تذکر 90
تذکر 90 | |
کد: | 10347 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1390-08-23 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام عید غدیر (17 ذیحجه) |
«أعوذ بالله من الشیطان اللّعین الرّجیم.»
«العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمد.»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته (یک صلوات بفرستید.)
آن مؤمن واقعی یکقدری نگاه میکند، خدشهای که دارد به جامعه میخورد را میبیند، ناراحت میشود، میخواهد آنرا افشا کند؛ اگرنه خدا میداند نوار پانزدهسال پیش من را آوردند [و] پخش کردند، ببین، من دیگر آن حال را ندارم؛ اما خب آن احساسات مذهبی که آن آدم دارد، به او هشدار میدهد. من میخواهم به شما هشدار بدهم. اگر نظر مبارکتان باشد، یکدفعه دیگر گفتم که این درست نیست [که] خانم بگوید اجازه طلاق با خودم است. الحمد لله حسابی جلوگیری شد. شما جوانان الآن میروی آنرا میبینی و فریفتهاش میشوی و قبول میکنی؛ اما آن امراضش را نمیبینی. [مثلاً] حالا یککاری کردی، آمدی و دیدی خانم نیست. کجاست؟ طلاقش را گرفت و رفت. این [مطلب] الحمد لله جلوگیری شد. الآن یکچیزی پیدا شده که خیلی مُضرّ است، تا حتی یکی از دوستان من گفت: زن ما رفته، دو سه تا سُقُلمه به او زدهبود. زنها میگویند کسیکه چادر دارد، منعش میکنند. این خیلی مُضرّ است. إنشاءالله باید خُطباء، منبریها، آنها یکقدری جلوگیری کنند؛ اگرنه جامعه به فساد کشیده میشود.
حالا من میخواهم هشدار به این خانم بدهم. خدا پهلَوی را لعنت کند! من یادم است؛ من الآن هشتاد و چند سالم است، این [پهلَوی] چادر [را] از سر زنها میکشید و چادرها را پاره میکرد، میگفت: چادر سر نکنید. خانم! الآن شما هم مشابه پهلَوی هستی. هان! آن یکآدم قلدری بود، یکوقت از اینکارها توی مملکت کرد؛ چونکه او میگفت چادر نباشد، تو هم میگویی [چادر] نباشد. تو هم مشابه این هستی. آن شوهرت هم که به تو حرف نمیزند، آنهم مشابه توست. پهلَوی اهلآتش است، تو هم اهلآتش هستی؛ حالا مکّه میخواهی برو، عمره هم میخواهی برو، زیارت میخواهی برو. چرا؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کسی به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است. تو به عمل پهلَوی راضی هستی [که] این حرفها را داری میزنی. اینکارها چیست [که] میآیید در این مملکت میکنید؟ هیچکسی هم جلوگیری نمیکند! حالا یک امراض بدی دارد. تو وقتی خودت اینجوری شدی، دخترت هم همینجور میشود؛ دخترت هم همینجور میشود. مگر نیست که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: چه عبادتی از برای زن افضل عبادت است؟ حضرتزهرا (علیهاالسلام) گفت: نه او نامَحرم را ببینید و نه نامَحرم او را ببیند. سهدفعه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: زهرا! پدرت بهقربانت! یعنی پدرت بهقربانت با این حرفی که زدی! چهخبر است؟ چرا این حرفها [پیش] ما دِمُده شدهاست؟ وقتی حضرتزهرا (علیهاالسلام) میخواست راه بیفتد، میفهمیدند [که] رویش اینطرف است، چادری داشت که نمیدانستند [رویش کدام طرف است]. چرا این حرفها دارد در مملکت اسلامی یکقدری خلاصه شکلی میگیرد؟ من خواهشمندم از وعاظ محترم، از کسانیکه حرفشان پیش میرود، اینکار را جلوگیری کنند. اصلاً آدم نمیداند چه بگوید! خدا لعنت کند کسیکه آمریکا را میخواهد! اما الآن من چند تا دوست دارم، بهمن میگویند ما وقتی میشود خانممان را پارک میبریم، چادر مشکی سر میکند، روبنده هم میزند، هیچکسی کارش ندارد! آیا مؤمن باید غصه بخورد یا نخورد؟! آیا باید بیخوابی بکشد یا نکشد؟! خدا میداند یک و نیم بعد از نصفشب بیدار شدم، تا صبح خوابم نبرد. آدم غصه میخورد [که] چرا اینجوری است! چرا اینجا اینجوری است! گفتم حالا نگویید [که] آمریکایی را میخواهد، آمریکایی را تأیید میکند؛ من دارم آن امر را تأیید میکنم. قربانتان بروم، ما به کار کسی کاری نداریم. چهخبر است؟ چهخبر است؟ چرا جلوگیری نمیکنید؟ بالاترش هم هست. حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: اگر کسی حاضر شود به ناموسش نگاه کنند، [از] اُمت من نیست؛ دَیوث است. حالا مرتب مکّه برو! مرتب عمره برو و زیارتبرو! عزیز من! کجا میروی؟! این یک [مطلب].
دو: [مطلب دیگر اینکه] من رفتم توی فکری که، یکوقت توی این فکر رفتم که چطور میشود ما بیدین [از دنیا] میرویم؟ من از اینجا شروع میکنم که ما که اینهمه ثواب میکنیم، نماز شب میکنیم، عمره میرویم، مکّه میرویم، اینکارها را میکنیم. گفتم [که] من از خود امامرضا (علیهالسلام) میپرسم. (آخر ایناست: ما امامرضا (علیهالسلام) را زنده میدانیم، امامرضا (علیهالسلام) که مُرده نیست که! امامرضا (علیهالسلام) در همه خلقت هست. تمام خلقت پیش امامرضا (علیهالسلام) کوچک است. پیش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کوچک است. مثل نگین انگشتر است.) گفتم از خودش میپرسم. [من] یقین دارم: «علمالیقین، حقالیقین، یقین.» تصمیم گرفتم، درخواست کردم [که] آقا! من را بپذیر. من میخواهم یکحرفی از تو بپرسم، من را بپذیر. کاری ندارم، دنیا را که نمیخواهم، میخواهم بپرسم [تا] هوشیار شوم. از آقا سؤال کردم: آقا! جوادالأئمه نور چشم توست، واجبالإطاعة است، امامالأعظم است، حرفش حرف خداست، میفرماید: زیارت پدرم هفتاد حج، هفتاد عمره است. ما سالی یکدفعه میآییم، کسی است [که] هر ماهی دو مرتبه، سهمرتبه میآید. با این ثوابی که گفته چه میشود؟ بهدینم! به آیینم! باور کنید. چهکسی باور میکند؟ من حرفم را میزنم، میفهمم خیلیها کم باور هستند. حضرت فرمود: اینها کارشان است [که] اینجا میآیند، آمدنِ اینجا کارش است. حالا من اینرا میخواهم افشا کنم. (یک صلوات بفرستید.)
شما که مکّه میروی، عمره میروی، زیارت امامرضا (علیهالسلام) میروی، زیارت امامحسین (علیهالسلام) میروی، چرا با همه این ثوابهایت، میگوید اگر با دین از دنیا رفتی، ملائکه آسمان تعجب میکنند؟ چرا؟ تو باید پیش امامحسین (علیهالسلام) امر ببری، در خانهخدا امر ببری، در حرم امامرضا (علیهالسلام) امر ببری؛ قربانت بروم، تو امر نمیبری. یا فکر [خود] ت است، یا خیالت است، یا مال ربوی داری؛ قبولی نداری. نمره قبولیاش را هم خودت به خودت میدهی. [میگویی:] بنده دهدفعه نمیدانم کربلا رفتم، چند دفعه مشهد رفتم. مرتب به خودت نمره میدهی. این نمرهها مثل چک بیامضاست. فردایقیامت چک میکشی، امضا ندارد. امضای امر ندارد. الحمد لله شکر ربّالعالمین، من به آرزویم رسیدم. رفقا که دارم، اینها هر وقت بخواهند [به زیارت] بروند، میروند [و دل] یکی را خوشحال میکنند، صدقاتی میدهند، آنها امر را آنجا میبرند، [امام] اینها را تحویلشان میگیرد. شما چهکارهاید؟ چرا اینجوری هستیم؟ ببین، ما امر را اطاعت نمیکنیم؛ حالا به تو میگوید که اگر با دین از دنیا رفتی، ملائکه تعجب میکنند. اهلتسنن امر را اطاعت نکردند [که] میگوید مشرک و کافرند. رفقا! هشدار به شما میدهم: بیایید ما امر را اطاعت کنیم! هر کجا میخواهی بروی، با امر برو! [آنوقت امام] شما را تحویل میگیرد. یکی صدقاتی که بدهید؛ البته مال حلال باشد، نه این صدقاتی که میدهی که آنشخص بیچاره را خُسِینش میکنی: مال حرام که خورد، دیگر میل به عبادت ندارد. چرا امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: مکّه میروند، عمره میروند، حجّ بهجا میآورند، نماز میخوانند، تا حتی عاق پدر و مادر هم نیستند، دَم هم از ما میزنند، ببین، نمیگوید به امر ماست، میگوید: دَم از ما میزنند، اهل آتشند. [گفتند:] یابنرسولالله! مکّه میرود، قبول دارد، شماها را قبول دارد؛ [چرا اهل آتشند؟] حضرت دستشان را اینجوری میکند [و] میگوید: مال را چنگ میزند. هان! تو کجا مال را چنگ میزنی؟ عزیز من! گیرِ حلال و حرامش باش! (یک صلوات بفرستید.)
پس قربانتان بروم، دوباره تکرار میکنم: شما باید امر را آنجا ببرید، فکر باطلت را نبر، شهوتت را نبر، خیالت را نبر. من خجالت میکشم بگویم، [آن سال که ما رفتیم] آن یارو آمد [و] دو تا ماهواره [و] ویدئو خریده [و] میگوید: چقدر به تو میدهم [که اینرا] برایم بیاوری! تو زیارت امامحسین (علیهالسلام) آمدی؟! اصلاً چنان آن چیز، من را گرفتهبود [که] گریه نمیکردم. همینساخت بغض، بیخ گلوی من را گرفتهبود؛ گفتم: خدایا! [یکوقت] من اینجا نَمیرم [که] رفقا اذیت شوند! من همهاش بهفکر شما هستم. گفتم حالا بمیرم [آنجا]، اینها را در زحمت میاندازم. آدم آنجا باید یاد آقا ابوالفضل (علیهالسلام) بیفتد، دستان آقا ابوالفضل (علیهالسلام) جدا شده، تیر به چشمش خورده، عمود [به سرش] خورده. آقا علیاکبر (علیهالسلام) چهجور شده! زینب (علیهاالسلام) اسیر است، سکینه اسیر است. باید توی اینها باشی، نه توی اینکه لهو و لعب بخری، بدبخت بیچاره! بهدینم! به آیینم! تو پنجرهبوس هستی! پنجرهبوس هستی، نه حقیقتبوس، نه حقیقتفهم. چقدر کلاه سر ما میرود! قربانتان بروم، چقدر کلاه سر ما میرود! اما خدا همیشه یک کسی را الگو میکند. یکوقت یوسف را الگو میکند، یکوقت اُسامه را الگو میکند. یکجوانی بود [که] گریه میکرد، این خاکها را برمیداشت؛ اصلاً [آدم را] تکان داد! میگفت: زینب (علیهاالسلام) روی این خاکها پایش را گذاشته، سکینه پایش را گذاشته. خاکها را مرتب میبوسید، مرتب گریه میکرد؛ اینهم هست. تو در مقابل این [جوان] چهکار میکنی؟! خدا میداند، به حضرتعباس قسم! مؤمن هر کجا میرود میسوزد. ما آنجا بودیم، نمیدانم چهارصد نفر یا پانصد نفر آنجا بودیم؛ چند طبقه بود. یکی آمد [و] گفت: اتاق کسیکه تلویزیونش خاموش است، [فقط] اتاق توست. اینها زیارت امامحسین (علیهالسلام) میرفتند [و بعد] پای لهو و لعب میآمدند. بفرما! تو اینچه زیارتی است که میکنی؟! عزیز من! تو پنجرهبوس هستی، چقدر کلاه سر ما میرود! ما هنوز دست از شهوتمان بر نداشتیم، هنوز دست از خودخواهی برنداشتیم، هنوز دست از مردمخواهی برنداشتیم. تو چه مسلمانی هستی؟ به عمل قومی راضی هستی، جزء آن [قوم] هستی. عزیز من! تو چهکارهای؟! ما نداریم که آنها که قتله امامحسین بودند، لهو و لعب میزدند؛ [اما] تو میزنی؟! زوّار امامحسین! تو مشابه همانی. تو خجالت نمیکشی؟! حیا نمیکنی؟! گفت:
آسودهخاطرم که در دامن تواَم | دامن نبینم که در دامنش رَوَم |
آقاجان! امامزمان! دامان توست اتصال به ماوراء بود. قربانتان بروم، بیایید در دامن امامزمان (عجلاللهفرجه)، بیایید در دامن امیرالمؤمنین (علیهالسلام). علی (علیهالسلام) نداری، خدا نداری. علی (علیهالسلام) نداری، قرآن نداری. علی (علیهالسلام) نداری، علی (علیهالسلام) نداری؛ پس چهچیزی داری؟ هیچچیزی نداری. چرا؟ چرا علی (علیهالسلام) نداری، خدا نداری؟ خدا میگوید: به عزت و جلالم قسم! علی (علیهالسلام) را به «الیوم أکملت لکم» دوست نداشتهباشی، تو را در جهنم میاندازم. عزیز من! تو کجایی؟ اگر علی (علیهالسلام) داشتهباشی، والله! خدا داری. علی (علیهالسلام) داری، خدا داری. علی (علیهالسلام) داری، قرآن داری. علی (علیهالسلام) داری، عبادت داری. علی (علیهالسلام) نداری، هیچچیزی نداری. قربانت بروم، چهکار میکنی؟ امشب، میگویند شب تولد [است]، شبی است که آقا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ظاهر شده [است]. تولد برای خانمهای شماست و آن حرفها. علی (علیهالسلام) در مکّه ظاهر شد. بهقدری مکّه بهواسطه علی (علیهالسلام) محترم شد! بهقدری مکّه بهواسطه علی (علیهالسلام) محترم شد! عزیز من! چرا علی (علیهالسلام) نداریم؟ دنیا داریم [که] علی (علیهالسلام) نداریم. شهوت داری [که] علی (علیهالسلام) نداری، فکر باطل داری [که] علی (علیهالسلام) نداری. خیال بیخود داری [که] علی (علیهالسلام) نداری. دنیا داری [که] علی (علیهالسلام) نداری، محبتش [یعنی محبت دنیا] را داری [که] علی (علیهالسلام) نداری. آقاجان! چرا [کعبه] محترم شد؟ بهقدری این کعبه محترم است! مؤمن که علی (علیهالسلام) دارد، چقدر محترم است! خدا احترامتان میکند. چرا احترام از مردم میخواهی؟! جگر من را خون میکنند. چرا توجه به این حرفها ندارید؟! حالا ببین خدا چهکار میکند! میگوید: توهین به دوستعلی (علیهالسلام) کردی، خانه من را خراب کردی. بیا دوستعلی (علیهالسلام) بشو! حالا عزیز من! قربانت بروم، ببین، کعبه به اینکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در آنجا ظاهر شد، چقدر محترم شد! چرا خدا زودتر نمیگفت ای نبیّ من! ای پیغمبر من! ای رسول من! تو، رُو به مکّه بایست؟ چرا تا حالا نمیگفت؟ آیا میفهمید [که] من چه میگویم یا نه؟! تمام احترام خانهخدا بهواسطه ولایت است. تمام عظمت خانهخدا بهواسطه علی (علیهالسلام) است. حالا علی (علیهالسلام) آمده [و] آنجا ظاهر شدهاست. [خدا گفت:] ای حبیب من! وسط نماز دوم رُو به مکّه بایست. مکّه من، خانه من، بهواسطه اینکه علی (علیهالسلام) آنجا ظاهر شده، شرافت پیدا کرده [است.] قبله تمام مسلمانان شد.(یک صلوات بفرستید.) عزیز من! مکّه قبله تمام مسلمانان شد، آیا حالیتان میشود یا نه؟ مکّه میروی، حواست کجاست؟ حواست توی بازار است! آنجا میآمدند، یک طوافی [میکردند] و همهاش در بازار [میرفتند]. ای بازار! خراب شوی که اینمردم را اینقدر گول نزنی! الحمد لله [که] بازار ابوسفیان خراب شد. (یک صلوات بفرستید.)
حالا قربانتان بروم، حالا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) پا گذاشت، در خانه ظاهر شد. حالا سهروز در خانه بود. تمام اهلمکّه حیرانزده شدند، علی (علیهالسلام) چه شد؟! مگر کسی میتواند دیوار را پَس کند [یعنی کنار بزند]؟! مگر کسی میتواند دیوار را پس کند؟! آخر، مگر دیوار روح دارد؟ مگر جان دارد؟ [مگر] در است که میشود آنرا پس زد؟! چهکسی میتواند [اینکار را] بکند؟ یکوقت دیدند [که] دوباره این دیوار شکافتهشد. حجتخدا، وصیّ پیغمبر، مقصد خدا، علیمرتضی (علیهالسلام)، روی دوش فاطمه بنتاسد است. حالا میخواهند اسم بگذارند، پیش ابوطالب آمد، ابوطالب خیلی معرفت دارد! خدا نکند کسی نفهم بشود! خدا نکند کسی بهحق اینها نفهم بشود! خدا نکند کسی درس نفهمی بخواند! باید درس فهم بخوانی! درس نفهمی ایناست که میگویند ابوطالب کافر بوده! ای از کافر بدتر! چرا نمیفهمی و این حرف را میزنی؟! چرا کسیکه ثواب انس و جنّ را دارد، را کافرش میکنی؟ گفتم، من دیگر آخر عمرم است، حرفم را میزنم، هر طوری میخواهد بشود. پَروا [یعنی ترس] هم از کسی ندارم، حرفم را میزنم. حالا حساب دارد ببین، من چه میگویم! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) یکشب جای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خوابیده، میگوید: هر نَفَسی [که] کشیده، افضل [از] عبادت ثقلین [است]. آخر، این پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را میخواستند بکشند. چند دفعه در خانه [اش] ریختند، میخواستند بکشند. این ابوطالب شبی دو دفعه، سهدفعه جای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را عوض میکرد، هر نَفَسی [که] کشیده، افضل [از] عبادت ثقلین است. عزیز من! کجایی؟! حالا خیلی معرفت دارد! ابوطالب گفت: رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) اسمش را معلوم کند. حالا دیگر توجه ندارند، از این حرفها بالاترند. حالا رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) هم باز خیلی معرفت دارد! گفت: باید خدا [اسمش را] معلوم کند. آن خدایی که قرآن را نازل کرده، آن خدا اسم این [فرزند] را معلوم کند. فوراً خدای تبارک و تعالی، لوحی در [میان] زمین [و] آسمان پیدا شد، به خط درشت نوشتند: خدا میگوید: من علی أعلی هستم، اسم این فرزند (نگفت بچه) را بگذار علی. (صلوات بفرستید.) حالا [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] روی دست پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده [است]، شروع کرد [به] قرآنخواندن. حالا من نمیتوانم بگویم که حالا قرآن به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نازلشده یا نشده [است]. حالا قرآن میخوانَد، زبور میخوانَد، انجیل میخوانَد، تورات میخوانَد، بهقول بعضیها یک بچه! زبان آن قطع بشود [که] بگوید بچه! این بچه نیست، این کلید تمام خلقت است. حالا قربانتان بروم، عزیز من! این [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] دارد قرآن میخوانَد، تورات میخوانَد، انجیل میخوانَد، زبور میخوانَد؛ یعنی [دارد میگوید:] ای نبیّ من! من از زبور مطّلعم. ای نبیّ من! من از تورات مطّلعم. ای نبیّ من! من از قرآن مطّلعم. عصاره این حرف ایناست. کجایی؟! کجا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مطّلع است؟ میگوید: با همه انبیاء آمدهام، با پیغمبر [آخرالزمان] (صلیاللهعلیهوآله) آشکارا آمدم. پس هر تورات و زبوری که آنها داشتند، هم توراتی که آنها داشتند، ایشان مطّلع است.
عزیز من! چه داری میگویی؟! آیا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را چطور میشناسی؟ سهنفر هستند که کفواً أحد هستند: اول: امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است، مثلش نیست، دوم: زهراست، سوم: امامحسین (علیهالسلام) است، کفواً احد است. چهکسی مثل حسین (علیهالسلام) است؟ حالا پسفردا مُحرّم میشود، تو چهکار میکنی؟ قربان آن سینهزنهایی که حسین (علیهالسلام) میگفتند! قربان آن سینهزنها بروم! خدا رحمتشان کند! حسین (علیهالسلام) میگفتند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! بهمن میگفت: حسین! عالِمی که نگاه به رویش بکنی، چقدر ثواب دارد! اشارهای کرد. من در خانه آقایبروجردی میرفتم، خودخواه نبودم. یکجا مینشستم [که] آقا را ببینم. حالا یک دسته سینهزن از همین رعیتها و از همین [جور آدم] ها آمدند، به حضرتعباس! یکدانه عمامهای درونش نبود. همهاش از همینها [بود]. (الآن به شما بگویم سینهزن، کجا اینها سینه میزنند؟! خدایا! حفظم کن. خدایا! نگهمدار.) آقایبروجردی، خانهشان تالارچهای داشت، آنجا مینشست. از آنجا پایین آمد. وقتی پایین آمد، [همه] متحیر شدند. متحیر شدند [که] آقا چهکار دارد [میکند که از تالارچه] پایین آمده، مجلس تکان خورد. یکوقت آمد [و] گِل پای آن سینهزن را به چشمش مالید، چشمش خوب شد. ای سینهزن! در آخرالزمان چه میگویی؟ بگو حسین (علیهالسلام)! بگو علی (علیهالسلام)، بگو زهرا (علیهاالسلام)؛ [آنوقت] پای تو تربت میشود. چهخبر است دنیا؟! یک مرجع جهانی، خاک پای یک سینهزن، چشمش را شفا داد. چرا؟ این سینهزن میگوید: حسین (علیهالسلام)، حرف دیگر نمیزند. این حرفها را از ما گرفتند، این حرفها را گرفتند. (صلوات بفرستید.)
حالا آقاجان! میخواهم به شما بگویم [که] شما باید نقش امامحسین (علیهالسلام) در دلتان باشد. فردا، چند وقت دیگر اول محرّم است. باید قربانتان بشوم، اگر مشکی میخواهی بپوشی، امر را بپوش. اگر مشکی میخواهی بپوشی، بپوش. من خودم هم میپوشم؛ اما یک آقایی [که] مجتهد بود، گفت: مشکی نپوشید. [به او] پیغام دادم [و] گفتم: آقا! هر چند ادعای مجتهدی میکنی، باید ادعای فهم بکنی. خدا یزید را لعنت کند! خدا عذابش را زیاد کند! میترسم تندتر بگویم! آقا! تو چهکارهای؟! وقتی میخواست که اینها [یعنی اهلبیت به مدینه] بیایند، [یزید] عذرخواهی کرد. آمد [و به امامسجاد (علیهالسلام)] گفت که من پول خون پدرت را میدهم، خدا ابنزیاد و ابنسعد را لعنت کند! من گفتم از [برای] من رفاقت بگیر! بیعت بگیر! من که نگفتم [حسین را] بکش! حالا هم [همین را] میگویم. [امامسجاد (علیهالسلام)] گفت: یزید! ما از تو چیزی نمیخواهیم. یکآدم امین دنبال ما روانه کن [که] ما را ملامت نکند. یکنفر در دستگاه [یزید] بود، این نسبتاً امین بود، اسمش بشیر بود. [یزید] گفت: من بشیر را دنبالتان روانه میکنم. گفت: بشیر! با اینها مدارا کن، یزید سفارش کرد. آقا! اینها همه محملها را مطابق میل یزید [درست کردند]. زینب (علیهاالسلام) آمد [و] یکنگاه کرد [و] گفت: یزید! ما عزاداریم. تمام این محملها را سیاهپوش کرد. این حرف چیست که میگویی سیاه نپوشید؟! خدا نکند کسیکه ادعای سواد کند و نادان و نفهم باشد. آدم از دست اینها چهکار کند؟ فقط باید مؤمن بسوزد. راه دیگری [که] نداریم، [باید] بسوزیم، راهِ سوختن هست.
حالا قربانتان بروم، روز عید است، باید عیدی بگیریم. ما امروز یک اشکی بریزیم، [تا] خدا تمام گناهان ما را بریزد. بالأخره قربانتان بروم، هر چه خوب باشیم، باز هم گناه میکنیم. حالا اینها حرکت کردند. حالا زینب (علیهاالسلام) آمد [و] آنجا [یعنی مزار رقیه] ایستاد، مرتب صدا زد: رقیهجان! پاشو [یعنی بلند شو]، من جواب بابایت را چه بدهم؟! رقیهجان! وقتی میخواستیم [به کربلا] بیاییم، پدرت گفت: زینب! خواهر! صبرت تمام نشود! من بچههایم را بهدست تو دادم، نگفت به تو سپردم؛ اما همهشما را به خدا سپردم. حالا من چه جواب بابایت را بدهم؟! اینها [یعنی اهلبیت] حرکت کردند. حالا [یزید] به بشیر خیلی سفارش کرد. گفت: هر کجا میخواستند بنشینند، بخوابند، استراحت کنند، اینها [یعنی اهلبیت اینکارها را] بکنند. حالا یزید چهکار میکند؟ خدا یزید و یزیدخواه را لعنت کند! حالا اینها دارند [به سمت مدینه] حرکت میکنند. سرِ دو راهی [رسیدند]، بشیر آمد [و] به حضرتسجاد (علیهالسلام) گفت: این راه [به] مدینه میرود [و] این راه [به] کربلا. کجا میخواهید بروید؟ خیلی با ادب بود! [امامسجاد (علیهالسلام)] گفت: به عمهام بگو، هر جوری عمهام بگوید. یکوقت [حضرتزینب (علیهاالسلام)] صدا زد: بشیر! ما میلِ کربلا داریم. رُو به کربلا حرکت کردند. سکینه خیلی هوشیار بود، یکقدریکه [به کربلا راه] داشتند، گفت: عمهجان!
بوی خوشی میوزد اندر مشام | مگر اینجا کربلاست؟! |
بوی آنها را شنید، سکینه خیلی هوشیار بود. حالا اینها [به] کربلا آمدند؛ هر کسی یاد داشت. ای کربلاییها! کجا میروید [و] اینچیزها را میخرید؟ تو باید [به] کربلا بروی [و] مثل زینب (علیهاالسلام) باشی. ببینی آنجا حسین (علیهالسلام) افتاده [است]، آنجا علیاصغر (علیهالسلام) است، علیاکبر (علیهالسلام) است، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) است. کربلایی! آنها را باید ببینی. کربلایی! چهکسی را میبینی؟! لهو و لعب را میبینی. خجالت میکشم [که] دوباره بگویم.
حالا یک [فردی] بود به [نام] عطیه، [به] زیارت آمدهبود؛ اما آنجا [یعنی کربلا] همهاش زمین بود. یکوقت به جابر گفت: جابر! صدای زنگ دارد میآید. گویا این قافله، قافله حسین (علیهالسلام) است، بلند شو! جابر بلند شد؛ اما من یک گِلهای از جابر دارم، با همه حرفهایش ثوابی بود. قدمهایش را کوچک، کوچک برمیداشت. پیغمبر (علیهالسلام) فرمود: هر کسی حسین من را زیارت کند، هر قدمی [که برمیدارد] اینهمه ثواب دارد. گفتم: بهدینم! اگر [من] بودم، همه راهها را یکقدم میکردم. جابر! من ثواب میخواهم چهکنم؟! حسین (علیهالسلام) [را] میخواهم! اینهم از جابر. مگر حسینشناسی شوخی است؟! آن [جابر] آمد [که] زیارت کند، دارد ثواب میخواهد. ثواب چیست؟ فکر تو باید بالاتر باشد. جسارت نکنم! آنها [یعنی کوفیان] هم که آمدند حسین ما را کشتند، آمدند [که] ثواب کنند؛ [آیا] من هم میخواهم ثواب کنم!؟ (لا إله إلّا الله) خدایا! حفظم کن! اینقدر گفتم خدایا! حفظم کن! حالا عزیز من! قربانت بروم، هر کسی [از اهلبیت] یک یادداشتی دارد و گریه میکند. بشیر پیش حضرتسجاد (علیهالسلام) آمد [و] گفت: آقاجان! من در اختیار شما هستم؛ اما اگر یکروز دیگر، اینها [یعنی اهلبیت اینجا] بمانند، اینها همه از بین میروند، اینها که چیزی نمیخورند. [امامسجاد (علیهالسلام)] گفت: به عمهام بگو. [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: ای حجتخدا! ما در اختیار توییم؛ من که حرفی ندارم. حضرت فرمود: حرکت کنید! آقا! اینها به روی مدینه حرکت کردند. حرکت کردند، همه [از شهدا] خداحافظی کردند. اینها چه دلی دارند! ای کربلایی! تو کجایی؟! حالا یکقدری که به مدینه راه داشتند، حضرتسجاد (علیهالسلام) گفت: بشیر! تو طبع شعر داری؟ گفت: بابایم هم شاعر بوده، گفت: برو اهلمدینه را خبر کن. [بشیر] یک پرچم مشکی دست گرفت و آمد، فریاد کشید: من از کربلا خبر آوردم. تمام اهلمدینه دنبال بشیر ریختند. ای بشیر! خوشخبر باشی! چه خبری آمد؟ حالا [بشیر] گفت: سر قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بیایید [تا] به شما بگویم. یکوقت صدا زد: ای اهلمدینه! فقط دو تا از مردها هستند. یکی امامسجاد (علیهالسلام) [و] یکی [هم] امامباقر (علیهالسلام)؛ تمام اینها [یعنی مردها] را کشتند. حالا عبدالله را، هر کسی میخواهد [که] یک حرفهای بیخودی راجعبه عبدالله، شوهر زینب (علیهاالسلام) بزند. اینها بیخود حرف میزنند. آن [یعنی عبدالله] به امر امامحسین (علیهالسلام) که گفت: تو آنجا [در مدینه] باش، [آنجا] ماند. عبدالله به امر امامحسین (علیهالسلام) [در] مدینه ماند و کربلا نیامد. حالا که [عبدالله] آمده، محملها که همه دارند میروند، این [عبدالله] پی [یعنی دنبال] محبوبش میگردد. خدا زینب (علیهاالسلام) را محبوب قرار داده [است]. نگویید چرا؟ آخر امامحسین (علیهالسلام) که شهید شده [است]. [عبدالله] مرتب دنبال کجاوه [میرود]. یکوقت زینب (علیهاالسلام) صدا زد: عبدالله! پی من میگردی؟ من آمدم. گفت: عزیز من! تو که [به] کربلا رفتی، موهایت سفید نبود! [زینب (علیهاالسلام)] گفت: عبدالله! مگر ممکناست موهای من سفید نشود؟! من داغ جوانان را دیدم! داغ پدرم را دیدم! داغ اصغر را دیدم! داغ اکبر را دیدم! داغ عون و جعفر را دیدم! همه سرِ قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) آمدند. چهخبر است دنیا؟! قربانتان بروم، اگر یکقدری از دنیا فارغ بشوید [و] در این حرفها بیایید، با اینها محشور میشوید. عزیز من! دلم میخواهد شما با این حرفها محشور باشید، نه با حرف دیگر.
حالا هر کسی در خانهاش رفت؛ حالا عزیز من! هر کسی در خانهاش رفت. اما چقدر این مادر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) معرفت دارد! نگفت [از] پسرم [چهخبر]؟! گفت: بشیر! آیا حسین (علیهالسلام) زندهاست؟ آیا حسین (علیهالسلام) را هم کشتند یا نه؟ [بشیر] گفت: اُمّالبنین! حسین (علیهالسلام) شهید شد. چقدر معرفت داشت! خدا آقای داماد را رحمت کند! یکوقت یکروضه [ای] خواند. گفت: حالا یکوقت طول کشید [یعنی یکقدری گذشت] و عیدی آمد. زینب (علیهاالسلام) گفت: اُمّکلثوم! پاشو [یعنی بلند شو به] خانه اُمّالبنین برویم [و] یک سَری [به او] بزنیم. رفتند [و] در را زدند. اُمّالبنین گفت: من که پسر ندارم. کیست [که] در را میزند؟ داخل آمدند. خدا رحمتش کند! آخر آقا ابوالفضل (علیهالسلام) پسر داشت، کوچک بود. گفت: یکی از این مَشکها درستکرده [بود] (حاجشیخعباس تعزیه را از روی این [مطلب] جایز میدانست)، میگفت: یک مَشک داشت، گردن بچه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) انداختهبود، گفت: بابایت رفت آب بیاورد [که شهیدش کردند]. خلاصه همانجا خانه اُمّالبنین بیتالأحزان شد. آنجا خانه اُمّالبنین یک بیتالأحزان شد؛ اما میگفت: اینها تا زنده بودند، دود از خانههایشان بالا نرفت، تمامشان عزادار بودند.
خدایا! بهحق امامحسین (علیهالسلام)، ما را بیامرز.
خدایا! عیدی به ما بده، عیدی ما محبت خودت و محبت این خانواده باشد.
خدایا! تو را بهحق امامحسین (علیهالسلام) [این محبت] از ما گرفته نشود.
خدایا! محبت اینها به ما تزریق بشود.
خدایا! بهحق محمد (صلیاللهعلیهوآله) و آلمحمد (صلیاللهعلیهوآله)، امامزمان ما را برسان.
خدایا! ظهورش را نزدیک بفرما.
خدایا! ما را از یاورانش قرار بده.
خدایا! این زنانی که الآن مانع چادر شدهاند، اگر هدایت میشوند، هدایتشان کن؛ خدایا! اگرنه یک گرفتاری به آنها بده که از اینکار دست بردارند.
خدایا! بهحق امامزمان (عجلاللهفرجه) قسمت میدهم که این عید را برای همه شیعیان علیبنابیطالب (علیهالسلام) مبارک بگردان. عیدی ما اینباشد: محبت علی (علیهالسلام) باشد. عیدی ما اینباشد که ما کاملاً ولایت را بشناسیم [و] به آن عمل کنیم. (صلوات بفرستید.)