خدشه به ولایت

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
خدشه به ولایت
کد: 10174
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1378-02-16
تاریخ قمری (مناسبت): 20 محرم

«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»

«العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»

السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمة ‌الله و برکاته

‌عزیزان من! من همیشه توی فکرم؛ این شب ‌جمعه که می‌گذرد تا شب ‌جمعه دیگر، اگر بگویم خدا را شاهد می‌گیرم، خدا می‌گوید از من کوچک‌تر ندیدی؟! به وجود امام‌ زمان! دارم راست می‌گویم، همه‌اش توی فکر هستم یک‌ جوری بشود خدشه به ولایت شماها نخورد. حالا بالأخره هر کسی یک حالی دارد، از آقا امام ‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌خواهم، از حضرت ‌زهرا (علیهاالسلام) می‌خواهم، از این می‌خواهم، از امام‌ رضا (علیه‌السلام) می‌خواهم، یک‌ جوری من صحبت آن‌ها چیز کنند، من یک‌ کاری بشود خدشه به ولایت شما نخورد. آخر خدشه وقتی به ولایت شما خورد، من دارم می‌بینم، این ولایت یک چیزی است هر چقدر خدشه به آن بخورد، به ضرر شما طی می‌شود.

ما نمی‌فهمیم که این ولایت چه هست و تا نرویم آن‌جا [در قیامت] متوجّه نمی‌شویم؛ آن‌وقت ولایت باید بِکر باشد. اگر ولایت بِکر شد، ما از این‌جا [که] رفتیم، خدا می‌داند آن‌جا شما چه‌ کاره‌اید؟ چه‌ جور می‌شوید؟ همین‌جا هم خدا یک‌ وقت یک خرده‌ افشا می‌کند راجع به یک دوست شما، می‌خواهد بگوید: رفقا! بعضی حرف‌هایی را خیلی گوش ندهید! این تأیید می‌کند؛ آن‌وقت شما باید روی آن تأییدی یک‌ قدری خلاصه حساب کنید؛ اگرنه این‌جا یک‌ جوری است که شما اگر مَثل خدشه به ولایت‌تان خورد، خدا کمِ بهشت‌تان می‌گذارد، [کمِ] فردوس‌تان می‌گذارد، تا حتّی کمِ آن‌جا خدمت رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشید، خدمت زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) باشید، می‌گذارد؛ پس من آن‌ را که می‌بینم؛ آن‌وقت شماها را هم می‌بینم، روبرو می‌شوم، یک‌ وقت شب نشستم، روبرو می‌شوم؛ می‌گویم: خدایا! یک ‌جوری بشود خدشه به ولایت این عزیزانِ من، نخورد، قربان‌تان بروم، همین‌جور که یک اندازه‌ای شما به فکر هستید.

چرا خدای تبارک و تعالی می‌فرماید که من صد تا این‌جا به شما می‌دهم، هزار تا توی آخرت به شما می‌دهم؟ آن بنده، هر کس باشد درباره دوستش همین‌جور [باید] باشد! اگر یک خدمتی به او کرد، هزار مطابق باید واسه‌اش کار کند، لاماله [لااقل] صد مطابق برایش کار کند، اگر کار نکند، این آدم بی‌تفاوت است. من به وجدانم قسم، نمی‌خواهم بگویم، می‌خواهم شما توجّه بفرمایید که این حرف‌ها یک حرف‌هایی است که یک‌ گوشه و کنارش باید زده شود که ما متوجّه هستیم، یک ‌قدری متوجّه‌تر باشیم، قدردانی کنیم. مؤمن باید به فکر هم [دیگر] باشد! چرا من قسم می‌خورم، می‌گویم آن‌جا اگر شماها جای‌تان بهتر باشد، من حرفی ندارم؛ فی‌الواقع حرفی ندارم؟ حالا من همیشه توی فکرم که شماها یک‌ جور باشد خدشه به ولایت‌تان نخورد.

ما را عبادتی کردند، ماها هم خب یک‌ قدری صددرصد یقین نکنیم، باور می‌کنیم. ببین جانِ من! یک یقین داریم، یک باور. ما ممکن است یقین نداشته ‌باشیم به خیلی عبادت‌کردن؛ امّا ما یک ‌قدری باور می‌کنیم. من می‌خواهم به شما امروز عرض کنم، من دارم به شما می‌گویم: اگر شما یقین‌تان بالا رفت؛ یعنی همین ‌که با دوست عزیزم گفتم که ما باید معرفت داشته ‌باشیم در حقّ ائمه‌ طاهرین (علیهم‌السلام)، آن معرفت دارد کارسازی واسه تو می‌کند، تولیدت است نه عبادت! اگر آن [معرفت] نباشد، این [عبادت] صحیح نیست.

حالا من خدمت‌تان عرض می‌کنم، ما یک روایت داریم: شخصی آمد خدمت امام‌ صادق (علیه‌السلام)، عرض کرد: یابن رسول ‌الله! من مکّه بودم. حضرت فرمود: آن هفت دوری که دور خانه خدا زدی، شش هزار، خدا حسنه به تو می‌دهد. بعد دو مرتبه می‌گوید که، بعد دو مرتبه می‌گوید: شما سعی صفا و مروه کردی، شش هزار هم این‌جا حسنه به تو می‌دهد، آمدی توی رکن و مقام نماز خواندی، شش هزار هم آن‌جا به تو داد. گفت: ای اعرابی! بدان! یک حاجت برادر مؤمن برآوری، از این بالاتر است.

این بنده خدا مدرّس است، تشریف آورده بود پریروز این‌جا، کتابش را هم آورده بود؛ آن‌‌وقت به من می‌گفتش که ما مثل همان که می‌گفت: ما چطور باور کنیم طلحه و زبیر را؟ این هم می‌گفت: ما آخر چه ‌جور چیز کنیم که مَثل این سه تا شش تا، چه‌قدر می‌شود؟ هجده هزار. گفتم: عزیز من! قربانت بروم! مؤمن تولید دارد، مکّه تولید ندارد. مکّه، تو باید بروی عبادت کنی؛ امّا مؤمن تولید دارد. شما این پسری که داری، تولیدت است؛ یک دانه «لا إله ‌إلّا الله» بگوید، به یک دنیا هم ارزش دارد. تو داری گوینده «لا إله ‌إلّا الله» درست می‌کنی، تو داری کاری می‌کنی که مردم را هدایت می‌کنی، مگر یک مؤمن ارزشش کم است؟!

بعد این روایت را به او گفتم، گفتم: این هم روایتش است که می‌فرماید: اگر یک توهین به مؤمن بکنی، انگار خانه خدا را خراب کردی؛ آجرهایش هم ریختی. من دارم کار می‌کنم همه شماها این‌جوری بشوید. خب کارِ دیگری نداریم که، من کار ندارم اصلاً، صبح تا شام این‌جا نشستم. همین‌جور دارم از آن‌جا گدایی می‌کنم، از آن‌جا گدایی می‌کنم، از آن‌جا گدایی می‌کنم، از آن‌جا گریه می‌کنم، از آن‌جا زاری می‌کنم، بیاورم بدهم به شما.

حالا، حالا من می‌خواستم خدمت‌تان عرض کنم، یک مطلبی این کاشف ‌الغطاء دارد، چند تا از این صحبت‌ها می‌خواهم امروز بکنم. ایشان یک نفر بوده به نام کربلایی حسن، این همان، توی همین کتاب نوشته‌ بود، سه نفر آمدند، می‌خواستند صحن مبارک علی «علیه‌السلام» را تعمیر کنند، یک پول حسابی آورده بودند. به موقع مکّه خورد، به کاشف‌ الغطاء گفتند که آقا! ما پول‌مان را کجا بگذاریم؟ بانک که نبوده که، گفت: یک کربلایی حسن هست، ما پول‌های‌مان را پیش او می‌گذاریم، شما پول‌های‌تان را بگذارید پیش این کربلایی حسن. این‌ها گذاشتند و رفتند؛ وقتی آمدند، کربلایی حسن مُرده بود. پول دوتای‌شان را گذاشته‌ بود، پول یکی‌شان معلوم نبود، حالا یادش ‌رفته، یک ‌جوری شده. کاشف ‌الغطاء، وقتی به او گفتند، گفتش که باشد، من یک نامه به تو می‌دهم، می‌روی وادی، وادیِ نجف، آن‌جا این‌جوری می‌خوانی، او می‌آید و می‌گوید آن پول را کجا گذاشته.

وقتی رفت، این نامه را خواند؛ نیامدند. روایت داریم: همین‌جور که نوشته بود، کاشف‌ الغطاء خیلی ناراحت شد؛ گفت: پس کربلایی حسن را کجا بردند؟! کربلایی حسن باید این‌جا باشد. گفت: یک نامه نوشت برای برهوت، آن وادی، نوشته وادی برهوت. گفت: یک‌دفعه دید مثل یک کوهی، تپّه‌ای آتش دارد می‌آید، کربلایی حسن یکهو از میان این پیدا شد، گفتش که این پول کجاست؟ امّا وای به حال مشهدی علی قصّاب! وای به حال مشهدی علی قصّاب! هی گفت مشهدی علی قصّاب! گفت: این کاشف‌ الغطاء می‌دانست این با یک مشهدی علی قصّاب است رفیق است، همیشه خانه‌شان است، این خانه او می‌رود، او خانه این می‌آید، آره. گفت: ایشان [کاشف الغطاء] پا شد، آمد با این سه نفر خانه مشهدی علی قصّاب.

مشهدی علی قصّاب هم نمی‌گفت؛ یعنی سرّ را فاش نکرده‌ بود، آدم سرّ را نباید به این زودی فاش کند. گفت: آقای کاشف‌ الغطاء دستش را گذاشت دم خانه این و گفت: اگر بگویی، من می‌آیم توی خانه‌ات؛ اگر نگویی نمی‌آیم. گفت: آن قصّاب گفت شما مرجع تقلیدی، این ‌را من می‌گویم. گفت: هان؟ گفت: این کربلایی حسن توی خانه ما آمد‌ و ‌رفت می‌کرد، ما یک چوب‌دار داشتیم، گوسفند برای ما می‌برد، گوسفند می‌برد. آخر چوب‌دار دارند قصّاب‌ها، می‌دانید؟ می‌آورند، به این‌ها می‌فروشند. گفت: این چوب‌دار، ما یک دختر داشتیم، گفت: این دخترتان را به ما می‌دهی؟ گفتیم: آره! گفت: همه حرف‌هایش را زد، بنا شد برود پدرش را، مادرش را بیاورد، این خلاصه صیغه عقد خوانده‌ شود. گفت: نیامد. گفت: نیامد و نیامد. (حالا این دارد به چه کسی می‌گوید؟ به کاشف ‌الغطاء می‌گوید.)

یک روز من دیدمش، گفتم: باباجان! چه جور شد [که دیگر نیامدی]؟ گفت: من رفتم به این کربلایی حسن گفتم: شما توی خانه این‌ها رفت‌ و‌ آمد می‌کنی، من می‌خواهم دختر ایشان را بگیرم. گفت: به من کاری نیست، به من کار نداشته‌ باش! گفت: این دختر بزرگ شده می‌آید، (به کاشف ‌الغطاء گفت،) گفت: روبرویم می‌نشیند من اشک می‌ریزم، می‌گویم این الآن باید بچّه داشته ‌باشد، دختر داشته‌ باشد، پسر داشته‌ باشد، چرا این حرف را زد، این دختر من این‌قدر بزرگ بشود؟! این چه به او می‌کند؟ برهوت.

پس رفقای عزیز! ما عبادت [ملاک] نیست، مواظب زبان‌مان باید بشویم! مواظب، اگر شما یک‌قدری معنویّت به هم زدی، آقا! خیلی مواظب‌ باش! خیلی روی شما حساب می‌شود. بی‌خود نیست که من یک ‌وقت می‌گویم اگر به من منافق بگویند، بهتر است تعریف من را بکنند. هیچی آقای کاشف ‌الغطاء یک پولی داد به یکی و چه کار کرد و خلاصه این دختر را به یک سرانجامی ‌انداخت، گفت: من راحت شدم؛ این یک.

دو: یک نفر بود داروغه اصفهان بود. همه با داروغه‌ها همچین چیز نیستند، همه‌اش می‌رویم پی لباس، فهمیدی؟! از آن قدیم‌ها همین‌جور بوده. (این، من یک‌ دفعه هم یک ‌جا اشاره‌ای کردم،) خدا رحمت کند حاج ‌شیخ‌ عباس را! گفت: این پارک نایب ‌السّلطنه را که می‌ساختند، پارک را نایب ‌السّلطنه درست کرده حاج آقا! توی مدرسه مرحوم حجّت، آره! اگر هم شما ملاحظه بفرمایید یک طرفش زمستانی، یک طرفش تابستانی است، من شانزده، هفده سال آن‌جا می‌رفتم، چای می‌ریختم مالِ حاج ‌شیخ‌ عباس، آره، خرج مجلسش هم دست او بود.

گفتش که من یادم می‌آید آن قدیم‌ها که من بچّه بودم، این‌جا باغ بود؛ آن‌وقت این‌ها خانه نبود که، تا دم آب‌انبار سردار، این‌جا دیوار باغ بود، آن‌وقت این پارک هم که می‌ساختند، باغ بود؛ یواش یواش خانه شد. این داشته ‌بود سیگار می‌کشیده بود، یک ‌دفعه چشمش به گنبد حضرت ‌معصومه (علیهاالسلام) افتاد. گفته بود: بی‌بی جان! من را حلال کن! این جسارت را کردم، این بی‌حیایی کردم، یک صحن واسه‌ات می‌سازم. گفت این صحنه زنانه‌ای که یک ‌وقت آقا آن‌جا نماز می‌خواند، این ‌را گفت نایب ‌السّلطنه از حقوقش درست کرد، جلوی حضرت ‌معصومه (علیهاالسلام) سیگار می‌کشید. حالا می‌گفت به او می‌گفتند ظلمه. حالا چه ‌کار می‌کند؟! من گفتم: من به قربان آن ظلمه! ببین باباجان من! عزیزجان من! قربانت بروم! ببین این ظلمه چه دارد؟ چه دارد؟ معرفت؛ معرفة ‌الله این‌است؛ این دو.

سه: این مال بحر العلوم است این‌حرف. این‌ها آمدند دور آقا را گرفتند، برو نماز بخوان باران بیاید. رفت نماز خواند، باران نیامد. شب خیلی ناراحت بود، گفت: خدایا! آبروی ما که ریخته ‌شد که. گفت: برو آن فلان قهوه‌خانه، به آن شاگرد قهوه‌چی بگو دعا کند، باران بیاید. گفت: آقا با همان بوق منتشا [۱] ، با بوق من تشایش آمد درِ قهوه‌خانه و دید یکی دارد چایی می‌دهد و گفتش که: فلانی! گفت: بله! گفت: دستور داده شما دعا کنید، باران بیاید. گفت: بگذار ظهر بازارم طی شود. سر ظهر بود دیگر، یک ظهر بازاری دارند. گفت: آن‌ها را به این‌ها داد و این‌ها یک دو بعد‌از‌ ظهر شد و گفت باشد، گفت: همان‌جا توی قهوه‌خانه همچین کرد و وضو گرفت و رفت آن‌جا، گفت: تا دست‌هایش را بلند کرد، بیابان تا بیابان پُرِ آب شد. گفت: این یک شاگرد قهوه‌چی؟! ما چندین سال است که داریم بوق مرجعیّت می‌زنیم.

رفت و با این یک‌ قدری رفیق شد، گفت: تو چه کردی؟ گفت: من هیچ‌ کار نکردم. گفت: هان؟! گفتش که اگر تو مرجع تقلید نبودی، به تو نمی‌گفتم، من [به] هیچ‌کس نگفتم؛ حالا تو این‌قدر چیز می‌کنی، به تو می‌گویم. گفت: من این زنی که آوردم، خلاصه عروس نبود. به من گفت: ای مرد! خدا دعایت را مستجاب کند، کرامت هم در دستت ایجاد شود. گفت: من هر دعایی کنم، مستجاب می‌شود.

باباجان من! عزیز من! خیلی ما باید مواظب باشیم. خدا، ببین این حرف‌ها اگر ما متوجّه باشیم، خداشناسی والله، می‌آورد. ببین یک آبروی زنی را حفظ کرده، ماوراء را گذاشته در اختیارش، باران را گذاشته در اختیارش، ما این‌جوری باید خداشناس بشویم! خداشناسی عزیزم! یعنی این. چقدر خدا لطف و عنایت دارد! چرا مواظب زبان‌مان نیستیم؟! ببین او یک ‌کاری کرد، کجا بردند او را؟ برهوت بردند او را. این هم یک‌ کاری کرده، سرِّ یکی را پوشانده، چه‌ جوری می‌شود؟!

خدا رحمت کند، این جمله را گویا به نظرم حاج‌ شیخ ‌عباس ‌گفت، گفت: یک آدم بود، علماء می‌شد، این‌ها می‌گفتش که ایشان چیز نداشت خیلی، خیلی با این‌ها همچین یک‌ جوری بود. می‌گفت: هر چه پیدا می‌شود، توی این‌ها که بالأخره شماها باور نمی‌کنید، پیدا می‌شود. فهمیدی؟! گفت: عالِم آن زمان که اصفهان بوده، این عرض می‌شود خدمت حضرت‌عالی، زنش وضع حملش بوده، احتیاج به روغن چراغ داشته. گفت: به آدمش [خادمش] گفت برو پیش داروغه! بگو یک دکّان باز کند، یک ‌قدری روغن چراغ بگیر و بیاور! این آدم این حضرت آیت ‌الله دَبه را برداشت رفت.

سابق هم من یادم می‌آید، آن قدیم قدیم‌ها توی این چهارسوق جمع می‌شدند؛ یعنی آن‌جا دار الحکومة بود، آن‌وقت یک افرادی داشت که توی قم پخش می‌شد، قم کوچک بود، خیلی نبود که؛ من یادم می‌آید از پُل به آن‌طرف، همه‌اش زمین بود، گندم می‌کاشتند؛ از این‌ طرف هم از این دم آب ‌انبار سردار، همه‌اش باغ بود برود تا زنبیل آباد. از دم بازار هم که می‌آمدی، آن‌جا که دکتر مالک است، یک آب‌انبار است؛ به قدر یک دویست سیصد قدم می‌روی، باز باغ بود تا آن‌جا برود. همه این‌ها باغ بود و زمین؛ من یادم می‌آید، من بچّه بودم، یادم می‌آید.

گفت: برو پیش داروغه! بگو که یک دکّان باز کند، یک ‌قدری روغن چراغ به ما بدهد. گفت: آقا روغن چراغ می‌خواهد؟ گفت: آره! گفت این چماقی که داشت این‌جوری کرد، پُر کرد، گفت برو! گفت: آقا! فهمیدی چه کرد؟ گفت: نه! گفت: داروغه یک همچین کاری کرد. آقا! این هاج و واج شد. صبح که شد، پا شد آمد، رفت خانه داروغه. گفتم لابدّ می‌رود داروغه را توبه بدهد، دیگر نمی‌داند داروغه این را توبه می‌دهد! گفت: آخر از کجا این به تو رسید؟ گفت: آقا! من افشا نکردم. باز این هم مثل همان است. تو مرجع تقلیدی، به تو می‌گویم. گفت: هان؟ گفت: من این زنی که آوردم آبستن بود، به من گفت: آقا! قسم و سوگند خورد، گفت: من بدکاره نیستم، من توی کوچه داشتم می‌رفتم، جوانی من را گیر انداخت و خلاصه این‌جوری شد، امیدوارم که ارادة ‌اللهت کند خدا! من پدر دارم، برادر دارم، قوم و خویش دارم، همسایه دارم، آبروی من را نریز! گفت: چند‌وقت که شد؛ این بچّه، یک بچّه پسر بود، گفت این ‌است آقا! این به دنیا آمد، بُردم گذاشتم کجا؟! سر راه. با این، این‌ها که خب بالأخره دورش بودند، به حساب آدم‌هایش، گفت آمدم آن‌جا، گفتم که اِ این بچّه را گذاشتند [سرِ راه]؟! گفت: بچّه را از آن‌جا برداشتم، گفتم من می‌خواهم یک یتیمی را بزرگ کنم. آوردم، دادم به این بزرگ کرد و این زن دعا در حقّ من کرد، گفت: ای مرد! خدا اعجاز در دستت ایجاد کند.

این چه ما داریم می‌گوییم باباجان؟! کجای کاریم ما؟! ببین من می‌گویم: بابا! عبادتی نباشید، کرامتی ما باید باشیم نه عبادتی! ما بیشترمان عبادتی هستیم. کرامتی باشید باباجان! عزیزان من! تا یکی یک چیزی می‌گوید، فوری نگویید آره! تا می‌توانید، آخر من ببین خداشناسی، ببین من این‌جا خیلی ابعادم به هم می‌ریزد که ما اگر این را فهمیدیم، بفهمیم. خدا، جان من! اگر به حرف پیغمبرش است، به حرف این زن هم هست. چرا تفاوت می‌گذارید پیش بعضی‌ها؟! چرا ما تفاوت می‌گذاریم؟! ببین خدا چه‌ جور است؟ چقدر خدا سِرُّ الله است! این مرد هم سِرُّ الله شد، حاکم است، باشد! در این موضوع سِرُّ الله شد.

خب حالا، حالا اگر این ‌کار به دست من باشد، من چه می‌کنم؟ اگر بدانی چه ‌کار می‌کنم؟ اگر این‌جور باشد، چه‌ کار ما می‌کنیم؟! ادّعای خدایی می‌کنیم یا نمی‌کنیم؟! باباجان! ببین این حاکم حالا که این‌جور است، یک مرجع تقلید را آن‌جا برده؛ می‌گوید تو مرجع تقلیدی، این سِرُّ الله است، سِرّ را فاش نکنید! دارد ادب می‌کند یک مرجع تقلید را، یک بابا قصّاب، یک بابا شاگرد قهوه‌چی! چه‌ ما داریم می‌گوییم؟! کجای کار هستی؟! می‌گوید: بچّه بزرگ شده، من هنوز افشا نکردم؛ مبادا این‌حرف را افشا کنی! اوّل قسمش می‌دهد، اوّل سوگند می‌خورد، بعد می‌گوید تو مرجع تقلیدی، من به تو می‌گویم. خب می‌شود سِرُّ الله. چرا ما سِرُّ الله نمی‌شویم؟! ما که بعضی‌های‌مان عوض سِرُّ الله، شِمر الله می‌شویم. خیلی ما باید مواظب ‌باشیم!

من والله! نمی‌خواهم جسارت کنم، هیچ‌کس مطابق این علّامه کتاب ولایت ننوشته؛ مجلسی، آقای مجلسی. حاج آقا تشریف دارند، شاید بدانند. خدا رحمت کند ایشان را! گفت: این کتابش را که نوشته بود، نمی‌دانم در زمان نمی‌دانم شاه عباس صفوی، یک همچنین چیزی، گفت: همه‌اش ردّ شد. خیلی حرف است! خیلی باید ما مواظب باشیم که یک کسی‌که کتاب ولایت نوشته، گذاشت او را کنار! آیا رفتیم توی این فکر یعنی چه؟! خدا می‌داند اگر صد سال فکر کنید، باز هم فکر دارد که یک حرف ولایت این همه نتیجه دارد؛ آن‌وقت یک کتابش را می‌نویسی، فایده نداشته باشد، چرا؟ این ریا آمد تویش، وقتی ریا بیاید توی هر کاری، عمل باطل است!

خدا رحمت کند آقای حائری را! ایشان می‌گفتش که عمل ریا را از چهار آسمان برمی‌گردانند. ایشان ملائکه‌ها را درجه‌بندی کرد، من چند ‌وقت پای تفسیرش می‌رفتم که اوّلی‌اش درجه‌اش کمتر است، دوّم، سوّم، گفت: هر چه رُو به عرش خدا می‌رود، ملائکه‌ها مقرّب‌تر می‌شوند؛ آن‌وقت گفت: ببین این ملَکی که این‌جا هست، خیلی مقرّب نیست یا آن، تا چهار آسمان می‌رود؛ همان‌جا که عیسی را نگه ‌داشته، عزیز من! آسمان چهارم عیسایش را نگه می‌دارد! چه آوردی؟ یک سوزن و نخ. او را نگه‌دار! می‌گفت: تا چهار آسمان اعمال می‌رود بالا، می‌گوید بوی ریا می‌دهد، ریا نکرده بو می‌دهد؛ مثل این‌که پا می‌شود نماز شب می‌کند، هی می‌رود آب می‌خورد. چیست؟ نماز شب ‌آب‌خوره دارد، دیشب نخوابیدم. حالا نماز شبت را برو (لا إله‌ إلّا الله) مزدش را از همان آبه بگیر!

یک نفر نقل می‌کرد، می‌گفت: من اگر بخواهم نماز شب بخوانم، اوّلاً که لامپ روشن نمی‌کنم. بعد حیاط داریم آن‌جا، کفش‌هایم را دست می‌گیرم، تا دم توالت دست می‌گیرم، می‌روم توالت. دوباره کفش‌هایم را دست می‌گیرم؛ می‌آیم، مبادا زنم یک خُرده ناراحت بشود! تو اینی که ناراحت کردی، عطرش رفت! تو نماز شب که می‌خوانی، چه نماز شبی است می‌خوانی؟! تو باید کسی را ناراحت نکنی! مگر تو حقّ داری زنت را ناراحت کنی؟! کلفتت هم باشد؛ ناراحت نمی‌کنی! مگر آقا امام‌ حسین (علیه‌السلام) نیست؟! (من نمی‌خواهم روضه بخوانم،) حالا که آمده خداحافظی می‌کند، (خدا تأیید کند یکی از علماء را! می‌گفت: وقتی‌که خداحافظی کرد،) گفت: فضّه! خداحافظ! خواهر زینب! فضّه! ببین مبادا فضّه دلش بشکند، مبادا کسی را ناراحت کند!

خیلی باید رفقای عزیز! مواظب باشید! ببین خدا چقدر رحیم است! من بس‌که خوشم می‌آید، دوباره می‌خواهم بگویم. این چیزی نیست، این ‌همه موسی نفرین کرد به فرعون، اصلاً مستجاب نمی‌شد؛ تا یک روز گفت: آخر خدایا! این دارد بچّه‌ها را می‌کُشد، نمی‌دانم چه ‌کار می‌کند؟ گفت: هشت‌ صد گاو می‌کشد، می‌دهد به مردم، خیرش می‌رسد به مردم. تا هامان بود، بازی‌اش داد و گفت: آخر این‌ها طی می‌شود و یکی شد توی دربارش. گفت: حالا برو غرقش کن! دوباره گفت، سه باره گفت، سه بار گفت، گفت: خدایا! این ‌همه من گفتم. گفت: یک پیرزن به این نفرین کرد، من دعایش را مستجاب کردم. عدالت قربان‌تان بروم، یعنی این. عدالت یعنی این، تفاوت نگذارید واسه کسی! مگر تفاوت ولایتی داشته‌ باشد. قیمت شخص به واسطه ولایتش است، اگر ولایت دارد، همه‌ چیز دارد. اگر ندارد، هیچ چیزی ندارد.

عزیزان من! ببین خدای تبارک و تعالی چقدر عادل است! گفتم آن‌هفته، این‌که می‌گویی خدا عادل است، باید، باید سرمشق تو، باید هدف تو، باید پرچم تو، باید عقیده تو، باید هدف تو، عدالت باشد. اگر عدالت بود، خداشناسی. چرا این همه تأکید روی عدالت شده؟ اگر عدالت باشد، اصلاً خیانت توی خلقت نمی‌شود؛ پس این‌که می‌گویند خدا عادل است، امروز می‌خواستم واسه‌تان معنا کنم؛ رفقای عزیز! ببخشید زبان‌درازی خدمت‌تان شد. اگر آن باشد اصلاً خیانت نمی‌شود، اگر عدالت باشد؛ پس این‌که می‌گوید خدا عادل است و ظالم نیست؛ یعنی عدالت دارد، تو هم عدالت داشته‌ باش! اگر تو بنده خدایی، باید در هر حالی عدالت داشته‌ باشی! خدا رحمت کند حاج ‌شیخ‌ عباس را! می‌گفت: اهل تسنّن نه عدالت دارند، نه عقل دارند؛ هوش دارند. گفت: اگر عقل داشتند، علی «علیه‌السّلام» را قبول می‌کردند.

ببین رفقای عزیز! خدای تبارک و تعالی، ما صحبت کردیم که می‌گوید عادل، همین‌جور که رسول ‌الله پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) امرش، گفتیم رحمت است؛ خدای تبارک و تعالی، الآن من مورد ایراد قرار می‌گیرم؛ امّا عدالتش رحمت است. خدا خودش، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) رحمة‌ٌ للعالمین است، گفتیم که امرش رحمت است، در جای دیگر هم گفتیم که خب طلحه بود و زبیر بود و این‌ها همه بودند؛ تا حتّی خود عایشه، اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هیکلش رحمت است، چقدر با عایشه بوده؟! چرا این اهل آتش است؟ پس متوجّه هستید، متوجّه باشید! با توجّه با مردم حرف بزنید! چرا اهل آتش است؟ چون‌که امر رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت نکرد. ما هم اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول داریم، باید رفقا! امرش را اطاعت کنیم. خدا می‌داند تمام گلوله‌های خونم همین ‌است، خدا این صد و بیست چهار هزار پیغمبری که خلق کرد، این‌ها جزء خلقند؛ امّا دوازده ‌امام، چهارده ‌معصوم (علیهم‌السلام) جزء خلق نیستند. اگر «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ [یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیما]ً»[۲] نازل گردید، به واسطه وجود علی‌ بن ‌ابوطالب (علیه‌السلام) است. والله، در تمام گلوله‌های خونم همین‌ است. حالا اگر شما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول دارید، عزیز من! امرش گفتیم رحمت است، امرش علی (علیه‌السلام) است، امرش این‌ است که «ألیوم أکملت لکم دینکم [و أتممت علیکم] نعمتی»[۳] این را باید توجّه بفرمایید!

من هفته گذشته یک اشاراتی کردم، عزیزان! بیایید باکره باشید در ولایت! ولایت جوری است که باید باکره باشید! اگر باکره باشید، خدشه به ولایت‌تان نمی‌خورد. عزیزان من! الآن به نظر بعضی‌ها یک ‌قدری تند شد، من باره‌ها گفتم: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم خواستش همین ‌است، نه این‌که یک نفری که کج سلیقه باشد، بگوید ایشان پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بالاتر حساب می‌کند، من بالا و پایین؛ نه تو عقلت می‌رسد؛ نه والله، من. من دید ولایتم را می‌گویم.

ولایت وقتی در قلب تو خطور کرد، این چیزی ندارد که تو داری فکر می‌کنی هی رفتی توی بالا و پایین، بالا و پایین مال توست! وجود این دوازده‌ امام، چهارده ‌معصوم (علیهم‌السلام) همه‌شان یکی است. اگر تو عقل داشته ‌باشی، این حرف را والله، نمی‌زنی. مگر زهرای ‌عزیز (علیهاالسلام) کم شخصیّتی است؟! این‌قدر این شخصیّت دارد که خدای تبارک و تعالی آب را مَهرش کرده؛ یعنی اگر آب نباشد، تمام خلقت خشک می‌شود. ببین چقدر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) را احترام می‌کند، هر موقعی که جبرئیل می‌آید، خدای تبارک و تعالی می‌فرماید: سلام من را خدمت زهرا (علیهاالسلام) برسان! یک ماورای خلقت را گذاشته در اختیارش، مگر زهرا (علیهاالسلام) کم کسی است؟! ای بیچاره‌ای که شهوت تمام گلوله‌های خونت را گرفته ‌است! با لباس روحانیّت بزک کردی. این بزک گول می‌زند، ببین فلانی بزک کرده، دنبالش را می‌گیرند، شیطان دنبال تو را گرفته با افرادش. بزکِ اسلام کردی، بترس از خدا! زهرا (علیهاالسلام) را با یک دختر فلانی یک ‌جور حساب نکن! دنیا می‌آید روی این حرف‌ها حساب می‌کند. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: اُمّ أبیها، پدر من است. اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) پدر من است؛ یعنی می‌گوید پدر تمام خلقت است. اگر ولایت نباشد، خلقت والله، به درد نمی‌خورد، این‌قدر زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) ارزش دارد!

حالا اگر می‌خواهی ولایت را بفهمی، خودش را فدای ولایت می‌کند؛ یعنی فدای همسرش علی (علیه‌السلام) می‌کند. ما باید ولایت را بشناسیم؛ رفقای عزیز! قربان‌تان بروم، اگر ما می‌گوییم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم همین را می‌خواهد، زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) همین را می‌خواهد، امام‌ حسین (علیه‌السلام) همین را می‌خواهد؛ یعنی خواست‌شان این ‌است. چرا؟ مقصد خدا ولایت است. تمام این‌ها دارند روی مقصد خدا حساب می‌کنند. چرا حساب نمی‌کنید عزیزان من؟!

پس این مرحوم مجلسی خدمت‌تان عرض کردم که خیلی کتاب ولایت نوشته، همه‌اش ردّ شد، گفت: چرا [اکتابت] در زمان او [شاه عباس صفوی] گذاشتی؟ می‌خواستی در یک زمان دیگری بگذاری. من حرفم این ‌است: درس خواندن از «العلم نورٌ یقذفه ‌الله [فی قلب] من یشاء» نمی‌دهد. خدا رحمت کند حاج‌ شیخ‌ عباس را! خدا بیامرزد او را! اگر پسرش را می‌خواست داماد کند، روز تولّد می‌گذاشت؛ دخترش را می‌خواست شوهر بدهد، روز تولّد می‌گذاشت. ای مجلسی عزیز! چرا تولّد علی «علیه‌السلام» نگذاشتی، زمان شاه عباس صفوی گذاشتی؟! کتاب نوشتند و کتاب خواندند، از «العلم نورٌ یقذفه الله [فی قلب] من یشاء» یک‌وقت ندارد آدم! من جسارت نکنم! حرفِ من درست است، مغز کم است که بکشد این‌حرف را.

حالا آمده توی کوچه، دو نفر حرف‌شان شده سر یک سرداری. الآن شکرانه کنید رفقای عزیز! اگر گرانی است، واسه همه گرانی نیست. من خواهش می‌کنم، تمنّا می‌کنم این جمله را به من جواب بدهید! افتخار می‌کنم، اگر گرانی است والله، واسه همه گرانی نیست یا توی فکرش نرفتید یا بروید یا بعضی‌ها هم قبول دارند. امروز درست است گرانی است، اشخاصی است کارشان برکات دارد، مگر خدا وِل کرده مؤمن را؟! مگر علی «علیه‌السلام» وِل کرده مؤمن را؟! مگر امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) وِل کرده مؤمن را؟! بیا مؤمن بشو تا حرف من را باور کنی! کار یک وظیفه‌ای است می‌روی، کار باید برکات داشته ‌باشد. مؤمن را آقا امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) برکات می‌دهد. آن زمان این‌جوری نبوده که، الآن ببین من دوباره تکرار می‌کنم: مؤمن را خدا برکات می‌دهد، ولایت برکات به شما داده، چه چیزی است که ندارید؟!

به بهلول گفتند: نان گران ‌شده. گفت: ضررش به خدا خورده، به من چه می‌گویی؟ امّا مؤمن کیست؟ آن برکاتی که به او نازل شد، دستش هم باز کند به دیگری؛ عزیزان من! اگر برکات را می‌خواهید متوجّه بشوید، مگر احمد کوفی نبود که یک بزغاله کشت و یک مَن آرد داشت، خمیر کرد؛ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دعوت کرد؟! این زنش از خودش خیلی ولایتش بهتر بود! به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) عرض کرد: یا رسول ‌الله! ما یک بزغاله کشتیم و یک مَن آرد داریم، بیایید آن‌جا! یک ‌دفعه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: بیایید خانه احمد کوفی ناهار! آقا! این عرب‌ها بیل و کلنگ را، خندق کَندند؛ انداختند آن‌جا و بیل و کلنگ را انداختند زمین و آمدند. به تمام این جمعیّت، حالا هزار تا هستند، دو هزار تا هستند؛ یک پاچه و یک کاسه آب ‌گوشت داد. باباجان من! فضولی نکنید! فضولی کرد یکی، آخرش گفت: این‌ها از کجا می‌آید؟ طی شد.

خدا از فضول بدش می‌آید. یک کاری کنج‌وکو [کنجکاوی] نکنید! از کجا فلانی می‌خورد؟ چه‌جوری می‌شود؟ این که همه‌اش بی‌کار است، نمی‌دانم ماشینش این‌جوری است، این‌جوری هستند، چه ‌کار داری به این کارها؟! تو اگر مسلمانی، نصف شب باید بلند شوی، دعا در حقّ برادر مؤمنت کنی!

مگر این زهرای‌ عزیز (علیهاالسلام) نیست نماز خواند، تا صبح دعا کرد به همسایه‌ها و مردم؟! آقا امام‌ حسن (علیه‌السلام) می‌خواست افشا کند؛ نه که زهرا (علیهاالسلام) نمی‌دانست، گفت: مادرجان! من گوشم بود [شنیدم] همه‌اش دعا کردی به همسایه‌ها و مردم. گفت: عزیز من! دعا کنی در حقّ آن‌ها، در حقّ خودت، خدا ملَکی را خلق می‌کند، مستجاب می‌کند؛ امّا زهرا (علیهاالسلام) که احتیاج ندارد، می‌گوید: باباجان! پاشو دعا کن در حقّ برادرهای مؤمنت! اگر یکی گرفتار است، از گرفتاری نجات پیدا کند. خدا آبروی یک مؤمنی را می‌گیرد والله، شما [ما] نمی‌دانیم چه خبر است؟ چطور آبرو می‌گیرد؟ اگر ریا نمی‌شد، من الآن به شما می‌گفتم که ‌چطور خدا آبروی یک مؤمنی را می‌گیرد؟ امّا آن مؤمن آبرو را هم حفظ بکند؛ نه مؤمنی را مثل لباس به خودش بپوشاند، آن نیست؛ والله، آن نیست.

حالا حسابش را بکن! این [مجلسی] آمده آن‌جا، دعوای این‌ها را طی کرد، این سرداری‌اش را برداشت؛ داد به آن، گفتش که این خوب است؟ آن بنده خدا این سرداری را به قول ما عاریه کرده ‌بود. زمان قدیم من یادم می‌آمد، اگر کسی سرداری نداشت، زمستان پالتو نداشت، می‌گفتند این ندار است، این حرف‌ها بوده، بعد این داد به این و گفتش که من اگر این مبلغی که تو از این می‌خواهی، پول آورد می‌گیرم، نیاورد هم مال تو؛ رفت. می‌فرماید: همان من را نجات داد؛ پس ما نمی‌خواهیم نستجیر بالله توهین کنیم به علماء یا به آقایان، ما می‌خواهیم بیدار شویم، چیزی که نسبتِ به شخص بدهی، یک خلق بدهی، ریاست. ایشان نسبت به یکی از سلاطین داده‌ بود، در صورتی که بروید بخوانید! شاه عباس عدالت فرسا بوده حتّی‌الإمکان.

من یک چیز از شاه عباس بگویم که باور کنید! یک نفر آمد، گفتش که؛ شاه می‌گشت، (مثل همان حضرت داوود که می‌گشت، می‌گفت: داوود پیغمبر چه ‌جور آدمی است؟ جبرئیل آمد، به او گفت: خوب است؛ امّا اگر بیت‌ المال نخورد. این هم بنا کرد گریه کردن، گفت: ای خدا! آخر من که نمی‌توانم عمله بنّایی بروم، چه ‌کار کنم؟ گفت: یا داوود! ما آهن را به دست تو نرم کردیم، جبرئیل هم روانه می‌کنیم، یادت بدهد؛ زِره درست کن!)

حالا شاه عباس هم می‌گشت، می‌گفت: شاه عباس چه جور آدمی است؟ یک زنی بود، گفت: خدا خانه‌اش را خراب کند! خدا ذلیلش کند! گفت: ای زن! ای بانو! چرا نفرین می‌کنی؟ گفت: شب‌های چهارشنبه یک نفر است، سرباز است، لباس سربازی پوشیده، می‌آید خانه من، جسارت می‌شود یک کاری می‌کند. گفت، شاه عباس گفت: چه وقت می‌آید؟ گفت: چهارشنبه. شاه عباس زِره پوشید، خودش را آماده کرد، شمشیر دست گرفت، یک جایی خودش را مخفی کرد. به این زن گفت: هر موقعی او می‌آید، بیا من را خبر کن! این تا رسید، فوت کرد به چراغ، زد آن آدم را کشت. گفتند: شاها! چرا چراغ خاموش کردی؟ گفت: نه که یکی از بچّه‌هایم یا نوه‌هایم باشد، من امر خدا را اجرا نکنم! در صورتی که این‌جوری بودند.

عزیزان من! بی‌خود بد نگویید! آخر تو از او بهتری که به او بد می‌گویی؟! اگر تو آمدی و گفتی او بد است، گفتی من خوبم؛ خدا والله، رسوایت می‌کند. چه داری می‌گویی؟! تو باید از آن خوب‌تر بگویند هستی. حالا عین حال چیست؟ ریا خیلی ناجور است؛ تا می‌توانید عزیزان من! ریا نکنید! ما خیلی باید مواظب باشیم! من دوباره تکرار می‌کنم: ما را عبادتی کردند، از این حرف‌ها که ما را به ماوراء می‌رساند، بهشت به ما می‌دهد، فردوس به ما می‌دهد، بهشتِ ما از دست می‌رود، فردوس ما از دست می‌رود، از کنار عرش خدا ما را کنار می‌کند، نیامدند به ما بگویند، این حرف‌ها که من می‌زنم همان است. عزیز من! متوجّه باشید؛ امّا فلانی می‌گوید بی‌تفاوت نباشید! بابا! بی‌تفاوت از ولایت نباشید؛ نه از خلق، نه از شخص! آن خلق که دارد اشتباه می‌کند، من هم بروم مثل او بشوم؟! این‌ است بی‌تفاوتی؟! ما بی‌تفاوتی را نمی‌دانیم چیست؟ گفت:

یک دم غافل از آن شاه نباشیدشاید دم زند آگاه نباشید

همیشه خدا دارد دَم می‌زند، ما دَمَش را متوجّه نیستیم. دائم خدا دارد دَم می‌زند. این هم من به شما عرض کنم: یک‌وقت یک شخصی است برنجی می‌دهد، روغن می‌دهد، چیز می‌دهد، این‌ها را توی مردم می‌دهد، او خودش باید بفهمد چه ‌کار دارد می‌کند؟ این ریا نیست، نروید یک چیزهایی را حالا مخفی این ‌کارها را بکنی! نه! خودت باید محض خدا کار کنی؛ یعنی خودت این‌ کارها که داری می‌کنی، خلق را نبینی! خلق دیدن رفقای عزیز! این ریاست؛ یعنی خلق [را] ببینی، خلق بگوید دست شما درد نکند، مَثَل فلانی حالا سخی است، فلانی چه ‌جوری است؟ از آن خوشت بیاید، این ریاست! مگر اميرالمؤمنين علی «علیه‌السّلام» باغ نمی‌فروخت، می‌آمد توی مسجد به همه می‌داد؟ خب برود یواشکی بدهد، یواشکی بدهد؟! می‌آمد آن‌جا شجاعانه می‌داد! چیست هی بازی درآوردند، نمی‌دانم کسی نفهمد! بفهمد! تو خودت باید بفهمی چه ‌کاره‌ای؟ چرا می‌گوید خمس و سهم ‌امام را یواشکی نده، می‌گوید توی مردم بده؟ چرا می‌گوید توی مردم بده؟ مردم یاد بگیرند؛ امّا بفهم به چه کسی بده؟ حالا که دیگر فهمیدید که چه خبر است؟ (به حضرت‌ عباس، اگر من می‌خواستم این‌ حرف را بزنم، این الآن آمد توی زبانم.)

آقاجان من! این داری با این زحمتی که پول پیدا می‌کنی، به تو گفته تو می‌روی این‌جوری، جزء شهدایی؛ امّا به چه کسی بدهی؟ باباجان! خمس و سهم امامت را هم بده به شهید! شهید کیست؟ او که در راه امام ‌حسین (علیه‌السلام) است، او که در راه آقا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، او که در راه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است، تو به چه کسی می‌دهی؟ در چه راهی است؟ چرا بیدار نمی‌شوید؟ تو جزء شهدایی عزیز من! با این عرق جبینت داری پیدا می‌کنی، خب تو هم باید صرف شهدا کنی. شهید کیست؟ او که خودش را فدای امام‌ حسین (علیه‌السلام) کرده، او که خودش را فدای علی (علیه‌السلام) کرده، او که خودش را فدای زهرا (علیه‌السلام) کرده، فقط می‌گوید علی! خب بده به او! آخر پول پیدا کردن صحیح است، خرج کردنش صحیح‌تر است!

من یک روایت واسه‌تان بگویم: یک نفر آمد خانه یک نفری، دید خانه‌اش کوچک است؛ گفتش که باباجان! تو که ثروت داری، چرا این خانه‌ات این ‌است؟ گفت: خانه پدری‌ام است. گفت: شاید پدرت احمق باشد، تو هم می‌خواهی احمق باشی؟ بابا! بابایت اشتباه کرد، داد به این؛ نده به این! اتّفاقاً روایت داریم، خدا رحمت کند حاج‌ شیخ‌ عباس را! (یادم آمد،) ایشان می‌گفتش که اگر به یک سیّدی خمس بدهی، یک سیّد دیگر باشد به ‌جاتر، فقیرتر؛ این خمس از گردنت ساقط نمی‌شود. این بنده خدا دویست تومان پول مردم را داده‌ بود به یک سیّد؛ آن سیّد هم، من می‌شناختم. یکهو فهمید که این یک خانه دارد، یک زمین هم یک جا دارد. اگر بدانی این دویست تومان را این بنده خدا به چه‌جور کمِ شهریه‌اش گذاشت داد، یا یک جا روضه خواند، جمع کرد تا این دویست تومان [را] داد. پدرش درآمد! آخر نمی‌توانست که خمس و این‌ها بدهد.

من به دینم قسم! به ایمانم قسم! اگر یک پولی یکی به من بدهد، من به خانواده‌ام نمی‌دهم! به‌ دینم راست می‌گویم، از پول خودم می‌دهم. می‌گویم این به من داده، نگفته بده به این! در صورتی‌که بیچاره بنده خدا خودش می‌گوید من یک ‌وقت بس‌که چیز می‌شویم، همین‌جور می‌مانم. من به او نمی‌دهم، به‌ دینم به او نمی‌دهم! باور کردید؟! خب حاج ‌شیخ‌ عباس هم همین است، نمی‌تواند این پول‌ها را بدهد که، باید کمِ منبر و شهریه‌اش بگذارد. می‌گفت: اَدا نمی‌شود. بابا! تو که به این می‌دهی، می‌دانی این به‌ جا خرج نمی‌کند، نه سهم امام (دارم داد می‌زنم) از گردنت ساقط می‌شود نه خمس. باید بدانی! یک ‌وقت می‌بینی شما را می‌برند آن‌جا، کلّی وقت است ندادی، اصلاً یک چیز دیگر، بدتر از این ‌است من نمی‌گویم که آن به چه کسی می‌دهد؟ به چه‌ جور می‌کند؟ آن‌که دیگر واویلا!

پریروز یکی آمد این‌جا، گفتش که من چیزم که، چیست؟ قاسم‌اند؟! چه می‌گویند که می‌گفت پول را می‌گیرند، به این آقا می‌دهند. (مقسّم) مقسّم. این مقسّم نیست، این مقصّر است والله‌، گفت: این آورد، [به] دو نفر سه نفر داد، گفت دو تا بیچاره آمدند، یکی که گریه می‌کرد؛ گفت: آقا! من ماندم، می‌خواهم بروم تا کجا؟ این‌جور است، بیا ببین یا یک ماشین برای من بگیر! گفت: چیزی پیش ما نیست. گفت: دوباره یکی دیگر هم آمد از این بیشتر، گفت: چیزی پیش ما نیست. می‌گفت: منم دیگر نرفتم. گفتم: پس فلان فلان شده! مگر من به تو ندادم سه دفعه چقدر پول؟! پس چه پیش توست؟! چیزی پیش ما نیست، چیزی پیش ما نیست! خب پس چه پیشت است؟!

این روایتش: یک روزی پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خیلی شب ناراحت بود، صبح شد. اصحاب به او گفتند: یا رسول ‌الله! چه شد؟ این حرف را اباذر به عثمان زد، عثمان، خدا تأیید کند آقای آل طاها را! گفت: این‌قدر به این قوم و خویش‌هایش داده ‌بود! کسی بود که دو من، سه من نمی‌دانم سه چارک طلا داشت. گفت قوم و خویش‌هایش را هی متوجّه می‌شد که او را داشته ‌باشند. گفتش که یک روز اباذر آمد، گفت: این‌ها چیست جمع کردی؟ چرا تو ادّعای خلیفه مسلمین می‌کنی، نمی‌دهی؟! یک یهودی توی دستگاهش بود، گفت: تو چه حقّی داری که به خلیفه مسلمین ایراد کنی؟ گفت: خفه شو پسرِ زن یهودیه! رو کرد به خود عثمان، گفت: آن شب یادت است که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چقدر ناراحت بود، خودت بودی که صبح به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفتیم: یا رسول‌ الله! شما چرا این‌قدر ناراحتی؟ گفت: چند درهم پیشم بود، کسی را نجُستم گیر آورم، گفتم شاید ملک‌الموت من را قبض روح کند، این بیت ‌المال پیش من بماند.

اگر یک چیزی است که به تو داد، بیت ‌المال است! مگر تو می‌توانی این را خرج کنی؟! مگر می‌توانی ماشین بگیری؟! مگر می‌توانی این ‌کارها را بکنی؟! من بدبخت هم همین‌جورم. حالا مگر من غیر‌ از آن هستم؟! هر چیزی جا دارد، هر چیزی امر رویش است، تو امر را اطاعت نمی‌کنی. باید امر را اطاعت کنی! اینی که به تو می‌دهد، به چه کسی بدهی؟ کجا بدهی؟ چه‌ کار بکنی؟ خیلی مشکل است! مشکلات به وجود می‌آورد مال مردم.

عزیز من! قربان‌تان بروم، کار هم که می‌کنید همین ‌است، خدا امر کرده. این مالی که در اختیار ما هست، اختیار ندارید؛ این «فَمن یعمل مِثقال ذَرّةٍ خیرًا یَره، و مَن یعمل مِثقال ذَرّةٍ شَرّاً یَره»[۴] پس چیست؟ حساب می‌کشد از تو. هر چند‌ ریا می‌شود من می‌گویم: به دینم قسم، از اوّلش که یک ذرّه عقلم رسید، هر کجا رفتم روی حساب رفتم. اگر مهمانی رفتم روی حساب رفتم، بیرون رفتم حساب رفتم، توی بازار رفتم حساب رفتم، توی بیابان رفتم حساب رفتم. جوری رفتم که اگر ملَک‌ الموت من را قبض روح کند، توی خط خدا باشم.

همه ما باید این‌جور باشیم. اصلاً ما خط نداریم به غیر صراط مستقیم. رفقای عزیز! ببین من چه می‌گویم؟ من والله، بالله، آبروی خودم را بردم؛ امّا شما آبرودار باشید! هر کجا می‌روید باید روی حساب باشد که اگر توی راه جوری شد، شما توی صراط خدا باشید، توی صراط امر خدا باشید، توی امر رسول ‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشید! باید این‌جور باشید! اگر شما این‌جور شدید؛ آن‌وقت چه هستید؟ اصحاب یمین هستید. اصحاب یمین جدا نیستند از رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، اصحاب یمین جدا نیستند از امر، امری ندارند. کجا می‌رویم عزیزان من؟!

من دوباره تکرار می‌کنم: قدمی که برمی‌دارید، هر راهی که رفتید، باید رضایت خدا باشد، اگر توی رضایت خدا باشید، خدا سلام به تو می‌دهد، خدا تقبّل ‌الله به تو می‌گوید، علی (علیه‌السلام) در آغوش می‌گيرد تو را، حسین (علیه‌السلام) در آغوش می‌گیرد تو را. رفقای عزیز! اگر این‌جوری باشی، تو داری دائم با خدا نجوا می‌کنی. از نجوا والله، بالله، ساقط نیستی. عزیزم! یک‌ قدری فکر بکن! ببین من درست می‌گویم یا نمی‌گویم؟ تو توی صراط مستقیمی، خدا هم امرش را می‌خواهد. رسول‌ الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم امرش است، تو توی امری، تو اصلاً جدا نیستی از خدا! آیا ما متوجّه می‌شویم؟! خیلی والله، قشنگ است. هر کجا می‌خواهی بروی با تفکّر [باش].

یا علی

ارجاعات

  1. عصایی که درویشان دست می‌گیرند.
  2. (سوره الأحزاب، آیه 56)
  3. (سوره المائدة، آیه 3)
  4. (سوره الزلزلة، آیه 7)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه