قسمت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو

بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت
کد: 10205
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1379-08-26
تاریخ قمری (مناسبت): 18 شعبان

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

بعضی‌ها دچار یک حرف‌هایی هستند، اما مبنای آن حرف را خیلی توجّه ندارند. من جسارت نکنم به‌ شخص، من باره‌ها گفتم، من یک چیزی را توی ماوراء می‌گویم. گفتم من شخصی را با چشم سرم می‌بینم؛ اما با چشم دل نه! چشم دل؛ یعنی چشم ولایت. من باید حرف را بزنم، بعضی‌ها نگویند مَثل این نظرش را نگفت، نه!

این قسمت خیلی شعاعی پیدا کرده توی مردم، از اوّل هم بوده؛ اما آن‌کسی‌که این قسمت را به‌شما گفته‌است، مبنای قسمت را نگفته. حالا آن قسمت را وقتی گفت، مبنایش را نگفت، شما آن قسمت را یک پرچم می‌کنی دستت؛ آن‌وقت آن صحیح نیست؛ چون‌که یک مؤمن اگر یک پرچمی دست گرفت، باید این پرچم به ‌آن نوشته‌باشد: «لا إله إلّا الله، محمّد رسول‌الله، علی ولیّ‌الله».

آن مؤمن باید این کاری که الآن می‌خواهد بکند، این پرچم دستش باشد؛ یعنی به ‌این عنوان؛ به‌این‌که یک شخصی یک حرفی زده‌است و نمی‌دانم یک شخص را شما گنده‌اش می‌کنید. تو گنده‌اش کردی، او خلق است.

ما اگر که از ناحیه وجود مبارک پیغمبر اکرم «صلوات‌الله و سلامه علیه» یا ائمه طاهرین (علیهم‌السلام)، ما روی سرمان؛ اگر شخصی روی عنوان خودش یک حرفی زد، آن باید با مبنا، ما آن را با مبنا بیاییم یک‌قدری تفکّر کنیم، گذشته‌ها را بیاوریم روی این پیاده کنیم، آیاتی بیاوریم، فوراً قبول نکنیم؛ یعنی قبولی یک حرف از شخص، باید قبولی توحید باشد؛ یا قبولی اسلام باشد؛ یا قبولی ولایت باشد.

فوراً یک حرفی را از یک شخصی قبول نکنید! این را هم یک پرچم دست بگیرید و دنبالش بروید و به ‌آن یقین پیدا کنید. ببین می‌گوید «علم‌الیقین، حقّ‌الیقین، یقین». علم‌الیقین: گفتم که خب علم داریم این عالَم هست، حقّ‌الیقین: هم می‌گوییم درست است؛ اما عمل نمی‌کنیم. چرا؟ یقین نداریم. حالا من می‌خواهم در این مطلب یک‌قدری صحبت کنم، إن‌شاءالله، امیدوارم که خواست خدا باشد.

الآن شما، بیشترِ بیشترمان می‌گوییم قسمت. این قسمت دست سوم است؛ یعنی اوّل شما باید تصمیم بگیری، بعد حرکت کنی به‌ حول و قوّه خدا. چرا شما می‌خواهی حرکت کنی، می‌گویی «بِحول الله و قوّته‌ أقوم و أقعد»؟ یعنی به ‌امر خدا حرکت می‌کنم. حالا که تصمیم گرفتی، به‌امر خدا حرکت کردی برای یک کار خیری؛ یک جلسه خیری بروی، خدای‌نخواسته ماشین شما توی راه پنچر شد. ببین شرط می‌کنم، اوّل تصمیم گرفتی، تصمیمِ خیر، بعد به‌ حول و قوّه خدا داری می‌آیی، حالا این‌جوری شده؛ آن یک مبنایی دارد.

حالا شما به‌ آن کار خیر، به‌آن جلسه یا به‌آن‌کار خیر، حالا هر چه باشد، نرسیدی، درست است؟! حالا می‌گوید: ای ملائکه من! پایش بنویس! ببین این‌است، می‌گوید: ای ملائکه من! پایش بنویس! چرا؟ تصمیم گرفته، حرکت کرده به‌ حول و قوّه من، بلند شده آمده؛ اما به ‌این آقا می‌گویی که بابا! یک خُرده زودتر بیا! می‌گوید که نه! قسمت همین بود. خیلی خوب، یا مَثل الآن این شخص می‌خواهد برود کربلا، رفته؛ می‌گوید قسمتش است؛ یا رفته مشهد، می‌گوید قسمتش است.

اصلاً این قسمت را از توی دهانت بیرون نمی‌اندازی. عزیز من! قسمت مبنا دارد. خیلی‌ها تکیه روی این قسمت دارند. قسمت در هدف اوّلش که دست تو هست، باطل است. چرا باطل است؟ فلانی الآن به‌شما گفته: اوّل باید امر با قسمت باشد، آن قسمت را امر رهبری کند، نه قسمت، امر را رهبری کند. توجّه بفرمایید! قسمت را امر باید رهبری کند، تو یک‌طرزی داری صحبت می‌کنی قسمت دارد آن را رهبری می‌کند؛ این صحیح نیست.

این آقا الآن مَثل می‌خواهد برود کربلا، برود مشهد یا برود مکه. [می‌گویند:] خوش‌به‌حالش! اگر بدانی! چه شده آقا؟ دو مرتبه رفته کربلا، خوش‌به‌حالش! دیگر چه؟ چند دفعه رفته چیز. باباجان! هارونِ خدا لعنت کرده رفته مکّه، موسی‌بن‌جعفر (علیهم‌السلام)، آقا موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) را گرفته، آن‌جا زندانی [کرده]، این قسمتش بوده برود مکّه؟! چرا این قسمت را چیز نمی‌کنید، از خودتان بیرون نمی‌کنید؟ او با مخیّر بودنش رفته.

آقا! توجّه بفرمایید! ما یک قسمت داریم، یک مخیّر بودن داریم. این آقا بی‌امر رفته کربلا، بی‌امر رفته مکّه، بی‌امر رفته مشهد؛ مخیّر است، می‌تواند برود. خدا بشر را مخیّر کرده، «لا إکراه فی الدّین»[۱]، دین اکراه ندارد. خب حالا چطور شده این با مخیّر بودنش رفته؟ این رفته مکّه، پول ربوی برده، پول نزول برده، ظلم به ‌مردم برده، خون به ‌مردم، این‌ها کرده، برداشته رفته [آن‌جا]؛ حالا جخ [تازه] کارش هم مشکل شده.

حالا کارش هم مشکل شده، چرا؟ بی‌امر رفته، حرف من همین است. بی‌امر، این رفته، کارش هم جخ مشکل است، نمی‌خواهم توسعه، خیلی به‌ آن بدهم. یک‌وقت إن‌شاءالله، نزدیک مکّه، حُجّاج می‌روند، یک نوار می‌خواهم بگیرم، راجع به ‌این قضیه صحبت کنم. حالا روی پیش‌آمد این حرف را می‌زنم.

شما مَثل الآن می‌روی مشهد، باید امر ببری آن‌جا، نه هیکل خودت را ببری؛ هیکل من که به ‌درد نمی‌خورد. امام رضا (علیه‌السلام) امر را از شما می‌گیرد، به ‌شما چه می‌دهد؟ جزا می‌دهد. امر از تو می‌گیرد، جزا به ‌تو می‌دهد. امر را باید اطاعت کرده‌باشی. [کلمة] لا إله إلا الله حصنی، [فمن] دخل حصنی [أمن من عذابی، بشرطها و شروطها]، أنا من شروطها؛ شروط «لا إله إلّا الله» ماییم؛ یعنی باید با امر بروی.

حالا شما یک پولی برداشتی رفتی، پول ناجور بردی، کجا این فایده دارد؟ پس ببین این قسمتت نشده بروی، حرف من این‌است، با مخیّر بودنت رفتی. چرا قسمت را، این را از توی کلّه‌تان بیرون نمی‌کنید؟ قسمت یک چیز ضعیفی است.

به‌ شما گفته این کارهای خدا تنظیم است، تنظیم را باید مراعات کنید. قُرُق‌گاه دارد، قُرُق‌گاه را باید مراعات کنید! وقتی تنظیم را مراعات کردی، قُرُق‌گاه را مراعات کردی، شما آقاجان من! خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را! می‌گفت: این موتورت، آقاجان! اگر فرمانش عیب دارد، سوار شوی، به ‌یکی بزنی، خون کردی. خب او قسمتش بوده؟! بابا! تو مراعات نکردی، تو باید ترمز موتورت را درست کنی. فرمان ماشینت عیب دارد، اگر بزنی، خونِ عمداً کردی؛ خونِ عمداً هم جهنّم است. چرا فرمان ماشینت را درست نمی‌کنی؟ چرا فرمان موتورت را درست نمی‌کنی؟ تنظیم را مراعات نکردی.

ایشان خدا رحمتش کند! تاحتّی می‌گفت این چراغ‌هایی [راهنمایی رانندگی] که این‌ها می‌زنند، حالا یا ظالم بزند یا عادل بزند، به ‌تو گفته این‌جا بایست! اگر بروی، یک ماشین از آن‌طرف بیاید، به‌ تو بزند، تاوان ماشین را باید بدهی، خودت هم مسئولی. چرا؟ این الآن می‌گوید قرمز که شد برو؛ یا سفید که شد برو، باید آن را مراعات کنی. چرا؟ او رفته فکر کرده این‌جا سرِ چهارراه است. اگر شما نایستی، یک ماشین از آن طرف می‌آید، تو می‌روی، به ‌تو می‌زند؛ این اشکال دارد؛ پس شما اوّل باید چه‌کار کنی؟ اوّل، قربان شکلت بروم، باید شما مراعات کنی. امر را مراعات کنی، با امر بروی.

چرا به‌ شما می‌گوید که مثلاً مکّه، داراها باید بیایند، فقیرها نیایند؟ این دارا وقتی‌که یک‌خُرده دارا شد، سرکشی می‌کند. چرا گفته فقرا نروند؟ حکم گذاشته، مگر فرق دارد یک‌فقیر با یک دارا؟! چرا خدا فرق گذاشته؟ چرا توجّه نداریم باباجان؟ نه! خدا این‌قدر فقیر را می‌خواهد، آن‌جا [در قیامت] دارد از او عذرخواهی می‌کند، پس چطور شما که دارایی، می‌گوید برو؟ می‌خواهد متنبّه‌ات کند. می‌خواهد آن‌جا بروی، یک کفن بپوشی، قیامت صغری را ببینی.

عزیز من! قربانت بروم، فدایت بشوم، تکان بخورید! سرکشی نکنید! پول سرکشی دارد، ثروت سرکشی دارد؛ اما می‌گوید چه؟ می‌گوید با امر بیا! دعوتت کرده با امر بیایی. من از شما سؤال می‌کنم: آیا خدا حیوان را به‌ چیز [مکّه] مهمان می‌کند، توی خانه خودش؛ یا انسان را می‌کند؟ شما اگر یک حیوان بیاید [توی خانه‌تان]، بیرونش می‌کنید، می‌گویی برو! بعضی‌ها که هیچی، این‌جا را باید آب کشید. حالا خدا چرا این‌ها را می‌برد؟ این‌ها را؛ نه! این‌ها روی مخیّر بودنشان رفتند؛ حرف من سرِ این‌است، این‌ها با امر نرفتند.

به‌ من لعنت اگر من دروغ بگویم! من وقتی چیز کردم، دیدم که یک لوحی است میان زمین و آسمان؛ تا چهار تا من زورم می‌آید بگویم، [اسم] سه‌تا حاجی به ‌این بود، آره! گفت: تو مکّه بودی؟ من خجالت کشیدم. گفت: چرا! تو بودی؛ ما سخنرانی‌ات را آن‌جا ضبط کردیم. گفت: سخنرانی‌ات را هم ضبط کردیم به ‌این لوح. ببین هوایت را دارد؛ لوحی است، بساطی است، زندگی است؛ هر حرفی که نمی‌توانیم بزنیم که!

ببین حرف توی لوح نوشته‌شده، چرا این‌قدر حرفِ وِل می‌زنید؟ چرا این‌قدر این حرف‌های بی‌خود را می‌زنید؟ این‌ها همه نوشته می‌شود. والله، روایت داریم: قیامت می‌آورند نامه‌ ما را می‌دهند دستمان؛ از خجالتمان هی می‌گوییم: کجاست زمین برویم تویش؟ از خجالت! این این‌جوری شده، این‌جوری شد، آن کی‌اَک این‌جوری کرد، این‌جوری شد، این‌جوری شد، این‌جور، این‌جور، این‌جور. خب به‌ تو چه؟ یک «لا إله إلّا الله» بگو! یک «سبحان‌الله» بگو!

مگر نیست که آن دهقان به‌ سلیمان چیز کرد که خدایا! من یک بنده‌ات هستم، او هم یک بنده‌ات است، روی جَوِّ هوا برود؟ آمد پایین، گفت: یک «سبحان‌الله و الحمد لله و لا إله إلّا الله [و الله أکبر]» بگویی، از این حشمت من بالاتر است. آیه قرآن را که قبول دارید که؟ چرا [در مکّه] آن‌ها همه حیوانند؟ بی‌امر رفتند؛ حرف من سرِ این‌‌است.

حالا آن‌جا قیامت صغری است. قیامت صغری و قیامت کبری من خدمت بزرگیتان عرض کنم: وقتی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌آید، قیامت صغری است. این‌جا [پیشانی] را [مُهر] می‌زند: مؤمن! منافق! می‌آید این‌جا. آن‌جا [مکّه] هم همین‌جور است، آن‌جا هم در مقابل آن زایشگاه علی (علیه‌السلام) قیامت صغری است؛ حیوانم من. چرا کار نمی‌کنیم ما انسان بشویم؟

به ‌این لوح می‌گویم: سه تا حاجی بود. عجیب این‌است که گفت: ما صحبت شما را هم به‌این‌جا نوشتیم. صحبت این‌بود، گفت: شما گفتی کسی‌که گناه بکند، بکند، بکند، این حال توبه نداشته‌باشد، حالِ پشیمانی نداشته‌باشد، این مُصِرّ است، خدا نمی‌آمرزدش. چرا نمی‌رویم از کارهای خودمان توبه کنیم؟

خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عبّاس را! خدا بیامرزدش! می‌گفت: (من نمی‌گویم ریشت را نتراش؛ یا بتراش! اما) ریشت را تراشیدی، از سلمانی آمدی بیرون، توبه کن! لامحاله این ریشی که تراشیدی، توبه کن! حالا من عقیده‌ام این‌است، می‌گویم: خدا بیامرزدت! حالا ما ریش گذاشتیم، باید توبه کنیم. والّا، هر چه هست آمد توی ریش. ای حاج‌شیخ‌عبّاس پاشو!

آن چند وقت‌ها رفتم سر قبر این که به ‌اصطلاح در زمان آقا علی‌بن‌‌موسی‌ الرّضا (علیهماالسلام) این‌جا نایب بود، زکریّابن‌آدم. گفتم: تو، آقاجان! (یک فاتحه خواندم، یکی هم زدم محکم، همچین زدم روی قبرش، دستم درد گرفت، گفتم) بلند شو! تو، یک نفر حیوان را بازی می‌داد، گفتی: امام‌رضا! آقاجان! من دیگر قم نمی‌مانم، قمی‌ها خدعه‌گر شدند، می‌ترسم عذاب بیاید. پاشو توی صحن، ببین چه‌خبر است؟ چه کسانی را دارند بازی می‌دهند؟ کجا وعده و وعید می‌دهند؟ کجا؟ پاشو! پاشو! هان! چه‌خبر است؟ ای وای!

حالا می‌خواستم خدمتتان عرض کنم، چرا این‌ها این‌جوری هستند؟ این‌ها با امر نرفتند، با مخیّر بودنشان می‌روند. این‌که هِی تو داری می‌گویی قسمت، قسمت؛ قسمت را بگذار زمین پرچمش را! قسمت دست سوم است. اوّل، به تو گفتم: تصمیم است، بعد حرکت است، به‌عنوانی که «بِحول الله و قوّته أقوم و أقعد»؛ آن‌وقت حالا می‌آیی، جوری شد، قسمت است. ببین قسمت را خدا باید یک چیزی قسمتت کند، خدا قسمتت کرد بیایی موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) را بگیری؟ خدا قسمتت کرد آن‌جا نمی‌دانم ظلم کنی؟ خدا قسمتت کرد بیایی این کار را بکنی؟ خدا قسمتت کرده این پول را بخوری؟ خدا قسمتت [کرده؟] چرا توجّه نداری؟

باسوادها این حرف‌ها را می‌زنند. والله، اگر می‌زد، من ناراحت نبودم. اگر عمله‌بنّا می‌زد، من ناراحت نبودم؛ می‌گفتم این بنده خدا عملگی می‌کرده، حالا همچین حالی‌اش [نیست]. تو که حالی‌ات است، تو ادّعای مهندسی می‌کنی، ادّعای دکتری می‌کنی، ادّعای پرفسوری می‌کنی. تو کوس [طبل] سواد داری می‌زنی، کوس کمال داری می‌زنی. چرا توجّه نداری؟!

حالا این‌ها را دوباره تکرار می‌کنم: چرا این‌جوری‌اند؟ این‌ها دعوت نداشتند، این‌ها با مخیّر بودنشان رفتند. حالا چرا؟ تمام شرایط را هم به‌ جا آورده، شرایط، بی‌امر باطل است. شرایط، بی‌امر باطل است. عزیز من! فدایتان بشوم، قربانتان بروم، گوش بدهید!

این لبیّکش را گفته، مُحرِم هم شده، سعی صفا و مروه هم کرده، دورِ خانه [کعبه] هم هفت‌دور زده، در حِجر حضرت اسماعیل، آن‌جا نماز هم خوانده، سنگ جمره هم زده، تمام این ابعاد مکّه را به‌ جا آورده، گوسفندش را هم کشته؛ پس این همه را به‌ جا آورده؛ اما بی‌روح است، روح ندارد. روحش امر است. هی می‌گویند مُبطِل به ‌جا نیاور! یعنی‌چه مُبطِل؟ این اصلاً مُبطِل به ‌جا نیاورده. آیا مُبطِل شرایط قبولی است؟ چرا توجّه نداری؟ آیا مُبطِل شرایط قبولی است؟ نه! شرایط قبولی، شرایط قبولی چیست؟ اوّل ولایت است، بعد امر است.

این‌ها که حیوانند آن‌جا! در زمان حضرت سجّاد (علیه‌السلام) بوده، حالا که نبوده که! حالا که آره! حالا که نیست که! آره! حالا جور دیگر است. آره! بگویم چیست؟ آره؟ حالا جور دیگر است. خوش‌به‌حال آن‌ها که حیوان بودند! حیوان باز خیلی تقصیر ندارد، منِ بدبخت تقصیر دارم، من تقصیرم بیشتر است. آن‌ها آن زمان حضرت سجّاد (علیه‌السلام) [گفتند:] آقا! حاجی خیلی آمده! گفت: نفر خیلی آمده. [گفت:] آقا! خیلی لبّیک دارند می‌گویند، بیابان را از جا برداشته‌اند. حضرت مکاشفه کرد، دید تمام حیوانند. فقط شترش و خودش و غلامش [انسان هستند.]

چرا شتر این‌جوری است؟ شتر امر را اطاعت کرده، امر امام‌سجّاد (علیه‌السلام) را اطاعت کرده، شده انسان. تو امر را اطاعت کن! حیوان شده انسان، انسان شده حیوان، چرا؟ روی امر نبوده، پس امر، من درست می‌گویم. توجّه فرمودی؟ حیوان شده انسان، انسان شده حیوان. حیوان امر را اطاعت کرده، انسان امر را اطاعت نکرده، رفته، چه بوده؟ تجاوزگر بوده.

آخر جان من! عزیز من! ولایت تجاوز دارد، تجاوزگر دارد؛ تو نباید به‌ حریم ولایت تجاوز کنی. تو که این کار را کردی، معامله ربوی، تجاوز کردی؛ دروغ گفتی، تجاوز کردی؛ تهمت زدی، تجاوز کردی؛ نزول خوردی، تجاوز کردی؛ غیبت کردی، تجاوز کردی؛ تهمت زدی، تجاوز به ‌ولایت کردی، یعنی به ‌امر ولایت کردی؛ ولایت به‌ تو گفته این کار را نکن! کردی. به ‌امر ولایت تجاوز کردی، کجا تو حاجی هستی؟ باید حیوان باشی.

دوباره تکرار می‌کنم: عزیزان من! این حرف‌ها مال شماها نیست. این نوار من را آخر کس دیگر هم گوش می‌دهد. شماها که الحمد لله رسیدید به ‌اوج ولایت، این حرف‌ها مال شما نیست. ما هم که نوار می‌گذاریم، نوار خصوصی که نیست، این نوار را به‌ هر کس می‌خواهید بدهید! یک‌قدری بدانند. آن‌ها که از حقایق مطّلع نیستند، ما داریم واسه آن‌ها می‌گوییم.

اصلاً این حرف‌ها را زدن، پایین است؛ من جسارت به‌ شما می‌کنم، تو را به ‌حقّ امام‌زمان، از سرِ من بگذرید! من این اندازه ایراد دارم، والله، می‌خواهم گریه کنم، دارم این حرف‌ها را واسه شما می‌زنم. به‌ دینم، راست می‌گویم، باور کردید؟ این حرف‌ها مالِ شما نیست که من دارم می‌زنم، پایین است، سطحش پایین است. من می‌گویم این‌ها را زن و مرد گوش بدهند، بدانند هر کجا می‌روند، هِی می‌گویند: قسمت، قسمت، کجا قسمتی تو؟ تو باید تجاوزگر نباشی. قسمت را، او اجرش را می‌دهد، خدا اجر به‌ تجاوزگر می‌دهد؟! به بدچشم می‌دهد؟! به دروغ‌گو می‌دهد؟! به مردم‌آزار می‌دهد؟! آره؟! چرا توجّه نداری؟!

حالا من روایتش را می‌گویم که باز کامل بشود. رسول اکرم، پیغمبر محترم (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، (یک صلوات بفرستید.) حضرت فرمود: در آخرالزّمان مردم حجّ می‌روند مالِ سه‌کار؛ یا تجارت، یا سیاحت، یا مالِ اسم و رسم. رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باطل کرد حُجّاج را، مگر حُجّاجی که به‌ امر برود. از این‌جا که حرکت می‌کند، نظرش تجارت نباشد؛ نظرش سیاحت نباشد؛ نظرش حاج‌آقا سلام! نباشد؛ یک حاجی این‌جوری.

باباجان من! عزیزجان من! فدایتان بشوم، گوش بدهید! تو خودت که می‌روی، همین است که دارم به‌تو می‌گویم، چه چیز است هی قسمت، قسمت درآوردی؟! دارم به تو می‌گویم تصمیم بگیر! وقتی تصمیم گرفتی، «بِحول الله و قُوّته أقوم و أقعد»؛ به امر خدا، به حول و قوّه خدا برو مکّه! یعنی مکّه را امر خدا بدان! همین‌جور که عرض می‌شود خدمت شما: امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امر خدا هست، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) وجود مبارکش امر خدا هست، اعمال تو هم باید امر باشد، مکّه تو هم باید امر باشد. من نمی‌خواهم یک حرفی بزنم که، ناراحتم یک‌وقت.

ما این بنده‌زاده گفت: ما مکّه رفتیم، یکی بود، [هم] محلّ سابق ما بود. گفت این به ما محلّ نمی‌گذاشت، گفت این آخری‌ها خیلی با ما رفیق شد. گفت تعجّب کردیم این چند وقت است ما این‌جا هستیم، گفت: آقای خوش‌لهجه! گفتم: بله! گفت: من دیدم تو چیز نداری، من سه‌تا تلویزیون خریدم، نمی‌دانم یکی دوتایش را می‌خواهم به شما بدهم بیاوری؛ خب بفرما! این چه حاجی است آخر؟! این به‌قربان صدتا باجی، این حاجی! فهمیدی؟ چه حاجی‌گری است؟ حالا شما قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین من می‌گویم چه؟

رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: این مردم این‌ها در آخرالزّمان این‌جوری می‌کنند. شما یقین کن به حرف پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، نه مال تجارت برو! نه سیاحت! نه اسم و رسم! او هم که خیلی احترامت کرده، آخر احترام تو را می‌برد بهشت؟ احترام تو را از گناه بازمی‌دارد؟ احترام دعایت را مستجاب می‌کند؟ احترام چیست آخر؟! خدا باید تو را احترام کند، عزیز من! یک‌دفعه ببین خدا می‌گوید چه؟

وقتی‌که تو با خدا شدی، درست مکّه رفتی، حضرت فرمود، شخصی آمد خدمتش، گفت: آقاجان! من هفتاد شتر می‌دهم [که حجّ نروم]. روایت داریم، حالا یک‌خُرده کم و زیاد، تا هفت‌صد تا داد. گفت: مطابق این کوه ابوقبیس طلا یا جواهر بدهی، به مکّه‌ات نمی‌رسد. آن مکّه‌ای که امر باشد، ببین من دارم می‌گویم چه؟ شما بیا این‌جور باش! من چقدر غصّه بعضی‌ها را بخورم! نه شما، چرا غصّه بخورم آخر؟ می‌بینم چه چیزی را دارند از دستشان می‌دهند؟

خب تو برای تجارت نرو! سیاحت نرو! اسم و رسم نرو! امر خدا را اطاعت کن! مگر مکّه چیست؟ مگر به‌ غیر سنگ چیز دیگری هست؟ دیدید که آقایان! خب امر است، دورش بگرد! بگرد! امر است می‌گردیم، بارک‌الله! تو باید با امر بروی آن‌جا، خدا هم امر از تو می‌خواهد، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم امر از تو می‌خواهد، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم امر از تو می‌خواهد. خدا رحمت کند ایشان را! می‌گفت: کمترین نتیجه مکّه این‌است که تمام گناه‌هایت را خدا می‌آمرزد. تاحتّی حقّ‌النّاس‌هایت را هم، آن حقّ‌النّاسی که از پیشت نمی‌رود بدهی.

من الآن مَثل دارم می‌گویم، ندارم، یک‌وقت دلتان برای من نسوزد، آره! من الان مَثل صد هزار تومان قرض دارم، این را نمی‌توانم بدهم، درست است؟ یعنی واقع نمی‌توانم بدهم، تندروی هم نکردم؛ آن‌وقت امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) وقتی بیاید، قرض‌هایمان را می‌دهد. آن‌جا [مکّه] هم وقتی‌که این‌جوری‌ است، می‌آمرزد تو را. توجّه فرمودی؟ تمام مکّه عنایت است؛ اما چه‌جور بروی مکّه؟ دوباره تکرار می‌کنم: با امر بروی، امر را ببری آن‌جا. آیا کلاه سرمان می‌رود؛ یا نه برویم سه چهار تا تلویزیون بیاوریم؟ آیا کلاه سرمان می‌رود که خجالت می‌کشم یک بساط‌هایی بیاوریم؟ آره؟ خلافش را او کرد، نتیجه‌اش را من بردم.

ما آن سفری که رفتیم، یک‌دفعه بیشتر نرفتیم، یک آقایی بود یک چیزهایی خرید که اصلاً خدا می‌داند من خجالت می‌کشم بگویم. تقریباً شصت و پنج‌سالش هم بود. یک چیزهایی خرید که اصلاً من خجالت می‌کشم، تاحتّی یک رادیو خرید انداخت گردنش. من گفتم که آخر این چیست خریدی بابا؟! گفت: من خریدم ساز بزند؛ یعنی من را توپید.

آن پسر حاج‌شیخ‌عبّاس به من گفتش که تو به این کارها چه‌کار داری؟ او هم به ما توپید. ما سوختیم، گفتیم: خدایا! ما خلاف نکردیم که، ما امر تو را اطاعت کردیم. حالا یک چیزهایی خریده که من این‌جا نمی‌گویم که می‌خواست نمی‌دانم چه‌کار بکند؟ من خجالت کشیدم آخر این‌ها [را دیدم]. آقا! آن آقای وزیری بود، خدا إن‌شاءالله عاقبتش را به‌ خیر کند! یک‌دفعه همچین خوابیده‌بود، بلند شد، گفت: شما دوتا آخوند حقّ ایشان را از بین بردید، باید جوابش را فردای قیامت بدهید. او هم یک آدم جاافتاده‌ای بود.

این‌ها دیگر هیچی نگفتند. هیچی نگفتند؛ اما من می‌سوختم، خدایا! آخر ما، این چرا من را توپید؟ من که خلاف نکردم. این هم که این‌جوری گفت، خب ساز بزند. من همین‌جور که توی فکر بودم، البتّه من وقتی‌که رفتم آن‌جا، چند تا خواهش از خدا کردم. یکی گفتم که هر کجا رفتم، با ولایت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) باشم. یکی گفتم که دل من را پاک‌سازی کن! به غیر محبّت خودت، خدا و این‌ها [ائمه (علیهم‌السلام)] در دلم باشد و آن‌ها که دنبال این‌ها می‌آیند؛ یعنی شماها. گفتم هیچ محبّتی نمی‌خواهم باشد، اگر محبّت اولادم هست ببر؛ من هیچ‌کس را نمی‌خواهم. من تو را می‌خواهم، آن‌ها را می‌خواهم و آن‌ها که دنبال [ائمه (علیهم‌السلام) هستند].

من گفتم من که حرف بدی نزدم که! (ببین من حرفم این‌است، به امام‌زمان قسم، به‌وجودش که به ‌قدر وجود تمام خلقت می‌ارزد، من این را عقلم می‌رسد، من مقصدم خودم نبود که حالا، مقصدم این‌است که هر کجا آدم هست، دلش می‌خواهد آن دوستش؛ یا رفیقش کار بی‌جا نکند.

وقتی شما یک‌جایی را؛ یعنی ولایت را دیدی، به‌ولایت یقین کردی، یک چیزی می‌خواهی؛ ببین، مدد می‌خواهی، کمک می‌خواهی، «هل من ناصر» دارد می‌گوید. مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) نبود «هل من ناصر» می‌گفت؟ یک مؤمن باید «هل من ناصر» بگوید، مُرید نخواهد؛ اگر مُرید بخواهد، بد است؛ چیز است. من فدای همه شماها بشوم، من مُرید نمی‌خواهم، ببین من «هل من ناصر» دارم می‌گویم. می‌گویم: بابا! بیا توی این جادّه! من هم که این حرف را زدم، گفتم: بیایید توی این جادّه! آخر این چیست خریدی؟ این چه‌کار است کردی؟ من توی این فکرم. شما هم همین‌جور باشید! باید «هل من ناصر» بگویید! به کسی کار نداشته‌باشید! مُرید خواستن به‌غیر «هل من ناصر» است.

ببین من الآن این جمله را واسه شما می‌شکافم، چقدر قشنگ است! مگر امام‌حسین (علیه‌السلام)، مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) مُرید می‌خواهد؟ آن امام‌حسینی که دارد می‌گوید تمام این نفس‌ها که دارند می‌کشند، در قبضه قدرتم است، امام‌حسین (علیه‌السلام) مُرید می‌خواهد چه ‌کند که «هل من ناصر» می‌گوید؟ شیعه باید «هل من ناصر» بگوید، به کسی کار نداشته‌باشد که!

حالا امام‌حسین (علیه‌السلام) «هل من ناصر» دارد می‌گوید یکی بیاید این‌جا! مؤمن باید «هل من ناصر» بگوید، نه توی فکرِ طرف‌دار درست کند، مُریدبازی درست کند؛ این‌ها شرک به ‌خداست، این‌ها شرک به‌ امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است، والله، شرک به ‌قرآن است، والله، شرک به ‌پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. چرا؟ به امر نیست. چیزی که به ‌امر نباشد، شرک است.)

حالا ما هم «هل من ناصر» داشتیم می‌گفتیم. آقا که شما باشی! این‌ها، ما یک دو سه تا [هم‌اتاق] بودیم، هیچ‌کدام این‌ها نتوانستند شام بخورند؛ نه که آن وزیری [این حرف را به‌آن‌ها زد.] حالا ایشان هم هست، می‌آمد آن‌جا به ‌ما سر می‌زد. این‌ها انتظار نداشتند که مَثل آقای وزیری این‌ها را این‌جوری بگوید.

من گرفته‌بودم خوابیده‌بودم. حالا من جلوتر گفتم که من چه چیز خواستم؟ یکی خواستم که دلم پاک‌سازی شود، به غیر محبّت خدا و این‌ها و آن‌ها که دنبال این‌ها هستند، نباشد. یکی هم خواستم که هر وقتی‌که خدایا! عمر من دست توست، بخواهی من را از دنیا ببری، از تو تقاضا می‌کنم با محبّت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از دنیا ببر! یکی هم خواستم: اگر به یک لحظه است، آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را این‌جا ببینم.

آره! ما پاشدیم رفتیم منا و آن‌جا خلاصه یک گونی بردیم و یک حصیر داشتیم بردیم و هر چه هم. حالا ببین چه‌جور دارد می‌آید! حالا من برگشتم. بابا! جدّی باش! حواست توی بازار است تو، چه امام‌زمان، امام‌زمان داری می‌کنی؟ تو حواست توی بازار است. حواست توی بازار است، همین توی بازار است دیگر، حواسم توی بازار نیست که!

حالا من رفتم آن‌جا منا، گفتند آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آن‌جاست، ندیدم. برگشتم آمدم آن‌جا توی حِجر حضرت اسماعیل، گفتم: خدایا! پس هیچ دعای من را تو مستجاب نکردی. داد کشیدم، گفتم یکی از شرایطش این‌است که من امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را ببینم؛ پس هیچ‌کدام نکردی.

حالا ما آمدیم خوابیدیم. منظورم این‌است، این قضایا روی داد. حالا من تا خوابیدم، یک‌دفعه دیدم آقا تشریف آورد. من دیگر بس‌که راستش از دست این‌ها ناراحت بودم، گفتم که آقاجان! تو را به حقّ مادرت زهرا، یک تکان خورد، گفتم: این‌ها که می‌دانند این کارها را می‌کنند، حکمشان را بکن! به وجود مبارکش، ایشان همچین خندید که هنوز من مست دندان‌های ایشانم. می‌دانست من عصبانی هستم. تا دو دفعه گفتم، از خواب بیدار شدم. من سفارش این‌ها را کردم، فهمیدی؟ حالا نروید یک چیز به دُم من ببندید! به قرآن، من دُم ندارم. چیز نکنید این می‌گوید من امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را دیدم.

می‌دانی من دارم به شما می‌گویم چه؟ من می‌گویم وقتی تو توجّهت آن‌جا باشد، امام‌زمانت را هم می‌بینی. وقتی توجّهت آن‌جا باشد، این‌جوری می‌شود. اما اگر إن‌شاءالله، امید خدا قسمتتان شد دوباره بروید مکّه، تمام توجّهتان توی امر باشد. متوجّهی یا نه؟ خب ما عالِمیم؟ ما چه کسی هستیم؟ تا دید من ناراحتم، وجود مبارک امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آمد، من را از ناراحتی درآورد.

این‌که به شما می‌گویم اگر ناراحت باشید، درآورد، مزه‌اش را چشیده‌ام. خدایا! تو شاهد باش! امام‌زمان! اگر من خودم را رسوا کردم، می‌خواهم این‌ها مزه‌اش را بچشند. تو خودت می‌دانی، من به دو نفر نمی‌توانم دروغ بگویم: یکی به خدا، یکی به تو. اگر می‌گویم، خودم را رسوا می‌کنم، نمی‌خواهم بگویم که با امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) رابطه دارم؛ یا شما ناراحت بشوی، یا بگویی دروغ گفت، چیز دیگری که نیست که. دو جهت دارد: یا ناراحت می‌شوی؛ یا می‌گویی دروغ گفت. نمی‌گویم شما، این کسی‌که این نوار من را می‌شنود می‌گوید، شما از این حرف‌ها گذشته دیگر.

تا ناراحت بشوی، می‌آید درمی‌آورد تو را از ناراحتی. اگر گفتید چرا درمی‌آورد تو را؟ چرا درمی‌آورد تو را؟ بگویید ببینم! یا علی! او به ‌من کار ندارد. آن ولایتی که من دارم، من ناراحتم، آن ولایت ناراحت است؛ می‌آید استقبال ناراحت، که تو ناراحت نباشی. پس تو صندوقچه ولایتی. ببین خدا چقدر ولایت را می‌خواهد! امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) چقدر می‌خواهد! می‌آید تو را از ناراحتی درمی‌آورد. حالا هم بگویم، شما یک ناراحتی‌هایی است واسه خودتان ایجاد می‌کنید. چرا ناراحتی‌ها را برای خودتان ایجاد می‌کنید؟! (حرف آمد، من یک چیزی می‌خواستم از روزه بگویم.) این چه ‌کرد؟ این خانم چه‌ کرد؟ این‌جا چه‌ کرد؟ این حرف این‌جا چه‌جور شد؟ این باید این‌جوری بشود، این باید این‌جوری. آخر بابا! چرا این‌قدر می‌روید توی این حرف‌ها؟ خب تو می‌خواهی امام‌زمانت را هم ببینی و می‌خواهی یک حضور قلب هم پیدا کنی؟ می‌خواهی امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید حمایت از کجایت بکند؟ حمایت از حرف‌های لغوت بکند؟

بس است دیگر! آرام باش! هِی زن چه ‌کرد؟ دختر چه‌ کرد؟ چه ‌کسی تلفن کرد؟ چه‌ کسی این‌جوری کرد؟ چه‌ کسی این جوری کرد؟ چه‌ کسی این‌جوری، بابا! وِل کن دیگر این حرف‌ها را. آیا این حرف‌ها نجاتت می‌دهد؟ آیا این حرف‌ها به‌ درد ماورایت می‌خورد؟ آیا این حرف‌ها رشدت می‌دهد؟ خب، گفتم واسه شما نمی‌گویم، حالا واسه بعضی‌ها می‌گویم که توجّه کنند، با روایت و حدیث می‌گویم.

حالا این قوم حضرت موسی هفتاد قبیله بودند. از هفتاد قبیله این‌ها آمدند و گفتند که ما می‌خواهیم خدا را ببینیم. گفت: خدایا! می‌گویند ما تو را می‌خواهیم ببینیم، نمی‌آورند ایمان. ببین چقدر موسی و این‌ها دارند «هل من ناصر» می‌گویند! چه صحنه‌هایی درست می‌کند خدا، که ما را هدایت کند؟ خدا می‌داند اگر یک‌ذرّه، به‌ قدر صد مطابق ، ده مطابق خدا را بشناسی، از خجالت خدا همچین نمی‌کنی [سرت را بالا نمی‌آوری]، همه‌اش همچینی [سر به‌زیری].

ببین چقدر تو را دوست دارد! ببین چقدر این‌ها را دوست دارد! خدا دارد «هل من ناصر» می‌گوید. می‌خواهد مقام به ‌تو بدهد، بهشت به ‌تو بدهد، فردوس به ‌تو بدهد، بی‌خودی که نمی‌گوید این کار را نکن! خب حالا گفتش که بیایند! این‌‌ها هفتاد قبیله هستند، هفتاد نفر انتخاب شوند، بیایند. درست است؟ حالا یک نوری تجلّی کرد، موسی غش کرد، این‌ها هم مُردند.

بی‌خود نیست من می‌گویم حرف لغو نزن! من با روایت و حدیث بگویم. حالا موسی را به‌ هوش آورد نمی‌دانم جبرئیل، دیگر حالا هر که بود. گفت: خدایا! ما وقتی کسی از این‌ها را نکشته‌بودیم، ایمان نمی‌آوردند. گفت: دعا کن! دعا کرد، این‌ها زنده شدند. نصفشان گفتند: سلام بر پروردگار موسی! نصفشان هم گفتند: سحر و جادو کرده. کسی‌که ولایتش درست نیست، حرف‌های حقّ را یا می‌گوید سحر و جادوست؛ یا می‌گوید بی‌خود می‌زنی؛ یا می‌گوید مبنا ندارد؛ قبول نمی‌کند. فلانی هم که روایتش را گفت، حدیث نهج‌البلاغه.

حالا می‌گوید که خدایا! نور خودت بود؟ می‌گوید: لا! نور محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و آل‌محمّد (علیهم‌السلام) بود؟ (یک صلوات بفرستید.) می‌گوید: لا! نور یکی از شیعه‌ها؛ یعنی دوست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) در آخرالزّمان، از ولایتشان حفظ کنند؛ پس باید ولایت خودتان را حفظ کنید! درست است، مواظب باشید خدشه به آن نخورد! مواظب خدشه‌اش باشید! حالا دروغ نگویید! نگاه نکنید! چیز نکنید! یک‌قدری مراعات کنید! تو مخیّری.

حالا منظورم سرِ این‌است، گفتش که من را از آن‌ها قرار بده! گفت: لا! اِه! به موسایش می‌گوید لا! تو او نیستی، تو نوکر شیعه‌ای. خب حالا می‌گوید که این‌ها چه‌کار می‌کنند، من بکنم؟ گفت: یکی حرف لغو نمی‌زنند. ببین من حرفم این‌است، کار لغو نمی‌کنند، حرف لغو. بابا! تا حرف لغو آمد، جلویش را بگیر! یکی هم امر من را ترجیح می‌دهند به امر خودشان، یکی هم معصیت ولایتی نمی‌کنند، دوست‌های علی (علیه‌السلام) را اذیّت نمی‌کنند.

الآن اوّل ماه مبارک رمضان است. قربانتان بروم، حالا یک اندازه‌ای ، نه! این حرف شما صحیح نبود، نرو قرض بکن! به‌ قدر وسعت کمک به ‌این فقرا بکن! الآن من شنیدم بعضی خانم‌ها جلوگیری از افطاری می‌کنند، چرا خانم! جلوگیری می‌کنی؟ تو عوض این‌‌است که یک النگویت را درآوری، بدهی به ‌آقایت، بگویی که بابا! این هم تو افطاری بده! جلوگیری می‌کنی؟! بترس از خدا!

حالا به ‌تو می‌گویم. چرا آقاجان! تو جلوگیری می‌کنی از بابایت؟! چرا دختر خانم! جلوگیری می‌کنی از افطاری؟ النگویت را هم درنیاور! مخالفت نکن! این شوهر تو، عزیز من! باغ است واسه تو، مگر گلابی نمی‌آورد؟ سیب نمی‌آورد؟ خیار نمی‌آورد؟ آنچه که میوه هست، دارد واسه‌ات می‌آورد، باغ است واسه تو. جلوگیری نکن از افطاری! تو خودت هم کمک کن! ناراحتش نکن! من خبر دارم، چقدر دیگر آخرش هم وِر وِر [می‌کنند].

حالا می‌دانی یکهو چه به‌تو می‌کند؟ حالا این آیه قرآن است، یک باغی بود، این بنده خدا هر سال این میوه‌هایش را که می‌چید، فقرا صفّ می‌کشیدند، یک چیزی حالا یک چارک، یک مَن، دو مَن به‌ این‌ها می‌داد. دو تا بچّه‌ها موافق نبودند، یکی بود. آن دوتا بچّه‌ها آمدند کمک کردند، یک هفته جلوتر میوه‌ها را چیدند. این‌ها آمدند، گفت: بروید! چیزی نیست توی باغ. رفتند، دیدند چیزی نیست. آقا! شب [باغ] آتش گرفت. این آیه قرآن است، بروید بخوانید! آیه قرآن است، بروید بخوانید! ببینید من راست می‌گویم یا نه؟ اصلاً باغ نبود.

حالا خانمی که تو جلوگیری می‌کنی از افطاری، جلوگیری می‌کنی از سخاوت شوهرت، جلوگیری می‌کنی این بنده خدا یک برنجی، چیزی، پولی ندهد به ‌این، می‌دانی چه به ‌تو می‌کند؟ حالا این باغ را آتش نمی‌زند. این باغ قیمت دارد، این باغ چطور می‌شود؟ یک‌خُرده ورشکست می‌شود، این باغ یک‌خُرده مریض می‌شود، این باغ یک‌خُرده بی‌پول می‌شود، پدرت را درمی‌آورد. دیگر میوه و بساط نیست که، پس نکن این کار را!

عزیزان من! اصلاً کسی‌که جلوی کار خیر را بگیرد، می‌خورد. همیشه به ‌کار خیر کمک کنید! الآن ماه مبارک رمضان است، حالا ببین من چه به‌ شما می‌گویم؟ حالا منظورم این‌است، خدای تبارک و تعالی می‌گوید، می‌گوید: حقّ روزه‌دار را من خودم می‌دهم. آن‌جایی که به‌شما گفتم که حقّ ولایت را هیچ‌کس نمی‌تواند بدهد، مگر خدا بدهد؛ حالا می‌گوید حقّ روزه‌دار را خودم می‌دهم.

حقّ روزه‌دار کیست؟ آن کسی‌که عزیز من! از ماه رجب رفته به ‌ماه شعبان، حالا آمده به ‌ماه رمضان. حالا می‌گوید تو جان من! از در علی (علیه‌السلام) آمدی؟ آره؟ آمدی، رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم قبول کردی؟ «إن‌ّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ»[۲] را؟ آره! حالا آمدی پیش من، حالا من خودم به ‌تو اجر می‌دهم. هیچ قدرتی نمی‌تواند به ‌تو اجر بدهد، یک روزه‌دار را خدا اجر می‌دهد. اما چه روزه‌ای؟ چه روزه‌ای را اجر می‌دهد؟ مُبطِل به‌ جا نیاور! اوّل مُبطل این‌است که باید ولایت داشته‌باشی. دوم مُبطل؛ مواظب غذایت باش!

این‌نیست که شما الآن، الآن یک روایت داریم، می‌گوید که عبادت‌کن‌های ماه رمضان، هشدار می‌دهد به‌ آن‌ها. یک تسبیح دست می‌گیرد و یک بساطی و این از اوّل ماه رمضان، من دیده‌ام، بعضی‌ها ماشین دارند، این‌ها می‌خوابانند، می‌دود توی مسجد، آره! تا روزی که نماز عید بخواند، بیاید. خب، تو چه مالی پیدا کردی؟ چه مالی پیدا کردی؟ چه چیز خوردی؟ تو که این را پیدا کردی، اصلاً روزه‌ات هم که به‌ هم خورده؛ تو اصلاً جُنُبی، توی مسجد می‌روی چه‌ کنی؟ تو با این مال حرام غسل کردی، جُنُبی؛ کجا می‌روی توی مسجد؟

حالا می‌رود توی مسجد، تمام مُبطل روزه را هم به‌ جا می‌آورد؛ از گرد، از غبار، از نمی‌دانم شهوت، آنچه که مُبطل است، به ‌جا می‌آورد. این مُبطل به ‌جا آوردن به‌ جایی نمی‌رساند تو را؛ روح روزه به ‌جایی می‌رساند، روح روزه را خدای تبارک و تعالی می‌دهد. گفتم عزیز من! روحانی روح باید باشد. خدا، روح که شدی، می‌رود [به تو پاداش می‌دهد]. از درِ چه کسی بیایی تُو؟ گفتم، دوباره تکرار می‌کنم: از درِ ماه رجب بیایی توی ماه شعبان، بیایی توی ماه رمضان، امر این‌ها را اطاعت کرده‌باشی، خدا به ‌تو می‌دهد. چقدر خوب است!

این آقا من دیده‌ام آخر، من خودم مسجدی بودم. آره دیگر، می‌گفتند: یک پایین شهری بود، خلاصه یک سگ رفته‌بود توی مسجد، می‌زدند آن را. گفت: بابا! چرا این حیوان را می‌زنی؟ من که عقلم می‌رسد، پنجاه‌سال است نیامدم توی مسجد، این عقلش نرسیده آمده. الآن برعکس شده، بله! حالا شنیده‌ام دانشگاه خیلی‌هایشان نماز نمی‌خوانند، می‌گویند: نمی‌دانم چرا این‌ها این‌جوری شدند؟ چرا آخوندها بعضی‌ها این‌جوری شدند؟ بابا! حکم از روی تو برداشته‌شده؟ نماز که مسلمانِ خدا! توی رساله او نبوده تو برگشتی! نماز که توی کتابِ این نبوده که! نماز که توی قرآن است. مگر حمد و «قل هو الله» توی قرآن نیست؟ چرا برگشتی؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ چرا روزه نمی‌گیری؟ چرا آن‌ها همچین شدند؟ تو می‌دانی مثل چه کسی هستی؟ ای دانشجو! ای کسانی‌که ادّعا می‌کنید! ای کسی‌که دکتری، دکترا داری و این حرف‌ها را می‌زنی! این حرف‌ها چیست می‌زنی؟

می‌گفت: یک نفر بود رفت لب چاه، آب کشید به مالش [چهارپای بارکش] بدهد، خودش هم یک‌خُرده خورد. این زبان‌بسته، یکهو ([طرف] کُتش را کَنده‌بود.) همچین کرد، کُتش افتاد توی چاه. این هم برداشت، چه‌کار کرد؟ این هم پالان الاغ را انداخت توی چاه. گفت: کت من را می‌اندازی توی چاه؟ من هم پالانت را می‌اندازم توی چاه.

حالا اگر دو تا آخوند این کار را کرد، تو این کار را نکن دیگر! تو هم مثل همان می‌مانی. اِه! اِه! چه چیز را می‌اندازی توی چاه؟ حواست جمع باشد! قربانت بروم، والله، نه نماز، نه روزه از گردن ما ساقط نخواهد شد. من الآن یک حرفی به شما می‌زنم که دانشمندها! دانشجوها! آن‌ها که نوار من را می‌شنوید! قبول کنید‌!

مگر بعد رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هفت‌میلیون نرفتند آن‌طرف؟ حالا آقای (عرض می‌شود خدمت شما) سلمان، اباذر، میثم، نماز نخوانَد؟ روزه نگیرد؟ بگوید چرا هفت‌میلیون رفتید این‌طرف؟ هان! این صحیح است؟ من نمی‌خواهم نستجیر بالله بعضی‌ها را عمر و ابابکر کنم، یک‌وقت تیکه به‌ من نچسبانید! من دارم مثال می‌زنم.

می‌خواهم این دانشجو را نمازخوانش کنم، روزه‌گیرش بکنم. باید این‌طرف، آن‌طرف بزنم، حدیث، روایت از آن‌جا بگیرم، تا این را نمازخوانش کنم. من کار به ‌کار کسی ندارم، یک‌وقت نگویند این‌ها را ابابکر و عمر می‌کند، نه! من دارم حرف می‌زنم. ببین دوباره تکرار می‌کنم: هفت‌میلیون رفتند آن‌طرف؛ اما این‌ها به ‌چه عقیده داشتند؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: یا سلمان! اگر عالَم رفت یک طرف، علی (علیه‌السلام) رفت یک طرف، برو طرف علی (علیه‌السلام)! حرف پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارد، بیایید حرف پیغمبرتان را قبول کنید! او که بد شده، خدا جزایش را می‌دهد. مگر تو می‌خواهی جزایش را بدهی؟ تو بد نکن! عزیزم! تو نمی‌فهمی نماز نخواندن، روزه نگرفتن، چه لطمه‌ای به ‌این مملکت اسلام می‌زند. تو اگر نماز نخواندی، پسرت هم نمی‌خوانَد، دخترت هم نمی‌خوانَد، تو یک شجره بی‌نماز توی این مملکت درست می‌کنی، چرا نمی‌فهمی؟

چرا نماز نمی‌خوانی؟ چرا روزه نمی‌گیری؟ تو خودت نمی‌فهمی داری، کِشت تو چیست؟ تو کشتت باید عزیز من! توحید باشد، ولایت باشد، نسل تو باید ولایتی باشد. چرا نماز نمی‌خوانی؟ خبر به ‌من دادند، من بی‌خودی حرف نمی‌زنم. بیا عزیز من! یک‌قدری فکر کن! بیا یک‌قدری اندیشه داشته‌باش! بیا یک‌قدری تفکّر داشته‌باش! ای باسواد! بی‌خود نیست که حضرت فرمود: سواد سیاهی است. سیاهی این‌است؛ اگرنه سواد چه عیبی دارد؟ شما اگر سواد داشتی و ولایت هم داشتی، مثل سیّد دو شَرَفه‌ای، مثل من نیستی. هم سواد داری، هم کمال داری، هم ولایت داری. چقدر این سواد ارزش دارد؟ سوادِ با ولایت تو را به‌ماوراء می‌رساند، سوادِ بی‌ولایت تو را سقوط می‌دهد؛ نمازخوان نیستی، نماز نمی‌خوانی، روزه هم نمی‌گیری.

من دوباره تکرار می‌کنم: آقایان مهندسین! آقایان دکترها! بیایید عزیزان من! سواد خیلی خوب چیزی است! سواد مثل مال دنیاست، چه کسی می‌گوید مال دنیا بد است؟ این افطاری‌ها را چه کسی می‌دهد؟ به این فقرا چه کسی رسیدگی می‌کند؟ این‌ها را مال دنیا می‌کند؛ من که ندارم، نمی‌کنم. من یک نتیجه فقط می‌برم: از این کار خوشم می‌آید، از کرده شما، من ثواب می‌برم؛ ثوابش را تو داری می‌بری. چرا می‌گوید یکی را مهمان کنی، نمی‌دانم یک لقمه به او بدهی، به ‌شماره‌ لقمه‌هایی که به ‌این می‌دهی، حجّ و عمره پای تو نوشته می‌شود؟ چرا به ‌تو می‌گوید اگر یکی دلش را خوش کردی، به‌ یکی چیزی بدهی، خدای تبارک، امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌گوید: دل من و مادرم، همه را خوش کردی؟ من که مال ندارم، دل چه کسی را خوش کنم؟!

پس قربانتان بروم، مال دنیا خیلی خوب است! اما با امر خرج کنی. نروی برداری یک ویدیو بخری، نمی‌دانم یک تلویزیون رنگی بخری، آن پدرت را هم درمی‌آورد. این مال امانت است پیش تو گذاشته، باید به ‌امانت خیانت نکنی. باید این مال را که پیش تو گذاشته، عزیز من! خیانت نکنی. با امر خرج بکنی، چقدر خوب است! چقدر عزیز من! خوب است! خیلی مال دنیا خوب است! فقط مال دنیای بی‌امر [خوب نیست]، ببین دارم چه می‌گویم؟ آن مال دنیایی که خوب نیست، بی‌امر خوب نیست؛ بی‌امر خرج نکن!

الآن شما یک مکّه بروید با شرایطش، مطابق یک کوه ابوقبیس به ‌تو می‌دهد. یک مشهد بروی، می‌دهد، من که نروم، کجا؟ چه چیز به ‌من می‌دهد؟ فقط ببین یک استفاده ما می‌کنیم، استفاده می‌کنیم، از این کار شما خوشمان می‌آید؛ آن‌وقت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: هر که به‌ عمل قومی راضی باشد، جزء آن‌است و امام‌سجّاد (علیه‌السلام) هم می‌فرماید: هر چه دوست داشته‌باشی، با آن محشور می‌شوی. پس چه شد؟ هان! پس او که ندار است، واقع واقع دلش بخواهد این داشته‌باشد.

یک‌وقت چلوکباب، حاج‌شیخ‌عبّاس به‌ ما می‌داد، ما به‌ مردم بدهیم. من توی این کوچه‌ها، بعضی جاهایش می‌رفتم، گریه می‌کردم. می‌گفتم: خدایا! کاش که من هم داشتم، می‌دادم. فهمیدی؟ یک‌روز رفتم به‌ حاج‌شیخ‌عبّاس گفتم این‌است. گفت: حسین! تو که می‌دهی با این نیّت، یک‌وقت به‌ تو بیشتر ثواب می‌دهد؛ تا او که داده‌. او که داده، ریا کرده؛ تو ریا نمی‌کنی، مال مردم را داری می‌دهی، او مال خودش است، توجّه فرمودید؟

یک‌روز به ‌من گفت: حسین! گفتم: بله! (حالا پیش آمد، گفت. این‌ها را می‌داد، ما چند سال گذاشتیم، این‌ها را می‌دادیم به ‌مردم. البتّه یک قدری‌اش را ایشان می‌گفت، یک قدری‌اش را خودمان سراغ داشتیم.) گفتم: نه! گفت: این‌ها مُهر چلوکباب سلطانی است. گفتم: سلطانی چیست؟ گفت: حسین‌جان! یک گوشتی است این‌جوری، این‌جوری، این‌جوری‌اش می‌کنند، می‌گذارند روی پلو، می‌خورند. گفتم: آقا! این دندان من چلوکباب سلطانی نخورده؛ من نه خودم می‌فهمم، نه ننه‌ام می‌فهمد، نه بابایم می‌فهمد، نه زنم. بگذار ما برویم همان گوشت قُنَبیط [کلم قمری] خودمان را بخوریم، من نمی‌خواهم. اصلاً من باور نمی‌کردم، من اصلاً نمی‌دانستم چه چیز هست؟

فردایش من را صدا زد، دو تا ماچ از ما کرد. بیا! ما حالا یک‌حرف حقّ زدیم، ماچت هم می‌کند. بفرما! فهمیدی دارم به‌تو می‌گویم چه؟ گفت: کاش همه مثل تو بودند. چرا؟ من دیدم که اگر این بیاید این‌جور توی خانه من، این‌ها می‌فهمند که این‌جوری است، از این چیزها هم هست. توجّه داری؟ هر چه که یک چیزی هست، نبرید توی خانه‌تان، بدان این که می‌بری، دنباله داشته‌باشد، دوباره هم بتوانی بخری؛ برو!

«کلوا من الطّیّبات و اعملوا صالحاً»[۳]، ما جلوی این حرف‌ها را نگرفتیم. خدا می‌گوید بخور! من بگویم نخور؟ نه! ببین توجّه آدم باید داشته‌باشد. متوجّه شدی؟ یعنی در هر کاری، آدم باید یک اندازه‌ای مواظبت کند، بتواند مثلاً این کار را تا آخر برساند. من این آقایانی که مثل خودم هستند، زن می‌آورند، می‌گویم تو از اوّل یک ران گوشت نبر! دو تا لنگه برنج نبر! یک‌دفعه یک کیلو ببر! یک‌دفعه نیم کیلو ببر! گوشت را البتّه این‌جوری نکن! خدای‌نخواسته یک‌وقت می‌بینی آدم نمی‌تواند بگیرد، او دیگر یک کیلو گوشت به‌نظرش نمی‌آید که تو هر دفعه یک ران گوشت گرفتی، رفتی. توجّه فرمودی؟

دنیا را مواظبش باشید! آدم همیشه اگر این‌جوری باشد، زندگی شیرینی دارد. اگر من اشتباه می‌کنم، تو را به ‌امام‌زمان، به‌ من بگویید تو این‌جا را اشتباه کردی، تا من بسازم دوباره حرف را. در هر کاری باید آدم حساب‌هایش را بکند، «خیرُ الاُمور أوسطها» می‌گویید، چه می‌گویید؟ شماها باسوادها بلدید، چه می‌گویید؟ هان! بگو! (یک صلوات بفرستید.)

من عقیده‌ام این‌است، یک مؤمنی را که بخندانی، حالا هر جوری می‌خواهد باشد، چون‌که شما این فرمایش را فرمودی می‌گویم. یکی آمد گفتش که، به ‌رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفتش یا رسول‌الله! چه جور می‌شود بچّه مَثل از این رحِم به‌این بزرگی [خارج می‌شود]؟ گفت: ملائکه می‌آید بازش می‌کند. گفت: والّا ملائکه‌ای که آمده باز کرده، نیامده هم بیاورد. این‌ها همه خندیدند. حضرت فرمود: این مرد آمرزیده شد.

حرف لَق است، حرف را توجّه نداشته‌باشید! ببین عقیده‌ات چه چیز است؟ اعمالت چیست؟ یک مُشت دوست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بخندان! یک مُشت دوست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را خوشحال کن! یک‌جوری حرف بزن این‌ها نگران نشوند. چطور است؟ (یک صلوات بفرستید.)

پس عزیزان من! قربانتان بروم، فدایتان بشوم، خیلی توجّه کنید! یعنی همیشه پرچم امر داشته‌باشید! قربانتان بروم، آبتان به ‌قول ما هرز نرود! گفتم، دوباره تکرار می‌کنم: الآن ماه مبارک رمضان است، توجّه داشته‌باشید. اصلاً این ماه مبارک رمضان که خدا چیز کرده، تشنگی ببری؛ یا گرسنگی ببری، یک‌قدری آدم به ‌فکر باشد؛ اما آن که گفتی، دوباره تکرار می‌کنم: اشتباه است که بگویی ما برویم قرض کنیم، بدهیم به ‌مردم. مگر خدا بلد نیست بدهد؟ خدا از هستی چیز می‌خواهد. من باره‌ها گفتم، شما هستی کسی را نمی‌توانید درست کنید. هستی کسی را خدا درست می‌کند، شما کسری کسی را درست کنید.

هر چه گفتند باید کرد، تند نرو! اگر روایتش را هم می‌خواهی، الآن به ‌شما بگویم حضرت آیت‌الله! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) پیراهنش را درآورد، داد در راه خدا. فوری جبرئیل آمد گفت: چرا دادی؟ مگر من نمی‌توانم به ‌او بدهم؟!

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره البقرة، آیه ۲۵۶)
  2. (سوره الأحزاب، آیه 56)
  3. (سوره المؤمنون، آیه 51)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه