عصاره عاشورا
عصاره عاشورا | |
کد: | 10249 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1382-02-04 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام اربعین (21 صفر) |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«العبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و رحمةالله و برکاته
(یک صلوات بفرستید.)
اغلب مردم یک خیالهایی دارند؛ آنوقت خیالهایشان را روی خودشان توجیه میدهند، مَثل الآن شما یک خیال داری، این خیالهای خودت را توجیه میدهی، یا مَثل قضایایی که از زمان پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) شده یا چیزها را روی افق خودت میآوری [و] توجیه میدهی، این صحیح نیست. خدا گفته: «هُوَ الأمر، هُوَ الخَلق [ألا لَهُ الخَلقُ و الأمر]»، باید در امر باشی؛ آنوقت هر حرفی که در این عالم است، آن باید صادرات امر باشد. اگر صادرات امر نباشد، این کتاب هم که تو نوشتی، این صادرات خودت است. برمیداری [و] یکچیزهایی را نقل میکنی، یکچیزهایی را اینجوری میکنی، [و] اینجوری میکنی. اگر شما یادتان باشد، من با آن مدّاح عزیز خودمان که صحبت کردم، [به او] گفتم: عالَم مقتل است، اگر یک آقایی یک مقتل نوشت، این بیشترش روی افق خودش است؛ اما این عالَم، الآن دنیا مقتل است. باید تو در این مقتل فکر بکنی، اگر آن مقتلِ آقا با این مقتل [عالم] مطابق است، روی سر ما [قرار دارد، اگر مطابق] نیست، مقتل خودش است، افق خودش است. تا میگویی چه؟ میگوید: آنجا [در فلان کتاب] نوشته. چهکسی نوشته؟ آن [را] هم خلق نوشته [است]. تو باید افقت از این حرفها بالاتر باشد. فهمیدی؟! تو نباید تسلیم امر و حرف خلق باشی، [باید] تسلیم امر باشی. حالا اگر این آدم تسلیم امر است [و] امر را به تو گفت، درستاست؛ پس آن مقتل، من به آقایانی که مقتل نوشتهاند، توهین نکنم. حالا اشخاصهایی که مقتل نوشتند، به اصطلاحِ خلق، خیلی افقشان بالاست؛ یعنی هفتاد سال، هشتاد سال، نود سال زحمت کشیدند، ما زحمتهای کسی را نمیخواهیم از بین ببریم، من چهکسی هستم [که] زحمت کسی را از بین ببرم؟! اما امر زحمت این [شخص] را از بین برده، نه [اینکه] من از بین ببرم، امر [آنرا] از بین برده [است]. این [زحمت] مطابق امر که نیست، از بین رفتهاست؛ یعنی روح ندارد. این آقا روحش اتّصال به خودش است، این کتاب یا هر چه [هست]، یا اعمال؛ پس باید چه باشد؟ باید اتّصال به امر باشد، وقتی اتّصال به امر شد، روح پیدا میکند. امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، «صاحبالأمر»، هر چیزی باید اتّصال به امر باشد. حالا مَثل میآیند [و] این افق کربلا را هر کسی یکجور نقل میکند، آره! روی افق خودش نقل میکند، او میگوید که زینب (علیهاالسلام) گفت: برادر! اگر نامحرم نبود، پیراهنم را در میآوردم [که] ببینی من چهقدر کتک خوردم! مگر امام نمیبیند؟! خب بفرما! این بر سر زبان همه هست، آره! آخَر مگر هر چه هست، تو باید بگویی؟! ما هر کسی را گفتیم، افقش بالاست؛ وقتی با این حرفها چیز میشود [یعنی روبرو میشوم]، فقط من سرم درد میگیرد. من به قربان بعضیها بروم، میگفت: فلانی! این مدّاح که [مدح یا روضه] میخواند، إنشاءالله یکجور باشد [که] تو ناراحت نشوی. خیلی قشنگ آورد؛ یعنی قشنگ آورد و روی امر آورد و تا گفت حضرتزهرا (علیهاالسلام) هم حمایت از ولایت کرد و خیلی خوب.
حالا ببین من میخواهم چه بگویم؟ حالا ببین من میخواهم چه بگویم؟ کجا بودیم؟ (یکی از حضّار: [هر کسی] روی افق خودش است.) هر کسی روی افق خودش است. یکی از این منبریها که اصلاً من انتظار نداشتم [که] این حرف [را] بزند. میخواستم به او بگویم، باز دیدم که حالا حرف نزنیم، بهتر است؛ چونکه ما با مردم میسازیم. یکجایی که اینجا [این حرف را زد]، یکجایی بود [که] تمام بازاریها، مردمان محترم از علماء، از فقهاء اینجا جمع بودند، ایشان منبر رفت [و] یکروضه حضرتسجّاد (علیهالسلام) خواند، من الآن میخواهم بگویم [که چرا] ناراحتم، گفت آره! گفتش که یک سوهان بیاورید! زنجیری که [به] گردن حضرتسجّاد (علیهالسلام) بود [را] سایید، تا این دانهاش از گردن حضرتسجّاد (علیهالسلام) درآمد. آخر این چیست [که] میگویید؟! این یک روضهخوان بیسوادی که در خانهها هست، باید بگوید، تو خطیب هستی، آخَر این [حرف] چیست [که] میگویی؟! آنوقت حالا چهکار میکند؟ مردم [که] تقصیر ندارند، اینها را خلق حساب میکنند، تو [هم خلق حساب] میکنی! خب اینها مثل یکآدم عادی که یکچیزی گردنش انداخته [و] بیچاره است، یزید بیاید [و] این [زنجیر] را بسابد، این زنجیر را از گردن امامسجّاد (علیهالسلام) درآورد. یکسال است [که] ناراحتم! گفتم: کاش قلمت شکستهبود [و آنجا] نرفتهبودی. حالا هم که آنرا میگوید، از آنهم خیلی خوشم نمیآید که اینرا گفته؛ پس اینکه میگوید آخرالزمان تا میتوانید کنار بروید! اگر یکقدری فهمیده باشی، از این راحت هستی. یکنفر هم حرف نمیزند، بابا! اینقدر امامسجّاد (علیهالسلام) بدبخت [و] بیچاره است! بابا! ایناست، آقا! چرا این روایت را نمیگویی؟! یکنفر خدمت امامسجّاد (علیهالسلام) آمد، فرمود: الحمد لله [که] خدا تو را، شما را اسیر زنجیر کرده. گفت: زنجیر اسیر من است، نگاه کرد، همه این دانه [های زنجیر] آنجا ریخت. اینها ناراحت شدند، دویدند [و] التماس کردند: آقاجان! قربانت بروم، ما باید تو را اینجوری، اینجوری [پیش یزید] ببریم. حضرت یکنگاه کرد، تمام این [دانه] ها [ی زنجیر] همساخت روح پیدا کرد، امرِ امام روح است! این [روایت] را چه میگویی؟! این زنجیرها روح پیدا کرد، این [دانه زنجیر] تِقّی رفت، تِقّی، تِقّی، تِقّی، آنجا انداخت، بفرما! این امامسجّاد (علیهالسلام) [است]. حالا نمیدانم سایید و نمیدانم چهچیزی [میگویند]؟! هر کسی دارد [از این حرفها میزند]. حالا هم [به آنها حرفی] بگویید، [در جواب] میگوید: در فلان مقتل [این مطلب را] نوشته، او هم مثل توست [که آنرا] نوشته؛ آن تو هستی، تو هم این هستی.
مگر همین حضرتسجّاد (علیهالسلام) نیست؟! وقتیکه یکقدری ایشان فرسوده [شده]، آخَر میدانید چرا؟ اینمردم بیشترشان لباسپرست هستند، یا سوادپرست هستند یا لباسپرستند. آن فهم کمال ولایی [را] ندارند. حالا امامسجّاد (علیهالسلام) صدمه خورده، خب دیگر بالأخره بشر است، تعصّب بشری در اینها جمع است، (امیدوارم که خدا جوانانتان را به شما ببخشد! بچّههای کوچک دارید به شما ببخشد! شما را به آنها ببخشد! خانمهایتان را به شما ببخشد! شما را به خانمهایتان ببخشد! من یکذرّه ناراحت بشوید، ناراحتم. ابراهیم [فرزند پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] از دنیا رفته، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمده [و] گریه میکند. [گفتند:] یا رسولالله! تو هم گریه میکنی؟! گفت: آخر من «کَیفَ بَشر [أنا بَشرٌ مِثلُکم]»، من هم یکچیزی از بشریّت در من هست، دلم میسوزد [و] گریه میکنم؛ [اما] من حرف نمیزنم که خدا بدش بیاید.) حالا امامسجاد (علیهالسلام) آمده، خب بابا! صدمه خورده، چهلمنزل اینجوری [در ظاهر اسیر بوده و زنجیر به گردنش] بوده، گیر دشمن بوده، ناراحت شده، پدرش از دنیا رفته، برادرش را کشتند، فرسوده شده [است]. حالا یکدفعه یکی از این منافقها یک توهین [به] حضرت کرد. [وقتی امام] گفت: ما زنی را میتوانیم مرد کنیم [و] مردی را میتوانیم زن کنیم، آن آدم یکمرتبه پای منبرش گفت: یکباره دیگر بگو [که] من خدا هستم. (آخَر مگر میشود [که] با ولایت وراندازی [یعنی در بیفتی]؟! سیلی به تو میزند [و] آبرویت را هم میبرد، آرام باش! آن قدرتی که داری آرام باش! آن قدرتت را صرف قدرت کن! جوانانعزیز! به شما میگویم، من که دیگر چهار دست و پا راه میروم، این از من. من ممنون رفقا هستم [که] در این سفر چقدر کَتِ [دست] من را میگرفتند، کفش جلوی من جفت میکردند، امیدوارم خدا از قدرت خودش اینها را قدرتمند کند [و] از مال خودش به آنها بدهد، آن عزّتی که از برای ائمه (علیهمالسلام) قرار داد، به اینها [هم] بدهد. خب حالا نمیشود دیگر.) حالا ببین چه میگوید؟ یکدفعه [امام] به او گفت: ای زن! پا [یعنی بلند] شو [و] از توی مردها برو [بیرون]! رفت [و] نگاه کرد، (فهمیدی؟!) دید زن است! (اسمت را نمیآورم، فهمیدی؟!) آقا! به حضرتعباس! روایت داریم: این [فرد] میل به شوهر [پیدا] کرد، شوهر رفت [و] چند شکم هم زایید. امام ایناست! آره؟! خب تو [ای مدّاح!] وقتی این [حرف] را میگویی، امام را بیقدرت میکنی، چرا این [روایت] را نمیگویی؟! پس اینرا بگو [و] بغل آن بگذار! این منبر خوب خوب [های] ما که در این [شهر] قم است، وای به حال [منبر] بدش!
آمده اینجا بغل همسایه ما [منبر] رفته، یک رعیت بود، [آن منبری] عمّامهاش چهلبرگ دارد، عمّامهاش چهلبرگ است، میگویم که گول لباس میخورید، فهمیدی؟! آخر من توی آخوند بزرگ شدم، برگهای [عمّامه] آخوند [را] هم میفهمم [که] چهلبرگش کدام است؟ چند برگش کدام است؟ توجّه فرمودید؟! این [رعیت] به او [یعنی آن منبری] گفته که ما یکقدری گندم داریم، موش در آن رفته، [آیا] نجس است؟ میشود [آنرا] بکاریم؟ [گفته:] نه آقا! نمیشود بکاری. بابایش هم از این آقایان است، گفتم: به بچّهات بگو! یکی از این کتابهای خطی کوچکها [پیش خودش] بگذارد؛ پس لاماله [لااقل] از این [کتاب] بگوید. کود انسانی نجاست به چیز [یعنی] به زمین میریزد، [آیا] این [گندم] را نمیشود بکاری؟! حالا چهجوری شده؟! خوشمزهاش ایناست [که] ما به این خانوادهمان میگوییم [که] اگر پای منبر رفتی، دیر هم میرود؛ چون گریه برایش خوب نیست، آنآقا که این [حرف] را میگوید، باید [بیاید و بهمن] بگوید، این [خانواده] آمد [و] به ما گفت، ما [هم] به او گفتیم. [خانوادهام] میگفت: یکدفعه [آن منبری] گفتش که این زن حاجشیخحسین کجاست [که] این حرف را [به او] زده؟! گفت: ما اینقدر ترسیدیم که نگو! حالیت است [که] دارم چه میگویم؟! خب بفرما! آن بیسوادش [و] اینهم باسوادش [است]! ما چهکار کنیم؟! آقاجان من! رویهم بریز، من نمیگویم، حالا یا هست یا نیست. دیگر هر چه که نوشته شده [که] نباید بگویی، تو باید در ماوراء باشی! ببینی [که حرفت] توهین به امام نباشد، امام را جزء خلق نیاورند. امروز نگاه نکن [که] من دارم اینجوری صحبت میکنم، من، یکیدیگر من را یاری کرده؛ [وگرنه] من که پیش شما صحبت نمیتوانم بکنم. باید کسیکه صحبت میکند، اتّصال به ولایت باشد، مطلب را رویهم [بریزد،] فکر بکند و حرف بزند، توجّه کند [و] حرف بزند. شماها هم همینجور هستید؛ پس مردم چهجور شدند؟! مردم اینجوری شدند. (یک صلوات بفرستید.)
حالا میآیند [و] از من سراغ میگیرند که این حرفها که اینها دارند میزنند، من را میسوزانند، دارند عدالت خدا را زیر سؤال میآورند. (یک صلوات بفرستید.) اینها که دارند این حرفها را میزنند، عدالت خدا را زیر سؤال میآورند. [میگویند:] آقا امامحسین (علیهالسلام) چیست که علیاکبرش (علیهالسلام) را داده، علیاصغرش (علیهالسلام) را داده، عونش را داده، جعفر را داده، چهکار شده، سرش را بالای نی کردند، از این حرفها، اینها چیست؟! یعنی در باطن دارند عدالت خدا را زیر سؤال میآورند. توجّه [کنید]! این آخر مَثل چیست؟ میخواهند بگویند مَثل نتیجهاش [چیست]؟ از اینچیزها دارند [میگویند]. چه کسانی؟ از آنها که انتظار نداری [و] نمیشود اسمشان را گفت. من وضو ندارم دیگر، وضو باید داشتهباشم که اسمشان را بیاورم!
خب حالا، حالا من میخواهم این قضیّه را یک اندازهای بهقدر اینکه [از] یک دریای اقیانوس، یک قطره کوچکی، من اینها را إنشاءالله امیدوارم که بگویم. ببین قربانتان بروم، خدای تبارک و تعالی این خلقت را بهوجود آورده، دلم میخواهد توجّه کنید! این خلقت را بهوجود آورده، اوّلش هم [خدا به] ملائکه گفت، گفت: میخواهم آدم [را] خلق کنم. [ملائکه] گفت: اینها خونریزی میکنند، اینها چیز [گناه] میکنند. گفت: آنرا که من میدانم، شما نمیدانید. میخواست اینها [ائمه (علیهمالسلام)] را از این کانال بیاورد. (اینها [مثل] این بازار کهنه را دیدید؟ بازار نو را دیدید؟ یکی میآید از اینطرف بوده.) اینها [ائمه (علیهمالسلام)] بودند، آمدند از اینجا [یعنی کانال که بهدنیا] بروند، نه [این] که نبودند. خود امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگوید: من با تمام پیغمبرها آمدم، با این [پیغمبر آخرالزمان (صلیاللهعلیهوآله)] آشکار [آمدم]. خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] میگوید: آنموقع که آدم [در] گِلش بوده، من نبیّ بودم. خودشان میگویند، حرف خودشان را که قبول داریم که؟! حالا این مطلب چیست؟ من میخواهم اینرا بگویم: حالا خدای تبارک و تعالی در این خلقت، بگویم یک توجّهی کرد؟ هر چه میخواهید [بگویید!] شماها بهتر بلدید، [خدا] دید که این خلقت به این پهناوری، اینها خلقاند [و] گناه میکنند. توجّه فرمودید؟! حالا خدا باید چه کند؟ نه این عاشورا که بوده، من میگویم این غدیر نیست که اینجا بوده که، به یکی گفتم، گفتم: چهچیزی میگویی [که] تولّد شد نمیدانم سیزدهم [رجب]؟! مگر علی (علیهالسلام) در این عالم نبوده؟! این یکچیزی است، ما نمیگوییم اینهم درست نیست، فهمیدی؟! علی (علیهالسلام) بوده! نه که الآن سیزدهم رجب تولّد شده، ایننیست که، بالا برو! برو افقت در خلقت برود، اینجا چیست میگیری؟ آخَر این چیست [که] میگویی؟! بیشتر آنها هم میگویند. حالا کاش که یک عوام بگوید. حالا ببین من میخواهم چه بگویم؟
حالا زمان حضرتموسی روضه میخواندند، هنوز آدم ابوالبشر گیر است، ترکاولی کرده، در این خلقت که نیست، (توجّه به این حرفها بکنید!) حالا ترکاولی کرده، حالا بعد از سیصد سال که گریه [کرده] یا چهلسال که گریه کرده، حالا چیز میکند [و] میگوید: من نگاهم به آنها [است]، حسین (علیهالسلام) هست! دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) هستند. حالا [به] کجا میگوید نگاه کن؟ [آدم به آسمان نگاه] میکند، [خدا] میگوید: من را به اینها قسم بده! [آدم میپرسد:] این کیست؟ [میگوید:] محمّد [است]، (صلوات بفرستید.) امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام)، زهرایعزیز (علیهاالسلام)، حسن (علیهالسلام) [و] حسین (علیهالسلام) [هستند]. آدم گفت: دلم شکست. (روضهخوانها! اوّل روضهخوان، خدا بوده. چرا روضه با مشاور [مشابه] میخوانید؟! مگر تو اعتقاد نداری [که] خدا میگوید: «و الله خیرالرّازقین»؟! رزقتان را میدهم؟! چرا از خلق رزق میخواهید؟!) حالا [خدا] میگوید: این حسین (علیهالسلام) است که او را [در] صحرایکربلا میکشند. خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: میگوید بدنش از تشنگی تَرَکتَرَک میشود. گفت: خدایا! به حقّ امامحسین، ترکاولای من را قبولکن! [خدا] قبول کرد؛ پس حسین (علیهالسلام) چیست؟ نه! هنوز که آدم ابوالبشر نیامده، حسین (علیهالسلام) بوده! من حرفم سر ایناست. حالا خدا حسابش را کرد [که در] این جوّ این عالم گناه میکند، درستاست؟! حالا من این [مطلب] را به چیز [زبان] خودم میگویم، درستاست؟! گفتش که حسینجان! [گفت:] بله! تو [را] اینجور [و] اینجور میکند. [گفت:] به دیدهمنّت [دارم]. گفت: اینها [یعنی اهلبیتت] را هم اسیر میکنند. گفت: باشد. درستاست؟! این پیشامدی که شده، مال [برای] ایننیست که بهاصطلاح حالا اینجوری بشود [که] تو نکشیدی، امامحسین (علیهالسلام) در همه عالمها بوده، [ایشان] را در ظاهر در این عالم آورد، [تا] یک خلقت آمرزیدهشود. نه این دنیا، اینجا که چیز [ی نیست،] نمیدانم میگویند که خاشخاشی است که؛ یعنی یک خلقت آمرزیدهشود. ایننیست که حالا تو نمیکِشی [که] چرا [امامحسین (علیهالسلام)] اینجور شد؟ اینجور شد؟ اصلاً ولایت چرا ندارد! تو چرا میگویی. چرا، چرا میگویی؟! تو که نمیفهمی، حالا بگویم تو میفهمی؟!
مگر فهم ایناست که تو بروی درس بخوانی؟! فهم [را] باید خودش بدهد، خودشان فهم [را] با ولایت، باید به تو بدهند. از کجا خودش بدهد؟ اهلدنیا نباش! چشمت را حفظکن! پایت را حفظکن! نمیدانم، مواظب باش! مُبطل بهجا نیاور!
یک عدّهای، چند نفر از این چیز [مهندس] ها اینجا آمدند، گفتم: ما خیلی توجّه نمیکنیم، آنجا که [در] مکهّ هستی، اگر مُبطل بهجا بیاوری، باید یک بُز بکُشی. گفتم: تو [و] خوبهای ما [در نظرتان] خدا و امامزمان (عجلاللهفرجه) را، بهقدر یک بُز ارزش ندارند که گناه نکنید؟! مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) نیست؟! مگر تو را نمیبیند؟! خب چرا گناه میکنی؟! آنجا از ترس بُز که نمیدانم چند دلار بدهی، [مُبطل] نمیکنی، اینجا چرا [گناه] میکنی؟! شیعه باید، شیعه باید مُحرم باشد! اصلاً شیعه باید حواسش جای دیگر باشد، حواسش در امر باشد، نه در دنیا! باباجان! کجا هستیم؟! تو لاف شیعگی میزنی! (یک صلوات بفرستید.)
حالا [خدا] گفت: حسینجان! آب هم در اختیارت، مَلَک باد در اختیارت، مَلَک آب در اختیارت، تمام کون و مکان در اختیارت [است]. ببین من دارم چه میگویم؟! حالا [شبعاشورا] زَعفر آمده [و] میگوید: من اینها [لشکر ابنزیاد] را، همه را، اسبهایشان را پایین میکِشم. [امام] میگوید: نه! [زعفر] دوباره تکرار میکند. [امام میگوید:] زَعفر! نَفَسها [یی] که اینها دارند میکشند، در اختیار من است. نه در اختیار خودش، در اختیار خواهرش هم هست! «رِضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء!» [امامحسین (علیهالسلام)] تسلیم است. او باید تسلیم خدا باشد، شما باید تسلیم ولایت باشید! [تو] تسلیم چهکسی هستی؟! چرا مشابه درست میکنی؟!
حالا [امامحسین (علیهالسلام)] آمده [و] میخواهد وداع کند. آمد [و] گفت: خواهرجان! وداع! گویا اُمّالسلمه به زینب (علیهاالسلام) گفتهبود: هر وقت برادرت آمد [و] پیراهنکهنه خواست، (من نمیخواهم [که] روضه بخوانم، میخواهم إنشاءالله مطلب را یکقدری عنوان کنم. گفتم: زهراجان! یک اجازهای به ما بده [که] ما یکذرّه این [پرده] را از روی ولایت، یکخُرده پس کنیم [که] این رفقای من، این ولایت را ببینند.) گفتش که وداع کرد؛ تا گفت: پیراهنکهنه بیاور! زینب (علیهاالسلام) غَش کرد. حالا وقتی غَش کرد، [امامحسین (علیهالسلام) دست بر قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، زینب (علیهاالسلام) بلند شد و] پیراهن را آورد، [امامحسین (علیهالسلام)] گفت: خواهر! [در] کوفه و شام لعنت به پدرمان میکنند، باید محکم بشوی، آن پرچم را بروی بِکنی [و] پرچم پدرمان علی (علیهالسلام) را نصب کنی. گفت: به دیدهمنّت دارم. [وقتی] امامحسین (علیهالسلام) دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، زینب (علیهاالسلام) دیگر زینب (علیهاالسلام) نیست، متقیاش کرد، نه که زینب (علیهاالسلام) حالا متقی نبوده. ببین من روی این آیه حسابش را میکنم [و این حرف را میگویم]، خدا به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من متقیات کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا ولایت باید به زینب (علیهاالسلام) نازل شود، باید [او را] چه کند؟ باید متقیاش کند دیگر، [زینب (علیهاالسلام)] متقی شد، ولایت به او نازلشد. گفت: برادر! اینقدر صبر میکنم [که] صبر از دستم عاصی شود. درستاست؟!
حالا از اینجا اینها را چیز کردند [بعد از شهادت امام، خیمهها را آتش زدند]، حالا ببین زینب (علیهاالسلام) چهقدر آمادگی دارد. حالا وقتی خیمهها را آتش زدند، پیش امامسجّاد (علیهالسلام) آمد، تا حالا میگفت بچّه برادر! [حالا] گفت: یا حجّةَالله! ای حجّتخدا! آیا ما باید بسوزیم؟! شاید اُمّایمن [اُمّالسلمه] خجالت کشیده [که] بهمن بگوید، اگر باید بسوزیم، بسوزیم. ایناست امر امام را اطاعتکردن! (تا چهموقع تنپرور هستید؟!) [امامسجّاد (علیهالسلام)] گفت: خواهر! [عمّه!] «علیکُنّ بالفرار»: فرار کنید! اینها فرار کردند. فرار کردند، حالا گویا دوتا بچّه پای خار مُغیلان رفته، شب که شد زینب (علیهاالسلام) یک خیمه نیمهسوختهای درست کرد، این [بچّه] ها را جمع کرد، تا میرسد، میگوید: عمّهجان! چادر از سرم بردند. ببین نمیگوید گرسنهام است، نمیگوید تشنهام است، [اینرا] نمیگوید.
آی [این] چیست [که] درست کردی؟! اینچه لباسی است؟! این مانتوها [که] درستکردید؟! باباجان! عزیز من! این مانتو درستکردن [میگویند که] لباس اسلام است، [این] لباس نااسلامی است! کجا زمان پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) این لباس بوده؟! بابا! جواب من را بدهید! زمان پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) این لباسش بوده؟! زمان عمر هم نبوده، من یکروایت از عمر الآن میگویم، [تا] بدانید [که] ما از عمر یک کارهایمان بدتر است! نمیگویم مثل عمر هستیم، یک کارهایی است [که] آن [عمر] حیا کرده؛ [اما] من [حیا] نمیکنم، منِ مردِ [بهاصطلاح] مسلمان! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: سلطان قیصر روم اینجا [به ایران] آمد [و] گفتش که: من میخواهم چند وقت [در] ایران بگردم. [عمر] گفت: چند روز میخواهی [در] قم بمانی؟ گفت: پنج روز. جارچی اینجا [در قم] آمد، اعلام کرد [و] گفت: هر زنی سر از خانه در آورد، او را با تیر بزنید! [عمر] گفت: چند روز میخواهی [در] تهران بمانی؟ گفت: پنج روز. این همینجور تا آنجا لب مرز رفت [و گفت:] هر زنی از خانه بیرون آمد [و] نگاه کرد، با تیر بزن! تیراندازها از طرف عمر، در شهر ایستادند، پخش شدند، مِنبعد [بعداً] گفتند: خلیفه این چیست [چه حکمی است که دادی]؟ گفت نمیخواستم مثل این [خارجی] ها شوند. مسلمان! چرا تو دخترت را مثل خارجی میکنی؟! آخر تو چه مسلمانی هستی؟!
انگار دیروز است، این دختر ما نمیدانم، ما یکدانه دختر داریم، دیدیم یک لباس مدرسهای درستکرده. گفتم: میخواهی چهکنی؟ گفت: میخواهم [به] مدرسه بروم. گفتم: نمیخواهم بروی. یک دو سهروز با ما قهر کرد و [گفت:] تو بچّهها را بدبخت میکنی، تو چهکار میکنی؟! نمیدانم چهچیزی شدی؟! دختر فلانمجتهد [به مدرسه] میرود، [دختر] فلانآقا میرود، فلانی میرود. گفتم: من تقلید از چهکسی میکنم؟ از امامم [تقلید] میکنم، من تقلید [میکنم] (لا اله الّا الله) آخر کار مشکل میشود، گفتم من از امام تقلید میکنم. [بهمن گفتند:] او را نمیگیرند؛ [یعنی کسی با او ازدواج نمیکند]. خدا میداند همینجا چهار نفر، سهنفر آمدند [که] دختر ما را بگیرند. رفتم [و] صدایش زدم، گفتم: جوابش را بدهید! یکی میگفت: یکخانه مَهریهاش میکنم. گفتم: من به این [شخص] نمیدهم. گفت: چرا؟ گفتم: من شوهر میروم؛ [نه] دختر من، گفتم: خودم هم شوهر میروم. میآید یکخانه میخواهد به او بدهد، همچین کند دیگر، نه! توجّه فرمودید [که] من چه میگویم؟!
آخر آقاجان من! مگر تو پیرو حضرتزهرا (علیهاالسلام) نیستی؟! کجا اینجوری میکنی [و] در این روضهها میدوی؟! مگر تو روضه میروی؟! اصلاً روضه یعنیچه؟! گریه سهجور است، یک گریهای است [که] گریه عقده است، تو چکت برگشته، سُفتهات برگشته، نمیدانم با یکی دعوایت شده، همینطور گریه میکنی. یک گریهای است [که] والله! کفر به ولایت است، گریهای که دلت برای اینها بسوزد. این روضهخوانها چه روضههایی میخوانند؟! من را آتش میزنند! مرگ از خدا میخواهم که گوش به این روضهخوانها، بعضیهایشان ندهم، البتّه خوب هم در آنها هست. از بیچارگی اینها گریه میکنند. یک زینبی (علیهاالسلام) که در دروازهکوفه بگوید «اُسکُتوا»، نَفَسها [در سینهها] بپیچد، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: زنگهای شترها کَر شد، نه نَفَسها در قبضهاش آمد، آنچه که صداست در قبضه قدرت زینب (علیهاالسلام) آمد. این [زینب (علیهاالسلام)] بیچاره است؟! ننهات بیچاره است! برو فهم پیدا کن! اینها قدرت خدا هستند. یک روضهای امامزمان (عجلاللهفرجه) میکند، آقاجان من! اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. آقا! برای چهکسی؟ برای عمّهام زینب (علیهاالسلام)، چرا اسیر شده؟! تو گریه بکن [که] چرا توهین به امامحسین (علیهالسلام) شده؟! چرا توهین به زینب (علیهاالسلام) شده؟! چرا توهین [به اینها] شده؟! از برای توهینی که به اینها شده، گریه کن!
حالا زینب (علیهاالسلام) حرکت کرده، در دروازهکوفه آمده. آقا امامحسین (علیهالسلام) به او گفت: خواهرجان! دارند لعنت به پدر ما میکنند، باید [به] کوفه بروی [و] یک خطبه بخوانی! در مجلس یزید هم [خطبه] بخوانی. [گفت:] به دیدهمنّت دارم. آن خانم میگوید: زینب (علیهاالسلام) خطبه خواند، من هم باید توی مردها بروم [و] خطبه بخوانم. او [یعنی زینب (علیهاالسلام) را] امامحسین (علیهالسلام) به او گفت برو! او یک دینِ رفتهای را که خلق برده، میخواهد برگرداند! زینب (علیهاالسلام) میخواهد لعنت را از روی پدرش بردارد! زینب (علیهاالسلام) میخواهد چهکار کند؟! زینب (علیهاالسلام) میخواهد اینها [که] گفتند حسین (علیهالسلام) کافر است، مسلمانیِ حسین (علیهالسلام) را در خلقت اعلام کند! آدم آتش میگیرد! چهکسی گفت حسین (علیهالسلام) کافر است؟! آخوند! یهودی گفت کافر است؟ نصارا گفت کافر است؟ مجوس گفت کافر است؟! آخوند گفت کافر است! اینهمه به شما میگویم پی [یعنی دنبال] یکحرف خلق نروید، خلق جهنّمیتان میکند، هر روزی به یک رنگ درمیآورد.
زینب (علیهاالسلام) مانتو پوشید [و] آمد خطبه خواند؟! زینب (علیهاالسلام) خودش را اینجوری کرد [و] خطبه خواند؟! حالا چه میگوید؟ حالا هم آنکه، خطری میشود، حالا هم آنکه مثل او بوده، میگوید. باز هم دنبالش برو! این [پول] ها را هم برو به او بده! اگر چیز دیگر به او بدهی، بهتر است تا پولها را به او بدهی. خوب شد؟! ما چهکار میکنیم؟! چرا بیدار نمیشویم؟! عزیز من! دنیا مقتل است.
حالا زینب (علیهاالسلام) [در] دروازهکوفه آمده، حالا دارد خطبه میخواند، یکدفعه به ابنزیاد گفتند: ابنزیاد! اگر چنانکه علی (علیهالسلام) دارد [خطبه] میخوانَد، [ادامه پیدا کند]، الآن [مردم] شورش میکنند. حالا منافق کارهایش به ضررش طی میشود. [حالا گفته این حسین] کافر است، (دلم میخواهد توجّه کنید! تو را به امامزمان! توجّه کنید! حوالهتان به حضرتعباس (علیهالسلام)، به پدر حضرتعباس (علیهالسلام) [و] به مادر حضرتعباس (علیهالسلام) [کردم که] وقتی این نوار را گوش میدهی، نگاه به تلویزیون بکنی؛ پس تلویزیون نمیگویم اصلاً نگاه نکن! آن ساعتی که این نوار [را] گوش میدهی، پای تلویزیون نباشد، حوالهات به حضرتعباس (علیهالسلام) [کردم] [که] بفهمی من دارم چه میگویم؟ نه که [تلویزیون] آنجا باشد [و] این [نوار را] هم گوش بدهید. مگر این [نوار] قار و نی است؟! این حرف نجات یک بشر است، این حرفها امامت را میشناسی، این حرفها حجّتخدا را میشناسی.) حالا [ابنزیاد] گفت: سر برادرش را [جلویش] ببرید! حالا این خطبهای که [حضرتزینب (علیهاالسلام)] خواند، تمام اهلکوفه، زن و مرد گریه میکردند. گفت: الهی! [خدا چشمتان را گریان کند! شما که دارید گریه میکنید]، چهکسی [برادرم را] کشت؟! چهکسی کشت؟! حرفی است که من دارم میزنم، زینب (علیهاالسلام) [آنرا] زده، بابا! من حرف زینب (علیهاالسلام) را میزنم. گفت: چهکسی برادر من را کشت؟! مردهای شما کشتند. مردها، نمازخوانها، روزهگیرها، حجّبروها، نمیدانم اینها، اینها [امامحسین (علیهالسلام) را] کشتند. چهکسی کشت؟! زینب (علیهاالسلام) همین [حرف] را میگوید، من هم همین [حرف] را میگویم، مورد ایراد قرار نگیرم. حالا [وقتی] سر برادرش را [آوردند]، یکدفعه زینب (علیهاالسلام) گفت: برادر! عزیز من!
تو که با ما مهربان بودی | چرا در خانه خولی [به مهمانی] رفتی؟! | |
چهکسی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟! | [مگر اینجور داروی دوا باشد؟!] |
برادر! یا با من یا با این بچّه صغیر حرف بزن! دلش دارد آب میشود. یکدفعه [امامحسین (علیهالسلام)] گفت: «[أم حَسِبت] أنّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا مِن آیاتنا] عجباً».
آقایان قرآنخوان! تمامتان فضل دارید، تمامتان با قرآن آشنا هستید، در تمام قرآن از این دو آیه مهمّتر نیست، آن اصحاب رقیمش که میدانید چهجور بود؟ مثل همین زمانها شدهبود، سهنفر [بودند که] آنها غیرت داشتند، (با زمان نسازید! با ولایت بسازید، نه با زمان!) اصحابرقیم با زمان نساختند، [از شهر] بیرون آمدند، در یک غار رفتند، کوه تب کرد [و سنگ دمِ درِ غار] افتاد. یکی از آنها گفت: بهغیر [از] خدا هیچکسی [نمیتواند ما را نجات دهد.] (یک صلوات بفرستید.)
گفت: بهغیر [از] خدا هیچکس [از کار ما] سر در نمیکند، بیایید کارهایی که [محض خدا] کردیم [را] بگوییم، گفت کارهایی که کردیم [را] بگوییم. [یکی از آنها] گفت: من یکموقع شیر آوردم [که] به بابایم بدهم، دیدم پدر [و] مادرم خواب هستند، بالای سرشان ایستادم، تا اینکه اینها بیدار شدند [و] به آنها دادم، [خدایا!] تو گفتی [و سفارش کردی که به] پدر [و] مادرتان [احسان کنید]! این کوه تکان خورد [و] یکقدری [سنگ از در غار کنار] رفت. یکی دیگرشان گفتش که من در همسایگیمان یک زن بود و خیلی خوشگل و زیبا [بود]، او را میخواستم، آمد بهمن [گفت]، شوهرش مُرد [و پیش من] آمد [و] گفت: بهمن غذا بده! (خدا نکند آدمی غذا بخواهد، خدا قسمتتان نکند!) گفتم: اگر با من دوستی میکنی، بکن [تا به تو غذا بدهم. آنزن رفت]! گفت: دوباره آمد و [آنزن] گفت: بچّههایم [دارند] از گرسنگی میمیرند، [با تو دوستی میکنم، به شرطی که] جاییکه کسی نباشد. گفت: ما اتاقی را خلوت کردم، خدایا! این زن را آوردم، [دیدم دارد] میچندد [یعنی میلرزد]. گفت: گفتی [جاییکه] کسی نباشد. گفت: آیا خدا [ما را] نمیبیند؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) [ما را] نمیبیند؟! من بدنم چندید، آنزن را غنیاش کردم. یکیدیگر هم گفتش که من یک عمله آوردم [که برایم] کار کند، [وقتی میخواستم مزدش را بدهم،] این [عمله] قهر کرد [و رفت]، یک گاو برایش خریدم، یکروز او را دیدم [و] این گاوها را، همه را به او دادم. ([آیا] ما با عملههایمان همینکار را میکنیم؟! ما چهکار داریم میکنیم؟!) سنگ آنطرف رفت.
حالا من [جریان] اصحابکهف [را] هم بگویم، میترسم این نوار تمام بشود، یک چیزهای دیگری میخواهم [بگویم]، اصحابکهف که خودتان میدانید چهجور است؟ دوره دقیانوس آنجا [داخل غار] رفتند [و] سیصد سال خوابیدند [و دوباره] آمدند؛ پس اگر امامحسین (علیهالسلام) میگوید: «[أم حَسِبت] أنّ اصحابالکهف و الرّقیم [کانوا مِن آیاتنا] عجباً»؛ یعنی خواهر! کار من عجیبتر است. حالا، حالا همین هم هست؛ حالا زینب (علیهاالسلام) دارد به اینمردم میگوید [که] بابا! این [حسین (علیهالسلام)] کافر نیست، این سرش دارد قرآن میخواند! چرا میگویید حسین (علیهالسلام) کافر است؟! حسین (علیهالسلام) سرش دارد قرآن میخواند. باز به ضرر آنها تمام شد.
حالا زینب (علیهاالسلام) را رُو به شام حرکت دادند. حالا چراغانی کردند، (مثل این تکایا که چراغانی میکنند. مگر شما میخواهید اُسرا را وارد کنید [که] اینهمه چراغانی میکنید؟! بزرگ ندارند، کار دست بچّه افتاده! خدا نکند کار دست بچّه بیفتد!) (یک صلوات بفرستید).
حالا زینب (علیهاالسلام) آنجا آمده، در یکجای خرابه میگویند؛ خرابه نه، [به] اینها توهین نکنید! آنجا یکجایی [مثل] بارانداز بوده. آخر اینکه بعضیهایتان آخوندها میگویید [این اُسرا را در] خرابه [جا دادند، در] این [خرابه] ها مرغمُرده و اینها تویش میاندازند، بغل کاخ یزید، یک امپراطور [خرابه است]؟! چونکه بچّه گریه کرده، حالیاش شده، من ببین مو به مو دارم [به شما] میگویم، کسی حرف نزند، بغل کاخ یک امپراطور خرابه است؟! نه! بارانداز بوده. حالا آنجا را یکقدری چراغانی کردند [و] اینها را وارد کردند. حالا که وارد کردند، زینب (علیهاالسلام) یکقدری خودش را مخفی کرد، یکمرتبه [یزید] گفت: چهکسی است [که] خودش را مخفی میکند؟ گفت: این خواهر حسین است. گفت: الحمد لله [که] خدا برادرت را کشت. [حضرتزینب (علیهاالسلام)] بلند شد، گفت: جان هر کسی را خدا میگیرد؛ [اما] لشکر تو [برادرم را] کشت. گفت: جلّاد! [گردن زینب را بزن!] چرا بالای حرف من حرف زدی؟! (حرف حسابی [اگر بزنی،] امروز جلّاد گردنت را میزند. توجّه کن! عزیز من! قربانت بروم، تقیّه کن! حرف حسابی نزن! حرف حسابی توی خودت بزن! خودت را ادب کن! خودت را تربیت کن! خودت را درستکن! آرام باش!) یکدفعه مجلس به صدا در آمد، گفت: یزید! چهکار میکنی؟! آخر این داغدیده، برادرش شهید شده، چه شده؟ چه شده؟ گذشت. حالا یکدفعه زینب (علیهاالسلام) اضافه کرد، میخواهد خودش را معرّفی کند، گفت: یابنالطُّلقاء! ای کسیکه جدّ من بابایتان را آزاد کرده! ما اُسرای آلمحمّد (صلیاللهعلیهوآله) هستیم، ما اسیران آلمحمّد (صلیاللهعلیهوآله) هستیم. خبر داریم [که مردم] در بازار شام میدویدند [و] گریه میکردند، میگفتند: بیایید ببینید یزید عوضی به ما گفته، اینها بچّههای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند! یزید را تکان داد. (چیست [که] سخنرانی کنی [و] یکمُشت جوان دور خودت جمع کنی، [میگویی:] زینب (علیهاالسلام) [سخنرانی] کرده، زینب (علیهاالسلام) به امر امام [سخنرانی] کرد!) (یک صلوات بفرستید.)
آن حضرتسجّادش (علیهالسلام) هم همینجور [است]، آمده [و] میگوید که من بالای این چوبها بروم؟ همه نگاه کردند، آن گفت نه و آن گفت آره، معاویه پسرش گفت [بگذار بالا] برود، [امام بالای چوبها] رفت. او هم یک خطبه غَرّاء خواند، آنجا هم روایت داریم: [مردم] در بازار شام میدویدند، میگفتند بیایید اینها بچّههای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) هستند. آخر یزید بیچاره شد، گفت: خدا ابنزیاد را لعنت کند! من که [اینکار را] نکردم که. (آخَر منافق تا بتواند جلو میرود، وقتی نتواند جلو برود، یک پرده دیگر نشان میدهد، چرا میگوید: «المُنافقین أشدُّ مِن العَذاب [إنّ المُنافقین فِی الدَّرک الأسفَلِ مِن النّار]»؟ اغلب مردم منافقاند! منافق یعنی دورو. منافق یعنی دورو، منافق چیزی که نیست.) حالا [امام] گفت: بالای این چوبها بروم؟ گفتند: برو! آقا! یک خطبه غَرّاء خواند. [یزید به مؤذّنش] گفت: اذان بگو! میخواست شلوغ کند؛ تا اذان گفت «أشهد أن لا إله إلّا الله»، امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: گوشت و پوست ما به یگانگی خدا شهادت میدهد. گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله» یکدفعه حضرتسجّاد (علیهالسلام) گفت: یزید! این محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است یا جدّ تو؟ اگر بگویی [که] جدّ من است، دروغ گفتی؛ جدّ تو ابوسفیان است، این محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است! منم، ماییم مکّه، ماییم زمزم، ماییم حِجر [اسماعیل]، اینها ما هستیم! [مردم] در بازار دویدند، همه گریه میکردند. حالا [یزید] چهکار کرد؟ حالا [که] دید اینجوری است، یکهفته کاخش را دست حضرتسجّاد (علیهالسلام) و زینب (علیهاالسلام) داد، تمام زنان اشراف میآمدند، مردها میآمدند [و] سَرسلامتی میکردند. نتیجه [کار] زینب (علیهاالسلام) ایناست: پرچم معاویه را کَند [و] پرچم علی (علیهالسلام) را نصب کرد!
حالا یکحرف دیگر هست [که] خیلی آدم میسوزد. حالا دهروز اینجوری شده، امامسجّاد (علیهالسلام) به یزید گفت: یکی [که] امین [است]، دنبال ما باشد؛ آن بشیر آمد. حالا زینب (علیهاالسلام) آمد [و] یکنگاه کرد، دید که این [محمل] ها را، همه را با الوان خیلی درست کردند، گفت: یزید! ما عزاداریم، این [محمل] ها را مشکی کن! یکی از علمای مسجد امام که مجتهد است، میگفت: لباسمشکی نپوشید! من ناراحت شدم، گفتم: یزید گفتش که این [محمل] ها را مشکی کرد، مشکی یعنی شعار عزا! چه عیبی دارد؟! به او گفتم: والله! اگر اینجا [در دنیا] مشکی نپوشی، آنجا [در آخرت] هم لباسسفید به تو نمیدهند. من گیر به کسی نمیدهم، من روزیام را خدا میدهد، جانم همدست خداست، متوجّهی؟! (یک صلوات بفرستید.)
حالا زینب (علیهاالسلام) چهکار میکند؟! قافله حرکت کرد، یکوقت زینب (علیهاالسلام) یک رُویی به خرابه کرد [و] گفت: رقیّهجان! رقیّهجان! گفت: من آخَر جواب بابایت را چه بدهم؟! بابایت گفت: شما را به خدا [و] بچّههایم را به تو میسپارم. حالا جواب بابایت را چه بدهم؟! رقیّهجان! بلند شو عمّهجان!
حالا سر دوراهی آمده، بشیر گفت: این راه [به] مدینه میرود [و] این راه [به] کربلا میرود. به حضرتسجّاد (علیهالسلام) گفت. [حضرت] گفت: ببین عمّهام چه میگوید؟ [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: بشیر! بشیر! ما میخواهیم [به] کربلا برویم.
[به] کربلا آمدند، جابر آنجا روی قبر امامحسین (علیهالسلام) است، یکوقت دید صدای قافله میآید. گفت: قافله کربلاست. حالا زینب (علیهاالسلام) دید این رقیّه (علیهاالسلام) را فراموش نمیکند، گفت: برادرجان! یادت میآید هر شهیدی که آوردی، جلویت دویدم؟ آقا علیاکبر (علیهالسلام) که شهید شد، در میدان دویدم، همینطور گفتم: «وَلَدی علی! وَلَدی علی!» میخواستم تو، گفتم [که] مبادا فُجأه [سکته] کنی، تمام شهدا را میآوردند، میآمدم، حتّیالإمکان وظیفهام بود [که] یک دلالتی بدهم؛ اما برادر! بچّههایم که کشتهشدند، [به میدان] نیامدم، گفتم: برادر! شاید نگاهت بهمن بیفتد، خجالت بکشی. برادر! پاداش این [کارم]، سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را از من نگیر! برادرجان! همه بچّههایت را آوردم؛ [اما] سراغ رقیّه (علیهاالسلام) را از من نگیر!
این [مدّاح و منبری] ها چه میگویند؟ [میگویند: حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت:] اگر نامحرم نبود، من پیراهنم را در میآوردم؛ [تا] ببینی. والله! [این حرف] کفر به ولایت است. خدا نکند [که] منبری تربیت نداشتهباشد، همینطور در فکر است، کجایید یک پولهایی میگیرید و میدوید؟! یک درسی میروید، درستان [که] تمام میشود، در راه یکچیزی میخرید [و] پای تلویزیون میآیید! تلویزیون همیناست [که] یک نفهمی به شما میدهد. مگر حسین (علیهالسلام) نمیبیند که پیراهنش را درآورد؟! این حرفها چیست میزنید؟! این حرفها کفر به ولایت است. من پیش امامرضا (علیهالسلام) رفتم، میگویم: آقاجان! وقتی ذرّات من [هنوز] خلق نشده، [شما] میدانی [که] خلق میشود، میآید پشت یک ، توی نباتات، پشت کمر بابایم، توی رَحِم مادرم، این میشوم [و] اینجا میآیم، میخواهم یکقدری با تو حرف بزنم. کجا میگردید [و] دنبال باسوادها میروید؟! عزیزان من! بیایید دنبال کمال بروید! عزیزان من! بیایید دنبال کمال بروید!
خبر به حضرتسجّاد (علیهالسلام) دادند: آقا! اینها ممکناست [که] تلف بشوند. حضرت فوراً امریه صادر کرد: بلند شوید! این اُسرا تمام رُو به مدینه بلند شدند. یکقدری که به مدینه کار داشتیم، امامسجّاد (علیهالسلام) صدا زد: بشیر! بابای تو شاعر بود، آیا میتوانی بروی [و اهل] مدینه را خبر [کنی]؟ بشیر، بشیر یک عَلَم سیاه برداشت [و] آمد، همه دویدند. روایت داریم: یکی گفت: بشیر! از آن کوچه نرو! [گفت:] چرا؟ گفت: آنجا اُمّالبنین است، مادر بچّهها؛ [خبر شده که شما میآیی، آنجا ایستاده؛ تا سراغ پسرانش را بگیرد. بشیر راهش را کج کرد و از آنطرف رفت]. هر چه [به بشیر] گفتند: چهخبر است؟ بشیر نگفت. گفت: سر قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بیایید! پرچم را روی قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گذاشت [و] فریاد زد: همه مردها را کشتند، حسین (علیهالسلام) را کشتند. یک شیونی آنجا بلند شد، یک گریهای بلند شد، گفت: همه را کشتند.
حالا همه دارند میآیند. حالا عبدالله آمده [و] پی [یعنی دنبال] زینب (علیهاالسلام) میگردد. آمده از محمل زینب (علیهاالسلام) ردّ شده، سراغ گرفت [و گفت]: آیا زینب (علیهاالسلام) را هم کشتند؟ گفت: نه! یکوقت [زینب (علیهاالسلام)] صدا زد: عبدالله! حقّ داری [که] من را نشناسی، من شکسته شدم، آخر حسینِ من را کشتند.
عزیز من! تو چه شیعهای هستی که پای تلویزیون میروی [و] یکمُشت خارجی را جمع کردی [و] با آن [ها] گفتگو میکنی؟! والله! با خارجیها محشور میشوی. من از اوّل عمرم یک مصداقهایی برای خودم درست میکردم، یک مصداقهایی است [که] اینها به ولایت است؛ نه هر مصداقی. یک بچّه داشتم [که] ششماهش بوده، سیسال، چهلسال است [که] مُرده، آنجا دفنش کردم؛ یادم است. آخر چهطور یادتان میرود [که] حسین (علیهالسلام) را کشتند؟! چهطور یادتان میرود [که] علیاکبر (علیهالسلام) را کشتند؟! چرا اینها را فراموش میکنید؟! والله! چوب میخورید. چرا در کتاب کافی نوشته اگر اینزمان یکی با دین از دنیا برود، ملائکهها تعجب میکنند؟! والله! بهدینم! خلق جهنّمیات میکند. خدا دارد هشدار میدهد، مگر بابای شما را خلق بدبختش نکرد [و] حسین (علیهالسلام) خوشبختش کرد؟! آنهم آدم ابوالبشر است [که] به حرف زنش رفت. عزیزان من! چه بگویم؟! به حرف چهکسی میروید؟!
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! ما را از خواب غفلت بیدار کن!
خدایا! تو شاهدی که من دلسوز اینها هستم، تو را به حقّ وجود امامزمان، در قلب اینها امروز، علیجان! امامزمان! یک تجلّی کن! خدا! فکر [و] خیال غیر خودت را از دل اینها بیرون کن! اینها را به بلوغ برسان!
رفقایعزیز! ما به تکلیف رسیدیم. والله! اگر به بلوغ برسیم، گول نمیخوریم. بلوغ یعنی ولایت. دعا کنید [که] به بلوغ برسید! اگر به بلوغ برسید، یک بچّه را [ببین]، الآن یک دوستعزیزی دارم، یک دو تا بادبادک به این عباس داد، اینقدر خوشحال شد که نگو! اگر این [بچّه] یک شمش طلا دستش باشد، [آنرا میدهد و آنشخص هم] یک از این ماشینها، یک از این [اسباببازی] ها [را عوض آن شمش طلا به این بچّه] میدهد. [آیا] شما خبر دارید [که] ولایت را از شما گرفتند [و] تلویزیون به شما دادند، ویدیو به شما دادند، رقاصی به شما دادند، لباسهای آمریکایی به شما دادند؟! چرا میگوید: یکی با دین از دنیا برود، ملائکه تعجب میکنند؟ [چون] ما به تکلیف رسیدیم، گول میخوریم. اگر ما به بلوغ برسیم، گول نمیخوریم، بلوغ یعنی ولایت!
امیدوارم که همه ما به بلوغ برسیم. امیدوارم حالا که [به بلوغ] رسیدیم، خودشان ما را نگهدارند.
امیدوارم باطن امامزمان، عاقبت همهتان را بهخیر کند!
امیدوارم که این چیز را؛ [یعنی] این مذهب شاهانه را از شما نگیرد!
رفقایعزیز! خسته نشوید! اگر خسته شدید، بروید یکفکری بکنید! ولایت خستگی ندارد، من بیرودربایستی حرف میزنم. توجّه فرمودید؟!
امیدوارم که باطن امامزمان، روز به روز در قلب مبارکتان تجلّی بشود!
شما باور کن که ببین معاویه در جنگ صفّین یک تدارکی دیدهبود، حالا من یک مقصد دارم [که این مطلب را] میگویم. مَثل یک چند میلیون جمعیّت جمع کردهبود، اینها [لشکر امیرالمؤمنین] چیز کمی بودند. [معاویه] به عمروعاص گفت: قالِ علی (علیهالسلام) را بِکَن! گفت: باشد. [وقتی امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] آمد، یکدفعه همه اینها [لشکر معاویه] فرار کردند. توجّه فرمودید من دارم چه میگویم؟! فلانی! توجّه کن! حالا عمروعاص قسم میخورد [و] میگوید: به خدای یگانه! [در مقابل] هر کدام [از] ما یک علی (علیهالسلام) بود. فهمیدی؟! تمام این عالم را علی (علیهالسلام) میتواند تجلّی کند. بیایید دنبالش بروید [تا] به شما تجلّی کند. فهمیدی؟! معاویه و معاویهصِفَتها از گیر شما فرار کنند! چرا مواظب نیستید؟! چرا توجّه نمیکنید؟! تمام فرار میکنند. مگر تا حالا فرار نکردند؟! [آیا] شما این بودید؟! (یک صلوات بفرستید.)
از همهتان عذرخواهی میکنم، بهخصوص از آقای وزیری، قدمرنجه فرمودند [و] اینجا خلاصه یکقدری سختشان هم بوده؛ [اما] آمدند، از برای تشویق ما آمدند، اینها خودشان، همهتان مبرّا هستید، آقای وزیری هم مبرّاست؛ یعنی ایشان هم جزء شماهاست، شما جزء ایشان هستید. من یادداشتهایی از ایشان دارم، اصلاً خدا میداند گفتم، گفتم: کسیکه زنش چادر مشکی پوشیدهبود، ایشان بود. من عظمتبین هستم نه دنیابین. توجّه فرمودید؟! این [شخص] اعتقاد به جدّش دارد، خانمش مانتویی نشده، دخترش مانتویی نیست، به هر فشاری است اینها را در ولایت نگهداشته. توجّه فرمودید؟!
من یکچیز دیگر هم بگویم، یکدفعه گفتم، ببین شما این مکّهمعظّمه [را] اُمّالقُری میگویند، این [زمین مکّه] به تمام زمینهای این دنیا کشیدهشده، آنوقت یک قطعهاش برای توست، درستاست؟! بابا! این قطعه، این زمینِ تو، این قطعه زمین بیت خداست؛ اما تا زمانیکه بُتکدهاش نکنی، تلویزیون در آن نیاوری، ویدیو نیاوری، بساط قمار در آن نیاوری. خب آنموقع هم در خانهخدا آوردند [و] آنجا هم بُتکده شد. بُتکده میگفتند، خانهخدا که نمیگفتند. تو هم [در خانهات بُت] نیاور! حالا اگر [بُت] نیاوردی، خدا [به] شما، خودت میگوید: سه تا چیز به شما دادم، منّت سرتان گذاشتم: اوّل: میگوید ولایت، بعد زن خوب، بعد خانه خوب. چرا؟ ولایت که باید منّت سر ما بگذارد، تو بهتوسط ولایت، بهشت میروی. چرا میگوید زن خوب؟ این زن هم ولایتپرور است. چرا میگوید خانه خوب؟ رفتم یکچیز بگویم، دیدم بعضیها آپارتمان دارند؛ [آنوقت] میخواهند [آنرا] بفروشند، یکقدری ملاحظه کردم [و نمیگویم]، آخَر [شما] یک رشوهای بعضیوقتها به ما میدهید، فهمیدی؟! خدا قسمتتان در آپارتمان نکند! فهمیدی؟! خدا إنشاءالله خانه بزرگ داشتهباشید. این آقایفلانی یکوقت در آپارتمان بودی؟ مهندس! حالا چهجور است؟ حالا چقدر خوب است؟ حالا، حالا پس خانه بزرگ هم ولایتپرور است. تو چهکارهایی؟ تو هم محض خدا میروی کار میکنی.