منتخب جدید: ام البنین

نفس مطمئنه و امّاره

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
نسخهٔ تاریخ ‏۲۸ نوامبر ۲۰۲۴، ساعت ۲۱:۲۷ توسط Alavi (بحث | مشارکت‌ها) (جایگزینی متن - 'لاماله' به 'لامحاله')
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخهٔ جدیدتر ← (تفاوت)
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
نفس مطمئنه و امّاره
کد: 10548
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1385-12-18
تاریخ قمری (مناسبت): ایام اربعین (19 صفر)

السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

السلام علی الحسین و علیّ بن الحسین و أولاد الحسین و أهل‌بیت الحسین و أصحاب الحسین و رحمة الله و برکاته

ما یک نفس داریم، درون ما دو تا نفس است؛ یک نفس مطمئنّه است، یک نفس لوّامه است. آن نفس مطمئنّه، مطمئن است، آن به قرآن وصل است، به خدا وصل است، به ائمه (علیهم‌السلام) وصل است، آن نفس مطمئنّه است؛ اما یک نفس لوّامه داریم. آن مطمئنّه را خدا تأیید کرده، آن لوّامه [امّاره] هم امر شیطان است. الآن ما بیشترمان آن طرفی هستیم. خدا که ما را قربان‌تان بروم، رها نکرده است، آقای علّامه کتابی دارد [به نام] المیزان، نوشته «هو الأمر، هو الخلق [ألا لَهُ الخلقُ و الأمر]»[۱]: من هر خلقی که کردم، امر گذاشتم رویش؛ آن‌وقت ما نافرمانی می‌کنیم، امر را اطاعت نمی‌کنیم.

من نمی‌خواهم که شماها را ناراحت کنم، من شما را دارم دعوت می‌کنم به ولایت؛ اما ببین شیطان چه ‌کار کرده؟ مگر چه کرد؟ این همه که من به شما می‌گویم: این‌جا مکان شرط نیست، اگر شما این حرف‌ها را با قرآن مطابق نکنید، من مُجرم هستم؛ مکان شرط نیست. شما ببین شیطان، سی‌صد سال در عرش خدا بوده، از عرش خدا بالاتر هست؟ نه! اصلاً ما جایی نداریم از عرش خدا بالاتر. چرا؟ امام صادق (علیه‌السلام) می‌فرماید: همه هفته، ما دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم‌السلام) در عرش می‌رویم، آن‌جا پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) برای ما صحبت می‌کند.

من در جای دیگر گفته‌ام، آن‌جا مقرّ است؛ یعنی مقرّ تمام خلقت است. ما خیلی فهم‌مان پایین است، یک قدری حرف زدند مطابق میل‌شان؛ به شما جوانان عزیز نگفتند. شما شجره توحید هستید. به وعّاظی که خیلی محترم است گفتم، به وعّاظ اصفهان، قم، گفتم: این‌ها شجره توحیدند جوانان، باید شما ولایت توی این‌ها بنشانید؛ چرا خلق می‌نشانید؟ شما باید ولایت بنشانید، نه [که بگویید] فلان پرفسور این‌طور است، فلان نمی‌دانم خط‌نویس این‌طور است، چه کسی این‌طور است، این‌ها چیست که توی این جوان‌ها می‌نشانید؟! توی این جوان‌ها باید ولایت بنشانید! عزیزان من!

حالا قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، ببین من چه می‌گویم؟ ما یک نفس لوّامه داریم، یک [نفس] مطمئنّه، باید شما مطمئن باشید خدا راست می‌گوید. ببین این شیطان با همه حرف‌هایش، یک امر را اطاعت نکرد، [خدا] گفت: گم‌شو! چقدر ما امر را اطاعت نمی‌کنیم؟ باز هم ما والّا خوب خدایی داریم! خیلی خوب خدایی است والّا! من الآن هر چه دارم تجسّم می‌کنم، یک خدایی بگیرم مثل این، گیرم نمی‌آید، اگر شما سراغ دارید به من بگویید! چرا این‌طوری هستید؟

سی‌صد سال در عرش خدا بود، یک اطاعت نکرد. این را هم من گفتم: آدم، آدم سزاوار سجده نبود، آن کانالی که ائمه (علیهم‌السلام) می‌خواست بیاید، خدا گفت: این‌جا را سجده کن؛ یعنی آن‌جایی‌که محمّد (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواست بیاید، [آن‌جایی‌که] علی (علیه‌السلام) می‌خواست بیاید. این‌ها بودند؛ حالا از این‌جا می‌خواهند بیایند، یک دنیا یک جوّی دارد، عالم یک جوّی دارد، ما از جوّ عالم مطّلع نیستیم که، تو به خیالت همین هست که می‌گویند منبری‌ها دیگر که [امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)] سیزدهم رجب آن‌جا آمده است و بیست و یکم ضربت خورد و مُرد و اصلاً خلق حساب می‌کنند این‌ها را.

جگر من خون است! چرا نمی‌فهمند؟ نخواستند بفهمند؛ یا به فکر ماشین هستند؛ یا به فکر تلویزیون هستند؛ یا به فکر ویدیو هستند؛ یا به فکر عمره هستند؛ یا به فکر هستند نمی‌دانم کربلا بروند و کجا بروند؟ این‌ها که به دردتان نمی‌خورد. آیا فکر کن، می‌فهمی؟ آیا می‌فهمی تو این‌ها را باید روی امر بروی یا می‌روی؟ خب، سیاحت می‌کنی.

من در جای دیگر گفتم: عزیز من! شما تماشایی نباشید! این‌ها تماشاست، به چه دردی می‌خورد؟ اگر این‌ها همه‌اش درست است [و نجات است]، چرا می‌گوید، توی کتاب کافی نوشته: در آخرالزّمان اگر یکی با دین از دنیا برود، ملائکه تعجّب می‌کنند؟ پس دین چیست؟ دین، امر است؛ کارهایت روی امر باشد، قربانت بروم، فدایت بشوم، ما چیزی نیامدیم به شما بگوییم، می‌گوییم بیایید امر را اطاعت کنید! امر قبولی اعمال است؛ اما یارو تماشایی است.

می‌گویم که در یک همچین جایی که خدا دارد می‌گوید از مکّه بالاتر است؛ یک ذرّه گفت من بهترم، گفت: چرا گفتی از زمین کربلا بهتری، کفّار را روی تو قرار دادم، تو چه می‌گویی؟ تو الآن چطوری هستی که محبّت کفّار در دل تو قرار داده؟! اگر محبّت کفّار نداری که ویدیو نمی‌زنی، تلویزیون رنگی نداری، آن‌ها را نمی‌بینی، پس تو می‌خواهی که آن‌ها را می‌بینی. دست بردارید بابا! از این کارهایتان؛ «إنّما الدّنیا فناء و الآخرة بقاء»، کجا می‌روی؟! باباجان! دیدن، یک حرفی است؛ می‌گوید [به] دیدنِ هم‌دیگر بروید! تماشا یک حرف دیگری است. اگر شما این دو تا را از هم جدا کردید، خوب فهمیدید. ببین می‌گوید زیارت هم‌دیگر بروید!

شخصی آمد خدمت امام صادق (علیه‌السلام)، عرض کرد که آقاجان! من خیلی راهم دور است، با یک مال می‌آمد، [با] الاغ می‌آمد، این‌قدر دلم می‌خواهد شما را زیارت کنم، گفت: دلت می‌خواهد جمع ما زیارت کنی؟ [گفت:] چه چیزی بهتر از این؟! [گفت:] یک مؤمن را، یک مؤمنی که دوازده امامی است و حتّی الإمکان گناه نمی‌کند، این‌طرف، آن‌طرف نمی‌زند، برو زیارتش!

به هر که گفتم، گفت: خودت بگو! آخر گفتم، گفتم: لَشِ من که به درد نمی‌خورد، تو محبّت دوازده امام، چهارده معصوم (علیهم‌السلام) را داری، محبّت تلویزیون و ویدیو و لهو و لعب و صورت‌های منجلابی را نداری، هر روز نمی‌خواهی ماشینت را عوض کنی، خانه‌ات را عوض کنی، مِهر دنیا ندارد، یک همچین مؤمنی را برو زیارت کن! خدا ثواب جمع ما را به تو می‌دهد.

«تو بلبل باغ ملکوتی، نه از عالم خاک»؛ چرا خودمان را می‌فروشید؟! تو چه کسی هستی؟ به دینم! این حاج شیخ عباس تهرانی می‌فرمود که کسی را می‌آورند در محشر، اگر این پشیمانی‌اش را به تمام صحنه محشر بدهد، به همه می‌رسد؛ این‌قدر آدم آن‌جا پشیمان است! چرا این کارها را نکرده؟ چرا انفاق نکرده؟ چرا صدقه نداده؟ چرا می‌توانسته یک خانه برای یکی بخرد مثل احمد کوفی، هی خانه‌اش را بزرگ کرده، ماشینش را مدل کرده.

ما نمی‌گوییم ماشین نداشته باشید، من یک آدمی نیستم شما را به قهقرا روانه کنم، می‌گویم یک حدّی واسه خودت قرار بده! الآن آقا! ماشین داری، خانه داری، امورت دارد می‌گذرد، یک ذرّه دستت را باز کن! من حرفم این است. باید ماشین داشته باشی، حلال خدا حلال، حرام خدا حرام است. تو الآن یک شخصیّتی هستی، نمی‌توانی بروی کنار خیابان که زنت را بیاید سوار کند، یکی هم بیاید بغلش بنشیند، تو باید ماشین داشته باشی؛ اما ماشین را پول داری بخر! نرو آن‌جا از بانک نمی‌دانم بخر! [که] آن پول را نروی بدهی. (صلوات بفرستید.)

حالا این نفس امّاره همیشه شما را دعوت می‌کند به دنیا؛ اما نفس مطمئنّه، مطمئنّی که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) راست گفته، مطمئنّی که علی بن ابی‌طالب (علیهماالسلام) راست گفته، مطمئنّی قرآن درست می‌گوید، خب به امرش می‌روی. باید مطمئن باشی، نفس مطمئنّه. مگر خدا وِل می‌کند؟ ما را رها می‌کند؟

حالا پس‌فردا هم امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) می‌خواهد [بیاید]، بیشتر ما می‌رویم طرف دجّال، به جان خودم، روایت داریم: اصلاً ساز می‌زند این الاغش که هیچ تلویزیون و ویدیویی نمی‌زند؛ [از] بس که خوش‌نواست. فهمیدی؟ خب می‌روی طرفش، مُرده را هم زنده می‌کند، اَجانی [جمع جنّ] می‌آیند آن‌جا کمکش می‌کنند، خیلی‌ها می‌روند طرفش، همین الآن که طرف‌دارش هستیم، مگر نیستیم؟! اما ما باید بگوییم ما طرف‌دار حجّة بن الحسن (عجل‌الله‌فرجه) هستیم؛ امام زمان‌مان هست، ما کاری به [معجزه نداریم].

اصلاً اگر شما معجزه بخواهید، اشتباه کردید، از چیز [امتحان] در نمی‌آیی، خب این مرتیکه می‌آید معجزه می‌دهد، می‌روی طرفش؛ امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) معجزه نمی‌کند، امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) یک طوری هست که فعلاً می‌خواهد ببیند مردم چه‌طوری هستند؟ [امّا] همه می‌روند طرفش [یعنی طرف دجّال]، حالا هم همان‌طور است؛ آن‌که می‌رود پی لهو و لعب، همان است. آن‌که می‌رود پی غیر رضای خدا، همان است.

ما حرف دیگری نیامدیم رفقا! قربان همه‌تان بروم، بزنیم؛ ما می‌گوییم: بیایید امر را اطاعت کنید! بیا مواظب چشمت باش! عزیز من! آخر چشمی که این‌قدر آن‌ها را ببیند که امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) را نمی‌بیند. تو باید این چشمت یک طوری باشد که حضرت را ببینی. [از خودمان بپرسیم] چشم من چطور است؟ کجا را نگاه نمی‌کنیم ما؟ چه چیزی من بگویم واسه‌تان؟ قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم؛ ما می‌گوییم کارها روی امر باشد؛ امر به شما جزا می‌دهد.

الآن به شما گفتم، می‌روی آن‌جا، مکان شرط نیست، خودتان شرط هستید. حالا می‌خواهید واسه‌ات بهتر بشکافم؛ ببین هنده توی خانه یزید است؛ اما [دلش] توی خانه حضرت زهرا (علیهاالسلام) است. عایشه توی خانه پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است؛ اما [دلش] توی خانه معاویه است. مگر، جا که شرط نیست، تو کجایی؟ دلِ تو کجاست؟ حواست کجاست؟ قربانت بروم، فدایت بشوم، ببین چه کردیم؟

[هنده] یک کسی شوهرش است که اصلاً حسابش را نمی‌شود بکنی، حالا پاشده آمده توی خرابه شام، حالا به شما می‌گویم، چه ‌کار کرد این زن؟ پیراهنش را پاره کرد، چاک داد، داد می‌زد. بفرما! کجا رفتی کربلا یا رفتی مکّه، حجّ و عمره؟ کجا هستی تو؟ تو هر جا می‌رفتی، از آن‌جا می‌آمدی پایین، از آن‌جا می‌آمدی این‌جا، ما باید تغییر کنیم. کربلا رفتن خیلی خوب است! می‌گویند در عرش خدا، خدا را هم زیارت می‌کنی، اما کجایی آخر تو؟ چه کاره هستی تو؟ تو جُنُبی رفتی زیارت امام حسین (علیه‌السلام)، تو جُنُبی! به جُنب که چیز نمی‌دهند.

یک نفر بود، بس که عشق امام صادق (علیه‌السلام) را داشت، خلاصه گفت برویم امام را ببیینم، بعد برویم حمّام؛ تا آمد توی کلیاس، [حضرت] گفت: برو غسلت را بکن! مگر نمی‌دانی جُنب پیش امام آمدن درست نیست؟ این پول‌ها که پیدا می‌کنی، از کجا پیدا می‌کنی؟ چه خبر است؟ (یک صلوات بفرستید.)

حالا عزیز من! قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم، دنیا مادّه است؛ هر روزی یک چیزی می‌زاید واسه‌تان. الآن شما خیال نکنید این تلویزیون هست؛ یک چیزی می‌آورد به غیر این واسه‌تان، آن‌ها همیشه دارند فکر می‌کنند یک چیزی رنگارنگ بیاورند، می‌روی ردّش؛ چه ‌کار داری می‌کنی؟

من یک روایتی واسه‌تان بگویم: موسی خیلی غیور بود، یک دوستی داشت. وقتی آمد، دید این مُرده، پایش را یک قدری حیوان خورده، چشم‌هایش را هم درآورده. [گفت:] خدایا! مگر این مؤمن نبود؟ گفت: چرا! گفت: چرا حفظش نکردی؟ گفت: از برای حاجت یک برادر مؤمن، رفت در خانه ظلمه؛ چرا در خانه من نیامده؟ حالا که می‌خواهد لقای من را لبّیک بگوید، چشمش، پایش باید آسیب را ببیند. آیا این‌ها که نگاه می‌کنید، ظلمه هستند یا نیستند؟

اگر دوباره [روایت] می‌خواهی، امام سجّاد (علیه‌السلام) می‌گوید: سنگی را دوست داشته باشی، با آن محشور می‌شوی. خود رسول الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید: به [عمل] هر قومی راضی باشی، جزء آن قوم هستی. این حرف‌ها [ی ولایت] دِمُده شده، این حرف‌ها دِمُده شده، آره! [به‌ جایش این حرف‌ها شده:] رئیس‌جمهور کجا رفته؟ چه چیزی گفته؟ نمی‌دانم نفت را می‌خواهند این‌جوری کنند، نمی‌دانم کوپنی کنند؟ نمی‌دانم کجا را این‌جوری کنند؟ نمی‌دانم یک وام می‌دهند و هِرهِر هم می‌خندند! اصلاً کجا رفت؟ دیگر دِمُده شده این حرف‌ها، ما که می‌بینیم از این حرف‌ها نیست، آن هم که اگر یک حرف امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را بزند، آخرش ببین کجا می‌برند آن‌ را؟ چه خبر است؟

بیایید آقاجان! قربان‌تان بروم، بیایید بیدار شوید! بیایید بس است دیگر، نادانی بس است دیگر، قربانتان بروم، چه‌ کار کردند این‌ها؟ چه خبر است؟ یک قدری جانم! فکر کنید که چه خبر است؟ قدیم چطور بوده؟ چطوری بوده؟ این مدرسه‌ای که دَم خانه آقای بهاءالدّینی هست؛ تحویل‌خانه است، متوجّهی؟ این شمس آباد مال الدوله بود، شمس آباد، این‌ها که یک قدری می‌دانند؛ شمس آباد؛ چون‌که مال او بود. قمی‌ها خربزه و پنبه و به اصصلاح حبوبات آن‌جا را قبول نمی‌کردند؛ آن‌وقت آمد این مدرسه را درست کرد، چیزها را می‌آوردند این‌جا تحویل می‌دادند، صبح‌ها یک ساعت، دو ساعت به اذان می‌گذاشتند پای قپون‌ها که مردم بخرند، حالی‎تان می‌شود دارم می‌گویم چه یا نه؟ حالا چه خبر است؟ اصلاً چه چیزی حرام نیست؟ یک چیزی به من بگویید ببینم، چه چیزی حرام نیست؟

آقا آمده ماشینش را زده [جلوی بانک]، می‌گوید: بده ببینیم بهره ما را، [بانک‌دار می‌گوید:] بله! بله! سی‌صد هزار تومان بهره شما می‌شود. بفرما! آن بچّه‌اش هم این‌طوری می‌شود، آن دخترش هم این‌طوری می‌شود؛ خوب شد! نگذارید من بی‌حیاگری کنم. همین است که این‌ها این‌طوری می‌شوند، چطوری شد؟ چه خبر است؟ عزیز من! قربان‌تان بروم، من توی سیاست نروم. فقط دلم می‌خواهد گناه نکنید! امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گوید گناه نکنید! گناه کاری است که خدا نگفته بکنید؛ این گناه است. گناه این نیست که بروید کاری با یک چیزی بکنید! نه! گناه آن است، این‌که خدا گفته نکنید! یک کار دیگر بکنید! این گناه است، شما هنوز نمی‌دانید، یک قدری باید بروید توی این فکرها!

زهیر لُخت شد؛ یعنی زره‌اش را کَند، انداخت آن‌جا. زهیر یکی از اعیان کوفه بوده؛ یعنی یکی از بزرگ‌ترینِ [اشخاص] کوفه بوده، حالا یک کاری دارد کوفه، دارد می‌آید. امام حسین (علیه‌السلام) کربلا، این هم می‌خواهد دزد نزند او را، خیمه‌هایش را امام حسین (علیه‌السلام) می‌زند، او هم آن‌جا [نزدیک خیمه‌های امام حسین (علیه‌السلام)] می‌زند. حالا روانه کرده پی او. [حضرت پیغام داد:] زهیر! بیا! ما کشته می‌شویم، خیال نکن که به جایی می‌رسی، اگر بیایی من به جدّم می‌گویم: شفاعتت را بکند، گفت: به دیده منّت دارم، آمد.

حالا من مختصرش کنم، حالا لُخت شده، می‌گوید: باباجان! شما که من را می‌شناسید، من عیسوی مذهب بودم، ما سُم خر عیسی را می‌گذاریم آن‌جا، سجده می‌کنیم، این [حسین (علیه‌السلام)] پسر پیغمبرتان است، آخر، خودش هم دارد می‌گوید، می‌گوید: من حلالی را حرام کردم یا حرامی را حلال کردم؟ آخر جُرمش چیست؟ [امام حسین (علیه‌السلام)] گفت: زهیر! بیا! ابن‌زیاد درِ خزانه معاویه را باز کرد، چند وقت مال حرام به این‌ها داد، دیگر فایده ندارد. چرا مواظب جانم! شکمت نیستی؟ چرا مواظب نیستی؟ چرا فایده ندارد؟ چرا هستی؟ یک لقمه حرام می‌گوید تا چهل روز دعایت مستجاب نمی‌شود، دعایت بالا نمی‌رود، گفتم مال چیست؟ چه خبر است؟ آقاجان|

این‌ها که می‌گویم قربان‌تان بروم، یک قدری حواس‌تان جمع باشد؛ «[إنّما الدّنیا فناء و] الآخرة بقاء»، از صده یکی حساب کنید که ما می‌میریم. از صده صد قسمت، نود و نه تا هیچی، یک قسمت حساب کنید ما می‌میریم، باید جواب بدهیم. «حلالُ‌ها حساب، حرامُ‌ها عقاب». خدا می‌داند، به وجدانم! من نمی‌خواهم بگویم، من از اوّل جوانی‌ام هم همین‌طور بودم. من دارم به شما می‌گویم این حرف‌ها یک قدری سطحش پایین است؛ اما عمق دارد.

پدرم پیش آقای تولیت بود، این‌جا که توی باغ زنبیل آباد که حالا باغ را برداشتند البتّه نمی‌دانم دارند جای فقهاء می‌سازند، من یک ماه آن‌جا بودم. موقع [رسیدن] انار و انجیرها بود، اگر من یک دانه انار، یک انجیر دهانم گذاشتم؛ به دین یهودی بمیرم. ما می‌رفتیم به اصطلاح بعد از ظهر علف می‌چیدیم برای حیوان‌های تولیت، [یک انار، یک انجیر در دهانم] نگذاشتم، چرا؟ دیدم که این راضی‌اش نیست، باور کردی؟!

دستم را یک‌جا در بیابان بُریدم، این دستم را گرفتم، خون می‌ریخت، آمدم در جادّه، خاک جادّه را رویش ریختم. «فمن یعمل مثقال ذرّة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرّة شرّاً یره»[۲] را یادم افتاد. شما باید این‌طور باشید! این‌طرز باشید! حالی‌ات هست چه می‌گویم؟ اما آن‌ها می‌دزدیدند، می‌بُردند، لای علف‌ها می‌گذاشتند. ما، یک دین‌محمّد بود، خدا بیامرزدش! این انجیرها را می‌چید، می‌آورد تا [دمِ] دهان من، می‌گفت: بخور شیخ! بخور! خب بفرما! می‌گفتم: من نمی‌خورم.

چشمی که مال حرام بخورد، جایی را نمی‌بیند. حالا ببین پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌گوید چه؟ گفت: سه چیز است اُمّت مرا در آخرالزّمان جهنّمی می‌کند: یکی شکم‌شان است، یکی آمال و آرزویشان است، یکی هم نفس‌شان [شهوت‌شان] است. تو الآن این نفس را هر کجایی می‌خواهی روانه می‌کنی؛ می‌کنی یا نمی‌کنی؟ جلویش را گرفتی یا نه؟ شکم هم می‌خواهی چیز خوب بخوری!

حالا نروید یک چلوکباب یا چلو مرغ برای ما بگیرید! این مردانگی کرد. ما الآن ظهر یک قدری خوردیم، شب هم که می‌شود، من یک پاره‌وقت‌ها یک سیب می‌آورم می‌خورم، یک موز می‌آورم، یک ذرّه پنیر می‌خورم، من مرغ هم توی یخچالم هست، گوشت هم هست؛ دل‌تان برای من نسوزد؛ اما من می‌خواهم خودم را ادب کنم که به تو نگویم بده! قانع و راضی باید باشی. تو می‌خواهی چه کنی؟ پس پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درست گفت؛ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت چه؟ الآن جان من! ایران روی این می‌گردد یا نمی‌گردد؟ خب بگویید دیگر! (صلوات بفرستید.)

پس بنا شد که إن‌شاء‌الله نفس مطمئنّه، مطمئن باشید پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) درست گفته، خدا درست گفته، قرآن درست گفته، این‌ها درست گفتند؛ ما برویم پی درستی؛ نرویم پی نفس لوّامه. اگر شما این‌طوری باشید، إن‌شاءالله امید خدا، کار دنیا و آخرت‌تان درست است، قربان‌تان بروم، فدایتان بشوم.

یک قدری آدم باید که بالأخره، چه چیزی من بگویم؟ چطوری بگویم؟ ولایت این نیست که جانم! ما می‌گوییم که ما دارای آن هستیم، باید إن‌شاءالله امید خدا، ما عمل به ولایت بکنیم. اصل، عمل به ولایت است. به این عمره‌ها و کربلا و به این جور جاها هم دل‌تان را خوش نکنید! حالی‌ا‎ت هست دارم چه می‌گویم؟ من نمی‌گویم نروید! برو! اما یک دستی هم به گَل و گوشه فقرا بمال! حالا الآن می‌بینی چند صد تومان خرج می‌کند، چند میلیون خرج می‌کند، یارو آمده مثلاً [فیش] حجّ می‌خرد نمی‌دانم چهار میلیون، حالا دویست تومان هم بده به فقرا! من به جان خودم، می‌خواستم بروم، من رفتم کربلا، گفتم: علی‌جان! من از ترس تو می‌آیم، بهش گفتم، گفتم: والّا من از ترس تو می‌آیم مکّه، من نه پا دارم، نه دست دارم، هر چه هم رفتیم، به این آقایان گفتیم، گفت: باید برود. نمی‌دانم آن‌جا راست می‌گوید، [گفت: آن‌جا] باید طوافش را بخرد، سنگش را بزند. حالا چطور گفتم از ترس تو؟

این مرحوم اشراقی بود که واعظ اگر یک می‌گفتند، واعظ سه جهان بود. این بنده خدا الآن این باغی که از گلزار می‌روی، آن باغ مال او بود. این [حجّ] نرفته بود، نرفته بود؛ اما یک مردی بود که اخلاص به امام حسین (علیه‌السلام) خیلی داشت. ما یک‌ وقت می‌رفتیم مدرسه آقا، آسیّد صادق، یک ‌وقت این [مرحوم اشراقی] شب عاشورا من دیدم این عبا و عمّامه همه را کَند، ریخت آن‌جا؛ گفت: حسین! این‌طوری بود.

این مکّه نرفته بود، مکّه نرفته بود؛ شخصی که یک قدری با عالم رؤیا کار داشت، دید که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) گفت: بروید عقابش کنید! این همین‌طور که داشت می‌رفت، آن دو مَلَک گفتند: این [خانم] اگر کاری واسه‌ات بکند؛ [وگرنه هیچ‌کس نمی‌تواند کاری برایت بکند.] گفت: ایشان کیست؟ گفتند: زهرای عزیز (علیهاالسلام).

آخر، آن‌ها آن‌جا هستند، به فکر ماها هستند. گفتش که برگردانید او را! [گفتند:] زهراجان! علی (علیه‌السلام) گفته ببریم او را، عقابش کنیم. گفت: برگردانید او را! آورد او را این‌جا، گفت: یک کاری برای این بکن! گفت: زهراجان! من امر خدا را اطاعت نکنم؟ گفت: یک دفعه زهرا (علیهاالسلام) ناراحت شد، گفت: تو حقّ داری روضه‌خوان حسینِ من را عقابش کنی! دید ناراحت شد، گفت: زهراجان! پسرت مهدی (عجل‌الله‌فرجه) را صدا بزن بیاید! تا گفت پسرم مهدی! امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) حاضر شد. گفت: واسه این حجّ به‌جا بیاور!

ما هم گفتیم: علی‌جان! ما از تو می‌ترسیم آن‌جا ما را عقاب کنی؛ اما حجّ به‌ جا بیاوریم. چه خبر است؟ به جان خودم! این‌ها الآن بیشتر حاجی‌ها کوچه ‌نجس‌کن هستند. آره دیگر! یک گوسفند، دو تا گوسفند می‌کشد، (دیدم [که] می‌گویم،) آره! آن‌وقت کُشتند، گردنش را شستند، یکی را می‌خواست آن‌جا بکشد، من یک داد الله اکبری به او زدم، گفتم لامحاله [لااقل] برو سر چاه بکش! حالا همه این‌جا را نجس می‌کنی؛ آن‌وقت یکی پنج تومان، ده تومان، (حالا یاد نگیرید شما! [البتّه] خودتان بلد هستید،) این‌ها را می‌برد، می‌دهد به قصّاب که بفروشد. چه فایده‌ای دارد آخر؟ چه‌ کار می‌خواهی بکنی؟ پیش می‌آید به ‌دینم، من این حرف‌ها را می‌زنم، من این‌ها را هیچ‌کدام را خلاصه چه نکردم؟ چه می‌گویند؟ آماده نکردم، خودش دارد می‌آید، هر چه قسمت شما شد، من می‌گویم.

حواست جمع باشد! قربانت بروم، فقط گناه نکنید! این‌که دارم به شما می‌گویم، ببینید جوان‌ها! چقدر خدا از گناه [بدش می‌آید]! می‌داند این گناه خیلی مهمّ است، به تو می‌گوید نگاه به زنِ مردم، بچّه مردم [نکن]! تا چشمت افتاد، همچین کن [سرت را پایین بینداز]! تمام ملائکه‌های زمین واسه‌ات طلب مغفرت می‌کنند، نگاهت را بکن به آسمان! تمام ملائکه‌ها طلب مغفرت می‌کنند. دعای ملائکه هم مستجاب است؛ اما ببین خدا هم می‌داند خیلی سخت است که این همه واسه تو ثواب گذاشته رویش، چرا نمی‌کنی تو؟!

یک روایت خیلی عجیبی داریم، (حالا که الحمد لله این‌جا ایران الآن بهشت است دیگر، مَحرم، نامحرمی ندارد که! والّا الحمد لله بهشت شد!) حالا می‌گوید: با زن اجنبی نیم ساعت یا یک ساعت، اگر بخواهی این‌طوری حرف بزنی، بیست سال در قُپّه [عمق] جهنّم تو را نگه می‌دارد. بفرما! این نیست که باباجان من! حالا شنیدم کارخانه‌ها هم زن‌ها را می‌برند، به یکی از آن‌ها گفته بود، گفته بود این‌ها، هم کمتر می‌گیرند، هم بیشتر کار می‌کنند. درست است؟

اسلام گم‌شده! آخر می‌گفتند که یک وسواسی بود، (من یک‌ وقت دیدم،) این‌ها می‌آمدند توی رودخانه؛ آن‌وقت این وسواسی پوستینش را گذاشته بود آن‌جا، هوا سرد بود، فهمیدی؟ این آمد پوستین را بردارد، دید یک سگ روی پوستینش است، گفت: پیش پیش! بعد پوستین را برداشت، همچین کرد. حالی‌ا‎ت هست می‌گویم چه؟ (صلوات بفرستید.)

إن‌شاءالله امید خدا، من به شما قول می‌دهم، اگر شما دعا کنید من حالم بهتر باشد، من حالم وقتی شماها می‌آیید، حقیقت خوب می‌شود؛ وگرنه من همین جا می‌افتم. یکی می‌گفتش که می‌خواست امتحان کند؛ تا رفته بود، آمد دید من افتادم. عشق و محبّت شما، آن مغناطیسی ولایی شما به من اثر می‌کند، من این‌جا صحبت می‌کنم؛ وگرنه من هشتاد و خُرده‌ای [سال] ام است دیگر، خیلی رفقایم مُرده‌اند!

إن‌شاءالله فردا اگر آمدید، من می‌خواهم از اوّلی که حضرت زینب (علیهاالسلام) در کربلا سوار اُشتر شد، آمد شام؛ تا وقتی برگشت را واسه‌تان بگویم؛ اما من الآن یک قسمتش را می‌خواهم بگویم. (یک صلوات بفرستید.)

قسمتش این است که یزید با همه این حرف‌هایش حساب کرد یک رسوایی خیلی مهمّی در جهان پیدا کرد، حالا می‌خواهد یک قدری بالأخره رفع و رجوعش را بکند؛ آمد پیش حضرت سجّاد (علیه‌السلام) و گفت: من ممکن است پول خون بابایت را بدهم؟ حضرت فرمود: یزید! اگر می‌خواهی کاری بکنی، آن چیزهایی که غارت بردند، بده! آن‌ها را، بیشترش را مادرم زهرا (علیهاالسلام) رشته بود! آن‌ها که غارت بُردی، بده! این‌ها بُردند، بده! گفت: آن‌ها خیلی‌اش مصرف شده است و این‌ها بردند.

حالا منظورم این است، بعد روایت داریم: یک ‌هفته کاخش را داد دست حضرت سجّاد (علیه‌السلام)، داد دست این‌ها و این‌ها روضه‌خوانی کردند، اعیان و اشراف هم می‌آمدند و می‌بردند. حالا بنا شد که این‌ها را با عزّت و احترام چیز کنند [ببرند]. ده روز که تمام شد، کجاوه‌هایی درست کرد و به حضرت سجّاد (علیه‌السلام) گفت: امری دارید؟ کاری دارید؟ گفت: یکی دنبال ما کن که با ما رئوف باشد؛ یعنی از آن حرام‌زاده‌ها که خودت، دور تو هستند، نباشد؛ او بشیر را روانه کرد. حالا این‌ها حرکت کردند.

حالا که حرکت کردند، (یک ‌وقت یکی از این آقایانی که [امام جماعت] مسجد امام است، ایشان می‌گوید که لباس مشکی نپوشید! واسه‌اش پیغام دادم، گفتم که عزیز من! کار باید سند داشته باشد، لباس مشکی! وقتی که زینب (علیهاالسلام) آمد دید این‌ها را با الوان درست کردند، این‌ها را، هودج‌ها را؛ گفت: ما عزاداریم، همه را سیاه‌پوش کرد؛ پس سیاه‌پوش سند دارد، یکی هم [این‌که] سیاه‌پوش شعار است. مَثل شما فردا که روز اربعین است، سیاه بپوشید؛ مَثل محرّم تا چهاردهم یا پانزدهم؛ آن‌موقع دیگر می‌خواهی لباست را دربیاوری، دربیاور! اشکال ندارد؛ اما تا چهاردهم، پانزدهم رفقا! بپوشند. مِن‌بعد دیگر مقدّسی نکنید! چون‌که لباس مشکی باید آدم واسه امر بپوشد، حالا بعضی‌ها مَثل می‌گویند: ما این دو ماهه را می‌پوشیم. به نظر من این درست نیست؛ چون‌که لباس مشکی، لباس اهل جهنّم است؛ اما در موقع عزا باید بپوشی؛ یعنی شعار بدهیم ما عزادار امام حسین‌ایم!)

حالا این بشیر را روانه کرد؛ اما یک کاری زینب (علیهاالسلام) کرد، حالا زینب (علیهاالسلام) چه کار کرد؟ یک وقت رُو کرد به، یک وقت رُو کرد به قبر رقیّه (علیهاالسلام)، گفت؛ گفت: رقیّه‌جان! پاشو برویم! من جواب بابایت را چه بدهم؟! تو را به دست من سپرد. بنا کردند‌ های‌های گریه کردن؛ اما روایت داریم: امّ‌کلثوم به خواهرش گفت: خواهرجان! من نمی‌آیم، همین‌جا پیش رقیّه می‌مانم. این، روزها که می‌شد می‌رفت توی بیابان، شب‌ها می‌آمد کنار قبر رقیّه (علیهاالسلام).

من بی سند والله، حرف نمی‌زنم، حرف‌هایی که می‌زنم، هر کدام مطابق سند نباشد، به من بگویید! این آقای حاج میرزا ابوالفضل جلوی آقای بروجردی نقل کرد، گفت: این زینبی که شام است، این امّ‌کلثوم است. آن که مصر است، زینب (علیهاالسلام) است؛ چون‌که وقتی [دستور] قتل عام مدینه را داد، یزید گفت: این‌ها را با احترام روانه کنید از مدینه بیرون، عبدالله به زینب (علیهاالسلام) گفت: می‌خواهی برویم شام؟ گفت: شهری که اسیر بودم، نمی‌خواهم ببینم. گفت: زینب (علیهاالسلام) را بردند مصر، این است زینب کبری (علیهاالسلام).

حالا حرکت کردند، آمدند سر یک دوراهی، گفتش که امام سجّاد! آقاجان! این راه می‌رود مدینه، این راه می‌رود کربلا. امام سجّاد (علیه‌السلام) فرمود: به عمّه‌ام بگو: زینب! کجا می‌خواهی بروی؟ زینب (علیهاالسلام) گفت: بشیر! ما می‌خواهیم برویم کربلا. حالا یک‌ قدری که به کربلا کار داشتیم، (امیدوارم خدا روزیتان کند، اما حسین (علیه‌السلام) را بشناسید و بروید! یک قدری به کربلا داریم، یک بویی می‌آید، به مشام مؤمن می‌خورد؛ اما آن بو، تمام آن بو، غم و غصّه در دل بنی‌آدم می‌آید.) حالا یک وقت سکینه گفت:

عمّه‌جان! بوی خوشی می‌وزد از سمت شامعمّه‌جان! مگر این زمین کربلا است؟

این‌ها آمدند آن‌جا. جابر آن‌جا روی قبر امام حسین (علیه‌السلام) بود. یک وقت عطیّه گفت: جابر! بلند شو! زینب (علیهاالسلام) دارد می‌آید. هر کسی، این‌ها دارند می‌گویند، سکینه (علیهاالسلام) می‌گوید: این‌جا برادرم اکبر (علیه‌السلام) بود. او می‌گوید: این‌جا قاسم (علیه‌السلام) بود؛ اما زینب (علیهاالسلام) یک کاری کرد، گفت: برادرجان! من دو تا پسر؛ یا چهار تا پسر داشتم؛ اما آن‌موقع که جنازه‌های این‌ها را می‌بردی، من خودم را قایم می‌کردم؛ مبادا من را ببینی، خجالت بکشی. دلم می‌خواهد برادر! تلافی کنی، سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را نگیری. من رقیّه (علیهاالسلام) را در شام گذاشتم؛ این‌ها یک شبانه‌روز طول کشید.

به حضرت سجّاد (علیه‌السلام) گفتند: آقا! اگر این‌ها بمانند، همه این‌ها جان می‌دهند، حضرت اعلام کرد که بلند شوید! امر امام زمان به این‌ها واجب است. این‌ها سوار شدند. حالا زینب (علیهاالسلام) می‌گوید: برادر! خداحافظ! سکینه (علیهاالسلام) می‌گوید: بابا! برادر! اکبرجان! خداحافظ! این‌ها تمام دارند خداحافظی می‌کنند.

(حالا خدا! واقع اگر شیعه باشد، می‌رود توی عشق، آدم؛ یا این‌ها باید یادت باشد. به تمام آیات قرآن، اگر این‌ها را یادت باشد، نقش می‌بندد در دلت، تو با آن‌ها محشور می‌شوی؛ نه نقشِ دیگر، خجالت می‌کشم بگویم غیر این‌ها.)

حالا حرکت کردند. نزدیک مدینه که آمدند، [امام سجّاد (علیه‌السلام) فرمود:] بشیر! می‌توانی اشعار بخوانی؟ پدر تو شاعر بود، بشیر یک عَلَم برداشت، دوید جلو. محمّد بن حنفیّه، روایت داریم: یک تخت گذاشتند، رویش بود. عبدالله، شوهر زینب (علیهاالسلام) آمده، هی محمل‌ها را می‌گردد، پی زینب (علیهاالسلام) می‌گردد، یک‌ وقت زینب (علیهاالسلام) گفت: عبدالله! من را نمی‌شناسی؟ عبدالله! مصیبتِ برادرم موهایم را سفید کرده، عبدالله! (آخر وقتی‌که امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) آمد به زینب (علیهاالسلام) گفت: زینب دخترم! عبدالله تو را دوست دارد، می‌خواهی با هم ازدواج کنید؟ [گفت:] پدر! اختیار با توست. گفت: بگو! گفت: من یک خواهش دارم، اگر برادرم مسافرت برود، می‌روم بی چون و چرا،) حالا گفت: عبدالله! حسینم را کشتند.

این‌ها همه رفتند سر قبر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، همه سر سلامتی به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) دادند، خدا می‌داند مسجد مدینه چه خبر شد؟ رفقای عزیز! والله، روایت داریم: اگر به قدرِ بال مگس، اشک برای امام حسین (علیه‌السلام) بریزید، گناهان‌تان مطابق برگ‌های درخت، ریگ‌های بیابان باشد؛ خدا می‌آمرزد.

إن‌شاءالله امیدوارم که در ماه صفر و محرّم ما اشک ریختیم؛ اما مواظب باشید عزیزان من! بعدِ [ماه] صفر دیگر گناه نکنید! من دعا به شما می‌کنم، شما هم دعا به ما [کنید]! امیدوارم ما با این‌ها محشور بشویم.

حالا عزیز من! قربان‌تان بروم، اگر ما واقع توی این‌ها باشیم، دیگر هیچ چیزی، چنان ولایت در قلب تو تجلّی می‌کند، دیگر گناه نمی‌کنی.

خدایا! تو را به حقّ اُسرای کربلا، هر دوست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام)، هر کجا اسیر است، گرفتار است؛ گرفتاری‌اش را نجات بده!

خدایا! ما را از نفس امّاره نجات بده!

خدایا! تو را به حقّ این کسی‌که آقا امام زمان (عجل‌الله‌فرجه) واسه چه کسی گریه می‌کند؟ [می‌فرماید:] برای عمّه‌ام، اسیری عمّه‌ام! امام زمان! به حقّ عمّه‌ات قسمت می‌دهم، ما را در پناه خودت حفظ کند.

جوانان عزیز! امروز این رفقای بد، از شیطان بدتر است. خدا حفظ کند شماها را، خیلی باید توجّه کنید! آن وسوسه می‌کند، این دعوتت می‌کند. دعوت به غیر از وسوسه است.

خدایا! جوانان ما را حفظ کن! حضّار مجلس را حفظ کن!

خدایا! ما جزء عزاداران امام حسین (علیه‌السلام) باشیم.

خدایا! تو را به حقّ امام زمان قسمت می‌دهم؛ خدایا! خودت ما را نگهدار! عاقبت همه را به خیر کن! حاجت حضّار مجلس را روا کن!

خدایا! تو را به حقّ امام زمان قسمت می‌دهم، من یک پاره وقت‌ها می‌گویم که خدایا! ما را بی‌صورت وارد محشر نکن!

کسی‌که ولایت ندارد، آن‌جا بی‌صورت است. آن نورِ ولایت روایت داریم که شما را راهنمایی می‌کند.

خدایا! به حقّ امیرالمؤمنین، ما را با وِلای علی (علیه‌السلام) از این دنیا ببر!

خدایا! تو را به حقّ زینب کبری، این حضّار را کفایت کن! قرض‌شان را ادا کن! حاجت‌شان را روا کن!

من والله، بالله، یک دور تسبیح صلوات می‌فرستم، می‌گویم: خدایا! حفظ‌شان کن! تاحتّی می‌گویم: ماشین‌هایتان را هم حفظ کند.

خدایا! دعای من را در حقّ این‌ها مستجاب کن! (با صلوات بر محمّد و آل محمّد)

یا علی

ارجاعات

  1. (سوره الأعراف، آیه 54)
  2. (سوره الزلزلة، آیه 7)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه