خطاب به جوانان اهلتسنن | |
کد: | 10388 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
السلام علیک یا اباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته
من الان روی سخنم یکقدری با جوانان اهلتسنن است. من اصلاً عقلم نمیرسد در سیاست مملکتی وارد بشوم. هر کسیکه بگوید، اینچه چیزی گفتهاست و از این حرفها، خودش نفهمیدهاست. من بههیچ عنوانی در سیاست مملکت [وارد نمیشوم]؛ یعنی عقلم نمیرسد که حرف بزنم. اما من یادم است که یکوقت آقایخمینی فرمود، انتقاد عیبی ندارد. ما انتقاد میکنیم، نه اینکه حالا ما بخواهیم مثلاً حرفی بزنیم؛ اما من اول به جوانان اهلتسنن، بعد به شما جوانانی که دانشگاهها هستند [میگویم:] مبادا گول بخورید. من استخاره کردم که یکقدری حرفی بزنم که هم آنها روشن بشوند، هم شما معتقد هستید؛ معتقدتر به مذهب و دین و ولایتتان باشید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بعضیها یکچیزهایی را آنقدر امتحان دادهاند که نگو. یکی آمد فقیر بود، پیش آقا امامحسن آمد، گفت: من ندارم و بیچارهام. گفت: تو خیلی دارایی. گفت: ای حسنبنعلی، من؟ بهقول ما، کسی ما را مسخره نکردهبود. گفت: من نان ندارم بخورم. گفت: آن ولایت پدر مرا میفروشی؟ ولایتی که داری میفروشی؟ ولایت ما را میفروشی؟ گفت: والله، اگر از گرسنگی بمیرم، بدنم را قطعهقطعه کنند، تمام این دنیا را پر از طلا و نقره بکنند، نه، ببین، یقین ایناست. این تهیدست است؛ اما غنی است. تهیدستی بهغیر از فقر و فلاکت است. آنوقت حضرت فرمود: نه، تو دارایی، همهچیز داری، یکقدری تهیدستی. جان من، عزیز من، شما اگر تهیدست هم میشوید، باید در ولایتتان قوی باشید.
حالا من میخواهم به این اهلتسنن بگویم، پدران شما یکجوری بوده که [سنی شدند] یک شخصی خدمت حضرت آمد، حضرت فرمایشی فرمود، گفت: پدران ما [اینطور بودند] فرمود: شاید پدر شما احمق باشد، شما هم میخواهی احمق باشی؟ تو الان بچه این زمانی، بچهای که درس خواندهای. جوانان اهلتسنن، ببینید، حساب کنید، اگر بخواهند امروز یک وکیل معلوم کنند، حالا چهار روز دیگر به شما میگویند: بدو، میدوید، میخواهند خبرگان معلوم کنند، یا وکیل بخواهند معلوم کنند، شما در شهر آن وکیلی که بخواهید معلوم کنید باید یک شخصیتی، یک تخصصی داشتهباشد. مثلاً وطنفروش نباشد، خودخواه نباشد، تکبر نداشتهباشد، بهفکر فقرا باشد، سواد داشتهباشد. این وکیل باید یک اشجعیت داشتهباشد، آنوقت شما به این وکیل رأی میدهید. اما اگر دیدید که یک نفری هست که نمیفهمد که به او رای نمیدهید؟ من میخواهم امروز به جوانان اهلتسنن ابلاغ کنم، شما یکقدری فکر کنید که آنها در مملکت رأی میدهند که این، آنجا چهار سال است و بعد از چهار سال بیرون میرود؛ اما ولایت، یکچیز ابدی است. شما قبول دارید که قیامتی هست و سوالی هست و قبری هست و سوالی هست. اینها را که قبول دارید؟ چرا شما بیتفاوت هستید؟ ای اهلتسنن، ای جوانانعزیز، وکیل درستکردن اینطور است. شما باید وکیلی درست کنید که ابد الآباد باشد؛ یعنی بهدرد قیامتت بخورد. فردایقیامت از تو بازخواست نشود، از شما بازخواست میشود که چرا ولایت ندارید، بازخواست نمیشود که چرا دارید، از شما تشکر هم میشود.
شما الان که پیرو عمر هستید، ببینید آخر پیرو چهکسی هستید؟ من انتقاد میکنم. شما ببین، کسی از امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بالاتر هست؟ (صلوات) امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) هم تایید خداست، هم تایید پیغمبر است، هم تایید قرآن است، هم تایید ملائکهها است، هم تایید تمام خلقت است. در لیله المبیت، یک نفس کشیده، میگویند مطابق عبادت تمام ثقلین است، یک شمشیر در یومالخندق زده، میگویند: مطابق عبادت تمام ثقلین است. پیغمبر فرمود: همه کفر با همه ایمان روبرو است؛ یعنی علیبنابیطالب همه ایمان است. یا مگر در فتحخیبر نبود که پرچم را دست عمر و ابابکر داد، همه شکست خوردید، گفت: فردا پرچم را بدست کسی میدهم که هم خدا او را دوست دارد، هم رسول. دست امیرالمؤمنین داد، فتحخیبر کرد. دختر خیبری وقتی آمد، دیدند سرش شکستهاست. پیغمبر فرمود: چهکسی به شما آسیب رساند؟ گفت: من در قلعه هفتم بودم، خدا پدران ما را لعنت کند که نیامدند امر تو را اطاعت کنند. «انالله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین امنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» نیامدند تسلیم تو بشوند. من قلعه هفتم بود، وقتی پسر عمویت، درب قلعه خیبر را اینطور گرفت، من در قلعه هفتم، از روی تخت زمین خوردم، سرم اینطور شکست. ببین این قدرت چه کرده؟ اینها هفتقلعه درست تو هم تو هم کردهبودند. فهمیدی؟
آیا عمر خورشید را برگردانده؟ ای جوانان اهلتسنن، بیایید پدرانتان را حساب نکنید. شما امروز بچه اینزمان هستید، در دانشگاهها تسلط دارید، در مسجدها تسلط دارید، بهاصطلاح خودتان میگویید روشنفکر هستید؛ اما ظلمتفکر هستید. به تمام آیات قرآن، شما ظلمتفکر هستید، نه روشنفکر. تو بیا ببین الان که پیرو عمر هستی، عمر چهچیزی دارد؟ حالا جنایتهایش را هم میگویم. حالا جنایتهایش بهجای خود، تو باید آنکسی را که میخواهی قبول کنی، یک اشجعیتی در این خلقت داشتهباشد، یک اشجعیتی در این دنیا داشتهباشد، برای چه شما پیرو عمر هستید؟ حالا خلافکاریهایش بهجای خودش؛ بیایید بیدار شوید.
جوانان خودمان هم همینطور هستند. بعضیها را میبینم که دارند یکقدری میل به اهلتسنن پیدا میکنند. همینجا در ایران پاک، از اولیای امور چند نفر را روانه کردهبود آنجا بروند، آنجا رفتند سنی شدند. عدالت اینها را دیدند. این عدالت نیست؛ این ظلمانیت است. عدالت ایناست که امیرالمؤمنین را قبول کنند. یکنفر در مسجدالحرام، قرآن را تا صبح ختم کرد، گفت: من را با عمر محشور کن؟ این بندهزاده یکی از علما که خیلی مهم است؛ البته ایشان شیخ است، یکوقت نگویید من به آنها کار دارم، من به آنها کار ندارم، کتاب بود که آوردهبود، گناه یک شیعه را آوردهبود، عبادت یک اهلتسنن را آوردهبود، گفت: ما نمیتوانیم از این بگذریم. البته اسمش را میآورم؛ آقای مطهری بود. پسر من، خیلی با آنها دوست بودهاست. البته طلبه است؛ اما کتابهای ایشان را خیلی مطالعه میکند. گفتم: پدر جان، من الان حرف آقای مطهری را رد کنم، تو ناراحت میشوی؛ اما حرفش رد هست. من میخواهم به شما بگویم، خداوند تبارک و تعالی میفرماید: من اعمال را از متقی قبول میکنم، متقی کسی است که [پیرو] دوازدهامام، چهاردهمعصوم باشد؛ آیا اهلتسنن متقی هستند؟ جواب داد: بابا جان، تو حرفهایت القا است، ما یکچیزی میخوانیم و یکچیزی هم میگوییم. خدا پدرش را بیامرزد، بد حرف نزد. (صلوات)
حالا عزیزان من، خدا یکدفعه چه میگوید، در کتاب کافی نوشتهاست، خدا میگوید: هر کسیکه امیرالمؤمنین علی را به «الیوم اکملت لکم دینکم» قبول نداشتهباشد، به عزت و جلالم قسم، بهرو در جهنم میاندازم؛ بروید ببینید. آن آقای شاهآبادی که آقایخمینی میگفت، من افتخار به آقایشاهآبادی میکنم، بچه برادرش با ما دوست است. یکوقت اینجا میآید، گفت: فلانی چرا خدا میگوید او را بهرو در جهنم میاندازم؟ این یعنیچه؟ گفتم: کسیکه علی ندارد، آبرو ندارد، او را در جهنم، بهرو میاندازد. جوانان اهلتسنن، بیایید یکقدری فکر کنید، بیدار شوید، بیایید جان من، علی را قبول کنید. آنکسیکه اینهمه سابقه بد دارد، چه سمتی دارد؟ اگر شما عمر را قبول دارید، باید حرفش را هم قبول کنید؟ من که میگویم، ما باید امیرالمؤمنین یا امامزمان را قبول داشتهباشیم و امرشان را اطاعت کنیم؛ جوانان اهلتسنن، اگر شما عمر را قبول دارید، بیا حرفش را قبولکن. برو [ببین] در کتابش نوشتهاست، میگوید: علی از من بهتر است، چند تا چیز دارد که من ندارم؛ یکی پدر زنی مثل پیغمبر دارد، یکی امامحسن و امامحسین دارد، یکی هم میگوید همسری مثل زهرا دارد، خودش میگوید. جوانان اهلتسنن، برو بخوان، هفتاد دفعه، هفتاد جا میگوید: «هلک عمر»، اگر علی نبود، من هلاک میشدم. هر جایی بود، علی به دادش میرسید. تو به چه مجوزی، به چه قانونی میگویی این خلیفه است؟
عزیز من، بیا بیدار شو. والله، بالله، من دلم برای شما میسوزد. به تمام آیات قرآن، من دلم میسوزد که کسی بسوزد. من مکه که بودم، از مکه بیرون میرفتم. شما الان قدر نمیدانید، قدر این مملکت را نمیدانید، قدر اینها را نمیدانید، در فکر نرفتهاید، یک حرفهایی برای خودتان درست میکنید، میگویید اینچه کرد، اینچه کرد. به تو چه؟ هر کسی هر کار میخواهد بکند. «ان اکرمکم عند الله اتقاکم» هر که تقوایش بیشتر است، پیش خدا عزیزتر است. تو بیا عزیز بشو، چهکار به امورات مملکتی داری؟ اینچه کرده و آنچه کرده! والله، من اصلاً وقتم را در این حرفها تلف نمیکنم. حالا ببین، من چهکار میکردم؟ حالا آنجا میرفتم یک مقداری مغز بادام و مغز پسته در چمدانم گذاشتهبودم، اینها را آنجا میبردم، یکروز آنجا بودم تا ناهارشان درست شد. آخر، اینها زیاد هستند، در خرابهها میروند، مثل شما نیستند که بهترین هتل را به شما بدهند، بهترین غذا را به شما بدهند. آیا تو هتل رفتی، شکر خدا را کردی؟ بهترین غذا را به تو دادهاست. کجا سابق این غذاها بود؟ سابق، حاجیها میرفتند، من یادم است، من هشتاد و چند سالم است، یکذره ماست برمیداشتند که در راه کرم برمیداشت، یکقدر پنیر هم برمیداشتند که آنهم توی راه کرم برمیداشت. آنجا چیزی گیرت نمیآمد، آنوقت در خانههایی میرفتند که طویلههای امروزی بهتر از خانههای آنزمان بود. اینهم جایشان، چرا شکرانه نمیکنید؟ حالا ببین، من چهکار میکردم. میدیدم یکقدری شیره توت در آن ریختند و یکقدری آرد ریختند و هم زدند و به هر کسی یکقدری دادند. من زار میزدم، میگفتم: خدایا، علی را در دل اینها روانه کن. خدایا، اینها که دارند در این دنیا میسوزند، پس علی را در دل اینها روانه کن. خدا رهبرانشان را لعنت کند که اینها را اینقدر بیچاره کردند. اگر میآمدند گیر جمهوری اسلامی یا گیر اسلام میافتادند، خب، اسلام را به آنها میگفت؛ گیر آنها افتادند. تمام این گناهها گردن این دو نفر است، عمر و ابابکر؛ چونکه مسیر را عوض کردند. چقدر زهرایعزیز با پهلوی شکسته، با صورت نیلی، با بازوی ورم کرده، در خانه مهاجر و انصار رفت تا این مسیر عوض نشود؟ نیامدند، نیامدند، تا حتی حضرتزهرا در یک خانهای آمد، یک پسر پرسید: [حضرت] چه میخواهد؟ پدرش گفت، میگوید: بیا، پیغمبر گفتهاست اگر چهلنفر آمدند، علیجان، حقت را بگیر. نیامدند، فقط چهار نفر آمدند. (صلوات)
حالا عزیز من، فکر کن. ای جوانان ایران، حضار مجلس، فکر کنید که آیا از علی بهتر هست؟ به سلمان گفت: یا سلمان، اگر همه عالم یکطرف رفتند، علی یکطرف رفت، برو طرف علی. علی بر حق است، حق با علی است، علی بر حق است. چرا شما اینقدر بیتفاوت هستید؟ دوباره تکرار میکنم: یک وکیل بخواهید معلوم کنید، اینطوری است. تو بیا وکیل دنیا و آخرت معلوم کن. عزیز من، خود عمر میگوید: علی بهتر از من است. خب، تو چرا میروی او را قبول میکنی؟ عزیز من، بیا امیرالمؤمنین را قبولکن. (صلوات)
حرف دوم من ایناست که اینکه من دارم میگویم دنبال خلق نروید، بعضیها میبینید که ذاتاً عیب دارند؛ یعنی یکچیزی را بهنام اسلام الگو میکنند؛ اما خودش یک مقصد دیگری دارد. اینها بعد از رسولالله که جلسه بنیساعده درست کردند، یک فکر دیگری داشتند. حالا ببین چقدر مهم است؛ آقا امامحسین میفرماید: من کشته جلسه بنیساعده هستم. یعنی آمدند و از خودشان حرف زدند. یک حرفشان اینبود که عمر گفت: من ذاتاً با علی خیلی بد هستم، چونکه رسولالله بر ما حکومت کرده، حالا میخواهد که دامادش [حکومت] کند. ما غیر ممکناست که بگذاریم. یک حرفشان اینبود. یک حرفشان هم اینبود که ما باید زهرا را از بین ببریم؛ چونکه تمام عزت امیرالمؤمنین بهواسطه ایناست که داماد پیغمبر است، زهرا با حسن و حسین در خانه اوست. ما باید اینرا از بین ببریم. گفتند: که آخر، اینهمه سفارششده است. گفت: باشد. حالا چطور بیاییم از بین ببریم؟ البته اگر بخواهد به زهرا بزند که همه میگویند کافر است! حالا با اسلام، با جماعت، حضرتزهرا را [شهید کردند].
حالا ببین، چهکار کرد؟ قربانتان بروم، یک حرفهایی که زده میشود، باید مبنایش را بفهمی، تا یکی یکحرفی میزنند، ندو؛ یکقدری فکر کن. اینکه به شما میگوید نیمساعت فکر، بهتر از هفتاد سال عبادت است؛ یعنی باید با فکر کار بکنی. عزیز من، فوری نرو. تا یکی تو را دعوت میکند، نرو، تا یکی به شما حرفی میزند، نرو. عزیز من، تفکر داشتهباش. یکروایتی داریم، حضرت میفرماید: یککاری که به شما رو آورد، اگر با فکر باشی، دلت نخواهد آنجا بروی؛ یعنی متحیر باشی، ما شما را یاری میکنیم، خدا شما را یاری میکند. عزیز من، حالا یک روزی پیغمبر فرمود: اگر یکنفر جماعت نیامد، از اینها که جماعت میآمدند، بروید ببینید چه شده؟ یعنی به تو میگوید ببین، اگر جماعت نیامده، ببین، مریض است، گرفتار است، بیپول است، چهکاره است؟ ببین، خود پیغمبر چهکار کردهاست؟ آن یهودی که جسارت میشود، روی سر پیغمبر چیزی میریخت، حالا یکی دو روز است نیامده، چرا نیامده؟ مریض است، دیدنش رفت. [گفت:] تو چطوری؟ با ما یک شوخی میکردی؟ چطور شده پیدایت نیست؟ رویش را اینطرف کرد، آنطرف کرد، این یهودی مسلمان شد. ببین، میگوید: برو، ببین چه مشکلی دارد؟ حالا عمر اینرا الگو کرد، گفت: یادتان هست پیغمبر فرمود: هر کسی جماعت نیامد، بروید دنبالش، سهروز است که علی نیامدهاست. حالا [در این] سهروز، هنوز جنازه پیغمبر روی زمین است، چونکه جنازه پیغمبر سهروز بود تا ملائکهها بیایند، عرشیها بیایند، فرشیها بیایند، به پیغمبر نماز بخوانند، هیچ جنازهای سهروز روی زمین نبودهاست که بهاصطلاح دفن کنند. حالا گفت: ببینید، سهروزه علی نیامدهاست. مغیره، برو بگو علی بیاید. خدا مغیره لعنت کند، مغیره همان بود که به بازوی حضرتزهرا زد؛ یعنی یکی اسمش مغیره است، یکی اسمش قنفذ است. میخواهم قضیه را قشنگ برایتان نقل کنم، انشاءالله خدا یاریام کند. رفت و حضرتزهرا پشت در آمد. گفت: مغیره، جنازه پدرم روی زمین است، ما داریم قرآن را جمعآوری میکنیم، به ما چهکار دارید؟ برو،. عمر گفت دیدید نیامد، پا شوید برویم او را بیاوریم. این جمعیت را حرکت داد. حالا رفت، باز دوباره حضرتزهرا آمد. چرا حضرتزهرا میآمد؟ بسکه پیغمبر سفارش حضرتزهرا را کردهبود؛ زهرا پارهتن من است، هر وقت بخواهم بوی بهشت را بشنوم سینه زهرا را میبوسم، دست زهرا دست خداست. خدا مگر دست دارد؟ نه، زهرا امر است، وقتی امر است، آناست. دست زهرا را میبوسد، هر کسیکه زهرا را اذیت کند، مرا اذیت کرده، هر کسی مرا اذیت کند، خدا را اذیت کرده، محبت زهرا، آتش جهنم را خاموش میکند. خیلی هست. حضرتزهرا، روی این سفارشها میآمد، میگفت: اینها همینها را شنیدهاند، یکقدری ملاحظه میکنند. گفت: برو، این حرفهای زنانه را کنار بگذار، من در خانه را آتش میزنم. من آن سال که [مکه] رفتم، [این در هنوز] بود. درها یک لنگهای بود. مثلاً اینجا را درست میکردند، آنوقت از بالا روشنایی میرفت. گفت: آخر، حسن و حسین در اینخانه هستند. گفت: من خانه را آتش میزنم. نماز جماعت، مخالفت خلافت، این بدتر است. هیزم آوردند، در را آتش زدند. باز حضرتزهرا آمد که ملاحظهای بکند که فشار آورد. به معاویه نوشت، که معاویه، بدان من نمیگذارم زهرا احکام را فاش کند؛ چونکه قرآن به پیغمبر نازلشده، احکام به حضرتزهرا [نازل شدهاست]. حضرتزهرا هم میخواست فاش کند. چونکه اگر حضرتزهرا فاش میکرد، غاصب بگوید که هست، حرامزاده بگوید که هست، بُخلی بگوید که هست، بیعدالت بگوید که هست. آنچه که بدی است در این عنصر کثیف، جمع است. خب، نگذاشت که [فاش] بکند.
حالا به معاویه نوشت که معاویه، وقتی دیدم زهرا پشت در است، چنان فشار آوردم، یکوقت دیدم گفت: «وا ابتاه، وا ابتاه» چند دفعه گفت، رفتم که رقّت کنم، از کینهای که با علی داشتم فشار آوردم. درست شد؟ حالا در خانه امیرالمؤمنین ریختند، حالا که ریختند که نمیتوانند علی را ببرند. علی یک خلقت است. گفت: طناب بیاورید، طناب آوردند، گردن امیرالمؤمنین انداختند. روایت داریم چهلنفر علی را هل میدادند که بیا با خلیفه پیغمبر بیعت کن! حالا من اعلام کردم که هر کسیکه قبر محسن را بهمن بگوید من چیزی ندارم؛ آنچه که دارم در اختیارش میگذارم. اصلاً محسن زیر پای جماعتیها رفت، زیر پای نمازخوانها رفت، کجا میروید؟ آمریکاییها بودند؟ انگلیسیها بودند؟ یا نمازخوانها بودند؟ نماز بیعلی، علیکُشی است، عبادت بیعلی، امامزمانکُشی است، ما کجاییم؟ عزیز من، چرا بیدار نمیشویم؟ اصلاً محسن زیر پا رفت. حالا باز هم علی نمیگوید. آخر، میبیند امیرالمؤمنین اینهمه گرفتار است. باز پهلویش را گرفت، بلند شد. گفت: فضه، علی کو؟ گفت: علی را مسجد بردند. بلند شد، دید علی را میکِشند، چهلنفر سر طناب را گرفتهاند. بازوی زهرا، هم بازوی علی است، هم بازوی پیغمبر است. سر طناب را گرفت، یک تکان داد، چهلنفر روی زمین ریختند. من به قربان حسین بروم، به قربان زینب و زهرا بروم، همه اینها نگاه میکردند.
حالا چهکار کرد؟ یکوقت عمر صدا زد: مغیره، قنفذ، دست زهرا را کوتاه کن. گفت: چهکنم؟ گفت: زهرا را بزن، با غلاف شمشیر به بازوی زهرا زد. روایت داریم بازوی زهرا شکست، این شکستگی جا نیفتاده بود تا موقعیکه زهرا را غسل داد. دیدند که علی یکدفعه، های، های گریه کرد، گفت: دستم به بازوی زهرا رسید، حالا مگر زهرا علی را رها میکند؟ حالا علی را در مسجد بردند. یک کارهایی است که خصوصی بعضیها است. وقتی در مسجدالنبی آمدم، داد کشیدم: ای مسجد، کاش خرابشده بودی. نه نگاه کردم آنجایی که بلال اذان میگفت، نه نگاه داخل مسجد کردم. فقط چند کلام با پیغمبر صحبت کردم. گفتم: مسجد، کاش خرابشده بودی، علی را در مسجد نمیکشیدند. حالا یکوقت صدا زد، دست از علی بردارید؛ وگرنه نفرین میکنم. شیعه و سنی نوشتند، ستونها از جا حرکت کرد، [علی گفت:] سلمانجان، به زهرا بگو نفرین نکند، طیورها در جوّ هوا هلاک میشوند. اینها برداشتند، دست امیرالمؤمنیین را روی دست ابابکر کشیدند. گفت: یعنی بیعت کرد.
حالا علی را در خانه آوردهاست، هم علی گریه میکند، هم زهرا، چرا علی گریه میکند؟ میبیند زهرا آمده حمایت از علی کند، صورتش نیلی است، بازویش شکسته، پهلویش شکستهاست. چرا زهرا گریه میکند؟ گفت: علیجان، پدرم گفت برای مظلوم گریه کن، آیا از تو مظلومتر هست؟ حالا دلم میخواهد یک دمی میدهم، انشاءالله جواب حسابی بدهید. چونکه حضرت فرمود: اگر ذراتی محبت علی داشتهباشی، یهودی هم باشی، تو را نمیسوزانند؛ اما بهشت نمیروی. حالا اگر ذراتی محبت زهرا داشتهباشی، آتش جهنم تو را نمیگیرد. امروز میخواهم یکقدری برای زهرا اشک بریزیم. یک دمی میدهم انشاءالله جواب بدهید.
علیجان، علیجان، سرت سلامت زهرایعزیز رفت در قیامت
با پهلوی شکسته، صورت نیلی آخر، عمر زده سیلی، آخر، عمر زده سیلی
رسولالله، سرت سلامت، رسولالله، سرت سلامت زهرا رفت در قیامت
با پهلوی شکسته، صورت نیلی آخر عمر زده سیلی، آخر عمر زده سیلی،
امامزمان، سرت سلامت مادرت رفت در قیامت
با پهلوی شکسته، صورت نیلی آخر عمر زده سیلی، آخر عمر زده سیلی
زینبجان، زینبجان، سرت سلامت مادر تو رفت در قیامت
با پهلوی شکسته، صورت نیلی آخر عمر زده سیلی، آخر عمر زده سیلی
آخ، این لامذهب، چهکار کرد؟ حالا مگر دست برداشتند؟ حالا زهرا از دنیا رفتهاست، امیرالمؤمنین را خواست، حضرتزهرا گفت: من را شب دفن کن، مبادا اینها مرا تشییع کنند. حالا غروب آفتاب بودهاست که حضرت از دنیا رفتهاست، روایت داریم گفت: کلثوم جان، زینبجان، حسینجان، صدا به گریه در نیاورید، حالا در ظاهر باید غسل بدهند، حالا دارد غسل میدهد، فضه دارد آب میریزد، یکدفعه دیدند، خودش که میگوید حرف نزن، حالا های، های گریه میکند. علیجان، مگر تو نگفتی صدا به گریه بلند نکنید؟ چونکه زهرایعزیز نمیخواست پهلویش را در ظاهر ببینند، گفت: از زیر پیراهن مرا غسل بده. آخر، آنها یک ظاهری دارند، یک باطن، ظاهرشان را خب باید ببینند. باطن را میبینند؛ اما ظاهر یکحرف دیگری است. حالا یکوقت دیدند علی سر به دیوار گذاشت، های، های گریه میکند. گفت: علیجان تو گفتی حرف نزن؟ گفت: دستم رسید به بازوی ورم کرده.
خدا حاجشیخعباس تهرانی را رحمت کند، گفت: غسل داد، کفن کرد، بندها را بست. گفت: حسنجان، حسینجان، بیایید مادرتان را ببینید، اینها تا آمدند یکدفعه مادر دست از کفن بیرون آورد، یک دست به گردن حسن انداخت، یک دست به گردن حسین انداخت، مگر اینها مرده دارند؟ اینها همهاش یک سیری است که میکنند. حالا ملائکههای آسمان طاقت نداشتند، منادی ندا داد علیجان، اینها را بردار. حالا شب حرکت داد. چونکه مرحوم حاجشیخعباس تهرانی این دهه را فاطمیه میگفت. حالا زهرا را دفن کرد، صبح که [عمر] آمد تشییع برود، مقداد را دید، گفت: مقداد، مگر تشییع نمیآیی؟ گفت: ما زهرا را دفن کردیم. یک سیلی توی گوش مقداد گذاشت که چرا اینکار را کردید؟ گفت: بزن، بزن، که من از زهرا عزیزتر نیستم، تو زهرا را هم زدی. حالا حرف من ایناست که پیغمبر فرمود بترسید از روزی که علی لباس قرمز بپوشد و سوار دیوار شود. آنموقع بقیع دیوار داشت. اینها پا شدند آمدند، [عمر] گفت: من زهرا را از قبر در میآورم، باید خلیفه پیغمبر به آن نماز بخواند؛ یعنی ابابکر! یکمشت زن را برداشت آورد، علی قسم خورد، گفت: اگر دست به یکی از این قبرها بگذارید، همهتان را با شمشیر میزنم. حالا باز دست گذاشت، آمد، روایت داریم امیرالمؤمنین با دو انگشت دست، بیخ گلویش را گرفت، مرتب دست و پا میزد. این عباس از اولش خوب نبوده، من از اولش هم این عباس را نمیخواستم؛ خدا نسلش را لعنت کند. نسل عباس، هارون است و مامون است و متوکل. حالا گفت: قسم به صاحب این قبر، دست بردار.
حالا شما حساب کنید اگر یکی بغض به این داشتهباشد، مگر دست برمیدارند. حالا میگوید: خلیفه پیغمبر باید به زهرایعزیز نماز بخواند. پس بدانید یکوقت نماز را هدف خودشان میکنند، نماز جماعت را هدف خودشان میکنند. رفقایعزیز، حرف من ایناست که همینکه پیغمبر فرمود: آخرالزمان، اگر بخواهی دینت حفظ باشد، واجبات، ترک محرمات، منتظر امامزمانت باش، ثواب هزار شهید به تو میدهد. تو اگر بروی شهید هم بشوی، واقع هم شهید باشی که خدا قبولت کند، خدا به تو ثواب یک شهید میدهد، اینقدر در آخرالزمان فتنه و فساد زیاد میشود، میگوید: برو کنار. قربانتان بروم، دلم میخواهد این حرف مرا بشنوید. به تمام آیات قرآن، من شماها را دوست دارم، به تمام آیات قرآن، من چه روزی دارم؟ من لیاقت ندارم برای شماها صحبت کنم. الحمد لله همهشما یا دکتر هستید، یا مهندس هستید، باسواد هستید، باکمال هستید؛ اما یکوقت میبینی آدم گول میخورد، من شما را یکجوری میکنم که گول نخورید، به اینکارها هم کار نداشتهباشید، دوباره میگویم به کارها و امورات مملکتی کار نداشتهباشید که این رییس جمهور چهکرد، چهکرد. چونکه روایت داریم که حضرت فرمود: فوتی که به آتش میکنید، از شما سوال میکنند. این حرفها بهدرد نمیخورد، متوجه هستید؟ در مملکتی اگر کسی بخواهد مخالفت کند، یا خودش میخواهد کار را دست بگیرد، یا رفیق داشتهباشد. ما و شما، نه خودمان میخواهیم حکومت کنیم، نه کسی را داریم. خب، حرفش را هم نزن. یکی از نشانههای مؤمن ایناست که حرف لغو نمیزند. حرفی میزند که یا برای دنیایش خوب باشد یا آخرت. ببینید من دوباره میگویم، من هیچکسی را تایید نمیکنم، تکذیب هم نمیکنم. پس شما بهتر ایناست که بروید، واجبات، ترک محرمات، منتظر امامزمانتان باشید، ثواب هزار شهید میبرید. همیشه خدا رهبر شماست، امامزمان رهبر شماست، ائمه رهبر شما هستند. ببین، دارد به تو میگوید: واجبات، ترک محرمات، منتظر امامزمان باش، بهخیر و شر آنزمان شرکت نکن، خیرش هم شر است. میتوانی خودت را نگهداری یا ماس، ماسکت میشود؟ نمیتوانی خودت را نگهداری؟ آرام، (صلوات)
خدایا، عاقبتمان را بهخیر کن
خدایا، ما را با خودت آشنا کن
خدایا، ما را بیامرز
خدایا، ما را خواب غفلت بیدار کن
خدایا، جوانان ما را به آقا علیاکبر ببخش
خدایا کسانیکه از در اینخانه داخل آمدند، به پلوی شکسته زهرا و صورت نیلی، همه گناهانشان را بیامرز، آمرزیده از این در بیرون بروند.
خدایا، موفقشان نکن گناه کنند، موفقشان کن که امر تو را اطاعت کنند.
یا امیرالمؤمنین گفتی هر کسی صفاتالله دارد، من صفاتالله را پاسخ میدهم، پاسخ تمام حضار مجلس را بده. خدا، عاقبت همهشما را ختم بهخیر کند. انشاءالله، امیدوارم ولایت، در خون و گوشت شما جریان پیدا کند.
شما نمیدانید حضرتزهرا چهقدر شما را میخواهد؟ اگر امامصادق نفرمودهبود، زبان من قطع شود، میگوید: فردایقیامت مادرم مثل مرغی که دانه خوب و بد را تشخیص میدهد، همهشما را جمع میکند، تمام شماها را جمع میکند. آخر، مادر من مرغ داشت. یکمشت دانه میریختیم، ریگ داشت. این ریگها را نمیخورد. همچنین میکرد، دانهها را جمع میکرد. من در جایی دیگر هم گفتم، گفتم: محشر در مقابل زهرا جمع میشود، همهشما را شفاعت میکند، قرباتنان بروم، تا میتوانید دست از این اهلبیت برندارید.