صفحهٔ اصلی
نگاه؛ عصاره نگاه
عصاره نگاه
از اوّل جوانیام [از گناه] گذشتم، اصلاً نگاه تویام نبود؛ بنایم نبود نگاه کنم. شما بنایت باید اینباشد که نگاه نکنی؛ آنوقت این چشم در اختیار خداست. چشمهای ما بیشترش در اختیار شهوت و در اختیار دنیاست؛ آنوقت آن چشم، فردای قیامت رحمت به آن میشود، عذاب نمیشود.
این چشمها مال امتحان هم هست. آخر میدانی چرا؟ این چشم گرفتارت میکند. ابنملجم ببین چهجور شد؟ ابنملجم مثل ما نبود، مُرادی بود؛ مُراد میداد. یکدفعه نگاه کرد، گرفتار شد، علیکش شد. شما شهوت برانگیختهات میکند به نگاهت؛ پس باید چه کنیم؟ تو نباید نگاه کنی، چرا نگاه میکنی؟! نگاه باید به رحمتِ آن آدم کرد، آن اشکال ندارد. به آن رحمتی که از او نازل میشود، باید نگاه کنیم؛ یعنی این جوان به آن رحمتی که از او نازل میشود، آن رحمت «رحمةٌ للعالمین» است.
هشام همساخت بود که امامصادق (علیهالسلام) او را میخواست، آخر هم حالیِ اینها کرد: به رحمتش نگاه کردم. رحمت را میبوسد، رحمت خدا. آنها شاگرد امامصادق (علیهالسلام) هستند؛ اما ولایت به آنها القاء نشده. میآید پیش امام، شما باید ولایت بهت القاء شود؛ پس نگاه رحمتی خوب است؛ نه نگاه شهوتی.
کم آدم پیدا میشود اینجور باشد. این همه دفاع از بچّههای مردم کردم، یک نگاه بد به آنها نکردم. نگاه باید رحمت باشد، رحمت از شما نازل شود؛ نه شهوت. حالا همینطور شده که میگوید یکی از شما بادین از دنیا نمیروید. نگاه شهوتی دارند، نگاه شهوتی به هر شیئی.
دزد میرود نگاه دزدی میکند، نگاهِ چهجوری میکند؟ نگاه شهوتی میکند. دفاع رحمتی هم همساخت است، ما باید بفهمیمم این فانی میشود، نگاه به فانی نکنیم. چشمتان غنی باشد، احتیاج نداشتهباشد. عقلت برسد، احتیاج به فانی نداشتهباش!
امامصادق (علیهالسلام) به آن شخص گفت: برو در آن آبادیتان، در آن شهر یک نفر که ما را قبول داشتهباشد، برو زیارتش! آنوقت خدا ثواب دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) به تو میدهد. نگاهت رحمتی است.
خدا میگوید: اگر بخواهی، به تو میدهم؛ یعنی آنها را نخواهی، این را بخواهی. همه این عالَم را فانی بدان! امامزمان (عجلاللهفرجه) را باقی بدان! آنوقت شما طرف فانی میروی یا باقی؟ شما باید احتیاج نداشتهباشی؛ آنوقت آن کار را نمیکنی. ابنملجم احتیاج دارد. نگاه به بچّه اَمرَد [پسر زیباروی نوجوان] کنی، گناه ابنملجم به تو میدهد.
من خودم از جوانیام اینجور بودم، من حربه گناه نداشتم. آن القاء و افشاء به تو میدهد، القاء و افشاء حفظت میکند. فقط در فکر باش که این بچّهها را نجات بدهی. [۱]
سخنی با خانمها؛ فرمان خدا را اطاعت کنید، نه فرمان شیطان و تجدّد را
دل کسی را نسوزانید![۲]
خانمهای عزیز! مجلس که میگیرید، مراعات کنید! یکقدری از طلاهایتان را پنهان کنید! دل اینها که ندارند را نسوزانید. اگر دل این دختر را سوزاندی، دلت را میسوزانند، دل کسی را نسوزان! [۳]
خانمها! این مجلسها چیست که برای بچّههایتان میگیرید؟ چقدر دل دخترها را میسوزانید؟ عروسی برای میمنت بگیرید! مبادا دل کسی را بسوزانید. مردم را آتش نزنید! امروز بد موقعی شده، امروز فلان دختر میآید این بساط را میبیند، میسوزد. [۴] خانم! دل خودت هم میسوزد، اگر نسوخت، هر چه میخواهی بگو! مگر تو اختیار مالت را داری، که هر جور خواستی خرج کنی؟ این پول، بیتالمال است، خدا پدرت را درمیآورد. مال را پیش تو امانت گذاشته، باید به امر خرج کنی. الآن یکی این کار را کرده، به حضرتعباس، یک داماد گیرش آمده هروئینی! حالا چقدر پول داده تا طلاق دخترش را بگیرد. [۵] خانمهای عزیز! شما که این لباسها که از خارج میآید را میپوشی و باد به خودت میکنی، دل یک بینوا را میسوزانی، یا سرطان میگیری؛ یا زخم معده میگیری. خودت هم نمیفهمی از کجا خوردی؟ دل یکی را سوزاندی، دلت را میسوزانند. خب، چند دست لباس داری، یکی را بده به یک بندهخدا. اینقدر شوهر عزیزت را در فشار نگذار که این را برایم بخر! توجّهت میرود پیش خارجیها، باید توجّهت به حضرت زهرا (علیهاالسلام) باشد. عزیز من! مگر نمیخواهی زهرا (علیهاالسلام) شفاعتت را بکند؟! [۶]
خانم عزیز! بیا تشبّه به حضرت زهرا (علیهاالسلام) پیدا کن! [۴] مگر نبود که پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) دو تا پیراهن برای شب عروسی حضرت زهرا (علیهاالسلام) گرفت؟ یک پیراهن خوب، یکی یکقدری مندرستر. حالا آمده پیش دخترش، میگوید: عزیز من! پیراهن خوبت کو؟ میگوید: مگر نگفتی چیز خوب در راه خدا بده؟ من داشتم میآمدم، یک زنی آمد، گفت من برهنهام، چیزی ندارم، یک پیراهن پاره دارم. من به زنان مدینه گفتم: دور مرا بگیرند. چادرهایشان را اینطوری کردند، پیراهن را درآوردم، دادم به او و خودم این پیراهن را که کمی مندرستر بود، پوشیدم. [۶]
چرا اسراف میکنید؟ خب، یک چادر داری، یک چادر دیگر هم داری، یکی را هم بده به یک زن بیچاره بینوا. بهفکر او هم باش! [۷] خانم! تو چه ادّعایی میکنی که من پیرو زهرا (علیهاالسلام) هستم؟ پیرو زهرا (علیهاالسلام)، پیرو عمل زهرا (علیهاالسلام) است. [۸]
خانم عزیز! یک مناسبتی میشود، عیدی میآید، دل یک نفر را خوش کن! تو که این همه طلا داری، یک بچّه سیّد، یک بچّه یتیم هم امشب، شب عروسیاش است. برو یکی از این انگشترها یا النگوها را دست یک بچّه یتیم کن! تا ثابت بمانی؛ اگرنه همینجور که در مجلس آمدی، دل آنها را سوزاندی، شب در خانهات میریزند، چاقو، چاقویت میکنند، طلاهایت را هم میگیرند. همانطور که رفتی دل این بندههای خدا را آتش زدی، دل تو را آتش میزنند. والله قسم، یکی از رفقا به من گفت: یک زنی بود خیلی طلا داشت. مرتّب دستهایش را توی تاکسیها و ماشینها همچین میکرد. یکی از این رانندهها این را سوار کرد، برد بیرون، همه طلاهایش را گرفت، هیچ کارش هم نداشت، گفت: چقدر دل مردم را سوزاندی؟ حالا بسوز! بفرما! اگر من میگویم، با تجربه میگویم. [۴]
حالا من یکچیز به شما عرض کنم که زنها هم بدانند. زنِ ما طلا ندارد، حالا دهتومان برداشتهاست دو تا گوشواره دارد. زن ما از اوّل هم در این حرفها نبود. ایشان در یک مجلسی رفتهبود، یکزنی که خیلی طلا داشت، آمدهبود کنار ایشان نشستهبود و هر از گاهی دستش را، سر و گردنش را همچین میکرد که طلاهایش را نشان بدهد. ایشان گفت: صاحب مجلس یکمرتبه آمد کنار من و گفت که فلانی! شما یکخُرده حالنداری، گرمت نیست؟! آخر تابستان بود. آن زن که طلا داشت از بسکه ناراحت شد، گفت: مثلا اگر گرمش باشد، چه میکنی؟ صاحب مجلس گفت: بادش را میزنم! ایشان در مجلس از آن زنی که خیلی طلا داشت، بیشتر احترام شد. ببین، صاحبخانه این را عزّت کرد. پس عزّت را خدا میدهد، عزّت به طلا داشتن نیست. [۳]
خانمها! تجدّدی نشوید! یک پیراهنی نگیرید که یک بیچاره را خجالت بدهید. یکقدری طلا دارید نشان ندهید! یکنفر میگفت: فلانی هر وقت میآید طلاهایش را نشان میدهد، آنها خجالت میکشند. مواظب باشید، کسی را خجالت ندهید! [۹]
بیتوته و نجوا با ولایت؛ نجوا با حق
پرچم تفکّر و یقین در دستتان باشد[۱۰]
چرا بچّه کوچک را میگویند معصوم است؟ (روایت بگویم تا قبول کنید!) گناه نکرده. عزیزم! معصوم است. تو بیا معصوم بشو! بیا حرف بشنو! آیا میتوانی بشوی یا نمیتوانی؟ با یقین میتوانیم بشویم. اگر پرچم تفکّر و پرچم یقین در دستت باشد؛ آنوقت آن یقین در داخل تو نفوذ میکند، دیگر چیزی در داخلت نفوذ نمیکند. بیایید یکقدری روی این حرفها فکر کنید! تفکّر کنید! ببینید درست است یا نه؟ من مسطورهاش را نشانتان بدهم؟
یکیاش به قول ما غلام سیاه، بلال؛ ببین حالا عمَر به او چه میگوید؟ بیا واسهات خانه میخریم، زن میگیریم، چهکار میکنیم؟ اینقدر نوید به او داد، بیا در صدر بنشین! بیا ما احترامت میکنیم. بلال گفت: چهکار کنم؟ گفت: اذان بگو! گفت: نمیگویم. گفت: نه یک کم، نه یک زیاد، گفت: باد به پوستت میافتد. حالا میدانی بلال به او چه گفت؟ گفت: عمر! یک حرف به تو میزنم، حقیقتش را بگو! آنوقت من میآیم. گفت: هان؟
گفت: تو خودت بودی که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را بلند کرد. مگر نگفت: «[من] کُنت مولاه، [فهذا] علیٌ مولاه، [اللّهم] والِ من والاه، عادِ من عاداه» مگر نگفت نصَر الدّین؟ همه این حرفها را زد؟ تو چهکارهای؟ عمر! تو غاصبی، خدا با این با من رفتار میکند، نه که تو میخواهی مرا ببری بالا، در صدر بنشانی، حقوق بدهی و نمیدانم زن برایم بگیری. خدا با این با من رفتار میکند، میگوید تو دیدی یا ندیدی؟ دنبال عمر رفتی، چه کنی؟ حالا خدا هم به تو میگوید: دنبال خلق نرو! چرا میروی؟
حالا بلال این را که گفت، عمر یک چک گذاشت توی گوشش، زد به غلام. گفت: بزن! بزن! تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام) را هم زدی. حالا آمدی یک ریشی و یک عمّامهای گذاشتی، بازی درآوردی. تو کسی هستی که زهرا (علیهاالسلام)، دختر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را با آن همه سفارش زدی، من که چیزی نیستم، بزن!
ببین این سیلی که بلال دارد میخورد، با عشق میخورد، این سیلی را با تمام گلولههای خونش میکشد، میفهمد برای زهرا (علیهاالسلام) دارد میخورد. من همیشه میگویم: خدایا! یک کاری بکن زهرا (علیهاالسلام) به ما یک لبخند بزند، ما همان را میخواهیم. نه بهشتت را میخواهیم، نه فردوست را میخواهیم، نه جنّاتت را میخواهیم، یک خنده زهرا (علیهاالسلام) را میخواهیم. از روی رضایت یک پوزخند به ما بزند.
بلال یقین دارد. حالا عمر چهکارش کرد؟ گفت: میدانم تو حسن و حسین (علیهماالسلام) و اینها را میخواهی، حالا از آنها دورت میکنم. گفت: حسن و حسین (علیهماالسلام)، ولایت در گلولههای خونم است. اگر تمام جان مرا قطعه قطعه بکنی، میگوید «رسولالله!» همینجور که زیر شکنجه گفتم «رسولالله!» گفتم «محمّد!» چقدر ریگ داغ رویم ریختند، گفتم «محمّد!» حالا هم میگویم «محمّد!» حالا هم میگویم «علی!« حالا هم میگویم «زهرا!» (یک توهینی، یک چیزی که به شما میکنند، دست از عقیده و علی (علیهالسلام) و اینها برندارید!) حالا چهکارش کرد؟ تبعیدش کرد به حلب. بروید بپرسید! تمام شیعههای حَلَب به واسطه بلال است.
مگر ما میتوانیم جلوی امر را بگیریم، جلوی عزّت و احترام خدا را بگیریم، اگر بخواهد خدا ما را عزّت کند؟ «تُعِزُّ مَن تَشاء، تُذِلُّ مَن تَشاء»[۱۱] باور کنید خدا این قدرت را دارد. خداشناسی خیلی مهمّ است. اینها را بیاورید قربانتان بروم، با اینها نجوا کنید! چه کردند آنها که با علی (علیهالسلام) و اولادش بد بودند، کجا رفتند؟ آنهایی که خوب بودند، به کجا رسیدند؟ آنها که تأمّل کردند، به کجا رسیدند؟ آنها که ناصبری کردند، به کجا رسیدند؟ اگر والله، بالله، ما یقین به این حرفها داشتهباشیم، تمام این مصیبتها ذلّت نیست، عزّت است.
برای چه کسی دارد تو را مسخره میکند؟ برای علی (علیهالسلام). خب بکند. یقین به او داشتهباش! مواظب او باش! نگاهت به حبلالمتین باشد، اینها چیزی نیست. من به وجود امامزمان، اگر یکی مرا عزّت کند، اینقدر میگویم خدایا! شکرت، اصلاً توقّع عزّت از هیچکس ندارم. من دکّان هم بودم، تاحتّی توقّع داشتم یارو دو سه تا فحش بدهد. اگر میگفت حاجحسین! چطوری؟ میگفتم: خدا برکت بده! خب بفرما! اگر توقّع عزّت داشتهباشی، میروی. یکی دیگر هم بیشتر عزّتت میکند، میروی. ما نباید توقّع عزّت صوری از مردم داشتهباشیم.
دیشب به خدا گفتم: خدایا! سزای کار مرا به من نده! اگر بخواهی سزایش را بدهی، کار ما بیچارگی است، هیچ چیز نیست. سزایش را نده! ببخش ما را! عفو کن ما را! اگر بخواهی یک سزایش را بدهی، خب یک کار جزئی کرد یعقوب، چهلسال گریه کرد. از خدا بخواهید سزای کارهای ما که یکقدری ناشایسته است را به ما ندهد. آدم یک لحظهای ترکاولی داشت، سیصد سال گریه کرد. گفتم: به ما نده! خدایا! عفومان کن! بیچارهایم ما!
اگر شما فرمانده دست و پا و اعضا و جوارحت شدی، ممکن است یک فرماندهی دیگر هم به شما بدهد. مگر آصف نبود؟ تا فرمان داد، تخت بلقیس آمد. حالا میگوید: من ذرّهای علم کتاب دارم؛ یعنی ذرّاتی از علم علی (علیهالسلام) دارم، او به من داده. مگر خضر نیست که موسی در مقابلش فلج میشود؟ آنچه را که در این خلقت است، در مقابل ولایت ذلیل است؛ آنچه را که دارند، از این سرچشمه فیض بردهاند. از انبیاء و اولیاء و اوصیاء و از تمامش بگیر! از این سرچشمه است، از سرچشمه ولایت. عزیزان من! در مقابل ولایت کُرنش کنید! در مقابل خلق متکبّر باشید! البتّه خلقی که ما را به خودش دعوت میکند؛ نه به خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله). [۱۲]
در این جوّ عالم حرفهایی است. میگویم که تمام عالم تنظیم است. حالا خدا تو را چهکار میکند؟ اما قدرتت را تقدیم ولایت کن! نفَست را تقدیم ولایت کن! کارت را تقدیم ولایت کن! عزیز من! قربانت بروم. خدا یاریات میکند. مگر نکردهاست؟ رفتم به امامرضا (علیهالسلام) گفتم: تمام رفقایم را هم ماورایی کن! هم «ارادةالله» کن! والله، میکند؛ اما اراده خودت را بگذار کنار! اگر تو اراده خودت را کنار گذاشتی، محتاج خدا، محتاج ولیّاللهالاعظم، امامزمان (علیهالسلام) کنی، ماوراییات میکند. چرا؟ رشد کرده هیکل من، اما عقل من رشد نکرده. بیایید رشد هیکل ما، رشد امر باشد. اگر رشد امر شد، صحیح است. حالا ببین این یقین توست که تمام ماوراء را میبیند، این یقین توست که سیر دارد به تمام ماوراء.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را در دل ما زیاد کن!
خدایا! زهرا (علیهاالسلام) را از ما راضی کن!
خدایا! ما از آنها باشیم زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! ما یک مقصد داریم هماناست که زهرا (علیهاالسلام) به ما راه بدهد.
خدایا! محبّت زهرا (علیهاالسلام) را (تکرار میکنم:) به دل ما زیاد کن!
خدایا! رفقای ما را همه حاجتشان را برآورده بفرما!
خدایا! اگر ذرّاتی محبّت دنیا به غیر امر است، از دلشان بیرون کن!
خدایا! قلب مبارک رفقا را از من راضی بگردان!
خدایا! اگر ما تقصیری درباره رفقا داریم، تو عفو بفرما! [۱۳]
اخلاق در خانواده؛ بالاتر دانستن امر از فرزند
وظایف پدر و مادر راجع به فرزند[۱۴]
زمان جاهلیّت زنها خیلی محترم نبودند، دخترها را میکُشتند. خدا لعنت کند عمر را! این عمر از اوّل حرامزاده و قساوت داشته. (نمیخواستم اسم نحس این را بیاورم، دیگر آمد.) حالا خدمت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده، میگوید: چند تا دخترهایم را خاک کردم. یا رسولالله! یک دخترم خیلی زیبا و خوب بود. قدری گذاشتم بزرگ شود، او را با خودم بردم قبرش را کندم. خاکهای روی لباسم را میتکاند، وقتی او را در قبر خواباندم؛ گفت: بابا! با من مزاح میکنی؟! گفت: خاک رویش ریختم. زمان جاهلیّت اینجوری بوده. [۱۵]
حاجشیخعباس تهرانی میگفت: حسین! الآن از زمان جاهلیّت بدتر است! زمان جاهلیّت دختر را خاک میکردند. حالا دختر میشود بیدین! تولیدش میشود بیدین! پس بیدینی از آدمکُشی بالاتر است! اگر دختر یا پسر شما بیدین شد، بدانید خیلی بد است! [۱۶] حضرت گفت: در آخرالزّمان اگر میخواهید بچّههایتان حفظ باشند، آنها مانند روباه به دندانتان باشند. حالا من بروم بچّهام را اینجوری به دندان بگیرم؟! نه! میگوید: هوادارش باش! امروز باید پدرها! مادرها! پاسدار دخترهایتان، بچّههایتان باشید، حفاظت کنید از بچّههایتان! حفاظت کنید از این رفتوآمدهایتان. [۱۷]
پدر و مادر حقّ ندارند فشار بیاورند به بچّههایشان. من هنوز امر به بچّههایم نکردم، صبح میروم نمیدانم ساعت ده نان میخرم، تا بتوانم خودم میروم میخرم، اگر هم به آنها بگویم، عذرخواهی میکنم. [۱۸]
پدرها! منّت سر بچّههایتان نگذارید! وظیفهات است پول به او بدهی، وظیفهات است زن برایش بگیری، چرا منّت سر او میگذاری؟! اجرت میرود! وقتیکه خدا به حضرت موسی گفت: برو فرعون را غرق کن! گفت: خدایا! این مرا بزرگ کرده، من یک ذرّه بچه بودم! حقّ پدری به گردنم دارد. گفت: وقتی نزدش میروی، منّت سرت میگذارد، حقّ پدری میرود! حالا وقتی با فرعون روبرو شد، فرعون گفت: یادت است بچّه کوچولو بودی، من بزرگت کردم، همهاش طی شد! [۱۹]
قرآن میگوید: «لا إکراه فی الدّین»[۲۰]: دین اکراه ندارد. یک نفر توی گوش بچّهاش زده که چرا مرا نمیخواهی؟! میگوید مرا بخواه! باعث شده که گوش بچّهاش کَر شود! [۲۱]
شما اگر میخواهید با جوانها حرف بزنید، یکقدری لیّن، یکقدری همچین نرم حرف بزنید. اگر مطابق حرف شما عمل نکرد، ناراحت نباشید. اگر امر به معروف میخواهی بکنی، عزیز من! حرف مرا بشنو! انتظار نداشتهباش که جوانت خوب بشود! نوح پیامبر چهار هزار سال عمر کرده، نُهصد و پنجاه سال تبلیغ کرده، پسرش به حرفش نبوده! مگر طرف ولایت آمدن آسان است که شما مُفتکی آمدید طرف ولایت؟! چرا قدردانی نمیکنید؟! به تمام آیات قرآن، وحی مُنزل شما را گرفت که اینجا سکونت بههم زدید. [۲۲]
تو همیشه دهتا حرف با یک جوان درست نکن! تو هم تقصیر داری! تو هم انفجار میدهی جوان را! این پرهایش دربیاید، از خُلق بدِ تو پریده! تعدّی نکن! اصلاً خدا از تعدّی بدش میآید، چه پدر به اولاد بکند، چه اولاد به پدر! عدالت یعنیچه؟ عدالت باید منیّت نداشتهباشی، تو درست است پدر هستی، باید به قدر این بچّه، به قدر بودجهاش به او امر بکنی. خدا بیامرزد پدر، مادر ما را! بابایم یکوقت به ما میگفت یک نانی بخر! یک گوشتی بخر! مادرمان به او میگفت تو که بیکار هستی! میگفت: میخواهم یاد بگیرد. این بچّه برود نان بخرد، پسفردا زن میآورد، نانخریدن را یاد بگیرد، گوشتخریدن را یاد بگیرد. [۱۸]
این پولی که در اختیار بچّهات میگذاری، قدری هوایش را داشتهباش! مبادا بچّهات یک وقت بچّهگی کند، در راه امر خرج نکند. [۲۳] جوانان شما مثل غنچه گُلاند. اینها خیلی در امر شماها هستند. وای بهحال شماها که به این جوانها امری بکنید که امر خودتان باشد! فردای قیامت چه جواب خدا را میدید؟! [۲۴]
- ↑ بیانات متقی 11/95
- ↑ شب قدر ۸۲ (دقیقه ۲۸) و تولّی و برائت، فداشدن ۷۵ (دقیقه ۵۶)
- ↑ ۳٫۰ ۳٫۱ اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان 75
- ↑ ۴٫۰ ۴٫۱ ۴٫۲ تولّی و برائت؛ فداشدن 75
- ↑ تذکّر ۸۲
- ↑ ۶٫۰ ۶٫۱ شبقدر ۸۲
- ↑ جلوه و تجلّی 80
- ↑ شب قدر ۸۲
- ↑ مستقلّ و محدوده 91
- ↑ عید مبعث ۷۹ (دقیقه ۴۶ و ۴۹ و ۵۷) و مشهد ۸۴؛حضرت زهرا (دقیقه ۱۵ و ۷۶)
- ↑ (سوره آل عمران، آیه ۲۶)
- ↑ عید مبعث 79
- ↑ مشهد 84، حضرت زهرا
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنّا أنزلناه فی لیلةالقدر) ۸۴ (دقیقه ۳۵) و تذکّر ۷۸ (دقیقه ۱۹) و شناخت امامزمان ۸۵ (دقیقه ۱۹)
- ↑ تفکّر در اشیاء (إنا أنزلناه فی لیلةالقدر) 84
- ↑ شناخت ارتباط با ولایت 85
- ↑ تذکّر 78؛ شبنشینی و خلوت دل
- ↑ ۱۸٫۰ ۱۸٫۱ عبادت 79
- ↑ تاریخات 85
- ↑ (سوره البقرة، آیه 256)
- ↑ سواد 76
- ↑ شناخت امامزمان؛ رستگاری 85
- ↑ شکرانه ولایت 82
- ↑ شناخت نبوّت با ولایت 84