حضرت‌خدیجه

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
(تغییرمسیر از حضرت خدیجه)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
حضرت‌خدیجه
کد: 10152
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1377-07-09
تاریخ قمری (مناسبت): 9 جمادی‌الثانی

اعوذ بالله من الشیطان اللعین الرّجیم، العبد الموید الرسول‌المکرم ابوالقاسم محمد.

السلام علیک یا ابا عبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته، السلام علی‌الحسین و علی‌بن‌الحسین و اولاد الحسین و اهل‌بیت‌الحسین و رحمة‌الله و برکاته

رفقای‌عزیز، ما، نه اینکه بگویم شماها، از بعد از رسول‌الله ولایت غصب شد، به این دلیل من می‌گویم. خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، می‌فرمود که ولایتی‌ها؛ یعنی این‌ها که محب امیرالمؤمنین هستند مانند یک گاو سفید که یک مویش سیاه باشد یا یک گاو سیاه که یک مویش سفید باشد [هستند]. چرا باید اینجوری باشد؟ والله، بالله، من می‌دانم؛ اما قدرت و توانش را ندارم بگویم. می‌دانم؛ قسم خوردم که می‌دانم. اما سازش می‌کنیم ما. الحمدلله توانش را دادند؛ اما سازش می‌کنیم. چرا؟

ما ائمه‌طاهرین را، زهرای‌عزیز را، خدیجه‌عزیز را مانند پدر و مادرمان حساب می‌کنیم. ائمه را مانند پدر و مادرمان حساب می‌کنیم. آن‌هایی که به‌اصطلاح حساب‌گر هستند، آن‌هایی که به‌اصطلاح حالا یک‌قدری ولایتی هستند، یک عده‌ای که نه چند صد هزار تا. این آقا فرموده است که دختر می‌تواند برود شوهر برای خودش پیدا کند. این جمله است که خیلی من را ناراحت کرده‌است، چون‌که حضرت‌خدیجه رفت برای خودش پیدا کرد!!!

اگر بگویم سواد ندارد، هر چه من بخواهم بگویم می‌بینم زبانم الکن است. خب، پس شما بیایید روایت را ببینید، حدیث را ببینید. این‌قدر مردم را نفهم حساب نکنید. مردم می‌فهمند. من می‌خواهم به شما آقاجان بگویم الان شما، دختر شما (مگر پیغمبر امیرالمؤمنین امام‌صادق نمی‌گویند دوستان ما هر چه برای خودشان بخواهند برای دیگری هم بخواهند) . الان شما، دختر شما آقاجان (من اسم نخواهم آورد) رفت دختر این، یک شوهر پیدا کرد. حالا عقدش کردی هیچ، چیز، شوهر را پیدا کرده، زلفش خیلی تمیز و خیلی خوشکل است آمده. آیا این جوان ممکن بود هروئینی باشد؟ آیا این جوان ممکن بود تریاکی باشد؟ آیا سابقه بدی داشته‌باشد؟ آیا قوم و خویشهای بدی داشته‌باشد؟ آیا رفیق‌باز باشد؟ آیا ولایتش مصنوعی باشد؟ این دختر وقتی رفت جمال او را می‌بیند، نه کمالش را. آقاجان، عزیز من چرا مواظب نیستید؟

تو عالمی، این آقای‌حائری، آقا مرتضی، هم عالم بوده. خدا رحمتش کند، آمد خدمت حاج‌شیخ‌عباس تهرانی، گفت: برادرم می‌خواست برود مکه. به‌من گفت مرتضی! اگر تو نیایی من نمی‌توانم بروم. من رفتم. یک یهودی بود آن‌موقع ساز و نواز می‌زد. یک چند تا مرید ما داشتیم. گفتند برویم آن‌جا، گفتم خودم می‌روم. گفت رفتم آن‌جا. گفتم صاحب‌خانه؟ دیدم این‌شخص یهودی آمد. گفت بفرمایید. گفتم آقا، ما یک‌ماه مهمان شما هستیم، مهمان‌نوازی کن. گفت چشم. گفت: والله، من دیگر صدای رادیو و تلویزیونش را نشنیدم. گفت: شب آمدم [داد کشیدم] مرتضی، برای مریدهایت رفتی، برای چه گفتی؟ خودخواهی کردی؟ محض خدا گفتی؟ گفت تا صبح این حرف برای من مشکل به‌وجود آورده‌بود. ببین، یک‌حرف زده اینجور ناراحت است که آیا محض خدا زده؟ آقاجان من، عزیز من، بیا محض خدا حرف بزن. حالا اگر دختر خودت باشد، این‌همه این مشکل به‌وجود آورده، رفیق‌باز است. حالا آورد دخترت را، آورد چند تا هم از آن رفیق‌بازها را آورد در خانه‌اش، چه‌کار می‌کنی؟ اگر دختر عفیف است، آیا می‌داند پدر این جوان کیست؟ دایی‌اش کیست؟ مادرش کیست؟ ریشه‌اش چیست؟ از چه شجره‌ای است؟ کارش چیست؟ هروئینی است؟ تریاکی است؟ چندین عیب شاید این جوان داشته‌باشد. این چیست که می‌گویی تو آخر؟! چرا تهمت به حضرت‌خدیجه می‌زنی؟ بترس از خدا. خدا فردای‌قیامت تو را می‌آورد، حائری را هم می‌آورد. بترس از ماوراء. چرا فساد به‌وجود می‌آوری؟ این دختر عزیز باید با اجازه پدر و مادرش باشد. این‌ها بروند تحقیق کنند. این بچه خوب باشد، کارکن باشد، باسواد باشد، با کمال باشد، انسان باشد، رفیق‌باز نباشد، تریاکی نباشد. دایی‌اش چه‌جور باشد؟ عمویش چه‌جور باشد؟ ریشه‌دار باشد. هشتاد، هفتاد نود سال می‌خواهد با این سر کند. این‌چه چیز است که می‌گویی آخر؟ بترس از خدا. آخر منظور تو چیست؟ والله، می‌دانم منظور تو چیست؛ اما من نخواهم گفت.

حالا چرا تهمت به حضرت‌خدیجه می‌زنی؟ حضرت‌خدیجه شماها که واردید، (البته همه‌جور اشخاصی تشریف دارند این‌جا) حضرت‌خدیجه وقتی‌که ابوطالب با عباس رفتند به خواستگاری خدیجه. این‌ها، قوم و خویش‌های حضرت‌خدیجه گفتند ما باید یک‌فکری کنیم، کمیسیون کردند، گفتند: آیا از ابوطالب بالاتر هست؟ کمال دارد، جمال دارد، علم اولین تا آخرین را دارد. به‌دینم قسم، روایت داریم. من روایتش را شنیدم که گفتند علم اولین تا آخرین (البته دنیا) از برای ابوطالب کوچک است؛ یعنی بالاتر است. یک‌چنین شخصیتی آمده‌است. چه‌کار کنیم؟ این‌ها تویش ماندند.

بعد شور کردند که یک مهر خیلی سنگینی بگذارند رویش که ابوطالب نتواند بدهد، محمّد هم که بچه یتیم است و چیزی ندارد. قبول کردند. حالا کاغذ رد و بدل کردند و دادند به حضرت ابوطالب. فقط حضرت‌خدیجه کاری که کرد؛ این‌را شما بدانید عمر، ابابکر تا حتی تمام این‌ها، ابولهب، ابوجهل این‌ها همه مال‌التجاره حضرت‌خدیجه را داشتند. پول داده‌بود به این‌ها تجارت می‌کردند. تا حتی اگر بدانید این‌ها چقدر خبیثند، این عمر و ابابکر چقدر خبیثند، این معاویه چقدر خبیث است، این‌ها مال‌التجاره می‌برند. روایت داریم که در وسط این راه که در آن شهر بود یک چاه بود. این‌ها جلوتر رفتند این آب را برداشتند، این چاه را پر از سنگ کردند. حالا پیغمبر تشریف آورده می‌بیند پر از سنگ است. اگر این چاه آب نداشت شترها و همه این‌ها از بین می‌رفتند؛ چون‌که خیلی مسافت دور بود. حضرت یا دو رکعت نماز کرد یا اشاره کرد به آب، آب آمد بالا. سنگها ریخت بالا، بیابان را آب گرفت. حالا حضرت‌خدیجه کاری که کرد پیغام داد به پیغمبر، یا محمد آن مال‌التجاره‌ای که من در اختیارت گذاشتم همان را مهر من کن. این رفت شوهر پیدا کرد؟! که تو داری دخترها را اینجوری می‌کنی. این‌را می‌چسبانی به کی؟ به خدیجه؟

حالا می‌خوهم بشارت به شما بدهم. شما باباجان، رفقای‌عزیز، بیایید تمرین ولایت کنید. آن آیه قرآنی که دوست‌عزیز من گفتند و دوست‌عزیزم امروز تشریف داشتند یک‌قدری با هم صحبت کردیم. این آیه چه می‌گوید؟ بفرمایید. «اجر العظیم» را به چه‌کسی می‌دهد؟ به مؤمن می‌دهد. مگر نمی‌گوید «قرآن العظیم»؟ مگر نمی‌گوید «خلق العظیم»؟ والله پیغمبر به‌واسطه ولایتش، عظیم می‌شود. مگر ما صد و بیست و چهار هزار پیغمبر نداریم؟ چرا ابراهیم عظیم نیست؟ ما از پیغمبر اکرم گذشته‌تر عظیم نداریم. چرا نمی‌گوید عظیم؟ پس حضرت رسول «ولایت العظیم» بود. حالا می‌گوید «عرش‌العظیم». حالا گفتیم آن‌ها چون‌که ائمه‌طاهرین آن‌جا هستند، عظیم است. حالا که این مؤمن را می‌گوید؛ عزیز من، قربانت بروم می‌گوید: [«اجر العظیم»] من می‌دهم، ولایت به او می‌دهد، عظیم می‌شود.

خدا می‌داند قدر این حرف را بدانید. من چیز دیگری می‌خواهم به شما بگویم. من هنوز این حرف را نزدم. یکی از رفقای‌عزیز من امروز زود تشریف آوردند، با هم یک‌بحثی داشتیم. گفتم والله، به‌دینم، این حرف از دهان من هنوز بیرون نیامده، اقبال شما یا اقبال من بود. شما ببین، چطور الان یک بچه‌ای، مثلاً این بچه، دو سالش است حرف نمی‌تواند بزند. دلم می‌خواهد توجه به این حرف بفرمایید. این بچه چرا حرف نمی‌تواند بزند؟ خدا اجازه به او نداده. تمام زبانش درست‌است، همه هیکلش درست‌است؛ اما اجازه به او نداده. وقتی اجازه به او داد، عزیز من ببین تمام این اشیاء را می‌داند. منظور این پشتی است، این در است، این دیوار است، این باغ است. تمام این‌ها را می‌داند. این‌چطور می‌داند؟ خدا در این گذاشته. اگر گذاشته از برای امورات خودش گذاشته. این بچه باید بداند همه این‌ها را، توجه بفرمایید. خیلی باید این حرف را قدردانی کنید رفقای‌عزیز. والله، القای خداست. والله، این حرف مال من نیست، دید ولایت من این‌است. هر کسی هم حرف دارد اعتراض دارد، به دیده منت دارم. منتش را هم می‌کشم که اعتراض را به‌من بگوید. حالا این بچه ببین چطور همه این‌ها را بلد است؟ والله، بالله، اگر ولایت نوشیدنی باشد تمام حدیث، تمام روایت، تمام آیات قرآن را می‌دانی. همین‌جور که به این بچه صحبت کرده، چرا به پیغمبر بلغ؟ گفت: بگو. تمام آیات تمام قرآن در وجود پیغمبر است. این‌که می‌گوید به مؤمن می‌دهم، عظیم می‌دهم، این‌را به تو می‌دهد. آقاجان من، بیا تو آن باش ببین چه‌چیز به تو می‌دهد. دیگر کسری نداری. دیگر پی کسی نمی‌روی. هزارها باید پی تو بیایند. وقتی ولایت نوشیدنی شد، میلیاردها باید پی تو بیایند. مگر میلیاردها نباید پی سلمان بروند؟ چرا می‌گوید علم اولین تا آخرین [به سلمان داده‌شد]؟ علم اولین تا آخرین مگر علم صنعت است که به او داده؟ علم ولایت است که به او داده. تو هم بیا بشو. آن عظیمی که می‌گوید می‌دهم به مؤمن، خدا این‌را می‌دهد به او. ببین من چه‌جور این مطلب را خودمانی‌اش کردم که همه‌امان بفهمیم. عالم بداند، مثل من هم بداند من جاهلم. همین‌طور که این بچه را اجازه حرف می‌دهد، به تو هم باید اجازه ولایت بدهد. چطور تو می‌روی از فلان‌آقا درجه اجتهاد می‌گیری؟ آیا علی اجازه اجتهاد نمی‌دهد؟ چرا متوجه نیستیم؟ خدا می‌داند تمام بدنم می‌سوزد. چرا ما متوجه نیستیم؟ چرا نمی‌روی از امام‌زمان اجازه اجتهاد بگیری؟ کجا می‌روی؟ چه‌کار می‌کنی؟ مگر به تو اجازه اجتهاد نمی‌دهد؟ خب، برو ببین می‌دهد یا نمی‌دهد؟ به‌دینم قسم نمی‌خواهم این حرف را بزنم، می‌خواهم به شما بگویم که می‌دهد.

یکی از این طلبه‌ها که به‌اصطلاح ولایتی هم هست؛ اما سقوط کرد، با ما یک چند وقت دوست بود. من یک‌شب خواب دیدم در بیابان است. چنان این نعره می‌زند که اصلاً یک‌قسمت از بیابان را گذاشته‌بود روی سرش. گفتم چه شده؟ گفت زهرا به‌من کارت نمی‌دهد. ما یک‌وقت نگاه کردیم دیدیم آن‌طرف یک بساطی هست و میزی هست و حضرت‌زهرا تشریف داشتند؛ اما دست‌کش دستشان بود، خوب من متوجه شدم. گفتم بیا برویم من می‌گویم به تو بدهد. گفت نمی‌دهد. شوخی با او کردم، گفتم او نمی‌دهد که پاره نمی‌کند. به‌وجود زهرا قسم رفتم سلام کردم گفتم بی‌بی جان، یک کارت به این بده. فوراً یک کارت نوشت به این داد. چه دارید می‌گویید؟ گفتم به‌وجود زهرا که باور کنید. فوراً نوشت یک کارت به او داد. مؤمن به جایی می‌رسد که واسطه می‌شود میان مردم. به‌من نبندید؟ حالا من اینجوری بودم. انس‌بن‌مالک هم شمشیر پیغمبر بود، آخرش هم شمرالله شد. من الان یک‌وقت چیز به‌من نبندید حوصله‌اش را ندارم. اگر شما امر امام‌زمان، امر این‌ها را اطاعت کردی، والله آن‌ها امر شما را اطاعت می‌کنند. چرا نمی‌کنید عزیزان من، قربانتان بروم. بیایید حرف بشنوید. آخر من کجا و زهرای‌عزیز کجا؟ نگفت این چی هست و این‌ها، فوراً نوشت به او داد. والله، یک شیعه به جوری می‌شود آن‌جا شفاعت می‌کند. حالا منظورم این‌بود مطلب به این‌جا کشیده‌شد، حرف خیلی بالاست دلم می‌خواهد هضم کنید. اگر می‌گویم هضم کنید یک ذائقه‌ای غذا را هضم می‌کند. باید از خدا بخواهید قربانتان بروم ولایت را هضم کنید. اگر ولایت را هضم نکنیم ما بدبختیم. ما به مشکلات برمی‌خوریم.

شما ببین این حضرت‌خدیجه اگر این‌جا یک عقد اینجوری کرده، والله در ماوراء عقد داشته ایشان. چرا مثل زن‌های خودتان حساب می‌کنید. من با مدرک حرف می‌زنم. حالا که پیغمبر از کوه حراء آمده پایین، می‌گوید یا خدیجه جبرئیل آمد، میکائیل آمد، اسرافیل آمد، تاج نبوت بر سر من گذاشتند، بیا و با من بیعت کن. می‌گوید یا رسول‌الله، حالا تو در این‌زمان به نبوت رسیدی، آن زمانی‌که هنوز در ظاهر نرسیده‌بودی من هم بیعت کردم، هم ایمان به تو آوردم. چه دارید می‌گویید شما؟ مرتب [می‌گویید] خدیجه اینجوری بوده!!

بابا، چه آورده؟ مگر خود پیغمبر (اگر روایت می‌خواهید) نمی‌گوید: آدم در گلش بوده من نبی بودم، حضرت‌خدیجه آن‌جا ایمان آورده، آن‌جا اسلام آورده. چه می‌گویید؟ مگر خدیجه دروغ می‌گوید؟ پیغمبر قبول کرد. اول کسی‌که ایمان آورده به پیغمبر خدیجه بوده. این‌ها همه‌اش زمینه‌چینی حضرت‌زهراست، عزیزان من. اگر خدیجه اینجوری‌است، والله زمینه‌چینی زهرای‌عزیز است. این صندوقچه باید صندوقچه این خلقت نباشد، صندوقچه ماوراء باشد که زهرا در آن‌جا باشد. مگر نمی‌گوید «عرش‌العظیم»؟ گفتم به شما آن‌جا، حالا پاره‌ای از عرش عظیم این‌جا در کجاست؟ نه در دل، در پهلو، در قلب خدیجه است. ائمه در دل نیستند.

یک دوست‌عزیزی داشتم یک خوابی دیده‌بود گفت که ما چند وقت است که اصلاً حرف حضرت‌خدیجه را نزدیم، اشاره شده بزنیم. دوست عزیزمان خوابی دیده‌بود و تعبیر کردیم و حقیقتش هم همین بود. من الان چند سال است که به این طریق حرف حضرت‌خدیجه را نزدم. پس بدانید این‌ها در ماوراء یک عقد دارند، در مردم یک عقد دارند. چون‌که این‌ها می‌خواهند چه‌کار کنند؟ می‌خواهند مردم‌دار هم باشند، نمی‌خواهند مردم با این‌ها نبرد کنند. ببین چه طرز بوده. حالا من طرز حضرت‌زهرا را می‌گویم. این عقد حضرت‌زهرا در عرش شده. روایت صحیح داریم حضرت‌زهرا را به امر خدا به عقد امیرالمؤمنین در آورده. خدای تبارک و تعالی مهر کرده. اگر خدیجه می‌گوید آن مال التجاره‌ای که من دارم مهرم کن، خدیجه بزرگواری کرده. خدا بزرگوارتر است. حالا که حضرت‌زهرا را عقد کرده می‌گوید که آب مهر زهراست، نمک مهر زهراست. هر چیزی که نمک ندارد، مزه ندارد. آیا آب مهر زهراست، می‌فهمید یعنی‌چه؟ اگر آب نباشد تمام خلقت خشک می‌شود. اگر می‌گوید «ام ابیه» یعنی این. یعنی اگر آب نباشد همه خلقت خشک می‌شود. آب مهرش است، نمک مهرش است. حالا چه‌کار کند رسول‌الله؟ حالا از قریش، بزرگان قریش همه آمدند زهرا را می‌خواهند. حالا اگر بخواهد این‌کار کند یک‌قدری مشکل به‌وجود می‌آید. می‌گوید اختیارش با خداست. فوراً جبرئیل نازل می‌شود، می‌گوید: یا رسول‌الله به این‌ها بگو ستاره‌ای از آسمان به امر خدا می‌آید، هر خانه‌ای که رفت زهرا از برای ایشان است. حالا تمام این‌ها گل می‌ریزند و عطر پاشیدند و چه‌کار کردند. تمام مدینه منتظرند. یک‌وقت می‌بینند ستاره آمد. ستاره مدام روی مدینه می‌گردد. مدام می‌گردد و می‌گردد تا تمام اهل‌مدینه آگاه باشند می‌آید می‌رود در خانه علی. این می‌گوید تو زهره فلکی این‌است. حضرت را به‌نام زهره معرفی می‌کنند؛ یعنی ستاره آمد رفت آن‌جا. این چیست؟ آن نور خداست. ستاره چیست؟ «نور علی نور» می‌شود. حالا آن عقدی که آن‌جا شده آن‌ها در ماوراء هستند. مگر این حضرت نرگس نیست که آن‌جا عقدش آن‌طور شده؟ خود پیغمبر و خود امیرالمؤمنین [او را] عقد کردند، حالا باید در ظاهر هم سیر کند، اسیر شود بیاید برود او را بخرد و دوباره عقد کند. چه‌کار کنند این‌ها با شما؟ چه‌کارکنند با آدم؟ حالا همانها عقده به‌هم زدند. این‌ها از آن‌جا عقده داشتند. آخر همه آن‌ها آمدند زهرای‌عزیز را زدند، یک‌نفر نباید دفاع کند؟ همه این‌ها عقده داشتند. والله، بالله، اگر آن سیبی که می‌گوید از بهشت آمده، سیب بهشتی آدمهای معمولی هم می‌خورند. من نمی‌خواهم حرف بزنم جارو ببندید به دم من. آدم‌های معمولی والله غذای بهشتی می‌خورند. حالا یک سیب بوده نصفش را بدهد به خدیجه نصفش را بدهد به پیغمبر؟ والله، [این سیب] عصاره تمام خلقت است. این سیب نیست که درآوردید و روی منبرها می‌گویید. خودتان خجالت نمی‌کشید؟ اصلاً بهشت دست دوم، دست سوم ولایت است. حالا یک سیب از بهشت درآورده داده؟ چه‌کار می‌کنند این مداح‌ها؟ از کجا تو این حرف را می‌زنی؟ من با روایت و حدیث می‌زنم عزیزان من. مگر پیغمبر نمی‌گوید «ام ابیه»؟ پدر من است یعنی‌چه؟ اگر من می‌گویم عصاره خلقت درست می‌گویم. یعنی یک خلقتی، نه این عالم؛ زهرا عصاره یک خلقت است. اگر این نبود، شاید محمد نبود. (صلوات)

چرا پیغمبر می‌فرماید «ام ابیه»؟ پدر من است زهرا. این‌را به زبان ما می‌گوید، دارد حالی ما می‌کند. می‌گوید هر کسی از پدرش به‌وجود می‌آید. حالی ما دارد می‌کند، ما قدر زهرا را بدانیم. زهرا را با دختر فلانی همتا نکنید. خجالت بکشید. چه‌کار کند آدم؟ بیشتر از این نمی‌تواند آدم بگوید. اگر می‌گوید «ام ابیه» دارد حالی ما می‌کند. یعنی قدر حضرت‌زهرا را معلوم می‌کند. ما زهرای‌عزیز را بشناسیم، عزیزان من.

حالا ببین چقدر این زهرا مادر عزیزش را می‌خواهد. حالا که این‌کار را کردند، زنان قریش همه آمدند (چقدر روی منبرها گفتید) ، گفتند ما برای وضع حمل تو نخواهیم آمد. من دارم به شما می‌گویم عزیزان من، این‌ها را از پدر و مادر خودتان مجزا بدانید. این‌ها [مثل پدر و مادر شما] نیستند والله. حالا تا دید مادرش غمناک شد، فوراً گفت مادر جان، غصه نخور می‌آیند، از بهشت می‌آیند؛ حوا می‌آید، آسیه می‌آید، مریم می‌آید. اسم این‌ها را می‌آورد. چه داریم ما می‌گوییم. والله بالله این‌ها اگر در شکم مادر رفتند می‌خواستند ما...

من دو مرتبه تکرار می‌کنم این‌ها را از پدر و مادر خودتان مجزا کنید. این‌ها به ماوراء وصلند. من خجالت می‌کشم بگویم، جداً می‌گویم ماوراء در اختیار این‌هاست. چرا ما معرفت نداریم در حق این‌ها. شما این‌قدر این‌ها را پایین آوردید، تا آخر گفتید خودمانیم. یک دوست‌عزیزی دارم، الان این‌جا تشریف دارند. یک نفری که خیلی چیزش بالاست، به ایشان برخورده گفته‌است راجع‌به پیغمبر اکرم صحبت شده، گفته «بشر مثلکم»، پیغمبر هم مثل ماست. هیچ شرافت قائل نشده. این دوست‌عزیز آمد به‌من گفت، گفت خیلی سوادش بالاست. خجالت می‌کشم بگویم. والله بالله تالله من حرف یک آخوند را، یک‌حرف آقا را، یک‌حرف طلبه را بخواهم بزنم خیلی مشکل است؛ یعنی دلم می‌خواهد آن‌ها بزنند و ما عمل کنیم، آن‌ها بزنند و ما گوش بدهیم؛ اما در صورتی‌که صحیح بزنند. من به ایشان گفتم اگر پیغمبر می‌گوید ما «بشر مثلکم»، می‌گوید ما هم یعنی از جنس شما هستیم؛ یعنی ای بشر بیا امر ما را اطاعت‌کن. «ان‌الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» (صلوات). پیغمبر اکرم فرمود خدا راه را به شما نشان داده. ما می‌گوییم ما بشریم مثل شما. این‌قدر خدا به ما عظمت داده. بیایید شما هم اطاعت کنید خدا را، بیایید اطاعت کنید ولایت را. شما هم همین‌جور می‌شوید. مگر نداریم روایت (اگر که روایت و حدیث می‌خواهید عزیزان من) ، من بی‌روایت حرف نمی‌زنم. نمی‌خواهید؟ از من هر حرفی را سوال کنید، افتخار می‌کنم جواب به شما بدهم، نه من جواب بدهم، جواب هر حرفی رویش است. تمام این خلقت که می‌بینی والله، هر کلامی روایت رویش است، ما نفهمیدیم. هر حرفی که می‌زنی روایت رویش است. فردای‌قیامت والله، با آن شما را محاکمه خواهد کرد. هر حرفی که از دهانتان بیرون می‌آید والله روایت رویش است. اشخاصی هستند که اگر هزار تا حرف بزنی، هزار تا روایت رویش به تو می‌گوید. خدا در دلش را باز کرده. بدانید، مواظب باشید مگر نمی‌گوید مؤمن باید لجام داشته‌باشد. یعنی‌چه؟ یعنی مواظب باش. هر حرفی که می‌خواهی بزنی مواظب باش. حالا این دوست‌عزیز من به‌من گفت ایشان امام جمعه هم هست. گفته «بشر مثلکم»، مثل ماست. من دارم می‌گویم عزیزان من، اهل‌تسنن ولایت را قبول نکردند، ما ولایت را کم‌رنگ کردیم. همان‌است که گفتم ولایت، ولایت. ما یک ولایت حلقی داریم، یک تجاری داریم، یک ولایت داریم یقین به ولایت. ما اگر یقین به ولایت، شناخت ولایت داشته‌باشیم پیغمبر را پیش خودمان نمی‌گذاریم. خجالت بکش. بعد من به او گفتم اگر مثل تو یکی هست، مثلاً هم‌درس است، من الان با شما هم‌درس هستم، درست‌است، (من علمی با شما حرف می‌زنم، آقایان متوجه باشید من با شما هم‌درسم) من الان کلاس دوازده هستم، تو هم کلاس دوازده هستی، الان یکی از رفقای من آمده‌بود، می‌گفت یک نمره کم آورده قبولش نکردند. ای آقایی که تو می‌گویی ما با پیغمبر یکی هستیم، پیغمبر اکرم وحی به او می‌رسد، به تو هم می‌رسد؟ به پیغمبر قرآن نازل‌شده، به تو رسیده، نازل‌شده؟ پیغمبر تا قیام‌قیامت گفته، تو هم گفتی؟ پیغمبر تا «قاب قوسین او ادنی» رفته، تو هم رفتی؟ «ان‌الله و ملائکته یصلون علی النبی، یا ایها الذین آمنوا صلوا علیه و سلموا تسلیما» به کل خلقت گفته‌ای آقا، تسلیم پیغمبر شوید، تو که زنت هم تسلیمت نیست. چرا این حرف را می‌زنی؟ چرا اندیشه نداری؟ چرا تفکر نداری؟ آن‌وقت تو می‌خواهی عده‌ای را ارشاد کنی؟ بیا خودت ارشاد شو. همیشه خدمتتان عرض کردم؛ عزیزان من، با فکر حرف بزنید. من مثال قشنگی آوردم اگر قبول کنید. ببین این دیپلم است، یک نمره کم آورده قبولش نمی‌کنند. تو هزاران نمره کم داری. تو پیغمبری؟ «بشر مثلکم»؟ خدا نکند ما نمره به خودمان بدهیم رفقای‌عزیز. بیایید نمره به شما بدهند. عزیزان من، قربانتان بروم، فدایتان شوم بیایید نمره به شما بدهند. باید تاییدتان کنند، خودتان خودتان را تایید نکنید. این تاییدی خودتان والله، بالله، تالله، نتیجه ندارد.

خدای تبارک و تعالی تمام بشر را یک‌جور می‌بیند. مگر خدا ماییم که امتیاز قائل می‌شویم. والله خدا تمام بشر را یک‌جور می‌بیند. اما «هو الامر، هو الخلق» آورده؛ آن بشری که امر را اطاعت کند. «هو الامر هو الخلق» خلق کرده، امر رویش کرده. بیایید امر را اطاعت کنید عزیزان من. خدا معلوم‌کرده امر را، ما یک‌قدری خلاصه تفکر نداریم. قربانتان بروم، عزیزان من، بیایید اطاعت کنیم آقا امام‌زمانمان را. من خجالت می‌کشم در صحبت‌هایم حرف ایشان را نزنم. بیایید هماهنگ شویم با آقا امام‌زمانمان. بیایید عزیزان من امام‌زمان را بیشتر از زمان بخواهیم. خدا می‌داند که من لجام در دهانم است، نمی‌توانم حرفم را بزنم. آن چند وقت‌ها خدا می‌داند طلب مرگ کردم. چرا؟ نمی‌توانم حرفم را بزنم. گوشه و کنار می‌آیم برای شما. بیایید امر امام‌زمانمان را اطاعت کنیم. اگر امام‌زمان در ظاهر میان ما نیست، آیا امرش هم نیست؟ دو تا از این آقایان تشریف آوردند این‌جا خیلی خلاصه صحبت کردند. آخر حرفی که زدم گفتم که مگر شما شاگرد امام‌زمان نیستید؟ گفتند چرا، ما شاگرد امام‌زمانیم. گفتم اگر شاگرد امام‌زمانی، نباید استادت را ببینی؟ این‌جا به‌من چه می‌گویید؟ تو از استادت بپرس عزیز من، قربانت بروم، فدایت شوم این‌جا آمدی چه‌کنی؟ به‌من چه می‌گویی؟ اگر آنچه به‌من داده من نمی‌توانم به تو بدهم. اگر داده. مثال آوردم، نگفتم به‌من داده. گفتم بیا از آن گدا کمتر نباشیم. یکی از آن‌ها که خیلی خلاصه ابعادش بالا بود. گفت آمده در خانه حاتم طائی، یک گدا. حاتم چیزی نداشت. رفت در لق پشت‌بام، یک جل انداخت گفت خدایا بینداز. رسید. تا آمد به او بدهد، دید گدا دارد می‌رود. گفت بیا بابا. گفت من به خیالم تو از خودت می‌دادی. من هم می‌روم از آن‌کسی می‌گیرم که تو می‌گیری. گفتم بروید پیش او که به همه می‌دهد. با کی رفیقی؟ نمی‌دانم با... خیاط. گفتم این‌ها چیست که دارید می‌گویید؟ بیایید از گدا کمتر نباشید. آن یکی گفت بیا بسمان است. گذاشت تو مشتمان. گفتم دستت را هم بگیر و برو.

باباجان، عزیزجان من، فدایتان شوم این‌قدر می‌روید زیارت‌عاشورا می‌خوانید، بخوانید؛ اما مبنایش را بفهمید. اگر زیارت‌عاشورا خواندید و مبنایش را نفهمیدید چه نتیجه‌ای دارد؟ این‌قدر آقا امام‌زمان با شما رئوف است، این‌قدر با شما مهربان است. باید مبنای حدیث و روایت را ما بفهیم. عزیزان من، فدایتان شوم، بیایید با تفکر کار کنید. با تفکر درس بخوانید با تفکر درس بگویید. من جای دیگر گفتم عزیز من درس بخوان، مردم امروز احتیاج به علم دارند. اما چه علمی؟ علم ولایت. امروز تمام خلقت احتیاج به علم ولایت دارند. بیا با ولایت عزیز من آقاجان من عهد و پیمان کن، که من درس می‌خوانم مقصدم تویی. والله، بالله، اگر مقصدتان امام‌زمان باشد، تکمیلتان می‌کند.

من چه‌جوری بگویم که مبادا جسارت کنم، شما اگر پیرو آقا امام‌زمان باشید جانش را فدایتان می‌کند. مگر جان امام‌زمان شوخی است؟ تمام این خلقتی که به‌پا ایستاده به‌واسطه ایشان ایستاده. آیا مبنایش را می‌فهمیم؟ یا فقط نماز امام‌زمان را می‌خوانیم؟ بخوان نماز را. فدایت شوم، درس بگو. قربانت بروم درس اقتصاد بگو. من فدای این آدم شوم. خدا می‌داند تا الان فدایش می‌شوم؛ اما اگر ولایتش تزلزل دارد ان‌شاءالله او فدای من شود. چرا من فدای او شوم؟ من نمی‌شوم. یک روزی ایشان می‌خواست درس اقتصاد بخواند، اسمش را نمی‌آورم این‌قدر ایشان فروتنی کرد من دعا در حقش کردم. گفتم خدایا فروتنی کرد، بزرگش کن. گفت درس اقتصاد بخوانم؟ گفتم بخوان. گفت آخر این‌را یهودی‌ها خوانده‌اند. گفتم او درس اقتصاد را خواند و ضربه به اسلام زد، تو درس بخوان و اسلام را نجات بده. من فدایش شوم که آمد از من پرسید، از یک‌آدم بی‌سواد. خدا بزرگش کرده، خدا بزرگترش کند. چرا؟ این‌ها دانشجو هستند. دانشجو قرباتان بروم این‌نیست که شما در دانشکده باشید.

الان به‌من خبر دادند می‌گویند از صد تا، نودتایشان نماز نمی‌خوانند. آمار گرفتند از دانشگاه. دانشجو آن‌است که دانش بجوید، دائم بخواهد ولایت بجوید، حالا از زبان هر که می‌خواهد باشد. شخص را نمی‌بیند. عزیزان من، فدایتان شوم ولایت را ببین نه شخص را. اگر شما ولایت را دیدید ولایت‌جو باش، نه دانش‌جو. این دانشگاه را انگلیس‌ها برای ما درست کردند. چیزی که انگلیس درست کند، والله مثل علم فلسفه می‌ماند. دیروز گذشته، یکی از این امام جمعه‌های کرمانشاه آمد این‌جا، یک بچه‌ای داشت زبانش یک‌قدری گرفته‌بود. خیلی ابعادی داشت. اول خودش را معرفی کرد که من چندین‌سال درس خارج خواندم. گفتم آیا درس ولایت هم خواندی، بی‌رو در بایستی؟ من رو در بایستی از کسی ندارم. بعد صحبت شد و گفت ما چه‌کار کنیم که اینجوری شویم؟ گفتم عزیز من دنیا با ولایت سازش ندارد؛ اما دنیایی که خرج ولایت کنی. هر روز ماشینت را اینجوری کنی، این حرف‌ها با ولایت سازش ندارد. ما اهل زمان شدیم. بیا اهل امام‌زمان بشویم. همه این حرف‌های من سر این مطلب است که بگویم، این‌را نمی‌خواستم بگویم. بعد پسر ایشان، آقازاده‌اش صحبت درس فلسفه شد. گفت ما باید، شما می‌گویی بخوان؟ گفتم نخوان. گفتم این ریشه ندارد باباجانِ من. هر چیزی با ولایت باید به ماوراء وصل باشد، این به یک یونانی اتصال است. آیا او درک داشته راجع‌به ولایت؟ می‌خواسته ولایت را عظیم کند؟ بعد به‌من درآمد که ما باید این درس را بخوانیم جواب خارجی‌ها را بدهیم. دیدم خیلی تند است. گفتم حرفی از تو سوال می‌کنم، پدرت جواب بدهد. گفتم آیا علم امام‌صادق امام‌باقر بالاتر است، یا علم یک یونانی؟ یکی که خارج مذهب است. مگر پیغمبر نگفت من تا قیام‌قیامت به شما گفتم. مگر امام‌صادق نگفت که یک‌وقت آهن می‌رود بالای آسمان طرف آسمان؟ چه‌کسی باور می‌کرد؟ حالا این طیاره. آنچه که این‌ها دارند کسب می‌کنند از علم وجود مبارک رئیس‌مذهب ما امام‌صادق است. علم امام‌باقر، امام‌صادق نجات‌دهنده نیست؟ این جوابگو است؟ آن‌کسی‌که در ماوراء دارد می‌گوید، گذشته و آینده را دارد می‌گوید، آن‌کسی‌که تا قیام‌قیامت را گفته، هر چیزش که می‌آید تازه نیست. این اصلاً چیزی که نگفته نیست. اگر یک‌چیزی ما می‌گوییم این‌ها همه را گفتند حالا پرده رویش بوده. اصلاً چیز تازه‌ای نیست که. شما می‌خواهی بگویی یک حرف‌هایی تازه است. این‌ها نیست این‌ها بوده، نگفتند. گفتم کفایت نمی‌کند؟ درس فلسفه کفایت می‌کند؟ این درس فلسفه تجدد حوزه علمیه است. اگر می‌گویم تجدد والله، دهان‌پرکن است. آقا جواب‌بده، به پدرش گفتم. والله، بالله، هیچ‌چیز نگفت. گفتم جواب‌بده، هیچ‌چیزی نگفت. پاشد گفت: آره این بچه من زبانش می‌گیرد و نمی‌دانم یکی از بزرگان (حالا بزرگی‌اش مثل خودش بود) من را روانه کرده این‌جا، ما هم گفتیم خلاصه هفتاد حمد بخوان و به آن فوت کن دعا می‌کنیم خوب شود. پا شدیم گفتیم خدایا حالا این سید آمده این‌جا خب بالاخره این لکنت زبان بچه‌اش را خوب کن. خدا می‌داند گفتیم. گفتیم بچه‌اش را خوب کن؛ اما دورش کن. بچه‌اش را خوب کن؛ اما از ما دورش کن. خلاصه گفت آمدیم پشت‌سر شما نماز بخوانیم. هیچ‌چیز، آقا گفتم من پشت به سید نمی‌کنم. هیچ‌چیز، خلاصه یک نماز خواندیم و این‌قدر هم طول داد و ما پایمان هم درد می‌کرد. هی دعا می‌کردیم خدایا این برود به رکوع. بنده‌خدا تمام مقدسی‌اش را آورده‌بود در این نماز. بدبختی یک نماز می‌خواند، دوباره یک نماز دیگر هم می‌خواند. این عطای این آقا بود، عنایت‌های این آقا بود که تشریف آورده‌بود. همه جایم درد گرفت. خوب شد؟! لا اله الا الله!

پس من عزیزان من، فدایتان شوم، قربانتان بروم، من را اگر آدم حساب نمی‌کنید یک‌چیز معمولی حساب کنید. بیایید با من حرف بزنید هر کدامش درست نیست. آقاجان من، عزیزجان من، فدایتان شوم دنبال چیزی بروید که به ماوراء اتصال باشد. آخر شما ببین این آیا امام‌زمان چه می‌گوید، می‌گوید: «السلام علیک یا مطیع لله و لرسوله، عبد الصالح»؛ ای اصحاب باوفای جدم، پدرم و مادرم به قربانتان. آیا ما شیعه خجالت نمی‌کشیم که دنبال دیگران می‌رویم؟ یک خلقت به‌وجود ولی‌الله‌الاعظم است. مگر امام‌زمان شوخی است؟ تمام فطرات باران باید به اجازه ایشان بیاید. نفسها که تمام خلقت می‌کشند باید با اجازه ایشان باشد. مگر امام‌حسین نبود که به زعفر گفت (روایت می‌خواهی؟) گفت آقاجان، من این اسب‌ها را می‌کشم همه را پایین. [فرمود:] زعفر، نفسها که این‌ها می‌کشند در اختیار من است. ببین حسین چقدر گذشت دارد. همین‌جور که امام‌زمان گذشت دارد، آقا امام‌حسین چقدر گذشت دارد. می‌تواند که این‌ها نفس نکشند؛ اما با نفسی که با اجازه امام‌حسین است، حسین را می‌کشند.

حالا ببین اصحاب امام‌حسین چقدر ارزش دارند، مگر ما می‌توانیم بگوییم امام‌حسین چقدر ارزش دارد؟ اگر من می‌گویم حسین، من می‌دانم که روایت داریم خدا رحمت کند حاج‌شیخ‌عباس را، گفت هر وقت پسری داشته‌باشی بگویی حسین، (دوست‌عزیزم اسم پسرش حسین است) ، گفت زهرای‌عزیز می‌گوید اگر حسین من را می‌گویی صحرای‌کربلا شهیدش کردند، اگر حسین خودت را می‌گویی خدا به تو ببخشد. ببین زهرای‌عزیز چقدر خوشش می‌آید اسم پسرش را روی پسرت بگذاری. عزیزان من آیا ما مبنای این حرف‌ها را می‌فهمیم؟ حالا چه می‌گذارند؟ کوروش و موروش و سوروش چه می‌دانم.

ببین، ما باید گفتم عزیز من فدایت شوم امام‌زمان می‌گوید پدر و مادرم به قربان اصحاب باوفای جدم. بیا عزیز من فدایت شوم، بیا حرف بشنو. بیا جانت را فدای امام‌زمان بکن تا امام‌زمان هم پاداش به تو بدهد، بگوید جان من هم به قربان تو. نجوا دارد با یک شیعه می‌کند. خدا می‌داند با جگر من چه به‌سر من می‌آید. این حرف‌ها را من یک اندازه‌اش را می‌فهمم، خدا می‌داند فردای‌قیامت می‌فهمید من چه گفتم. این‌جا آن‌جوری که باید درک کنیم نمی‌کنیم، یعنی شیطان نمی‌گذارد. حالا آقا امام‌حسین چه‌کار دارد می‌کند؟ تمام هدفش، آمده [برای] نجات بشر. این‌همه شمشیر، این‌همه مصیبت دارد به‌سر امام‌حسین می‌آید، اگر می‌خواهید بفهمید که تمام خلقت به امر امام است این‌جا بفهم، خودتان که خوانده‌اید آیا فهمیدید؟ به شمشیرها امر می‌کند اگر دین جدم باقی می‌ماند به‌من بخورید؛ یعنی من فدای دین جدم می‌شوم، فدای دین پدرم می‌شوم، فدای امر خدا می‌شوم؛ یعنی علی‌بن ابوطالب. امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) امر خداست. من چه‌کار کنم یک پاره‌وقتها می‌گویم که هرچه به‌سر ما آمد باسوادها کردند. مگر این مرتیکه در دانشگاه صحبت نکرده‌است؟ یک‌قدری از خداشناسی صحبت کرده، بعد گفته ممکن‌است خدا یک زهرایی، یک پیغمبری، یک علی‌ای، یک امام‌زمان دیگری را هم خلق کند!! آقاجان من چه می‌گویی یک ممکن غیرممکن است، خدا ممکن‌است، خدا اگر چیزی برایش ممکن نبود خدا نیست. خدا هر چیزی ممکن‌است؛ اما این غیر ممکن‌است. من از تو باسواد من بی‌سواد سوال می‌کنم، مگر پیغمبر اکرم نمی‌گوید، حضرت می‌فرماید اول ما را خدا به‌وجود آورد، آن‌وقت در جای دیگر می‌گوید خدا عقل را به‌وجود آورد، پیغمبر و علی عقلند، آیا خدا یک عقل دیگر می‌خواهد به‌وجود بیاورد، مرد نادان؟ تو فلسفه خواندی و گمراه شدی، فلسفه تو را نجات نمی‌دهد، بیا فلسفه کلام بخوان، بیا فلسفه حدیث و روایت بفهم!

یا علی
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه