شاخص در خلقت، ولایت است
شاخص در خلقت، ولایت است | |
کد: | 10415 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1380-06-29 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 2 رجب |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«ألعبد المؤیّد الرّسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السّلام علیک یا أباعبدالله السّلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السّلام علی الحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و أصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته.
آن هفته گذشته از تفکّر صحبت کردیم. گفتیم شما باید تفکّر داشتهباشید، نه تفکّری که الآن مَثل یک کاری میخواهی بکنی، آن یک تفکّر کوچک است؛ امّا تفکّر ولایت باید در تمام ماوراء نگاه کنی؛ یعنی قبل از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) را نگاه کنی، از زمان رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) نگاه کنی، همینجور نگاه کنی، بیایی تا حالا. اگر آن تفکّرت، اگر تفکّر پخش نشود توی عالم، آن تفکّر تو را به سقوط میزند؛ یعنی آن بیتفکّری میشود.
اگر شما در این عالمِ دنیا؛ تاحتّی در آن دنیا، این تفکّر باید از الست بگیری آقاجان! بیایی تا اینجا. این به اینکه بخواهی اینجوری بکنی، آن میشود مقدّسی؛ یعنی شما از روز الست؛ یا قبل از الست، همینجور باید این تفکّرت آقاجان من! کار کند تا اینجا، تا حالا؛ آنوقت وقتی آن تفکّر کار کرد، حالا که این تفکّر کار دارد میکند، آن تفکّر مثل ایناست که از خدا داری درخواست میکنی، میخواهی یک خلقتی را ببینی، (دلم میخواهد امروز توجّه بفرمایید!) میخواهی یک خلقتی را ببینی.
ببین این کامپیوتر جهانی مَثل میخواهی یک حدودی را ببینی؛ امّا شما باید با تفکّر، تمام این خلقت را ببینی؛ یعنی خیلی جلوتر را ببینی، از الست بگیری تا حالا. والله، عقیده من ایناست: اگر اینجوری نباشیم، ما شناخت ولایت نداریم. هان! شناخت ولایت ایناست: تفکّر داشتهباشی، آن تفکّر وقتیکه داری با آن کار میکنی، حالا درخواست کنی از خدا که ما بفهمیم. هان!
ببین حالا که داری آن را میبینی، مثل ایناست که مَثل شما یک شیئی را میبینی؛ آنوقت این توجّه نداری که مَثل این حالا شیرین است، تلخ است، چهجوری است؟ داری میبینی، تو الآن عالم را دیدی؛ یعنی از آن زمان تفکّر داشتی، آوردی تا اینجا؛ امّا حالا باید چه کنی؟ حالا باید درخواست از خدا و ولایت بکنی که این تفکّری که الآن به من دادی، من به اصطلاح بفهمم؛ یعنی با فهم خودت نگاه توی خلقت نکنی.
اگر با فهم خودت نگاه توی خلقت بکنی، این صحیح نیست، میشوی مقدّس؛ پس باید چه کنیم؟ اگر بخواهیم ولایت را یک اندازهاش را، البتّه بفهمیم، باید از آنجا، از الست همینساخت ببینی، بیایی تا حالا. خیلی روشن است! خیلی روشن است! الست دور نیست، الست نزدیک است؛ چونکه زمان ندارد که! چیزی که زمان ندارد، این در باطن نزدیک است؛ یعنی پیش توست. توجّه کن! چیزی که زمان ندارد، پیش توست. الست یک زمانی شدهاست، اوووه نمیدانم آدمی نبودهاست و عالمی نبودهاست، الستی بوده، باشد؛ زمان ندارد که، ولایت زمان ندارد! باید ببینی.
حالا چه کنیم؟ قلدرهای زمان را ببینی، آنها که ادّعا کردند از خودشان، ببینی خودشان را به چه خاک هلاکتی افکندند! آنهایی که از مَنِشان حرف زدند ببینی؛ آنهایی که «لا» گفتند ببینی؛ آنها که لبّیک گفتند ببینی؛ آنها که سکوت اختیار کردند میبینی؛ همینجور داری میبینی تا حالا. اگر آنجوری باشی؛ آنوقت یک اندازهای میفهمی ولایت یعنیچه! آن هم یک اندازهای.
جخ حالا که اینجوری شدی، والله، تجلّی ولایت را میبینی؛ نه اصل ولایت را، اصل ولایت را هیچ قدرتی نمیتواند. آن اصل خدا را اگر کسی فهمید، اصل علی (علیهالسلام) را هم میفهمد چیست؟ روایت بگویم واسهتان؟ امامصادق (علیهالسلام) فرمود: هیچ قدرتی ما را نمیشناسد؛ مگر جان بیاید توی خرخرهات؛ یعنی جان بیاید اینجایت، من یقهام را باز بیندازم که نشانتان بدهم، بیاید اینجا؛ امام میگوید؛ پس هیچکس نمیشناسد؛ پس ما چه هستیم؟ ما دور محور ولایت میگردیم.
ما محور را قبول داریم، محور خدا، علی (علیهالسلام) است؛ محور خدا، امامزمان (عجلاللهفرجه) است؛ ما دور محور میگردیم. جسارت نکنم، ما مثل یک پرپرکی هستیم، دور مهتابی میگردیم. مگر مهتابی را ما میفهمیم یعنیچه؟ افتخار کنید که دور محور میگردید؛ نه که دنبال محور خلق بگردید! مگر ممکن است؟ ممکن است.
حالا عرض بنده ایناست: حالا میگوید: «أنا مدینةالعلم علیٌ بابها» از در علی بیا! یا میگوید: «أینالرّجبیّون؟»: از در رجب بیا! یا خدا ندا میدهد: کجا هستند رجبیّون؟ کجایند؟ چرا خدا میگوید؟ ما حرف خود خدا را به شما میزنیم، ما نیامدیم یک حرف درست کنیم که! تو که میگویی غُلوّ است، اصلاً غُلوّ نمیدانی چه چیزی است؟ تو دلت را میگویی، غُلوّ اصلاً نمیدانی چه چیزی است؟
آیا غُلوّ، تو مقام امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلد شدی، من هم یک حرف میزنم غُلوّ میکنم؟ اُفّ توی سرت! صد اُفّ توی سرت! من باید الآن این آقا مدرسه میرود، من میگویم که ایشان کلاس مَثل هفت است، هان؟ این میآید میگوید کلاس دو است، تو باید مافوق این باشی، کلاس هفت را بفهمی. تو مافوق ولایتی، میگویی غُلوّ کردی؟ چرا این حرف را میزنی؟ کسی جلوی دهانت را نگرفته؛ یا رشوه دادی؛ یا آقاییت است، یک کاری داشتی، دیگر جلوی دهان تو را نگرفته.
«أین الرّجبیّون؟» بیایند! هیچ قدرتی نمیتواند سزای ولایت را بدهد؛ مگر خود خدا. مگر به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نمیگوید: «بلّغ!» یا محمّد! (صلوات بفرستید.) «بلّغ!» بلند شو تبلیغ کن! امّا هدایت با من است. به چه کسی میگوید؟ به کسی میگوید که «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النّبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً»[۱]، به تمام خلقت میگوید: باید تسلیم نبیّ بشوید! اینجا میگوید: من باید هدایت کنم؛ یعنی من باید ولایت بدهم.
کجا معلوم شد؟ آنجایی که یک ذرّه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تأمّل کرد، گفت: محمّد! هیچ کاری نکردی؛ مگر علی (علیهالسلام) را معرّفی کنی. علی (علیهالسلام) یعنی این. مگر شوخی است این حرف؟ یک روایتی داریم، کتابش هم هست، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) متعدّد رفته معراج، این معراجی که از خانه گویا امّالسّلمه رفت، با بُراق رفت؛ مردم مدینه دیدند که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارد میرود به آسمان. آن یک معراجی بود که همه ببینند، وقتیکه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد از معراج، حرفها را بزند، قبول کنند؛ آن هم تبلیغ علی (علیهالسلام) بوده.
حالا گویا یکی از معراجها که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفته، من واسهتان بگویم، یکی از معراجها که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفته، هنوز پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گویا به نبوّت نرسیده، حالا یا یک سال یا دو سال است، مِن بعد رسیده، هست کتابش. حالا امیرالمؤمنین علی «علیهالسّلام» کجاست؟ توی آسمان است، در عرش است، آنجا که رفت، گفت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، رفت، دید یک سیبی آوردند، دادند به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) ندا داد به خدا، گفت: خدایا! من میخواهم این را با علی (علیهالسلام) بخورم.
ندا آمد: یا محمّد! سیب را نصف کن! نصفش را خودت بردار حالا فعلاً، تا نصفش را زمین گذاشت، دید یک دستی مثل دست علی (علیهالسلام) آمد سیب را برداشت. حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تشریف آوردند، گفت: یا محمّد! چه بود؟ چه شدی؟ گفت: یا علی! سیبی به من دادهشد؛ پس من گفتم، میخواستم بیایم اینجا با شما بخورم و ندا آمد که یا محمّد! سیب را نصف کن! نصفش را بردار! یک دستی مثل دست تو آمد، سیب را برداشت.
گفت: یا محمّد! سیب را، نصفش را امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از جیبش در آورد، گفت: بگیرم، جفت کرد! دید یکی است. گفت: یا محمّد! (یک صلوات بفرستید.) گفت: یا محمّد! این سیب را نگهدار! باید نصفش را خودت بخوری، نصفش را بدهی به خدیجه. این عصاره (آن روز گفتم) عصاره خلقت است، حالا روایتش را پیدا کردم که گفتم این سیب، سیب بهشتی نیست، این عصاره تمام خلقت است!
گفت: یا محمّد! این را نگهدار! نصفش [را بده به] خدیجه، نصفش ایناست، این باید فاطمه (علیهاالسلام) به وجود بیاید! چه داریم میگوییم؟ کجا ما اینها را میشناسیم؟ حالا مدّتی گذشت، این سیب را نگهداشت، رفت در کوه حرا، چهل روز آنجا بود، آمده همان سیب است داده. ببین من دارم میگویم چه؟ این همان سیب است که جفت کرد، گفت برای این، این سهم علی (علیهالسلام) است، آن سهم پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، این چیست؟ این نور تمام خلقت است! این عصاره تمام خلقت است! این عنایت خداست! چه زهرا (علیهاالسلام) را میشناسی؟ چه خبر است؟
من حرف از شما سؤال میکنم، جواب بدهید! مگر زهرا (علیهاالسلام) غدیر نیست که هنوز خلقتی نبوده، بوده؟ این چیست پس؟ این تجلّی زهرا (علیهاالسلام) است، مگر زهرا (علیهاالسلام) است؟ تجلّی زهرا (علیهاالسلام) است. این سیبی که دادهمیشود، تجلّی زهرا (علیهاالسلام) است.
حالا ببین، حالا آمده فاطمه بنتاسد آمدهاست و خلاصه این اساس که شد، اینها جلوتر از این، این روایت را من بگویم واسهتان. آمده حالا توی خانه خدا، به مریم گفت: «اُخرُج!» به این گفت: داخل شو! حالا بعد از سه روز بچّه را بغل گرفت و بعضیها میگویند: این چه ماهی است که خورشید [را] در بغل گرفت؟ این علی (علیهالسلام) است. ماه در بغل گرفت خورشید را! فاطمه بنتاسد ماه است، خورشیدی که به تمام خلقت نور میدهد، علی (علیهالسلام) است!
والله، به دینم قسم، خود خدا گفت، گفت: نور تمام زمینها و آسمان نور علی (علیهالسلام) است! چقدر بحث میکنند «[اللهُ] نور السّماوات و الأرض»[۲] . (من این مطلب ناگفته نماند،) من یک شب آمدم، یک روز آمدم اینجا، دیدم مور مور میشوم، حالم همچین درست نیست. به اینها گفتم که من میروم این اتاق بالا میخوابم، (دیدم مطلب ناگفته میماند یک جملهاش،) من دارم مور مور میشوم. این علیِ ما آمد دنبال من، ما رفتیم اتاق بالا اینجا، علیآقا هنوز زن نداشت.
من یکوقت دیدم که تمام این خلقت، تمام این به اصطلاح نه خلقت، این دنیا انگار صاف است، بعد من یکدفعه دیدم عیسی از آسمان آمد زمین، میشناختم. یکدفعه دیدم جبرئیل با همان پر و بالش آمد این جای عیسی را گرفت، رفت بالا. والله، یک تاریکی در تمام فضای آسمان شد، من فقط دیدم جهنّم را دیدم، عین جهنّم تاریک شد. حضرت عیسی گفت: خدایا! ما را نجات بده از این! (حالا عیسی مثل بلور پاهایش پیداست، جبرئیل هم این را گرفته، عاجز هستند بروند بالا! تمام خلقت در مقابل علی (علیهالسلام) والله، عاجز است، آنچه که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، عاجز است. باید نجاتشان، علی (علیهالسلام) بدهد. در این زمان، الآن وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) باید بدهد، کجا میروی آنجا مسجد جمکران؟ بشناس امام را و برو!)
حالا، گفت: خدایا! ما را نجات بده! یا عیسی! من را به پنجتن (علیهمالسلام) قسم بده! عیسی گفت: خدایا! به حقّ محمّدبنعبدالله، خاتمالنّبیّین، ما را نجات بده! نشد؛ والله، نشد؛ به رسولالله نشد؛ به علی نشد. یکدفعه عیسی گفت: خدایا! به حقّ وصیّ رسولالله، ما را نجات بده! تمام آسمان روشن شد. گفت: یا عیسی! تمام نور زمینها و آسمان علی (علیهالسلام) است، به واسطه نور علی (علیهالسلام) است! تمام این خلقت دارد به نور ولایت زندگی میکند. مگر نمیگوید همه فروزان [فروریزان] میشود؟ والله، خود خدا گفت. حالا مینشینند دور هم و «[اللهُ] نورُ السّماوات و الأرض»[۲]، حالا میگویی، میگوید: داخل ما نشو!
یکی از رفقای عزیز من ماشین دارد البتّه، (خدا «إنشاءالله» که همهتان را یاری کند، «الحمد لله» بیشترتان ماشین دارید، قدردانی کنید! شکر کنید! تا یکدفعه نروی کنار خیابان بایستی، سوارت نکنند؛ شکر ماشینت را نمیکنی، «إنشاءالله» آن روز هم نیاید، نفهمی این را اصلاً، همیشه توی ماشینهای خودتان بنشینید.) میگفت: ما داشتیم میآمدیم، دو نفر از نور صحبت میکردند، از روح صحبت میکردند، گفت: من به آنها گفتم: مگر به غیرِ امامزمان (عجلاللهفرجه) روح هست؟ گفت: داخل علماء نشو! اِه! داخل نشو! تو عالِمی؟ برو! خب بفرما! حالا اینها اینقدر تا قم جدل کردند، آخر هم آن گفت: آقا! این کتاب این نوشته، آن هم گفت: کتاب این نوشته، این کتابم. بفرما! مگر نمیگوید «إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر و ما أدراک ما لیلةالقدر. تنزّل الملائکة و الرّوح»[۳] روح امامزمان (عجلاللهفرجه) است! خب نازل میشود.
حالا، حالا چیز است، اینجوری شد، حالا فاطمه بنتاسد، (عرض میشود خدمت شما) خورشید را در برگرفت، آن ماه است، خورشید؛ یعنی علیّبنأبوطالب (علیهماالسلام)؛ امّا هزاران خورشید فدای علی (علیهالسلام)! اگر ما میگوییم خورشید؛ یعنی یک خورشید تابانی است که به کلّ خلقت میتابد.
حالا آمده فاطمه بنتاسد، (روایت داریم، کتابش هم هست،) داد دست ابوطالب. ابوطالب یک چیزی کرد، دید بچّه چشمهایش روی هم است، گفت: فاطمه! برو بده به محمّد (صلیاللهعلیهوآله)! (یک صلوات بفرستید.)
تا بچّه را داد دست پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، (هنوز پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، ببینید نرسیده به رسالت،) تا داد دست پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، چشمش را باز کرد، گفت: یا محمّد! میخواهی تورات بخوانم، انجیل بخوانم، زبور بخوانم؟ قرآنی که به تو نازل نشده، قرآن را جبرئیل به تو نازل میکند. اوّل حرفی که زد، شهادت داد به رسولی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). اوّل شهادت داد، بعد گفت: یا محمّد! یا رسولالله! کجاست؟ حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) کجاست اینجا؟ اینها را والله، دارد میگوید برای من و شما، یک ذرّه اینها را بشناسیم، آنها خودشان یک جوّ دیگری دارند. اینها را که دارند میگویند، میخواهند ما بشناسیم، ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هنوز اینجوری است، دارد شهادت میدهد به رسولالله (صلیاللهعلیهوآله).
باز میگوید: محمّد! قرآن به تو، جبرئیل نازل میکند، ببین دارد میگوید: جبرئیل به تو نازل میکند، تورات میخوانَد، انجیل میخوانَد، زبور میخوانَد، این بچّه است؟ هان؟ چه داریم ما میگوییم؟ (یک صلوات بفرستید.)
پس بنا شد که شما، اگر بخواهیم ولایت را یکقدری بشناسیم، باید تفکّر داشتهباشیم، از آن زمان همینجور بیاییم جلو، بیاییم جلو، بند به بند به هر کجا که برمیخوریم، میبینیم علی (علیهالسلام) است!
حالا من چیز دیگری خدمتتان عرض کنم. ببین مگر که این اهلتسنّن؛ یا عمر و ابابکر نماز نخواندند؟ روزه نگرفتند؟ حجّ نمیروند؟ انفاق ندارند؟ جهاد نمیروند؟ آنچه که حرفِ سنّت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است، اینها به جا میآورند، سنّت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) من به شما بگویم: عزیز من! عصارهاش ولایت است! سنّت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) نماز است، روزه است، جهاد است، امر به معروف است، نهی از منکر است، انفاق است، همه چیزی هست؛ امّا عصارهاش ولایت است؛ چرا پس میگوید اینها کافر و مرتدّ شدند؟ علی (علیهالسلام) را گذاشتند کنار. چه آوردند جلو؟ مقدّسیشان را آوردند جلو، تدیّنشان را آوردند جلو، سنّت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را آوردند جلو، امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را گذاشتند زمین! امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) علی (علیهالسلام) است، امر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) ولیّ است!
امرش را گذاشتند جلو. چرا؟ تمام این خلقت، آنچه را که هست، دارد دفاع از ولایت میکند، تبلیغ ولایت میکند. چرا؟ ولایت مقصد خداست. خواست خدا عدالت است. اوّل باید چهکار کنی؟ تو عدالت داشتهباشی! اگر عدالت داشتی؛ آنوقت افق ولایت به تو تجلّی میدهد .تمام این کارها که توی عالم میشود، بیعدالتی میشود. عدالت مقصد خداست، ولایت چیست؟ مقصد خداست.
عدالت چیست؟ خواست خداست و خواست خدا را باید به جا بیاورید، اگر خواست خدا را به جا آوردی، چه میشوی؟ آنوقت میرسی به مقصد خدا. تو وقتی به مقصد خدا رسیدی، مقصد خدا را قبول داری. باباجان! عزیز من! مقصد «لم یلد و لم یولد»[۴] است، همساخت که خدا «لم یلد و لم یولد»[۴] است، مقصدش هم «لم یلد و لم یولد»[۴] است.
به این عبارت، به این تعبیر من خدمتتان عرض میکنم: مگر به غیر مقصد، خدا مقصد دیگری دارد؟ اگر خدا مقصد دیگری دارد، مقصد «لم یلد و لم یولد»[۴] نیست؛ پس حالا هم که خدا مقصدش علی (علیهالسلام) است «[[قرآن با ترجمه#{{{سوره}}}_۴|لم یلد و لم یولد]]»[۵] است؛ پس نگویید فلانی ایشان را خدا کرد، نه! من میخواهم به شما عرض کنم: مقصد اینقدر بالاست افقش. هر چیزی تا دارد. شما ببین هر چیزی تا دارد، هر چیزی یک جفتی دارد، دارد یا ندارد؟ ببین طیور دارد، هر کسی دارد، درست است؟ هان؟ چرا خدا بیهمتاست؟ هان؟ حالا مقصد هم «لم یلد ولم یولد»[۴] است؛ چونکه تا ندارد.
بابا! آقاجان! قشنگ بود این حرف یا نه؟ مگر ولایت تا دارد؟ این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) همهشان یکیاند. اگر میخواهید این حرف جای دیگر، مغزتان نرود، این دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) یک وجودند، نور خدا هستند؛ پس یکیاند، همتا ندارند. چه کسی همتای امامحسین (علیهالسلام) است؟ چه کسی همتای امامزمان (عجلاللهفرجه) است؟ چه کسی همتای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است؟ خب بگویید دیگر، تو مشاور درست میکنی، بدبخت!
مگر عبادت ثقلین شوخی است؟ چند تا چیز است که ما خیلی توجّه نکردیم: یکی عاشورای امامحسین (علیهالسلام) است، والله، ما توجّه نکردیم، بالله، ما توجّه نکردیم. روز عاشورا میخندد! کجا نمیدانم چهجوری بشود برویم؟ آن هم از اوّلش، این مدّاح دارد چشم میمالد روز عاشورا بیاید، حالا دیگر باقی دیگرش را نمیگویم یکمرتبه به جایی بر میخورد، هان؟ بیاید برود آنجا لول بشود، بیاید بخواند. لول میدانید یعنیچه؟ لول باید بشود، (لا إله إلّا الله) دیگر بیشتر از این نمیگویم، آقا لول بشود. اینجور امامحسین (علیهالسلام) شناختی؟
یکی هم ولایت است. هیچ قدرتی نشناخته. یکی هم این جمله است که خدا میگوید: به عزّت و جلالم قسم، اگر علی (علیهالسلام) را به «ألیوم أکملت لکم دینکم»[۶] ؛ یعنی به وصیّ رسولالله (صلیاللهعلیهوآله)، به امام اوّل قبول نداشتهباشی، عبادت ثقلین کنی، (توی کتاب کافی است،) به رو توی جهنّم میاندازمت. مگر یک نفر به قول آن آقایی که گفته یک متر و شصت تاست، بفرمایید! هفتاد سال درس خوانده، از اوتاد هم هست، از اوّل هم زیر بار کسی نرفته؛ امّا نرفتی، زیر بار علی (علیهالسلام) رفتی؟ یا زیر بار شخص نرفتی؟ تو یکوقت زیر بار شخص نمیروی؛ امّا زیر بار کس دیگری که باید بروی نمیروی، زیر بار خودتی! اینقدر برو که خسته شوی.
حالا چه میگوید خدا ؟ میگوید: به عزّت و جلالم، عبادت ثقلین کنی، به رو توی جهنّم میاندازمت! ثقلین مگر انبیاء نیست؟ چرا توجّه ندارید؟! مگر نوح نیست، جزء ثقلین نیست؟ مگر عیسی نیست؟ مگر موسی نیست؟ مگر این صد و بیست و چهار هزار پیغمبر جزء ثقلین نیستند؟ چرا توجّه ندارید؟! تمام اینها در مقابل ولایت ارزش ندارند. تمام اینها باید پوزبمالند در مقابل خدا و ولایت.
به روح تمام انبیاء، آنچه که در تمام خلقت است، یکطرف گذاشتند، علی (علیهالسلام) را یکطرف گذاشتند. در تمام گلبولهای خونم به علی قسم، همین است. هیچکسی را من چیز نمیدانم، مفید نمیدانم؛ مگر اتّصال به علی (علیهالسلام) بشود؛ مگر اتّصال به حسین (علیهالسلام) بشود؛ مگر اتّصال به امام [زمان (عجلاللهفرجه) بشود].
عزیزان من! قربانتان بروم، فدایتان شوم، تفکّر را بگذارید در مقابل فکرتان! اگر تفکّر را در مقابل فکرتان نگذارید، این تفکّر رشد دیگر نمیکند. یکی از رفقای عزیز راجع به «ذکر» صحبت کرد. ذکر یک تمرینی است. شما داری تمرین میکنی، هنوز وارد جهاد نشدی. فدایت بشوم، عزیز من! میروید این کتابها را میخوانید، بخوانید! عبادت بکنید! «إنشاءالله» امیدوارم که از دریچه آن ذکر حقیقی قسمتتان بشود؛ یعنی یک تجلّی پیدا کند.
من گفتم: عزیز من! چرا؟ گرفتم جلویش را، عزیز من! علی (علیهالسلام) میگوید: «أنا ذکرالله». من گفتم: اگر یک دانه علی (علیهالسلام) بگویی، خدا ملَکی خلق میکند، تا آخر عمرت واسهات طلب مغفرت میکند. ذکر «أستغفر الله» چه اندازهای نتیجه دارد؟ آیا قبول بشود؟ آیا نشود؟ اینها، ذکرها تمرین است. باید حواست پیش «ذکر» باشد، «أنا ذکرالله».
«ذکر» امروز به شما میگویم، امروز رفقا! عیدی به شما میدهم. «ذکر»، فکر علی (علیهالسلام) است! «ذکر»، فکر امامزمان (عجلاللهفرجه) است! «ذکر»، فکر زهرای مرضیه (علیهاالسلام) است! «ذکر»، فکر امامزمان (عجلاللهفرجه) است! دربست در اختیار آن باشی، تمام هیکلت «ذکر» است، موهای بدنت عزیزم! والله، به خدا، «ذکر» است. این ابنابیحدید ببین مکّه که تشریف بردید، چقدر اشعار نوشته، الآن معلوم میکنم که روایت میگذارم رویش، شما بروید! اینقدر اشعار گفته، دور خانه خدا نوشتند؛ امّا به درد میخورد؟
من نمیخواهم یک حرفهایی بزنم بعضیها یکقدری کدر بشوند. من به فدای بعضیهایتان بروم، صد دفعه فدای او بشوم، پنجاه دفعه فدای شما؛ یک نفر یک اشعاری میخواند اشعار جالب بود، به من گفت: حسین! تو داشتی حرف میزدی، یکجوری حرف زدی که تمام این جان ما، آن بود.
اشعار خیلی خوب است! اشعار از روی ذوق میگویند. اشعار از روی ذوق میگویند، ذوق خیلی نتیجه ندارد. مگر ابنابیحدیدها نگفتند این همه اشعار؟! حالا من روایتش را میگویم، گویا حِمیَری بود یا کس دیگر، اینقدر شعر، اشعار برای امامصادق (علیهالسلام) گفت! خیلی زیاد! حضرت اصلاً پاسخ نداد، تا یکی دو تا از اصحاب گفتند: آخر یابنرسولالله! به قول ما یک دستت درد نکند بگو! گفت: اینها ما را قبول ندارند؛ یعنی قبول ندارد، هیچ عبادتی قبول نمیشود، برو هر کاری میخواهی بکن!
قبولی علی (علیهالسلام)، قبولی زهرا (علیهاالسلام)، قبولی امامزمان (عجلاللهفرجه)، قبول میشود عبادتت. حالا این آمد، به او گفت، گفت: یابن رسولالله! چطور؟ گفت: این حنفیّ است. بفرما! تمام اشعارها را ریخته، اشعار ذوق است! خیلیها آمدند از این اشعارها گفتند، حقیقت نیست.
حالا امامصادق (علیهالسلام) فرمود که خب حالا که این همه چیز کرده، حاضر است من محمّدبنحنفیّه را زنده کنم، با او گفتگو کند؟ گفت: آره! حالا آمده، محمّدبنحنفیّه را اشاره کرد، محمّد بنا کرد حرفزدن، گفت: من نگفتم امام هستم، مردم به من گفتند. (آرام بگیر! چه کار میکنی؟!) گفت: مردم به من گفتند، من ادّعای امامت نکردم، امام، امامصادق (علیهالسلام) است! آناست که خدا معلوم کرده، رئیس مذهب است.
حالا این دفعه که اشعار گفت، امامصادق (علیهالسلام) پاسخ داد. اشعارِ با ولایت خیلی مهمّ است؛ امّا چهجور باشی؟ مانند بلال باشی. گفت: اذان بگو! نمیگویم. همان که میگفتی بگو! نمیگویم. زنت میدهیم، خانهات میدهیم، زندگی به تو میدهیم. نمیگویم. چرا؟ گفت: من با تو یک گفتگویی دارم عمَر! مگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) علی (علیهالسلام) را بلند نکرد، گفت: این است؟ گفت: چرا! گفت: چرا میگویی من هستم؟ من اذانی که باد به پوست تو بیفتد، نمیگویم. خب بفرما!
حالا ببین خدا چه به او میکند؟ خدا میداند که من چه بگویم آخر؟! چه چیزی بگویم آخر؟ خدا میداند من چه چیزیام است؟ کم کسی میداند من چه چیزیام است؟ یعنی درد من چه چیزی است؟ مثل یک درد سرطان است که کسی علاجش نمیکند! حالا که اینجوری شده، ببین این قبل از این هم چه چیزی بوده؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بیخودی که کسی را چیز نمیکند، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) (بگویم) ولایت را احترام میکند! همساخت که خدا هیچ شخصیّتی را شخصیّت نمیداند، پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) (صلوات بفرستید.) ولایت را احترام میکند.
حالا ببین میگوید چه؟ حالا این را گذاشته، زبانش هم میگیرد، خوشگلها، خوشتیپها، خوشصداها، آوازبخوانها، چهچهزنها، آخر این کیست میگذاری تو؟ این که نمیدانم مخرج شین ندارد که! تاحتّی میگفتند: این بلال سیاه چیست دارد اذان میگوید؟! حالا اگر نگوید، صبح نمیشود؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود، جبرئیل نازل شد، گفت: نه! آقا! اذان نگفت. هر چه خوردند، هر چه خوابیدند، دیدند صبح نمیشود، پا شدند آمدند گفتند: یا محمّد! به بلال بگو اذان بگوید.
تا گفت: «أشهدُ أن لا إله إلّا الله» طلوع زد. این غلام سیاه ولایت دارد! طلوع در اختیارش است. در اختیار ما چیست آخر؟ طلوع در اختیارش است. این همه که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) اطاعت میکند؛ یعنی اطاعت گفتم، اطاعت از ولایت میکند، این همه که این را میخواهد واسه ولایتش میخواهد. آقاجان من! ولایتپرست است پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، تو هم بیا ولایتپرست بشو! از کجا میگویی؟
اینقدر گفت علی! که به او گفتند مجنونی تو! تو دیوانهای، چقدر علی! علی! میکنی! این مردم نمیفهمند، حالا هم مگر ما میفهمیم؟ حالا اشارهای کنم که توجّه داشتهباشید. حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) وقتیکه دارد میخواهد به اصطلاح بیاید روی زمین، با خدا دارد گفتگو میکند، چه بگوید؟ گفت: یا علی! خدا هم گفت: یا محمّد! یا علی! بفرما! اصلاً خدا دارد عشقبازی با علی (علیهالسلام) میکند، با اسم علی (علیهالسلام) عشقبازی میکند. میلیاردها به من بگویید صوفیّ! دست از حرفم نخواهم برداشت!
عزیز من! فدایتان بشوم! توجّه کنید به این حرفها! آن روزی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در رختخواب پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خوابیدهاست، یک نفَسش افضل عبادت ثقلین است، علی (علیهالسلام) هم دارد دفاع از ولایت میکند. درست است نبیّ در ظاهر نبیّ است، آن در باطن ولیّ است پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)؛ امّا در ظاهر نبیّ است. آن نبیّبودنش را باید اظهار کند؛ اگرنه والله، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) ولیّ است.
اینها یک بدنند، یک بدنند، یک افقند؛ امّا چونکه خدا علی (علیهالسلام) را مقصد خودش قرار داده، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم همان است، توجّه بفرمایید! نگویید حالا علی (علیهالسلام) را از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بالاتر میداند، نه! من نمره نمیدهم، من حرف خودشان را میزنم، من سواد ندارم که نمره بنویسم، «الحمد لله»، اگر آن بود، الآن هم چقدر باسوادها نمره میدهند! ما اصلاً نمره هم نمیتوانیم بنویسم. حالا نیایید یاد ما بدهید سواد! (صلوات بفرستید.)
شما حسابش را بکن عزیزان من! میگویم تفکّر داشتهباش! هر کسی را که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام کرد، به واسطه ولایتش کرد. هیچ قدرتی را پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام نکرد، اگر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) احترام میکند، ولایت را احترام میکند، عزیزان من! اشخاصی که امتحان دادند، شما هم باید، نمیگویم احترام کنید! احترام هر مؤمنی یکجور است. احترامِ یک مؤمن: بروید تلاش کنید حرفش را بشنوید!
روایت میخواهی؟ مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، چه کردند که بیاحترامی کردند؟ حرفش را نشنیدند. مگر زهرا (علیهاالسلام) را چه کردند بیاحترامی؟ حرفش را نشنیدند. حرف یک مؤمن، اگر دیدید حقیقت دارد؛ یعنی حرفش حرف آنها باشد، حرفش حرف زهرای عزیز (علیهاالسلام) باشد، حرف پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) باشد، حرف آنها باشد؛ نه حرف خودش، آن را باید احترام کنید!
من دوباره تکرار میکنم: نمیخواهم من تملّق بگویم، خدایا! تو شاهدی، در تمام خون من تملّق نیست. [به] یکی از رفقای عزیز، من گفتم: این نوارت را واسه مَثل خانواده هم بگذار! گفت: ما داشتیم میآمدیم، دیدم اگر بگذارم اینها خوابیدند، بیاحترامی میشود. هان! ایناست که به «[فَکان] قاب قوسین أو أدنی»[۷] رسیده، مطابق قرآن یک حرفی را احترام میکند.
تو داری گوش به تلویزیون میدهی، نوار هم میگذاری؟ یا به بعضیها میگویی، میگوید من هنوز فرصت نکردم ببینم. فرصت کردی چهکار کنی؟ فرصت کردی حرف لغو بزنی؟ چرا فرصت نکردی؟ چهکار میکنی که فرصت نمیکنی؟ خب مگر به زور است فلانفلانشده؟ به زور میگویی؟ نه! والله، به دینم قسم، این سلمان است، آن اباذر است. من ردّ نمیکنم کسی را، آن که اینقدر احترام میکند به قرآن، سلمانِ زمان است، آن اباذر است. سلمان کجا و اباذر کجا؟! اصلاً تمام روح من را زنده میکند. یک دانه حرف که میزند، چنان من انگار میبینم یک عالَمی را کاشتم؛ یعنی یک وجودی اینجوری که من میبینم، انگار یک عالَمی را کاشتم.
چه دارید میگویید؟! چرا؟ زبان من قطع بشود بگویم من هدایت میکنم ایشان را، نه! خدا میگوید: اگر یکی را هدایت کردی، عالَمی را هدایت کردی؛ یعنی در یک عالَم این کاشتهشده. چه دارید میگویید؟! چرا آن قرآن، کاتب است، قرآن را میخواند و مینویسد، اهل آتش است عثمان؟! هان؟ احترام نمیکند، قرآن حقیقی را، کلام خدا را، حقیقت خدا علی (علیهالسلام) است، احترام نمیکند. چرا اهل آتش است؟ «أنا ذکرالله»: منم ذکر خدا.
یک نفر است به نام، (این روایت [را] بگذارم رویش که تملّق نگفته باشم، خدایا شکر! خدایا! دستت درد نکند، نمیگذاری ما خلاصه خجل بشویم، هر چه بگوییم یک روایت میآوری توی ذهن ما، میگذاری روی این که فضولها فضولی نکنند! فهمیدی؟) سبکتکین مهمان یکی بود، خب در بیابان بود، خلاصه از این خانهها هستند، سبکتکین خب یک مردی بود که یکقدری عارف بود، یک اتاق به او داد که حالا بخواهد نماز شبی بکند، چیز بکند، باشد. گفت: آقا! این اتاق است در اختیار شما. این دید یک قرآن اینجاست، باران میآید، برف میآید مثل چیچی! هیچجوری نمیتواند این قرآن را بگذارد بیرون. (اینکه من به شما میگویم بیشتر این اتاق خوابهایتان قرآن نگذارید! تأکید میکنم؛ چونکه بشر از عادی خارج میشود، حالا ببین من نگذاشتم [توی] اتاقم.)
حالا این تا صبح نشست، دید نمیتواند بگذارد؛ تا صبح نشست، دم صبح یکهو پیغمبر گفت: سبکتکین! قرآن را احترام کردی؟ کلام خدا را احترام کردی؟ آره؟ هفتپشتت سلطان میشود! ببین آن عرقخور هفتپشتش نانجیب میشود، گفت: هفتپشتت سلطان میشود! هفتپشتش سلطان شد. چهکار کرد؟ قرآن را احترام کرد. آقاجان! تو، من حالیام نیست که من سلطانم.
یک نفر آمد پیش امامصادق (علیهالسلام)؛ یا یکی از ائمه (علیهمالسلام)، گفت: آقا! من خواب دیدم شاه شدم. گفت: چهکاره بودی؟ گفت: عمله بودم. گفت: حالا چهکارهای؟ گفت: سرعمله هستم. گفت: حکم میکنی، شاهی. هان؟ گفت: شاهی دیگر. ما هم بیشترِ کارهایمان خودمان حالیمان نیست! تو «الحمد لله» زیردست نیستی، شکر کنید! فرماندهای تو، از کجا فرمان تو، از کجا این فرمان تو عزیز است؟ در صورتیکه فرمان امامزمان (عجلاللهفرجه) را ببری، فرمان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را ببری، تو فرماندهای! تو فرمانفرمایی!
شکر کنید خدا را! چرا اینجوریات کرده؟ فرمان میبری. والله، شیعهها بیشتر آنجا هم فرمان میبرند، فرمان میدهند. اگر فرمان ببری، فرمانفرمایی؛ نه فرمان خلق را. چرا اینقدر من تأکید میکنم فرمان خلق را؟ فرمانش را میبری چیزی به تو بدهد، مشرک میشوی؛ امّا اگر فرمان خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) را ببری، این در ظاهر یک پولی به تو نمیدهد، در ظاهر یک چیزی به تو نمیدهد، چه به تو میدهد؟ نه! خودش را به تو میدهد، عزیزم! خودش را به تو میدهد، قربانت بگردم.
چرا اینقدر من تکرار میکنم؟ امروز عصارهاش را گفتم به شما. فرمان خلقی که فرمان خودش باشد. اگر فرمان آنها باشد، آنها فرمان خداست؛ باید فرمان ببریم؛ پس بنا شد: عزیزان من! تفکّر داشتهباشید! این جمله را تکرار کنم، ببین از روز الست چه کسی شاخص بوده؟ از قبل از این عالم چه کسی شاخص بوده؟ از آن زمان چه کسی شاخص بوده؟ مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نمیگوید: با تمام پیغمبران، من آمدم، با این پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آشکارا آمدم؟ آیا شاخص بوده یا نبوده؟
مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خودش نمیگوید: «أنا قرآنالنّاطق»؟ خب ما یک قرآن داریم، چرا میگوید: «أنا قرآنالنّاطق»؟ آیا بوده یا نبوده؟ مگر کسی ممکن بود که، (حالا من یک صحبت دیگر هم بکنم،) کسی نمیکشید که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خودش را معرّفی کند، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم دید مردم نمیکشند هی میگفت علی! یک چند جا یکقدری چیز کرده، افشاء کرده، دید نمیکشند.
مگر چهار نفر نبودند از اهل کوفه؛ یعنی از اینها مبارز، عالِم، عارف، نماز شبخوان، متدیّن؛ یعنی متدیّن کوفه بودند؛ یعنی اگر، میخواهم بگویم ثلث، هر کدامشان ثلث کوفه بودند، آمدند گفتند که یا امیرالمؤمنین! یا علی! این حرفها که توی مردم میزنی، ما دیگر شاخصترین تمام مردمیم، میخواهیم یک حرف خصوصی بزنی. اینها آمدند، گفت: آن «هو الأوّل، هو الآخر» منم. او نگاه کرد به او، حالا دیگر یارو ادّعای خدایی میکند! خب بفرما! نکشیدند، حالا پا شدند رفتند.
حضرت اشاره به در کرد، گرفتشان، در باز نمیشد هر کاری کردند. یا علی! در باز نمیشود، بیایید بنشینید، نشستند، یکقدری نشستند، گفت: آن «هو الأوّل، هو الآخر» که گفتم، اوّل کسیکه بیعت کرد با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، من بودم؛ تا آخر هم من بیعتم را نشکستم، عدّهای بیعتشان را شکستند. خب اینها گفتند: خب. بفرما!
امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، عزیز من! فدایت بشوم، با جگر پُرخون از این ظاهر عالَم رفت. والله، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هم همینجور بود؛ والله، زهرا (علیهاالسلام) هم همینجور بود؛ والله، امامحسین (علیهالسلام) همینجور بود؛ والله، امامحسن (علیهالسلام) همینجور بود. (حالا یکیاش را من به شما بگویم:) مگر امامحسین (علیهالسلام) نمیگوید من چه کردم آخر؟ میگویند: «بغض أبیک». بفرما! بغضی که بابایت داریم. بفرما!
مگر جنگ صفّین نیست دارند؟ اوّل مظلوم توی همه عالَم علی (علیهالسلام) است، چرا؟ نتوانست حرفش را افشاء کند؛ یعنی این امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مقصد خداست؛ امّا نتوانست؛ نه که نتواند، مردم نمیکشیدند، دلش میخواست بکشند دیگر. آن پسرش است دیگر، دارد «هل من ناصر» میگوید، این هم «هل من ناصر» میگوید، حضرت زهرا (علیهاالسلام) هم «هل من ناصر» گفت.
باباجان! اینها را دارم میگویم، یکقدری ما به ولایتمان علاقه پیدا کنیم، یکقدری اینها را بشناسیم، یکقدری بدانیم اینها چقدر دلسوز ما هستند، یکقدری اینها را با خلق فرق بگذاریم، یکقدری احترام کنیم اینها را. خب مگر نمیرود سوار الاغ میشود، مهاجر و انصار نمیآیند دیگر؟ خب بفرما! دارد «هل من ناصر» میگوید. مگر خود امامحسین (علیهالسلام) «هل من ناصر» نمیگوید؟ مگر خود امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در جنگ صفّین نگفت؟ خیلی مظلوم است علی (علیهالسلام)! خود زهرا (علیهاالسلام) افشاء کرد. حالا که اشکهای علی (علیهالسلام) را پاک میکند، میگوید: علیجان! پدرم گفت: مظلومی را نوازش کن! آیا از تو مظلومتر زیر این آسمان هست؟ اشکهایش را پاک میکند. او دارد واسه چه گریه میکند؟ آن نگاهش به صورت زهرا (علیهاالسلام) میافتد، نگاهش به بازوی زهرا (علیهاالسلام) میافتد، نگاهش به بازوی زهرا (علیهاالسلام) میافتد، نگاهش به پهلوی زهرا (علیهاالسلام) میافتد، یاد آن محسن (علیهالسلام) میشود، نگاه میکند، گریه میکند.
یکوقت دیگر اشاره کردم: حالا میبیند در ظاهر زهرا (علیهاالسلام) پَر و بالش شکسته، به واسطه علی (علیهالسلام) شکسته، آمده دفاع از علی (علیهالسلام) بکند، بازویش را شکستند، صورتش را نیلی کردند، پهلویش را شکستند، حالا علی (علیهالسلام) گریه میکند؛ نه علی (علیهالسلام) گریه کند، والله، عرش خدا گریه میکند، والله، خدا هم گریه میکند. چرا خدا گریه میکند؟ آخر مقصدش هستند اینها.
عزیزان من! فدایتان بشوم! یکقدری اینها را بشناسید! حالا با تمام این حرفها چهکار میکند؟ مگر دست برمیدارد؟ هر کسیکه ذرّهای به علی (علیهالسلام) خدمت کرده، زهرا (علیهاالسلام) دفاع میکند از او، گنهکارها را، همه را آنجا جمع میکند، میگوید: یا رسولالله! پدرجان! فکری واسه اینها بکن! او پول به او داده، او میوه گرفته، او یک کاری کرده، او فلان [کار] را کرده، او جارو زده، او رُفته [تمیز کرده]. مگر نگفتم یک کبریت را میگفت بنویس؟
حالا میگوید: چهکار کنم؟ میگوید: من ثوابم را دادم به اینها. تاوان هم میدهد، همه یک چیز هم زیادی میآورید؛ پس گناه چیزی نیست، بیولایتی چیزی است! توجّه کنید دور محور ولایت تا آخر عمرتان بگردید! اصلاً کسی را مفید ندانید!
خدایا! عاقبتتان را به خیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! حقیقت ولایت را به ما بده!
خدایا! تو را به حقّ امیرالمؤمنین قَسمت میدهم، ما جزء رجبیّون باشیم، جزء آنها باشیم که خدا ما را صدا بزند.
خدا رحمت کند آقای خوانساری را! گفتهبود: من چند سال نجف بودم، چند سال خدمت آقای حائری اراک بودم، چند سال قم بودم، تمام اینها را گفتهبود، چهجور زحمت کشیدهبود، چه خوردیم و تمامِ اینها را آوردهبود، گفتهبود همه را ریختم آنجا. [آنوقت یکدفعه میگوید که خب، حالا خوانساری! الآن میخواهی آنجا بروی، میگوید: چه چیز آوردی؟ خب، بگوییم کتابمان را آوردیم، زحمتمان را آوردیم، اینها نیست که! ما باید یکچیزی ببریم که افتخار کنیم. اگر به من بگوید: چه آوردی؟ میگویم: خدا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را آوردم. [۸]