اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان
اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان | |
کد: | 10121 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-08-10 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام ولادت حضرتزهرا (18 جمادیالثانی) |
السلام علیک یا اباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله و برکاته، السلام علیالحسین و علیبنالحسین و اولاد الحسین و اهلبیتالحسین و رحمةالله و برکاته
رفقایعزیز، من بیشترِ این حرفها که میزنم، اگر بخواهم آن واقعیت مطلب را تا آخر به شما بگویم، یکقدری درست نیست؛ اما به خود آقا امامحسین، بهمن گفتند وقتی میخواهی صحبت کنی، این سلام را به امامحسین بده. من امر را اطاعت میکنم؛ اما شما هم خیال نکنید که یک زید و عمر بهمن گفتهاند، من امر را اطاعت میکنم.
امروز به خواست خدای تبارک و تعالی، میخواهم راجعبه اینکه آقا امامحسین میفرماید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» صحبت کنم. قرآن کریم مشابهات دارد؛ یعنی برای خود مردم هم مشابهات دارد. قرآن یک عصارهای دارد. هر چیزی در عالم عصاره دارد. یک عصارههایی است دنیایی است؛ مثلاً سیب، گلابی یا گوشت، اینها یک عصارهای دارند. اینهم باز عصاره دارد. چرا عصاره دارد؟ میخواهند عصارهاش را بگیرند، به یک مریض ولایتی بدهند، بخورد خوب بشود؛ یعنی این عصاره گوشتی که را میگیرند، بدهند بخورد. بابا جان من، [الان میگوید:] تو همهاش حرف ولایت میزنی، خب، برای ما دلیل بیاور. میگوید: عصاره را هم روی ولایت آورد!
روایت داریم، میفرمایند؛ اشخاصی که کافرند یا منافقند، مرغ بخورند، گوشت بخورند، اینها را خدا در قیامت ایجاد میکند، یقه اینها را میگیرند، میگوید: چرا من را خوردی؟ بابا جان، این گوسفند است، مرغ است، حیوان است، خدا مسبب الاسباب است، میگوید: خدا در قرآنمجید گفت: «کلوا من الطیبات و اعملوا صالحاً»، تو عمل صالح بکن، عمل صالح چه بود؟ عمل صالح، دوستِ امیرالمؤمنین است. وقتی ولایت دارد، دوست است، عمل صالح دارد؛ نه نماز، نه روزه. اینهم روایتش است. اگر کسی بگوید سندش کجاست؟ میگویم توی محضر است؛ اما خب، میگوید از کجا میگویی؟ خب، با ما سازش میکند. [روز قیامت] جلوی تو را میگیرد، میگوید چرا من را خوردی؟ خدا گفت: «کلوا من الطیبات و اعملوا صالحاً»، ما جواب یک حیوان را نمیتوانیم بدهیم، جواب یک مرغ را نمیتوانیم بدهیم، جواب یک گوسفند را نمیتوانیم بدهیم. البته ما که جوابداده هستیم، از آنها ایراد میکند که تذکره ندارند.
الان میخواهی از مرز خارج شوی، میگوید تصدیقت کجاست که میخواهی بروی پیش امامحسین؟ باید تصدیق داشتهباشی. بابا جان من، عزیز جان من، هر چه که در عالم است عصاره دارد، میگوید: تصدیقت کجاست؟ خب، تو تصدیق ولایت داری، اصلاً از تو سوال نمیکند؛ به تو نگاه میکند، میروی. خدا نکند ما تصدیق نداشتهباشیم. اگر یک راننده، تصدیق نداشتهباشد، جرم است. میگوید: میزنی یک آدمی را میکشی. تو اگر تصدیق ولایت نداشتهباشی، بیانصافی، بیرحمی، بیوجدانی، بیعاطفهای، حیا نداری، شرف نداری. باید تصدیق ولایت داشتهباشی. اگر تصدیق ولایت نداشتهباشی، هیچچیز نداری. رفقایعزیز، بیایید تصدیق داشتهباشید.
دیشب آقایمهندس، اینجا تشریف آوردند و با ما خداحافظی کردند، بروند مشهد. تمام رفقای من اینطور هستند، نه اینکه بخواهم بهاصطلاح از این آقایمهندس تشکر کنم. اینها میآیند سوالهایی میکنند، مهندسیشان را، عالِم بودنشان را، کفایه خواندنشان را، همه را کنار میگذارند، میآیند سوالهایی میکنند. سوال [پرسیدن] خیلی خوب چیزی است. آمد و گفت که فلانی، میخواهم بروم مشهد. خدا میداند یکچیزی در زبان من ایجاد شد، اینقدر خوشم آمد که نگو، چرا خوشم آمد؟ از برای اینکه این مرد، از من یکچیزی خواست، من خودم هم پیشنهاد به او کردم.
ببین، اینکه میفرماید؛ «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» دنبال آدم خوب بروید، نه اینکه من میگویم من خوب هستم، میخواهم یک قضایایی نقل کنم. حدیث داریم، روایت داریم خدای تبارک و تعالی میفرماید که شجره توحید، ریشهاش پیغمبر است، ساقهاش ائمه هستند، میوهاش قرآن است، برگش شیعهها هستند. من به ایشان گفتم: آقایمهندس، وقتی خدمت امامرضا رفتی، از امامرضا بخواه، بگو یا امامرضا، این شجره توحید که گفتید ما دوستان هستیم، منظورم سر ایناست، پائیز برگهایش میریزد، ما از آنها نباشیم که برگش بریزد، بیا ما را اتصال بکن به خودتان. پاییز، برگهای درخت میریزد، مگر نمیگوید شیعهها برگهای ما هستند؟ برگ درخت میریزد؛ ما از آنها باشیم که برگ درخت نریزد. بابا جان، این به مهندسیاش که کاری نکرده، به سوادش که کاری نکرده، به دانشمندیاش که کاری نکرد، به پست و مقامش که کاری ندارد، یک سوال میکند، جواب میگیرد. جواب چطور است؟ آن آدم هم که میخواهد به این جواب بدهد، جواب را باید بخواهد به او بدهد؛ یعنی بگیرد به او بدهد، خودش نمیتواند جواب بدهد. من خودم، والله، نمیتوانم جواب بدهم. وقتی به او گفتم، اینقدر تشکر از خدا کردم. بابا، شما هم بخواهید، اگر برگ شجره هستید، بخواهید نریزد، یک پائیز به شما نخورد بریزد، یکرفیق ناجور به شما نخورد، هوا و هوس به شما نخورد، میریزد آدم از برگ میریزد، او که نمیخواهد جدا شوی.
از کجا میگویی؟ یکروایت داریم آمدند خدمت آقا امامصادق، میگوید: [آیا] مؤمن زنا میکند؟ میگوید: ممکناست بکند؛ اما آنموقع ایمان ندارد. اگر در آن حال بمیرد، کافر است؛ اما فارغ میشود توبه میکند. ما هم اگر از شجره توحید جدا شویم، کافریم، همینساخت که جدا شدند. بابا، هفتمیلیون بودند جدا شدند، پنجنفر ماندند. تعجب نکنید! اگر یک نماز شب کردی و یک بوق و منتشا [۱] برداشتی، یکچهار تا «لا اله الا الله» گفتی، به این مغرور نشو. اینها که چیزی نیست، اینها یککاری است. اگر از شجره جدا نشدی، کاری کردی. هفتمیلیون جدا شدند، پنجنفر نشدند.
حالا آقا امامحسین میفرماید که «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»، مگر آیه عجیبتر نیست؟ چرا؟ قوم عاد، شصت متر قدشان بودهاست. وقتی گناه کردند، معصیت کردند، خدا ضعیفترین چیز را به سرشان مسلط کرد، باد بود. اینها خانه که نداشتند، در مغارههای کوه بودند. [باد] در این مغارههای کوه میزد، آنها را بالا میبُرد، اینها را زمین میزد. یک غباری آمد همهشان را خاک کرد. خُب، این عجیبتر است؛ چرا امامحسین میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»؟ آقا جان من، قربانت بگردم، اگر قرآن را تفسیر میکنی، بکن، نگاه هم بهقرآن بکنی ثواب است، تفسیر هم نکنی ثواب است؛ اما ثواب چیست؟ مواظب باش کباب نشوی! تو نگاه میکنی کباب هم میشوی، چرا؟ عمل نمیکنی!
حالا اگر امامحسین فرمایش میفرماید، در زیارتعاشورا بخوانید، آقایمهندس، قربانت بگردم، بخوان، ببین، هست یا نه؟ در زیارتعاشورا میفرماید: شما از برای امر به معروف و نهی از منکر کشته شدی. حالا امام که زنده و مرده ندارد. حالا سر امامحسین دارد امر به معروف و نهی از منکر میکند. آیا ما این معنی قرآن را فهمیدیم یا نفهمیدیم؟ چرا؟ [سر امامحسین] دارد امر به معروف میکند. امام که مرده و زنده ندارد. در زیارتعاشورا داریم حسینجان، از برای امر به معروف و نهی از منکر کشته شدی. حالا سرش هم دارد امر به معروف و نهی از منکر میکند. آیه مناسبتر از برای امر به معروف، بهتر از آیه «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» نیست. حالا ببین، فکر بکن ببین، عصاره این [آیه] قرآن چیست؟
اصحابکهف گویا هفت نفر بودند یا هشتنفر، اینها دور دقیانوس بودند. آخر، قربانتان بروم، عزیز جان من، بیایید یکقدری از دنیا بگذرید، تفکر داشتهباشید، با تفکر راه بروید. یک پیرمرد با عصا راه میرود [اگر با عصا راه نرود] زمین میخورد! چرا من با عصا راه میروم؟ [اگر با عصا راه نروم] زمین میخورم. بیایید با تفکر راه بروید، زمین نخورید. قربانتان بروم، فدایتان بشوم، بهدینم، من شماها را میخواهم، بهایمانم، بهقدر ایمانم، شماها را میخواهم، با عصا راه بروید. حالا اینها زمان دقیانوس بودند. بعضی از خلفا به دین کسی کار نداشتند، بعضیها دارند. اینها [خلفای زمان دقیانوس] به دین اینها کار داشتند. اینها به این آیهای که خدا ما را حفظ میکند، از در شهر بیرون آمدند، خدا حفظشان کند، خدا هم حفظشان کرد. حالا که اینها دارند میروند، یک حیوان، یک سگ هم دنبال اینها آمد، درستاست!؟ حالا اینها رفتند در غار، یکمرتبه بلند شدند، گفتند که یک نصفروز خوابیدیم، یکروز خوابیدیم. یک پولی دادند [به یکنفر از آنها تا] برود چیزی بخرد. [در شهر] اینشخص را گرفتند، گفتند: [پولی که آوردی] مال زمان دقیانوس بوده، مربوط به سیصد سال پیش است! سیصد سال خوابیدند، [خدا] حفظشان کرد.
حالا اگر آقا امامحسین میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»، دارد مسطوره [الگو] به تو میدهد. آقایمهندس، تو یک کاشی یا یک خاک برمیداری مسطوره میبری، میگویی این چقدر طلا دارد، چقدر نقره دارد، چقدر سرب دارد، چقدر خاک دارد. امامحسین مسطوره نشان تو میدهد، تا طلا را پیدا کنی. میگوید: اگر حکومتی بود که ظالم بود، دینت را خواست ببرد، در برو، فرار کن، خدا حفظت میکند، خدا هم روزیات را میدهد. حالا مرتب، برو قرآن بخوان! قرآن را بفهم! من نمیگویم نخوان، غلط میکنم [که بگویم قرآن را نخوان]، نگاه بهقرآن کنی ثواب دارد؛ اما قرآن را بفهم! میگوید: اگر برای دینت ضرر دارد، برو بیابان، حفظت میکنیم. حالا خدا دارد میگوید، امامحسین میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»، این لامذهبهای بیدین، اعتقاد بهقرآن نداشتند، گفت: «حسبنا کتابالله»، ببین، خدا چطور حفظت میکند؟
حالا اینها آمدند دنبال اینشخص تا رسیدند به لب غار، اینشخص رفت داخل غار. غار، طلسم است، نمیتوانند بروند؛ نه بمب، نه موشک، هیچ قدرتی در مقابل اینها نمیتواند بایستد. وقتی آقا امامزمان هم بیاید، همینطور است؛ یکدانه توپ، یکدانه تانک، یکدانه اتم، اصلاً کار نمیکند. بابا جان من، والله، اینهم عصاره دارد، چرا؟ توپ و تانک به امر امام است. کجا میرویم؟ چهچیزی ما میفهمیم؟ به امر امام باید در برود. یک گل گاو زبان که سگهای بیابان به آن میشاشند، این شفاست که من میخورم خوب میشوم؟ این وقتی میخواهد اثر کند، میگوید: [ای امامزمان، اجازه میدهید] من اینرا شفا بدهم؟ اینکه گفتی نتیجهام را ببخشم؟ [امام] میگوید ببخش! من میخورم خوب میشوم، چهچیزی ما داریم میگوییم؟
حالا یک حیوان بهنام سگ، دنبال اینها را گرفته، آن جنبهمغناطیسی هشتنفر یا هفت نفر به این سگ که دنبالشان دارد میآید، اتصال شدهاست، این شد انسان! بابا جان من، آقا جان من، ای جوانهای نو رس، ای عزیزان من، ای دانشجو، ای جوانهایی که تازه به ثمر رسیدید، مواظب چشمتان باشید، بیایید دنبال آدم خوب بروید، [کسی] نگوید ایشان سواد ندارد، ایشان چه ندارد، توی ذوقتان بزند! حرف را بفهمید، شخص را نبینید. خب، شخص را دیدیم که جهنمی شدیم، شخص را دیدیم که هفتمیلیون از ما آنطرف رفت. علی را آنجا کنار گذاشتند! چشم نداشتند، چشم نداریم، کجا دنبال این و آن میروی؟
امامحسین «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم» دارد میگوید؛ [یعنی] میگوید بابا جان، بیا دنبال آدم خوب را بگیر، دیگر از سگ بدتر است؟ من، والله، بهقرآن، خجالت میکشم بگویم از سگ بدتر است. به روح همه انبیاء، من میخواهم جای این سگ باشم که اتصال به ولایت باشم. من چهچیزی میخواهم؟ من دیگر هفتاد سالم است، دورهام گذشتهاست، چهکار بکنم؟ حالا امامحسین میگوید: اگر اینها دنبال من آمدهبودند، دنبال آدم خوب آمدهبودند، رستگار شدهبودند. والله، دارد امر به معروف میکند، امامحسین، حالا هم ناراحت است، دارد به تو میگوید آقا جان، تا قیامقیامت اینطوری باشید، دنبال آدم بد نروید، دینتان را بردارید بروید، اگر دیدی یکی دینتان را میخواهد ببرد.
اینقدر با رفیقهای مُدل قدم نزن! من اینجا یکروایت بگویم که نگویید چرا، از کجا میگوید؟! خب، چهکار کنم؟! برای هر چیزی روایت روی آن پیاده میکنم. باز میگویم یکی نق نزند. حالا آمده سلیمان دارد با آن حشمتش میرود. مورچه میآید جلوی راهش را میگیرد. آقایمهندس، قربانت بروم، قرآن بخوان، ببین، این آیه درستاست یا نه؟ اما بفهم، معنی قرآن را از امامزمان بخواه که بفهمی. من جسارت به قدس شما کردم، من را عفو کن. حالا آمده دارد میرود، مورچه میآید جلویش را میگیرد، میگوید برگرد از اینجا. [سلیمان] میگوید مگر نمیدانی من معصوم هستم؟ میگوید چرا. گفت: اگر نروی، میگویم همهشما را پایین بکشند! آن مورچهها خیلی بزرگ بودند. تا مورچه میگویم، مورچه زردها را نبینید، مورچههایی هستند که قدّ بزغاله هستند، آنها را خدا از برای یکوقتی تهیه کردهاست! گفت: اسبها را پایین میکشم. [سلیمان] گفت: چرا؟ [مورچه] گفت که اگر حشمت تو را ببینند، اینها فرمان من را نمیبرند. آخر، کجا هر روز زنت را برمیداری میروی در این خانههای مُدل، با این رفیقهای مُدل؟ فرمانت را نمیبرد! قربانت بروم. با یکی راه برو مثل من باشد، دستگاه من را ببیند، [با خودش بگوید] دستگاهش چقدر خوب است. من نمیگویم دستگاهم بد است، والله، خودم میخواهم اینطوری باشم. حالا دلتان برای من نسوزد. بیا ببرش توی خانه حضرتزهرا، بیا ببرش توی خانه امامحسین، بیا ببرش توی خانه امیرالمؤمنین که یک پوست انداختهاست. یک پوست انداخته روز اینطرفش را علوفه میدهد، شب [آنطرفش را] میاندازد زیر حسن و حسینش! کجا خانمت را هر روز در این خانههای مُدل میبری؟ والله، میبینی که دینت را میبرد، پدرت را در میآورد. آن [خانه] ویدئو دارد، تو هم باید برای زنت ویدئو بگیری، آن [خانه] دکورش پر از مجسمه است، میگوید: تو چهار تا از آنها را بخر. [مورچه به سلیمان] گفت: برگرد، اگر تو را ببینند، فرمان من را نمیبرند، عصارهاش ایناست! خب، تو هم مدام داری میخوانی، اینها هم میخوانند، آنها هم گوش میدهند.
حالا ببین سلیمان به مورچه چهچیزی میگوید؛ من به قربان این مورچه بروم! میپرسد: چرا رویت سیاه است؟ میگوید: همیشه دارم در این آفتابها کار میکنم. میپرسد: چرا کمرت باریک است؟ میگوید: کمرم را بستهام که محتاج تو که سلیمان هستی نباشم. ای بهقربانت بروم مورچه!!! بابا، بیا صفت مورچه را بههم بزنیم. گفت: کمرم را بستهام که محتاج تو که سلیمان هستی نباشم. سلیمان! من «لا اله الا الله» میگویم. ما چه «لا اله الا الله» ی میگوییم؟ من خیلی ناراحت هستم. بیشتر از دست مقدسها ناراحتتر هستم. خودشان را به مقدسی زدهاند، مرتب میگویند میفهمیم. به سلیمان میگوید میخواهم محتاج تو نباشم، میگوید: چرا؟ میگوید: من «لا اله الا الله» میگویم. «لا اله الا الله» [یعنی] هیچ موثری، مؤثر نیست؛ تا حتی تو که سلیمان هستی. البته اینرا به سلیمان میگوید. خدا ما را محتاج این دوازدهامام، چهاردهمعصوم کردهاست. آنها فقط محتاج خدا هستند. تمام خلقت باید محتاج اینها باشند. یکوقت خیال نکنی این مال امامحسین هم هست که من این آیه را میگویم. پنبه را از گوشت بردار. تمام خلقت باید امر اینها اطاعت کنند. [تمام خلقت] محتاج اینها هستند، آنها فقط محتاج خدا هستند.
خب، این [داستان] اصحابکهف [بود]، آمدیم سر اصحابرقیم. بابا جان، قربانتان بروم، من وقتی میگویم سخاوت، درست میگویم، معنایش را خدا بهمن داده، من هم رایگان در اختیار شما گذاشتم. خب، اینها [اصحابرقیم] سهنفر بودند، از در شهر آمدند بیرون، رفتند تو یک غار، آقا، کوه تب کرد افتاد پایین. گفتند: بهغیر از خدا، هیچکس ما را نجات نمیدهد، بیایید ما کارهایی را که محض خدا کردهایم، بگوییم.
یکی از آنها گفت: خدایا، تو امر کردی پدر و مادر را اطاعت کنیم. بابا جان من، عزیز جان من، پدر و مادرتان را اطاعت کنید. جوانها، نگاه به بازویتان نکنید، گاهی این دستتان را اینطوری میکنید، بازویتان قلمبه میشود. بابای شما هم مثل شما بودهاست، قویتر از شما هم بودهاست. یک چکش [سیلیاش را هم] نمیتوانستی بخوری، [چرا؟] روغننباتی نخورده بود که اگر بگذاری آنجا [گربه نمیخورد.] خدا آقای کافی را رحمت کند، میگفت بیست و چهار ساعت جلوی یک گربه بگذاری، جان میدهد [امّا این روغننباتی را] نمیخورد. آن بابای پیرمردِ تو، روغن خوردهبود، این جوشها را نکردهبود، این غصهها نبود. حالا امرش را اطاعتکن. حالا میگوید: خدایا، تو امر کردی من اطاعت کردم. شیر از صحرا آوردهبودم، دیدم پدر و مادرم خواب است، بالای سرشان ایستادم، تا بیدار شدند به آنها دادم. خدایا، اگر محض تو بودهاست، ما را نجات بده. سنگ، کوه حرکت کرد، دید بیابان را دارد میبیند. این از این. ببین، این سخاوت است.
آن یکی گفت: خدایا، خودت میدانی که من در همسایگیمان، یک همسایه داشتیم که شوهرش مُرد، گرانی پیشامد کرد، این زن در خانه من آمد، گفت: فلانی، من چند تا بچه دارم، یکقدری گندم، جو، آرد به ما بده تا من بچههایم را از گرانی نجات بدهم. گفتم: اگر با من دوستی میکنی، من حرفی ندارم. این رفت و دو مرتبه آمد. گفت: بچههایم گرسنهاند، بیا و به ما یکقدری گندم بده. گفت: هماناست که گفتم. گفت: خب، من حرفی ندارم؛ اما جاییکه کسی نباشد. اینشخص میگوید: خدایا، من یکجایی را تهیه کردم، کسی نبود. آنزن را خواستم، دیدم میلرزد. گفتم: چرا میلرزی؟ گفت: آخر، ای مرد، تو چه مردی هستی؟ چرا به قراردادت عمل نکردی؟ با من حرف زدی، گفتی کسی نباشد. گفتم: خانم، کسی نیست. گفت: من از تو سوال میکنم، آیا خدا ما را میبیند؟ گفتم: بله، گفت: آیا امامزمان ما را میبیند؟ گفتم: بله. گفت: آیا ملائکه ما را میبینند؟ گفتم: بله. گفت: آیا جن ما را میبیند؟ گفتم: بله. گفت: این رقیب و این ملکی که روی شانههایمان است ما را میبینند؟ من هم لغمه گرفتم، یکطوری شدم، آنزن را غنی کردم.
بابا جان من، عزیز جان من، قربانتان بروم، ببین [این] سخاوت است، امامحسین دارد میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم، کانوا من آیاتنا عجباً»، بیایید دست یک بیچاره را بگیرید، دست یک بچه یتیم را بگیرید، به داد یک بچه یتیم برسید، خدا از ظلمت نجاتتان میدهد، کوه را برای این دو سه تا تکان میدهد. تمام اینها حکمت است. [کوه کمی کنار] رفت؛ [امّا هنوز] نمیتوانند بیرون بیایند.
آن یکی گفت: خدایا، یک عملهای آمد برای من کار کرد، شب که شد مزدش را نگرفت و رفت. من مزد اینرا در رفتهبودم، حالا هر چقدر بود، دادم یک گوساله [خریدم]. گوساله بزرگ شد، گاو شد، گاو زایید، دومرتبه زایید، چند تا گاو و گوساله بود. یکروز این کارگر را دیدم، گفتم: بابا، چرا نیامدی مزدت را بگیری؟ گفت: شما با من بداخلاقی کردی، من رفتم. گفت: بیا برویم به تو بدهم. تمام این گاو و گوساله را به او دادم. بابا جان حقّ کارگر را نخور! تو که حقّ کارگر را میخوری مشرکی. یکنفر از اینها که پالتوشان بلند است، بهجان خودم، یک پیراهن دارد تا روی پایش، یک ریشی دارد عین ریش ابنسعد، این یکوقت بساز بفروش میکرد، میآمد مُزد آن عمله را در میرفت، میگفت تا شب برای من کار کن. این بیچاره را توی چاه میکرد، این هر چقدر میشد، میدید که شب نمیشود. دو ساعت یا دو ساعت و نیم شاید هم بیشتر از شب میرفت، اینرا از چاه بیرون میآورد. آقا امامحسین دارد میگوید اینطوری نباش، حقّ کارگر را بده.
پس اگر امامحسین میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»، عجیب ایناست که اینها دینشان را حفظ کردند. عجیب ایناست، پا شده آمده در بیابان دینش را حفظ کند، اطاعت کرده امر ولایت را، حالا آیه قرآن هم برای اینها نازل میشود. برای ما چهچیزی نازل شدهاست؟ ساز تلویزیون و ساز ویدئو! اینهم برای من نازل شدهاست، بفرما! تو حقّت ایناست، آنهم حقش آناست. اینرا برای من نازل کرده، آنرا هم برای آن نازل کرده، چرا؟ امر را اطاعت نمیکنیم.
بابا جان من، عزیز جان من، قربانتان بروم، صبح که از اینجا میروم نان بخرم، بعضی خانهها را میبینم یک طارمیهایی خیلی بلند دورشان کشیدند؛ بعضیهایشان به اینصورت است، بعضیهایشان را به برق اتصال میکنند. من میایستم یکقدری نگاه میکنم. آقا جان من، قربانت بروم، تو که دور خانهات طارمی میکشی که دزد نیاید، آقایمهندس، قربانت بروم، فدایت بشوم، ماشینت را قفل کن، هم ببند، هم قفل کن، یک قفل قوی هم به آن بزن که دزد نزند، هوای خانهات را داشتهباش، طارمی هم دور خانهات بکش. فدایتان بشوم باید جلوی دزد را بگیری. شما اگر میبینی که مثلاً یکی میآید داخل معدن، بیل و کلنگتان را میبرد، خاک کن. من به بعضیها که میآمدند، میگفتم خاک کنید. خیلی باید مواظب باشید. اما آیا یک سیم، آیا یک طارمی، دور دلت کشیدی، دزد نیاید؟
بابا جان من، عزیز من، قربانت بروم، گوش به حرف بده. اگر دزد بیاید، چرخ گوشتت را میبرد، جاروبرقیات را میبرد. حالا دزدها، اینطوری شدهاند، میآیند وسایل برقی را میبرند. تلویزیونت را که میبرد، خدا کند که ببرد، آنرا خدا کند ببرد، انشاءالله آنها را نبرد. باز تا بروی بخری بیاوری، یک هفت هشت روزی میکشد. بالاخره یک هفت، هشت روز ساز نمیزنی. پس چیزی به تو برنمیگرداند! دلم میخواهد توجه بفرمایید، چیزی به تو برنمیگرداند، اینرا میبرد. این خیلی دقیق است، دلم میخواهد تفکر داشتهباشید، آن دزد وقتی آمد جاروبرقیات را برد، چرخ گوشتت را برد، وسیله برقیات را برد، حالا اگر فرصت هم بکند، یک قالیچهای، چیزی داشتهباشی، میگیرد زیر بغلش میرود؛ [اما چیزی] به تو برنمیگرداند! بابا جان من، عزیز جان من، این دزد به خدا گفته: به عزت و جلالت قسم! تمامشان را گمراه میکنم، بهغیر از صالحینشان را، آنها که پناه به تو ببرند. ما داریم چهچیزی میگوییم؟ ما کجای کار هستیم؟ این دزدی که برای شما معین شده، اسم اعظم بلد است! اگر دور خانهات طارمی بکشی، تا آسمان بکشی، میآید داخل. چرا فکر این دزد را نمیکنید؟ چرا از این دزد خطرناک نمیترسیم؟ ما چهکار داریم میکنیم؟ آیا یک طارمی دور دلت کشیدی که نیاید ایمانت را ببرد، ولایتت را ببرد؟ چرا حواسمان جمع نیست؟ آیا این دزد خطرناک هست یا نه؟ چرا مواظب نیستیم؟
حالا چهکار کنیم که این دزد نیاید؟ اگر میخواهی این دزد نیاید، باید پرچم سخاوت بزنی، پرچم سخاوت! از کجا میگویی پرچم سخاوت بزنیم؟ سخاوت یکچیزی است که جلوی آنرا میگیرد. چرا؟ میگوید: یک حاجت برادر مؤمن برآوری، هفتاد حج، هفتاد عمره دارد. چرا پرچم سخاوت؟ ببین، آقا امامحسن، سالی دو مرتبه، مالش را تقسیم میکرد. آقایمهندس! اگر روایت میخواهی، حالا برایت میگویم. این امامحسن! آقا امامباقر هم روایت داریم، دستش روی دوش غلامش بود، بیل میزد، بیل میزد، به مردم میداد. این سخاوت است! آقا امیرالمؤمنین، تا چند هزار تا هم داریم، نخلستان درست میکرد، میبرد میفروخت، میداد به مردم. این سخاوت است! زهرایعزیز که پیغمبر میگوید «ام ابیها» است، اگر زهرا نبود، من نبودم، من که نبودم دین نبود، اسلام نبود، هیچچیز نبود! اینقدر زهرا توی عالم ارزش دارد. ما نفهمیدیم زهرا چهکسی است؟ تنها اسممان را زهرایی میگذاریم. خب، بگذار، قربان اسمت؛ اما آیا امر زهرا را هم اطاعت میکنی؟ یا پولها را میگیری تو جیبت میریزی؟ [آیا] زهرا، زهرا میکنی، پولها را بگیری؟ ما کجاییم؟ آیا زنت مثل زهرا است، دخترت مثل زهرا است؟ چهکار داریم میکنیم؟ حالا ایشان میرود، سهچارک جو از شمعون یهود قرض میکند، میآورد، [در مقابل] زره امیرالمؤمنین را میگذارد آنجا. یکچارک از آنرا میریسد، یکچارک از آنرا مصرف میکند، به یتیم میدهد، یکچارک از آنرا میریسد، یکچارک از آنرا مصرف میکند، به اسیر میدهد، یکچارک از آنرا هم به مسکین میدهد. بابا جان من، تو آن نشو و نمیشوی، خودشان هم گفتند: نمیشوید؛ اما مال مردم را هم چنگ نزنید. مواظب حرامش باش. اینقدر مرغ میخرید، در خانهتان میبرید، یک بیچاره بندهخدایی هم دارد آه میکشد. صد تایش را خوردی، ده تایش را خوردی، یکی را بده به یکی!
اینها دارند حالی ما میکنند. فضه وقتی در خانه حضرت آمده، خانه حضرت یکقسمت از اطاقش ریگ بوده، ریگ خنک است، من یکوقت یکجایی دیدم. یک گلابپاش روی این میزنند، خنک است، یکقسمتش هم پوست بوده یا هر چه بوده افتاده. فضه رفت به ریگها دست گذاشت، همه را طلا کرد. (آقا جان من، نگو این حرف تکراری است، من حواسم جمع است، تکراریِ من روی مناسبت است. یکوقت که این حرف را زدم، مطابق آن بودهاست، الان این باید جور شود؛ یعنی این مطابق ایناست، یعنی این چاشنی این باید بشود. نگو یکجا گفتید، اینطوری نشده، اگر یکچیز را تکرار میکنم، میخواهم یکحرف را پرورش بدهم، میخواهم اینکار را پرورش بدهم.) حالا رفت ریگها را همه را جواهر کرد، امیرالمؤمنین آمد دید بلو، بلو میزند. خدا همیشه یکچیزی را درباره ائمه پیش خودش گذاشتهاست، ائمه هم در خلق یکچیزی پیش خودشان گذاشتند؛ یعنی خدا یککاری میکند که ائمه نتوانند بکنند، مگر که اشاره باشد آنها بکنند؛ یعنی خدا یکچیزی برای خودش گذاشتهاست. ائمه هم درباره خلق یکچیزی برای خودشان گذاشتند که تو نگویی من هم مثل آن شدم. نه! اگر میگوید: «سلمان منا اهلالبیت» درستاست، این آمده جزء اهلبیت شده؛ [امّا] اهلبیت نشدهاست، آن یکچیز دیگری است. ما دوازده تا اهلبیت داریم، چهاردهمعصوم داریم. فهمیدی؟ یعنی جزء آن شدهاست.
خدا انشاءالله که معرفت به ما بدهد. این نوه حاجشیخعباس آمد اینجا، یکسری به ما زد، یکی به او گفتهبود که ایشان با آقابزرگت چطور بود؟ میگفت: دستش را به اینصورت کرد، گفتهبود جزء آقابزرگ بود. گفتهبود پنجتا انگشت من را میبینی؟ یکیاش آن بود، یکیاش حاجحسین بود، شما جزء آن میشوی.
حالا، این حضرتزهرا که «ام ابیها» است، اگر پیغمبر میگوید [زهرا] نبود، من نبودم، عالم نبود. آن سیبی که به پیغمبر داده، عصاره خلقت بودهاست. بعضی منبریها که یکقدری، خلاصه، آدم چه بگوید، ولایتشان حلقی است، میگویند یک سیب از بهشت بودهاست و میخواسته از چیزهای دنیا نباشد. بابا، چه میگویی؟ مگر پیغمبر چیز حرام میخورده است؟ یا پیغمبر مثل من بوده، قاذورات داشتهباشد؟ این آقایمهندس میگفت: من این کلام را که شما گفتید، رفتم به آقایم گفتم. آقایم باور نکرد، گفت: شما گوش به حرف نمیدانم یکچیز میدهید و از این حرفها. گفت: فلانی، بعد از چند روز من را صدا زد، گفت: من رفتم مطالعه کردم، دیدم دوستت درست میگوید. آخر، من به او گفتهبودم ائمهطاهرین این دوازدهامام، چهاردهمعصوم، اینها اگر غذا بخورند، مثل غذای بهشتی است، قاذورات ندارد. پدرش قبول نکردهبود، وقتی رفتهبود روایتش را دیدهبود. گفتهبود: آنجا دارد میگوید مشکات! یعنی اینها این چیزهایی که میخوردند مشکات؛ یعنی اینجوری میشده است. درستاست؟ حالا این آقا میگوید: یک سیب از بهشت آورده، پیغمبر خورده، حالا میخواسته که اینطور بشود و برود پیش خدیجه و حضرتزهرا به عمل بیاید. بابا، چه میگویی؟ تو کجای کار هستی؟ این سیبی که به او داده عصاره خلقت است. مگر پیغمبر نمیگوید: «ام ابیها»؟ عصاره خلقت را به او داده، باید عصاره خلقت از زهرا هم به عمل بیاید.
مهندس، قربانت بروم که گفتی یکچیزی از حضرتزهرا بگو، اگر این نوار به دستت رسید، تو را به زهرا قسم گوش بده. عصاره خلقت را آورده، چرا عصاره خلقت است؟ عصاره خلقت باید از زهرا به عمل بیاید؛ یعنی دوازدهامام به عمل بیاید، ایناست عصاره خلقت، ایناست دلیلش. این عصارهاش است. [از] عصاره خلقت، باید عصاره خلقت بیاید. آیا ائمه، دوازدهامام، عصاره خلقت نیستند یا هستند؟ باید عصاره خلقت از زهرا بهوجود بیاید. ما چهچیزی داریم میگوییم؟ کجای کار هستیم؟ مدام زهرا، زهرا میکنیم.
اگر کسی ولایت در بدنش تسلط نداشتهباشد؛ یعنی القاء نشود، حرف ولایت بزند، باقی میآورد. چرا باقی میآورد؟ ولایت باید در قلب ولایتگو القا بشود. چرا القا بشود؟ این آدمی که حرف ولایت میزند، باید از دنیا خالی شود. وقتی از دنیا خالی شد، آن طارمی که گفتم، دور دلش کشید، آنوقت دیگر شیطان به آن طارمی دخالت نمیکند. آن طارمی را هم خدا حفظ میکند. چرا خدا میگوید اگر بخواهی هدایت شوی هدایتت میکنم؟ چرا؟ آن آدمی که میخواهد هدایت شود، تمام چیزهایش را باید بگذارد کنار، محبت دنیا را [باید کنار بگذارد].
آقا جان، گفتم، دوباره میگویم، ماشین باید داشتهباشی، قربان شکلت بروم، مهندس، باید ماشین داشتهباشی، تو نمیتوانی بروی یک چادری مثل زن من [برای زنت] بخری. ما هفت تومان خریدیم، تو نباید برای زنت چادر هفت تومانی بخری، باید طلا داشتهباشد، بین زنها خجالت میکشد، میگوید من زن مهندس هستم؛ اما یکطوری باشد، خیلی زیاد هم نباشد که [دل] مردم را بسوزاند. اگر میخواهد در مجلس برود، یکقدری از طلاهایش را بردارد، چرا؟ مثل زن من هم [در مجلس] است.
حالا من یکچیز به شما عرض میکنم که اینرا زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشته است دو تا گوشواره دارد. اینرا به شما بگویم، از اول هم در این حرفها نبودهاست. ایشان رفتهبود در یک مجلسی، یکزنی خیلی طلا داشته بود، [ایشان] میگفت این زن آمد کنار من نشست، گاهی دستش را همچنین میکرد، گفت: صاحبمجلس یکمرتبه آمد، ببین، آقا جان من، میخواهم به شما بگویم که، به این حرفها [نیست]، خانمها، این حرفها را از گوششان بیرون کنند، عزت یکحرف دیگری است، خدا عزت میدهد. گفت: که فلانی، ما وقتی رفتیم، این زن کنار ما نشست و گاهی، گداری همچنین میکرد، سر و گردن میکرد، یک خفتی داشت یک گل هم روی اینبود. (نمیدانم، این زنم میگفت، با یکمقدار کم و زیادش) گفت: صاحبخانه آمد و گفت که فلانی، شما یکخرده حالنداری، گرمت نیست!؟ تابستان بود. گفت: آنزن از بسکه ناراحت شد، گفت اگر گرمش باشد چه میکنی؟ گفت: باد برایش میزنم. ببین، صاحبخانه اینرا عزت کرد، زن طلایی گفت حالا چهکار برایش میکنی؟ گفت: باد برایش میزنم. ببین، ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا دارد، بیشتر احترام شد.
اگر خانم مراعات کرد، دل کسی را نسوزاند، خیلی خوب است، خیلی عالی است؛ ولی یکقدری از طلاهایتان را قایم کنید. مثل فردا، مجلس است، آدمها که در آن مجلس میآیند، طلا ندارند؛ آنوقت آن طلاها که دارید، گردن خانمت است، خیرش را ببیند، از آن طلاها خودت هم کیف میکنی و الحمد لله شکر ربالعالمین، خدا مریضی به او نمیدهد. بابا جان من، اگر دل این دختر و این زن را سوزاندی، تو را میسوزانند، دل کسی را نسوزان. چرا شرع مقدس میگوید: اگر یکچیزی را خریدی، اینرا توی یک دستمال بگذار. چرا میگوید؟ چرا میگوید؟ خدا که به تو داده، دارد اینرا هم میگوید، میگوید: قایمش کن، حالا مردم نبینند تو داری میخوری، دل مردم میسوزد. برو بخور، نوش جانت. کجا بودیم اینجا آمدیم؟ خدا میداند اصلاً در فکر این حرفها نبودم.
خب، حالا حرف دیگر هم داریم؟ بله، بابا جان من، قربانت بروم، والله، این نماز و روزه، چوب ندارد، چیزی به تو نمیدهد، اینرا من به تو بگویم. نمازی که داری میخوانی، حواست چند جا است. چهچیزی خوردی و چطوری است؟ اینکارها اینطوری است. روایت داریم یک شخصی بود، این گنهکار بود، وقتی آوردند خیلی وضعش بد بود، امر شد نگهش دارید، نگهش داشتند. گفت: او را بخشیدم به یک بچه یهودی! گفتند: خدایا، تمام نامه این ناجور است، سیاه است، گفت: یک زن یهودی، بچهاش بغلش بود، از پشتسر یک سیب به او داد. ایناست سخاوت، میگویم پرچم سخاوت، چونکه بچه یهودی با بچه من یکی است. بچه یهودی تا زمانیکه به تکلیف نرسد، پاک است. وقتی به تکلیف رسید، اگر دین پدرش را اختیار کرد، نجس است، وگرنه مثل بچه من است. اینرا بدانید، خدا نجس خلق نمیکند. فقط قرآن میخوانید، قرآن معنی میکنید. اینرا بدانید، یک بچه یهودی عین بچه من است، عین بچه حضرت آیتالله است؛ چونکه خدای تبارک و تعالی، ولایت را به کل خلقت تقسیمبندی کرده، به اینهم داده؛ اما مخیرش کردهاست. حالا که به تکلیف رسید، دین پدرش را اختیار میکند، نجس میشود!
این مرحوم مجلسی خیلی کتاب ولایت نوشته، خدا میداند خیلی برایم مشکل است که این حرف را بزنم، [امّا] تمامش رد شدهاست، خودش گفتهاست. گفت: بهمن گفتند: تاریخ این کتاب ولایت را چرا زمان شاه عباس صفوی گذاشتی؟ به شاه عباس صفوی چهکار داشتی؟ اینرا من میگویم: خُب، بگذار روز تولد امیرالمؤمنین. مگر کتاب ولایت نیست، بگذار روز تولد امیرالمؤمنین؟ بابا، گیجت میکند، خدا آیت اللهش را گیج میکند. خُب، این کتاب را روز تولد امیرالمؤمنین بگذار. اینرا من دارم میگویم، این آننیست. گذاشته شاه عباس صفوی، رد شد. گفت: ما بیچاره شدیم. بعد امر شد که من او را بخشیدم به اینکه یک پالتو به یکی داد. همین مجلسی! بابا جان، کجای کاری؟! زمان قدیم یادتان نمیآید، قدر حالا را بدانید، شکر کنید. الان، ببین تابستان است، زمستان است، میوه است، بساط است، خدا را شکر کنید. بهقرآن مجید، به روح تمام انبیا، بهواسطه مؤمن داریم همه ما میخوریم، بهواسطه ما نیست. بهواسطه این مؤمنهایی که این گَل و گوشهها دارند میسوزند، میگویند: خدا! خدا! خدایا، اینمردم را حفظکن، خدایا، این مریضها را شفا بده و میسوزند، خدا بهواسطه آنها اینهمه اطعمه دادهاست.
زمان قدیم من یادم میآید، من بچه بودم، هرکسی میخواست برود توی مجلس، مثل اینکه فردا عقد است، باید با پالتو برود. اگر پالتو نداشتند، میگفتند این چیزی ندارد، بیچاره است. آنوقت پالتوها را قرض میدادند؛ مثلاً این آقا مهندس، پالتوش را بهمن میداد، من میرفتم آنجا مجلس، میآمدم [به ایشان پس میدادم]، ایشان میپوشید میرفت. یا اگر داشتند که داشتند، اگر هم نداشتند، عاریه میکردند. یکی یک پالتو عاریه کردهبود، آنشخص در کوچه جلوی او را گرفتهبود که پالتوی من را بده، این بیچاره هم میگفته نمیدانم چطور شده، گُم شده، نداشت [که برگرداند]. مجلسی رسید، نه بهنام آیتالله، بهنام یکآدم ناشناس، این برکش را، پالتوش را درآورد، به آنشخص داد. گفت: بابا جان این [پالتو] به آن قیمت میارزد؟ گفت: بله. گفت: بردار برو. برداشت رفت. به یک پالتو بخشیده شد، نه به کتابهایش!!! چهچیزی داریم میگوییم؟ کجای کار هستی؟
یا آن آدمی که در زمان شیخمفید بود، شیخ به او گفت که تو خنگ هستی، هر چقدر یادش میداد، [از یادش] میرفت. آیتاللهی نمرهبندی نبود، حالا یک نمره به تو میدهد، صبح آیتالله میشوی، آیتاللهالعظمی [میشوی]! یک نمره به تو میدهد. شیخ گفت: نه، تو بهدرد نمیخوری. هر چقدر به تو میگویم یادت میرود، برو. گفت: آقا جان، من به مردم روستایم گفتم: که من عمامه سر گذاشتم، اینها هم هر دفعه یکچیزی بهمن میدهند، پولی بهمن میدهند. من نمیتوانم بروم لباس را در بیاورم بروم، دنبال عملگی. گفت: خُب، آخر، تو فایدهای نداری! چیزی هم که بلد نیستی، یکچیز اشتباه به مردم میگویی. این آمد و فکر کرد بیاید برود مسجد سهله. چند هفته که مسجد سهله رفت، یکبار در جاده آب افتادهبود، رفت از بیراهه برود. دید اینجا یک سگ است، توله گذاشته، اینها به جانش ریختند و دلش به ریسه افتادهاست. اینشخص برگشت، رفت در دکان یک کلهپزی، یکقدری از آنها [که دور ریختنی بود] یکقدری هم خودش خرید، ریخت، آورد. این سگ خورد و یک تکانی به خودش داد. این رفت، شب آقا، یک بسمالله به او گفت. بابا جان، بیا بسمالله به تو بگوید، کجای کاری؟! یک بسمالله به او گفت، صبح آمد به شیخمفید ایراد کرد، تا رفت حرف بزند ایراد کرد، تا دو مرتبه یا سهمرتبه، صدایش زد، گفت: آنکسیکه بسمالله را به تو گفته، تا «ولا الضّالین» اش را هم بهمن گفتهاست. شیخ یکقدری آرام گرفت.
بابا، سگ ارزش دارد؟ یا بچه یهودی ارزش دارد؟ ایننیست، خدا میخواهد تو «ارحم الراحمین» بشوی، رحم کنی. خدا میخواهد مثل خودش بشوی، رحم داشتهباشی. این بچه یهودی دارد تقلا میکند، نتوانست؛ از رحمانیتش، یک سیب به این داد. خُب، از آتش جهنم نجاتش داد! دو هزار شب نماز شب بخوان، به چه دردی میخورد؟ نماز شب بیرحمی به چه دردی میخورد؟
ببین، آقا جان، حجت به شما تمام است. هر حرفی زدم روایتش را هم برای شما گفتم. حرف بیروایت نزدم. هر چه گفتم روایتش را هم کنارش گذاشتم؛ اما این نوار اندیشه میخواهد، فکر میخواهد. مثل آن شخصی که رفت جوالهایش گُم شدهبود نکنید. جوالهایش گُم شدهبود هر چقدر فکر کرد، یادش نمیآمد، در مسجد رفت. گفت: صبر کن، من بروم دو رکعت نماز بخوانم. رفت گفت: [جوالها در] خانه رضا قلی است. گفت: تو رفتی نماز بخوانی یا جوال پیدا کنی؟ چهکار کردی؟! رفت جوال پیدا کند. تو داری گوش میدهی، چند جا حواست است، میروی جوال پیدا کنی یا گوش به این میدهی؟ خُب، بابا جان، یکخُرده راحت شو. اگر مغزت خسته است، یکخُرده بخواب، یکخُرده توفیقش را از خدا بخواه. [بگو] خدایا، ما بفهمیم! گوش بده، آنوقت ببین چه میشود.
بابا جان من، عزیز جان من، قربانتان بروم، بهقول یک شخصی که میگفت؛ ما سوراخ دعا را گُم کردیم. تو خودت را نمیشناسی که داری میفروشی. تو به جایی میرسی که یک دیدنت، ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم دارد. چطور شد که تو را زیارت کند ثواب دوازدهامام چهاردهمعصوم به آن آدم میدهد؟ یا در جای دیگر داریم که میگوید: یکرفیق میگیری که تو را یاد خدا بیندازد، به روح تمام انبیاء، این حاجشیخعباس، من روبروی عکسش نشستم، میگفت: قصری به تو میدهد که از اولین تا آخرین را بخواهی دعوت کنی، جا داری، قاشق و چنگالش را هم داری! ما کجا میرویم؟ کجا میروی دنبال این رفیقهای مُدل؟ چهکار میکنی؟
یک مطلبی بود اینجا فراموش کردم، اینرا به شما بگویم. اگر دور دلت طارمی میکشی، بکش! طارمی دور خانهات کشیدی، دور دلت هم بکش، این دزد یک دزدی است، اینرا فراموش کردم، یادم آمد، اقبالتان گفت! آن دزد اگر بیاید، جارو برقیات را میبرد، یخچالت را میبرد، اینها را میبرد، چیزی به تو نمیدهد؛ اما این دزدی که اسم اعظم دارد، ولایتت را میبرد، عُمَر، به تو میدهد، عثمان به تو میدهد، طلحه و زبیر به تو میدهد. دور دلت دیوارش را بکش، دور دلت طارمی را بکش، آن دزد میبرد؛ چیزی نمیآورد؛ این [شیطان] میبرد، یکچیز هم به تو میدهد. چهچیزی به تو میدهد؟ عُمَر، چهچیزی به تو میدهد؟ از این دزد بترس! این دزد، اسم اعظم بلد است! در قرآن به این دزد میگوید: «عدوٌّ مبین». چرا هوای خطرناک را نداری؟ بابا، حالا ببرد، حالا اگر ولایتم را بُرد، اینها را بهمن ندهد!
ما یک داداش داریم، این داداش همیشه با این رفیقهای مُدل قدم میزد. الان دیگر دندانهایش ریختهاست. یکوقت ایشان، این پیران معاون سرهنگ امنیت را دعوت کردهبود، ما هم نمیدانستیم. گفت: برادر، من یک مهمان دارم. وقتی آمد خانه، گفت: یکخُرده چیز درستکن. ما رفتیم غذا و بساط درست کردیم و این، آنجا یکقدری با ما حرف زد، ما هم یکقدری با او حرف زدیم و بعد یکدفعه آمد، گفت: [ایشان] آقای پیران، معاون رییس امنیت و از این حرفها [است]. یکروز ایشان در دُکانشان بود، من آمدم بروم، دیدم ایناست، از آنطرف رفتم. فردای آنروز آمد و گفت: برادر، چرا اینطور رفتار میکنی؟ این خیلی از دست تو ناراحت شد، گفت: این شیخ من را دیده، از اینطرف در میرود. گفتم: برادر، بیا اینجا، آمد. گفتم: به دین یهود و نصرانی از دنیا بروم، با تمام گلولههای بدنم دارم این حرف را میزنم. اگر این معاون سرهنگ امنیت را بغل کاخ محمدرضا شاه بیاورند، یک طویله هم باشد که یک سگ داخل آن باشد، بهمن بگویند تو میخواهی یکشب در کاخ سلطنتی پیش این بروی یا میخواهی بروی پیش سگ؟ گفتم: ای وکیل من، ایخدا، من را بیدین از دنیا ببر، اگر دروغ بگویم؛ پیش آن سگ میروم. گفتم: تا صبح میروم پیش آن سگ. آن سگ میگوید: سبحانالله، ذکر خدا میگوید، اینچه چیزی میگوید؟
بابا جان من، قربانت بگردم، این دزد میرود، عُمَر به تو میدهد.
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند