امر الله؛ نور مؤمن | |
کد: | 10157 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1377-09-12 |
نام دیگر: | نور ولایت |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام نیمه شعبان (13 شعبان) |
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز! گویا ما امروز دو روز به تولّد آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) داریم، یک اندازهای که بهقدر اینکه وسعمان است از آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) صحبت میکنیم، بعد صحبت میکنیم که چهکار کنیم؟ چطور بشویم که به رضایت امامزمان (عجلاللهفرجه) برسیم و این آقا از ما راضی باشد؟ تمام حرفها ایناست که ایشان از ما راضی باشد. چرا میگوید اگر پدر از دستت راضی نیست، خدا تو را میسوزاند؟ آیا امامزمان (عجلاللهفرجه) نباید بهقدر پدر ما باشد؟ ما رویش فکر کنیم که باید بدانیم که آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) باید از ما راضی باشد. اینها همه چیزشان، تولّدشان بهغیر خلق است، همه چیزشان بهغیر خلق است. چرا ما اینها را توی خلق بردیم؟ چرا ما اینها را کوچک میکنیم؟ الآن من به شما عرض میکنم [که] بدانید!
گویا حلیمه [حکیمه] بود، خانه آقا امامحسن عسکری آمد، ایشان عمّه امامزمان (عجلاللهفرجه) است، [حضرت] گفت: امشب اینجا بمان! خدا بهمن بچّهای میخواهد بدهد. فرزندی میخواهد بدهد، (بچّه را که من گفتم اشتباه کردم، فرزندی میخواهد بدهد.) گفت: از چهکسی؟ گفت: از نرگس. گفت اثر حمل از نرگس که نیست. گفت: مانند مادر موسی است [که] فرعون میخواست موسی را بکشد؛ اما فرزند ما را میخواهند بکشند؛ امشب بمان! نصفشب ایشان دید [که] خبری نشد، تا فکر کرد، امامحسن عسکری (علیهالسلام) گفت: عمّهجان! فکر نکن! الآن آن عمل ظاهر میشود. گفت: من پیش نرگس بودم؛ دیدم مثل یک دیوار [بین من و نرگس] کشیدهشد، من دیگر نرگس را ندیدم. طولی نکشید [که] دیدم فرزند مانند ماه، در دستش است. [او را] آورد و خدمت آقا امامحسن عسکری (علیهالسلام) داد. آقا فرزند را بوسید.
صبح شد. روایت داریم که دیدند سه تا مرغ، یک مرغهایی بودند که خیلی بزرگ بودند، اینها آمدند [و] روی دیوار با هم نجوا میکنند. حلیمه [حکیمه] را وحشت گرفت. آمد [و] گفت: آقاجان! این [مرغ] ها انگار میخواهند فرزند را ببرند، خیلی دارند پرواز میکنند. گفت: فرزند را بیاور! روایت داریم: فرزند را به طرف آنها پرت کرد، آنها فرزند را گرفتند. مادر امامزمان (عجلاللهفرجه) دیگر خیلی ناراحت شد. امام فرمود: این یکیاش جبرئیل بود و یکیاش اسرافیل بود و یکیاش میکائیل بود. اینها در ظاهر آمدند فرزند را به آسمان بردند. کجا این فرزند را میبرند؟ چهکار میکنند؟ اینها اصلاً همه چیزشان بهغیر ماست.
من میخواهم به شما بگویم: پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) با همه این حرفها با بُراق [به معراج] رفت؛ اما امامزمان (عجلاللهفرجه)، ولایت، با چه میرود؟ اینها همه نوکر ولایت هستند. جبرئیل، اسرافیل، میکائیل. همه اینها گهوارهجنبان امامزمان (عجلاللهفرجه) هستند، همه اینها به امر ایشان هستند. [ایشان را] آنجا تا «قاب قوسین أو أدنی» بردند. بیخود نیست که آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: منم آدم، منم نوح، منم پیغمبر آخرالزّمان (صلیاللهعلیهوآله). تمام آنها وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) است. چه دارید میگویید؟ چرا اینجوری شدید؟ حالا من میخواستم بگویم همه چیزهای آنها غیر ماست. آنها با ماوراء اعتقاد دارند. نه [اینکه] اعتقاد داشتهباشند، ما باید اعتقاد داشتهباشیم، آنها با ماوراء اعتقاد دارند؛ این یعنی امام.
حالا میخواستم خدمت شما عرض کنم که هر هفته نامه اعمالمان بهدست وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) میرسد. روایت داریم: شب نیمه [شعبان]، شبقدر است. برای چه میگویند قدر [است]؟ ولایت ما اندازهگیری میشود. آقا، تمام ولایت ما را اندازهگیری میکند [که] ما با ولایت چه کردیم؟ ولایت اندازهگیری میشود، شبقدر است. مثل امشب یا فردا شب، باید از خدا بخواهید: حدّهایی که به گردن ماست، را رفع بکن تا امامزمان (عجلاللهفرجه) ما را بپذیرد. آقاجان! ما را جزء یاوران خودت قرار بده! آقاجان! زمان میخواهد ما را ببرد، شیطان میخواهد ما را ببرد، مهندسها میخواهند ما را ببرند، همه میخواهند ما را ببرند، ما را در پناه خودت حفظکن! مبادا ما به زمان جاهلیّت بمیریم و تو را نشناسیم، خودت را به ما بشناسان. ما باید امشب و فرداشب در خانه امامزمان (عجلاللهفرجه) گدایی کنیم.
حالا من میخواستم خدمت شما عرض کنم، چیزی بگویم که خب، ما چطور بشویم که اینطوری بشویم؟ یکقدری تمرین کنیم. من یکشب خواب دیدم [که] من [در] مکّه هستم. یک جمعیّت خیلی زیادی آنجاست؛ یعنی بیرون مسجدالحرام بود؛ اما یک منبری گذاشتهبودند، پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) آنجا روی منبر ایستادهبود، تمام این جمعیّت نگاه میکردند. من تا پیدایم شد، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) من را صدا زد [و] گفت: حسین! گفتم: بله! گفت: برو بالای خانهخدا اذان بگو! اینقدر کثرت جمعیّت بود که من توان نداشتم. فوراً یکنفر که بغل دست پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بود، حالا مَلَک بود، هر که بود، من که نمیتوانم دروغ بگویم. این آمد و اینجوری کرد و خلاصه جمعیّت را پس و پیش کرد و یک کوچهای داد و ما آمدیم وارد مسجدالحرام شدیم، از پلّهها داشتیم بالا میرفتیم. چند تا پلّه که من رفتم، من گفتم اگر روی خانهخدا قرار بگیرم، ده مرتبه «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّالله» را میگویم؛ چونکه من منتها آرزویم همین بود که پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) امر کند. من دیگر تا امر کرد، رفتم.
حالا من میخواهم آن اذانی را که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت، ما آن اذان را بگوییم. رفقایعزیز بدانند [که] اذان یعنیچه؟ که بدانیم ما تا الآن اذان گفتهایم یا نه؟
هر چیزی معنی دارد. قربانتان بروم، هر چیزی عصاره دارد. آن کاری که میکنید، باید عصارهاش را ببینید! اگر ما عصاره هر اعمالی را نبینیم، ما اعمالمان را نمیدانیم. [اگر] آن عصاره اعمال را دیدی، به آن اعمال یقین میکنی. اگر شما آن اعمالت را دیدی، عصارهاش را دیدی، به این یقین میکنی. اگر یقین داشتی، یک صِلهرَحِم کنی، عمرت سیسال زیاد میشود. اگر یقین داشتی ببینی دل کسی را خوش کنی، دل دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) را خوش کردی. اگر این شب عیدی یکچیزی به یک مؤمنی بدهی، مثلاً [دل] یک مؤمنی را خوش کنی، دل امامزمانت را خوش کردی. باید اینکارها که میکنی عصارهاش را هم ببینی؛ یعنی به آن یقین داشتهباشی. اگر یقین نداشتهباشی، این یک عادت است. ما یک عادت داریم [و] یکعبادت داریم. حالا اذان هم عصاره دارد که ما باید بفهمیم.
حالا من الآن میگویم ببین، شما اوّل میگویید: «اللهأکبر»؛ یعنی خدای تبارک و تعالی بزرگ است. حالا که «اللهأکبر» گفتی، چند مرتبه میگویی «أشهد أن لا إله إلّا الله»؛ یعنی دیگر داری با خدا حرف میزنی، با ولایت حرف میزنی، بهاصطلاح ما، با مردم قطع کردی. حالا میخواهی چهکنی؟ حالا میخواهی رُو به خدا بروی، میخواهی نماز بخوانی. حالا ببین از اینجا تو را آماده کند، میگویی: «اللهأکبر، اللهأکبر، اللهأکبر، اللهأکبر»، آنوقت یکدفعه میگویی: «أشهد أن لا إله إلّا الله»؛ یعنی خدایا! ما به یگانگی تو شهادت میدهیم. «أشهد أن لا إله إلّا الله» هیچ وجودی بهغیر وجود تو، مؤثر نیست. آنوقت یکدفعه میگوییم «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله». ای خدایعزیز! ما شهادت میدهیم [که] این محمّد رسول توست، فرستاده توست. ما باید به فرستنده تو گوش بدهیم! یعنی ببین، آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: من نایب خودم را روانه کردم، فرستنده روانه کرد. چه میگوییم؟ میگوییم: محمّد، فرستنده خداست. حالا [برای] این فرستنده، فوراً خدای تبارک و تعالی میخواهد شما [او را] تأیید کنید: «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ، یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» آنوقت به کلّ خلقت میگوید تسلیم این نماینده من بشوید! حالا گفت تسلیم نماینده من بشوید! تو که گفتی «اللهأکبر»، تو که گفتی «أشهد أن لا إله إلّا الله»، هیچ موثری مؤثر نیست، خدا دارد یک مؤثر برای تو درست میکند. میگوید تسلیم او بشو! حالا که گفتی «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله»، حالا میگویی «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً ولیّالله»، حالا خدا ولیّ برای تو درست میکند. این ولیّ به کلّ خلقت، ولیّ است. کلّ خلقت صغیر است؛ تا حتّی انبیاء، بهغیر پیغمبر آخرالزّمان (صلیاللهعلیهوآله). ببین، دارد تو را آماده میکند. ولیّ برای تو درست میکند. تو صغیر هستی. اگر تو صغیر نباشی، «من» نمیگویی؛ هم صغیر هستی، هم بیعقل هستی.
حالا جالبش اینجاست. حالا میگوید: «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً حجةُالله». خدا دارد به کلّ خلقت میگوید [که] حجّت به شما طی [تمام] کردم. این مثل هماناست که میگوید به شما نعمت طی کردم، عین هماناست. دارد میگوید راجعبه ولایت، حجّت به شما طی کردم. من ولیّ برای شما معلوم کردم. «أشهد أنّ امیرالمؤمنین علیّاً حجةُالله»
حالا میگوید: «حَیِّ علیالصّلوة»، بهپا خیزید! برای چه بهپاخیزید؟ برای ولایت بهپا خیزید. حالا میگوید «حَیِّ علیالفَلاح». حالا میگوید: «حَیِّ علیخیرالعمل» اینکار بهترین کارهاست. چهکاری؟ ولایت. چهکاری؟ تسلیمبودن. چهکاری؟ «حَیِّ علیخیرالعمل»؛ از هر عملی این بهتر است. حالا دوباره چه میگوید؟ میگوید: «اللهأکبر». ای خدای بزرگ! تو [اینکار را] کردی. دوباره میگوید: «أشهد أن لا إله إلّا الله». «لا إله إلّا الله» هیچکسی نبود که اینطوری نبیّ را معرّفی کند، ولیّ را معرّفی کند، حجّت را معرّفی کند، خدایا! تو کردی. آیا ما [تابهحال] اینطور اذان گفتیم؟ نه! یکدانه از این اذانها ما گفتهایم؟ اینجور حال پیدا کنی. از کجا حال پیدا میکنی؟ دنیا را فراموش کن! اینقدر فکر نکن! عزیزان من! فدایتان بشوم، اگر اینجوری باشیم، والله! ما داریم با خدا نجوا میکنیم. نجوا با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میکنیم، نجوا با علی (علیهالسلام) میکنیم. نجوا با امر میکنیم. ما با چهکسی نجوا میکنیم؟! ما چهکار میکنیم؟! حواسمان چند جا هست؟!
حالا اذان طی شد. حالا میخواهیم نماز بخوانیم. حالا وقتی میخواهی نماز بخوانی، میگویی: «اللهأکبر». دوباره میگویی خدا بزرگ است. «بسمالله الرّحمن الرّحیم»؛ بهنام تو. «الحمد لله ربّالعالمین»؛ یعنی ایخدا! حمد و ستایش منحصر به توست. «الرّحمن الرّحیم»؛ نه بهغیر تو. حالا میگوییم «مالک یومالدّین» ایخدا! مالک دین ما تو هستی. تو مالک هستی، تو به ما ولایت میدهی، تو به ما نبوّت میدهی. تو مالک هستی، کس دیگری مالک نیست. اگر کس دیگری بیاید، آن غصب است. آیا حالیمان میشود؟! مالک تو هستی. اگر کسی دیگر بیاید، او غصب کردهاست. فقط مالک تو هستی. «مالک یومالدّین». آنوقت چه میگوییم؟ «إیّاک نعبد و إیّاک نستعین» حالا خدا عبادتت میکنیم. ما همه، تو را عبادت میکنیم، نه بهغیر تو. راست میگویی؟! کسی دیگر را عبادت نمیکنی؟! بگذار پرده رویش باشد که من خیلی آنرا نشکافم.
«إهدنا الصّراط المستقیم»، حالا میگوید «صراط الّذین أنعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و لا الضّالّین». خدا! ما را جزء «ضالّین» قرار نده! جزء آنهایی که اینها را نفهمیدند، جزء کسانیکه اینها را قبول نکردند، ما را جزء آنها قرار نده! «و لا الضّالّین». ضالّین چه کسانی هستند؟ اوّل، عمر است و ابابکر؛ بعد، پیرو آنهاست، بعد آنهایی که بدعت به دین میگذارند. اینها «ضالّین» هستند. «ضالّین» آنکسی است که گمراه باشد. «ضالّین» آنکسی نیست که چیزی را بدزدد. نمیدانم، یکبار گندمی، یکچیزی بردارد، یا خانه کسی برود [و] یک فرش بردارد؛ این «ضالّین» نیست، این دزد است. «ضالّین» کسی است که دین را بدزدد، کسی است که بدعت به دین بگذارد؛ «ضالّین» ایناست. «ضالّین» عمر و ابابکر و پیروانش هستند.
آیا ما اینجوری نماز خواندیم یا نه؟ حالا چطور بشود اینطوری بشویم؟ یعنی چطور بشود که ما اینطور نماز بخوانیم و اینطور اقامه بگوییم؟ ببین، خدای تبارک و تعالی یک مالکیّت به شما دادهاست؛ یعنی این دست را در اختیار شما گذاشتهاست، پا را در اختیار شما گذاشتهاست، چشم را در اختیار شما گذاشتهاست. توجّه بفرمایید! اینها را که در اختیار شما گذاشتهاست، یک اختیار هم خودش دارد، تمامِ تمام، در اختیار تو نیست؛ اما فعلاً در اختیار تو گذاشتهاست که با اینها تو در ولایت کار کنی؛ یعنی همینکه دارم به شما میگویم، درون ولایت کار کنی، با چهچیزی؟ با دستت، با پایت، با چشمت؛ آنوقت یک امریه صادر میکند. حالا که در اختیار تو گذاشته، یک امریه صادر کردهاست. آنجا هم امیرالمؤمنین (علیهالسلام) به کمیل گفت: یا کمیل! دست و جوارح خود را در نزد خدا بگذار! در نزد خدا، یعنی این پا باید صِلهرَحِم کند، این پا جایی برود که یک مؤمنی را یاری کند. این پا باید جایی برود که آتشی روی غضب کسی بریزد. این پا باید به امر باشد. ببین، امرش را دست تو داد. آقاجان! امرش را دست تو دادهاست. تو میتوانی بروی، میتوانی [هم] نروی. امرِ این دست را دستِ تو دادهاست، میتوانی هر کاری با آن بکنی؛ میتوانی یکنامه بنویسی، خداینخواسته دروغ و توهین [باشد]؛ میتوانی یکنامه بنویسی، دل کسی را خوش کنی. میتوانی کلام قرآن با آن بنویسی، میتوانی کار خیر کنی. میتوانی با این دست بروی [و] دست بیتوانی را بگیری. قدرت این دست را در اختیار تو گذاشتهاست. درست شد؟ این چشم را به تو دادهاست؛ اما میگوید چهکاری انجام بده؟ آنجا که من گفتم، نگاه بکن! این گوش را به تو دادهاست، میگوید: آنچه را که من گفتم، گوش بده! اگر چیزی دیگری را گوش بدهی، صحیح نیست.
ببین، من چه میگویم؟ حالا که تمام اینها را در اختیار تو گذاشت، تو این امریه که روی پایت و چشمت و زبانت صادر کردی، امریه خدا شد. حالا چونکه امریه خدا شد، اینها اطاعت کردند، ولایت به تو پاداش میدهد. حرف اینجاست. حالا دارد قشنگ میشود. آنوقت ولایت به تو پاداش میدهد. ببین، دوباره من تکرار میکنم: این دست و پا و چشم و گوش و همه را در اختیار تو گذاشت. حالا تو میتوانی با این دستت، توی گوش یک شخصی بزنی، میتوانی با این زبانت یک بدزبانی بکنی. میتوانی بکنی یا نه؟ بله! در اختیار توست. در اختیار گذاشت؛ اما یک امر برایش صادر کرد. شیطان هم یک امری صادر میکند [و] میگوید به او بد بگو! به او غیبت بکن! حرف آنرا بزن! گوش به ساز بده! نمیدانم، گوش به فلان چیز بده! با آن دستت آزار بده! با آن پایت برو مجالسی که خدا راضی نیست. شیطان هم دارد امریه [صادر] میکند. ببین، آقاجان! قربانتان بروم، اینکه خدای تبارک و تعالی میفرماید: اگر امر من را به امر خودت ترجیح دهی، هشتشرط به تو میدهد، (این [روایت را] در [کتاب] کافی نوشتهاست،) بینایت میکند، دانایت میکند، چه میکند؟ هشتشرط به تو میدهد. تو این امر خودت نیست، اجرا میکنی. تو امر شیطان را اجرا نمیکنی، امر خدا را اجرا میکنی. من که امرم چیزی نیست. تو مبارزه با شیطان کردی، امر شیطان را اطاعت نکردی، امر خدا را اطاعت میکنی. حالا که امر خدا اطاعت کردی، هشتشرط به تو میدهد. خدا آقایشاهآبادی را تأیید کند! اینجا آمد، همین روایت را گفت. بعد گفتم: عزیز من! از این بالاتر هم هست. اگر بشر در مقابل خدا تصفیه شدهباشد، اصلاً امر ندارد. اصلاً اگر ما ترقّی کنیم، نباید در مقابل خدا امر داشتهباشیم. ما بندهایم، ما باید دربست در اختیار خدا باشیم. خیلی این بندهخدا از این حرف خوشش آمد!
حالا نه، حالا آن نیستی. هر امری که در اختیارت است؛ شما امر خدا را بالاتر بدان! مثل اینکه من بارها گفتم: ما باید یقین کنیم، جلوی یک بّچه چهار ساله، پنجساله شوخی نمیکنیم، چطور جلوی امامزمان (عجلاللهفرجه) گناه میکنیم؟ چرا؟ چون در باطن، در ماوراء، شناخت امامزمان (عجلاللهفرجه) نداریم. من به قربان یکی از رفقا بروم، گفت: این حرفی که شما زدید، من سه شبانهروز گریه میکردم که ما چقدر بدبختیم! چقدر تا حالا نادان بودیم [و] امامزمانمان را نمیشناختیم. ما گناه را مقدّمتر از امامزمان (عجلاللهفرجه) میدانستیم. ببین، یکنفر میرود در یکحرف کار میکند. در این حرفها کار کنید! من خواهش میکنم، تفکّر داشتهباشید! گفت: وقتی نشستم فکر کردم، دیدم حرف، خیلی عالی است! آیا ما اینقدر بدبختیم که گناه را از امامزمان (عجلاللهفرجه) عظیمتر بدانیم و دنبال گناه برویم؟ در صورتیکه ولیّاللهالأعظم دارد ما را میبیند و به ما آگاه است.
قربانتان بروم، ما ولایتمان سقوط کردهاست. خیلی ما بدبخت شدیم! من بگویم به شما، خیلی مشکل است من این حرف را بزنم: ما مثل آنها که مسلمان بودیم و از اسلام برگشتیم. آنها از اوّل گفتند «حَسبُنا کتابُالله»، اسلام را قبول نکردند، ما قبول کردیم و برگشتیم. خیلی کار ما مشکل است! رفقایعزیز! ما بودیم و برگشتیم. خدا نکند حرف دوّمش را من بزنم، مشکل بهوجود میآید که حضرت چه میگوید؟ مگر [اینکه] خدا ما را بیامرزد! امامزمان (عجلاللهفرجه) ضمانت ما را بکند! این بدتر از ایناست که مشرک باشیم. آن کسیکه اسلام داشتهاست و از اسلام برگشتهاست، از مشرک بدتر است.
مگر نیست امامصادق (علیهالسلام) که خدمت ایشان میآیند؟ میرود دستش را ببوسد، نمیگذارد. آقاجان! میخواهم افتخاری نصیبم شود، بروم طوس [و] بگویم دست امامم را بوسیدم. میگوید: وای بر تو! آنزن روی حَجَرالأسود دست گذاشتهبود، [تو] دست کشیدی. (من به مناسبت اینرا تکرار میکنم. اینرا گفتهام. حالیام است) حالا [پس امام] میآید [و] میگوید: برادرم خوب شدهاست، میگوید: اگر [برادرت] خوب شدهبود، در بلخ این قضایا واقع نمیشد. حالا آمدهاست به برادرش میگوید. [برادرش] میگوید: آره! من متدیّن شدم و ریشی گذاشتهام و بوقی و منتشا [۱]. (خدا نکند ما اینجور باشیم. آقایان! خدا نکند عمامه سر بگذارید و ریش بگذارید و مثل من پالتوی بلند و شبکُلاه و مردم به ما اطمینان دارند. خدا نکند ما خیانت کنیم! والله! آن خیانت، آمرزیدنی نیست، مگر خدا به عفوش [ما را] بیامرزد! چرا؟ اینها اطمینان به شما دارند.)
به روح تمام انبیاء! من یکوقت یکجایی بودم، عدّهای بودند که بهمن اطمینان داشتند. بچّههایشان را آنجا میآوردند. من یکروز نشستم، بنا کردم زار، زار گریهکردن. گفتم: ایخدا! من شهادت میدهم اگر من خیانت کنم، از ابنملجم بدتر هستم. این الآن آمده [و] بچّهاش را در اختیار من گذاشتهاست. بعضیها من را میبردند و سر سفره خانوادهشان میگذاشتند. من از اوّلش تا آخرش میچندیدم [یعنی میلرزیدم که]؛ مبادا چیزی شود. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: مگر آدم یک ترکاولی نکرد، چهلسال گریه کرد؟! چرا بیدار نمیشوید؟! یک ترکاولی کرد. یکذرّه تزلزل در ولایت داشت. ما که اصلاً ولایت را قبول نداریم. من از اوّلش روی همین مبنا قدم زدم. گفتم: خب، من یک گناه کردم، چهلسال هم گریه کردم، یکی [گناه] دیگر، [باید چهلسال گریه کنم، رویهم میشود] هشتاد سال. آنهم [تازه] اگر خدا آمرزیدم؛ [بهخاطر همین] تصمیم گرفتم [که] گناه نکنم. گفتم اگر به قیمت جانم طی [تمام] شود، گناه نکنم [و] چیز حرام هم نخورم. من نمیخواهم بگویم؛ خدا انسان را نگه میدارد. من بهدینم! از اوّل عمرم نگاه به زن مردم نکردم؛ تا حتّی به مَحرم خودم درست نگاه نمیکنم. به اینها که مَحرمند؛ یعنی بچّههای داداشم، عروسم. میگویم: مِلک من نیستند. من به مِلک خودم نگاه میکنم. آدم باید تمرین کند. قربانتان بروم، باید تمرین بکنید!
حالا مگر این امامزمان (عجلاللهفرجه) [امامصادق] نیست؟! حالا میآید [و] میگوید: در بلخ آن قضایا واقع نمیشد. حالا پا [بلند] میشود [و به آنجا پیش برادرش میرود و حرف امام را به او میگوید، برادرش] میگوید: آره! ما خلاصه، ما بوق و مَنتشا داشتیم، او کنیزش را پیش من گذاشت، من خیانت کردم. بابا! مدینه کجا و طوس کجا؟ عزیز من! این مدینه و طوس و مکّه و خارج و اینها از برای ماست؛ یعنی از برای خلق است. خلق با چشم حیوانی میبیند؛ اما امام، خودش انسان کامل است و انسان درستکُن است. او اصلاً چشم حیوانی ندارد. چشم حیوانی مال خلق است. امام که جزء خلق نیست. عزیزان من! چرا امام را داخل خلق میآورید؟ ای کسانیکه اشتباه میکنید؛ یا اشتباه میکنید یا نمیفهمید؛ یا خدا عقل را یعنی ولایت را از شما گرفتهاست و هوش به شما دادهاست! او اصلاً چشم حیوانی ندارد. مکّه است، [اما] چرا طوس را میبیند؟
بدانید وجود مبارک آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) الآن همینجور است. نه اینکه عالم را ببیند، خلقت را میبیند. حالا من به شما عرض میکنم [تا] بدانید! همین امامزمان (عجلاللهفرجه) ممکناست نظر به کسی و نظر به خلق هم بکند؛ اما به چه خلقی؟ آن کسیکه اذان را آنطوری که من خدمتتان گفتم، بگوید، نماز را آنطور که من گفتم، بخواند. تمام اعضاء بدنش را در نزد خدا بگذارد؛ یعنی پایش را بگذارد، چشمش را بگذارد، گوشش را بگذرد؛ یعنی خودش را فانی ببیند، خودش را باقی نبیند. آن امری که به او دادهاست، آن امر را اطاعت کند، حالا که همه اینکارها را کرد، ببین، کسی ادّعا نکند من هستم، باید آگاه باشید! هوشیار باشی!، نماز اینرا بدانید! روزه اینرا بدانید!
وقتی وجود مبارک آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) میخواست در ظاهر مخفی بشود؛ این امامزمان (عجلاللهفرجه) چه مخفی است؟! کسیکه تمام ماوراء در اختیارش است، باران که میآید به امر اوست. من به شما بگویم: والله! تمام خلقت بهغیر [از] بشر [و] بهغیر [از] ما دارد امامزمان (عجلاللهفرجه) را میبیند. چرا؟ ما اطاعت نمیکنیم. من عقیدهام ایناست [که] زمین و آسمان میبیند، دریا میبیند، سنگ میبیند، درخت میبیند، تمام این ممکناتی که خدا دارد، دارد وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) را میبیند. تو نمیبینی، چرا؟ خدا چهار چشم به ما دادهاست. ما آن دو چشم را به کار نمیاندازیم. ما با چشم حیوانی میخواهیم میبینیم. تو که هر چیزی را دیدی، دیگر این چشمت، دید ندارد. چرا؟ روایت داریم: یک بچّه قلبش پاک است، مَلَک را میبیند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! میگفت این بچّهها مَلَک را میبینند. میگفت خیلی چیزها را میبینند؛ اما هنوز زبان ندارد، یک وجودی، وجودیت ندارد [تا] ابراز کند. حالا عزیز من! اگر شما نمیبینی، ما آن دو چشم را بازنشسته کردهایم، آن چشم ولایت را به تو دادهاست. چرا؟ وقتی ایشان تشریف میآورند، چشم حیوانی که کنار برود، آنوقت بهدینم! با چشم انسانیات امامزمان (عجلاللهفرجه) را در مکّه میبینی. اصلاً دیگر همینکه من گفتم. با یکی از آقایان دو روز مباحثه کردیم، مبارزه کردیم، آخر ایشان قبول کرد. گفتم: چه میگویید [در کتاب] نوشته؟ چهکسی در [کتاب] کافی نوشتهاست؟ اگر امام نوشته، روی سر من؛ [اما] هر که نوشته، من ردّش میکنم. مگر اینها چهکسی هستند؟ خب، یکچیزی نوشته، روی ذوق خودش نوشته، به ولایت توهین کرده، تو عقلت نمیرسد. [میگوید:] جلوی امام یک عمود است که توسط عمود میبیند! گفتم: پس آن عمود به امام افضل است، امام که اینجا، [در] دنیا آمده، ما باید خیلی از امام تشکّر کنیم، ببین، میگوید: دنیا، مثل استخوان خوک در دهان سگ خورهدار است. ببین، این [دنیا] قابل نبود که علی (علیهالسلام) بیاید، قابل نبود که امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، بهوجود خودش! بهواسطه من و تو آمدهاست، [تا] ما را راهنمایی کند، ما را رهبری کند. چرا ما متوجّه نیستیم؟ امامزمان (عجلاللهفرجه)، امام خلقت است. آقاجان! امامزمان (عجلاللهفرجه)، امام خلقت است.
حالا اگر شما اینطور اذان گفتی، اینطور اقامه گفتی، اینطور نماز خواندی، تکرار میکنم دستت و پایت را در نزد خدا گذاشتی، ولایت از تو خوشش میآید، امامزمان (عجلاللهفرجه) از تو خوشش میآید. میگوید: ای کسیکه خدا را اطاعت کردهای! حالا بیا ببین من به تو چه میدهم؟ حالا من به تو «صفاتالله» میدهم. از تو تشکّر میکند، از چهکسی تشکّر بکند؟ حالا که تو اطاعت کردی، حرف من ایناست، حالا به یک عدّهای میگوید، بندهخدا را به یکقدری از ماوراء اطاعت کنید! آصف میشود. والله! آصف، تخت بلقیس را نیاوردهاست؛ ولایت آورد، امر ولایت آورد. مگر نمیگوید من ذرّاتی مثلاً از قرآن دارم؟ قرآن چهکسی است؟ «أنا قرآنالنّاطق» حالا عزیز من! به تو اجازه میدهد. ما هم خیلی چیزها هست که متوجّه نیستیم. خدا تو را «امرُالله» قرار دادهاست. امر به دستت میکنی، اطاعتت را میکند. به پایت میکنی، اطاعت میکند. به چشمت میکنی، اطاعتت را میکند.
به روح تمام انبیاء! اگر در این حرفها بیایید، اصلاً تمام این حرفها [ی خلقی و دنیایی] تمام میشود. آنزن چه گفت؟ آن بچّه چه گفت؟ اینطوری، چه شد؟ اینطوری چی شد؟ این [حرف] ها باد است. اینها مشکلات بهوجود میآورد. اینها جلوی شما سدّ میشود. عزیز من! فکر کن! ببین من دارم چه میگویم؟ خدا، تو را فرمانفرما کردهاست، به این کارد گفتهاست [که] امر اینرا اطاعتکن! گوشت را بِبُر! خدا، به تمام چیزها امریه صادر کرده، بنده من را اطاعت کنید! اما یکچیز هم برای خودش گذاشتهاست. مگر نگفت بِبُر! یکوقت هم گفت نَبُر! به کاردی که دست ابراهیم بود، گفت: گردن اسماعیل را نَبُر! ببین، دارد حالی شما میکند. بابا! ما چرا حالیمان نمیشود؟ خدا میداند، بهقرآن! من حقّ دارم داد بزنم! چرا متوجّه نمیشوی؟! چرا شکرانه نمیکنی؟! به او گفت نَبُر! خب چه [کار] کند؟ هر کاری کرد نَبُرید. دید تیز نیست، او را بر سنگ زد، دید، میبُرد [و] میگوید: نَبُر!
عزیزان! والله! اگر شما خدا را اطاعت کنید، خدا همیشه شما را حفظ میکند، ولایت شما را حفظ میکند. تکرار کنم: این قرآنمجید آمدهاست پشتوانه ولایت را میکند. هر کجا شد دفاع از ولایت [میکند]. اگر شما کامل در ولایت باشید، خدا از شما دفاع میکند. مگر ابراهیم نیست که زنش را میخواهد از این شهر به یک شهر دیگر بِبَرد، نزدیک دروازه آوردهاست؟ (من دارم برای شما مثال میآورم که قبول کنید! من هر حرفی که بزنم روی حدیث و روایت میزنم. از من سؤال کنید به شما میگویم. من بیخودی حرف نمیزنم.) حالا ابراهیم نزدیک دروازه آمده، به او میگوید:[این صندوق] چهچیزی است؟ میگوید: قاچاق است؛ یعنی هر چیزی که در مملکت شما قاچاق است، اینهم قاچاق است. خبر به مَلَک دادند، گفت: او را بیاورید! در را باز کرد، دید یک زن است. گفت: او را زندان کنید! [به ابراهیم گفت:] میخواستی این [زن] را بکشی؟ رفت با او حرف بزند، لال شد، رفت به او دست بزند، خشک شد.
بابا! عزیزان من! من دارم جِز میزنم، [همینطور که خدا] حمایت از ولایت میکند، حمایت از ولایت شما میکند. ای خانمهای عزیز! بیایید ولایت را قبول کنید؛ خدا هم از شما حمایت میکند. این پسر، سگ چهکسی است؟ مرتیکه [مردک] سگ چهکسی است که نگاه به تو بکند [و] مزاحم شما بشود؟ اما تو خودت را حفظکن! تو بیا ولایتت را حفظکن! هاجر ولایتش را حفظ کردهاست، چقدر سنگ به کول گرفتهاست، ابراهیم را اطاعت کردهاست. خانهخدا را ساختهاست؟ چقدر سنگ به کول گرفتهاست، چقدر شِن آوردهاست؟ بیا امر شوهرت را اطاعتکن تا خدا از تو حمایت کند. عزیزان من! این روایتها و حدیثها که گفتم باید افشاء بشود، ما در فکر برویم. آن اختیاری که به آن داده، اختیار به او داده [تا] امر را اطاعت کند. حالا تا [اطاعت] نمیکند، چهکار با او میکند؟ اختیار را از او میگیرد، دستش را هم خشک میکند، زبانش را هم لال میکند. دوباره از عقیدهاش برگشت، دید دستش کار میکند، زبانش هم کار میکند. حالا گفت: اسمت چیست؟ گفت: بندهخدا، هر چقدر گفت، گفت: بندهخدا. خیلی چیز [اصرار] کرد، [تا اینکه] گفت: من ابراهیم هستم.
مگر ابراهیم با تو پیش خدا فرق دارد؟! چه فرقی دارد؟! تو اشرفمخلوقات هستی، خودت را «بل هم أضلّ» میکنی. عزیز من! قربانت بروم، ما خودمان را «بل هم أضلّ» میکنیم. تو در این خلقت اشرفمخلوقات هستی. تو باید کورس اشرفیّت بزنی. به تمام این خلقت، باید کورس اشرفیت بزنی، چرا سقوط میکنی؟! اگر شما قابل نبودید، خدا نمیگفت: «اشرفمخلوقات». [شما اشرفمخلوقات] هستید؛ اما قابلیتتان را از دست میدهید. چهکار کنیم که قابلیتمان را از دست ندهیم؟ امشب و فرداشب به ولیّاللهالأعظم (عجلاللهفرجه) متوسّل بشوید! آقاجان! حدّها را بردار! آقاجان! دست ما را بگیر! آقاجان! ما را در پناه خودت بیاور! آقاجان! ما قدرت نداریم، آقاجان! ما جان داریم، جانمان هم فدای تو! اگر هستی بیارتباط داری، تمام هستیات را نابود کن! والله! این هستیها که ما داریم، ارتباط ندارد.
جوانانی بودند که کورس قدرت میزدند، چطور شدند؟! این قدرتها که به ما دادهاند، همهاش موقّت است. قربانتان بروم، بیایید در مقابل کسیکه قدرت عالمیان است، زانو بزنید! یعنی قدرت او، قدرت ماوراءست، قدرت او، قدرت خداست، چهکسی است؟ ولیّاللهالأعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه). این چیست که یک کارهایی میکنید و یک چراغانی میکنید؟! اینکارها را انجام دهید! من مخالف نیستم؛ اما اصل ایناست که امامزمان (عجلاللهفرجه) را بشناسید! عزیزان من! ما باید امامزمانمان را بشناسیم.
تمام ماوراء در اختیار امامزمان (عجلاللهفرجه) است. چهکسی در اختیار او گذاشتهاست؟ خدا. خدا در اختیار او گذاشتهاست. او اختیار دارد، در اختیار تو میگذارد. ببین، من چه میگویم؟ حالا که به امامزمان (عجلاللهفرجه) دادهاست، به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) دادهاست، به زهرایعزیز (علیهاالسلام) دادهاست، اختیار هم دارد که به کسی دیگر بدهد. آن خصوصی نیست. الآن اگر این حرف [را] متوجّه نشوید، حرف دارد که چرا خصوصی نیست؟ آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، کمال، کلّ کمال است؛ یعنی کلّ کمال خدا، الآن وجود امامزمان (عجلاللهفرجه) است. اما دارد چهکاری میکند؟ برای خدا حامی پیدا میکند. چطور برای خدا حامی پیدا میکند؟ خدا دلش میخواهد تو را نسوزاند، خدا دلش میخواهد تو جهنّم نروی، امامزمان (عجلاللهفرجه) دارد چهکار میکند؟ دارد آن کاری که خدا میخواهد [را] میکند. حالا وقتیکه همه اینها را دادی، با شما چه میکند؟ از آن اختیاری که دارد، به تو هم میدهد. چرا؟ خوب از آب درآمدی، نمرهات را بیست میکند، منِ بدبخت که اصلاً رفوزه شدهام. یکی دو سال تجدید آوردیم، سال آخر گفتیم خوب شد، دیدیم رفوزهایم! رفقایعزیز! والله! بالله! ما در مقابل ولایت، در مقابل امامزمان (عجلاللهفرجه) خودمان، رفوزهایم.
مگر عیسی نیست که اطاعت کرد، مُرده زنده میکند؟ مگر داوود نیست که اطاعت کرد، آهن در دستش نرم میشود؟ تو بخواهی یکچیزی درست بکنی، باید این آهن را در کوره بگذاری، آنقدر چکش بزنی که پدرت در بیاید. چرا نرم میشود؟ نرمیاش هم با آناست. تو باید اینرا چهکار بکنی؟ در کوره بگذاری، آنقدر چکش بزنی که نگو! چرا؟ در اختیار تو نمیگذارد. زحمت در اختیار تو گذاشتهاست، نه رحمت. ببین، من چه میگویم؟ زحمت در اختیار تو گذاشتهاست، نه رحمت؛ اما در اختیار امامزمانِ ما، رحمت است. آن رحمت را در اختیار تو میگذارد. عزیزان من! خدا میداند حرف قشنگ است، قدرش را بدانید! بیایید امامزمان (عجلاللهفرجه) را اطاعت کنید، رحمتش را در اختیار تو میگذارد. چرا میگوید باران رحمت است؟ فیضش به مردم میرسد؛ به حیوان میرسد، به گنجشک میرسد، به طیور میرسد، میگوید: رحمت. تو هم باید رحمت باشی! اگر خدا «رحمةٌ للعالمین» است، مؤمن هم باید رحمت باشد. من برای اینمردم چه رحمتی هستم؟! من برای این مؤمن چه رحمتی هستم؟! تو هم باید رحمت باشی! ما بیشترمان غضب هستیم؛ نه اینکه خیال کنید حالا اینجا اینطوری هستید. اینجا بهقدر مغز مردم به تو میدهند. عزیز من! اینجا بهقدر مغز مردم به ابراهیم یا داود یا حضرتعیسی داد. عزیزان من! آن ماوراء حرف دیگری است.
بهشت به نور ولایت خلق شدهاست. خدای تبارک و تعالی درخت طوبی را از ولایت خلق کرد. از نور درخت طوبی، بهشت و اینها خلق شد. عزیز من! اگر تو اطاعت بکنی، بهشت را روشن میکنی. ببین، من به تو چه دارم میگویم؟! والله! بالله! این حرفی که میزنم، دارم راست میگویم. من یکدفعه گفتهام، نمیخواهم تکرار بکنم، میخواهم یکحرفی بزنم که این حرف جا بیفتد.
من یکدفعه گفتم که من خودم یکشب اینجا [به خانهام] آمدم، دیدم ناراحت هستم. گفتم: دارم سرما میخورم. آن [طبقه] بالا رفتم، دیدم مکاشفه شد. دیدم تمام عالم انگار بیابان است. یکدفعه دیدم حضرتعیسی از آسمان [به] زمین آمد. او را میشناختم. ببین، همینطور که اگر تو روحت پاک باشد، مؤمن را تشخیص میدهی، امام را هم تشخیص میدهی. تمام اینها برای ماست که تشخیص ندادهایم. من نمیخواهم بگویم، چطور عیسی را تشخیص میدهم؟ [بهواسطه] آن جاذبه ولایت، کُر میشوی، اتّصالت میکند. والله! بالله! امامزمان (عجلاللهفرجه) اتّصالتان میکند. بیایید ببینید من چه میگویم؟! سِنخه بشوید. حالا عیسی آمد، مجدّداً جبرئیل با همان پر و بالش آمد [که] عیسی را بِبَرد. (حالا این بچّه، بندهزاده آنجاست، [به او] میگویم: علی! بنویس!) عیسی روی زمین آمد، ([علی دارد] مینویسد.) جبرئیل آمد، (مینویسد.) حالا عیسی را بُرد، تمام آسمان ظلمت شد، نمیتوانند بروند. حضرتعیسی گفت: خدایا! ما را از این ظلمت نجات بده! گفت: من را به پنجتن قسم بده! حضرتعیسی گفت: خدایا! به حقّ محمّدبنعبدالله، خاتمالنّبیین، ما را نجات بده! به رسولالله قسم! [روشن] نشد. یکدفعه گفت: خدا! به حقّ علی، وصیّ رسولالله، ما را نجات بده! تمام فضای آسمان روشن شد. جبرئیل با عیسی در آسمان رفت. دوباره خود خدا، ندا داد، (اگر ندای خدا را بشنوی، دیگر به تلویزیون گوش نمیدهی، تو بهغیر از [ندای] شیطان [به ندای چهکسی] گوش دادهای؟ محبّتش هم در دلتان آمدهاست. من اگر بگویم: خر، آن خر هم روز قیامت میآید [و] گریبان من را میگیرد [و] میگوید: مرتیکه! من که اطاعت میکردم، چرا گفتی تلویزیون مثل خر هست؟ آنوقت گریبان من را میگیرد، من جرأت نمیکنم بگویم. اصلاً دیگر نمیخواهی صدایی به گوشت بخورد.)
حالا خدا ندا داد، گفت: به عزّت و جلالم! (آخر، عزّت و جلال خدا خیلی است! خدا دارد قسم میخورد، به عزّت و جلالم،) تمام نور زمینها و آسمانها، بهواسطه علی (علیهالسلام) است؛ یعنی بهواسطه ولایت است. الآن بهوجود امامزمان (عجلاللهفرجه) است. ما داریم چه میگوییم؟! حالا حرف من ایناست: عزیز من! اگر تو ولایت را تا آخر ببری، تو هم همینطور میشوی. همینطور که ولیّاللهالأعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه)، نورش مطابق تمام زمین و آسمان است، نور تو هم در بهشت همینطور است. عزیزان من! مگر روایت نداریم؟! میگویند: یکدفعه بهشت روشن میشود، خدایا خورشید آنجا زد؟ ببین، باباجان! اینجا جایت تنگ است که ما باید به نور خورشید زندگی کنیم. آنهم باز نور امامحسین (علیهالسلام) است. ماه هم، نور امامحسن (علیهالسلام) است، باز هم به نور آنها داریم زندگی میکنیم؛ اما آنجا دیگر چهچیزی است؟ اینها دیگر نیست. اینها گردش افلاک دارد اینکارها را میکند. اینها را بدانید! عزیز من! اگر خورشید میتابد، میخواهد میوهها را برساند، جو و گندمها را برساند، انگورها را برساند، میوهها را برساند [تا] تو بخوری. منِ حیوان بخورم. آنجا که دیگر خورشید نیست که میوهها را برساند، گندمها را برساند، چیزها را رنگ بدهد. آنجا که احتیاج به خورشید نیست؛ همهاش نور ولایت است. (صلوات بفرستید.)
آنجا همهاش نور ولایت است. ببین، به یک مؤمن چقدر این نور ولایت را دادهاست؟ چهکسی به او دادهاست؟ علی (علیهالسلام) دادهاست، چهکسی به او دادهاست؟ حسن (علیهالسلام) دادهاست، چهکسی به او دادهاست؟ امامزمان (عجلاللهفرجه) دادهاست. یک مؤمن از اینجا میخواهد برود، میگویند خورشید زد؟ میگویند: نه! یک مؤمن از این قصرش رفت، پیدا شد. مثل اینکه آنجا زیر ابر است، حالا پیدا شدهاست. یک مؤمن، یک بهشت را نورانی میکند. تو باید از آنها باشی! آخر، به چهچیزی پایبند شدی؟ ما به چهچیزی پایبند شدیم؟ چرا فکر نمیکنید؟! چرا تفکّر ندارید؟! والله! من میسوزم و میگویم؛ مثل این بچّهای که اینجا میآید، [تا] یک عروسک به او بدهد. دنیا، عروسک است، بیا عقل پیدا کن! بیا در مقابل امامزمان (عجلاللهفرجه)، زانو بزن! امشب به تو بدهد تا بفهمی من راست میگویم یا نه؟
دنیا، عروسک است. دنیا، مجسّمه است، مجسّمهاش [را] هم شیطان برای شما درست کردهاست. عزیزان من! ما روایت و حدیث میگوییم، ما در مقابل یک مؤمن غُلُوّ نمیکنیم. تمام این حرفها، منظور من ایناست که ما ولایت را بشناسیم. ولایت، یک بهرهای به این مؤمن داده [که] اینهمه نورانی است، اینهمه نورفشانی میکند. همینطور که خدا دارد میگوید: نور تمام زمین و آسمان بهواسطه علی (علیهالسلام) است، از آن نور به تو میدهد؛ این چیزی نیست. همان ذرّه که به آصف دادهاست، به تو میدهد. آن نور، نور تمام خودش نیست، یکقدری به تو دادهاست. مثل ایناست که این اتاق الآن [درش] بستهاست، این در را باز میکنی و یکخُرده نور آنجا میافتاد. عین ایناست که به آن مؤمن دادهاست. این چیزی نیست، پیش من چیزی نیست. افق بالاترش پیش من هست، این چیزی نیست.
حالا من روایتش را میگویم، [تا] باور کنید! روایت صحیح داریم، وقتیکه مردم در بهشت میروند. خب، دیگر بیکار هستند. دائم میخورند و چیز میکنند و میفهمند که اینها همه عطای خداست. اینها برای کارهای خودشان نیست. اینها را خدا بخشیده، عنایت کرده، این نعمتهای بهشت را دادهاست. در فکر میروند که خدایا! اینهمه به ما نعمت دادهای، ما یککاری هم بکنیم، یک عبادتی برای تو بکنیم. وحی میرسد: ای بندههای من! یک «الحمد لله» [بگویید]، اینها یک «الحمد لله» میگویند. وقتی «الحمد لله» گفتند، ندای خدا را میشنوند. خدا میداند من مثل یک گمشده، هنوز دارم دنبال ندای خدا میگردم. آیا من تا آخر عمرم، من دوباره ندای خدا را میشنوم یا نه؟ چه ندایی است؟ هنوز تمام این اجزاء من دارد لذّت میبرد. از هیچچیزی لذّت نمیبرم. آخر میدانی چرا؟ ما در اینکارها، خیلی، کار نکردهایم. باید در ولایت کار بکنی!
حالا من دارم به شما میگویم. ببین آمده، ابراهیم که نمیدانست این جبرئیل است. میگوید: «سُبُّوحٌ قُدُّوس، [ربُّ] الملائکة و الرّوح» از صدایش خوشش میآید. دارد صدای محبوبش را میزند؛ یعنی «[سُبُّوحٌ قُدُّوس ربّ] الملائکة و الرّوح». [ابراهیم] میگوید: یکدفعه دیگر بگو! من نصف این گوسفندها را به تو میدهم، [باز ابراهیم] میگوید: یکدفعه دیگر بگو! [جبرئیل] یکدفعه، سهدفعه دیگر گفت. [ابراهیم] چوبش را انداخت، به جبرئیل گفت: من بنده تو هستم. مگر این بندهخدا نیست؟ چرا میگوید: بنده تو هستم؟ ما میفهمیم یعنیچه؟ بنده اسم خدا میشود. ببین، این اینقدر خداپرست هست [که] بنده اسم خدا میشود.
حالا، حالا [در] بهشت که میشود، [خدا] میگوید: یک «الحمد لله» بگویید! میگویند: خدایا! میخواهیم تو را ببینیم. یکحدودی از بهشت را نشان آنها میدهد. (این روایت را گویا آقای معظّم گفتند.) یکحدودی را نشانشان میدهد. یکنگاه بکنید! یکنگاه میکنند، یک نور میبینند. سیصد سال اینها در [غِشوهاند.] ایناست که من دارم میگویم، ایناست که من میگویم «نور السماوات و الأرض.» [۲]
ارجاعات
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند
- ↑ [بهشتیان] از این نگاه سرِپا نیستند. بعد از سیصد سال که اینها یکقدری به هوش میآیند، میگویند: خدایا! نور خودت بود؟ میگوید: نه! مگر شما در دنیا نمیگفتید «یا ثارالله و ابنثاره»؟! این نور بدل امامحسین (علیهالسلام) است. تازه این نور امامحسین (علیهالسلام) نیست؛ اگر نور خودش باشد، تمام اینها جوری میشوند که اصلاً بودی ندارند، [همه] نابود میشوند./اطاعت امر، موجب اشرفیت انسان است 80