درباره حضرتزینب | |
کد: | 10117 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-05-25 |
نام دیگر: | پیرامون حضرتزینب |
تاریخ قمری (مناسبت): | 30 ربیعالاول |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، فدایتان شوم، من همیشه دلم میخواهد که امر شما را اطاعت کنم. در صورتیکه حساب میکنم، امر شما، امر خداست یا امر امامزمان است. روی این اصل، خودم را فدای شما کردم و میخواهم شما را اطاعت کنم. اما اگر من بدانم که شما اطاعت نمیکنید، والله، من شما را اطاعت نمیکنم. من اگر اطاعت میکنم، میخواهم اطاعت خدا را بکنم. یکی از رفقایعزیز، انشاءالله به یاری خدا، میخواهد به سوریه برود، بهمن امر کردند که شما دو سه کلام صحبت کن که من با این نوار مأنوس باشم. انشاءالله امیدوارم که خودش این حرف را فهمیده باشد و زدهباشد. اگر به حرف خدا و پیامبر مأنوس باشد، یعنی به خدا مأنوس است. چونکه خدا که به زبان بیزبانیاش که با ما حرف نمیزند؛ اما امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را معین کردهاست، ائمه را معین کردهاست، الان آقا امامزمان را معین کردهاست. اگر شما اطاعت کنید و حرف بشنوید، حرف خدا را شنیدهاید.
ولایت یک جنبهمغناطیسی دارد. من جداً از امامزمان خواستم، گفتم: ایشان بهمن امر کردهاست. چیزی در دهان من بینداز که حتیالامکان بهمن گفته حرف حضرتزینب، عمهات را بزن. اما در یک اقیانوس، [مثل اینکه] یک چکهای درون آن بیفتد، من چه توانی دارم؟ حالا خودت ما را یاری کن که ما بتوانیم یکحرفی بزنیم.
ولایت یک جنبهمغناطیسی دارد. من این حرفی که میزنم به شما جسارت نکنم، حرف خودم را به خودم بزنید. این حرفها را همهکس، خیلی جوابگو نیست. الان میخواهم به شما بگویم که اگر حیوان متابعت امر ولایت را کند، انسان میشود. شما نگویید که ما را حیوان کردهاست؛ من غلط میکنم که این حرف را بزنم. یعنی ولایت جوری است که وقتی تصرف کرد، حیوان را انسان میکند. خب، از کجا میگویی؟ مگر این شتر حضرتسجاد نیست که شخصی خدمت حضرتسجاد (علیهالسلام) آمده، میگوید حاجی خیلی آمدهاست، میگوید: نفر خیلی آمدهاست. دوباره تکرار میکند، حضرت مکاشفه میکند. میبیند خودش و غلامش و شترش حاجی هستند. خب، چطور شد؟ انسان شد. تمام مردم را میبیند انسان نیستند. چرا؟ از ولایت قطع شدند، یعنی ولایت به آنها تصرف نکردهاست. آنها اسلام دارند. اسلام با ایمان فرق دارد. ایمان، خود حضرتسجاد است. اینها دارند خلاصه آنجا لبیک میگویند. همهاش لبیک میگویند، چیز دیگری نمیگویند؛ اما باید لبیک به حجتخدا گفت. اگر امیرالمؤمنین حرف میزند، ما باید لبیک بگوییم. اگر امامزمان صحبت میکند، ما باید لبیک بگوییم. آنها دارند به چهچیزی لبیک میگویند؟ خدا گفته که لبیک به اینها لبیک بهمن است. خدا گفته که ما باید اینها را قبول کنیم و اطاعت کنیم. پس اگر ما لبیک گفتیم و امامزمان نداشتهباشیم، امیرالمؤمنین نداشتهباشیم، زهرایعزیز نداشتهباشیم، لبیک نیست. خدا میگوید: لا لبیک. «الیوم اکملت لکم دینکم» مرد حسابی، دین تو علی است، چهچیزی است که اینجا میآیی و لبیک، لبیک درآوردی. تو چه لبیک لبیکی میگویی؟ خدایا، بهحق خود ولایت، مزه ولایت را به ما بچشان، ما بفهمیم ولایت یعنیچه؟
حالا خدای تبارک و تعالی هر کاری که بخواهد بکند، بهقول ما عوام، پیشبینی میکند. یعنی این ائمهطاهرین، خودشان پیروزی هستند، نه اینکه پیروز میشوند. چونکه آنها خدا را اطاعت میکنند. یعنی خودشان پیروزی هستند، چونکه تمام خلقت در اختیار آنهاست. حالا یکدختری است خیلی وجیه، خدا او را وجیه خلق کردهاست، پدری دارد، دید نمیتواند او را ضبط کند، یعنی او را حفظ کند، آمد و او را خانه امیرالمؤمنین گذاشت. چندینسال در خانه امیرالمؤمنین بود. اینکه در خانه امیرالمؤمنین است، ولایت به او اثر کردهاست؛ یعنی تأثیر کردهاست. چونکه چند ولی آنجا هستند، او هم دارد متابعت امر ولی را میکند. حالا که متابعت امر ولی کرد، ولایت به هنده اثر کرد. یعنی آن جنبهمغناطیسی ولایت به او اثر کرد.
حالا ببینید. عبدالله، به خواستگاری حضرتزینب آمد. حضرتعلی گفت: عبدالله، من باید به دخترم بگویم. رفقایعزیز، بیخودی نگو که اینرا بخواه، اینرا بخواه. باید آن جوان، همسرش را بخواهد، همسرش هم او را بخواهد. تو چه میگویی که عقلت نمیرسد؟ مگر تو برای خودت بگیری؟ چرا این حرفها را میزنی؟ امیرالمؤمنین، الگوی تمام خلقت است. میگوید: من باید به زینب بگویم. زینب گفت: پدر جان، من که اختیارم با خودت است؛ اما من یکحرفی دارم. حرف من ایناست به عبدالله بگویی من حرفی ندارم. اما من هر وقت خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم. هر وقت خواستم برادرم حسین را ببینم، باید بروم، اگر هم مسافرتی پیشآمد، بیچون و چرا باید بروم. گفت: باشد، به دیده، منت دارم. بهقول ما عقد شد.
حالا قضیه کربلا اتفاق افتاد. حضرتزینب هم قراردادی دارد. عبدالله، ماند؛ اما گفت: زینبجان، بچهها را ببر. بابا جان، نگو چرا عبدالله ماند و سعادت نداشت؟ یکوقت باید یکنفر بماند و یک مدینه حفظ شود. یکی باید بماند، عدهای گمراه نشوند. عبدالله، کسی بود. شاید به امر امام ماندهباشد، اگرنه عبدالله که زنش رفته، بچههایش هم رفتهاند، بیاید در مدینه بماند؟ آیا از زینب بهتر بود؟ آیا از بچههای زینب به جز ائمهطاهرین بهتر بود؟ خب، امر شده بماند. محمد بن حنفیه هم ماندهاست. کجدهنی نکنید که سعادت نداشتهاست. عین سعادتش بودهاست، امر را اطاعت کردهاست.
حالا کربلا آمدهاست. آقا امامحسین شهید شده و زینب هم اسیر شدهاست. اسیر شدهاست؛ اما چه اسیری شدهاست؟ دنیا اسیر زینب است. تو چه میگویی؟ بهقرآن، دنیا اسیر زینب است. روی منبر چه میگویی؟ یک زینب که میگوید: «اسکت»، نفسها در دلها شکسته میشود و دیگر شترها نمیتوانند نفس بکشند، مردم نمیتوانند نفس بکشند، شتر پایش را نمیتواند بردارد، نفس همه عالم را قبضه کرد، این، غریب است؟ بیچاره است؟ اسیر است؟
آقا امامحسین، شبعاشورا، دم خیمه آمد. امیرالمؤمنین، یک حرفهایی بهام السلمه زدهبود. [زینب] آمد گفت: پدر جان، امالسلمه یک حرفهایی میزند. گفت: زینبجان، امالسلمه هر چیزی که میگوید درست میگوید. امالسلمه به زینب گفتهبود، زینبجان، همیشه خیالت راحت باشد؛ اما اگر امامحسین آمد و گفت: پیراهنکهنه بده، بدان یکساعت یا نیمساعت دیگر، حسین زنده نیست. تمام ابعاد زینب پیش این حرف است. یکوقت امامحسین گفت، زینب، پیراهنکهنه بده، تا دست امامحسین داد، زینب غش کرد. حالا لشکر هم «هل من مبارز» میطلبد، زینب هم غش کردهاست. امامحسین دست ولایت در قلب زینب گذاشت، به او تصرف کرد، زینب ولیاللهالاعظم شد. زینب چشمش را باز کرد. گفت: خواهر جان، صبرت را شیطان نبرد. گفت: اینقدر صبر کنم که صبر از دستم به عذاب بیاید و عاصی شود. اما گفت: خواهر جان، تا اینجا وعده من با خدا بودهاست، از اینجا با توست. در شام، دارند به پدر ما لعنت میکنند، باید بروی در شام، پرچم معاویه را بکنی و پرچم علی پدرمان را نصب کنی. یک خطبه در کوفه بخوانی، یکی هم در مجلس یزید. [زینب گفت:] چشم، برادر، اطاعت میکنم.
حالا زینب آمده در کوفه خطبه بخواند. به ابنزیاد گفتند چهخبر است؟ خود علی دارد صحبت میکند، تمام مردم دارند ضجه میزنند، گریه میکنند. اگر خطبهاش طولانی شود، شورش میکنند. گفت: سر امامحسین، برادرش را جلویش ببرید. حالا سر برادرش را بردند. بابا جان، امام ایناست. تو چطور امام را میشناسی، امام که مرده و زنده ندارد. آخر، ما داریم چهچیزی میگوییم؟ مگر امام را میشود کشت؟ نور خداست. مگر میتوانی نور خدا را بکشی. پس اگر تو میتوانی نور خدا را بکشی، به نور خدا افضل هستی. اگر تو بتوانی امام را بکشی، به امام افضل هستی. حالا مورد ایراد نشود؛ اگر خدا از قدرت خودش خواست جان امام را بگیرد، آن یکحرف دیگری است، اختیار با خودش است. حالا زینب دارد خطبه میخواند. اینها نه اینکه یزید را امام و خلیفه میدانند، زینب میخواهد به اینها حالی کند که بگوید امام نیست، امام ایناست. بهسر امامحسین رو کرد. گفت: برادر، با من حرف بزن، اگر نمیزنی، با بچه صغیر حرف بزن. گفت: «ام حسبت، ان اصحابالکهف و الرقیم عجبا» آقایانی که قرآن تفسیر میکنید، بدانید در تمام آیات قرآن، از این دو آیه عجیبتر نیست. یکی قضیه اصحابکهف است، یکی اصحابرقیم. بهغیر این دوازدهامام، چهاردهمعصوم، هیچکسی ولایت حضرتزینب را ندارد. به این دلیل که آقا امامزمان میگوید: عمهجان، اینقدر گریه میکنم، اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. میگوید: آقا جان، برای جدت حسین، گریه میکنی؟ میگوید: اگر جدم حسین هم بود گریه میکرد. میگوید: برای عمویت، آقا ابوالفضل گریه میکنی؟ میگوید: او هم بود گریه میکرد. میگوید: پس برای چه گریه میکنی؟ میگوید: برای اسیری عمهام زینب. بابا جان، اگر امامزمان برای او گریه میکند، تمام خلقت دارد برای زینب گریه میکند. برای چه؟ برای توهینی که به او شدهاست، نه برای بیچارگیاش. ما داریم چه میگوییم؟ برای اینکه توهین شدهاست.
حالا زینب اسیر است و شام آمدهاست. حالا اینها را در یک خرابه جا دادند. خب، اینها آمدند رقاصی کردند، ساز و نقاره زدند. همه اینها را دیدند، حالا در خرابه آمدند. حالا فوج، فوج مردم میآیند اینها را میبینند. بچه که قدشان ایناست، میآیند دستشان را میگیرند و اینها را نشانشان میدهند. یک همهمهای در شام ایجاد شد. حالا حرف من سر ایناست که ببینید مغناطیس ولایت چه کردهاست؟ این دختری که پدرش او را در خانه حضرتامیر گذاشتهاست که او را حفظ کند، یزید آمده این دختر را گرفته و در کاخ سلطنتی بردهاست و ملکه شدهاست. بابا جان، اگر از یکچیز جزئی گذشتی، چیزی نیست، ملکه شدهاست، صدها زن افتخار میکنند که پیش ملکه بیایند. حالا گفت: من میخواهم اسرا را ببینم. آمدند، آب پاشیدند، صندلی گذاشتند، خیلی تشریفات بهجا آوردند. حالا منظورم ایناست. هنده آمده روی تختی نشستهاست. تختی برای او گذاشتند. گفت: به بزرگ قافله بگویید بیاید. گفتند: بزرگ قافله زینب است. حالا آمد. میگوید: شما چه اسرایی هستید؟ گفت: اسرای آلمحمد هستیم. تا گفت: اسرای آلمحمد هستیم، هنده یکمقدار تکان خورد. اینها گفتند اینها خارجی هستند، حالا میگوید: ما اسرای آلمحمد هستیم! گفت: محل سکونت شما کجاست؟ گفت: مدینه، گفت: کجای مدینه؟ گفت: کوچه بنیهاشم. ببین، در کاخ سلطنتی حواسش کجاست؟ اتصال به ولایت است. رفقا، بیایید به ولایت اتصال شویم. زرق و برق دنیا شما را گول نزند. همه اینها فاسد میشود، بهقرآن گندیده است. نمیفهمید گندیده است؟ همینطوری که یک ران گوشت آنجا میبری و یادت میبرد که در یخچال بگذاری، میگندد، همه عالم گندیده است. مگر بهقدر قوتتان بردارید و مصرف کنید. هنوز حالیمان نشدهاست که دنیا گندیده است. حالا آمده میگوید: کدام کوچه مینشینی؟ میگوید: کوچه بنیهاشم. گفت: من یکدوستی دارم، او را میشناسی؟ میگوید: خانم کیست؟ میگوید: زینب است. گفت: هنده، حق داری من را نشناسی. من زینب هستم. تا گفت: من زینب هستم، خودش را به زمین زد، گریبان چاک داد، گیسوهایش را کند. زنهای اعیان و اشراف آمدند و او را گرفتند، داد میکشید. زینب گفت: هنده، بدان حسین من را هم کشتند. اینها همه بچهها هستند. در کاخ یزید، فریاد کشید. ببین، آن روزی که او را در خانه امیرالمؤمنین گذاشتهاست، آنجا گذاشته که حالا کاخ یزید را انفجار دهد. شما چه میگویید؟ حالا آمده به یزید میگوید: دروغگو، چرا دروغ میگویی؟ تو حسین را کشتی. بیچاره شد. خیلی اعتنا نکرد.
اینها را در خرابه گذاشتهبودند که مجلس آراسته شود. مجلس آراسته شد، اینها را وارد کرد. حضرتزینب یکقدری خودش را مخفی کرد. یزید گفت: کیست که خودش را قدری مخفی میکند؟ گفت: زینب، خواهر حسین. گفت: زینب، الحمد لله، خدا شما را رسوا کرد. گفت: یزید، رسوا فاسق و فاجر است. یابنالطلقاء، تو کسی هستی که آزادکرده جد من هستی. یادتان رفتهاست که مادرت در مکه چهکاره بود. خدا چند چیز به ما دادهاست. ما را در قلب مؤمن قرار دادهاست، به ما بیان دادهاست. ما هیچ گلهای از خدا نداریم بهغیر از رضایت. یکنفر آنجا بلند شد، گفت: یزید، همینها که میبینی، ما هر کجا که حمله میکردیم، خودشان را به یک پناهی میبردند. آقا علیبن حسین هم تشریف دارند؛ اما اینجا امامحسین به زینب گفته، تو آنجا حرف بزن، دارد اطاعت میکند. حرف من سر ایناست: به او گفت: صدایت بگیرد. هر خانه کوفه، صدای نالهاش از شمشیر برادر من بلند است. برادر من یک حمله کرد، هفتاد هزار لشکر را صفآرایی کرد. تو چه میگویی که اینجا تملق میگویی؟ زینب ایناست. زینب، اسیر است. حالا اشاره کرد، گفت: چه کنیم که جر حضرتزینب را درآوریم. گفت: چوب بیاور. تا به لبان امامحسین اشاره کرد، گفت: یزید، نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش. چهکسی این لبان قرآنخوان را زده که تو میزنی؟ هنده، دوید سر امامحسین را برداشت و در مجلس حسین، حسین کرد. مجلس آشوب شد. از اینطرف هم دید که آشوب شد، گفت: برویم نماز. حالا همه آن قضایا را نمیخواهم بگویم. منظورم ایناست که علیبن حسین گفت: من بروم بالای چوبها؟ بعد مردم خندیدند و گفت: برو. امامسجّاد آن خطبه غرا را خواند، کاخ یزید را زیر و رو کرد. در کوچهها میدویدند میگفتند: مردم میدانید که اینها که یزید به ما گفته خارجی هستند، بچههای پیغمبر هستند؟ بیایید ببینیم آخر اینها کی هستند؟ اصلاً شام را زیر و رو کرد.
حالا اینها را در خرابه بردند، حضرتسجاد هم آن خطبه غرا را خواند و زیر و رو کرد. حالا حرف من ایناست. اینها اتصال به ولایت هستند.
یکشب، حضرت رقیه خواب پدرش را دید. اینجور که در ظاهر معلوم است، این حضرتزینب، به اینها گفتهبود، پدر شما به مسافرت رفتهاست. اینجور که حالا به ما گفتهاند، کم و زیادش نمیکنیم. وقتیکه خواب دید، یزید بلند شد دید اینها همه دارند گریه میکنند. بعد گفت: چیست؟ گفت: دختر امامحسین، خواب پدرش را دیدهاست. گفت: سر را پیش او ببرید. این تا سر را آنجا بردند، سر را گرفت و بنا کرد بوسیدن. به سینهاش چسباند. یکقدری بابا بابا کرد، بعد گفت: چهکسی من را به این کودکی یتیم کردهاست؟ بابا جان، چهکسی رگهای بدنت را جدا کرد؟ بابا جان، عمهام گفت: تو مسافرت رفتی، بابا جان، یکقدری بابا، بابا کرد تا اینکه یکدفعه حضرت رقیه احترام کرد، اینجوری به زمین افتاد و سر هم افتاد از دستش. اینها خیال کردند، حضرت خوابش بردهاست. دیدند از دنیا رفتهاست. این کسیکه سر را آوردهبود، رفت به یزید گفت: یزید، خانهات خراب شود، رقیه از دنیا رفت. یک زن غساله روانه کرد، گفت: برو او را شستوشو بده! حالا آنجا یک قبری کندند. وقتی میخواستند حضرت رقیه را دفن کنند، با عبایش دفن کردند.
من حرفم ایناست که بعضی از این منبریها که ولایت کم در قلب اینها نفوذ کردهاست، اگر بگوییم بیولایت هستند، جسارت میشود، اینها ولایت را نشناختند، میگویند: معجر را از سر اینها کشیدند، اینها بیمعجر در مجلس یزید آمدند. من میخواهم سوال کنم: این زینب رفت از بازار شام عبا خرید؟ نه. عبا داشت، رقیه عبا داشت. بیسلیقه، چهکسی میتواند معجر از سر اینها بکشد؟ اینها ناموس خدا هستند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: امامحسین وقتی شهید شد، خدا به هر کدام از اینها بهقدر صدها خورشید عظمت داد. چهکسی میتواند اینها را بزند؟ اینها ناموس خدا هستند. عبا داشت. با عبا دفنش کردند. آنها را که همه به غارت بردند. چیزی که نبود، زینب هم که از بازار شام که نرفت عبا بخرد. پس خودش بود. چهکسی جرأت میکرد عبا از سر اینها بکند؟ چهکسی جرأت داشت، معجر از سر اینها بکشد؟ تو روی منبر چه میگویی؟ هنوز هم اگر یک آخوند روی منبر، یکحرفی بزند، حرف او را قبول دارد، حرف من را قبول ندارد. بابا، حرف من نیست، حرف منطقی است. حرف منطق را قبولکن. خب، از کجا میگویی؟ حالا که آمده، حضرت را خواب دیدند که به قبر حضرت رقیه آب افتادهاست. همین چندینسال پیش بود. حالا قبر را شکافتند، دیدند آب افتادهاست. وقتی رفتند، دیدند عبایش کفنش است. یا یک شبانهروز، یا دو شبانهروز، یکنفر او را روی دستش گرفت، این مرد هیچ احتیاجی نداشت. جنبهمغناطیسی ولایت به این مرد اثر کرد. روی دستش گرفت، تا حضرت را دو مرتبه در قبر گذاشتند. این جنبهمغناطیسی ولایت است. خب، عبا داشتهاست. تو چه میگویی که اینها را با سرهای بیمعجر جلوی یزید آوردند؟ خجالت بکش این حرف را بزن. چهکسی جرأت دارد از سر ناموس خدا، معجر بکشد؟ اینها اولی بالتصرف هستند. زینب در تمام خلقت تصرف دارد. آقا جان من، هر حرفی میخواهی بزنی، قدری تأمل کن. من میخواهم از توی آخوند یک سوالی بکنم؟ تو که میگویی، اینها را با سرهای بیمعجر آوردند؟ من میخواهم به شما بگویم، این سکینه یا حضرتزینب عصاره ولایتاند. این زن حضرتابراهیم وقتی میخواهد در یک شهری برود، او را در یک صندوق گذاشتهاست. در دروازه گمرک آمدهاست، میگوید چیست؟ میگوید: هر چه قاچاق است، من میدهم. اینها شک بردند. به آن خلیفه و امیر گفتند: ایناست. گفت: بگو بیاید. حالا که آمد، در صندوق را باز کرد، دید یک زن است. به او گفت: تو میخواستی او را خفه کنید. او را جایش کنید. تا گفت: او را جایش کنید، میخواست خیانت کند. رفت که حرف بزند، لال شد، رفت دست بگذارد، دستش خشک شد. بابا جان، زنت را حفظکن تا ناموست را حفظکن. تو اگر بخواهی او را حفظ کنی، اگر کسی بخواهد با زن تو حرف بزند، والله، لال میشود. اگر او را حفظ کنی، کسیکه بخواهد دستدرازی کند، دستش خشک میشود. حالا میخواهم به شما بگویم. آیا وجداناً، عقلاٌ زینب بالاتر است یا زن ابراهیم؟ سکینه بالاتر است یا زن ابراهیم؟ زینب، عصاره خلقت است. تو چه میگویی که معجر از سر اینها بردند، اینها را با سر بیمعجر در مجلس یزید بردند؟ خجالت بکش. برو معرفت پیدا کن. دستش خشک میشد اگر به رویش میرفت. چشمی نیست که به حضرتزینب نگاه کند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، گفت: دلیلش ایناست که وقتی میخواستند اسرا را سوار کنند، نتوانستند. شترها را حاضر کردند. اینها را نمیدیدند. آخر، پیش حضرتسجاد آمدند، گفتند: باید حرکت کنیم. حضرتزینب به امر حضرتسجاد اینها را سوار کرد. اینها نمیدیدند. ببین، من اینقدر که دارم تکرار میکنم، ما باید اینها را بشناسیم.
آقا جان من، اگر عمره رفتی، اگر میخواهی سوریه بروی، بدان کجا میخواهی بروی؟ ببین، این هنده، چند وقت در خانه امیرالمؤمنین بودهاست، جنبهمغناطیسی [ولایت به آن اثر کردهاست] اگر در حرم زینب رفتی، تو به ولایت اتصال میشوی. اگر خانمت در حرم حضرت رقیه رفت، باید به ولایت اتصال شود، مثل هنده شود، تمام هوا و هوس دنیا را از دلش بیرون کند، اگر کاخ یزید باشد. ما داریم کجا میرویم؟ ما اول باید اینها را بشناسیم. تو را بهدینم، اینرا آنجا بخواه. زینبجان، آن دست ولایتی که برادرت در قلبت گذاشت، اشاره کن، آن دست را هم در قلب ما هم بگذارد. خانمت هم همینجور. خانمها هم همینجور. من خصوصی با کسی حرف نمیزنم. باید بگویی: آن دست را در قلب ما بگذار تا تمام لذتهای عالم گندیده از دلتان بیرون برود. آنوقت بفهمید لذت ولایت چیست. آنوقت با یک علیگفتن، تمام لذت خلقت در کالبد بدنت میرود. باید سوغاتی که برای من میآورید، اتصال به ولایت بیاورید. سوغاتی من ایناست. اگر کسی آنجا برود و حواسش پیش بعضی مینیژوپپوشها باشد، به ولایت کفر کردهاست. اینها را از ولایت بیشتر خواستهاست. چونکه خواستهاش این نبودهاست، زینب نبودهاست، رقیه نبودهاست، به شیطان زور نشدهاست. اگر شما یک سرمایه ولایت از زینب گرفتی، یا از حضرت رقیه گرفتی، یک عمر در این دنیا و در آن دنیا سرمایه بههم زدی. بیایید سرمایه بههم بزنیم. دنیا همهاش گندیده است. من برای شما مثال زدم. یک ران گوشت بگیر، چند وقت بگذار، ببین، بویش را همهجا برمیدارد یا نه؟ دنیا یعنی این. من دوباره تکرار میکنم. من نمیگویم آنجا چیزی که مطابق آبرویت هست، نخری. آنجا میبینی چیزی که کسری داری، یکقدری ارزانتر است، بخر. چیزی نیست؛ اما هدفت زینب باشد، هدفت ولایت باشد. من به خیال خودم، یکآدم کجسلیقه نیستم. دلم میخواهد من را تربیت کنید، الان یکچیزی کسری دارید، آنجا هم یکمقدار ارزانتر است، آنجا بخر. من نمیگویم نخر. اما من میگویم محبت شما باید پیش حضرتزینب و رقیه باشد، از آن قطع نشود، اتصال به ولایت باشد. حرف من ایناست.
حالا ببین، زینب چهکار میکند؟ آنجا که برادرش به او گفته، خواهر باید پرچم یزید و معاویه را بکنی، پرچم پدرمان علی را نصب کنی، ببین دارد چهکار میکند؟ مگر نکرد؟ زینب رفت؛ اما شام را ویرانه کرد و رفت. زینب رفت؛ اما پرچم توحید را نصب کرد و رفت. زینب از شام رفت؛ اما پرچم شرک و نفاق را کند و رفت. زینب رفت، امر برادر را اطاعت کرد، پرچم توحید را نصب کرد و رفت. ما داریم چه میگوییم؟ بهقدری یزید بیچاره شد، روایت داریم، دهروز کاخش را داد که در آن روضهخوانی بکند، زینب عزاداری کند. آخر، هم حضرتسجاد را خواست. گفت: خدا لعنت کند پسر مرجانه را، من نگفتم، پدر تو را بکشد. ببین، زینب با یک خطبه چهکرد؟ حضرتسجاد با یک خطبه چهکرد؟ حالا آمده مرتیکه میگوید: هر چه بخواهید به شما میدهم. حضرتزینب گفت: آن چیزهایی را که به غارت بردید، اینها همه را مادرم زهرا را بهدست بافتهبود، آنها را به ما بده. سر آقا امامحسین را هم به ما بده. سر شهدا را هم بده. بعضیها میگویند: اینها سرها را گرفتند و در کربلا آوردند. دهروز هم روضه خواند. گفت: یکآدم امین را هم دنبال ما روانه کن. گویا بشیر بود. یزید دستور داد، گفت: هر کجا اینها میخواهند بنشینند، پا شوند، باید به امر اینها باشی، اطاعت امر بکن. ببین، اینها چه کردند؟ حالا دارند میآیند. اینها برداشته بودند، محملها را اطلس و یزیدپسند کردهبودند. زینب آمد، یکنگاه کرد، گفت: ما عزاداریم، مشکی کنید. فوری یزید دستور داد همه را مشکی کردند.
آقا جان من، تو که ادعای مجتهدی میکنی، میگویی سیاه سند ندارد، اینهم سندش. گفت: محملها را سیاه کن. مشکی شعار است. تو که ادعای مجتهدی میکنی، میگویی من از چند نفر کاغذ مجتهدی دارم، بیا از یکی کاغذ ولایت بگیر. مگر یکنفر ملا به شما گفت تو مجتهد هستی، به تو چهچیزی دادهاست؟ یکمقدار باد به تو دادهاست، چیز دیگری به تو ندادهاست. بیا سند مجتهدی را بگذار، سند ولایت بگیر. بهقرآن اینجا اگر مشکی نپوشی، آنجا سفید نمیپوشی. باید اینجا برای امامحسین مشکی بپوشی که آنجا سفید بپوشی. اگرنه آنجا به تو سیاه میپوشانند. اینهم سند؛ یزید برداشت محملها را مشکیپوش کرد. تا حتی یکی از ائمه مسجد امام، گفته من محرم و عاشورا میپوشم، گفتهاست، برای نمازت آنرا دربیاور! آنوقت آقا جان من، تو نمیفهمی وقتی تو این حرف را زدی، آنزن هم میگوید، مشکی نپوشید که مشکی برای اهلجهنم است. هر طوری میخواهد بشود. تو داری به این میدهی، تو به این جلو دادی. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند، خدا او را بیامرزد، وقتی حضرت آیتالله گلپایگانی را یکمقدار حرفهایی زدند که میشود پول را فروخت. گفت: آقا جان، هر چیزی را که نمیشود که به مردم گفت. خود مردم نزول پول خور هستند، تو هم یاد اینها دادی که این پول را میشود فروخت؟ خود مردم نزول پول خور هستند. حضرت آیتالله، خود مردم بیدین هستند. پی یکچیزی میگردند، تو هم یکچیزی یاد اینها میدهی؟ آره، مشکی برای اهلجهنم است! آنزن هم دارد همین را میگوید. تو جلو به اینها دادی؟ بیا اینجا ولایت در قلبت تصرف کند، تا ببین حرف هم به تو القاء میشود یا نه؟
حالا زینب سر دو راهی آمدهاست. میگویند آقا جان، ما در اختیار شما هستیم، از اینطرف برویم یا از آنطرف. اینطرف کربلا میرود، اینطرف هم مدینه میرود. ببین، چقدر امامسجّاد کمال دارد؟ فرمود: اختیار، با عمهام زینب است. به حضرتزینب گفتند، گفت: ما میخواهیم کربلا برویم. قافله به طرف کربلا حرکت کرد. حالا که قافله به طرف کربلا حرکت کرد، جابر سر قبر آقا امامحسین است. صدای قافله را میشنود. عطیه میگوید: صدای قافله میآید. میبیند دارد قافله میآید. یکحرف است که خیلی من را رنج میدهد. حضرتزینب زمین را بو کرد، گفت: اینجا قبر برادرم هست. ولایت بو میدهد، ولایت بو دارد. تو از کجایی میگویی؟ این حرفها چیست که تو میزنی؟ روایت است؛ امامصادق قسم میخورد، میگوید: یک عدهای از یمن آمدهبودند. پدرم امامباقر اینها را در بغل میگرفت، بو میکرد، گفت: صادق، اینها بوی ولایت میدهند. این، بو است. حالا آمده روی قبر برادرش افتادهاست. ببین، چه میگوید؟ اولاً این حضرتزینب، یککاری کرد که خیلی دلسوز هست. حالا همه محملها را که حاضر کردند، یکدفعه گفت: من بروم یک خداحافظی با رقیه بکنم. محملها همه حاضرند حرکت کنند، زینب گفت: من بروم یک خداحافظی با رقیه کنم. آمده در خرابه روی قبر رقیه افتادهاست. صدا میزند: عزیزم، بلند شو، میخواهیم برویم. من جواب پدرت را چه بدهم؟ شما را بهدست من دادهاست. بلند شو. من جواب پدرت را چه بدهم؟ بالاخره گفتگویی کرد. حرف من ایناست: گفت، عمهجان، نمیگذارم تنها باشی. هر جور باشد، پیش تو میآیم. عمهجان، حالا که تو نمیآیی، هر جور باشد، پیش تو میآیم. این حرف من است. این خواسته خون من است. یکوقت آنجا رفتید، باید دلتان آتش بگیرد.
حالا سر قبر امامحسین آمدهاست. میگوید: حسینجان، برادر، هر شهیدی که آنجا آمد، به استقبالش آمدم، فقط برای دو تا بچهام نیامدم، گفتم شاید تو خجالت بکشی. دو تا بچه من را که سر خیمهها آوردی، من نیامدم. گفتم: شاید خجالت بکشی، سراغ رقیه را از من نگیر. من نتوانستم او را بیاورم. او را در خرابه گذاشتم. من نتوانستم او را بیاورم و سراغ او را از من نگیر. من خجالت میکشم.
حالا روزگار گشت، خدا یزید را لعنت کند. حالا مدینه یک حملهای کردند. خدا یزید را لعنت کند. یکنفر بود حالا نمیدانم مسلم بن عقبه بود؛ اسم کثیفش چه بود، یکمقدار یادم رفتهاست، معاویه گفتهبود بابا، یزید، اگر این یککاری یکوقت داشتی، به این رجوع کن، این نود و پنج سالش است. بابا، ببین، بشر به کجا میرسد، نود و پنج سالش است، عالم است، عارف است. آمد، گفت: مدینه خروج کردند و هیجانی کردند، تو برو مدینه را خاموشکن. اینهم با هزار سوار بلند شد. روایت داریم یک شربت خصوصی دادهبود، به بعضی بزرگان میداد، میخورد، میگفت: تا هضم نشده، او را میکشت. اما حرف ایناست، یزید به او گفت: با اهلبیت باید محترمانه رفتار کنی. وقتی آنجا رفتی، اینها را بخواه، محترمانه هر کجا میخواهند بروند؛ خیلی محترمانه. آمد آنجا، عبدالله را خواست. گفت: باید از مدینه خارج شوید، ما باید قتل عام کنیم. عبدالله به زینب گفت: کجا میخواهی بروی؟ شام هست، مصر هم هست. چونکه حضرتزینب یکقدری فرسوده شدهبود. اینها شام آمدند. ببین، حرف من چیست؟ چندینسال در بیابان شام بودند، نه شام. یک آبادی بود، خلاصه آنجا زندگی میکردند. حالا که زینب به رقیه گفته، میخواهم پیش تو بیایم، او را آنجا بردند. نگذاشتند زینب را در آن خرابه دفن کنند. به رقیه قول دادهاست، زینب قول داده که من پیش تو میآیم. همه حرفهایش اینبود. گفت: عبدالله، من در شام اسیر بودم، نمیخواهم شام را ببینم. اما به رقیه قول دادم پیشش بروم. حالا اطراف شام، زینب از دنیا رفت، زینب را حرکت دادند به امر زینب، پیش رقیه بیاید. آنجا دیگر حالا یک ابعادی بههم زده، بههم خورده، محل دفن نیست، نمیگذارند، تا اینکه حضرتزینب را آنجا بردند.
ما داریم چه میگوییم؟ بابا، اینها دارند عشقبازی میکنند. بابا جان، بیا مطیع باش. چه میگویی دیوانه بیعقل که میگویی من درس فلسفه میخوانم. درس فلسفه که جدا از اهلبیت باشد، دیوانگی است، عقل نیست. عقل کل اینها هستند؛ تو میخواهی با عقل خودت رفتار کنی. فلسفه خوان، تو از عقل جدا شدی، تو از اهلبیت جدا شدی، یکچیزی برای خودت درست کردی، تو عقل نداری. عقل یعنی علی، عقل یعنی حسین، عقل یعنی دوازدهامام. تو از عقل جدا شدی، میگویی من میخواهم فلسفه بخوانم. فلسفه ایناست. ایناست درس فلسفه که خدا میگوید. حالا رقیه باید در خرابه شام دفن شود، صدها، میلیارد مردم بیایند آمرزیده شوند. آن روزی که در خرابه آنرا گذاشتهاست، صدها میلیون مردم باید آنجا بیایند تا آمرزیده شوند. اگر زینب آنجاست، صدها میلیون مردم باید بیایند تا آمرزیده شوند. اگر قبر امامرضا را آنجا میگذارد، میلیارد مردم باید آنجا بیایند تا آمرزیده شوند. چرا اینها را پخش کرد؟ قبر اینها رحمة للعالمین است، قبر اینها رحمت است. من تا اینجوری نگویم، نمیتوانم حرف بزنم. اینها قبر ندارند. یک محلی است، شما میروی زیارت میکنی.
مثل اینکه به شما میگوید برو مکه، مگر مکه چیست؟ یکمقدار سنگ و اینهاست. چونکه آنجا زایشگاه علی است، باید با ولایت بروی. آنوقت وقتی با ولایت رفتی، شخصی خدمت حضرت میآید، میفرماید: ممکناست من چند هزار شتر بدهم، ثواب مکه را بهمن بدهد؟ میگوید: کوه ابوقبیس را اگر طلا باشد در راه خدا بدهی، به سفر مکهات نمیرسد. مکه من است؟
مکه، یعنی ولایت. کوه ابوقبیس که حضرت میفرماید: عصارهاش ایناست. اگر تو ولایت نداشتهباشی، در راه خدا کوه ابوقبیس را بدهی، ارزش ندارد. چرا میگوید از متقی، از مؤمن اعمال قبول میشود؟ تو باید مؤمن به علی باشی، حالا که آنجا میروی، به تو میگوید کوه ابوقبیس را بدهی، دور زایشگاه علی نگردی، بهدرد نمیخورد. ما باید مبنای اینچیزها را بفهمیم. بهمن بگو، آقایمهندس، این کجای کتاب نوشتهاست؟ سندش کجاست؟ به تو میگویم برو در محضر! سندش را از محضری بگیر! سندش آنجاست! سندش عقل تو است. میگوید اگر عبادت ثقلین کنی، علی را دوست نداشتهباشی، تو را بهرو در جهنم میاندازم. اینهم سندش. تو سند میخواهی اینهم سندش، تو سند میخواهی یا ولایت میخواهی؟ سند میخواهی یا عقل میخواهی؟ سند میخواهی یا توحید میخواهی؟ چه میخواهی؟ سند میخواهی؟ شیطان به تو یاد میدهد.
اینرا من به شما بگویم. سند حرف ولایت ایناست: به دل میچسبد. دل وقتی ولایت شد، ولایت به آن میچسبد، غیر ولایت به آن نمیچسبد. یکمیلیارد، صدها میلیارد به شما بدهند، بگویند عمر خوب است، میگویی عمر بد است. به دلت نمیچسبد. اما اسم حسین را میآوری، اشک میریزی، به دلت میچسبد. مگر تو دوره امامحسین را دیدی، یا دوره عمر را دیدی؟ آقایمهندس، قربانت بروم، تو داری چهچیزی میگویی؟ دل وقتی ولایت شد، ولایت به آن میچسبد. وقتی یکروایت و حدیث گفتی، میبینی روحت دارد تازه میشود. خیلی پی سندش نگرد، سندش در محضر است. حالا من سندش را نشانتان میدهم. من بیسند حرف نمیزنم. هر چه من حرف زدم، بیایید بهمن بگویید من سندش را نشانتان میدهم. هر آیهای گفتم، بیایید من به شما بگویم، آیهاش ایناست. مثالش همیناست. این با حرف درست نمیشود، با درسخواندن درست نمیشود. اگر حضرت میفرماید: اگر مطابق کوه ابوقبیس در راه خدا بدهی، ثواب مکه را نمیدهد؛ میگوید باید ولایت داشتهباشی. آیا اینرا سنیها هم دارند؟ نه، والله، ندارند. اینرا دارد به تو میگوید. میگوید باید علی داشتهباشی، ولایت داشتهباشی، آنوقت مکه بروی. یعنی ارزش ولایت، اطاعت ولایت، یقین به ولایت، دور زایشگاه علی گشتن، از کوه ابوقبیس در راه خدا دادن ارزشش بیشتر است. چرا ارزشش بیشتر است؟
مگر میشود برای ولایت ارزش قائل شد؟ کوه ابوقبیس بالاخره یک حدی دارد. این کوه ابوقبیس یک حدی دارد. الان به امام بگویی این چقدر است؟ این روایتش است. حضرت امیر میفرماید: من کیل دریا را میدانم؟ بابا، دریا دور عالم دارد میگردد. مگر یک من، دو من است، میگوید من کیلش را میدانم. آنوقت کوه ابوقبیس هم کیل دارد. اما آیا ولایت کیل دارد؟ آیا ولایت امیرالمؤمنین کیل دارد؟ آیا ولایت علی کیل دارد؟ پس اگر حضرت میفرماید: مطابق کوه ابوقبیس بدهی، فایده ندارد؛ یعنی این. ما داریم چه میگوییم؟ داریم چهکار میکنیم؟
ما اول حسین را بشناسیم، گریه کنیم؟ چهچیزی دارید میگویید؟ دارید چهکار میکنید؟ کجا در این مجالس میروید؟ گریه، سهجور است: یک گریه عقده داریم، یک گریه داریم کفر به ولایت است. یک گریه داریم این صحیح است. ما دلمان از برای توهینی که به اهلبیت شده، توهینی که به امامحسین شده، گریه کنیم. ما داریم چه میگوییم؟ چهکار داریم میکنیم؟ وقتی به ولایت توهین شد، به کل خلقت شدهاست. امامحسین کل خلقت است. حالا باید مشتی حرامزاده بیایند اسب به بدن امامحسین بتازانند؟ ما داریم چه میگوییم؟ داریم چهکار میکنیم؟ اینچه گریهای است که یکذره توی جهنم بریزند، جهنم پودر میشود و به هوا میرود؟ چرا پودر میشود؟ اینهم دلیل دارد. هیچچیزی قدرتش مطابق قدرت گریه امامحسین نیست. جهنم عذاب است، گریه امامحسین رحمت است. اینرا بفهم. داری چه میگویی؟ این رحمت واسعه است، که در جهنم میچکد. جهنم عذاب است. تمام عذاب نابود میشود. اما چه گریهای؟ گریه رحمت، گریهای که چرا به امامحسین، توهین شده، گریهای که چرا به زینب توهین شده.
بابا جان من، اگر امامزمان از برای حضرتزینب گریه میکند، والله، دارد کل خلقت گریه میکند. اگر میگوید اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. کل خلقت دارد خون گریه میکند. ارزش زینب یعنی این. یعنی کل خلقت باید برای زینب گریه کند، برای چه؟ برای توهینی که به زینب شد. چرا؟ چونکه در حدیث کساء داریم، میفرماید: تمام خلقت را بهواسطه شما کردم. پس ارزش اینها از کل خلقت بالاتر است. حالا اگر توهین به زینب شده، به کل خلقت شدهاست. حرف من ایناست. یعنی اگر داریم برای زینب گریه میکنیم، داریم برای امامحسین گریه میکنیم، باید برای کل خلقت گریه کنیم. اگر امامزمان برای عمهاش زینب گریه میکند، کل خلقت دارد گریه میکند. زینب یعنی این، امامحسین یعنی این، امامشناسی یعنی این. ما داریم چه میگوییم؟ ما داریم چهکار میکنیم؟ آیا این گریه را میکنیم؟
گریه یک جنبه ولایتی دارد. ما باید بیچارگی خودمان را ببینیم. بگوییم حسینجان، ما بیچارهایم، نبودیم جانمان را فدایت کنیم، حالا برایت گریه میکنیم. زینبجان، ما که نبودیم حمایت از تو بکنیم. حالا کار از دستمان نمیآید بکنیم، بیچاره بیچارهایم، مجبوریم گریه کنیم. کار که از دستمان نمیآید. گریه میکنیم، تا آن فرزند عزیزت امامزمان بیاید که این گریه باید اتصال به ولایت باشد، ولایت اتصال به امامزمان است. این گریه است. اگر حضرتابراهیم گریه کرد، یکی دو لکه اشک ریخت، گفت: به عزت و جلال خودم قسم، یا ابراهیم، این گریه بهتر از ایناست که فرزندت را قربانی کنی. اسماعیل است بابا جان؛ اما میگوید بهتر است. دو لکه اشک ریخت. چرا؟ دو لکه اشک از معرفت ریخت. چرا آدم ترک اولیاش قبول شد؟ دو لکه اشک برای امامحسین ریخت. ما داریم چه میگوییم؟ آدم است، خلیفة الله است، خلیفه خداست. دو تا لکه اشک ریخت، ترک اولیاش قبول شد. همین گریه است که ما میکنیم؟ بابا جان، اگر لکهای گریه برای امامحسین بریزی، خدا تمام گناهانت را میآمرزد. اما اینجور گریه کنی. گریه معرفت، گریهای که چرا به اینها توهین شد، نه اینکه در بیچارگی اینها گریه کنی، در بیقدرتی اینها گریه کنی، تو بیقدرت هستی. خدا تمام قدرت عالم را در قبضه قدرتشان قرار دادهاست. اصلاً در مقابل قدرت اینها قدرتی نیست. ما کفر میگوییم که قدرت میگوییم، اینها قدرت نیست. ما باید اول قدرت را بفهمیم، اینها قلدری است. قلدری با قدرت دو تا است. قدرت آناست که قدرت زمین، آسمان لوح قلم و ستاره، تمام ممکنات خدا در قبضه قدرتش باشد. اینرا میگویند قدرت. اما یزید و یزیدیها قلدر هستند. اینها که به دوستان امیرالمؤمنین ظلم میکنند، قلدر هستند، اینها قدرت نیست. ما قلدری را با قدرت قاطی کردیم.
رفقایعزیز، شما که همهتان از من بهتر هستید، یکقدری از خدا بخواهید ولایت در قلبتان نفوذ کند. اگر ولایت در قلب شما نفوذ کرد، یک بینایی به شما میدهد، خدا غم و غصه را از دلتان بیرون میبرد. امیدوارم که خدای تبارک و تعالی نظری عنایت کند قلب ما را منور به ولایت کند. امیدوارم باطن امامزمان ما تشخیص ولایت بدهیم. امیدوارم باطن امامزمان، خدا غم و غصه را از دل همهشما بیرون کند.