مقدسی

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
(تغییرمسیر از خدشه های تفکر)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
مقدسی
کد: 10214
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1380-03-31
نام دیگر: خدشه های تفکر
تاریخ قمری (مناسبت): 29 ربیع‌الاول

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد، الرسول‌المکرّم، أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علیّ‌بن‌الحسین (علیه‌السلام) و أولاد الحسین و أهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز! ببینید، هر کسی در این دنیا یک‌فکری دارد؛ یعنی یک‌جوری است که هر کسی یک‌فکری دارد، خودش آن فکر را برای خودش، تأیید می‌کند. یعنی من الآن فکر خودم را تأیید می‌کنم، هر کسی فکرِ خودش را تأیید می‌کند؛ آن‌وقت ما یک تأیید خلق داریم [که] به‌درد نمی‌خورد؛ یک تأیید فکر خودمان داریم [که] به‌درد نمی‌خورد؛ اما یک فکرهایی است که تأیید می‌شود؛ مثلاً بعضی‌ها می‌بینی که یک سلام و علیک و یک برخورد گرمی با آدم دارند، یکی می‌بینی کم دارد، یکی می‌بینی زیاد دارد. هر کسی جورواجور است؛ اما من یعنی فکر من این‌است: یا امام‌زمان! تو ببین که من دارم در مقابل تو عهد می‌کنم، من همه‌اش در این فکرم [که] به این ولایت شما، به‌حقیقت شما، به‌جان شما، به عِرض شما، به آبروی شما، به ولایت شما، به هستی شما خدشه نخورد؛ آن‌وقت روی آن فکری که خودم (به‌اصطلاح، حالا یا به‌من می‌دهند، یا دارم، حالا هر جوری است) دارم تلاش می‌کنم. اگر من یک‌حرفی زدم که یک‌قدری بی‌مناسبت بود، من از پیشگاه اقدس همه‌شما و هر کسی این نوار من را گوش می‌دهد، [عذرخواهی می‌کنم] آن‌را در دل‌تان رشد ندهید و من را عفو کنید! چرا؟ من به‌حقیقت خدا دارم با حقیقت با شما صحبت می‌کنم. حالا حسابش را کردم دیدم که الآن شما الحمد لله تفکّر دارید و خواست خدا هم که ولایت است، آن‌هم بالأخره توی آن‌کار کردید و دارید حتّی‌الإمکان عمل می‌کنید و خلاصه، الحمد لله مقصد خدا را هم که ولایت است دارید.

حالا باید فکر کنید چه‌چیزی به این [ولایت] خدشه می‌زند؟ یعنی اگر ما یک شمش طلا داریم، باید بدانیم امراضی که این [شمش] را می‌خواهد از دست ما در آورد، کیست؟ چطوری است؟ یعنی چطور خلاصه این‌ها مرتّب نقشه می‌ریزند [که] این‌را از دست ما درآورند. عزیز من! ولایت را پیش خودتان به‌قدر یک شمش طلا امانت‌داری کنید! یعنی بدانید خلاصه، امراض به آن می‌خورد. این [ولایت] دشمن دارد، می‌خواهد این [ولایت را] از چنگ شما درآورد. حالا چه‌کار کنیم؟ حالا چه‌کسی [از چنگ شما] درمی‌آورد؟ اوّلش شیطان است، بعد خیال ما، بعد مقدّسی. امروز می‌خواهم مقدّسی را (که تا به حالا هم گفتم؛ اما بعضی‌ها یک حرف‌هایی زدند که در شما نیست) معلوم کنم. مقدّسی یعنی‌چه؟

عزیز من! ببین مقدّسی تو را بازی می‌دهد؛ [اما] متدیّنی خوب است. متدیّن از روی دین حرف می‌زند؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، یعنی امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه)، دین ماست. مگر آقاابوالفضل (علیه‌السلام) نگفت دینم حسین است؟ آقاابوالفضل (علیه‌السلام) درست گفت یا نگفت؟ گویا از امام‌صادق (علیه‌السلام) راجع‌به علم سلمان [نسبت] به آقاابوالفضل (علیه‌السلام) سؤال کردند؟ فرمود: مثل آدم عوام است تا یک آدمی که خلاصه خیلی سطحش بالا است. مگر ممکن‌است ایشان [آقاابوالفضل (علیه‌السلام)] که می‌گوید: دینم حسین (علیه‌السلام) است [را با سلمان مقایسه کرد]. پس متدین مطابق دین عمل می‌کند، با مقدّسی‌اش عمل نمی‌کند. حالا شیطان هر کسی را از راه مقدّسی گول می‌زند.

حالا من چند تا مطلب به شما می‌گویم. ببین این بلعم اوّلش که کافر نبود، (امروز یک‌بحثی داشتیم با آقای‌مهندس، آن‌که کافر نبوده‌است.) خدا به کافر این‌قدر عظمت نمی‌دهد که به یک سگ بگوید آدم شو! بشود، به آدم بگوید سگ شو! غیر ممکن‌است خدا به یک کافر، این‌قدر عظمت بدهد؛ اما آبرویش را هم نمی‌ریزد. خدا این‌قدر عظمت دارد که آبرویش را نمی‌ریزد.

چون [فرعون] در زمان موسی بود، موسی به او گفت: آخر، تو که ادّعا می‌کنی، باید ماوراء در اختیارت باشد؛ چون‌که وقتی موسی می‌خواست [پیش فرعون] برود، [خدا] آب را در اختیارش گذاشت. آب و باد و... تمام در اختیار ولیّ خداست یا کسی‌که او تأیید کند. گفت: آب در اختیارت است، [برو] فرعون را غرق کن! حالا با فرعون آمده؛ اما ببین (آدم چه بگوید؟ بگوید خدا بزرگ است؟) خدا، خیلی خوب خدایی است. حالا [فرعون] این‌همه جنایت کرده، حالا می‌گوید: موسی با او لیّن حرف بزن! با او ملایم حرف بزن! تند با فرعون حرف نزنی. این الان دارد ادّعای خدایی می‌کند، ملایم با او حرف بزن! [۲] چرا این‌را می‌گوید؟ موسی می‌خواهد حقانیّتش را بگوید. حرف این‌است که من می‌گویم عزیزان من! (نه من بگویم، ببینید اگر درست‌است قبول کنید! ما که نیامدیم حرف‌مان را به شما [به] زور بگوییم؛) «لا إکراه فی‌الدّین»[۳] حالا به موسی گفته [آب را] در قدرتش گذاشته، (می‌گوید [تذکّری که به کسی می‌دهی] اوّل، گفتم چه؟ امر به معروف [است]، دوم حرف و عناد خودت است، سوم جدل توست. باباجان! جدل نکنید! اول یک‌حرفی زدی بزن، حالا دیگر این‌قدر دنبال نکن! چون‌که تو می‌خواهی حقانیّت خودت را معلوم کنی؟) حالا به موسی دارد این‌را می‌گوید، می‌گوید درست‌است؛ اما خیلی چیز [آن تندی] با او نکن! ملایم با او حرف بزن! حالا آمده [و] می‌گوید: خب، من پیغمبرم، آب در اختیارم است. [فرعون] سِفت گفت: در اختیار من هم است! [گفت: آب] در اختیار توست؟ گفت: بله! سِبطی‌ها و قِبطی‌ها آمدند جمع شدند. یک‌دفعه فرعون گفت: آرام! آب ایستاد. گفت: این‌جور شو! شد. موسی از جا در رفت. [گفت:] خدا [قضیّه] چیست؟ گفت: تو [دیشب] خوابیدی، شب فرعون درِ خانه من آمد، گفت: خدا! آبروی من را جلوی موسی نریز!

باباجان! عزیز من! فدایتان بشوم، شما هم بگویید خدایا! آبروی ما را در دنیا و آخرت نریز! خدا آبروی فرعون را که می‌گوید خداست نمی‌ریزد، آیا آبروی ما را می‌ریزد؟ اما فرعون راست گفت؛ دید صبح با این ایده روبرو می‌شود؛ شما هم بدانید ما فردای‌قیامت روبرو می‌شویم. خدایا! آبروی ما را نریز! عزیز من! قربانت بروم، خدا می‌داند، [خدا] دستت را می‌گیرد. حالا گاهی گُداری [گناهی] می‌شود؛ اما ادامه ندهید!

حالا به شما می‌خواهم بگویم که چطور می‌شود که [ولایت ما] خدشه می‌خورد؟ شما خیالی می‌شوید. ببین، این بلعم خیالی شد. الآن خدا تأییدش کرده، خدا هم تأییدش کرده، دارد کار می‌کند. حالا موسی آمده، شاید روی مقدّسی‌اش بود؛ بلعم که کافر نبود. رفقای‌عزیز! من دلم می‌خواهد که همه‌تان روشن‌فکرید، وقتی من از این‌جا پایین می‌آیم، این‌جا با من صحبت کنید! چون‌که بلعم کافر نبود. بابا! [خدا] به کافر که این‌قدر عنایت نمی‌کند. حالا چه شد؟ حالا توی مقدّسی رفت. دید این‌جا دارد مردم را اداره می‌کند، مردم را شفا می‌دهد. این‌طوری می‌کند، این‌طوری می‌کند. حالا موسی آمد. حالا دید دستگاهش به‌هم می‌خورد؛ یعنی نمی‌تواند، باید زیر بار موسی برود، این‌هم گفت: من هم دارم این‌کارها را می‌کنم؛ اما امر را اطاعت نکرد. (تو اگر مُرده را زنده می‌کنی، زنده را مُرده می‌کنی، همه این‌کارها را می‌کنی، باید با امر بکنی. یک‌وقت خدا می‌گوید: برو آن‌کار را بکن! [باید بکنی]. اگر الآن امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) آمد، او گفت: برو توالت‌ها را بشوی! تو باید بگویی چشم، بروی بشویی. برو نمی‌دانم برو تو چیز [آخور] مال‌ها [حیوانات] را خدمت کن! [نباید بگویی:] من آقا هستم، من فلانم، کسر شأن من است؛ این‌نیست. شما امر امام را باید از هر چیزی بالاتر بدانید. این حرف‌ها باید به‌قول من کسری باشد، آن‌ها امر نباشد؛ امرِ حجّةبن‌الحسن آقا امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) را باید بالاتر از هر شیئی بدانی. این درست‌است.) حالا [بلعم] به موسی نفرین کرد، چهل‌روز سرگردان شد. (البتّه می‌خواهم اشاره کنم.) [گفت:] خدایا! این‌طوری است. گفت: من او را مستجاب‌الدّعوه کردم. گفت: بگو سه تا دعا دارد. حالا سه تا دعا [ی بلعم]: یکی گفت: [زنش] سگ شود، یکی هم گفت: خوب شود، یکی هم گفت: جوان بشود. حالا چرا؟ این [بلعم] مقدّسی کرد. ببین، دارم چه می‌گویم؟ حالا قرآن داد می‌زند: وای! بلعم بی‌دین از دنیا رفت.

این یک [مصداق؛ مصداق دیگر برای مقدّسی:] یک‌نفر به‌نام ثعلبه بود. این ثعلبه هم همین‌طور بود. گویا بعد از بنی‌هاشم، هیچ‌کس مثل این [ثعلبه] مقدّس نبود. [اگر] بدانی چقدر نان خشک خورد. [اگر] بدانی چقدر دو تا خرما خورد، عبادت کرد! اصلاً از این‌جور عبادت و این‌ها ضعیف شده‌بود. دایم توی مسجد بود. حالا گفت: ای رسول‌خدا! من حسرت می‌برم به این‌ها که دارند انفاق می‌کنند، من می‌خواهم انفاق کنم، من می‌خواهم به عیالات خدا کمک کنم. مرتّب بنا کرد از این حرف‌ها زدن. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک اشاره‌ای کرد، (این‌را من می‌گویم،) گفت: بابا! راضی و قانع باش! راضی هستی و قانع هستی و این‌ها. گفت: نه، من می‌خواهم [انفاق کنم]، خیلی مقدّس شد. [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مبلغی] دو درهم به او داد. این [ثعلبه آن را] داد [و] یک بز خرید، یک گوسفند خرید. گوسفند دو لُجّی [دو قلو] زایید، آن دو لُجّی زایید، آن این‌طوری شد. [ثعلبه به] بیرون [شهر] رفت. گوسفند زیاد شد، [دیگر نماز] یک وعده آمد و از آن‌طرف هم‌دیگر نماز نیامد و از آن‌طرف آیه زکات نازل‌شد، [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] گفت: برو از آن‌جا [که ثعلبه در آن بود، زکات] بگیر [و] بیاور! رفت گرفت [و] آمد؛ [اما بلعم] گفت: مگر ما یهودی هستیم [که] جزیه بدهیم؟ آیا ما یهودی هستیم [که] جزیه بدهیم؟ این‌جا [قرآن] می‌گوید: وای! ثعلبه، کافر شد!

حالا تو چطوری می‌شوی، مرتّب این‌طرف و آن‌طرف این‌قدر می‌دوی، مال دنیا را می‌خواهی. عزیز من! این‌جا داری، آن‌جا داری. قربانت بروم، تو وقتی‌که مالت زیاد بشود، خمس و سهم امام نمی‌دهی. تو هم خمس و سهم امام نمی‌دهی، یک‌مرتبه حساب می‌کنی چقدر بدهی‌ات است، نمی‌دهی. آن زکات نداد کافر شد، تو خمس و سهم امام نمی‌دهی؛ باید بدهی. حالا تو را چه‌کار می‌کند؟ مقدّس می‌شوی. به این دادیم، خورد و به این دادیم، چه‌کار کرد؟ بابا! از اوّل بی‌خود دادی! اگر امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) بیاید، الآن به چه‌کسی می‌دهد؟ خب، به فقرا می‌دهد، او به آن می‌دهد، تو هم همین‌کار را بکن! از اوّل اشتباه کردی، اشتباه خودت را بفهم! مگر حکم از روی تو برداشته‌می‌شود؟

همیشه مردم دنیا شیّادند، صیّادند، شیّادند. نگاه می‌کند چه‌کسی پیش‌رفته است؟ حالا ببین، من می‌خواهم [فرق] امر با مقدّسی را معلوم کنم. یک عدّه‌ای می‌گویند: چرا این حرف‌ها را می‌زنید؟ مقدّس هم به حساب شده‌است. این مقدّس نیست؛ این امر خودش را دارد اطاعت می‌کند.

مگر این ابوحنیفه نیست؟ حالا آمده ابوحنیفه پیش‌رفته است. (شیّادها هستند، توی مدارس می‌گردند، توی مدارس می‌دوند، همه‌جاها هستند، [ببینند] چه‌کسی پیش‌رفته است؟ چه‌کسی یک‌قدری مقدّس است [و] مردم به او اطمینان دارند؟ چه‌کسی جا افتاده‌است؟ والله! بالله! من یک پاره‌وقت‌ها می‌گویم: خدا! کاش من منافق بودم. می‌گفتم کاش من یک‌جوری بودم که مردم به‌من اطمینان نداشتند. خدایا! تو اطمینان به‌من [را به این‌ها] دادی، من این‌مردم را گول نزنم، فردا پدر من را درمی‌آوری. من جاافتاده شدم [که] این‌ها حرف من را قبول دارند. کاش به‌من می‌گفتند منافق، دیگر که کسی به‌من کاری ندارد.) حالا ابوحنیفه جاافتاده‌است، شاگرد اوّل امام‌صادق (علیه‌السلام) است. حالا منصور می‌بیند می‌شود از این بار کشید، مردم به این احتیاج دارند. این «من» اش را قبول دارد. (عزیزان من! آن‌چیزی که باید بگویم نمی‌توانم بگویم. یکی می‌آید جاافتاده می‌شود. فهمیدی؟ جاافتاده‌است، آن‌را می‌خرند، تو هم دنبالش می‌روی. [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به] اَصبغ بود، گفت: چطوری؟ [گفت:] یا رسول‌الله! اهل‌جهنّم را دارم می‌بینم، ناله‌شان را می‌شنوم، بهشت را می‌بینم، نعمت‌هایش را می‌بینم. می‌خواهی بگویم این‌ها چه کسانی هستند؟ گفت: لب گزیدش مصطفی؛ گفت: یعنی که بس! ما نمی‌توانیم یک‌چیزهایی را بگوییم؛ اما باید با فکر [و] با اندیشه [باشیم]، روی این حرف‌ها فکر کنیم، دنبال خلق نرویم.) حالا منصور دوانیقی آمده، [به ابوحنیفه] می‌گوید: فلانی! من مادرم فوت کرده، یک باغ خیلی مهمّ دارد، یک پول زیادی [دارد]، می‌خواهم در اختیار شما بگذارم؛ من که فقرا را نمی‌شناسم. من خلیفه‌وقت هستم، تو می‌شناسی. تو چندین‌سال پیش امام‌صادق بودی، مردم را می‌شناسی، می‌خواهم در اختیارت بگذارم. رفت به امام گفت، گفت: این‌را نگیری، باز دوباره فردا آمد. گفت: آخر، چه می‌شود؟ این‌مردم ندارند، من می‌خواهم بگیرم. (من بارها به شما گفتم: هستی‌تان را در اختیار مردم نگذارید! مقدّس نشوید! کسری مردم را درست‌کن! همین پول آب و برق من را بده! کسری درست‌کن! عزیز من! هستی خودت را خارج نکن!) حالا رفت پس امام‌صادق (علیه‌السلام) گرفت و خلاصه داد و مردم دورش جمع شدند. آن مرتیکه می‌دانست. دید مردم این‌طوری هستند دیگر. خب، داد و دورش جمع شدند. مرید پیدا کرد؛ مرید پولی. حالا چند سال که به او داد، گفت: نداده‌است و این‌طوری است و قرض کن! یکی دو سال هم قرض کرد، طلب‌کارها هجوم آوردند. طلب‌کارها هجوم آوردند. [منصور] گفت: اگر می‌خواهی باز هم با پول باشی، یک‌جایی برایت درست می‌کنم، باید بیایند از تو حدیث بپرسند، پنج‌زار هم به آن‌ها می‌دهی. یک پولی هم در اختیارت می‌گذارم، قرض‌هایت را می‌دهی. همین‌کار را کرد. ببین، عزیز من! امام می‌داند این [ابوحنیفه]، این‌طوری می‌شود. این مقدّس است، می‌خواهد به مردم بدهد. این مثل این‌است که یک‌نفر پولی را از یک‌جا دزدید، یک‌چیزی دزدید [و] به یکی داد. امام‌صادق (علیه‌السلام) گفت: چرا این‌کار را می‌کنی؟ گفت: مگر تو قرآن نخواندی؟ گفت: چرا، گفت: قرآن می‌گوید: گناه، یکی است؛ اما ثواب ده‌تا است. من یک گناه کردم، نُه تا ثواب می‌برم. گفت: [به شرطی که] مال خودت را بدهی. [ابوحنیفه] در خانه را باز کرد. درست‌است؟

عزیز من! قربان‌تان بروم، خدا این نعمت‌ها را به شما داده‌است. من یک مطلبی دیگر هم می‌گویم که بدانید ما خیلی شکرانه‌مان کم است. من شنیدم عرب‌ها اگر مثلاً الآن من یک دایی داشته‌باشم، دختر داشته‌باشد، جایی دیگر بروم، به‌من دختر نمی‌دهند. می‌گویند این یک عیبی دارد، خب، [برو] دختر دایی‌ات را بگیر! یا [دختر] عمویت [را بگیر]! یکی است به‌نام جدیر یا جبیر، گویا جدیر است. حالا از این دو تا اسم، یکی‌اش است. این اوّلاً که لبانش خیلی کلفت بود، قدش یک‌قدری کوتاه بود، ریخت و پله نداشت. این بنده‌خدا توی مسجد آمد و آن گوشه مسجد داشت نماز می‌خواند. خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! می‌گفت: باباجان! [پهلوی] این‌ها که لایشان می‌گیرند نرو! یک‌خُرده برو پیش آن‌ها که [کسی] لایشان نمی‌گیرد. من وقتی توی یک مجلس می‌رفتم، نگاه می‌کردم یک رعیتی که یک‌خُرده چیز است، پیش او می‌رفتم. این بیچاره، بنده‌خدا، [می‌گفت:] این‌طوری کردیم، کوه سفید این‌جور کردیم گندم‌ها را این‌طوری کردیم، کجا تگرگ آمد؟ این می‌نشست با ما اختلاط می‌کرد، کِیف می‌کرد. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم همین‌طور بود. این‌ها که یک‌خرده این‌طوری بودند، خلاصه، می‌رفت با آن‌ها صحبت می‌کرد. [به جدیر] گفت: چطوری؟ گفت: الحمد لله. گفت: زن هم داری؟ گفت: یا رسول‌الله! چه‌کسی به ما زن می‌دهد؟ گفت: ما قد که نداریم، پول که نداریم، چیزی که نداریم؛ بعد هم دایی‌ام دختر دارد، به‌من نمی‌دهد. این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] یک‌نامه برای دایی‌اش نوشت، که به‌رسیدن کاغذ من، شما دخترت را به این جدیر بده! این [پدر دختر] خیلی ناراحت شد. دختر گفت، (ببین، چقدر این دختر خوب است.) گفت: پدرجان! بلند شو [به مدینه] برو! اگر [جدیر] دروغ می‌گوید، او را تنبیه کن! [اما] اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید، من حرفی ندارم، من امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کنم، حالا هر طور می‌خواهد باشد. این آمد و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: من [به او] گفتم. گفت: دخترجان! این این‌طوری می‌گوید، من گفتم. خلاصه، او را بردند و یک لباسی و بساطی درست کردند، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت کردند [و] به این دادند. همه حرف‌ها را [که می‌گویم،] من می‌خواهم یک‌کلام نتیجه بگیرم. این خلاصه توی اتاق رفت. توی اتاق رفت و آقا! امروز و فردا تا پس‌فردا عروسی نکرد. این‌شخص از آن‌جا پا [بلند] شد [و] آمد، گفت: یا رسول‌الله! این‌ [جدیر] که همه‌چیز است که عروسی نمی‌کند، این‌که این‌طوری است. [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] پیش او روانه کرد. [گفت:] جدیر! [چه شده؟] گفت: یا رسول‌الله! من هیچ‌چیز نداشتم. حساب کردم؛ اوّل حسابی که کردم، [دیدم] مورد عنایت تو قرار گرفتم. (چرا توجّه نداریم [که] مورد عنایت ولایت قرار می‌گیریم؟ چرا شکرانه نمی‌کنید؟) بعد هم آمدم، [خدا] یک‌چنین خانمی به‌من داده‌است، یک‌چنین جایی [به‌من داده‌است]؛ من نذر کردم سه‌روز، روزه بگیرم، عبادت خدا بکنم. (چرا شکرانه نمی‌کنید؟) حالا ببین، از همین آدمی که این‌طوری است، یک‌روایت داریم: گویا خدا سه، چهار تا پسر به این داد. در آن‌زمان آن‌ [پسر] هایی که اوّل بودند در موقعی‌که جنگ صفّین بود و این جنگ‌ها بودند، [شهید شدند]، بعد هم یکی دوتایشان در کربلا بودند؛ از شجاعان عالم شدند. حالا حرف من این‌است، باز می‌خواهم نتیجه بگیرم: ببین، [از] اطاعت رسول یا اطاعت خدا که اطاعت خلق نباشد، تو تولید داری. هم تولید داری، هم توحید داری، هم ولایت داری؛ اگر امر خلق را اطاعت نکنی. ببین، عزیزان من! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، این جدیر چقدر [اطاعت می‌کند].

حالا حساب کردم مقدّسی که به‌غیر امر باشد، امر شیطان است! مقدّسی که غیر امر خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد، امر خلق است. گفتم: خلق، یک عنادی دارد، تو را برای خودش می‌خواهد؛ اما ولایت تو را برای خدا می‌خواهد. اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد تبلیغ می‌کند، والله! شما را برای خدا می‌خواهد. خلق برای خودش می‌خواهد که سواری از تو بکشد. تو به حرفش هستی که حرفش هستی، هر چیزی دارد از تو می‌گیرد.

عزیزان من! اگر بخواهیم به این حرف توجّه کنیم، چرا خدا خلق را حجّت خودش قرار نمی‌دهد؟ چرا [خدا خلق را] هر چه خوب باشد، [تا حتّی] اگر سلمان باشد، حجّت قرار نمی‌دهد؟ چون‌که [خلق] از نور خدا نیست، تزلزل دارد. ممکن‌است بشود: «سلمان منّا أهل‌البیت» تأیید هم بشود؛ اما یک کلامی است که تند است، یک‌قدری ملاحظه می‌کنم، حجّت نمی‌شود. حجّت، منحصر به آن‌هایی هستند که از نور خدا هستند. نور تزلزل ندارد، نور اتّصال به خداست. نور، خودش امر خداست، ظلمت امر شیطان است. به امر خلق‌رفتن، ظلمت است، مقدّس‌بازی درآوردن، ظلمت است؛ چون توی مقدّسی، خودت داری کار می‌کنی.

می‌دانم الآن شما، بعضی از شما می‌گویید: [خدا] سلیمان را حاکم قرار داد. سلیمان نگفت، گفت: سلطنتی [که] نه به کسی داده باشی، نه بدهی، به‌من بده! چرا؟ حالا که به او داده، یک‌حدودی را به او داده‌است؛ مثل این‌که شما مثلاً یک آبادی داری، حاکمیّت یک‌حدودی را به یکی می‌دهید. نه [این‌که سلیمان] حاکم کلّ خلقت [باشد]؛ علی، حاکم کلّ خلقت است، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) حاکم کلّ خلقت است. [خدا] یک حاکمیّت جزئی به او داد. حالا هم یک‌دانه پرنده او را خجل می‌کند! یک قورباغه خجلش می‌کند. آیا کسی می‌تواند ولایت را خجل کند؟ [ولایت] خجل‌کننده کلّ خلقت است. عزیزان من! کلّ خلقت در مقابل امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) خجالت‌زده و محتاج‌اند. خیال نکنی حالا به سلیمان داده‌است. نه، حالا ببین من به تو چه می‌گویم؟ حالا سلیمان یک‌روز عبادت قرار داد؛ مثل همین‌ها که یک روزی قرار می‌دهند. به باد امر کرد، آرام [بگیر]! به طیور آرام،! به جنّ آرام، تمام خبرنگارها به‌من خبر ندهند. امروز می‌خواهم فقط روز عبادت قرار بدهیم. هر کدام از شما رُو به عبادت خودتان بروید! به‌من اصلاً هیچ‌خبری نرسد. من فقط می‌خواهم با خدا عبادت کنم. حالا سلیمان یک بخش‌نامه به تمام آن حوالی پخش کرد. حالا درِ کاخش، خانه‌اش، هر چه بود [را] بست و آن‌جا رفت. حالا یک‌دفعه دید یک قورباغه، وزغ، جفت‌جفت دارد از پلّه‌ها بالا می‌آید. [گفت:] آی سلیمان! چه‌کار می‌کنی؟ [من] هر روز، شبانه‌روز، چند هزار ذکرِ خدا می‌گویم، آخر هم خودم را می‌برم کنار یک دریا می‌اندازم، کنار یک آبی که یک حیوان من را بخورد. من که توان ندارم چیزی به مردم بدهم، من که قدرت ندارم؛ هیکلم را فدای یک حیوان گرسنه می‌کنم. این‌های و هوی که درآوردی، چیست؟ این هیاهو چیست که درمی‌آورند؟ [سلیمان] خجل شد و در را باز کرد. اتّفاقاً یک‌روایت داریم، می‌فرماید: این قورباغه را...

عزیز من! تو هر چقدر در این عالم ترقّی کنی، خلق هستی. [خدا] به سلیمان، اجازه سلطنت داده؛ اما خلق است. با این‌که معصوم است، خدای تبارک و تعالی او را نبیّ قرار داده‌است؛ [اما] ایشان آخرین پیغمبری است که به بهشت می‌رود.

عزیز من! این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف نزن! یک‌کار داری، دو تا کار داری، سه تا کار داری، دوباره چه‌کار می‌خواهی بکنی؟ اولاد یا کافر است یا منافق یا مؤمن؛ چرا این‌قدر دست و پا می‌زنی؟ عزیز من! خودت را نجات بده! عزیز من! خودت را نجات بده! وقتی تو مرتّب دور خودت جمع کردی، فکرت هم متلاشی می‌شود. این‌کار و این‌کار و این‌کار، این‌کار، آرام باش! حالا تو باید پرچم شکر داشته‌باشی! کسری‌هایت را درست‌کن! هستی‌ات را درست‌کن! کجا این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف می‌زنی؟ مگر نزدند؟ چه کردند؟ راضی و قانع باش! یک‌احتمال بده که ملک‌الموت جانت را می‌گیرد، چه‌کار می‌کنی؟ چند جا را مایه گذاشتی؟ این‌جا را که گذاشتی، این‌جا که گذاشتی، چه‌کار می‌کنی؟ خودت را نجات بده! آرام باش! یک ماشین داری، خانه‌داری، زندگی داری، امورت دارد می‌گذرد. بابا! جدیر باش! دیگر بس است، برو شکر خدا بکن! کجا مرتّب همچین، همچین می‌کنی؟ آخر، چه‌کار می‌خواهی بکنی؟

عزیز من! تفکّر، از اوّل گفتم تفکّر داشته‌باش! به‌دینم قسم! از دیروز تا حالا توی این فکر رفتم، من به یک عدّه‌ای دعا می‌کنم، می‌بینم تا کار و بارش یک‌خُرده خوب می‌شود، دارند یک‌کار دیگر می‌کنند؛ از [دعا] کردن پشیمان شدم. حالا می‌خواهم بگویم اگر به صلاح این‌ها هست، [به آن‌ها] بده! من بدبختم. آخر، شما چه داشتید؟ همه‌چیز دارید، باید بروید شکرانه کنید! عزیز من! ببین، جدیر چه کرده؟ حالا سه‌روز، روزه گرفته، این‌طور کرده، چه خانمی؟ پیشش نرفته، کجا می‌روی مرتّب این‌طرف و آن‌طرف می‌زنید؟ سه‌روز نگاه نکرده به یک‌چنین خانمی که حوریّه است، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درست‌کرده، حوریّه است، نگاه نمی‌کند. سه‌روز عبادت می‌کند. شکرانه می‌کند که این نعمت‌ها را دارد. شکرانه این نعمت‌ها را بکنید! بس است دیگر، این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف نزن! آن‌ها که زدند، چه کردند؟ آرام باش! عزیز من! فکر خودت باش! والله! شما را دوست دارم. به‌دینم! دلم می‌خواهد هم دنیا داشته‌باشید، هم آخرت، هم آبرو داشته‌باشید، هم کمال داشته‌باشید، هم جمال داشته‌باشید، هم تولید داشته‌باشید، هم انفاق کنید. شما یک‌آدم جامعه خداپسند باشید.

حالا منظورم این‌است: خدای تبارک و تعالی روی هر چیزی حکم گذاشته. کسی‌که حکم را به‌هم می‌زند، خلق است. عزیز من! به تو گفته ماهی‌های دریا باید پولک داشته‌باشد؛ اگر پولک نداشته‌باشد، [خوردن آن‌ها] حرام است. خلق می‌گوید: نه! چه‌کسی می‌گوید؟ می‌گوید آن‌هم عیب ندارد. می‌خوری حرام است؛ حضور قلب نداری. خدا روی هر چیزی حکم گذاشته‌است. پرنده‌ها که در جوّ هوا دارند می‌پرند، خدا حکم رویش گذاشته‌است. می‌گوید: اگر چینه‌دان دارند، حلال است، روده دارند، حرام است. یک شخصی خدمت امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمد. بعضی‌ها عناد دارند، گفت: من یک گوسفند دارم این‌طور است، این‌طور است. گفت: چطور آب می‌خورد؟ گفت: گاهی ملچ، ملچ می‌کند، گاهی لب‌هایش را جمع می‌کند. گفت: چطور می‌خوابد؟ گفت: گاهی به این‌صورت می‌خوابد، گاهی آن‌طوری. هر چه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت، [دو صورت جواب داد] گفت: او را بکش! اگر شکمبه دارد، حلال است، اگر روده دارد، حرام است. همه این حرف‌ها که من می‌زنم، می‌خواهم نتیجه بگیرم. چرا خدا این‌طوری می‌کند؟ عزیز من! تو را پرورش می‌دهد. خدا دارد تو را برای ماوراء پرورش می‌دهد. عزیز من! دارد تو را پرورش می‌دهد که مثل امام‌حسین (علیه‌السلام) بشوی، مثل امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) بشوی، نه خودش بشوی. ببین، قبولت کند. این‌جا پرورشگاه توحید است، نه پرورشگاه ضلالت! تمام این‌ها را خلق به‌هم می‌زند؛ پس دنبال خلق نروید!

عزیزان من! حرف این‌است: [خلق] حلالی را حرام می‌کند، حرامی را حلال می‌کند. چرا؟ روی عناد خودش است، روی خواسته خودش [است]، چرا [دنبالش] می‌روی؟

من این مطلب را دوباره تکرار می‌کنم، خوشم آمد: شما اصلاً در مقابل خدا هیچ‌راهی ندارید. روی هر چیزی حدّ گذاشته‌است. روی هر چیزی امر گذاشته‌است. برای هر چیزی شما را روشن کرده [است]. چرا [غیر امر] می‌کنید؟ خلق چه‌کاره است؟ خلق خودش باید اطاعت کند. این حرف‌ها را گفتند؛ ما فکر نکردیم. در تمام خلقت کسی از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بهتر نیست، سفارش‌شده‌است: ««إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»»[۴] (صلوات بفرستید.) خدا به کلّ خلقت گفته، اطاعت کنید! تا حتّی یک کسانی بودند، گفتند: به درخت بگو بیا! این درخت از جا حرکت کرد، آمد. دوباره درخت سر جای خودش رفت. چه‌کسی ریشه درخت را درآورد؟ چه‌کسی این‌را آورد؟ درخت خودش بلند می‌شود، امر را اطاعت می‌کند. درست شد؟ حالا [می‌فرماید:] ای محمّد! (این دید ولایت من است) به تمام اشیاء، به تمام خلقت، به تمام ممکناتم، به تمام موجوداتم، به تمام ماهی‌های دریا، به تمام نَفَس‌کش‌ها، به تمام آن‌ها که جان دارند، به تمام آن‌ها که قدرت دارند، چه حیوان [چه‌چیزی دیگر] باید امر تو را اطاعت کنند؛ تو باید امر من را اطاعت کنی. اگر حرف از خودت بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم. مگر ما عقل نداریم که دنبال خلق می‌رویم که هرکسی برای شما یک‌چیزی درست کند؟ گفت: لب گزیدش مصطفی؛ یعنی که بس.

این‌ها چه‌کاره‌اند؟ چه‌کاره شدی؟ دنبال چه‌کسی رفتی؟ کجا رفتی؟ چه [کار] می‌کنید؟ آرام باش! چه‌کار کنیم؟ یک‌قدری فکر کن! ببین، من چه می‌گویم؟ هر کسی زیر آسمان برای خودش حکم‌ران شده، آن فکرش را اجرا می‌کنی، اُفّ! [تو هم] هر کسی امر می‌کند، امرش را اجرا می‌کنی. اُفّ! مگر نبیّ باشد که امر خدا را به تو بگوید، امر وجود امام‌‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) را به تو بگوید. چرا به امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) گفتند: آقاجان! نایب‌ها این‌طوری شدند، ما بی‌سرپرستیم؛ چه گفت؟ گفت: به روّات حدیث رجوع کنید؛ آن‌ها که حدیث ما را می‌گویند. آقا! تو چه‌کاره‌ای؟ حالا بقّال محلّه می‌گوید که باید امر من را اطاعت کنید! بقّال محلّه، یک‌قدری از این خیریّه‌ها به او دادند، خیریّه است، چه‌چیزی هست؟ تعاونی‌ها! یک چند نفر هم دور خودش جمع کرده، می‌گوید: بیا امر من را اطاعت‌کن! [اگر] نکنی، پدرت را درمی‌آورم. بابا! نرو این خیریّه را بگیر! نرو! تمام شد پی کارش رفت. تو دنبالش می‌روی.

پس آنچه را که خدشه به ولایت می‌زند، آنچه که خدشه به توحید می‌خورد، آنچه که خدشه به اسلام می‌خورد، آنچه که خدشه به امر خدا می‌خورد، خلق می‌زند. توجّه کنید! خلق می‌زند. حالا چرا می‌زند؟ شیطان، رهبری‌اش می‌کند. شیطان مقدّس است؛ متدیّن نیست. اگر متدیّن بود، امر خدا را اطاعت می‌کرد. تو هم اگر متدیّنی، باید امر خدا را اطاعت کنی؛ نه امر خلق را. تو متدیّن نیستی؛ مقدّس هستی. [مقدّس] برای خودش یک‌چیزی درست می‌کند، خیالی می‌شود؛ با خیال خودش یک‌چیزی را می‌پروراند، یک‌چیزی را درست می‌کند. این‌که نیست. ما باید پرچم امر داشته‌باشیم، با امر کار کنیم، با امر راه برویم، با امر کار کنیم، پرچم امر داشته‌باشیم؛ آن‌وقت «امرالله» می‌شوی، «امرالله» می‌شوی، آن‌وقت تولید تو چه می‌شود؟ توحید. اگر شما «امرالله» شدی، والله! تولیدت توحید می‌شود. چرا؟ امر خدا را اطاعت کردی، تولیدت چه می‌شود؟ توحید می‌شود.

مگر اصحاب امام‌حسین (علیه‌السلام) به‌غیر این بودند؟ من برای شما مثال بیاورم که قبول کنید. عزیز من! امر را اطاعت کردند. حرف ما همین‌است. ما می‌خواهیم پنجاه‌سال، شصت‌سال، هفتاد سال (إن‌شاءالله شما صد سال بیشتر) در این دنیا باشیم، ما باید امر را اطاعت کنیم. هر موقع امر را اطاعت کردی، توی صراط مستقیم هستی، در هر حالی بمیری جزء شهدایی. توی صراط خلق نرو! توی صراط ساخته خلق نرو! این خودش را ساخته! دارد امر هم می‌کند، تو هم می‌روی امرش را اطاعت می‌کنی. مگر شهدای کربلا نیستند؟ مگر به‌غیر امر اطاعت کردند؟ آقا! چه‌کار کردند؟ اوّل فقه‌خوان بودند؟ نه، والله! اوّل باسواد بودند؟ نه، والله! اوّل اندیش‌مند بودند؟ نه، والله! اوّل عبادت‌کن بودند؟ نه، والله! اوّل موحّد بودند؟ نه، والله! پس چه کسانی بودند؟ به امر امام‌شان یقین داشتند، به امر امام یقین داشتند، امر امام را اطاعت کردند. قربانت بروم، خیال نکن! ببین، این‌ها اگر شهید هم نمی‌شدند، شهید بودند. وقتی‌که شما امر را اطاعت کردی، [در هر حال شهید هستی] (این‌جا هر کس حرف دارد بزند، از عالم و جاهل با من حرف بزند.) اگر این‌ها شهید هم نمی‌شدند، چه بودند؟ جزء شهدا بودند. چرا؟ حاضر شده جانش را فدا کند. حالا خدا به این‌ها عنایت کرد؛ چون‌که اگر این‌جا بودند، این‌ها به آن ماوراء نمی‌رسیدند. حالا رفتند شهید شدند، رفتند به آن ماوراء رسیدند. مثل این‌که شما الآن یک راهی را می‌روی، صد فرسخ راه است، می‌خواهی به یک‌جایی برسی که خوب باشد. درست‌است؟ یک‌مرتبه می‌بینی زودتر رسیدی. این‌ها به جایی زودتر رسیدند. امام‌حسین (علیه‌السلام) به این‌ها عنایت کرد، این‌ها شهید شدند. توجّه فرمودید؟ می‌خواست زودتر به جایگاه‌شان برسند. چرا به شما می‌گوید که این‌جا برای شیعه، برای دوستِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) زندان است؟ زندان؛ یعنی وقتی به آن‌جا [یعنی] ماوراء برسی، درست‌است؛ تو این‌جا برایت زندان است؛ پس اصحاب امام‌حسین (علیه‌السلام) چه بودند؟ امر را اطاعت کردند.

حالا که جانش را داده، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) چه می‌گوید؟ می‌گوید: جانم به‌قربانت! جان پدرم هم به‌قربانت! ببین، ولایت به تو پاسخ می‌دهد. داد بزنم؟ تو کاری بکن علی (علیه‌السلام) به تو پاسخ بدهد، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) به تو پاسخ بدهد، خدا به تو پاسخ بدهد. آیا خلق به‌غیر از این‌که جنایتش را باید امضاء کنی و دنبال جنایتش بروی، به تو پاسخی می‌دهد؟ کجا می‌روی؟ مگر نرفتند؟ تو ببین، اصحاب امام‌حسین (علیه‌السلام) چه‌کار دارند می‌کنند؟ این‌ها جزء عوام‌ها بودند. مگر غلام‌سیاه چه‌کاره است؟ مگر غیر از این‌است که یک نوکر است؟ او چه‌کاره است؟ شما اگر یکی از این‌ها را جستی که فقه و اصول خوانده باشد، هر چه بخواهید من به شما می‌دهم. مگر فقه و اصول‌، دین است؟ فقه و اصول که داری می‌خوانی، توی جادّه است؛ دارد جادّه را نشانت می‌دهد، راه را دارد نشانت می‌دهد. می‌گوید: راه این‌است؛ نه این‌که خودخواه باشی. ببین، دارد می‌گوید: بابا! برو مردم را نجات بده! فقه و اصول باید پرچم هدایت مردم باشد، نه پرچم تکبّر خودت. (صلوات بفرستید.)

عزیز من! قربانت بروم، تو هم باید پرچم هدایت دستت باشد. فدایت بشوم، مهندس! دکتر! عالم! دانشمند! عزیزان من! باید پرچم هدایت دست‌تان باشد. این‌قدر برای خودتان مشغله درست نکنید! ببین، چند نفر را هدایت می‌کنی، چند نفر را راهنمایی می‌کنی؟ شیطان خوب بلد است ما را چیز کند. مگر ثعلبه را نگفتم، ببین چه به او کرد؟ آره، می‌خواست این‌جور بشود، مگر می‌گذارد؟ ببین، من چه می‌گویم؟ وقتی تو توی خیال رفتی؛ آن‌وقت محبّت دنیا را به تو می‌دهد. وقتی محبّت دنیا را به تو داد، آن‌وقت تو را بدبخت می‌کند. چرا می‌گوید محبّت دنیا رأس خطیئة [است]؟ رأس همه چیزها [ی بد] است. تو اوّلش می‌گویی این‌جا را این‌طور کنم، این‌جا را این‌طور کنم، انفاق کنم، فلان کنم، بیسار کنم؛ عزیزم! قربانت بروم، فدایت بشوم، نمی‌گذارد.

یک‌وقت آن‌جا آمدیم، یکی به ایشان گفت: من الآن آلوچه می‌آورم، پنج‌کیلو می‌گیرم، فلان‌چیز [را] می‌گیرم، این‌طوری می‌گیرم، این‌طوری می‌گذارم، از این حرف‌ها [زد]. گفت: اگر تو نزول کنی، جزء لعنت هستی. خدا می‌گوید: خدا لعنت کند آن‌که نزول می‌دهد و آن‌که می‌گیرد و دلّالش را. تو چرا [این کارها را می‌کنی]؟ تو باید عقل معاش داشته‌باشی. چرا این‌کارها را می‌کنی؟ چرا تند می‌روی؟ اگر شما یک‌کاری بکنی که بخواهی خودت را توی نزول بیندازی [خدا تو را لعنت می‌کند]؛ چون‌که ببین، این دارد امورت می‌گذرد. ببین، من دارم چه‌چیزی به تو می‌گویم؟ شما همه‌تان مهندسید، همه‌تان دانشمندید، دارد امورت می‌گذرد، رفتی یک‌کاری کردی توی نزول افتادی، خدا تو را لعنت می‌کند. تو می‌خواهی مردم را ارشاد کنی؟ تو خودت را ارشاد کن! حرف بشنو! خب، بفرما! وقتی جزء لعنت شدی، آن‌وقت انفاقت به چه دردی می‌خورد؟ تو کجایی؟ چه‌کار می‌کنی؟

یک‌روز آمدند، دیدند پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خیلی اوقاتش تلخ است. یا رسول‌الله! [چه شده؟] گفت: چند درهم پیش من بود، [به دست فقیر] نرسانده بودم. ببین، می‌رساند. پیغمبرش می‌ترسد. (لا إله إلّا الله)، می‌گوید: خدا گفته شصت و پنج‌سال [عمر می‌کنی]؛ اما خدا بداء دارد. می‌گوید: شاید بداء حاصل بشود، عمر من را گرفت، پول مردم پیش من باشد. ببین، چقدر متقی است! «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما»[۴]؛ یعنی ما باید تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشیم. ببین، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌کار دارد می‌کند؟ ما چه‌کار می‌کنیم؟ ما باید تسلیم بشویم. من هر روز بعد [از] نماز [این آیه را] می‌خوانم، یک پاره‌وقت‌ها هم همچین می‌کنم [روی پای خودم می‌زنم و] می‌گویم: بابا! تو [آیه را] خواندی، [آیا] فهمیدی که تسلیم چیست؟ همه کارهایت باید تسلیم باشد، نه صلواتت. همه کارهایت باید تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد؛ آن‌وقت تو درجه داری، آن‌وقت تو به کمال می‌رسی، آن‌وقت تو به جمال می‌رسی، آن‌وقت یقین به ولایت داری. همه کارهایت باید تسلیم باشد.

حالا وقتی تسلیم شدی، (الآن تند می‌شود!) تو وقتی تسلیم شدی، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم تسلیم تو می‌شود، خدا هم تسلیم تو می‌شود. خوب شد؟ چرا تسلیمت می‌شود؟ خدا تسلیم امرش است، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) هم، تسلیم امرش است. وقتی تو امرش را اطاعت کردی، تسلیمت می‌شود. می‌شود یا نمی‌شود؟ من وقتی زمین نشستم این حرف را با من چیز [بحث] کنید. می‌شود یا نمی‌شود؟ احتیاج به تو ندارد. ببین، از این‌جا [می‌گویم:] آقا امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) وقتی می‌گوید [جانم فدای شما] تسلیم این‌است؛ می‌گوید من هم جانم فدایت. تسلیم می‌شود یا نمی‌شود؟ تسلیم چه‌کسی می‌شود؟ تسلیم امر می‌شود. وقتی شما امر را اطاعت کردی، امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) تسلیم امر تو می‌شود. چرا؟ امر تو، خواست خداست. پس اگر می‌گویم آقا امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) تسلیمت می‌شود، تسلیم امر تو می‌شود. امر تو چیست؟ خواست خداست. پس امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) تسلیم خواست خدا می‌شود. (صلوات بفرستید.)

عزیز من! نجوا این حرف‌هاست که من دارم می‌زنم. نجوا؛ یعنی این‌هاست که شما این‌ها را در دست بگیرید و با همین حرف‌ها [که] راه است، توی همین حرف‌ها بروید. نجوا این‌نیست که بروی یک گوشه‌ای. نجوا [یعنی] توی این حرف‌ها بیا! نجوا این‌است که این‌ها را توی خودت پیاده‌کنی؛ [آن‌وقت] تو همیشه داری نجوا می‌کنی. تو هر وقت امر را اطاعت کردی، داری نجوا می‌کنی، من این چند وقت‌ها به خدا گفتم: خدایا! ما دیگر کاری از دست‌مان نمی‌آید. (البتّه من شماها را نمی‌گویم، ببخشید! عذر می‌خواهم، خودم را گفتم) گفتم: خدایا! درجه آخر هم یک‌قدری همچین می‌کنم، نیش وا می‌کنیم، آن الاغ هم دارد می‌کند. من هم مثل همان هست، این‌که چیزی نیست. حالا به‌حساب داریم با تو نجوا می‌کنیم. چیزی که نیست. [یک] همچین، همچین کردیم که چیزی نیست. اما [ای] خدا! می‌دانی این چیست؟ [این نجوا یعنی] من احتیاج به تو دارم؛ جور دیگر نمی‌توانم بکنم. من جوری دیگر نمی‌توانم بکنم. خب، من به تو احتیاج دارم، چه‌کنم؟ آخر، چه‌کار کنم؟ اما اصلش این‌است که من دارم می‌گویم من هیچ‌کاره‌ام؛ یک‌مرتبه، همچین می‌کنم. [مگر] به‌غیر این‌کار می‌کنم؟ این چه‌کاری است؟ این‌کاری که داری می‌کنی، باید بگویی من احتیاج به تو دارم؛ یعنی خودت را محتاج بدانی. این نجواست. (صلوات بفرستید.)

حالا چطور بشویم این‌طوری بشویم؟ پاسخ به ندای امام‌حسین (علیه‌السلام) بدهیم، پاسخ به ندای خدا بدهیم، پاسخ به ندای امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) بدهیم. عزیز من! آن‌ها دارند «هل من ناصر» می‌گویند، برو طرفش! نرو طرف خلق! والله! امام‌ زمان (عجل‌الله‌فرجه) «هل من ناصر» می‌گوید. والله! زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) تا آخر عمرش «هل من ناصر» گفت؛ اما من یک مطلبی را به شما بگویم. زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) سوار الاغ شده، می‌رود مهاجر و انصار را دعوت می‌کند؛ یک‌نفر نمی‌آید. عایشه سوار اسب می‌شود، یک‌میلیون با کم و زیادش، دنبالش می‌روند! مردم دنبال باطل هستند؛ نرو دنبال باطل. چرا؟ زهرای‌عزیز (علیهاالسلام) می‌خواست شما مردم را به طرف حقّ بکشد، این می‌خواهد به طرف ناحقّ بکشد؛ مردم طرف آن می‌روند. تو چه‌کار داری؟ فکر نکردند آخر این کیست این‌جا آمده؟ این، بی‌تفّکری است. این‌است که خدشه به تفکّر می‌زند، این‌است که خدشه به ولایت می‌زند، این‌است که خدشه به توحید می‌زند. این‌جور! خلق، اشتباه‌است!! یعنی این‌است که دارم می‌گویم: تو دنبال آن می‌روی، دنبال این می‌روی. مگر هر کسی جلو افتاد، باید دنبالش بروی؟ فکر کن امر را خدا گفته، نگفته‌است؟ عزیز من! آخر، یک اندازه‌ای فکر بکن! خیال خیلی بد است، دنبال خیال نروید!

عزیزان من! فدایتان بشوم، آرام باشید! حسابش را بکن! آرام باشید! والله! بالله! ولایت به تو سکونت می‌دهد. هر وقت دیدی سکونت نداری، بدان به ولایت تو خدشه خورده‌است. سکونت [داشته‌باش]! چرا؟ می‌گوید:

زمین و زمان را به‌هم دوزیبیشتر از این ندهم روزی

بفرما! بدان [که] خدا روزی‌ات را می‌دهد. بدان [که] خدا بد تو را نمی‌خواهد. والله! اگر تو امر را اطاعت کردی، زمین، آسمان، حیوان، امر تو را اطاعت می‌کند.

گفت:

محمود غزنوی که هزارش غلام بود [هزاران غلام داشت]عشقش کشید و غلامِ غلام شد

حالا [ابراهیم ادهم] آمد به سلطنت رسید. دید که یک درویشی آمد این‌جا [و] خلاصه یک‌چیزی خورد و این‌جا یک نمازی خواند و گفت می‌شود سر کرد و آمد و رفت. رفت و حالا چه‌کار دارد می‌کند؟ به عبادت خدا رفت، خدا را اطاعت کرد. حالا منظورم سر این‌است که مادرش وقتی‌که یک‌بار خلاصه چیز داد، [برای پیدا کردن فرزندش جایزه تعیین کرد]، گفت: به هر کسی [که فرزندم را] پیدا کرد، [آن را] بده. این [سلمانی] داشت سرش را می‌تراشید، مرتّب معطّلش کرد، مرتّب معطّلش کرد. شاگرد گفت: استاد! اگر من را بیرون کنی، من سر این‌را می‌تراشم. آخر، چقدر این طفلک را نگه‌داشتی؟ تا لنگ را گردنش انداخت، دید [جارچی] می‌گوید: هر کسی پی محمود غزنوی [ابراهیم ادهم] می‌گردد، این‌است. فوری به او گفت برو به آن بگو، سر من را بتراش! گفت: من [ابراهیم ادهم] هستم. استاد توی سرش زد، گفت: من هستم.

یک استاد سلمانی سری بی‌خود نمی‌تراشدهر کس [در دیار خود] سری دارد و سامانی

حالا همین مادر آمده [و] می‌گوید: مادر! آخر، تو چند وقت رفتی چه‌کار کردی؟ می‌گوید: حالا ماهی‌های دریا به امر من هستند. سوزن قفلی را می‌اندازد، توی دریا پرت می‌کند، می‌گوید: بیایید! این ماهی‌ها سوزن به دهان‌شان است. می‌گویند بیا! هان! امر خدا را اطاعت کرده، از سلطنت گذشته، 62 از آن‌ها گذشته، ماهی‌های دریا به امرش هستند. تو چه‌کار می‌کنی؟ فدایت بشوم، خانه بساز! با امر بساز! هر کاری داری با امر بکن! تجاوز نکن! حرف من این‌است: تجاوزگری صحیح نیست. یک‌کاری که می‌خواهی بکنی، ببین، از عهده‌اش بر می‌آیی یا تو را در مشغله و مرافعه می‌اندازد یا دردسر برایت درست می‌کند. راحت باش.

یا علی
  1. (سوره طه، آیه ۴۳ و ۴۴)
  2. «اذهَبا إلی فرعونَ إنّه طَغیٰ. فَقولا لَهُ قَولاً لَیّناً لَعلّه یَتَذکّرُ أو یَخشی»[۱]
  3. (سوره البقرة، آیه ۲۵۶)
  4. ۴٫۰ ۴٫۱ (سوره الأحزاب، آیه ۵۶)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه