تکذیب اهل‌تسنن

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
(تغییرمسیر از تکذیب اهل تسنن)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
تکذیب اهل‌تسنن
کد: 10284
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1384-08-06
تاریخ قمری (مناسبت): 25 رمضان

أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم

العبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة‌الله و برکاته

الحمد لله شکر ربّ‌العالمین، کوچک و بزرگ، (اگر من می‌گویم کوچک، این‌ها در سال کوچک هستند؛ اما در امر خیلی بزرگ هستند. من به جوانان‌عزیز جسارت نکنم [که] بگویم کوچک و بزرگ؛ اما) همه‌تان واحد هستید، همه‌تان مثل یک‌دانه تسبیح می‌مانید؛ اما یک‌چیزهایی است که إن‌شاءالله امیدوارم که رفعش بشود. من الآن خدمت آقای اسم نمی‌خواهم بیاورم، [خدمت] ایشان عرض کردم که همه‌شما مثل دانه تسبیح می‌مانید. اگر هنوز از من توقّع دارید، هنوز آن درک واقعی را ندارید. به کلّی نباید از من توقّع داشته‌باشید، آن‌جا بیت خودتان است، بیایید و بگذارید و بردارید و بخندید و امر را اطاعت کنید! هر کار می‌خواهید بکنید! به تمام آیات قرآن! من فقط شرمنده کوچک و بزرگ‌تان هستم، نگویید مثلاً فلانی چطور من را دعوت‌نکرده؟ پس تو دعوت می‌خواهی، هنوز یک‌خُرده پابندی که صریح با یاد رو به جلسه ولایت حرکت نمی‌کنی. این [شخص] کسری دارد. به‌من مربوط نیست، یک جلسه‌ای است، خدا درست‌کرده، زهرا (علیهاالسلام) درست‌کرده، چند سال است که هست.

پس من توقّع ندارم که شما [این حرف را بزنید]. من شرمنده همه‌تان هستم. والله! بالله! من اگر خدای‌نخواسته، خدای‌نخواسته، یکی‌تان گرفتاری داشته‌باشید، من حرفی ندارم [که] خانه‌ام را بفروشم، خرج این [شخص] کنم؛ یعنی خانه من قابل هیچ‌کدام شما، [از] کوچک یا بزرگ را ندارد. دلم می‌خواهد شما دیگر یک‌جوری باشید، خودتان بیایید بگذارید [و] بردارید. الاغن والّا من نمی‌خواهم بگویم، من این‌قدر از این علی‌آقا خوشم آمد، از آقای‌برقعی، دیدم پا [بلند] شدند، همین‌ساخت جدّاً دارد خدمت می‌کند، این‌کار را می‌کند، این‌کار را می‌کند. من همین‌طور کِیفش را می‌کردم، کسی به این‌ها نگفته [که] پاشو! خودشان پامی‌شوند. آن احساسات این‌ها حرکت می‌کند که یک‌کاری بکند، احساسات شما باید در این جلسه کار بکند. توجّه فرمودید [که] من چه می‌گویم؟ من توهین به شما کردم، من را ببخشید! تند گفتم؛ اما از آن حقیقتی که در دلم است می‌گویم. حالا فلانی مثلاً این‌جور است. اصلاً دعوت یعنی‌چه؟ این مجلس، دعوتی نیست که، این [مجلس] مال خودتان است. این [مجلس] کِشته خودتان است، تو به کِشته خودت، دعوت می‌خواهی بکنی؟ خب من ناراحت می‌شوم دیگر، حالا جرأت نمی‌کنم درست حرف بزنم. به کِشته خودت تو چیزی [می‌خواهی دعوت بشوی]؟ (صلوات بفرستید.)

یکی هم که بعضی‌ها، البتّه توی ما نیستند، یک زمزمه‌هایی شده. آن آمد گفت [که] من نمی‌دانم جایی مهمان بودم، یک همچین چیزی، کار ندارم. یک کسانی هستند که هنوز می‌گویم [صحبت‌ها را] نقل نکنید، ایشان حالا به آقایش نقل کرده‌بود. گفتم: باباجان! تو این [را] نباید به او بگویی، آخر او در مسیر کتاب است و حدیث است و این‌ها، تو این [حرف را] نباید راجع‌به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) [به او] بگویی. من گفتار خودشان را می‌گویم، من چه سگی هستم که بگویم علی (علیه‌السلام) بالاتر است یا او [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] بالاتر است؟ من باید علم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بدانم، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم بدانم، از این‌جا یک کسی باشد که مثل خدا باشد، آن‌وقت [او] بگوید، من چه می‌دانم که [کدام بالاتر است؟] من دارم در نبوّت، در ولایت صحبت می‌کنم [تا] من اهل‌تسنّن را به‌اصطلاح، اهل‌تسنّن را نابود کنم. من مقصدم این‌نیست، من مقصدم شماها نیستید، من می‌خواهم اهل‌تسنّن را نابود کنم؛ یعنی بگویم عقیده‌شان باطل است، بگویم این رویّه‌شان باطل است، بگویم دروغ می‌گویند [که] ما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را می‌خواهیم. من الآن امشب گفتم، من با اهل‌تسنّن چیزم؛ [یعنی] طرف هستم. شماها که الحمد لله، همه‌تان الآن چندین‌سال است [که] از این حرف‌ها مبرّا هستید. من امروز آن حقیقت دلم را به شما گفتم که این‌ها [اهل‌تسنّن] که محمّد، محمّد، می‌کنند، بگویم دروغ می‌گویند. این محمّد، محمّد، که می‌کنند، به‌غیر آتش چیز دیگری نیست، چون‌که امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول ندارند. چه‌کسی می‌گوید که من می‌خواهم بگویم یا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بالاتر است یا پایین‌تر؟ من چه می‌دانم؟ من خودِ حدیث و روایت خودشان را نقل می‌کنم.

مگر شده که کسی توان داشته‌باشد که امیرالمؤمنین، علی «علیه‌السلام» [را معرّفی کند؟] [ایشان] هم در مردم غریب بود، هم در حدیث و روایت غریب است، هم در آیات قرآن غریب است، ما باید غربت ایشان را بدانیم. یکی از رفقا گفت، من یک جمله‌ای را گفتم که خدمت شما عرض می‌شود: جنّی بود پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد، گفت: یا رسول‌الله! این‌ها دارند ما را اذیّت می‌کنند، ما را می‌زنند، چیز به ما نمی‌فروشند، خیلی ما در مَضیقه‌ایم. دختر به ما نمی‌دهند، دختر از ما نمی‌گیرند، خیلی ما را اذیّت می‌کنند. آخر، جنّ‌ها هم مثل این‌جا هستند، آخر آن‌جا هم، آن‌ها که اسمش را نمی‌آورم تصرّف دارند، آره! می‌گویند: ما را باید بخواهی! گفت: علی‌جان! بلند شو! برو آن‌جا! این‌ها هر کدام امر را اطاعت نکردند و از این‌کارها کردند، یک فرصت کمی به آن‌ها بده! [اگر اطاعت] نکردند، گردن‌هایشان را بزن! این جنّ بلند شد و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بلند شد [و] رفت. بیابان بود، زمین شکافته‌شد، او رفت، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم رفت؛ چون‌که حضرت [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] فرمود که استقبال کنید! پیشواز بروید علی (علیه‌السلام) را استقبال کنید! خب آن دو نفر خوشحال شدند؛ اما خب این‌ها بالأخره ناراحت شدند. تا حتّی حالا چه‌جوری است که حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هم ناراحت شد. چرا حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) ناراحت می‌شود؟ او که می‌داند که، همه این‌ها [را] می‌داند که. یک مؤمن یک‌قدری دنیا را می‌داند، بیشتر از این نمی‌توانم بگویم، چرا حضرت [زهرا (علیهاالسلام)] ناراحت شد؟ حضرت همیشه در بداء هم هست، که مبادا بداء حاصل شود، علی (علیه‌السلام) مثلاً در زمین بماند. آن‌وقت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت دخترم! عزیز من! علی (علیه‌السلام) می‌آید.

حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود؛ هر کسی خبر پسر عمّم را بدهد، (این‌ها که دارم می‌گویم، فلسفه است.) خبر پسر عمّم را بدهد، هر چه بخواهد به او می‌دهم، آره! این سلمان بنده‌خدا یک دو روز کشید گویا [آن‌جا بود]، یک دو سه‌روز کشید. این یک نانی، آبی، آن‌جا می‌برد و همیشه مواظب بود. حضرت فرمود: پسر عمّم از همان‌جا بیرون می‌آید. یک‌وقت [سلمان] دید [که] زمین شکافته‌شد، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بیرون آمد. بابا! چه داری می‌گویی؟ زمین به امر علی (علیه‌السلام) است. زمین به امر علی (علیه‌السلام) است، آسمان به امر علی (علیه‌السلام) است، عرش به امر علی (علیه‌السلام) است، جهنّم به امر علی (علیه‌السلام) است، فردوس به امر علی (علیه‌السلام) است، جنّات به حرف علی (علیه‌السلام) است، تمام خلقت به حرف علی (علیه‌السلام) است. (لا إله إلّا الله) نمی‌شود دوّمی‌اش را بگویم. حالا سلمان‌عزیز گفت: یا امیرالمؤمنین! علی‌جان! من این‌جوری قرار گذاشتم، شما یک‌خُرده چیز [فرصت] به‌من بده! بروم به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بگویم. آمد [و] گفت: پسر عمّت دارد می‌آید، حضرت حاضر شد. گفت: چه کردی؟ گفت: این‌جوری کردم.

حالا یک چند وقت که گذشت، سلمان زرنگ است دیگر، آمد [و] گفت: یا رسول‌الله! «الوعده وفا»، گفتی هر چه بخواهی به تو می‌دهم. گفت: چه می‌خواهی؟ گفت: وقتی‌که به معراج رفتی، سه هزار حرف به تو زدند، هزارتایش را گفت نگو! هزارتایش را گفت بگو! هزارتایش را گفت می‌خواهی بگو [و] می‌خواهی نگو! از آن‌که گفته نگو، یکی‌اش را بده! [سلمان] روی خالش زد. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) حالا خدا به او گفته نگو! خدا که گفته نگو! نمی‌تواند بگوید که، او که مثل ما نیست که. (به تو گفته دروغ نگو! می‌گویی. می‌گوید یک دروغ بگویی، یک بوی گندی از دهانت می‌آید [که] ملائکه‌ها لعنتت می‌کنند؛ برای سَنّار، سه‌شاهی، دروغ می‌گویی.) حالا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک‌قدری مکث کرد، فوراً جبرئیل نازل‌شد: یا محمّد! «سلمانُ مِنّا أهل‌البیت»، یکی به او بگو! (صلوات بفرستید.)

(به تمام آیات قرآن! هزار حرفی که گفته نگو؟ مغزی نبوده زیر این آسمان بکِشد، این‌ها همه‌اش فضایل علی (علیه‌السلام) بوده، ما چه [می‌گوییم که] علی را می‌شناسیم؟! حالا از همین‌جا من تجربه می‌کنم، من هم با روایت [و] هم با تجربه حرف می‌زنم.) حالا گفت که یا علی‌جان! آن یهودی که در محله‌مان بود، آن‌جا بود، می‌دانی [که] مُرده [است]؟ گفت: آره! گفت: برو سر قبرستان! یک «إذن‌الله»، با اذن خدا بگو که با من حرف بزن! تا [این‌را] گفت، یهودی پیدا شد، هویدا شد. گفت: یا سلمان! من می‌خواستم ایمان بیاورم، مسلمان بشوم، از قوم و خویش‌هایم یک‌قدری می‌ترسیدم، فهمیدی؟ من فقط کارم این‌بود که می‌خواستم [سر] کار بروم، (این‌که می‌گویم یاد باشید! این یهودی یاد بوده.) می‌گفت آن‌جا می‌رفتم، یک سلام به امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) می‌کردم و می‌رفتم. من با یهودی‌گری مُردم؛ اما وقتی آمدم، مَلَکی بود، آمد قلب من را بو کرد. اوّلش این‌جوری بود، آبی که رویم می‌ریختند آتش بود، خیلی وضعم بد بود. گفت: وقتی‌که من چیز کردم، دید من مِهر علی (علیه‌السلام) دارم، این بساط [را به‌من دادند] بیا ببین! دید تا چشم کار می‌کند باغ است، تا چشم کار می‌کند تخت است، تا چشم کار می‌کند حوریّه است. گفت: به‌واسطه آن ذرّات محبّتی که من به علی (علیه‌السلام) داشتم، این‌ها را به‌من دادند. (صلوات بفرستید.)

مگر ما ممکن‌است [که علی (علیه‌السلام) را بشناسیم؟] ببین یک دانه‌اش را به این [سلمان] گفته. یک دانه‌اش را به این [سلمان] گفته، مگر ممکن‌است [که] بگوید؟ بابا! [گفته] نگو، هفت‌میلیون این‌طرف رفتند، چهار نفر این‌طرف ماندند. (قربان‌تان بروم، حالا من اگر نبوّت می‌گویم، حرف خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را می‌زنم. من نمی‌خواهم یک‌چیزی بگویم که به‌اصطلاح تکراری بشود.) امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) ارکان خداست. ارکان یعنی‌چه؟ یعنی تمام خلقت به‌درد نمی‌خورد؛ یعنی وقتی علی (علیه‌السلام) ضربت خورد، خدا حاج‌شیخ‌عباس را رحمت کند! گفت: [هفت علی (علیه‌السلام) در] هفت‌آسمان ضربت خوردند. خدا هفت‌آسمان برای ملائکه‌ها درست کرد، بیایند طواف کنند. من یک‌قدری راجع‌به رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فشرده می‌گویم،؛ اگرنه خود شماها یک‌وقت موت موتک‌تان می‌شود. من هنوز نمی‌توانم، توان دارم، نمی‌توانم بیان کنم. ما هر چه بگوییم در نبوّت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوییم. این‌ها دو بدن هستند؛ اما یکی هستند. او [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] آمده، ولایت است، این [پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] نبوّت [است]. نبوّت باید در اختیار ولایت باشد، نه ولایت در اختیار نبوّت باشد. چرا نمی‌کِشید؟ کجا ولایت در اختیار نبوّت است؟ اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، (بیشترِ این‌چیزها، این آخوندزاده هم امروز آن‌جا بود، می‌گفت بابایم همین را می‌گوید. گفتم: بابایت نفهمیده، سفت [به او گفتم]. گفتم ببین از روز الست، وقتی‌که خدا به تمام ذرّات گفت [«ألستُ بربّکم»؟] لبّیک گفتند، یک عدّه‌ای گفتند لا. یک عدّه‌ای گفتند لا، یک عدّه‌ای حرف نزدند، یک عدّه‌ای گفتند لبّیک! گفتم آن‌جا علی (علیه‌السلام) بود، دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) [بودند]، گفت: لبّیک! تا [خدا] گفت [«ألستُ بربّکم»]، [علی (علیه‌السلام)] گفت لبّیک! شیعه‌ها به‌واسطه او گفتند لبّیک!)

اگر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)می‌گوید که من بنده محمّدم، (صلوات بفرستید،) «أنا عبدُ محمّد»، حالا کجایی؟ چرا توجّه نمی‌کنی؟ این‌هم مثل روز اَلست است، حالا خدا «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ»[۱] را نازل کرده. حالا که نازل کرده، به کلّ خلقت تا حتّی ملائکه‌ها می‌گوید: [امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یعنی] علی (علیه‌السلام) را اطاعت‌کن! حالا علی (علیه‌السلام) باید پیش‌تاز باشد، حالا این [آیه] که نازل‌شده، می‌گوید «أنا عبدُ محمّد»، من بنده محمّدم، که مردم بگویند که محمّد را قبول کنند، که [قبول] نکردند. این عین [مثل] روز اَلست است، کجا [علی (علیه‌السلام)] بنده پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؟ علی (علیه‌السلام) بنده خداست، توجّه فرمودید من چه گفتم؟ عین روز الست که گفت لبّیک! این‌جا هم امیرالمؤمنین این‌جوری گفت که مردم، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را مخالفت نکنند، تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشوند. حالا چه‌کسی تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شد؟ اهل‌تسنّن شدند؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هیکلش است یا امرش است؟ اهل‌تسنّن! من با شما هستم، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هیکلش است یا خودش است؟ هیکلش که از علّیین است. اصل، امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. چرا امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت نکردید؟ امر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) است.

مگر این‌نیست که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید؟ مگر این‌نیست [که] خدا می‌گوید؟ خدا حمایت از ولایت می‌کند. تمام این‌مردم، اغلب‌شان، جنساً یک‌جوری است که از آن هفت‌میلیون هستند. علی (علیه‌السلام) باید در ذات تو باشد، علی (علیه‌السلام) که تبلیغی نیست که. گفت یکی می‌گوید این‌جور، یکی می‌گوید این‌جور، یارو گیج می‌شود. علی (علیه‌السلام) باید در ذات تو باشد، او ذات خداست، در ذات تو هم باید علی (علیه‌السلام) باشد، اگر نباشد کارَت مشکل است. اما اهل‌تسنّن نیستند، به‌خصوص وقتی‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از دنیا رفت. این مرد نادان [عمر] گفت حجّ نساء [طواف‌نساء] نکنید! چرا؟ گفت: من می‌خواهم حرام‌زاده زیاد بشود، حرام‌زاده با علی (علیه‌السلام) بد است. من دارم یک‌کاری می‌کنم که این دنیا بیاید خلاصه با امیرالمؤمنین، علی «علیه‌السلام» بد باشد. حالا این مردمی که الآن می‌بینی این‌جوری‌اند، این‌مردم معطّل امر چیزند؛ [یعنی امر] مردمند. [می‌گویند:] این‌کار را بکن! [می‌گوید:] باشد، این‌کار را بکن! باشد، این‌کار را بکن! باشد. مثل کور می‌ماند، این کور می‌بینی یک عصا می‌خواهد، به‌توسّط عصا [راه] برود، این‌جور از ولایت بی‌زارند. اگر فردای‌قیامت ما را بیاورند، می‌گویند «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ»[۱]، من گفتم تسلیم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بشو! چرا تسلیم خلق شدید؟ شما جواب مردم را چه می‌گویید؟ اهل‌تسنّن شما جواب خدا را چه می‌گویید؟ چرا ما توجّه نداریم؟

خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است دیگر، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) مریض می‌شود، آن‌جا [پیش پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] می‌آید، می‌گوید: دعا کن! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک مکثی می‌کند، می‌گوید: خدایا! به‌حق علی! علی (علیه‌السلام) را شفا بده! خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید [علی!] مانند تو نیست، تو چرا مصداق درست می‌کنی؟ شاعر! تو چرا مصداق درست می‌کنی؟ تو چرا مصداق درست می‌کنی؟ توجّه کنید! یک‌قدری ما بیدار شویم. من دیگر در خط هستم، الهی! در خط علی (علیه‌السلام) باشم. خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد شهادت می‌دهد، مانند [علی (علیه‌السلام)] نیست، چرا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) نگفت: خدایا! به‌حق من، علی (علیه‌السلام) را شفا بده؟ بیایید با من حرف بزنید دیگر! چرا نگفت؟ پس علی (علیه‌السلام) را بالاتر از خودش می‌داند، حالا که علی (علیه‌السلام) را بالاتر از خودش می‌داند، ما بیاییم بگوییم پایین‌تر [است]؟ ما مصداق درست کنیم؟ حیف از این مرغ‌ها که می‌خوری. (صلوات بفرستید.)

مگر نیست که خدای تبارک و تعالی می‌گوید اگر عبادت ثقلین کنی، علی (علیه‌السلام) را به «الیوم أکملت لکم دینکم» قبول نداشته‌باشی، (در کتاب کافی نوشته،) می‌گوید به‌رو در جهنّم می‌اندازمت. کجا داریم که بگوید اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را قبول نداشته‌باشید، من به‌رو در جهنّم می‌اندازمتان؟ خدا افضلیت معلوم‌کرده، ما افضلیت را داریم می‌گوییم. ما چه‌کسی هستیم [که] نمره بدهیم که بگوییم علی (علیه‌السلام) این‌جوری است یا آن آن‌جوری است؟ شما گفتید من بی‌عقلم، نه این‌قدر. من درباره ولایت بی‌عقل نیستم؛ چون‌که یقین به حرف خدا دارم. می‌گوید اگر این [علی (علیه‌السلام)] را قبول نداشته‌باشی، عبادت ثقلین بکنی [می‌سوزانمت]. چرا عبادت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را، بیست و دو سال [زحمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را] این‌طرف گذاشت؟ عبادت من و تو که هیچ. والّا من نماز شب می‌کنم؛ اما به خدا می‌گویم: خدایا! ما چیز که از تو نمی‌خواهیم، ما را بخر! بس‌که حواس‌مان این‌طرف و آن‌طرف می‌رود. شب می‌کنیم، خیال‌مان همین‌طور این این‌طرف است، این این‌طرف، این‌چه نمازی است آخر؟ اما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) یک «الله‌أکبر» می‌گوید، یک خلقت [الله‌أکبر] می‌گوید؛ اما می‌گوید: اگر [علی (علیه‌السلام) را معرّفی] نکردی، کاری نکردی. خدا چه‌کرد؟ این لامذهب و بی‌دین که اصلاً عبادت ندارد که خدا قبول کند که. خدا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را چیزش [عبادتش] را این‌طرف می‌گذارد، می‌گوید این [علی (علیه‌السلام)] را معلوم کن! پس معلوم می‌شود او عظمت دارد، نه عبادت؛ تا حتّی [اگر] عبادت نبیّ [باشد]. (یک صلوات بفرستید.)

خدا می‌گوید: تو اگر می‌خواهی با من حرف بزنی، نماز بخوان! اگر می‌خواهی من با تو حرف بزنم، قرآن بخوان! درست‌است؟ حالا چرا خدا این‌جوری می‌کند؟ چون‌که خدای تبارک و تعالی خیلی توجّه دارد که بعد از رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مردم نمازی و عبادتی می‌شوند. حالا که مردم عبادتی و نمازی می‌شوند، می‌گوید عبادت ثقلین کنی، [علی (علیه‌السلام) نداشته‌باشی]، به تو می‌گویم گم‌شو! عبادت باید بیاوری، یک هدایا با عبادتت بیاوری، هدایایِ عبادت، علی (علیه‌السلام)، علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) است. بی‌هدایا قبول نمی‌کند که، تو هدایا نداری، حیا کن! بی‌علی، تو حیا کن که بگویی نماز می‌خوانم، چه نمازی؟ گفتم: باباجان! این اهل‌تسنّن قبول ندارند که [علی (علیه‌السلام) را]، از یهودی و آمریکایی‌ها بدترند این‌ها. (یک صلوات بفرستید.)

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به چه‌کسی این حرف را زده؟ به‌غیر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) [که] یا علی! [اگر مردم توان داشتند، حرفی در مورد تو می‌گفتم که خاک پایت را چندین ذرع برای تبرّک بردارند]. به تمام آیات قرآن! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با دل پُر غصّه مُرد، از این عالم رفت، نه [که] گفتم مُرد، با دل پُر غصّه از این دنیا رفت. چرا [خدا] حالا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را معلوم کن! تزلزل دارد؟ تزلزل برای چه دارد؟ تزلزل داشت که گفت نه [این] که بداء حاصل شود. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) تزلزلِ بداء دارد، نه که بداء حاصل شود که من که می‌خواهم [برای افشای ولایت] بگویم علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام)، «الیوم أکملت لکم دینکم»[۲]، مبادا بداء حاصل شود. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آن‌جا در [فکر] بداء بود که گفت این‌کار را بکن! یک‌قدری مکث کرد. یک‌مرتبه به او گفت که محمّد! یاری‌ات می‌کنم، بگو [که] علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) [وصیّ رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] است، خدا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دلالت داد. کجاییم ما؟ آیا توی این فکرها رفتی؟ همین‌جور که گفت متقی‌ات کردم، قرآن به تو نازل کردم، حالا امر خدا ولایت است، یاری‌اش کرد. گفت: یاری‌ات می‌کنم، نترس [و] بگو! پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ترس چه داشت؟ ترس بداء داشت، مبادا بداء حاصل شود.

چرا می‌گوید شما صدقه برای امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) بدهید؟ چرا می‌گوید این‌قدر گریه کن [و] ظهور را بخواه؟ می‌گوید نه [این] که بداء شود. ما که صدقه می‌دهیم [برای این‌است که] بداء حاصل نشود، تا هر چه زودتر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تشریف بیاورد. توجّه کردید چه می‌گویم؟ خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید یا علی! اگر مردم توان داشتند، از آن هزار حرف (این‌را من می‌گویم) ، از آن هزار حرف یک‌حرف دیگر می‌زدم، که جای پایت را چندین ذرع، چندین متر، از برای تیمّن [و] تبّرک بکَنند؛ یعنی پای علی (علیه‌السلام) که به زمین برسد، تبّرک است، اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) خاکش تربت می‌شود، پای علی (علیه‌السلام) تربت است. باباجان! کجایی؟ تو علی! علی! می‌گویی؟ تو به خیالت علی (علیه‌السلام) مثل علیِ خودت است؟ امیدوارم آن علی (علیه‌السلام) حفظش کند. (صلوات بفرستید.)

گفت:

آسوده‌خاطرم که در دامن توامدامن نبینم که در دامنش بروم
دامن به‌غیر دامن تو بی‌محتوا بوددامان توست آقاجان! علی‌جان! امام‌زمان! اتّصال به ماوراء بود

رفقا! تا می‌توانید زیر دامن خلق نروید! زیر دامن خلق رفتند که حسین ما را کشتند، زیر دامن خلق رفتند. زیر دامن عایشه رفتند که جنازه آقا امام‌حسن (علیه‌السلام) را تیرباران کردند. ابن‌ملجم، زیر دامن قطام رفت، علی (علیه‌السلام) را کُشت. چرا این‌قدر [باید] داد بزنم [و] بگویم کسی را مؤثّر ندانید؟ امروز، روزی شده‌است [که] مردم آدم را جهنّمی می‌کنند، من می‌خواهم شما را مثل خدا کنم. والله! اگر در رخت‌خواب بیفتم، تا نَفَس آخر می‌گویم علی! اگر حرف من را بشنوید، من می‌خواهم شما را، من شما را می‌خواهم خدا بکنم. چرا؟ خدا واحد است، علی (علیه‌السلام) واحد است، دلم می‌خواهد شما هم واحد باشید! مشاور خدا باشید! مشاور ولایت باشید! واحد یعنی به حرف خلق نیست، واحد امر قرآن و خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را اطاعت می‌کند. اگر این‌جوری شدید، واحد هستید؛ اگرنه گرفتار هستید. چرا خدا می‌شوید؟ خدا، مقصدش امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) است، خدا مقصدش قرآن است. چرا علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا قرآن‌النّاطق»؟ بیایید واحد بشوید! بیایید از این‌مردم چشم بپوشانید!

عزیز من! قربان‌تان بروم، مردم را بخواهید به‌قدر این‌که عقل معاش با این‌مردم بکنید! خوش‌اخلاق باشید! [بگویید] آقا! بفرما! این‌کارها چیست؟ اما همین‌جور که داری به این آقای‌مهندس، آقای‌دکتر، به آقای‌کاسب، به آقای‌بنده، مثل منِ نجّار داری می‌گویی، همین‌جور که [احترام] می‌کنی، جسم ایشان را احترام کن! جسمش را احترام کن! فهمیدی؟ نه [این‌که] با عقیده‌اش باشی. عقیده‌اش مثل همان‌است که به شما می‌گویم، امروز مردم اغلب‌شان همین‌جور شدند. همین‌ساخت معطّل خلق [هستند]، هر کجا گفت، آن‌جا بدود، آن‌جا بدود، آن‌جا بدود، آن‌ها هم همین‌جور بودند. شخصیّتی از برای شخصیّت ولایت انتخاب نکن! شخصیّتی از برای قرآن انتخاب نکن! شخصیّتی از برای اسلام واقعی احترام نکن! تو قرآن را احترام کن! امر خدا را احترام کن! با مردم خوش‌اخلاق باشید! خوب باشید! خوش‌رفتار باشید! خوش‌برخورد باشید! ببین معاذ یک بداخلاقی با زن و بچّه‌اش داشت، چه‌جور [قبر به او] فشار آورد؟ در خانه می‌روی بخند! به ارواح پدر و مادرم! من یک‌دفعه برای دو تا نان، دو تا نان خط‌کشی معطّل بودم. باور کنید! آن‌زمان امینی شد، ما مال مردم را دادیم و خلاصه، یواش حرف بزنیم، هیچ نداشتیم، برای دو تا نان خط‌کشی معطّل بودیم. من از در خانه که می‌آمدم، یک همچین هم می‌کردم. می‌گفتم من دارم می‌سوزم، چرا زنم بسوزد؟ هر حرفی به زنت نزن! هر حرفی به پدرت نزن!

من قربان محمّدم بروم، حالا یک‌چیزی [بگویم]. یک‌دفعه [به] کاشان می‌رفت، این‌قدر تعریف می‌کرد، [می‌گفت:] بابا! اگر بدانی این‌ها چقدر من را تعریف می‌کنند؟ یک‌دفعه ما را دعوت کردند، رفتیم. البته آن‌جا شب که خوابیدیم که ما رفتیم، که خدا می‌داند ما لُخت شدیم، بس‌که پشه ما را اذیّت کرد، تا صبح بیدار بودیم، این از آن‌جایش. حالا ظهر هم شد و نمی‌دانم ما را کدخدا دید، ما را دعوت کرد، فهمیدی؟ به حضرت‌عباس! یک کاسه آب‌گوشت گفت [آوردند]، اصلاً اگر ستاره به آسمان که نبود، اگر یک‌ذرّه رمق به این آب‌گوشت بود. فهمیدی؟ تمام نخودها در دکّان‌های نخود بریزی‌ها بود، یکی‌اش در کاسه آب‌گوشت نبود. تمام سیب‌زمینی‌ها از زمین نروییده بود، [اما] یک‌ذرّه [گوشت] توی این نبود، این‌را جلوی ما گذاشت. فهمیدی دارم [چه] می‌گویم؟ این همین‌طور می‌گفت تعریف می‌کنند. باباجانِ من! عزیز جان من! یک‌وقت باید آدم با اهل‌بیتش این‌جوری باشد. این‌ها را در غصّه نینداز! خب نداشتی، علی همان حرف. حاج‌ابوالفضل‌جان! کجایی؟ قربانت بروم، من شوخی نمی‌کنم. حالی‌ات می‌شود چه می‌گویم؟ این طفلک می‌خواست ما غصّه نخوریم، والّا خدا می‌داند. پس من می‌گویم یکی رفیق‌تان را [در] غصّه نیندازید! رفیق‌هایتان را [ناراحت نکنید]! یکی زن و بچّه‌تان را در غصّه نیندازید! متوجّهی دارم چه می‌گویم؟ من دلم می‌خواهد که شما عنایت‌تان، ولایت‌تان قسمت خانم‌هایتان بشود، نه غصّه‌تان. (صلوات بفرستید.)

حالا از این [بحث] نگذریم، باز [سر این مطلب] بیاییم. من هنوز از ولیّ [نگفته‌ام که] بگوییم بابا! ولیّ بالاتر است؛ اما پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم ولیّ است [و] هم نبیّ است. ما آمدیم داریم از نبوّت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) صحبت می‌کنیم، نه از ولایت. ببین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌جوری کرد و فرمود که دو چیز بزرگ می‌گذارم: یکی قرآن است [و] یکی عترتم است. درست‌است؟ این‌جوری کرد، [دو انگشت یکسان دو دست را کنار هم گذاشت]. اگر این‌جوری می‌کرد [دو انگشت از یک دست] بالا و پایین بود. حالا بعضی از آخوندها می‌گویند که مثلاً حرف‌هایی دارند، ما با آن‌ها کاری نداریم. آن‌ها حالا آن‌جا باشند، یک‌وقت خدمت آن‌ها هم إن‌شاءالله، به یاری خدا می‌روم. حالا عزیز من! قربان‌تان بروم، ما با نبوّت می‌گوییم، خود نبوّت آمده [که] تبلیغ ولایت می‌کند. توجّه می‌کنی؟ اصلاً خود رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دارد تبلیغ می‌کند، اگر آن روزی که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) جای رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خوابیده‌بود، یک نَفَسش افضل [از] عبادت ثقلین است. دارد حمایت هم از نبوّت می‌کند، هم از ولایت می‌کند؛ چون‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) هم نبیّ است [و] هم ولیّ است. اما ولایت به عهده ایشان نیست، [نباید] الآن به‌اصطلاح افشا شود، الآن [امر] نبوّت است. چرا [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)] حمایت می‌کند؟ دید باید این پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) بیاید بگوید، «الیوم أکملت لکم دینکم»[۲]، علی (علیه‌السلام) دارد از آن حمایت می‌کند؛ اما از نبوّت هم حمایت می‌کند.

جانم! قربانت بروم، به این حرف‌ها توجّه کن! چرا [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] یک شمشیر به عمروبن‌عبدود زد، [خدا] گفت افضل [از] عبادت ثقلین است؟ [چون عمروبن‌عبدود] می‌خواست بیاید پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بکشد. این نفَسی که افضل [از] عبادت ثقلین است، [چون امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] حفظ جان پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کرد. حفظ جان پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به تمام خلقت ارزش دارد، آن به‌جای خود. چرا؟ این می‌خواست [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بکشد]. گفت، گفت: ما چند نفر چیز [جمع] شدیم که بیاییم پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را بکشیم. حالا چرا [به] امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آب دهان انداخت؟ بعضی‌ها یک حرف‌هایی می‌زنند، [می‌گویند: امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] می‌خواست غیضش فروکش شود. مگر علی (علیه‌السلام)صادراتش غیض است؟ غیر خداست؟ صادرات تو نفهم است که این حرف را می‌زنی، نه [این‌طور نیست]. این آمد [و] گفت که من [کیستم]؟ مادرش وقتی می‌خواست برود، مادر [عمروبن‌عبدود] خیلی جاافتاده بود، گفت: پسرجان! کُشنده تو حیدر است، مواظب باش به گِرد حیدر نگردی! این [عمروبن‌عبدود] وقتی آمد، رجز خواند، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هم رجز خواند، گفت: من حیدر هستم. حالا این توی ذهنش بود، آمد [و] گفت که بیا دست از این‌کار بردار و خدمت شما عرض می‌شود، من شمشیرم را همچین کنم، نمی‌دانم تو می‌افتی و می‌میری، تو بیا دست از این‌کار بردار! به امیرالمؤمنین گفت. گفت: تو دست از این‌کار بردار! بیا اسلام بیاور! گفت: نه! گفت: پس بیا پیاده شویم [و] بجنگیم، پیاده شد، درست‌است؟ یک شمشیر برای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) انداخت، این‌جور که می‌گویند، می‌گویند که حالا جبرئیل بود، هر چه بود، جلویش را گرفت، یک ضربه کمی خورد. این‌هم یکی زد [و] پایش قطع شد. حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) دید پایش قطع شده، این [عمروبن‌عبدود] توی این فکرهاست، حالا گفت که شاید این [عمروبن‌عبدود] متنبّه شود. قدرت که ندارد، حالا که قدرت ندارد، [شاید] متنبّه بشود. حالا نزدیکش آمد، دید متنبّه نشد؛ آن‌وقت خدمت شما عرض می‌شود: سرش را جدا کرد. حالا ببین خواهرش چقدر چیز است؟ آمد دید این یک دُرّی این‌جایش داشت، خیلی قیمتی بود، [دست‌نخورده است]. گفت برادر! تا [وقتی] زنده‌بودم، می‌خواستم برایت گریه کنم؛ اما [الآن] اصلاً گریه نمی‌کنم، آن‌کسی که تو را کشته، مرد بوده [است]. توجّه فرمودید؟ ببین آن‌ها مرد را می‌خواهند؛ [اما] ما خلق را می‌خواهیم. مادرِ یک‌دانه کافر، مرد را می‌خواهد؛ [اما] ما خلق را می‌خواهیم، چقدر ما بدبختیم! (صلوات بفرستید.)

مگر علی (علیه‌السلام)، علیِ این دنیا بوده؟ مگر علی (علیه‌السلام)، علیِ این دنیا بوده؟ علی (علیه‌السلام) آمد [که] همه را به سعادت برساند، خب لیاقتش را نداشتند. به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: یا رسول‌الله! ببین زهرا (علیهاالسلام) را کشتند، این‌کار را کردند؛ دلم تنگ شده، تو که می‌گویی دست به قبضه شمشیر نکن! تو که می‌گویی صبر کن! خدا می‌گوید: صبر کن! تو هم که می‌گویی صبر کن! سینه‌ام تنگ آمده [است]. گفت: نفرین کن! گفت: خدایا! من را از آن‌ها بگیر! مثل خودشان [را به آن‌ها] بده! معاویه را به آن‌ها داد، بفرما! حالا امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید، این حرف را تکرار کنم، حالا دید که این دو نفر نگذاشتند [به مقصدش برسد] خدا لعنت‌شان کند! و چرا شما در هر جلسه‌ای شرکت می‌کنید؟ چرا می‌کردید؟ توبه کنید! مگر امام‌حسین (علیه‌السلام) [نیست که] می‌گوید من کشته جلسه بنی‌ساعده‌ام؟! دور هم نشستند، حرف از خودشان زدند.

عزیز من! خیلی جلوی ما باز است، خیلی می‌توانی [ترقّی کنی]، تو می‌توانی سلمان بشوی، می‌توانی مقداد بشوی، می‌توانی اباذر بشوی؛ اما نمی‌توانی حجّت‌خدا بشوی. بیایید کوشش کنیم، ببینید آن‌ها چه کردند؟ آن‌ها صبر کردند، تهمت به آن‌ها می‌زدند، چیز به آن‌ها می‌گفتند. آماده تهمت بودند، آماده حرف زشت بودند، هیکل‌پرست نبودند. ما بعضی‌هایمان هیکل‌پرستیم، می‌خواهیم توهین به [ما] نشود، تا حتّی به کفش‌مان. به کفش ما نگویند کفشک، مجازاتش می‌کنیم [که] چرا به کفش من گفتی کفشک؟ باید بگویی کفش، توهین به کفش من کردی [و] خونت هدر است. (صلوات بفرستید.)

شیعه باید آمادگی عزّت از خلقِ گمراه نداشته‌باشد، چرا؟ خدا برای تو معلوم‌کرده، می‌گوید هر کسی به دوستِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) توهین کند، خانه من را خراب کرده [است] . خانه‌اش را فدایت می‌کند، چرا همچین خودت را لوس می‌کنی؟ چرا هنوز از هیکلت نمی‌توانی بگذری؟ چرا هنوز عزّت می‌خواهی؟ خدا معلوم‌کرده [است]. از آن‌طرف می‌گوید اگر یک توهین به یک مؤمن بکنی، هیچ‌عبادتت قبول نمی‌شود. همان‌طور که عبادت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را این‌طرف گذاشت، امر را این‌طرف گذاشت؛ عبادت همه را این‌طرف می‌گذارد، می‌گوید چرا به این [مؤمن] توهین کردی؟ اما تو باید چه باشی؟ تو باید یک همچین لیاقتی داشته‌باشی، یک همچین آدمی باشی، من یک همچین آدمی نیستم که. [می‌گوید متقی] من را دعوت‌نکرده. باباجان! من اگر بخواهم همه این‌ها را دعوت بکنم، [باید بگویم] آقای‌دکتر! تشریف بیاورید! آقا! تشریف بیاورید! آقای‌فلانی! تشریف بیاورید! آقا! تشریف بیاور! آقا! تشریف بیاور! تو تشریفی خودت، باز دوباره دادم درمی‌آید، تو تشریفی، تشریف بیاور کجاست؟ اگر من عقد ننه‌ام دعوتت نکردم، خب، گِلِه کن [و] بگو چرا دعوت نکردی؟ اگر ننه‌ام عقد کند، همه‌تان را دعوت می‌کنم، با دسته‌گل باید بیایید! (صلوات بفرستید.)

«فُزت و ربّ‌الکعبه»، سال گذشته از این‌جا «فُزت و ربّ‌الکعبه» نقل شد، نقل شد و نهی شد. من همه‌تان را دوست دارم؛ اما هر کسی [در] منزلش، یک‌جوری به دهان آدم، خدمت‌تان عرض می‌شود، ایجاد می‌شود. «فُزت و ربّ‌الکعبه»، نگذاشتند امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آن امر خدا را چیز [افشا] کند، جلو [او را] گرفتند؛ اما چه‌کسی می‌تواند جلوی امر خدا را بگیرد؟ امری که خدا به یکی می‌کند، مگر می‌شود جلویش را گرفت؟ مگر توانست فرعون جلوی امر را بگیرد [و] موسی به‌وجود نیاید؟ چنان [خدا] گوشش را مالید، زیر تختش موسی درست شد. گفت: تو همه‌جا را داری [کنترل می‌کنی]؛ اما من زیر تخت تو، موسی را درست می‌کنم. عمران [پدر موسی] زیر تختش عروسی کرد، دشمن زیر تختش درست کرد. مگر می‌توانید شما اهل‌تسنّن با علی (علیه‌السلام)، (علی! جان من! علی! عمر من! علی دین من) شما مخالفت کنید؟! حالا خدا چه‌کار کرد؟ به جبرئیل گفت برو میان زمین و آسمان بگو [که] ارکان خدا شکست. جبرئیل به امر خدا گفت: ارکان خدا شکست، «قُتِل علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام)». همین‌جور که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را سرِ دست آورد، جبرئیل هم سرِ دست آورد، گفت «قُتِل علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام)»؛ یعنی اسم علی‌بن‌ابی‌طالب (علیه‌السلام) را آوردند؛ یعنی ای عالم! ای دنیا! ای خلقت! بدان ارکان خدا علی (علیه‌السلام) است. قُتِل امیرالمؤمنین علی «علیه‌السلام»، ارکان خدا شکست. خدا یک‌جوری کرد، به تمام ذرّات، این ندا داده‌شد. تا قیام‌قیامت آن‌ها که شنیدند و علی (علیه‌السلام) را بخواهند، رستگارند، ذرّات رستگارند؛ نه این [جهنّمی] ها، نه اهل‌جهنّم که چیزی نیست که، حالا معلوم نیست، تا قیام‌قیامت ذرّات دارد می‌آید. این مثل همان که به‌اصطلاح روز اَلست چیز [اقرار] گرفت، این‌هم اَلست بود. این «قُتِل امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)» اَلست بود. به تمام ذرّات دوباره ندا داد که اهل‌جهنّم یک‌قدری مالِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) رقّت کردند، تمام این‌ها نجات پیدا کردند.

این‌که شب‌قدر این‌جور می‌شود، این‌جور می‌شود، این‌همه نجات پیدا می‌کنند، از همین‌ها هستند، این گنه‌کارها هستند. این‌ها گنه‌کارهایی هستند که گناه کردند، با امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بد نبودند. اما اهل‌تسنّن آن بزرگان‌شان [در آتش‌جهنّم] مخلّد هستند، چون‌که [با علی (علیه‌السلام)] بد هستند، دشمن علی هستند. امام‌صادق (علیه‌السلام) فرمود: اگر اهل‌تسنّن حرف ما را می‌زنند، بی‌خود می‌گویند؛ این‌ها می‌خواهند خودشان را لای شما جا کنند، اعتنا به حدیث و روایت‌شان هم نکن!

حالا چه شد؟ حالا به‌قول ما وقتی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) دید به مقصد خودش رسیده، حالا گفت: «فُزت و ربّ‌الکعبه»، ای‌خدا! من الآن رستگار [شدم]. علی (علیه‌السلام) [رستگار] بوده؛ اما امر علی (علیه‌السلام) رستگار شد، نه علی (علیه‌السلام) رستگار شد، امر علی (علیه‌السلام) رستگار شد. امر علی (علیه‌السلام) نجات مردم بود، امر علی (علیه‌السلام) جوری شد که اهل‌جهنّم را نجات داد. «فُزت و ربّ‌الکعبه»، عزیزجان! کجایی؟ کجا داریم می‌رویم؟ علی (علیه‌السلام) نجات تمام خلقت است. خدا می‌گوید: اگر این [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] را نداشته‌باشی، به رُو در جهنّم می‌اندازمت. علی (علیه‌السلام) می‌گوید: «أنا قرآن‌النّاطق»؛ اما رستگاری چیست؟ رستگاری، چرا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید که، داد می‌کشد [و] می‌گوید: «هل من ناصر»؟ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) یک «هل من ناصر» گفت، تمام اهل‌جهنّم گفتند لبّیک! تمام نجات پیدا کردند. (صلوات بفرستید.)

ما هم باید بگوییم لبّیک! ما هم باید ندای علی (علیه‌السلام) را بگوییم لبّیک! آیا گفتیم یا نگفتیم؟ شب‌قدر گفتی یا نگفتی؟ مگر رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از این دنیا نرفت؟ یک قرآن آن‌جا داریم، آقایی آن‌جا آمد [و] قرآن را گفت بیاور! آن‌جا آیه قرآن است که این دو نفر یعنی حفصه و عایشه، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را کشتند، نمی‌دانم دیدی یا نه؟ دفعه اوّل زهر به او دادند، نخورد. گفت: چرا نمی‌خوری؟ گفت: زهر توی این [غذا] است، گفت: الله؛ اما دفعه دیگر امر شد [که] خورد، درست‌است؟ چرا زهرا (علیهاالسلام) به حمایت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درنیامد؟ حرف تازه‌ای است، چرا حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) به حمایت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درنیامد؟ می‌توانست پا [بلند] شود [و] چیز [افشا] کند، بگوید شما دو نفر پدر من را کشتید، چرا [این‌کار را] نکرد؟ به عقیده ولایت من، زهرا (علیهاالسلام) عین امام‌صادق (علیه‌السلام) است. به امام‌صادق (علیه‌السلام) گفتند: شمایید حجّت‌خدا [که قیام می‌کند]؟ یعنی [قائم] شما هستی؟ آن‌موقع که داشت یک‌قدری پیش می‌رفت [و] فقه و اصول گفت. گفت: من هم منتظر هستم. من منتظر چه‌کسی هستم؟ زهرا (علیهاالسلام) هم منتظر است [که] جانش را فدای علی (علیه‌السلام) کند. دارد پرورش می‌دهد جانش را فدای علی (علیه‌السلام) کند، همان‌جور هم [فدا] کرد. (صلوات بفرستید.)

چرا؟ علی (علیه‌السلام) مقصد خداست، علی (علیه‌السلام) قرآن‌ناطق است، علی (علیه‌السلام) حقیقت خداست. کجا تو مشاور درست می‌کنی؟! جگر من را خون می‌کنی! کاش این دو سه خط [را] هم نخوانده‌بودیم. خدا علّامه را رحمت کند! می‌گفت: علّامه‌طباطبایی آخر عمرش گریه می‌کرد، گفت کاش ما این دو خط سیاهی را هم نخوانده‌بودیم، عوام بودیم، خدا از ما این‌قدر بازخواست نداشت، گریه می‌کرد. من می‌گویم: گم‌شده ما در این‌هاست، این یک گم‌شده است که هویدا می‌شود. گریه می‌کند [و] می‌گوید کاش دو خط سیاهی را هم نخوانده‌بودم. در صورتی‌که می‌دانید علّامه علمش خیلی بالاست، حالا توجّه کرده. حالا دارد به چه‌کسی حسرت می‌برد؟ چون‌که می‌داند که خدا از این‌ها توقّع دارد. چندین‌سال خوردی و گشتی و آخر چه‌کار کردی؟ چه‌کار کردی؟ زمین شکافتی؟ عمارت درست کردی؟ آهن‌گری کردی؟ چه‌کار کردی؟ خدا توقّع دارد، پدرت را درمی‌آورد. (صلوات بفرستید.)

پس من بدانید [که] خودِ حرف رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را دارم افشا می‌کنم، خود حرف پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) راجع‌به علی‌بن‌ابوطالب (علیه‌السلام) [را] افشا می‌کنم. من نمی‌گویم این بالاست یا چه؟ من چه سگی هستم که نمره بدهم؟ من خودم فلج هستم، من خودم دکتر می‌خواهم [که] من را معالجه کند. چرا بعضی‌ها این‌قدر بی‌عقل هستند؟ مگر من می‌دانم علم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چقدر [است؟] یکی می‌گوید غُلوّ کردی، گفتم بابا! تو که می‌گویی غُلوّ کردی، تو علم امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را می‌دانی که می‌گویی من غُلوّ کردم؟ که بگویی این مثلاً کلاس چهار است، من گفتم کلاس شش است؟ تو می‌دانی؟ نه! این آدم خریّت خودش را در مقابل من دارد افشا می‌کند، الاغیّت خودش را افشا می‌کند. حالا به خیالش می‌فهمد، آمده من را هم نصیحت کند. آره! فهمیدی؟ (صلوات بفرستید.)

[می‌گوید:] من آخر درس خوانده‌ام، آره! مگر درس، ولایت است؟ تو باید بگویی من امر را خوانده‌ام، امر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، نه درس خوانده‌ام. درس باید توأم به ولایت باشد، روحِ درس، ولایت است. دکتر! روحِ دَرست ولایت است، خب، درس‌تان روی سر من، خیلی هم خوب. شکر باید بکنی که فَرّاش نیستی، الآن مهندس هستی، دکتر هستی، شکر بکن! زحمت باید بکشید! جوان‌های عزیز! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم. در درس تنبل نباشید، حرکت کن! پیش برو! دوباره تکرار می‌کنم: اگر درس در اختیار ولایت باشد، درس دین است. درس زن است، درس خانه است، درس عزّت است، درس احترام است. به‌جان چهار تا بچّه‌ام! هر کدام شما یک تجدید بیاورید، من ناراحتم. به ابوالفضل‌العباس راست می‌گویم، به‌دینم راست می‌گویم، بچّه هر کسی می‌خواهد باشد، الآن یک تجدید بیاورد، من ناراحت هستم. آن تجدید بیاورد، من ناراحت هستم. چرا؟ می‌فهمم دوست من یک‌سال عمرش هیچ شد، من غصّه می‌خورم، غصّه عمر این‌ها را می‌خورم. شما به خیال‌تان من شماها را نمی‌خواهم؟ من یک‌آدم عادی هستم؟ باور کنید! قسم خوردم که باور کنید! من این‌قدر شماها را دوست دارم. می‌بینم یک‌سال عمر دوستم هیچ شده، آیا شما خودتان یک همچین فکری می‌کنید؟ حالا اگر خدای‌نخواسته، ببینم شما یک تزلزل ولایت دارید که قلب من را می‌شکنید. یک‌وقت جوش به‌من می‌دهید، یک‌وقت قلب من را می‌شکنید؛ چون‌که قلب من اتّصال به ولایت است، شما هم می‌خواهم همه‌تان اتّصال به ولایت باشید! (صلوات بفرستید.)

دلم می‌خواهد شما در این‌جا و در عرش و در فرش و در بهشت و در فردوس و در آسمان‌ها سرفراز باشید! سرفراز چیست؟ پرچم علی (علیه‌السلام) داشته‌باشید! کارت علی (علیه‌السلام) داشته‌باشید! همه‌جا سرفرازید. از کجا به شما می‌دهد؟ گناه نکنید! از کجا به تو می‌دهد؟ سخی باش! از کجا به تو می‌دهد؟ فکر فقرا باش! از کجا به تو می‌دهد؟ خوش‌اخلاق باش! از کجا به تو می‌دهد؟ امر را اطاعت‌کن! از کجا از تو می‌گیرد؟ بی‌امری [کنی]، ببین چه [آسان است].

یک اشاره‌ای به روضه بکنم، حالا هم که آمدیم. چرا امام‌حسین (علیه‌السلام) گفت [پرچم علی (علیه‌السلام) را برافراشته کن]؟ حرفی که امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد، به شما دارم می‌زنم. حرفی که امام‌حسین (علیه‌السلام) به زینب (علیهاالسلام) زد، من دارم به شما می‌زنم. وقتی‌که [امام‌حسین (علیه‌السلام)] درِ خیمه‌ها آمد، اُمّ‌السلمه به زینب (علیهاالسلام) گفته‌بود. گفت: وقتی [امام‌حسین (علیه‌السلام)] آمد [و] پیراهن‌کهنه خواست، یا نیم‌ساعت یا یک‌ساعت دیگر برادرت بیشتر زنده نیست. این‌را پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به‌من گفت، حالا افشا می‌کنم. وقتی‌که آمد [و] گفت: پیراهن‌کهنه بیاور! زینب (علیهاالسلام) پیراهن را به امام‌حسین (علیه‌السلام) داد، غش کرد [و] افتاد. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید لشکر هم دارد «هل من مبارز» می‌طلبد. دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، زینب (علیهاالسلام) چشمش را باز کرد. در قلب زینب (علیهاالسلام) تصرّف کرد، گفت: خواهرجان! [شیطان] صبرت را نبرد. وعده خدا تا این‌جا با من؛ اما الان تو هم وعده داری بوده، باید امر را اطاعت کنی. گفت: برادر! [اطاعت] می‌کنم، این‌قدر صبر می‌کنم، صبر از دستم عاصی بشود.

این [که] دارند می‌گویند که زینب (علیهاالسلام) سرش را به محمل زد، بی‌صبری کرد، نه! [این‌طور نیست]. وقتی‌که گفت، زینب (علیهاالسلام) تصرّف در عالم داشت، چرا گفت «اُسکُتوا»، شتر از جایش حرکت نکرد؟ زینب (علیهاالسلام) دید دارد سکته می‌کند، سرش را به محمل زد، خون بیاید سکته نکند، برود جواب یزید را بدهد. کجا زینب (علیهاالسلام) آن‌جا چیز [بیچاره] بود؟ آن‌که دارد می‌گوید که این‌جوری است، آن‌کسی است که بیچاره است. زینب چاره یک دنیاست، چاره یک عالم است، چه می‌گویی؟ حیف از آن مرغ‌ها که خوردی، چیست همین‌طور حرفِ وِر می‌زنی؟ مگر زینب (علیهاالسلام) عاصی شده؟ زینب (علیهاالسلام) تصرف به یک عالم دارد، این حرف چیست می‌زنید؟

حالا [امام‌حسین] گفت که خواهر! آن‌جا شام به پدر ما لعنت می‌کنند، باید بروی آن پرچم [معاویه را بکَنی و پرچم علی (علیه‌السلام)] را افراشته کنی، پرچم پدرمان علی (علیه‌السلام) را نصب کنی. من هم دارم به شما می‌گویم: شما باید پرچم علی (علیه‌السلام) را افراشته کنید! پرچم علی (علیه‌السلام) دست‌تان باشد، نه این‌که در خیابان‌ها بریزید و این‌کارها را بکنید! با نفس خودتان [مبارزه] بکنید! عزیز من! اگر روایتش را می‌خواهی، این‌است: یک جنگی بود، شش‌ماه طول کشیده‌بود. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دستور فرمود: بیرون مدینه [بایستند]. گفت این جنگ اصغر است، جهاد اصغر است، باید جهاد اکبر کنید! موهای پشت آن‌ها ورآمد [یعنی مو به تن‌شان راست شد]، گفت: جهاد با نفس، [جهاد اکبر است]. تو اگر جهاد با نفس بکنی، مطابق نفست رفتار نکنی، مطابق امر [رفتار] کنی، پرچم علی (علیه‌السلام) را افراشته کردی. دلم می‌خواهد تمام‌تان پرچم علی (علیه‌السلام) را افراشته کنید!

حالا زینب (علیهاالسلام) چه‌کار کرد؟ حالا زینب (علیهاالسلام) منتظر است. امام‌حسین (علیه‌السلام) خیلی آگاهی می‌دهد، (همین‌طور مثل این موبایل‌ها که شما دارید، امام‌حسین (علیه‌السلام) هم موبایل داشت) همین‌طور می‌گفت «لا حول و لا قوّة الّا بالله العلیّ العظیم»، حالا هم دارد حول و قوّه از خدا می‌گیرد. یک‌وقت [زینب (علیهاالسلام)] دید صدایش نیامد، درِ خیمه آمد، به امام‌سجّاد (علیه‌السلام) گفت: آقاجان! صدای پدرت نمی‌آید. گفت دامن خیمه را بالا بزن! تا بالا زد، گفت: عمّه‌جان! پدرم را کشتند، عمّه‌جان! پدرم را کشتند. حالا زینب (علیهاالسلام) چه‌کار کند؟ حالا زینب (علیهاالسلام) منتظر است. کاش به کشتن امام‌حسین (علیه‌السلام) اکتفا می‌کردند. خدا نکند بغض یکی را داشته‌باشید، این‌ها بغض چه‌کسی داشتند؟ بغض علی (علیه‌السلام). حالا بغض علی (علیه‌السلام) دارند، حالا زینب (علیهاالسلام) همین‌جور منتظر [است]. حالا امام‌حسین به زینب (علیهاالسلام) گفته‌بود، گفته‌بود: خواهرجان! این اسب من یک شعوری دارد، من که سوارش شدم، تصرّف ولایت به این اسب شده، این اسب عقل‌دار شده، این اسب مثل شتر حضرت‌سجّاد حاجی شده، ممکن‌است این‌ها بیایند شما را خبر کنند. منتظر است بچّه‌ها مبادا بیرون بیایند، خیلی منتظر باش! یک‌وقت دیدند اسب دارد می‌آید [و] یالش خونین [است]، چون‌که یالش را به خون امام‌حسین (علیه‌السلام) مالید، همین‌طور دارد می‌گوید «الظّلیمه، الظّلیمه»، عربی حرف می‌زند، وای به حال اُمّتی که پسر پیغمبرشان را کشتند! سکینه (علیهاالسلام) خیال کرد پدرش آمده، یک‌وقت دید زین واژگون، یال غرق خون [است]. سکینه (علیهاالسلام) در خیمه دوید، گفت: بچّه‌ها! بدانید یتیم شدیم، همه از خیمه بیرون ریختند. زینب (علیهاالسلام) می‌دوید این‌را می‌گرفت، این‌را می‌گرفت. حالا رفت این‌ها را همه را در خیمه آورد، حالا یک‌وقت دید خیمه‌ها را هم که آتش زدند.

حالا زینب چقدر آمادگی دارد؟ عزیزان من، بی‌خود نیست که می‌گوید هر کسی [حضرت‌زینب (علیهاالسلام) را] زیارت کند، بهشت به او واجب می‌شود. دو نفر است [که زائرشان] بهشت به آن‌ها واجب می‌شود: یکی حضرت‌زینب (علیهاالسلام) است، یکی این حضرت‌معصومه (علیهاالسلام). حالا پیش حضرت‌سجّاد (علیه‌السلام) آمد، گفت: «یا حجّة‌الله [علی] کلّ خلقه». تا حالا می‌گفت فرزند برادر! حالا گفت «یا حجّة‌الله»، اُمّ‌السلمه شاید خجالت کشیده به‌من بگوید، آیا ما باید بسوزیم؟ حضرت‌سجّاد فرمود: عمّه‌جان! «علیکنّ بالفرار»، فرار کنید! تمام بچّه‌ها فرار کردند. روایت داریم: یک بچّه‌ای دامنش آتش‌گرفته [بود]. یک‌نفر رفت دامنش را خاموش کند، یک محبّتی دید، گفت: من یک حاجتی به تو دارم، [گفت:] بگو! گفت: راه نجف از کجاست؟ بروم بابایم را خبر کنم، بگویم: بابا! بابایم را کشتند.

خدایا! به‌حق آقا امام‌حسین، ما را بیامرز! به‌حق حضرت‌زینب، زنان ما را حفظ‌کن از شرّ حوادث حفظ‌کن! از شرّ تجدّد حفظ‌کن!

خدایا! این خانم‌های آقایان را با حضرت‌زینب محشور کن!

خدایا! آن محبّت شادان زینب (علیهاالسلام) در قلب این خانم‌ها تصرّف کند. من ممنون خانم‌های شما هستم که یا دیر و زود خانه می‌روید، جلوگیری نمی‌کنند.

امیدوارم که خدای تبارک و تعالی اجر عظیم به این خانم‌ها بدهد!

خدایا! آقایانی که خودشان را فدای این مجلس امام‌حسین (علیه‌السلام) کردند، یا امیرالمؤمنین! خودت گفتی من صفات‌الله را پاسخ می‌دهم...

یا علی

ارجاعات

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ (سوره الأحزاب، آیه 56)
  2. ۲٫۰ ۲٫۱ (سوره المائدة، آیه 3)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه