شبهای ماهرمضان 88 | |
کد: | 10491 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1388-06-06 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 7 رمضان |
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید الرسولالمکرم ابوالقاسم محمد
اینکه میخواهم خدمتتان عرض کنم، اول مقصدم چیز دیگری است. این یاورهای امامزمان که میگویند، اینها کامل نیستند، اینها پیشتازند. مثلاً الان میگوید که چقدر در نهاوند است، چقدر در اینجاست. الحمد لله در تهران یکی هم نیست! اینهم یک شکرانه دارد که شما حواستان جایی نرود. آنوقت اینها کامل نیستند. چطور کامل نیستند؟ اینها وقتی امام ظهور میکند، از امامزمان مصداق میخواهند، آنوقت امامزمان شمشیر ذوالفقار نشان میدهد، شاید مثلاً پیراهن امامحسین نشان بدهد. چونکه آنها اعتقاد دارند که اینها پیش امام است. یاورهای امامزمان اعتقادشان ایناست که اینها پیش امام است. حالا اینها مطلق نیستند. مطلق کسی است که جانش را فدای امام کند؛ یعنی در تمام روی زمین، مطلق اصحاب امامحسین هستند که جانشان را فدا کردند. حالا که مطلق شدند، امامزمان میگوید: جان خودم و پدر و مادرم فدایتان باشد؛ یعنی فدای آن مقصد باشد، دارد فدای جدش حسین میکند، نه فدای آن غلامسیاه کند. حالا کجا اینها کامل میشوند؟ اینها میروند، امامزمان یکنگاه جامعانه به اینها میکند، اینها برمیگردند. (صلوات)
پس خلق، هرچند یاور امامزمان است، هنوز [کامل نیستند]. اینها گفتم، دوباره تکرار کنم، اینها معلومند که کسانیکه زودتر به امامزمان ملحق میشوند، مثلاً این سیصد و سیزده نفرند. حالا دیگر بعضیها از این استفاده میکنند که مهر دخترمان [سیصد و سیزده سکه است]، چون سیصد و سیزده نفرند که اینها یاورند. یک آقای خیلی ولایتی بود، گفتم که چهاردهمعصوم که از اینها بالاترند، خب [به تعداد] چهاردهمعصوم مهر دخترت کن. آنکه چیزتر است! هر کس دارد از حرف ولایت و ولایت یکجور استفادههایی میکند. هر کسی آمدهاست و دارد یک استفادههایی میکند. حالا من حسابهایش را کردم، در تمام دنیا که حضرت میفرماید: یکنفر با دین اگر از دنیا برود، ملائکه تعجب میکنند، حسابهایش را کردم که، به تمام آیات قرآن میخواهم خدشه به شما نخورد. من دارم حالیتان میکنم. بابا، شما که میخواهی بروی بالای کوه، یک پلنگ است، یک نهنگ است، یک شیر است. یک اسلحه بردار. نه اینکه یکدفعه بروی آنجا، یکدفعه شوکه شوی. الان همینجور است، من دارم حالیتان میکنم اینجور است، اینجور است. الان تمام دنیا شده یا من، یا بیا طرف من! یا بدعتگذار یا طرف بدعتگذار. شما اگر یکنفر را بهغیر اهلجلسه، نشان من دادید، پنجاههزار تومان میدهم که بیاید با من حرف بزند که این خالص باشد! چیزی تویش نباشد. مثل این چاییها که قاطی میکنند، چیزهایی که قاطی میکنند [نباشد]، خالص باشد، من ببینم چهکسی هست! من نمیگویم اصلاً نیست، خیلیکم است. چونکه هر کسی الان به یکجایی وصل شده، اینها نه به آنها گفتند، نه میدانند. خیلی خلاصه خطر است. وقتی خطر دارد میآید، من داد میزنم. مثلاً بچه وقتی میخواهد رو به آتش برود، بابا میگوید نرو! وقتی رفت، داد میزند. من هم داد میزنم. میفهمم خطری که الان دارد شما را تهدید میکند چیست.
شما الان آنها که گناه میکنند، شما الان مقدسی، الان افطاری میدهی، مکه میروی، عمره میروی، کربلا میروی، تو هنوز مقدسی؛ هنوز متدین نیستی. متدین یعنی طرفدار دین، یعنی دین را عمل کند، آن درستاست. این الان میرود دیگر، الان در خوشیاند. ببین چقدر حج و عمره مینویسند! حالا خطری که میشود، آنها اینکارها را میکنند، خب کارشان خراب است. میگوید: اگر یکی با دین از دنیا رفت، ملائکه تعجب میکنند، ایناست. شما از آنها خوشتان میآید یا طرفدار آنهایید یا آنها را تایید میکنید، شما هم با آنها یکی هستید. پس اینهمه آنها خیانت دارند میکنند، با تمام خیانتهای مردم شریکید. حالا میخواهد آخوند باشد، میخواهد عالم باشد، میخواهد کاسب باشد، میخواهد زرگر باشد. عمومی است این، خصوصی نیست.
حالا اینکه من میگویم باز یکحرف دیگری است، یکدفعه دیگر [من گفتم]، من میخواهم در این رشته حرف بزنم. چرا (من مصداق آوردم برایتان) ، قوم صالح یکنفر شتر را پی کرد، چرا همه عذاب شدند؟ امامصادق، رئیسمذهب ما، همهجا راهنما است. از ایشان سوال میکنند، میگوید آنها به [عمل آن یکنفر راضی بودند]
این ماهیها آمدند به پیغمبرشان گفتند، (آخر، بعضی پیغمبرها زبان حیوانات را حالیشان میشود، آنزمان پیغمبرشان حالیاش میشد) . آمد لب دریا، ماهیها به او گفتند: ای نبی خدا، ما میخواهیم یکقدری رنگ بگیریم. یعنی خوشکل شویم، زیبا شویم. خورشید باید به ما بتاید، اگرنه ما لای آبها [که رنگ نداریم]. این آمد با ماهیگیرها، (چند نفری بودند) ، قرار گذاشت شما روز جمعه ماهی نگیرید. همه گفتند: خب! آنوقت اینها رفتند یک چاله کندند، این زبانبستهها همه آمدند رو. وقتی دریا را نگاه میکردی، این دریا لُق میخورد از ماهی. [آمدند روی آب تا] خورشید به اینها بتابد اینها خوشرنگ شوند. اینها رفتند یک چاله کندند، این ماهیهای زبانبسته آمدند رفتند در چاله، شنبه گرفتند. فردایش دیدند بالای پشتبامها یکقدری عنتر است و میمون است! اینها کجا بودند؟! یکدفعه دید همین مردم اینجوری شدند. پس چیست؟ حالا از امامصادق سوال میکنند، میگوید: اینها راضی بودند، مردم دیگر میخواستند ماهی بخرند. به امر این راضی بودند، همه اینجوری شدند. پس شما به امر خلق راضی نشو قربانت بروم. اگر به امر خلق راضی شوی، هماناست. از آنطرف هم پیغمبر فرمود: هر کس به عمل قومی راضی باشد، جزء آناست. اگرنه بیشتر مردم یک رگشان ایناست، اینها این بوده، آن یکی خوب بوده! من ندیدم یک آدمی که کامل باشد و اینجور باشد! آخر، چشم من هم لنز تویش است! شاید من نمیبینم! اما اگر هم باشد، بالاخره من با این چشم که لنز دارد میبینم، چطور این نمیبیند؟ این اصلاً دیدنی نیست. این اصلاً دیدنی نیست که من آنرا ببینم! این جوانها را انگار حضرتعباسی نه اینکه آدم بخواهد ببوسد، میخواهد بخورد، بسکه آدم دوست دارد اینها را. چرا؟ اینها در امرند. دارند امر را اطاعت میکنند. اینها اصلاً تمام کارهایشان را گذاشتند، دارند امر را اطاعت میکنند. آقاجان من، بیا برو کنار، چرا نمیروی کنار؟ حالا یک عدهای، یکنفر را برمیدارند بزرگ میکنند، اینها خلقبزرگکردن است و خلقتاییدکردن است. نمیتوانم حالا چیزش را بگویم، یکچیزهایی است که خب درست نیست. خلق را تایید کرده، خلق را بزرگ کرده، حالا پیروی هم میکند، نمیگویم تقلید میکند! پیروی هم میکند. خب، تو مثل او هستی دیگر، تو این بت را درست کردی. اصلاً یک عدهای هستند بتدرستکن هستند، حالیشان هم نیست. بهدینم،، به آیینم، دارم میبینم اینها از بتپرستها بدترند. چونکه بت میپرستند، آخر، من در بتپرستها هم بودم! یعنی خیالم در بتپرستها بوده. از خرما بت درست میکردند، زمستان یکوقت خدا را میخوردند! خب اینها را شیطان گمراه کرده. اما الان شما که پیرو این هستید، این خلاصه از ان چیزهایی صادر میشود. بتپرستی یک توبه میخواهد، خلقپرستی توبه ندارد. یک خلق الان یک کارهایی کرده، این مرده است. خب، اینها را باید برود زنده کند، از کلهشان بیرون کند. بت چهکسی را کشته؟! بابا به داد من برسید. مدام میگوید: بتپرستها بد هستند، تو که بدتری که! آن بتپرست را جلوی چشمش گنده میبیند، خودش که دارد خلق را بت میکند پیش دل خودش، تایید میکند [را نمیبیند]. تو از او بدتری! خب آن یک استغفرالله میخواهد.
اصلاً خود حضرتابراهیم را که خدا انداخت در آتش، مگر خدا بیخودی اینرا میانداخت در آتش؟ خدا ابراهیم را انداخت در آتش که به بتپرستها بگوید: باباجان ابراهیم بتپرست نیست، خداپرست است، بیایید شما هم خداپرست شوید، نسوزید. خدا بهتوسط آنها، ابراهیم را انداخت در آتش. حالا ابراهیم میسوزد؟ گفت: سرد و سلامت باش. ای آتش سرد و سلامت باش. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را میگفت اگر نگفتهبود سلامت، ابراهیم از سردی میمرد. وگرنه خدا کاری ندارد که، مگر بلد نبود که ابراهیم را نگهدارد؟
حالا ببین چهجور شدهبود؟ وقتی آن شعبدهباز، اینرا برداشته انداخته آنجا، رفت بیاورد، این شکل او شد. او را از بین بردند، این سام پاشد رفت، عیسی رفت به آسمان. حرامزادگی کرد، عیسی را زندان کردند. وقتیکه داری را، یکچیزی را سرهم کردند، که عیسی را بکشند، اینکه رفت او را بیاورد مثل عیسی شد، او را کشتند، عیسی رفت به آسمان. حالا که رفته آسمان، (جان من، قربانت بروم اینرا از کلهتان بیرون کنید، اینرا از توی مغزتان بیرون کنید، اینرا از تمام عروق بدنتان بیرون کنید، خلق ناقص است) ، حالا که رفته آسمان، گفتند: چه آوردی؟ یک سوزن و نخ! گفت: نگهش دارید. یک شیعه بهدینم قسم، تا قاب قوسین او اودنی میرود. گفت: نگهش دارید. چهخبر است دنیا؟ اصلاً شما نباید پیغمبرها را مطلق بدانید. مطلق، فقط دوازدهامام، چهارده معصومند. باباجان، بیا رگت را قطع کن. این آقایفلانی، یکرفیق دارد. خب یکقدری هم چیز است، از مشهد بهمن زنگ زد، گفتم یک رگت وصل است، قطع کن. گفت: چطور؟ گفتم: تو پیش امامزمانت هستی، تو پیش امامرضایی، بگو قطع کند. گفت: راست میگویی، این رگ را من نمیتوانم قطع کنم. یک رگش با از ما بهترون است! از ما بدترون است، نه بهترون! از ما بدترون! خیلی است، باباجان، عزیز من، آرام باش. قربانت بروم، تو اگر اطاعت کنی، اطاعت تو را به جایی میرساند. پس من خطری که الان میگویم به شما میخورد، [ایناست] که خلقخواه هستید. این آدم نمیدانم چندینسال است درسخوانده، آنآقا چند سال خارج رفته، آن آدم نمیدانم چهکار کرده...
اینرا [حاجابوالفضل را] خلاصه باید بالاخره چیزش کرد، خلاصه باید امرش را اطاعت کرد. جرأت نداریم به بچهمان بگوییم قربانت بروم؟ خب، من قربان تو بروم؟ (صلوات) ایشان، حاجابوالفضل، همهاش میگوید، من میخواهم تو عظمتت حفظ شود. هنوز حالیاش نیست عظمت ایننیست. اینکه یکحرفی میزنیم میخواهیم رفقا بخندند، بهواسطه رفقا ما آمرزیدهشویم. وگرنه من که دیگر حالا نمیخواهم که حرف بیخود بزنم. این حرفها، همان حرف بیخودش هم باخود است. شما خیلی تویش توجه نکن. «انه لیس من اهلک»، اگر من بچهام را میخواهم، بچهام «انه لیس من اهلک» نیست. خدا میداند، یکیشان یکوقت چند سال پیش گفت تو فلانی را بهتر میخواهی. گفتم: بهدینم، اگر تو بهتر باشی، من تو را میخواهم. من اصلاً اولادی هم حالیام نیست. اصلاً اولادی هم حالیام نیست که این اولاد من است. هر که میخواهد باشد. هر کس ببینم تقوایش بیشتر است، ولایتش استوارتر است، من خادم او هستم. نه که دوستش داشتهباشم. (صلوات)
حالا شما چطور شود که این حرف را قبول کنید؟ حالا اینکه من گفتم شما از خلق ببرید، چطور میشود؟ شما وقتی نگاه کنید به تاریخات اسلام، تمام این سلاطین، تمام اینها که جلو افتادند، اینها غاصبند. اول غاصب، عمر و ابابکر بودند، بعد یزید بن معاویه، بعد بنیعباس، بعد آنهایی که بهاصطلاح ظلم میکنند. اینها برداشتند یک تکه زمین گرفتند، مثل فرعون! فرعون را الان بروید تاریخش را بخوانید، ایشان رفت قبرستاندار شد! سر قبرستان ایستاد و گفت: هرکس میخواهد بیاید خلاصه جنازهاش را دفن کند، اینقدر بدهد. خب، دو سهشاهی جمع کرد. یک عدهای هم، آخر... جمع میکند مردم را. یکنفر بود یک دعای ندبه گرفت، گفت: کسی نمیآید. گفتم یکقدری نان روغنی و خلاصه پنیر و نان کنجدی بگیر، ببین میآیند یا نه؟ گفت: حاجحسین اینقدر جمعیت شده که اصلاً نمیشود جا کنی، بسکه جمعیت شده. آنوقت من امر به صحت کردم، گفتم تو صبحها که میگیری اینها میخواهند نانچهها را بخورند بروند سرکارشان. آنوقت آقای فرعون هم همینجور شد، خلاصه [دم و دستگاهی] بههم زد و دختر سلطان یا پسرش مرد، گفت تو باید چندک بدهی، آنزمان هم اینجوری نبود. او عقلش نرسید، خلاصه این برداشت و فرعون آمد و شاه را کشت و شد شاه. حالا شد شاه، دید موس موسکش میشود، خوب خرهایی گیر آورده! این خرهایی که گیر آورده، مثلاً الان من میگویم، اگر یکی یکچیزی برای من بیاورد اگر اینرا آدم بخواهد به خاطرش چیزش، مثل الاغی است که یونجه میخواهد. مردم خب جمع شدند و بالاخره اینرا از بین بردند و این شد سلطان. یواشیواش دید خوب خرهایی هستند، گفت: من خدا هستم، «انا ربکم الاعلی». من خدای اعلی هستم. همه گفتند: آره! چهکنم نمیتوانم حرفم را بزنم. عمر هم گفت: من خلیفهام، همه گفتند: بله! تو چهکارهای؟
اگر گویم زبان سوزد. اگر پنهان کنم، چون مغز استخوان سوزد. بسوز بسوز! چرا بکریتتان را از دست میدهید؟ الان دکتر باید بیاید ببیند من باکره هستم [یا نه]. اما شما چرا باکره نماندید؟ چرا بکریتتان را از دست دادید؟ حالا که از دست دادید هیچچیز، آنها هم یک امراضی است، آنها هم نگاه میکنند میبینند از دست دادند. کسیکه باکره است، یعنی باکره ولایت است. [کسیکه] خدشه به ولایتش نخورده باشد، او باکره است. رفقایعزیز، بیایید شبهای احیاء، یکفکری برای خودمان کنیم. شما ببین خلق نابود است. ولایت مطلق است عزیز من. بیا طرف او برو تو را مطلق کند. چرا میروی طرف خلق آدمکش میشوی؟ چرا میروی طرف خلق، پشت به ولایت میکنید؟ مگر آن نبود که زمان هارون، بیست تا سید را سر برید؟ به حرف خلق رفت. خلق تو را برای خودش میخواهد؛ اما ائمهطاهرین تو را محض خدا میخواهند. عزیز من، بیایید یککاری کنید، ولایتتان مطلق شود. گفتم یکنگاه کن در دنیا، ببین تمام اینها نابودند، [اما آیا] علی نابود است؟ نه والله، علی نور خداست. الان این آقا خیلی فرمایششان جالب بود؛ اما حرف این دو نفر هم جالب است. اما فرمایش این آقا یکقدری واضح بود، یعنی حرفهای گذشته همه را آوردهبود و میگفت. آیا شما توجه دارید یا نه؟ شیعه نباید عوض شود، اگر عوض شود، درست نیست. آمدن در این مجلس، الان مجلس ولایت هم همیناست، شما باید تسلیم این مجلس شوید. اگر تسلیم نشوید، میروید. یعنی تسلیم شوید که هر چه الان از حنجره پاک این آقایان میآید، بدان حرف خدا و پیغمبر است. شما باید ضبط صوتتان تمام اینها را ضبط کند. اگر من مُردم، این ضبط صوت، صحبت کند. تمام این حرفها را باید الان در وجود مبارکتان لمس کنید. یکنگاه در این عالم کنید، ببینید تمام این قلدرها را خدای تبارک و تعالی، پوزشان را به خاک مالید. بعد از رسولالله مگر ممکن بود که هفتاد هزار نفر بروند طرف آنها، چهار نفر بیایند طرف پیغمبر؟ چرا؟ آن چهار نفر مطلق بودند. حالا زهرا آنها را میپذیرد، عمویش را نمیپذیرد. بیایید یککاری کنیم که زهرایعزیز ما را بپذیرد. جایی نرو، جایی نروید. عباس رفت جایی، او را نپذیرفت. به همین قلایی. حرف ساده است؛ اما ما خیلی عمق دارد. جایی نروید او شما را میپذیرد.
تو آرام نمیتوانی بمانی. یا خودت میرود جایی یا خیالت میرود جایی. نه خودت برو، نه خیالت برود جایی. اصلاً من بهدینم نه خودم میروم، نه خیالم. من خیالم آخر کجا برود؟ خیالم برود در باطل؟ تو تمام این خلق را باید باطل بدانی. اگر از لسانشان ولایت تجلی میکند، باز هم باید آن تجلی را برداری. نه به خلق کار داشتهباشی. من میگویم حرفها را ببینید، بهمن چهکار دارید؟ شما تمام این حرفها را رویش حساب کنید. تمام اینها امر خداست و خواست امامزمان است و خواست علیبن ابوطالب و خواست حضرتزهراست. من دارم خواست آنها را به شما میگویم. من حرف نمیزنم. از اول شما رفتید پی کارتان. من از اول تاریخات اسلام را خدای تبارک و تعالی ریخته در دل من. من مطالعه ندارم که، مطالعه با چهکنم؟ مطالعه برای کسی است که بلد نیست. اینکه مطالعه میکند، مطالعه کتابی میکند که بیاید خدمت آنها، میخواهد بلد شود. اما شما مطالعه ولایت باید داشتهباشید، الان اینقدر خوشم آمد دیدم این دو نفر باهم مطالعه دارند. این گفت اینجور، آن گفت آنجور، با هم مطالعه میکردند. من خیلی کیف کردم. الان زنده این حرفم که فهمیدم اینها مطالعه دارند. شما مطالعه باید داشتهباشید. یعنی اینکه تو فهمیدی، او هم فهمیده، اینها را باید رویهم بریزید. آنوقت کار درست میشود. فهمیدید یا نه؟ آنوقت یک عدهای هستند، توی این حرفها نیستند. اصلاً در مطالعه [کتابی] حرفهای ولایت خیلیها هستند. اینجوری نیستند که! همهاش این چهجور گفت. گفتم آخرالزمان مردم عبادتی میشوند. توجه میفرمایید یا نه؟ هی چه کردم، چه کردم؟! همه هم باطل کردند. شما الان بدانید کار بیامر باطل است، حالا اگر مکه باشد، اگر عمره باشد، اگر زیارت امامرضا باشد. کار باید از روی امر باشد عزیز من، قربانتان بروم. امر یعنی مسئول آن کارت نباشی، این خلاصهاش است. الان اینکاری که تو میخواهی کنی، یککاری کن مسئول کارت نباشی. اگر مسئول این کارت نباشی، تو داری امر را اطاعت میکنی. حالا هر کاری میخواهی بکن. دکتری، باش. مهندسی، باش. نمیدانم لباسفروشی، باش. هر کاری میخواهی کن، مسئول این کارت نباش. مسئول اینکار کجاست؟ آنجاست که اینکار را بهغیر امر ولایت بکنی. آنجا خلاصه جلویت را میگیرد، میگوید چرا کردی؟ اما اگر تو مسئول نباشی، کارت روی امر باشد، خدا کارت ندارد که! قربانت بروم، خدای تبارک و تعالی تشویقت هم میکند، متقیات هم میکند. تا حتی میگوید من شدی. خیلی ما کلاه سرمان میرود. یکی گفتم شما باید سقوط بشر ایناست که اینها را خلق میداند، یکی هم پیرو خلق نباش. من تا جان دارم اینرا میگویم. حالا بهمن گفتند، یک اشارهای بهمن شد که بگویم شما خوب هستید؛ اما وقتی او را تصدیق کنید، جزء همان هستید. ببین امامحسین چهجور است؟ میگوید آنکس که سوزن نخ کرده، آنکس که اسب نعل کرده، تمام آنها لعنت شدند. گفتم یکدفعه دیگر، اسب را باید نعل کنند، اگرنه سمهایش عیب میکند. یک سوزن خب میخواهد اینجا را بدوزد؛ اما چرا لعنت میکند؟ آنها اینکار را کردند، امام را کشتند، ما بیشترمان امر امام را اطاعت نمیکنیم. ما امامکش نیستیم، امرش را اطاعت نمیکنیم، رفتیم امر خلق را اطاعت میکنیم. خب تو هم مشاور او هستی. تو مشاور او هستی بابا، دو دو تا، چهار تا.
پس باید چهکار کنی؟ هر کاری دارید، تا حتی انفاقتان باید روی امر باشد. یکنفر بود، حالا الان اینجا نیست، جمعهها میآید، من یکدفعه میدیدم ده پانزده لنگهبرنج میآورد. یکدفعه دیدم یککار جزئی دارد، اینکار چیست که میکنی؟ تو خسته میشوی. انفاق هم باید یککاری کنی، خسته نشوی. تو الان نیایی هزار تومان بدهی، دوباره صد هزار تومان بدهی، دوباره یکمیلیون بدهی، خستهات میکند. انفاق هم خستگی دارد. الان میدانم فلانآقا بهمن ایراد میکند. چرا؟ تو باید اینرا که داری میدهی، لطمه به زن و بچهات نزنی، لطمه به کسبت نزنی. مگر این نبود که گفت پیغمبر، گفت خیلی خوب است که آدم بیاید، گفت: چرا؟ گفت: همه هستیاش را داد. گفت: اگر بهمن میگفتی، نماز هم به او نمیخواندم. تو هستی نده، کسری مردم را درستکن. هیچچیز، بندهخدا جلویش را گرفت. اگرنه خب من بگویم اینها را میآورند و ما چقدر ثواب میکنیم و به مردم میدهیم. به بیچارهها میدهیم. دیدم این دارد خودش را بیچاره میکند بالای بیچارهها. توجه میکنید من چه میگویم یا نه؟ این دارد خودش را بیچاره میکند، بالای بیچارهها! والله به خدا! فلانآقا بندهخدا، چند وقت است گوسفند میکشد، الان دو سهماه است که نکشته. خب این ضرر میکرد، اگر میکرد. (حضار: کشته! متقی: خب پس چرا نیاوردی آنجا؟ کشتی؟! ما نبودیم؟! صلوات بفرستید. پس تو به خیالت من مُردم؟ حضار: خدا نکند آقاجان. (صلوات بفرستید))
پس بنا شد قربانتان بروم، فدایتان شوم، هر کاری روی امر کنید. من مثلاً در دکان بودم، امروز میدیدم خوب فروش کردم، مثل کلاحمد و مثل اینها را چیز خوب میگرفتم [میدادم]، نه از این چیزهای دگوری! امروز میدیدم فروش نکردم، چیزی نمیدادم. متوجهای دارم چه میگویم؟ مثل ایناست که آدم از منافعش باید به فقرا بدهد، نه از اصلش بدهد. توجه میکنید یا نه؟ این کتاب سخاوت را خواندید یا نخواندید؟ ببین حرف تویش تمام است. اما اینکه الان دارم میگویم، یکچیز جدیدی است. باید چهکار کنیم؟ (حضار: از منافعش بدهیم) . بارکالله! ببین بز را نده، شیرش را بده. درست شد؟ (صلوات)
حالا قربانتان بروم، ما حرفمان را زدیم و خلاصه الحمد لله خندیدید و ما هم خوشحال شدیم. انشاءالله امیدوارم شما همیشه، چشمتان فقط برای امامحسین گریان باشد، انشاءالله همیشه لبتان [خندان باشد]
... یکقدری از اول پیغمبر باشد، یکقدری از اول روح باشد، ببین خدا قلدرها را چه با آنها کرد؟ ببین آنها که دست از ولایت کشیدند، چهجور شدند؟ دنیایشان هم خراب شد، نه اینکه حالا چهجور شدند. این پهلوی خب قلدر بود، او را انداخت در جنگل و مدام میگفت پهلوی زکی زکی! چهکار کنیم؟ چه بگوییم؟ این میبیند او اینجور شد، این از آن بدتر است! اینکه میبیند اینجور شد [اما عبرت نمیگیرد]. عبرت گرفتن یعنی عمل به عبرت. تو نکن اینکار را، این عبرت است، اگرنه دیدن است. ببین من چه میگویم؟ یک دیدن داریم، یک عبرت. آن دیدن است، این عبرت است. دلم میخواهد شما عبرتگیر باشید. اگر شما عبرتگیر باشید، اصلاً میخواهم به شما بگویم سر نمیخورید. خدای تبارک و تعالی و ائمهطاهرین هم همین را از شما میخواهند. آنوقت اگر اینجور باشید، امیرالمؤمنین پاسخ به شما میدهد، قربانتان بروم. پاسخی که امیرالمؤمنین میدهد، محبت خودش را بهتان میدهد. خب، اگر این [محبت امیرالمؤمنین] باشد، خب همه اینها فانی میشود. اصلاً نور ظلمت خاموشکن است. ولایت کامل، ظلمت خاموشکن است. تمام این حرفها که دارند میزنند ظلمت است، همه را خاموش میکند به نور خودش همینساخت مستقر است. دلم میخواهد تمام شما مستقر باشید. ولایتتان مستقر باشد. تاریکیها را، ظلمت را، خلاصه نزدیکش نروید. ظلمت ابابکر و عمرند، نور علیبنابوطالب است.(صلوات)
به تمام آیات قرآن، اگر شما اینجور باشید، تمام آن ظلمتها را دور میکند از شما. ولایت دورکننده گناه است. بیایید حرف من را بشنوید، طوری نیست. آنجا گفتم اصلاً خلق را نبین که دنبالش بروی، حالا میگویم، خلق را ببین دنبالش نرو. دوباره آمدم سر همین حرف. چونکه خطر بشر مال همیناست، از اول هم همینطور بوده. رفتند دنبال خلق به کجا رسیدند؟ حالا هم همیناست. امامحسین میگوید: [کل] یوم عاشورا، همیشه عاشوراست. یعنی همیشه از این قضایا هست، این دیگر حرف آخر من است. امیدوارم انشاءالله شما توجه داشتهباشید. توجه نه به خود توجه داشتهباشید، توجه به تمام این دنیا داشتهباشید، توجه را بیاور در خودت. اصلاً خودت یک مملکتی قربانت بگردم. در این مملکت اگر گناه شود، چهقدر بد است؟ تو یک مملکتی، نباید گناه از تو صادر شود. عزیز من، تو یک مملکتی. تو هنوز خودت متوجه نیستی یک مملکتی. این آقا خدمتشان بودیم [در این مورد صحبت شد که] تو خودت حقی، اصلاً چیزی را حق نباید بدانی که دنبالش بروی. ایشان درک کرد، گفت خیلی حرف خوب است. تو خودت حقی، اصلاً حقی را نباید ببینی بهغیر خدا و قرآن و ولایت. خب، تو میگویی این حق است، میروی دنبالش. حرف درستاست یا نه؟ پس چه شد؟ پس تو قربانت بروم، خودت حقی. وقتی تو خودت حقی، نمیروی دنبال ناحق. (صلوات)
خدایا عاقبتمان را بهخیر کن.
خدایا ما را با خودت آشنا کن.
خدایا این رفقای من، ماهمبارک رمضان است، ولایت به اینها تزریق شود.
خدایا شیطان وسوسه نکند.
خدایا اینها پیرو شیطان نباشند، شیطان خنثیکن باشند. به تمام آیات قرآن، ولایت، شیطان خنثیکن است.
خدایا در این رفقای من، ولایت تجلی کند. به نور ولایت زندگی کنند.
خدایا این غم و غصههای بیخودی را از دلشان بیرون کن.
خدایا اینها «والله خیر الرازقین» [را قبول داشتهباشند]. من بعضی شبها تف توی صورت خودم میاندازم، میگویم خدا، ما تو را بهقدر یکآدم راستگو قبول نداشتیم، حالا تو بگویی «والله خیر الرازقین»؟ به خودت قسم بخوری که روزیات را میدهم؟ باز دوباره میروی دنبال خلق. چقدر ما بدبختیم. باز معامله ربوی میکنیم، باز یک فکر و خیال میکند، باز اینجوری میکند، اینجوری میکند، باز مشرک میشود. بابا قربانت بروم، بیا حرف خدا را قبولکن، خدا روزیات را میدهد. آنچه تقدیر کرده درست میشود، حالا یکخرده دیرتر، یکخرده چیزتر درست میشود. (صلوات)
اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرجیم
العبد المؤید، الرسولالمکرم ابوالقاسم محمد
السلام علیک یا اباعبدلله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته (صلوات)
ببین، جانم، قربانت بروم الان شما ساکن تهران هستید، آنوقت میخواهی بیایی قم یا بیایی کاشان، حالا در شرع مقدس روایت داریم که شما باید پیش از ظهر وارد تهران شوید، اگرنه روزهات باطل است. الان یکنفر اینکار را کرده، کفاره روزهاش را هم داد. حالا انشاءالله شما هم از اینکارها کنید، کفاره روزهتان را بیاورد دیگر. شصت نفر را باید طعام دهی. بندهزاده چیز کردند، گفت: بابا شصتتا چیز داد. حالا حرف من ایناست، باید کجا برسید؟ تهران. آنچه را که در این دنیا، دارید خلاصه خارج میروید و آمریکا میروید و هر کجای این عالم میخواهی برو، آخر باید بیایی در قله ولایت، این درستاست. آنوقت روزهات درستاست، اعمالت درستاست. حرف ساده است؛ اما خلاصه، مطلب خیلی روشنگر است. هر کجا میخواهید بروید، بروید. باید آخر روی قله ولایت بیایید. اگرنه باید چهکار کنی؟ اگرنه مجرمی. اگر آمدی روی قله ولایت، دیگر مجرم نیستی، قربانتان بروم. (صلوات)
اینکه بعضیها میگویند یا پدرت میگوید، اینها یک حرفهایی است که خیلی مبنا ندارد. بعضیها میبینی که جسمشان از علیین است. بعضیها میبینی نه، جسمشان [از شجره] خبیث است. این خیلی به پدر و اینها [ربطی ندارد]، البته باید روزی حلال بخوری، اینها یکحرفی است. این یک بحث کوتاهی است. بحثی که من دارم میکنم یک بحث بلندی است. حالا باید روزیات حلال باشد [چون لقمه حرام روی نطفه اثر میگذارد]، بسمالله بگویی [که تخم نابسمالله کاشته نشود]. اینها یک حرفهایی است از اول و ابتدا، [برای این] جوانهایی که کلاس اول و دوم است، حالا الحمد لله الان دیپلم دارید. شما حسابش را کن، بعضیها از شجره خبیثهاند، بعضیها از شجره علییناند. شما حسابش را کن از ابابکر بدتر نیست. خدا رحمت کند حاجشیخعباس را میگفت: عمر خیلی گناه کرد؛ اما تمام گناههای عمر قدر یک گناه ابابکر نیست که نشست جای پیغمبر. حق به جانب بود، مردم قبولش کردند. آنهم بعد از دو سال [عمر] متکا گذاشت دم دهانش و خفهاش کرد! ایشان میگفت که ابابکر حرامزاده نبود، عمر حرامزاده در حرامزاده است. چونکه ما یکروایت داریم که حلالزاده کسی را نمیکشد. حالا ببین از این ابابکر، محمدبنابابکر درآمده، [پیامبر] میگوید: پسر من است. پس در این حسابها، یک کارهای علیین هم داریم. این از علیین است. توجه میکنید یا نه؟ اینهمه هفده، هجدهسال پیش پیغمبر بودند، [اما] از شجره خبیثه بودند. هیکلشان آنجا بود، نه عقیدهشان آنجا بود، نه دلشان آنجا بود. اینها به [نفع] خودشان میکنند، به کسی کار ندارند، خودش شده طاغوت. چرا؟ حالا اویس از شجره توحید است. شجره توحید از شجره خبیثه بدش میآید اصلاً. یعنی هرچه به او بدهند بدش میآید، یعنی مؤمن نمیتواند شجره خبیثه را بپذیرد. اگر بپذیرد متقی نیست، مؤمن نیست. اصلاً اویس نمیتواند بپذیرد. شما ببین یک سلام عمر به این رسانده، جوابش را نداد و از آن شهر رفت. اینها آمدند و آقایان آمدند و فرحزاد آمد و مجتهد آمدند. یکبحثی داشتند که چرا این اویسی که پیش پیغمبر نبوده، امیرالمؤمنین را ندیده، زهرا را ندیده، چطور پیغمبر میگوید: تا حتی برادر من است؛ اما «سلمان منا اهلالبیت» [است]؟ چطور او یک رتبه بالا دارد؟ گفتم: چون تبریاش زیاد است. هر چه شما تبریتان زیاد باشد، کمال تو و جمال تو در مقابل ولایت بیشتر است. شما حسابش را بکن، در تمام حاجیهایی که از اول عمرتان رفته اگر یکی چنین حرفی زده، من پنجاههزار تومان میدهم، صد تومان الان زیاد است، که بیاید به خدا بگوید: خدایا این زیارت شما هر دور هزار تا ایشان فرمودند، [ثواب دارد]. بندهزاده الان حضور دارند. چند هزار تا، گفتم من ثواب نمیخواهم، من نمیخواهم که سنیها را نبینم. اینکار اویس است. شاید بشود از سر مسئلههای پولی و مولی بگذری، از سر صدها، هزارها عبادت گذشتم. گفتم نمیخواهم اینها را ببینم. این تولی و تبراست. اما تو میروی با آنها دوست میشوی. تو عوض اینکه تبری بیاوری، تولی [به سنیها] آوردهای! من شنیدم که در کاروانهایشان نماز هم اینجوری میخوانند. اصلاً اینجا نیست مرتیکه! حالا پیغمبر آمده میگوید چه؟ میگوید: آخرالزمان یا حج میکنند برای تجارت، یا برای اسم و رسم، یا برای سیاحت و تماشا. فهمیدی؟ خب ما بودیم و میدیدیم چهجوری هستند؟ اصلاً من بگویم یک راه مستقیم اینجاست، چهجور داد بکشم، بهدینم. هیچ حاجیای در صراط مستقیم نبود همه یا بهفکر تماشا بودند و ویدیو بخرند و چیز بخرند. اصلاً در این نیستند. اصلاً این حاجی در ولایت نیست. دیدن هیچ حاجی نمیروم. نه رفتهام و نه میروم! اما انشاءالله امید خدا بعضی از شما که اهلجلسه هستید اگر بروید، میآیم دیدنتان. اگر مریض باشم هم میآیم. من از جلسه بیرون دارم عرض میکنم. خب بفرما! چه فایدهای دارد؟ خدا به تو راست گفته. حالا اگر اینجوری شدی، آنوقت از پول هم میگذری. اگر اینجوری شدی، دنبال کسی هم نمیروی. اگر اینجوری شدی، کسی را دیگر مؤثر نمیدانی. همینطور که من میگویم، میشوی. (صلوات)
آره قربانتان بروم، در عالم ذر، اویس گفته لبیک. سلمان گفته لبیک. اینها اصلاً خیلی چیزند. عباس نگفت، عموی پیغمبر. ابولهب، ابوجهل نگفته. با تمام عبادتها، با تمام جنگها، با تمام زحمتها که کشیدند، حالا میگوید: کافر و مرتدند. تبت [یدا] ابولهب. من اینرا نمیخواهم بگویم که بگویم عموی پیغمبر اینجوری بوده، چهکار کنم؟ هست. چرا؟ خودخواه بود. حالا هم که آمده کشتهشده، میگوید از اینجای گردن من ببر، که گردن من از آنها یکخرده بلندتر باشد. او [امیرالمؤمنین] هم از آنجا برید. قربان دستش! آنهم از توی دهانش برید. حالا میخواهد گردنش هم بلندتر باشد! (صلوات)
عزیز من، قربانتان بروم، الان دارم میگویم، شاید جلوتر هم باشد در نوار، چند تا چیز است در این دنیا که آدم را جهنمی میکند. یکی خلقی است که مردم را دعوت کند به خودش، نه دعوت کند به خدا و پیغمبر. ما چاکر آن آدم هستیم، ما نوکر عالم ربانی هستیم، کفششان را هم میبوسیم. اما ارتباط با رب داشتهباشد، ارتباط با ولایت داشتهباشد. همهاش حرف ولایت بزند، نه حرف خلق را. ببین این عالم ولایتپرور باشد، نه خلقپرور. تو نگاه به سنش و ریشش [میکنی] و اینکه با چهکسی بوده، چند سال پای چه [منبری] بوده، چند سال شاگرد که بوده. گفتم او را قبول ندارم، چه برسد به اینرا. گفتم اینکه میگوید من استادش را قبول ندارم، چه برسد به خودش را. پاشد دست و پایش را جمع کرد و رفت. گفتم اگر... آنوقت عیب استادش را به او میگویم. برو بگذار نگویم! خب بفرما! این حرفها چیست که میروی دنبال مردم؟ بشر باید انسان باشد نه گوسفند، هر جا میگوید هین، بدوی دنبالش. یونجه میخواهی یا جو؟ هین! بدو دنبالش. خب برو نگاه کن ببین اکثر مردم اینجور هستند یا نیستند؟ اگر یکی نبود، بهمن خبر دهید. نگاه به خودتان نکنید، شما بیستسال زحمت من هستید، این دو.
سه، آن مؤمن واقعی چهکسی است؟ اینجوریاست: مثلاً ببین امیرالمؤمنین طلحه و زبیر آمدند آنجا، عثمان را کشتند، آمدند آنجا، حالا میخواهد بگوید علیجان تو خلیفهای. متوجهای؟ اما آقا، به این شمع فوت کرد، آن [یکی] را روشن کرد. گفت: اینطوری کردی، چهکنی؟ گفت: این از بیتالمال است. طلحه، زبیر را نگاه کرد، گفت: این بهدرد نمیخورد. اینکه اینهمه دقیق است، چیزی به ما نمیدهد. حالا صبح شد. گفت: طلحه و زبیر [کجا رفتند]؟ گفت: رفتند عمره. گفت: رفتند فتنه. ببین حرف من سر ایناست. او میداند این میرود، کاری به او ندارد. میگوید: خب رفت که رفت. میداند که میرود. یا عقیل برادرش، میداند میرود طرف معاویه. حالا مهمانش کرده، ما در کارهای اینها رفوزهایم. مگر از این کارهایشان خوشمان بیاید. ما که نمیتوانیم اینکارها را کنیم، همینکه خوشمان بیاید جزء آنهاییم. همینجور که از بدعتگذار خوشت بیاید اینجوریاست، از اینهم خوشت بیاید، اینجوریاست. ما خوشمان میآید که! حالا آمده چهکار میکند؟ عقیل بچه خیلی داشت، چند تا بچه داشت. داداشش را مهمان کرد. گفت: داداش یکقدری چیز بیشتر به ما بده، تو که بیتالمال دستت است. گفت: از کجا ما را مهمان کردی؟ گفت یکهفته روزی یک سیر کم گذاشتم. فردایش که آمد، یک سیر کمش گذاشت. گفت: تو میتوانی زندگی کنی. تو اینجوری؟ اینچیزها چیست که برای دامادهایتان میگیرید؟ اینکارها چیست که میکنید؟ حالا دیگر بیشتر از این افشایش نکنم. خانمم گفته! تو به امر خانمت هستی، نه به امر محمد و آلمحمد (صلوات). او میآید جواب تو را بدهد؟ او میآید جواب نکیر و منکر را بدهد؟ او میآید در قبر جوابت را بدهد؟ یا همانجا که میآید سر قبرت، بهفکر یک شوهر دیگر است که برود؟! خاک بر سرت، اینکارها چیست که میکند؟ اینکارها چیست که میکند؟ نیمساعت فکر بهتر از هفتاد سال عبادت است. فکر کن عزیز من. تو امر خدا را و امیرالمؤمنین را کنار گذاشتی، میروی لهو و لعب میخری برای دخترت یا برای خودت؟ اینکار چیست ما میکنیم؟ ما رفوزهایم والله، حساب کن قربانت بروم. حالا چهکار کرد؟ مگر ولش کرد؟ یک آهن داغ کرد گذاشت اینجایش. گفت: داداش حالا چیز به ما نمیدهی، میخواهی ما را بسوزانی؟ گفت: تو میخواهی من را بسوزانی. این حرف یعنیچه؟ علی مگر میسوزد؟ یکذره محبتش را داری، نمیسوزی، چطور امیرالمؤمنین میگوید میخواهی من را بسوزانی؟ بگو ببینم! هرکس بگوید انعام میدهم. محمد بلدی انعام بگیری، یا نه؟ (حضار: همینطوری بده! متقی: آخوندیاش کرد! بهجان خودم آخوندیاش کرد، خیلی قشنگ گفت! همینطوری بده! فلانی تو هم همینجوری میخواهی؟) یکی بگوید ببینم، باباجان امیرالمؤمنین یکذره محبتش [را داشتهباشی] نمیسوزی. من به علی قسم، پریدم در جهنم، تمام جهنم خاموش شد. یک شیعه آتشخاموشکن است، چرا علی میگوید: برادر میخواهی من را بسوزانی؟ چرا میگوید؟ یا علی، بگو. علی نمیسوزد، کار ناجور، دل علی را میسوزاند. بگویید احسنت به این حرف! (حضار: احسنت) (صلوات). علی نمیسوزد، دلش میسوزد، ناراحتش میکنی عزیز من، قربانتان بروم. بیایید ما دل علی را نسوزانیم. بیا عزیز من امر را اطاعتکن،
قربانت بروم. دنیا میگذرد. من یکوقت یادم است رفتم در حرم، دیدم اینجایم دو سه تا مو درآورده، حالا دیگر پیر شدیم، کار رسید به آخر، تمام شد. آنچیزی که دنبالت است، اعمالت است. آنچیزی که دنبالت است، سخاوتهایت است. آنچیزی که دنبالت است، حرفهای حق است. آنچیزی که دنبالت است، حمایت از حق کردنت است. آنچیزی که دنبالت است، حمایت از زهرا کردنت است. آنچیزی که دنبالت است عزیز من، امر اطاعت کردنت است. تمام اینها دنبالت است. خدا میداند، بهدینم قسم قیامت را دیدم، تمام اینمردم نامههایشان بهدست چپشان است، چپی است. راستی، اهدنا الصراط المستقیم، در صراط علی است، در صراط علی. کجا در صراطی؟ من نمیخواهم بگویم، به حضرتعباس مثل تیتر روزنامه نوشتهبود حب علی. چرا؟ من محبت چیزی که ندارم، محبت دنیاست. چیزی که در دل من نیست، الان دل من را بشکافی، فقط محبت دنیا نیست. خیلی چیز دیگر تویش است. محبت شما هست. من به بعضی رفقا میگویم حرفی ندارم با شما محشور شوم. محشور هم هستید، من چه بگویم، چه نگویم. ما یکشب خواب دیدیم خلاصه مردیم، من که نمیدانم. یارو گفت از پلکان افتادیم، (حالا یک مزاحی هم کنیم) ، گفت: بابا این شیخها همهاش دروغ میگویند. گفت: چرا؟ گفت: ما نه برزخ دیدیم و نه فشار قبر دیدیم و نه نکیر و منکر. از پلکان افتادیم، رفتیم در جهنم! حالیات است میگویم چه؟ توجه میکنید میخواهم چه بگویم؟ من مردم، اینکه میگویم با هم هستیم، ما مُردیم و محشر یکجوری است دیگر، حالا ما بگوییم میخواهیم برویم پیش امیرالمؤمنین، گفتیم برویم پیش حاجشیخعباس، خلاصه از اینجا تا آنجا صف کشیده شدهبود باید بدهی تا بروی، مؤمن خیلی آنجا عزت دارد. اما اینجا عزتطلب نباشد، آنجا عزت دارد. رفتیم. تا رفتیم یک جوان خیلی زیبا جلویش بود گفت: برو به فروغی بگو بیاید، حاجحسین آمده. یکدفعه گفت: به حائری هم بگو [حاجحسین] آمده. ما آنجا جانم پیش هم هستیم. اما از اینجا نروید آنجا همه پیش هم هستیم. من الان یک پارهوقتها، نمیخواهم بگویم بعضیها که بعضیها بگویند چرا؟ همهتان را دوست دارم. یکخرده شما را نبینم آنقدر ناراحت میشوم که نگو. من مثلاً این آقایفلانی را نگاه میکنم ببینم آمده یا نه؟ یکوقت هم میبینی یک تندی هم به او میکنم. متوجهی دارم چه میگویم؟ از تندی نرو! کندی من را نگاه کن، هر شب سراغت را میگیرم بگو، نماز شب دعا به تو میکنم ببین. شما نباید بگویی تندی، مندی! اگر بخواهی تندی ببینی کولی هستی. عزت میخواهی، فهمیدی؟ کولیها عزت میخواهند. (صلوات)
یکچیز دیگر هم به شما بگویم، بهدینم راست میگویم، شبها، بیشتر شبها میگویم خدا آنها که با تو نیستند از من دور کن. حالیات است دارم میگویم چه؟ میگویم: حالا دور کردی، یکخرده هم دورتر کن. اگر کسی نمیآید، من دعا کردم که این برود. اینکه من غصهاش را نمیخورم! هیچچیزم هم نمیشود. یکوقت دعایم مستجاب شده [که] یارو برود. چرا؟ جسمش اینجاست، روحش نیست. خب این برود بهتر است دیگر. الان کسی اینجا نشسته، اینقدر ملامتش کردند بابایش، ننهاش، باز دست از اینجا برنداشته. دست از اینجا [برنداشته]، هرچه گفتند بگو خب، در صورتیکه به او گفتم، حالا پیشآمد، گفتم، اگر بابایت گفت: دو سه تا فحش به این بده، بده. اگر گفت: لعنت هم به این کن، بکن. فهمیدی یا نه؟ اما یواشکی بیا در جلسه! هم دل بابایت را خوشکن، هم دل من را. (صلوات)
قربانتان بروم، شما خیال نکنید آمد مرد عالم دید، اینکه از مجلس ولایت نور ساطع میشود، دید. قسم خورد، گفت: از این اتاق شما، از اینخانه شما، اینجوری نور پخش میشد به تمام قم. اینکه میگویم مجلس ولایت نور است، این آقا با ما چیزی ندارد که بخواهد چیزی بگوید. خب دیده که میگوید. اینهم از آن طلبههایی است که خلاصه خودفروش نبوده. متوجهای؟ به حضرتعباس، بهدینم گفتم شمایید. شمایید باباجانِ من. الان دارد آسمان به نور شما زندگی میکند. افتخار میکند. این ملکی که دارد میبیند.... آن آدم میگوید: نه، این چیز است «ملائکة و الروح»، یعنی ملائکه روح است. این ملک اینقدر دارد التماس میکند بیاید در این مجلس. حالا که میآیند، میگویند [مجلس] طی شده، پرهایشان را میمالند به سینه دیوار. میگوید: «من مثلی»؟ چهکسی مثل من است که رفته در جلسه امامحسین. شما جلسه را اینجوری باید بدانید. بیایید و افتخار کنید به تمام دنیا که ما در مجلس ولایتیم. (صلوات)
همه باید دلیکی باشید. همینطور که ائمهطاهرین یک نورند، اهل این مجلس همهشان باید نور باشند، یکی باشند. اگر اینجوری نباشید [عضو نیستید]، همینجور که امامصادق میگوید: عضو مایید، شما هم باید عضو ولایت، عضو جلسه ولایت باشید. اگر اینجور نباشید، جدا شوید، به حضرتعباس میخورید. کجا بروید؟ کجا هست؟ کجا بروید؟ من یک مثال سر و ساده بزنم. انشاءالله خدا پدر و مادر شما را بیامرزد، آنها هم که پدر و مادر دارند خدا به آنها ببخشد، اولادهایتان را ببخشد، عاقبتتان بهخیر باشد. این مادر ما مرغ میخواباند. آنوقت خانه ما یکقدری وسعت داشت. آنوقت این جوجهها پراکنده میشدند اینجا و آنجا. این تا گربه را میدید، یک جیغ میکشید، تمام اینها میپریدند زیر بال این. من همیشه در تفکر بودم، اینها نوکهایشان را از لای بال این میگذاشتند بیرون، گربه را میدیدند. فهمیدی؟ بابا بیایید زیر بال ولایت، گربه پنجولت نزند! پنجولت میزند. یکنگاه کنی پنجولت میزند، آقای سرلشکر! حالیات است دارم به تو چه میگویم؟ پنجولت نزند، چشمت را هم بگذار، ملائکههای آسمان برایت طلبمغفرت میکنند. نگاه کن به زمین، ملائکهها طلبمغفرت میکنند. تو در مغفرت باش، نه در نگاه. توجه میکنی یا نه؟ چشمت را حفظکن، دستت را حفظکن، پایت را حفظکن. اینها امانت است پیش تو قربانتان بروم.
من گفتم آن قلمی که تو داری مینویسی [به لوح وصل باشد]، یکی گفت داشتم چیز مینوشتم، رفتم خانه آقایگلپایگانی به او گفتهبود آنجا برو. آقا نگفتهبود دوباره برگشت. گفت یکچیز مینوشتم یکدفعه دستم سیاه شد، یکدفعه دیدم رویم هم سیاه شد. گفتم: تو کاغذی که داشتی مینوشتی، تهمت میزدی. این دارد تهمت میزند، قلم شما باید به لوح و قلم وصل باشد. الان این حرف را به فلانآقا گفتم بنویس، گفت: یادم رفت، نوار برای چند سال پیش است. گفتم: نه قربانت بروم بنویس. گفتم بنویس، نوار هم گوش بده. شما وقتی نوشتی، یادت نمیرود. وقتی نوشتی یادت نمیرود. اما آنرا از یادت میبرد شیطان. حالا قلم شما باید به لوح و قلم [وصل] باشد. به لوح و قلم [وصل] باشد یعنی به امر لوح باشد، به امر قلم باشد. خدا میداند به حضرتعباس من آن لوح را دیدم. فهمیدی دارم میگویم چه؟ چرا من این حرفها را میزنم؟ میبینم شما حرفهای من را باور میکنید، به شما میزنم. این حرفها هست. من که آدمی نیستم که خودم را معرفی کنم. اما حالا معرفی به شخص شما کردم، خب مثلاً چهکارم میکنید؟ تو میآیی در قبر سفارش من را کنی؟ میآیی جلوی نکیر و منکر؟ میآیی اعمال من را چیز کنی؟ چهکار میکنی تو؟ خیلی همت کنی، میآیی یک فاتحه میخوانی، آنهم اینقدر در راه حرف میزنی که نگو! من بیایم به حرف تو بروم؟ بخور تا بیاورند! (صلوات)
پس قربانتان بروم، تکرار میکنم، آنها که رفتند به حرف خلق [ببین چه شدند]؟ آگاهی داشتهباش، ببین رفتند به حرف شریحقاضی تا حتی حسینکش شدند. رفتند به حرف خلق، امیرالمؤمنین را خلق حساب کردند، در جنگ صفین چهکار کردند؟ بیایید حرف من را بشنوید. دو تا چیز است یکی از رفقا که نور چشم من است، گفت: حاجحسین به دو تا چیز تکیه میکند، یکی اینکه اینها خلق نیستند، یکی هم دنبال خلق نروید. باید قربانتان بروم اگر بخواهید شیعه باشید، باید دنبال امر بروید. دنبال خلق نروید. چونکه خلق شما را به خودش دعوت میکند. یک مقصدی دارد. من در سیاست حرف نمیزنم، الان در این سر و صداها یکی میگوید امامزمان؟ اگر شنیدید بهمن بگویید؟ اگر یک امامزمان شنیدید، من هزار تومان میدهم. چهکسی شنیده؟ این میکشد برای خودش، [آن میکشد برای خودش]. کشواکش است دنیا. این میکشد برای خودش، آن میکشد برای خودش. حالا یکمیلیون هم کشتهشدند که، (نمیگویم! حاجابوالفضل اینجاست! تشریف دارد!) یکمیلیون ده میلیون کشتهشد، میگوید: شد که شد! (حضار: آقا نوار است! متقی: نوار باشد، من به کسی کار ندارم) . من البته میدانی چهکسی را میگویم؟ بختیار را میگویم! این بختیار، یک نوار هم دارد، منقل و بافور را بیاور بختیار! آمدهبود بهاصطلاح دخالت در مسائل ایران میکرد! برو تریاکت را بکش! کجا رفتی تو؟ بختیار برو تریاکت را بکش! به تصرف مملکت چهکار داری! (صلوات)
بشر قربانتان بروم باید بهفکر هم باشد. آنها سهروز، سهروز چیزشان را نمیخوردند، به مردم میدادند. اما آنها ما را ادب کردند. میگوید: هم بخور، هم بخوران. تو من نمیشوی. ببین ائمه دارند میگویند: شما ما نمیشوید. اما شبیه ما میشوید. هم بخورید، هم بخورانید. درستاست یا نه؟ پس حرف من این شد قربانتان بروم، یکقدری تفکر داشتهباشید. حرفهایی است، همیشه زمان، مردم شما را دعوت میکنند به خودشان، دعوت به خدا نمیکنند. ائمه شما را به خدا دعوت میکنند. بیایید قربانتان بروم دعوت ائمه را ما بپذیریم. چرا میروید دعوت خلق را میپذیرید؟ عزیز من، قربانتان بروم، بیایید حرف بشنوید، نوکرتان هستم. این حرفهای آقایفلانی را واقع میگویم گوش دهید، [چون] انسانساز است. حرفهای این دو نفر را قدر بدانید. اینها مثلاً دو سال پیش که ما حرف زدیم، اینجا در دفترشان هست. آن حرف خودش یک واقعیتی دارد. این آقایان ترجمهاش را به شما میگویند. اگرنه حرف خودش یک واقعیتی دارد. این حرفها که زده میشود، همهاش درستاست؛ اما واقعیت باز یکحرف دیگر است. آنها اگر واقعیت را میفهمیدند، علی (علیهالسلام) را که خلق حساب نمیکردند. اگر واقعیت را میفهمیدند، دنبال یزید و یزیدیان نمیرفتند، حجتخدا را قبول میکردند، عزیز من، قربانتان بروم. خلق کارش همیناست. بیایید قربانتان بروم این حرف را بشنوید. خلاصه امیدوارم که خیلی توجه، توجه، توجه، توجه، توجه کنید به امر. اگر شما امر را اطاعت کنید، یواشیواش خدا به شما اطمینان پیدا میکند. هنوز خدا به ما اطمینان ندارد که بگوید تو متقی هستی. متقی خیلیکم است. ما هنوز متقی نیستیم، در شرف متقی هستیم. صبر کن عزیز من.
صبر کن ای بانوی پهلو شکسته | آن طبیب دردمندان، با شیشه دارو خواهد آمد |
قربانتان بروم، هر ظالمی را خدای تبارک و تعالی به حسابش میرسد. شما، گفتم حسابش را بکن، ببین خدا چقدر خوب است. بهواسطه یک شتر همه اینها را آتش زد، بهواسطه دو تا ماهی، همه اینها را خوک و سگ کرد. آیا بهتوسط تو نمیکند؟ بهتوسط شیعه نمیکند؟ بهتوسط یک حیوان میکند. اما تو بیا امر را اطاعتکن قربانت بروم. تمام دشمنان شما فانی میشوند. اصلاً باقی نیست که فانی شود. اصلاً فانی است. خیلی باید قدردانی کنید از خودتان. فقط صبر و سلامت. چقدر قرآن میگوید صبر کن تا به سلامت برسی. نگاه نکن جولانگرها اینکارها را میکنند، خدا جولانگر را به حسابش میرسد. در زمان پیغمبر چقدر جولانگری کردند؟ در زمان امیرالمؤمنین [هم همینطور]. آیا به حسابشان رسید یا نرسید؟ آنکسیکه میگفت: ای ابر ببار که هر کجا بباری ملک من است، هارون، چطور شد؟ سوخت، رفت پی کارش. این بندههای خدا که گیوهچینی میکنند، کهنه میشویند، کلفتی میکنند، میگویند ما برویم امامرضا قبرش را زیارت کنیم. بفرما! قبرش یکوقت اینقدر احترام دارد، نه خودش. خدا چهجور احقاق کند از ظالمین؟ کو هارون؟ کو مامون که دلقک درست میکرد امامرضا را مسخره کند؟ یک عده هم حالا دلقک درست میکنند، مؤمن را مسخره کنند. اینها هم همانها هستند. یک عدهای هستند، میگویند حرف فلانی را نشنو. اینها از همانها هستند که زمان نوح بودند، گفتند حرف نوح را نشنو. آخر چهجور شد؟ عذاب شدند. این الان نمیفهمد در عذاب است. این آدمهایی که اینجوریاند در عذابند قربانتان بروم، فدایتان شوم، عزیز من. یککاری نکنیم که خودمان در عذاب باشیم. (صلوات)
گفت:
آسودهخاطرم که در دامن توام | دامن نبینم که در دامنش بروم | |
دامن بهغیر دامن تو امامزمان، بیمحتوا بود | دامان توست اتصال به ماوراء بود. |
بیا عزیز من دست از علی برندار قربانت بروم، دامنش اتصال به خداست. آنها که دست برداشتند کجا رفتند؟ یکدفعه خدا گفت: کافر و مرتدند. یک مارک گذاشت رویشان، با تمام عبادتهایشان. خدا جانم عبادت نمیخواهد، ولایت میخواهد. حالا نه که عبادت نکنید. عبادت عشقبازی است با خدا. عبادت والله عشقبازی است با خدا. شبها آدم عشقبازی میکند با خدا. آن چند شبها گفتم خدایا دارم با تو حرف میزنم، اگر آنچیزی که به ولیاللهالاعظم دادی که اگر نباشد تمام عالم فروزان میشود، یعنی زبان تمام آدمها و انسانها را، آنچه که تمام خلقت است، میداند، اگر بهمن بدهی و بگویی حسین اینها همه مال تو، یک خدا نگو، به خودت قسم که خود نیستی، همه را رها میکنم، میگویم خدا. ایناست عشقبازی. اگر تمام سلطنت دنیا را بهمن بدهی، سالم هم باشم نه مریض باشم مثل حالا سالم، خوب، بگویی یک علی نگو، همه اینها مال تو، همه را میدهم یک علی میگویم. عشقبازی این حرفهاست، نه رکوع و سجود. تو باید در ولایت رکوع و سجود داشتهباشی، نه در نماز. اگر به نماز باشد، چقدر نماز میخوانند؟ یکدفعه میگوید اگر عبادت انس و جن کنی، میسوزانمت. اگر عبادت ارزش دارد، ایناست. ولایت ارزش دارد. آیا ارزش ولایت را فهمیدید یا نه امشب؟ امشب منزل این آقا، دوستعزیز خودم هستیم، انشاءالله امیدوارم خدا از او راضی باشد. انشاءالله امیدوارم که این منزل، مثل منزل آخرت باشد. انشاءالله در این منزل صدای ساز و نواز بلند نشود. انشاءالله امیدوارم خانمش، دوشبهدوش حضرتزهرا باشد. خدا بچههایش را به او ببخشد. انشاءالله پرچم توحید در خانهاش باشد، نه پرچم خباثت. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی همهشما را ارادةالله کند. الان خیلی از شما ارادةالله هستید، حالیتان نیست. الان چهکار خواستید نشده؟ چهکار خواستید نشده؟ حالا یکخرده دیر یا زود دارد. میفهمید چه میگویم؟ آخر بابا ببین، داد من یکوقتها در خودم درمیآید! خدا بهواسطه یک شتر همه اینها را عذاب کرد. آنوقت خدا ما را بهقدر شتر نمیخواهد؟ به تمام آیات قرآن، تمام دشمنان شما را عذاب میکند. (صلوات) خدا شیعه را خیلی میخواهد، تمام دشمنانتان را نابود میکند. اصلاً نابود هست. نابودترش میکند قربانتان بروم. شما بیایید دست از ولایت برندارید.
خدایا عاقبتمان را بهخیر کن.
خدایا ما را با خودت آشنا کن.
خدایا ما را بیامرز.
خدایا توفیق بده، تا آن لحظه آخر بگوییم علی، حرف دیگر نزنیم.
خدایا محبت علی را در تمام عروق بدن این حضار مجلس تزریق کن. با عشق علی بخوابیم، با عشق علی پاشویم، با عشق علی راه برویم، با عشق علی حرف بزنیم.
خدایا دشمنان علی را نابود کن.
خدایا شیعه را در هر کجای این عالم هست، سرفراز کن. (صلوات)