شناخت نجوا

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
شناخت نجوا
کد: 10163
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1377-11-15
نام دیگر: نجوا با ولایت
تاریخ قمری (مناسبت): 17 شوال

السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت‌الحسین و اصحاب الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، بعضی از رفقای‌عزیز، [البته] همه‌شما عزیزید، اگر من می‌گویم رفقای‌عزیز، یک‌وقت من می‌دانم که شما دیگر تصفیه شدید، این حرف‌ها در دلتان نیست. حالا گوشه و کنار مجلس، ما که از دل هر کسی مطلع نیستیم، اگر من می‌گویم رفقای‌عزیز، یک‌وقت می‌گویی من که نگفتم، نه، همه‌شما گفتید. همان‌طور که ائمه‌طاهرین نور واحدند، والله بالله، تالله، عقیده خونم این‌است شیعه‌ها هم نور واحدند، اگر به این‌صورت نباشیم ما شیعه نیستیم. همانطور که ائمه‌طاهرین نور واحدند، ما هم نسبت به خودمان باید نور واحد باشیم. خب، از کجا تو این حرف را می‌زنی؟ چرا این حرف را می‌زنی؟ مگر امام‌صادق نمی‌گوید شیعیان ما از ما هستند، از ما هستند! عزیزان من، فدایتان بشوم، گوش بدهید. والله، این حرف‌ها فکر دارد، اندیشه دارد، باید اندیشه داشته‌باشید. مگر امام‌صادق نمی‌فرماید: شیعه‌ها از ما هستند؟ پس من درست می‌گویم.

این دوست‌عزیز ما گفت: شما از نجوا بگو، گفتم: عزیز من، نجوا وقتی گفتی، یک‌وقت، مشکل به‌وجود نخواهد آمد؛ اما اگر شما مواظب نباشید، از برای خودتان مشکل پیش می‌آید. ما یک نجوای رحمانی داریم، یک نجوای شیطانی. عزیزان من، نجوای رحمانی چیست؟ نجوای شیطانی چیست؟ مگر شیطان در مقابل خدا قرار نگرفت؟ شیطان که نمرده است. رفقای‌عزیز، یک‌وقت به این عبادتهایتان، کارهایتان، خاطرجمع نباشید. وقتی خاطرجمع باشید که شیطان مرد. بعضی از روایتها داریم، ان‌شاءالله وقتی‌که آقا امام‌زمان بیاید، شیطان از بین می‌رود، ان‌شاءالله. پس ما یک نجوای رحمانی داریم، یک نجوای شیطانی. نجوا خیلی ابعاد دارد، این‌قدر ابعاد دارد [که خدا می‌داند]. نجوا خیلی زیاد ابعاد دارد. من از رفقای‌عزیز خواهشمندم توجه بفرمایند.

وقتی پیغمبر اکرم تشریف‌فرما شدند، در معراج با خدا نجوا کرد. امروز یک‌دوستی داشتم این‌جا تشریف آوردند، با ایشان صحبت نجوا شد؛ وارد بود با سواد بود، گفت: خدای تبارک و تعالی در قرآن‌مجید می‌گوید: سر به گوشی نکنید؛ [یعنی] آن نجوا را امضاء نکرده‌است؛ یعنی اگر ما سر به گوشی کردیم، دیگران به شک می‌افتند؛ اما بلافاصله گفت: پیغمبر با امیرالمؤمنین نجوا می‌کرد. گفتم: ای دوست‌عزیز، قربانت بروم، البته از من سؤال کرد، گفتم: آن‌که می‌گوید سر به گوشی نکنید، خلق است؛ مگر علی با پیغمبر خلق است؟ آنکه خلق نیست، تو خلق را روی چه آوردی؟ روی غیر خلق. انصافاً ایشان، سید بود و ریشه‌دار بود، خودش را انداخت روی دیوار، انگار حالش یک‌جوری شد که چرا ما متوجه نیستیم؟

عزیزان من، آیه قرآن را می‌خوانند؛ متوجه نیستند. اگر قرآن خواندید، از خود قرآن؛ یعنی از خود علی مدد بخواه؛ آن نوری که خدای تبارک و تعالی در قرآن‌مجید قرار داده‌است. قرآن نور است، ولایت نور است، ائمه‌طاهرین نورند. عزیزان من، اگر این نور در قلب شما تجلی کند، والله، قرآن را می‌فهمید، معرفت به‌قرآن پیدا می‌کنید. دوباره تکرار می‌کنم، ایشان تعجب مانده‌بود چرا خدا این‌جا می‌گوید این‌کار درست نیست؛ [یعنی] سر به گوشی، این نجوا درست نیست؛ اما پیغمبر با علی نجوا می‌کند. عزیز من، بس‌که من خوشم آمد تکرار می‌کنم: عزیز من، علی که جزء خلق نیست، این [را خدا] از برای خلق می‌گوید. خلق این‌جا آمدند خودشان را درست کنند. خلق این‌جا آمدند خودشان را بسازند، آن‌ها که ساخته نمی‌شوند، ساخته هستند. اصلاً ولایت ساخته خداست، چیزی که خدا بسازد که دیگر چیزی ندارد. قربانت بروم، تو عمارت می‌سازی لوچ می‌سازی. تو عمارت می‌سازی، این‌قدر چند تا عیب دارد. ولایت خواسته خدای تبارک و تعالی است، ساخته خداست، چرا فرق نمی‌گذاری؟ ایشان خیلی اظهار تشکر کرد. گفت: خلاصه، قسمت ما چه شد؟ گفتیم: یک روزی است، یک رزق؛ گفت: امروز، رزق ما زیاد بود.

حالا شما حسابش را بکن، تمام خلقت نجوا می‌کند. الان به شما می‌گوید که مثلاً یک مؤمن را برو زیارت؛ امام‌صادق فرمود: اگر دیدن یک مؤمن رفتی، [ثواب زیارت جمع ما را دارد]. شخصی آمد خدمت امام‌صادق، صلوات‌الله و سلامه علیه، عرض کرد یابن رسول‌الله، عربی هستم خیلی راه دور آمدم، این‌قدر دلم می‌خواهد شما را ملاقات کنم. آخر، آن‌ها به کل ماوراء مطلعند. دید عرب راست می‌گوید. گفت: عزیز من، آن حول و حوش یک مؤمن را گیر بیاور، برو زیارتش؛ انگار خدا، جمع ما را زیارت کردی. به او گفت می‌خواهی جمع ما را زیارت کنی؟ گفت: از این بهتر چیست؟ گفت: برو دیدن یک مؤمن. بابا جان، عزیز من، چرا؟ مگر مؤمن چه ارزشی دارد؟ من گفتم مؤمن مثل همان پوکه‌ای که به شما گفتم [است] این پوکه است این‌جا است، اصلش در آن‌جا می‌رود. والله، مؤمن نسبت به ولایت پوکه است. یک‌وقت خودتان را نگیرید، پوکه است؛ اصل آن هست که در دل توست. این شخصی که می‌آید زیارت می‌کند، آن مؤمن، نور دوازده‌امام، چهارده‌معصوم در دلش است، آن‌را زیارت می‌کند. این مؤمن، نجوا با دوازده‌امام، چهارده‌معصوم می‌کند. عزیزان من، این آمده نجوا می‌کند؛ چون‌که آن مؤمن، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم در دلش است، نجوا می‌کند با آن.

شما اگر زیارت حضرت‌رضا رفتی، مگر حضرت‌رضا آن‌جاست؟ آخر، به چه دلیل می‌گویی حضرت‌رضا آن‌جا نیست؟ چه سندی داری؟ سند داری؟ امام‌صادق می‌فرماید: ما همیشه یا شب‌های جمعه آن‌جا پیش جدمان در عرش خدا می‌رویم، جد ما برای ما صحبت می‌کند. یکی از علمای مشهد آمد و خیلی هم اسم و رسم داشت. آمد این‌جا، گفت: شما در یک‌جایی گفتید؛ اما ما هم روایتش را دیدم، می‌خواست بگوید یعنی صحیح است که شما فرمودید ولایت کسری ندارد. اگر کسری [ن] دارند، چرا باید بروند عرش خدا، باز ولایت به آن‌ها داده‌شود؟ حالا، یک نفری هم دنبالش بود، نمی‌دانم چه‌کسی بود. خیلی من خجالت کشیدم، این سید بزرگوار اصلاً می‌گویند در مشهد کم یک همچنین آدمی است؛ اما آدم چه‌کار کند؟ ولایت یک‌چیزی است که هیچ‌کس از او سر در نکرده‌است. هرچه که بگوییم، کم گفتیم. روایت داریم قراء قرآن‌وقتی امام‌زمان می‌آید، تا آخر عمرشان سرشان را بلند نمی‌کنند. آن کسانی‌که قرآن را صحیح خواندند، نه آن کسانی‌که قرآن را خواندند و قرآن لعنتشان می‌کند، به دیگری نسبت می‌دهند؛ آن نه! اشخاصی که صحیح خواندند و صحیح گفتند. روایت داریم والله، تا آخر عمرشان سرشان را بلند نمی‌کنند. چرا؟ قرآن خواندند و علی را نشناختند، قرآن خواندند و زهرای‌عزیز را نشناختند. حالا حضرت چه می‌گوید؟ پس نجوا این‌است.

حالا نجوای شیطانی چیست؟ خدای‌نخواسته آدم با گوشه چشمش به زن مردم نگاه کند، با گوشه چشمت خیانت کنی، با گوشه چشمت دروغ بگویی، آن نجوا [رحمانی] را خدای تبارک و تعالی، امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) جزا می‌دهد، آن نجوا را هم شیطان جزا می‌دهد. عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید در این حرف‌ها فکر کنید، اندیشه داشته‌باشید.

پس ما دو نجوا داریم: یک نجوای امر داریم که خدا امر کرده، آقا امام‌صادق امر کرده‌است. من که خدمت بزرگی‌تان عرض کردم که اگر کافر هم صفات‌الله داشته‌باشد، علی (علیه‌السلام) فرمود: من جزا می‌دهم، من صفات‌الله را پاسخ می‌دهم. چرا یک کافر اینجوری‌است؟ یک دقیقه‌ای، یک ثانیه‌ای نجوا کرد. کفرش به‌جای خودش؛ مگر حاتم‌طایی نیست که آن‌جا در بهشت نیست؛ اما نمی‌سوزد! همه‌اش با فقرا نجوا می‌کرد.

آیا نجوا را متوجه شدیم چیست؟ این آقا امام‌رضا را تکرار کنم، گفتم: آقا، در عرش خداست؛ تو پس می‌روی چه می‌کنی؟ نجوا می‌کنی. نجوا می‌کنی؛ حالا که نجوا کردی می‌گوید: این‌قدر هم ثواب به تو می‌دهم؛ اما به چه‌کسی ثواب می‌دهد؟ به آن‌کسی‌که با علی‌بن‌موسی‌الرضا نجوا کرد، نه با کس دیگر. اگر با کسی دیگر بکنی، با شیطان کردی؛ امر شیطان را اطاعت کردی. ای جوانان‌عزیز، فدایتان بروم، تو داری درس می‌خوانی، با کتابت نجوا می‌کنی، داری نمی‌دانم رمان و ممان می‌خوانی، داری خواست شیطان را به‌جا می‌آوری، چشم تو دارد نجوا می‌کند. عزیزان من، به این دوست‌عزیزم گفتم: نجوا خیلی بالاست، این چشم شما با چه‌کسی دارد نجوا می‌کند؟ چرا می‌گوید اگر قرآن خواندید، خدا ثواب به تو می‌دهد، نگاه کردی ثواب به تو می‌دهد؛ [چون] با قرآن داری نجوا می‌کنی، به خانه‌خدا نگاه کنی. مگر تو عبادت می‌کنی؟ داری نجوا می‌کنی. به‌صورت پدر و مادرت داری نگاه می‌کنی، داری نجوا می‌کنی. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، نجوا توأم با امر است. آیا متوجه شدی؟ نجوا توأم با امر است، امر را اطاعت می‌کنی که نجوا می‌کنی. آن‌جا هم امر شیطان را اطاعت می‌کنی. نجوای چه می‌کنی؟ نجوای گناه می‌کنی. عزیزان من، فدایتان بشوم، قربانتان بروم این‌جا را توجه بفرمایید.

من بارها به شما گفتم: ای دوستهای عزیز، یک کناری بروید، نجوا با امام‌زمانتان بکنید. والله، امام‌زمان غریب است، نه این‌که غریب است، امام‌زمان مانند جدش حسین است؛ دارد «هل من ناصر» می‌گوید، چه‌کسی می‌رود طرفش؟ امام‌زمان در «هل من ناصر» غریب است، نه [این‌که] امام‌زمان غریب باشد. هر که بگوید [امام‌زمان غریب است]، خودش غریب است، نفهمیده‌است؛ یعنی آقا امام‌زمان خواستش این‌است شما بروی در خانه‌اش، خواستش این‌است با او نجوا کنی، شب با چه‌کسی نجوا می‌کنی؟ خجالت می‌کشم، می‌خواهم دیگر نگویم، با چه‌کسی نجوا می‌کنی؟ با کجا نجوا می‌کنی؟ قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بیا عزیز من از خدا بخواه که نجوای حقیقی کنی.

به‌دینم قسم، به تمام هستی‌ام قسم، [که] هستی من دینم است، ولایت است، [به ولایت] قسم، اگر یک گوشه‌ای بروی نجوا کنی، آن‌وقت می‌بینی چه لذتی دارد. اصلاً لذت در عالم نیست به‌غیر نجوای خدا، به‌غیر نجوای امام‌زمان، به‌غیر نجوا. مگر رسول‌الله نرفت بهشت را دید؟ نجوا می‌کند؛ با بهشت نجوا می‌کند. عزیزان من، فدایتان بشوم، به قربانتان بروم، بیایید گوش بدهید. با کسبتان نجوا می‌کنید. شما الان داری ماشین درست می‌کنی، موتور درست می‌کنی، دستگاه درست می‌کنی، والله، داری نجوا می‌کنی. چرا؟ امر خدا را اطاعت می‌کنی. می‌گویی اگر اینجوری بشود، اینجوری بشود، من کار می‌کنم عائله‌ام را اداره کنم، مشهد بروم، مکه بروم، دستم را یک‌قدری باز کنم. والله، این داری نجوا با مؤمن می‌کنی. تو، توی خیال این‌کار هستی. عزیز من، بچه محصل، تو داری درس می‌خوانی، داری نجوا می‌کنی؛ اما مقصدت این‌باشد اگر دکتر شدی، دست یکی را بگیری، اگر مهندس شدی، راست بگویی. قربانت بروم، فدایت بشوم، مهندس نشوی که بیایند پول به تو بدهند، خیابان را کج کنی؛ [آن‌وقت] خودت کجی؛ هم کجی، هم دنبال شیطان می‌روی، نجوای شیطان می‌کنی. اگر امر خدا و پیغمبر را اطاعت نکردی، امر شیطان است؛ داری با آن نجوا می‌کنی. نجوا یعنی‌چه؟ نجوا گفتم توأم به اطاعت است. تو دائم داری نجوا می‌کنی. اگر دائم نجوا کنی، در خط خدایی، در خط رسول‌الله هستی، در امر این‌هایی. این کسی‌که دارد غش در معامله می‌کند، این دارد نجوا با شیطان می‌کند، می‌خواهد غش می‌کند. اصلاً غش، نجوای با شیطان است. شما داری می‌خوابی؛ چرا می‌گوید خواب شما عبادت است؟ داری نجوا می‌کنی. امام‌صادق فرمود: مؤمن که روی بالش سر می‌گذارد، اگر به‌فکر این نباشد که حاجت برادر مؤمن را برآورد، از ما نیست؛ یعنی نجوا نکرده‌است.

پس شما مواظب باش! عزیزان من، کسانی‌که درس می‌خوانید، کسانی‌که کار می‌کنید، دائم داری نجوا می‌کنی. این‌قدر فکر و خیال نکن، تو نجوای خودت را بکن. حالا مشتری آمد یا نیامد. حالا انگار پولها را هم جمع کردی، یک ویلا هم ساختی، آخرش چه به آن می‌کنی. یک دامادی هم آوردی، یا هروئینی یا تریاکی، پدرت را هم درمی‌آورد. پس تو از نجوایت دست برندار.

اصلاً خود نجوا کیف دارد. من دوباره تکرار می‌کنم، خدا می‌داند، به‌دینم، وقتی آدم نجوا می‌کند، یک خدا [گفتن] را به این عالم نمی‌دهد، یک علی [گفتن] را به این عالم نمی‌دهد، یک زهرا [گفتن] را به یک عالم نمی‌دهد. نجوا یعنی این؛ یعنی تو جدا نیستی، تو اگر نجوا کنی، جدا از اهل‌بیت نیستی. چرا؟ عزیز من، الان روایت می‌خواهی. چرا امام‌صادق می‌فرماید، [از ایشان می‌پرسند] مؤمن گناه می‌کند؟ می‌گوید: بله، آن‌موقع از ما قطع است، تو از نجوا قطعی؛ یعنی نجوا، امر خداست. می‌گوید: گناه می‌کند، می‌گوید قطع است. اگر تو دائم در نجوا باشی، [دائم وصل به ائمه هستی] ای کارگر عزیز، ای مهندسان عزیز، ای دکترهای عزیز، من به کل مردم دارم می‌گویم، من خصوصی حرف نخواهم زد.

چرا ما به این‌صورت شدیم؟ ما از نجوا قطع شدیم. حالا که از نجوا قطع شدیم، می‌گوید: از هزار تای شما یکی با دین از دنیا برود، ملائکه آسمان تعجب می‌کند. والله، بعضی‌ها می‌خندند، من یک‌وقت یک‌جوری می‌شوم، می‌گویم این خبر ندارد چه‌کاره است. ما خبر نداریم چقدر اینجوری هستیم. من خودم هم خنده می‌کنم. خنده می‌کنم؛ اما با نجوا. مؤمن باید خوش‌اخلاق باشد؛ اما ته دلش یک‌فکری بکند. آیا من دارم کار می‌کنم، نجوا می‌کنم یا نه؟ یا مقصدم گران‌فروشی است یا قاطی کنم، چه‌کار کنم؟ آن نجوا نیست، آن نجوای با شیطان است. عزیز من، یواش، یواش مشرک می‌شوی. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، می‌فرمود که؛ توکل این‌است که پولداری‌ات با بی‌پولی‌ات یک‌جور باشد. آیا ما همین‌طور هستیم؟

حالا فدایتان بشوم، عزیزان من، ببین، من دارم چه می‌گویم؟ یک‌وقت شما الان یک خاله داری، داداش داری، خواهر داری، ما کسانی را داریم، این صحیح است. تو باید در ظاهر به این‌ها برسی، یک‌وقت می‌خواهد از شخصیت شما نجوا کند. عزیز من، این‌نیست که شما یک‌چیز آیا به او بدهی یا ندهی، آن می‌خواهد با شخصیت شما نجوا کند، دخترش را شوهر بدهد، پسرش را چیز کند. من الان دو نفر را به شما می‌گویم؛ اما اسمشان را نخواهم آورد. این‌ها بچه‌های چهار مردان هم بودند. این‌ها چیزی نداشتند، خودشان می‌گفتند، یکی‌شان می‌گفت: وقتی زنم را آوردم، یک نصفه اتاق بود، نمی‌دانم تیغه کشیدم. آن‌ها آمدند و توی انقلاب و این حرف‌ها، جلوتر هم این‌ها یک سازندگی داشتند، کار و بارشان خوب بود. به‌وجدانم قسم، این‌ها به‌اصطلاح خودشان متدینین این شهر هم هستند، به‌اصطلاح خودشان! حالا این‌ها چه شدند؟ این پنج‌سال، پنج‌سال، به آبجی‌اش سر نمی‌زد، پنج‌سال، پنج‌سال، به بچه خواهرش سر نمی‌زد. همان آقایی که الان گفتم اتاقش را تیغه کرد، آن زمانی‌که این‌ها چیز نداشتند، خواهرشان را دادند به کسی‌که یک‌قدری صدرش پایین بوده. خب، چیزی نداشت، بابایش هم یک کاسب بود، چیزی نداشت، آبجی‌شان را به آن دادند؛ پنج‌سال، پنج‌سال، نمی‌رفت سر به آبجی‌اش بزند. بابا جان، آن نجوا لازم دارد، آن دلش می‌خواهد تو آن‌جا بروی، این بگوید دایی‌ام هست، این بگوید عمویم است، این بگوید داداشم است، این به‌واسطه این ابهّت و شخصیت شما، دخترش را شوهر بدهد، پسرش را داماد کند؛ نرفتند. این‌ها هر چقدر می‌خواستند بگویند این باعث افتخار ماست، این حاجی فلان، نمی‌دانم آقای‌فلان، عالم فلان، این داداش من است، نرفتند. والله، این آبجی این‌ها مُرد، سر به این‌ها نزدند. وقتی می‌میرند، می‌آیند آن‌جا کنار می‌ایستند؛ وقتی می‌میرند!

حالا خدا چه‌کرد؟ حالا ببین خدا چه‌کرد؛ یعنی این‌ها افتخار می‌کردند به شخصیت تو، دخترهایشان را شوهر بدهند، بچه‌هایشان را داماد کنند؛ بگویند این قوم و خویشمان است. حالا ببین، خدا چه‌کرد؟ حالا همین آدم چه‌کار کرد، خدا چه به او کرد؟ این‌ها همینطور فرسوده شدند. عزیز من، برو به قوم و خویش ندارت سر بزن. این می‌خواهد بگوید فلانی دایی‌ام هست، فلانی داداشم است، این دخترش را شوهر بدهد، پسرش را داماد کند، پیش عروسش خوشحال باشد، داداشم این‌جا آمده‌است، دایی‌ام این‌جا آمده‌است. با این فقرا نجوا کن. اگر روایت هم می‌خواهی، الان برای تو رویش می‌گذارم. مگر این‌نیست که در زمان پیغمبر، یک فقیری آمد پیش یک دارایی نشست، این خودش را جمع کرد، پیغمبر خلق العظیم است؛ [اما] والله، ناراحت شد. گفت: چرا این‌کار را کردی؟ گفت: از فقر این می‌خواست به تو بنشیند؟ گفت: بد کردم. گفت: ثلث مالم را به این می‌دهم. گفت: راضی شدی؟ گفت: نه. گفت: نصف‌مالم را می‌دهم. خیلی هستی داشت، گفت: نمی‌خواهم. گفت: چرا؟ گفت: می‌ترسم من هم مثل این بشوم. ببین، بابا جان من، اگر می‌گویم، حدیث و روایت می‌گویم؛ این‌چیزها، چیز تازه‌ای نیست.

دوباره تکرار می‌کنم، برو سر به آبجی‌ات بزن، برو سر به بچه خواهرت بزن. تو توی این قوم یک شخصیتی هستی، این بنده‌خدا می‌خواهد بگوید این داداش من است. این‌نیست یک‌چیزی به او بدهی بخورد، آن یک‌حرف دیگری است. خب، حالا این‌چطور شد؟ این‌ها چهار مردان خانه داشتند، رفتند بلوار امین خانه ساختند. چون‌که بلوار امین الان یک اسمی دارد؛ اما بلوار امین، [آیا] تو امانی؟ بی‌عقل! مرتب بلوار امین، بلوار امین می‌کنی. من نمی‌خواهم بگویم، من فدای آن آدم بشوم، خدا می‌داند حاضرم فدایش بشوم. به‌دینم قسم، اگر یکی بگوید چشم این‌را در می‌آورم، می‌گویم چشم من را در بیاور. من اصلاً تملق نمی‌گویم، بس‌که ایشان رشد کرده‌است. آن اوایل چیز بود، خانه ما آمد. گفت: خانه‌ام اینجوری‌است. گفت: خب، من می‌توانم [بهتر زندگی کنم]؛ اما من این‌قدر را می‌توانم زندگی کنم، این‌قدر از آن‌را می‌دهم به داداشم، این‌قدر از آن‌را می‌دهم به آن. اصلاً من زنده شدم. اصلاً من تو دهنی خوردم. درون آن‌را نمی‌دانستم. درون آن، این‌است. عزیزم، کجا می‌روی بلوار امین؟ حالا بلوار امین رفت، بهترین خانه را ساخت. این خانه‌ای که ساخت، وسط این‌خانه یک آب‌نما درست کرد. مثلاً، حالا که می‌دانید لوله‌کشی است، نیست، حالا چطور پشت‌بام درست کرد، چطوری را نمی‌دانم. این‌ها را من کار ندارم، درست‌است؟ این پسر این آدمی که آبجی‌اش را به این‌صورت سر نزده، بچه خواهرش [را سر] نزده، به قوم و خویش‌هایش [سر نزده] که از ابهّت این نجوا کنند، بچه‌هایشان شوهر برود، یعنی یک‌چیزی است، دنیا به این‌صورت است. وقتی می‌آید، می‌گوید: قوم و خویشت کیست که این‌ها یک شخصیتی توی قم بودند. حالا، این یک بچه‌ای داشت، آمد یک بچه‌ای را توی خانه برد، بچه همسایه را، سرش را کرد لای آبها. خب، یک خرابه آن‌جا بود، انداخت توی آن. خب، این بچه، طفلک، یواش، یواش بعد از یک‌ساعت، دو ساعت بالاخره پی‌اش می‌گشتند، [دیدند] این‌جا افتاده‌است. بالاخره کشیدند، او را به بیمارستان رساندند، درست شد. دو مرتبه، یک بچه دیگر. این‌قدر این آدم شخصیت داشت، همسایه روبروی او می‌گفت: اصلاً ما جرأت نمی‌کنیم برویم بگوییم، این بچه ما را این‌کار کرده‌است، اصلاً زبانمان نمی‌گردد، باور نمی‌کنند؛ از تدین، از نمی‌دانم چه و چه. این، از همه‌چیز خارج شد. حالا ببین، کِشتش را دارد می‌بیند. من منظورم این‌است تولیدش را دارد می‌بیند. دوباره بچه این، یک بچه دیگری را همین‌کار کرد؛ انداخت آن‌جا و کشت. حالا چه کردند؟ پیگیری کردند، آن بچه اول، بچه این کرده، این‌را هم که کشته، بچه این کرده. او را گرفتند، آن‌جا بردند. گرفتند آن‌جا بردند و خلاصه این‌ها را آوردند. و قوم و خویش‌هایشان خیلی وکیل هستند، آن‌ها را آوردند. روی دیوانگی، پسر گفت: نه، من کردم، این بچه را من کشتم. درست‌است؟ نصف‌شب تمام این‌خانه، شیشه‌هایش سنگ‌باران می‌شد، این پدر می‌رفت شیشه می‌انداخت. آن‌ها هم عاقل بودند، خوب که شیشه می‌انداخت، دوباره یک‌شب همه این‌ها را سنگ‌باران می‌کردند. چرا نمی‌کُشید؟ این‌را کشتند. این خانه‌ای که توی بلوار امین ساخت، چون‌که بابا، ببین، من چه می‌گویم، نرفت که این خواهر نجوا کند با این! نرفت با بچه خواهرش نجوا کند! نرفت با بچه دایی نجوا کند. شما نمی‌دانید.

رفقای‌عزیز، مبادا شیطان ما را فریب بدهد که بگویید که ایشان نظری دارد. والله، بالله، من نظر ندارم. اگر کسی آگاه است این‌جا، نظرش است، من منظورم این‌نیست؛ منظورم خودسازی است. عزیز من، اگر شما این‌شخص را شناختید و ملامت کردی، به آن ملامت گرفتار می‌شوی. من حرفم این‌است که شما نمی‌دانید که، من می‌گویم افقم پایین است. ما یک‌وقت برادر زنی داریم ماه‌رمضان این‌جا آمد، دو تا از این نانهای به‌اصطلاح خشک داد. من دیدم این زن من دارد با زانو می‌رود بالا، یکی بدهد به عروسش. ببین، نجوا این‌است. والله، ما باید گریه کنیم؛ نه کسی را منع کنیم. اگر کسی را منع کنی، تو هم مثل آن هستی. منظور من این‌است، نجوا چیست؟ با زانو رفت، داد به آن عروسش؛ این‌را داداشم آورده‌است. مگر یک تکه نان که برکت خداست، چقدر قیمت دارد؟ ببین، من دارم به شما عرض می‌کنم: این می‌خواهد بگوید: برادر من نجوا کرد؛ این، آن‌وقت دلش خوش بشود. من توی دلخوشی هستم، توی این نیستم که چه‌کسی چطور کرد. خلاصه، درد سرت ندهم، این خانه‌ای که به این‌صورت ساخت سنگ‌باران شد. حالا رفته یک گوشه‌ای برای خودش که کسی او را نشناسد.

ببین، بابا جان، شما بد برداشت نکنید، مراد از این حرف [این‌است]، می‌خواهم بگویم وقتی خودت را در اختیار قوم و خویشت نگذاشتی، حالا همان‌ها، والله، بالله، می‌گویم، والله، بالله، آن‌ها که باعث افتخارشان بود، باعث سرشکستگی‌شان شده‌است. من می‌گویم تو این‌کار را نکن، آن‌کسی‌که باعث افتخارش بود [که] این [خانه آن‌ها] بیاید، حالا باعث سرشکستگی‌اش شده‌است. می‌گوید: نه، می‌گوید: اشتباه کردی این‌نیست، این داداش من نیست، این دایی من نیست. من می‌گویم بابا جان، مبادا شما به این‌کارها مبتلا بشوید، من به کسی کار ندارم. متوجه باشید. می‌گوید: یک‌دم غافل از آن شاه نباشید، شاید دم زند، آگاه نباشید. عزیز من، ببین من چه دارم می‌گویم. دوباره تکرار می‌کنم: این‌نیست که شما چیز به کسی بدهید، یک‌وقت این می‌خواهد از هیکل تو استفاده کند.

من تکرار می‌کنم، یک حاج اسلامی بود، این‌جا نصف قم او را می‌شناختند. آن با دامادش یک‌ذره مخالف بود. سه تا دختر داشت: یک دختر بیست و دو سه ساله داشت، یک دختر هجده ساله. هیچ‌کس نمی‌آمد. تا می‌گفت، می‌گفت: با اسلامی خوب نیست. من پا شدم رفتم آن‌جا. تا من را دید گفت: هان، حاج‌حسین! می‌دانست من آخر محض یک‌چیزی می‌آیم. نشستیم و صحبت کردیم و گفتم آقا، اگر من بگویم تقصیر داری که عدالت تو عیب می‌کند؛ اما بشر یک اشتباه‌هایی دارد. این بنده‌خدا سه تا دخترهایش مانده، هر کس می‌آید، آن‌ها را بگیرد، می‌گویند با حاج اسلامی خوب نیست. من از تو درخواست می‌کنم بیا این عزیزان را ضبطشان کن. من می‌گویم بیاید خانه شما، شما برو. آقا، این رفت خانه، آن آمد، سه تا دخترهایش دامادهای خیلی خوب آمد، آن‌ها را گرفتند. نجوا؛ یعنی این. آن قوم و خویشت با این شخصیت معظم شما باید نجوا کند، این‌نیست که چیزی به او بدهی. نجوا یعنی این؛ سه تا دخترهایش [داماد دار شدند] خدا می‌داند چه دامادهایی، [می‌گفتند:] نوه حاج اسلامی را گرفت. متوجه عرض بنده شدید؟ نجوا یعنی این. تو شخصیتی، مبادا یک‌وقت شخصیتت را جوری بکنی که آن‌ها استفاده نکنند. من صحبت نجوا را می‌کنم، من کاری به کار کسی ندارم.

چرا به شما می‌گوید: دنیا عبرت است، باید عبرت بگیری. عبرت همین‌است که من دارم می‌گویم. دوباره تکرار می‌کنم، آن شخصی که اگر یک‌وقت مورد نظر شما باشد، اگر شما بیایی او را منع کنید؛ همان به‌سر شما می‌آید. نباید به‌سر شما بیاید. نباید کسی را منع کنید. شما باید دائم وارد عمل بشوید، نه نگاه به آن بکنید. من الان روایتش را به شما عرض می‌کنم: این‌ها همه‌اش می‌گفتند که «سلمان منی اهل‌البیت» این‌ها بخلشان آمد. سلمان را دیدند. گفت که بیا از پدرانمان بگوییم. خب، پدر سلمان، بنده‌خدا، چیز بود، اولش زرتشت بود. آن می‌گفت: پدر من ابو قحافه بود و کلیددار خانه‌خدا بود. آن می‌گفت: من بابایم خطاب بود و خدا لعنت کند خودت و آن خطاب را، چقدر شتر داشت. مرتب بنا کردند از این حرف‌ها زدن. گفت: حالا تو بگو. سلمان‌عزیز گفت: من موحد نبودم، آمدم به پیغمبر ایمان آوردم، الان اول موحدم. فوراً آیه نازل‌شد. حبیب من، این چیست که پدرانشان را به خودشان می‌کشند؟ «انّ اکرمکم عند الله أتقاکم» مبادا یکی را منع کنی، این‌را از توی کله‌تان بیرون دهید. اگر من می‌گویم، می‌گویم ما آن نشویم. ما باید چه‌کار کنیم؟ دوباره تکرار می‌کنم، شما یک شخصیتی هستی، باعث افتخار یک فامیل هستی، باید بروی با فقرا نجوا کنی، او از شخصیت شما استفاده کند.

عزیز من، نجوا خیلی ابعاد دارد. نتیجه‌ای که شما باید از این حرف‌ها بگیرید این‌است که الان کار می‌کنی، داری نجوا می‌کنی. درس می‌خوانی، داری نجوا می‌کنی، راه می‌روی داری نجوا می‌کنی. آیا ما متوجه شدیم که ریگ و سنگ و کلوخ و دریا با پیغمبر اظهار ارادت می‌کرد، چه می‌کند؟ دارد با پیغمبر نجوا می‌کند، پیغمبر هم دارد نجوا می‌کند. نجوا خیلی ابعاد زیادی دارد. پس من اگر دوباره تکرار می‌کنم یک جریانی را یک‌وقت می‌گویم، می‌خواهم عبرت بگیریم، بفهمیم این‌کارها توی عالم می‌شود، ما آن‌کار را نکنیم، یا از الان به بچه‌هایمان بگوییم. ما اسم کسی را نمی‌آوریم، می‌خواستم به شما بگویم این‌طوری بوده‌است. ما کاری به کار کسی نداریم، باید به بچه‌هایتان هم بگویید.

بابا جان، عزیز من، اگر یک شخصیتی پیدا کردی، خدا تو را می‌کوبد. آن شخصیتی که تو پیدا کردی، شخصیت ظاهری است، بگذار مردم از تو استفاده کنند. شما مثل یک نهر هستی. عزیز من، شما مثل یک معدنی. عزیز من، شما یک وجودی هستی. عزیز من، بگذار استفاده کنند. من دوباره تکرار می‌کنم، این حضرت‌معصومه، چرا می‌روی نجوا می‌کنی؟ خدا این‌را معرفی کرده تو استفاده کنی. چرا حضرت عبدالعظیم‌حسنی را می‌گوید؟ کرده تو بروی با آن نجوا کنی، استفاده کنی. چرا می‌گوید: زیارت آقا امام‌رضا، [ثواب] هفتاد حج، هفتاد عمره ماست. می‌گوید: برو با او نجوا کن. وجود تو هم همین‌طور هست. باید مردم بیایند، قوم و خویش‌هایت با تو نجوا کنند، از وجود تو استفاده ببرند. مگر تو کمتر از عبدالعظیم‌حسنی هستی؟ پایم را بالاتر نمی‌گذارم که بگویید: این کفر گفت. تو خودت یک شخصیتی هستی. تو شیعه هستی. تو به‌طوری هستی که یک شهر اگر باشی، خدا آن شهر را به‌واسطه تو حفظ می‌کند. تو کسی هستی که از این غرفه به آن غرفه بروی، بهشت روشن می‌شود. مگر تو کم‌کسی هستی؟ خدا وجود یک شیعه را اینجوری قرار داده‌است؛ اما بفهم باید از تو استفاده ببرند، باید نجوا داشته‌باشی. نجوا یعنی این.

همین‌طوری که از حضرت‌معصومه استفاده می‌کنند، از شاه‌عبدالعظیم حسنی استفاده می‌کنند، از این امام‌زاده‌ها استفاده می‌کنند. چرا؟ باید از شخص تو هم استفاده کنند، خودت را در اختیار مؤمن بگذار، خودت را در اختیار قوم و خویش‌هایت بگذار. عزیز من، هم خودت لذت ببری، هم آن‌ها. نگفتند: شما زیارت عبدالعظیم‌حسنی را برو، ثواب دوازده‌امام، چهارده‌معصوم به تو می‌دهند، نگفته زیارت حضرت‌معصومه [بروی زیارت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم دارد] گفته بهشت به تو واجب می‌شود. اما می‌گوید: یک مؤمن را بروی زیارت کنی، ثواب دوازده‌امام، چهارده‌معصوم به تو می‌دهد. من می‌گویم: بابا جان، عزیز من، این‌چه آدمی است؟ این کسی‌که از وجودش نجوا می‌ریزد. ما با کسی کار نداریم. خب، حالا چه دارم دوباره تکرار می‌کنم؟ عزیزان من، ما باید متوجه باشیم. چرا می‌گوید: اگر خودت را شناختی، خدا را شناختی؟ نجوا یعنی این. شما این‌قدر معظم هستید؛ اما معظمی‌ات خودت را باید در مقابل امر خدا، در مقابل نجوای خدا خرد کنی.

من الان می‌خواهم امروز یک اشاره‌ای به روضه کنم. زینب آمد با امام‌سجّاد نجوا کرد. امام‌حسین فدایش بشوم، آمد با این‌ها نجوا کرد. آمد اهل حرم را صدا زد. صدا زد: خواهر، خداحافظ؛ یعنی نجوا کرد. از تمام اهل حرم نجوا کرد تا حتی روایت داریم با فضه هم نجوا کرد. آمد حضرت‌زینب با امام‌حسین روز عاشورا نجوا کرد. حالا [در] تمام این نجواها، زینب چه نجوایی کرد؟ آمده می‌گوید: آیا تو حسین منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟ در تمام بدن امام‌حسین جایی نبود که زینب ببوسد. لبانش را روی گلوی بریده گذاشت، نجوا کرد. آخر هم دستانش را زیر این بدن انداخت. گفت: خدا، این قربانی را از آل‌رسول قبول‌کن. حالا زینب با چه‌کسی نجوا می‌کند؟ حالا این‌ها که کارها را کردند، سرها را جدا کردند، به نیزه زدند، همه اسرا را سوار شتر کردند. حالا زینب با این سر نجوا می‌کند. حالا دارند می‌روند، همه‌اش با سر امام‌حسین، با سر علی‌اکبر، با سر بچه‌های خودش نجوا می‌کند. ما روایت داریم وقتی این دو تا بچه‌های خودش کشته‌شدند، زینب از خیمه بیرون نیامد. گفتند: عزیز من، بچه‌هایت اینجوری شدند. گفت: می‌ترسم برادرم من را ببیند، خجالت بکشد. حالا این‌ها را با این حرف‌ها حرکت دادند. زینب مرتب دارد سرها را نگاه می‌کند و نجوا می‌کند. حالا آمدند به یک راهبی رسیدند، این‌جا بارانداز کردند. راهب دید سرهای منیر است، منور است. آمد یک پول زیادی به این‌ها داد. گفت: امشب این سر پیش من باشد. آن‌وقت آن راهب تا صبح با سر امام‌حسین نجوا کرد. آخر، گفت:

ای سر پاک تو مگر یحیاییبه گمانم ابی عبداللهی

آخر، صبح شد، سر را تحویل داد. به این‌ها گفت: سر را به نی نزنید.

رفقا من هنوز این حرف را به شما نزدم. والله، بالله، من با سر امام‌حسین نجوا کردم. من یک‌شب خواب دیدم خیلی حسین، حسین کردم، آمدم کنار شریعه، دیدم یکی وسط شریعه، یک‌سری به‌دست من داد. به‌من اشاره کرد، فلانی، این سر امام‌حسین است. من این سر را می‌بوسیدم، می‌بوییدم، این‌جوری می‌گرفتم، توی صورت خودم می‌زدم. مرتب می‌گفتم: حسین‌جان، چه‌کسی رگهای بدنت را جدا کرد؟ این مطلب طول کشید. دوباره می‌بردم، می‌بوسیدم، می‌بوسیدم، می‌بوسیدم، می‌بوسیدم. دوباره اینجوری می‌کردم. آخر، به‌صورت خودم می‌زدم. یک‌وقت دیدم زینب با سکینه پیدایشان شد. وقتی‌که من توی سر خودم می‌زدم، گفت: سر را به‌من بده. من سر را تقدیم زینب کردم. والله، سکینه ایستاده بود، نگاه می‌کرد، سکینه حیران‌زده شده‌بود. زینب سر را از من گرفت و به سینه خودش چسباند.

عزیزان من، شما خیال نکنید حالا زینب دارد با سر بریده نجوا می‌کند، تا آمد در دروازه‌کوفه، باز هم با این سر پاک نجوا کرد.

ای عزیز من، به خانه خولی تو مهمانی چرا رفتی؟ مگر این‌جور دارویی دوا باشد؟ جسارت می‌شود؛ این سر را در تنور گذاشته‌بود. حالا حسین گفت: «انّ اصحاب‌الکهف و الرقیم عجبا» خواهر، قصه من، از اصحاب‌کهف و رقیم عجیب‌تر است. نجوا یعنی این. لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.

عزیز من، همین‌طور که خودتان را در اختیار ائمه گذاشتید، آن‌هم در اختیار شما می‌گذارد. خیلی دلم می‌خواست امام‌حسین را آن‌جوری ببینم. نمی‌خواهم دوباره شما را ناراحت کنم. حضرت‌زهرا هم روز قیامت همین را می‌خواهد. همین‌طور که من خواستم، سر را گذاشت به اختیار من، زهرای عزیز روز قیامت می‌گوید: خدا، می‌خواهم بچه‌ام را، امام‌حسین را ببینم. زهرا جان، تو طاقت نداری. زهرا مقصد دارد. رفقای‌عزیز، اسمتان را اینجوری می‌کنید، بفهمید زهرا یعنی‌چه؟ حالا می‌گوید: نگاه کن در صحنه‌محشر، امام‌حسین را می‌بیند؛ حسین، سر ندارد. زهرا صیحه‌ای می‌زند و غش می‌کند. حالا زهرای‌عزیز در ظاهر به هوش نمی‌آید. زهرا مقصد دارد. فریاد می‌کشد: زهرا جان، چه می‌خواهی؟ شفاعت امت پدرم را می‌خواهم. می‌گوید: می‌خواهم آن‌ها که به حسین من خدمت کردند را شفاعت کنم. این‌ها گنه‌کارند، شاید همه این‌ها را در محشر شفاعت می‌کند. ببین زهرا چه می‌گوید؟ بابا جان، عزیزان من، بیایید خودتان را در اختیار ائمه بگذارید، تا آن‌ها هم خودشان را در اختیار تو بگذارند. عزیز من، کجا می‌روی؟ فدایتان بشوم، این‌که چیزی نیست؛ از این بالاتر است. تو راست بگو من امام‌حسین را می‌خواهم، راست بگو. می‌خواهم آن منظره را ببینم. آخر، آن منظره را که دیدی، دیگر نگاه به جایی نمی‌کنی. والله، پیش نرفتیم، خیال می‌کنی پیش رفتی. پیش‌رفته آن‌است که تمام محبت دنیا را از دلش بیرون کند؛ فقط و فقط در تمام گلوله‌های خونش محبت این‌ها باشد. شما جزء آن‌ها می‌شوی.

عزیزان من، فدایتان بشوم، ببین زهرا چه‌کار می‌کند؟ خودش را به تعب می‌اندازد، حسینش را آنجوری ببیند. عزیزان من، بی‌خود نیست که به شما می‌گویم بخندید، خوش‌اخلاق باشید، خوش‌رفتار باشید؛ اما این منظره‌ها از دلتان بیرون نرود، گول نخورید. عزیزان من، به‌نام مجلس حسین، ما را کجا بردند؟ کجا ما را می‌برند؟ عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید حرف بشنوید.

اگر شما واقع در تمام گلوله‌های خونتان متوجه این‌ها باشید، من روایت می‌گویم که کسی یک‌وقت گوشه و کنار حرفی نزند، علماء در این مجلس حضور دارند، دانشمندان هستند، فقها هستند، فقها نه فقیرها. فقها کسانی هستند که پیرو علی هستند؛ باقی دیگرش فقیرند. شما فقیه را با فقرا فرق بگذارید. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، [در زمان] موسی‌بن‌جعفر، یک امریه‌ای صادر شد که دوستان این‌ها یک اندازه‌ای به تعب بیفتند. حضرت فرمود: ای‌خدا، من زندان می‌روم، شیعه‌های من راحت باشند. زندان را در ظاهر برای خودشان می‌خرند، برای [راحتی] شما. چقدر ما بی‌عاطفه‌ایم [که] جایی دیگر می‌رویم. آن‌ها دارند زندان را می‌خرند، شما راحت باشید. کجا می‌رویم؟ عزیزان من، فدایتان بشوم، بیایید اندیشه و فکر داشته‌باشید. موسی‌بن‌جعفر دارد با تمام شیعه‌ها نجوا می‌کند. والله، نجوا یعنی این. «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم»

خدایا، به‌حق امام‌زمان حقیقت به ما بده.

رفقای‌عزیز، من پدرم رعیت بوده، یک دعای رعیتی می‌خواهم بکنم. یک زمین‌هایی قابل است. این‌ها گندم تویش می‌کارند. چقدر استفاده دارد، گندم تویش می‌کارند، حاصل می‌دهد. یک زمینهایی است قابل نیست، هر چیزی تویش بریزی می‌سوزد. منافق می‌سوزد. آن‌ها که عناد دارند، هر چه از این حرف‌ها تویش بریزی، می‌سوزد؛ عین آن زمین می‌ماند. اگر هم روایتش را می‌خواهید این‌است: یک‌روز معاویه به امام‌حسن گفت: چطور بنی‌هاشم همه این‌قدر پر پشم هستند؟ بیا، نه این‌که ریشهای معاویه تک، تک بود؛ امام‌حسن درآمد و گفت: زمینها که خدا نظر ندارد، تک، تک است؛ یعنی توی صورتت جوری است که خدا به آن نظر ندارد. پس اگر من می‌گویم: نظر، درست‌است. روایت می‌گویم. ببین، روایتش را هم برای شما گفتم.

خدایا، تو را به‌حق پنج‌تن، تو را به‌حق امیرالمؤمنین، به فاطمه‌زهرا، خدایا، به‌حق آن زهرایی که بهشت و فردوس را به لقای زهرا ندادم، خدایا، به‌حق زهرا، خدایا، به‌حق پنج‌نور پاک، ما از آن زمین‌ها باشیم که قابل باشیم. اگر نیستیم ما را قابل کن، ولایت در قلب ما نفوذ کند، ولایت در قلب ما رشد کند، حقیقت ولایت را به ما بچشان.

خدایا، تو را به‌حق این پنج‌نور پاک تو را قسم می‌دهم اگر ما قابل نیستیم، ما را قابل کن.

خدایا، به‌حق این پنج‌نور پاک تو را قسم می‌دهم ما همیشه تشنه ولایت باشیم. خدایا، ما همیشه تشنه ولایت باشیم. امام‌صادق فرمود: تشنه ما نیستید. بیشتر ما حرف ولایت می‌زنیم؛ اما تشنه ولایت نیستیم؛ ما را تشنه ولایت کن.

خدایا، ما مقصدمان ولایت باشد. خدایا، باز تو را به‌حق پنج‌نور پاک، این ولایت ما، این ایمان ما، این اعتقاد ما طعمه شیطان نشود. خدایا، تو به شیطان زورت می‌رسد. این قدرت دارد؛ اما نه در مقابل تو. ای قدرت العالمین، قدرت این‌را درباره ما بگیر، ضعیفش کن.

بابا جان، ببین، بعضی‌ها می‌بینی که خیلی ظلم هم در یک قسمت‌هایی کردند؛ اما توی قلبشان می‌بینی که علی هست. آمدند؛ نادر این صحن نادری را ساخته، بهتر از من می‌دانید. گفتند چه بنویسیم؟ گفت: بنویس: «ید الله فوق ایدیهم» پا شد با تبر و شمشیر تا چین را گرفت؛ اما حالا ببین، قدرت خودش را دارد ضعیف می‌کند. نمی‌گوید بنویس نادر. تو کتاب نوشتی، اسم خودت را نوشتی؛ تو از نادر کمتری. هر طوری می‌خواهد بشود. این می‌گوید: بنویس «ید الله فوق ایدیهم» اسم من را ننویس. چه داری می‌گویی؟ حالا دارند همه می‌روند. یکی لعن به نادر می‌کرد، صد تا لعن بالای سر امیرالمؤمنین به نادر می‌کرد، دید همه دارند می‌روند، یکی از آن سلاطین، گویا فتحعلی شاه بود، گفت: لعنت نکن. گفت: حاج‌شیخ را ولش کن. این کارهای ما را دیده، عفو و قدرت خدا را ندیده است. خب، بفرما.

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه