناخت ولایت، شناخت عرش است، شناخت ولایت، شناخت آسمانهاست، شناخت ولایت، شناخت کوههاست، شناخت ولایت، شناخت خلقت است. چرا امامزمان میگوید اگر نباشد، همه عالم فروریزان میشود؟ پس تمام عالم بهواسطه وجود امامزمان سرپاست. کجا یک همچنین کسی را پیدا میکنی، دنبالش میروی؟ چرا نمیفهمیم؟ کجا یک همچنین آدمی هست؟ کجا یک همچنین وجودی هست؟ کجا یک همچنین امری هست که آنجا میروید؟ چرا میروید؟ پس تو یقین نداری. پس تو شناخت نداری. توجه فرمودید من چه میگویم؟ من امروز از شناخت صحبت میکنم.
قربانتان بروم، فدایتان بشوم. تو اصلاً غنی هستی. از تو غنیتر چهکسی هست؟ این امامزمان را اگر تو واقعاً قبول داشتهباشی، مافوق تمام خلقت است. تو با یکی که یکمقدار درجهدار است، توی اینکارها است، میگویی: من با فلانی رفیقم و الان بروم آنکار را برایم درست میکند. از اینکارها میکنی یا نمیکنی؟ میکنی یا نمیکنی؟ فدایت بشوم، ببین، من چه میگویم؟ از امامزمان چهکسی بهتر کار تو را درست میکند؟ اصلاً [بهواسطه] خواست ولایت، تو به آتش بیمه میشوی. اصلاً نمیتواند تو را بسوزاند. آتش چیست؟ آتش، به امر تو است.
به تمام آیات قرآن، من اینجا بودم، اینجا جهنم بود، اصلاً هُرمش، من را اذیت نمیکرد. اصلاً هُرمش من را نمیگرفت. آنوقت میگوید: چندینسال این زبانه میکشد، دشمنان علی را اینجوری میکند، میریزد. به تو کاری ندارد، با تو احوالپرسی هم میکند. چرا؟ آنکه مثل قرآن است، من جلد قرآن هستم، علی توی من هست. کجا علی را میسوزاند؟ ما این حرفها را نمیفهمیم. خیلی کلاه سر ما میرود، تا حالا هم رفته. تو سواد داری، تو دکتری، تو مهندسی، تو زحمت کشیدی، من چه زحمتی کشیدم. من بابایم توی باغ بوده، من هم توی باغ بودم. تو باید بالاتر از من باشی. قربانتان بروم، تو سواد داری، باید این حرفها را بهتر درک کنی. چرا درک نمیکنید؟ خدا که قوم و خویشی با کسی ندارد.
آن اویس را توی بیابان میگوید: برادر من است. امیرالمؤمنین میگوید: برادر من است. چرا؟ اویس در اختیار علی است، میگوید: برادر من است. چرا به تو نمیگوید: برادر من است؟ بابا جان، قربانتان بروم، بیا با خدا باش، هدایتت کند، از آنجا که میگوید: یا محمد، (صلوات) [ابو] جهل را هیچکس نمیتواند هدایت کند. ببین، این عمویش میخواست اینجوری بشود، دیگر نشد. آخر هم اینقدر پیغمبر را اذیت کرد، گفت: بگو: جبرئیل که به تو نازل میشود، بهمن هم نازل بشود. مگر جبرئیل دست اوست که بشود؟ آخر هم گفت: «تبت یدا ابولهب» عموی پیغمبر است. اما [راجعبه] آن فرد که توی بیابان است میگوید چه؟ چرا؟ چرا اینجوریاست؟ این چرا اینجوری است؟ میخواهم بگویم: خدا، قوم و خویشی با کسی ندارد.
این حرفها که شما درست میکنید که این عظمی است و نمیدانم فلان است و اینچه چیزی است [بهدرد نمیخورد]. [شیطان] چند سال سیر آسمان کرده، اهلآتش است. چرا دنبال بعضیها میروید، داد من را بلند میکنید، هنوز همدست برنداشتید. هنوز هم وقتی با شما حرف میزنم، میبینم در حرفهایتان من میبینم یک رگتان با آنهاست. مکان شرط نیست، سیصد سال توی عرش خدا عبادت کرده، یک اطاعت نکرد، گفت: گمشو! مکان و سواد و اینها شرط نیست. شرط، تسلیمبودن [به] علی است. شرط تسلیمبودن [به] خداست، تسلیم شوی. تسلیم بیچون و چرا، نه تسلیم با چون و چرا. ببین، آنرا میگویم، اینرا هم بغلش میگویم. (صلوات)
چرا عباس را راه نداد؟ چرا؟ نه اینکه به حرف زهرایعزیز نبود، [بلکه] به حرف امر نبود. آنها نمیگویند بیا به حرف من برو، میگویند بیا به حرف امر برو. والله، قشنگ است. خود حضرتزهرا، خود امامحسین، خود پیغمبر، از امر اطاعت میکنند. ما هم میگوییم: بابا، بیایید امر داشتهباشید، حرف دیگری نمیزنیم، خوب شد؟ آنها هم دارند از امر اطاعت میکنند. [مگر] امامحسین نمیگوید: «هل من ناصر» بیا از امر من اطاعتکن، زهرایعزیز هم همینجور بود. میگوید: بابا، بیایید این دارد بیامری میکند، جلویش را بگیرید، [دارد] مردم را گمراه میکند. حالا چرا آنها اهلآتش شدند؟ آنها به آنها میگویند: بیا امر من را اطاعتکن. یزید هم به امامحسین همین را گفت، این مرتیکه هم به امامرضا همین را گفت. پس دنیا و هوا و هوس دنیا، تجدد دنیا، همه دنیا به تو میگوید: بیا امر من را اطاعتکن. خب، تو نکن.
ببین، چند جور دارم برای شما [حرف] میزنم. چند جور دارم برای شما [حرف] میزنم. همه اینها که دارم [حرف] میزنم یکجور است. همه که دارم [حرف] میزنم یکجور است. یکجور است یعنیچه؟ [یکی از حضار:] به شکلهای مختلف میگویید که هر کدامشان به مذاق ما سازگارتر هست، ما آنرا بپذیریم. [متقی:] بارکالله، خیلی قشنگ فهمیدید، خدا انشاءالله این فهم را از تو نگیرد. ما دلمان میخواست مثل تو باشیم، بفهمیم. ما حرفش را میزنیم، من مثل آنکسی هستم که میگوید: سیگار میکشد، میگوید: از تعارفش خوشم میآید. حالا من هم از این حرفها که میزنم خوشم میآید، عمل یوخدور (بهقول ترکها) (صلوات)
اصلاً مخالفت خدا یعنیچه؟ [یکی از حضار:] مخالفت با خدا، مخالفت با امر خداست. [متقی:] امر خدا کیست؟ امیرالمؤمنین، دوازدهامام، چهاردهمعصوم. خب، پس چرا مخالفت میکنی؟ اینرا فهمیدی؟ خدا همین را از تو بازخواست میکند. میگوید: فهمیدی، چرا نکردی؟ مواظب باش. آنجا به تو چرا نگوید؟ تا اینرا گفتی، باید بفهمی. دیگر اطاعتکن. تمام شد، رفت پی کارش. مواظب چرا باش. (صلوات)
به تمام آیات قرآن، من دلم میخواهد شما راحت باشید، نه زحمت بکشید. فهمیدی؟ نه اینطرف، آنطرف بزنید، نه اینطرف، آنطرف بروید. میخواهم شما را راحت راحت کنم. متوجهی؟ اگر شما در اطاعت امر باشید، راحت راحت هستید. دیگر، نه تو این مجلس را میخواهی بروی، نه آنجا بروی، نه آنجا بریزی، نه آنجا بریزی. اصلاً به حضرتعباس، این هیکل شما راحت میشود. شما اصلاً هیکلتان را هم توی ناراحتی انداختید. حالیات هست چه میگویم؟ اینکه حالیاش نمیشود. تو هیکلت را هم در زحمت انداختی. اینجا برو، اینجا بکن، اینکار را بکن، بکن. بابا، راحت و آسوده، امر را اطاعتکن،
قربانت بروم، ببین، شاهعبدالعظیم حسنی چه میگوید؟ میگوید اناری یا سیبی از درخت بچینم شما بگویی، بخور، میخورم، نصفش را دور میاندازم، دیگر نمیگویم: اینچطور حلال است. این چرا؟ ما این [کارمان] بد است. چرا داریم. ببین، شاهعبدالعظیم میگوید: من نمیگویم چرا این تیکهاش حلال است، این تیکهاش حرام است. من میگویم دنبال چراییها نروید. حالا هر کسی میخواهد باشد. فهمیدی؟ من اگر که این [نمیدانستم که] حاجآقا پیشرفته [شده] و خوب او را نمیشناختم که یکمرتبه به بچهاش جسارت نمیکردم. درستاست؟ پس پیشرفته میدانم، یکمرتبه، یک همچنین حرفی میزنم. میفهمم من این حرفی که میزنم از خواست بلند میشود، از خواست این جوان بلند میشود، میگویم: چرا اینجوریاست؟ ایشان درک دارد. من که نمیخواهم جسارت کنم؛ اما دلم میخواهد وقتیکه دیدم این یکقدری از خواست اینطرف هست، یک نمره به او میدهم. حالیات شد؟ (این بیچاره بندهخدا، این کنج، گیر من افتادهاست. اینجا آمدی چهکنی؟ اینهم همین هست.) (صلوات)
حالا اگر شدی، همه کارتان تایید میشود. من دلم میخواهد کارهای شما تایید بشود. آقا، فردا این چک را آنجا نبری، (فهمیدی؟ با شما هستم. خب، با هر دوی شما هستم.) چک را نبری، بگوید امضاء ندارد. اصلاً اعمال ما امضایش امر است، امضایش امر امامزمان است؛ اگرنه عبادت، بیهوده است. من دلم میخواهد چک شما همهاش با امضاء باشد. چک شما، خواست ولایت باشد، چک شما وقتی خواست ولایت شد، خواست قرآن هم هست، خواست امامزمان هم باشد، خواست آنها هم هست. چرا؟ میگوید: اگر اینرا نخواهی، آنرا هم نخواستی. (پس انشاءالله امیدوارم که من دیگر بیشتر از این مزاحم نشوم، آقایان، بعضیها یک چرتکی دارند میزنند. میخواهند بروند، بخوابند.)
انشاءالله حرف من همیناست. دیگر حرف روی حرف نزنید. پس بنا شد که انشاءالله به امید خدا، امام را چطور بشناسیم؟ [یکی از حضار:] شناختی از امام داشتهباشیم که هیچ جای دیگری دنبال امر نرویم، فقط دنبال امر امام برویم. [متقی:] اصلاً امر را نبینی که دنبالش بروی. امر خلق را نبینی دنبالش بروی. اگر بروی تماشایی هستی، پشت به امر کردی، تو خودت حالیات نیست. من حالیام هست. توجه میفرمایید یعنیچه؟ خب، تو توی صراط مستقیم هستی دیگر، اصلاً صراطی بهغیر از امر امام نیست. امر امام صراط مستقیم است. ما صراط دیگری نداریم. صراط داریم؟ خب، دیگر بگویید؟ ما بهغیر صراط شیطان و صراط بیامری که صراطی دیگر نداریم!
«اهدنا الصراط المستقیم» خدایا، ما را به صراط مستقیم وادار کن. الان حضرتعباسی، همهشما توی صراط مستقیم هستید. انشاءالله مواظب باشید که خواست خدا را دارید اجرا میکنید. اینجا جمع شدید از کجا آمدید؟ از اینجا آمدید. گفتم اول به آقا امامرضا گفتم: امامرضا جان، اینها محض تو میآیند؛ اما محض اینکه تمرین ولایت بکنند، هم میآیند. خب، یکچیز به ما بده به اینها بدهیم. تو گفتی: راهنمایی کن، من که جاده را بلد نیستم، خب، جاده را نشانم بده. امروز والله، رفتم اینقدر وق و ووق کردم که خودش میداند، شاید از صدای وق من خسته شد. گفتم: اینها به یک امیدی آمدند. یکچیز به ما بده. این نوار نابغه باشد؛ یعنی نوار، نواری باشد نجاتدهنده مردم باشد. نگفتم: نجاتدهنده شما. آخر، کسی دیگر هم میشنود.
قربانتان بروم، پس انشاءالله، امیدوارم شما حرف بشنوید، همین کاری که دارم میکنم، قانع و راضی باشید. اگر هم من مردم، باز همینجور جلسه تشکیل بدهید که امامصادق گفت: من غبطه میخورم. شما البته همه هستید؛ اما آدم باید یک بزرگی را تشکیل بدهد که آنها دور آن باشند؛ اگرنه همهشما، شاخصید. همهشما خوبید. الان خانمهایی که شما دارید، آنها هم خیلی خوبند. ما از آنها هم تشکر میکنیم. اجازه به شوهرهایشان دادند اینجا آمدند.
امیدوارم که حضرتزهرا، اجازه دارد، با اجازه خدا اینها همه را در قیامت در پناه خودش قرار بدهد.
انشاءالله امیدوارم که خانمها خیر ببینند. انشاءالله ولایت در قلبشان تجلی کند.
انشاءالله امیدوارم که هوا و هوس و تجدد دنیا را خنثی کنید. اگر محبتش را نداشتهباشید، خنثی است.
خدایا، هر محبتی به دل ما بهغیر تو، بهغیر امامزمان و ائمه هست، بیرون کن، جایگزینش محبت اینها را بکن (صلوات)