حر
حر | |
کد: | 10019 |
---|---|
پیدیاف: | دریافت |
پیدیاف: | دریافت |
السلام علیک یا أباعبدالله، السلام علیکم و رحمةالله، و برکاته. السلام علیالحسین و علی علیّبنالحسین و اولاد الحسین و اصحاب الحسین و رحمةالله و برکاته.
امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) کفواً احد است؛ حضرتزهرا (علیهاالسلام) کفواً خلقت است.
عزیزان من! آن سفری که به کربلا رفتم، با حرّ خیلی میانهام خوب نبود. نمیتوانستم بشنوم که وقتی امامحسین (علیهالسلام) به حرّ گفت بگذار من بروم، گفت باید از امیر اجازه بیاید. از این حرف خیلی ناراحت شدم. من تا شب هشتم به زیارت حرّ نرفته بودم، در این سفر خیلی خدمت به دوستانم کردم، آنها هم به زیارت حرّ نرفتند. شب خواب دیدم، حرم امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هستم، دیدم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) وسط ضریح ایستادهاست و بهمن فرمود: حسین! چرا نمیروی نایب ما حرّ را زیارت کنی؟! دیگر زبانم بند آمدهبود، همینطور میگفتم: چشم آقا! چشم آقا! چشم آقا! تا اینکه از خواب بیدار شدم.
صبح که شد، به رفقا گفتم: بیایید به زیارت حرّ برویم. یکدوستی داشتم، خیلی وارد بود، گفت: حاجحسین یکچیزی دیده که میگوید برویم قبر حرّ را زیارت کنیم، تو چه دیدی؟ به او نگفتم. وقتی رفتیم، جاده پُر از آب بود، حالا کفشهایم را گردنم انداختم، پابرهنه شدم، سر قبر حرّ آمدم و گفتم: آقا جان! تو نیمساعت جانت را فدای امامزمانت کردی، نایب اینها شدی، آقا جان! از تو خواهش میکنم، تو پیش امامحسین (علیهالسلام) خیلی آبرو داری، قسمش دادم و گفتم: از امامحسین (علیهالسلام) بخواه همینطور که تو یاور امامت شدی، من هم یاور امامزمان (عجلاللهفرجه) بشوم. امسال هم که کربلا رفتم، همین را خواستم.
رفقایعزیز! امامحسین (علیهالسلام) بهفکر شماست، نگاه به باطن شما میکند، ظاهر یکحرفی است. نگاه به باطن حُرّ کرد، دید حُرّ میخواهد اینطرف بیاید، میخواهد «هل من ناصر» امامحسین (علیهالسلام) را لبیک بگوید، گفت: عباسجان! از ابنسعد بخواه امشب را به ما وقت بدهد، امام میخواهد حُرّ را اینطرف بیاورد. یککاری بکنید که امامحسین (علیهالسلام) شما را طرف خودش بیاورد، عزیزان من! امام شما را دعوت میکند، بیایید به او لبّیک بگویید. لبّیک به امامحسین (علیهالسلام) ایناست که پیرو خلق نباشید. حُرّ پیرو خلق بود که خلق را رها کرد و پیرو امر شد، امر امامحسین (علیهالسلام) است، امروز امر امامزمان (عجلاللهفرجه) است، بیایید عزیزان من! شما هم پیرو امر باشید.
حرّ مطابق هزار سوار بود؛ یعنی به اندازه هزار نفر شجاعت و شهامت داشت. وقتی از کوفه با هزار نفر بیرون آمد؛ تا جلوی امامحسین (علیهالسلام) را بگیرد، ندای منادی را در آسمان شنید که میفرماید: ای حرّ! بشارت باد تو را به بهشت! حالا وقتی جلوی امامحسین (علیهالسلام) را گرفت! امام نامههای اهلکوفه را به او نشان داد و فرمود: شما مرا دعوت کردید، من هم نایبم، مسلمبنعقیل را به کوفه فرستادم؛ اما شما او را نپذیرفتید، حالا خودم آمدهام. حرّ گفت: من که دعوت نکردم. امام فرمود: پس بگذار که من برگردم. گفت: نه! نمیگذارم برگردی، باید امیر؛ یعنی یزید بن معاویه اجازه بدهد. امامحسین (علیهالسلام) به او گفت: مادرت به عزایت بنشیند! حرّ گفت: «چونکه مادرت زهراست، من جوابت را نمیدهم». ببین خباثت درونِ حرّ نبود، ولایت درونش است. بقیه آنها حرامزاده بودند؛ چونکه وقتی حرّ میخواست نماز بخواند، به لشگرش میگفت پشتسر امامحسین (علیهالسلام) نماز بخوانید. فکر نمیکرد که لشگر کوفه با فرزند پیامبر جنگ کنند، فکر میکرد که صلح خواهند کرد، آنوقت او، هم ریاستش را دارد و هم سر لشگر است و اصلاح میشود. اینبود تا شبعاشورا.
امامحسین (علیهالسلام) شبعاشورا میخواست حرّ را طرف خودش بیاورد، حرّ یکحرف امام را جواب نداده، مادرش، حضرتزهرا (علیهاالسلام) را احترام کرده؛ حالا امامحسین (علیهالسلام) به فکرش است، میخواهد نجاتش بدهد. ببین سلمان امر را اطاعت کرد که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) همراه با جبرئیل آمدند و او را از زن یهودیه خریدند. حالا که حرّ محبت زهرایعزیز را دارد، امامحسین (علیهالسلام) یکشب وقت خواسته؛ تا حرّ را خریداری کند. شما هم اگر در آخرالزمان خودتان را به خلق نفروشید، امامزمان (عجلاللهفرجه) شما را خریداری میکند.
از کجا بفهمیم ما را خریدهاست؟ از اینکه محبت دنیا نداری، خدا را بیشتر از پول میخواهی، انفاق داری، تولیدت توحید است، تولیدت کلام خداست، نفَست نفسِ خداست، فکرت هیجانی نیست، هر کاری بخواهی بکنی، با تفکر میکنی؛ یعنی میبینی خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) راضی است یا نه؟ آنوقت آنرا انجام میدهی.
حالا شبعاشورا حرّ نزد ابنسعد آمد و گفت: تو واقعاً میخواهی حسین را بکُشی؟ گفت: اولین تیری که میزنم، به حسین خواهم زد؛ چونکه ما یکشب به حسین وقت دادهایم که بیاید و با ما بیعت کند. والله حسین را میکشم و دیاری را باقی نمیگذارم. ببین حرّ تفکر داشت، عاقبت کار را میدید. آنجا که منادی او را به بهشت بشارت داد، دید حسینکُشی که عاقبتش بهشت نمیشود، چطور پسر فاطمه، پسر رسولالله را بکشد؟! به بهانه آبدادن به اسبش، سوار شد و گفت: من بروم اسبم را آب بدهم، دو پسر داشت، آنها را هم با خود برد؛ حیا نجاتش داد. اگر حیا نداشتهباشی، حیات نداری.
ببین آقا حرّ به حیات ابدی رسید، یک احترام به حضرتزهرا (علیهاالسلام) کرد و نجات یافت. حالا پیش امامحسین (علیهالسلام) آمده، چکمههایش را در آورده، آنرا دورِ گردنش انداخته، سِپرش را واژگون کرده و میگوید: حسینجان! آیا توبهام پذیرفته میشود؟ گفت: یک خواهش از تو دارم، من از زینب خجالت میکشم، آیا شما مرا قبول میکنی؟ فرمود: آری عزیز من! ببین آن شجاعت و شهامتی که داشت، مطابق هزار سوار بود، همه را کنار گذاشت، قدرتش را شکست و طرف امامحسین (علیهالسلام) آمد، بهخاطر همین امامحسین (علیهالسلام) او را پذیرفت.
حرّ گفت: اول بچههایم بروند، بچههایش به میدان رفتند و شهید شدند. گفت: آقا جان! شما علیاکبرت را دادی، علی اصغرت را دادی، قاسم را دادی، من هم بچههایم را بدهم، قدری شبیه تو بشوم. میخواست مثل مولایش باشد. آن احترامی که به حضرتزهرا (علیهاالسلام) گذاشت، این تولید و ثمر را داشت. مثل امامحسین (علیهالسلام) شد که هم شهید داد و هم شهید شد. بعد خودش به میدان رفت، خیلیها را به دَرَک واصل کرد اما بالأخره شهیدش کردند.
حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) آمد صورت بهصورت حرّ گذاشت و او را بوسید. خدا حرّ را قبول کرده، شما را هم قبول میکند؛ اما جداً بیایید صحبت کنیم، جداً بگوییم ما بد کردیم، جداً بدانیم که میخواهیم هدایت شویم. والله، همهشما حرّ میشوید.
این دههمحرّم، مصیبت، مثل ولایت بر قلب دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نازل میشود، اگر خنده و شوخی بیامر کردید، آن نازل نشدهاست. آن ناراحتی به تمام ائمه (علیهمالسلام) نازل میشود، آن مصیبت به عرشیان، آسمان، ملائکه، بهشت و فردوس و جهنم نازل میشود. توجه کنید که به شما هم نازل بشود. وقتی نازلشد، یک قطره اشک بریزی، هر گناهی داشتهباشی، آمرزیده میشوی؛ اما به دشمنان زهرایعزیز و اهلتسنن نازل نمیشود. مؤمن باید قلبش ناراحت و مریض باشد؛ تا وقتیکه امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید و قلبش را با احقاق حق شفا بدهد. آن مصیبت، والله، بالله، خودِ قرآن است که به قلب شما نازل میشود. «أنا قرآنالناطق»
الآن محرّم است، یک گوشهای برو! اشکی برای امامحسین (علیهالسلام) بریز! آن «ذبحالعظیم» میشود. اصلاً تو خودت روضه هستی، بنشین و با امامحسین (علیهالسلام) حرف بزن! من عاشورا به بیابان میرفتم، جاییکه کسی نبود، مینشستم و با امامحسین (علیهالسلام) حرف میزدم، گریه میکردم، حالی داشتم. به شما میگوید: بکاء داشتهباش! گوشهای بنشین و ناراحت باش! این دهه را فرق بگذار؛ تا حضرتزهرا (علیهاالسلام) برایت فرق بگذارد. تو را با غمش که غم امامحسین (علیهالسلام) است شریک میکند. زینب اسیر است، گریه میکند، بهحساب زهرایعزیز بگذار، بگو: زهراجان! بچههایت در بیابان هستند، گریانند. ما این دهه تلویزیون و ویدئو و ماهواره را کنار گذاشتیم.
اگر میگوید فقط برای امامحسین (علیهالسلام) داریم که عرش، بهشت، فردوس، جهنم، زمین و آسمان گریه کردهاند، من عقیده ولایتیام ایناست که تمام خلقت باید پناه به امامحسین (علیهالسلام) بیاورند. همانطور که تمام خلقت باید ولایت داشتهباشند، تمام خلقت باید به امامحسین (علیهالسلام) پناه بیاورند؛ تا خدا آنها را بپذیرد. امامحسین (علیهالسلام) هم شهید شده، هم شهید داد. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) اینطوری نبودند. مگر شهید دادن شوخی است؟ ابراهیم میخواهد اسماعیل را قربانی کند، یکقدری گلویش خراشیده شده، هاجر دارد خودش را میکشد! مگر این زینب است؟ این هاجر است! باید خاک کف پای زینب را ببوسد. اصلاً خلق که نمیتواند شهید بدهد! حالا ابراهیم به اسم امامحسین (علیهالسلام) دلش میشکند، خدا میگوید: «ای ابراهیم! حسین شهید میدهد؛ نه خلق!» شما هم بیایید جزء گریهکنندهها باشید! بیایید با آسمان و ریگ بیابان هماهنگ باشید! چرا بیتفاوت هستید؟! حسینجان بگویید، سینه و زنجیر بزنید.
اینها حرف است، عمل چیز دیگری است، عمل ایناست که دنبال کسی نروید. خواست امامحسین (علیهالسلام) ایناست که دنبال پدرش امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بروید. امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میفرماید: دنبال متقی بروید، به حرفش گوش دهید و امرش را اطاعت کنید. عاشورا و اربعین برای ایناست که ما آمرزیدهشویم، لکّهاشکی برای امامحسین (علیهالسلام) بریزیم، آهی برای زینب بکشیم تا آمرزیدهشویم. روز تاسوعا و عاشورا تصفیه شوید! با امامحسین (علیهالسلام) و آقا ابوالفضل (علیهالسلام) عهد کنید که دیگر گناه نمیکنیم، نظرهای ما بیخود است.
آقا جان! ما را کمک کنید که پیرو شما باشیم و دنبال خلق نرویم.
اینکه امامحسین (علیهالسلام) میفرماید: من کشته جلسه بنیساعدهام؛ یعنی دنبال مردم نروید! آنها در جلسه بنیساعده جمع شدند و ما را خلق حساب کردند. این جلسه توطئهگری بود، خدا، امیرالمؤمنین (علیهالسلام)، زهرایعزیز (علیهاالسلام) و امامزمان (عجلاللهفرجه) از این جلسه راضی نبودند. این خلق حسابکردن جا افتاد و ادامه پیدا کرد. حالا که امامحسین (علیهالسلام) هشتم ذیالحجه از مکه حرکت کرد، گفتند اگر کسی مثل امشب حرکت کند، پشت به خانهخدا کرده و کافر است؛ اما این خلق است که اگر پشت به خانهخدا کند، پشت به امر کردهاست؛ امامحسین (علیهالسلام) خودش امر است؛ نه که پشت به امر بکند.
بیعدالتی از زمان عمر و ابابکر شروع شد، والله، بالله، بهدینم قسم اگر عدالت بعد از رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بود، زهرایعزیز را نمیزدند، محسنش زیر پا نمیرفت. بیعدالتی اینقدر اوج گرفت که حسین ما را کُشتند، زیر سُم اسب کردند! آیا این بیعدالتی نیست؟! والله، اگر محسن زیر پا نمیرفت، علیاصغر ما را تیر به گلویش نمیزدند! حالا امامحسین (علیهالسلام) دارد ما را ادب میکند، سر بریدهاش میگوید: «أنّ أصحابالکهف و الرَّقیم کانوا من ءایاتنا عجباً» ای خواهر! من کشته جلسه بنیساعدهام؛ یعنی دور هم نشستند و حرف از خودشان زدند و مرا کُشتند. تولید این جلسه امامکُشی بود. چرا؟ اینها امام را جزء خلق حساب کردند که شریحقاضی گفت: امامحسین (علیهالسلام) پشت به خانهخدا کرده! صدها میلیارد خانهخدا، فدای حسین! اینمردم اندیشه نداشتند، امام را جزء خلق حساب کردند! همه علماء میگویند: خاک حرام است، در رسالهها هم هست. چطور شد که خاک کربلا هم حلال شده، هم شفا؟ به ولایت اتصال شد. خاکی که اینهمه شرافت پیدا کرده و تربت شده، بهواسطه چیست؟ میگوید:
کمال همنشین در من اثر کرد | وگرنه من همان خاکم که هستم |
خداوند در مورد هیچکسی «یا ثارالله و ابنثاره!» نگفتهاست! فرمود: «ای خون من! حسینجان!» اینرا فقط در مورد امامحسین (علیهالسلام) گفتهاست. چرا به امامحسین (علیهالسلام) خون خدا میگویند؟ چون امامحسین (علیهالسلام) فدای خون خدا؛ یعنی فدای پدرش، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) شد. خونی که از امامحسین (علیهالسلام) ریختهشد خون خداست؛ چونکه همه مقصد امامحسین (علیهالسلام)، هدایت بشر است، همانطور که حیات بشر به خونش است، خدا میگوید: حیات من ولایت است، مقصد من علی است. خدا که خون ندارد، میخواهد بگوید مقصد من امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است.
بیایید پیرو امامحسین (علیهالسلام) باشید. امامحسین (علیهالسلام) یک خون در راه خدا نداد، خونها داد: علیاکبر، علیاصغر، آقا ابوالفضل، حضرتقاسم، عون و جعفر را داد. حالا خدا هم برای قدردانی از امامحسین (علیهالسلام) میگوید: «یا ثارالله!» حسینجان! تو خون من هستی. عقیدهام ایناست که اگر خدا میگوید «ثارالله»، حسین خون من است! همه ما مُردهایم، آن محبت واقعی امامحسین (علیهالسلام) ما را زنده میکند، این حرف به یک عالم میارزد.
از آدم تا خاتم، مانند اصحاب امامحسین (علیهالسلام) نیامدهاست، اصلاً امامزمان (عجلاللهفرجه) به خلق نگفته جانم به فدایت! مگر خلق لیاقت دارد که امام به او بگوید جانم به فدایت؟! پس اصحاب امامحسین (علیهالسلام) خلق نیستند. اینقدر اصحاب امامحسین (علیهالسلام) بالا هستند که از خلقت بالاترند، امامزمان (عجلاللهفرجه) هیچوقت نگفته، ای خلقت! جانم به فدایت. فقط گفت: ای اصحاب جدّم حسین! جانم به فدایتان! اصحاب امامحسین (علیهالسلام) به امر امامشان یقین داشتند. اینها اول ولایت را؛ یعنی امامحسین (علیهالسلام) را تشخیص دادند، بعد حرکت کردند و به کربلا آمدند، سپس اطاعت کردند. اصحاب امامحسین (علیهالسلام) مطیع هستند، به کار امام کار ندارند، امام را خدا میدانند، خدا او را خدا کرده، خدا او را اذنالله کرده. آخر هم شهید شدند، اینها اگر شهید هم نمیشدند، شهید بودند؛ جزء شهدا بودند. چرا؟ چون حاضر شدند جانشان را فدا کنند. مطلق کسی است که جانش را فدای امامش کند، در تمام روی زمین مطلق، اصحاب امامحسیناند که جانشان را فدا کردند، حالا خدا به اینها عنایت کرد؛ چونکه اگر اینجا در دنیا بودند به ماوراء نمیرسیدند، حالا که شهید شدند به ماوراء رسیدند، امامحسین (علیهالسلام) به اینها عنایت کرد، شهید شدند و زودتر به جایگاهشان رسیدند.
حالا ببین چه لذتی میبرند؟! امام، شبعاشورا جلوهای کرد، جای آنها را نشانشان داد، حوریههایشان را به آنها نشان داد؛ اما سرهایشان را زیر انداختند، مثل اینکه نامحرم دیدهاند. امامحسین (علیهالسلام) دید اینها یکچیز دیگری میخواهند، یکدفعه جلوهای دیگر کرد، دیدند امامحسین (علیهالسلام) دارد میرود، اینها هم دنبال امامحسیناند؛ یعنی به ولایت اتصال شدند، آنوقت با یکدیگر شوخی میکردند. اینها همه با هم عشقبازی میکردند، آدم حسرت میبرد! عشقبازی معنایش ایناست که ما هیچ انتظاری نداشتهباشیم، همه چیزمان را فدا کنیم؛ وگرنه عاشق نیستیم. چرا ما اینطوری هستیم؟ من داریم، میخواهیم بمانیم. ما باید افتخارِ فدا شدن برای بقاء داشتهباشیم، بهدینم، بهایمانم این درستاست. بقیهاش مثل آب تصفیه نشدهاست، ما هنوز نفهمیدیم نبودن بودن است! چطور نبودن بودن است؟ بهقدری شهدای کربلا درجه پیدا کردند که امامزمان (عجلاللهفرجه) جان خودش و پدر و مادرش را فدای آنها میکند. مگر امام شوخی است؟ اگر امام نباشد، تمام عالم فروریزان میشود، حالا امامزمان (عجلاللهفرجه) میفرماید: پدر و مادرم به قربانتان! آنوقت چه ارزشی خودِ امامحسین (علیهالسلام) دارد که امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید: ای اصحاب باوفای جدّم! پدر و مادرم به قربانتان؟ شما با جدّ من بیوفایی نکردید. چرا ما بیوفایی میکنیم؟! چرا ما اینها را فراموش میکنیم؟! ما باید از ولایت دفاع کنیم. دفاع ایناست: هیچچیزی نداریم، جانمان را فدا کنیم، این دفاع است؛ وگرنه حساب است. آنقدر اصحاب امامحسین (علیهالسلام) تسلیم بودند که شبعاشورا به امامحسین (علیهالسلام) گفتند: حسینجان! هزار دفعه در راه تو کشتهشویم، زندهشویم و باز کشتهشویم، جانمان را فدایت میکنیم. روایت صحیح داریم: ظهر عاشورا بعد از شهادت اصحاب، وقتی صدای «هل من ناصر» امامحسین (علیهالسلام) بلند شد، بدنهای اصحاب تکان خوردند؛ یعنی حسینجان! اجازه بده جان به ما برگردد، ما حاضریم.
شما وفای امامحسین (علیهالسلام) را ببین، اینقدر غلام امامحسین (علیهالسلام) با معرفت بود! امام به غلامش فرمود: غلامجان! برو عزیز من! تو غلام من بودی، اگر بخواهی خودت را بفروشی، خیلی با قیمت تو را میخرند؛ اما من آزادت کردم، برو! فوراً امر را اطاعت کرد، چقدر با ادب است! غلام رفت؛ اما برگشت، صدا زد: آقای من! مولای من! چندینوقت غلامت بودم، همهجا مرا رهبری کردی، حالا انگار میخواهی کملطفی بکنی! حسینجان! من یکفکری کردهام، فکرم ایناست که من هم رویم سیاه است و هم خونم سیاه، تو نمیخواهی من جزء شهدایت باشم. آقا جان! اجازه بده، بروم جانم را فدایت کنم.
حالا وارد میدان شد. در تمام صحرایکربلا هیچکس مطابق غلام، امامحسین (علیهالسلام) را ناراحت نکرده، این غلام با جگر امامحسین (علیهالسلام) چهکرد؟! امامحسین دید در جوّ این عالم، یکنفر از دست ایشان ناراحت است. خدا رحمت کند حاجشیخعباس تهرانی را که میگفت: امامحسین (علیهالسلام) در تمام صحرایکربلا صورت بهصورت دو نفر گذاشت: یکی آقا علیاکبر، یکی هم غلام. حالا وقتی غلام شمشیر خورد و افتاد، -جسارت میکنم- امامحسین، مثل باز شکاری دید تا غلام زندهاست و جان دارد، باید بالای سرش برود، مبادا یکنفر زیر این آسمان از دستش ناراحت باشد. ببین امامحسین (علیهالسلام) چهکار میکند؟! خم شد و صورت بهصورت غلام گذاشت. همانطور که صورت بهصورت آقا علیاکبر گذاشت، صورت بهصورت غلام هم گذاشت.
حالا که صورت بهصورت غلام گذاشت، او را سجده کرد. چرا؟ غلام فدای حسین شد. امامحسین (علیهالسلام) با او چهکار میکند؟ میخواهد یکچیز بالاتری به او بدهد. اگر غلام را سجده میکند، امر را سجده میکند، میبیند که این غلام جانفشانی کرد، فدای ولایت شد، جزء ذات شد، جزء خودش و پدرش امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و مادرش زهرایعزیز شد، آنوقت صورت به صورتش گذاشت. دقیقهای، ثانیهای امامحسین (علیهالسلام) به خودش اجازه نداد که تأمل کند، فوراً بالای سر غلام آمد. چرا اینقدر سریع بالای سرش آمد؟! امام میخواست غلام ببیند رویش سفید شدهاست. یکدفعه گفت: خدایا، روی این غلام را در دو دنیا سفید کن. یک تصرف به غلام کرد، جانش دوباره در بدنش آمد، خیلی شهامت پیدا کرد؛ تا حتی شاید نشستهباشد، دید رویش سفید شده، غلام مثل صدها خورشید در بین شهدا میدرخشید.
خدایا، روی ما هم سیاه است، خدایا، بهحق امامحسین (علیهالسلام) روی ما را هم در دنیا و آخرت سفید کن. وقتی آدم یاد اینکارها میافتد، میفهمد رویش سیاه است! خدایا، یک عمری به ما گفتی یککاری بکن! ما نکردیم، گفتی نکن! ما کردیم، بهحق آقا علیاکبر، بهحق مقامی که به این غلام دادی، به ما هم بده؛ اما ما با تلویزیون، ویدئو و ماهواره شریک هستیم، به امامحسین (علیهالسلام) چه مربوطیم؟! بروید دست از گناهانتان بردارید و توبه کنید.
عزیزان من! اصحاب امامحسین (علیهالسلام)، حواسشان پیش امامحسین (علیهالسلام) بود، ما حواسمان پیش چهکسی است؟! ایناست که میگوید در آخرالزمان اگر یکی با دین از دنیا برود، ملائکه آسمان تعجب میکنند! زهیر از ممتازان کوفه بود، خیلی با شخصیت بود، همزمان با قافله امامحسین (علیهالسلام)، از مدینه به کوفه میآمد. امامحسین (علیهالسلام) دنبالش فرستاد، گفت: زهیر! بیا! امامحسین (علیهالسلام) با جاذبه ولایت دید که او عناد ندارد؛ یعنی میخواهد بفهمد. ایناست که میگویم رفقایعزیز! عناد نداشتهباشید. کسانیکه از جلسه ولایت میروند، عناد دارند؛ عناد از کشتن امامحسین (علیهالسلام) بالاتر است. در جلسه ولایت میآید؛ اما حواسش جای دیگر است، این بهدرد نمیخورد. شما که از جلسه میروید، کجا از اینجا بهتر است؟! اینجا را دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) تأیید کردهاند، به شما گفتهاند دنبال متقی بروید؛ نه اینکه متقی را محکوم کنید! هیچکدامتان تأییدی نیستید، تأییدی را امامحسین (علیهالسلام) معلوم میکند، میفرماید: متقی وکیل من است.
حالا زهیر داشت ناهار میخورد، یکدفعه تکان خورد، زنش به او گفت: زهیر! چه شد؟! چیزی نیست! پسر پیامبر دنبالت فرستاده، برو ببین چه میگوید؟! گفت: چشم! بلند شد و پیش امامحسین (علیهالسلام) آمد، امام به او فرمود: زهیر! ما کشته میشویم، به خیال حکومت و ریاست نیایی، اگر طرف من بیایی من پسر پیامبرم، شفاعتت را میکنم. گفت: به دیدهمنّت! فوراً حاضر شد.
زهیر عثمانی بود، زره و کلاهخود، همه را روی زمین ریخت، بلند شد و در میدان آمد و گفت: «چرا پسر پیامبرتان را میکُشید؟! مسیحیها سُم الاغ عیسی را احترام میکنند! مگر امامحسین (علیهالسلام) حلالی را حرام کرده یا حرامی را حلال؟! جرمش چیست؟!» امامحسین (علیهالسلام) صدایش زد و گفت: «زهیر! بیا! درِ خزانه معاویه باز شده، اینها مال حرام خوردهاند، حرف حق در آنها اثر نمیکند». من هم میگویم حرام نخورید! چرا میگوید یکی از شما با دین از دنیا برود، ملائکه آسمان تعجب میکنند؟! چون همه مردم مال حرام میخورند! نمیتوانم حرفم را بزنم!
زمانیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) از جنگ صفین برمیگشت، به سرزمین کربلا رسید، لشگرش آنجا فرود آمد. حضرت بنا کرد خاک این زمین را برداشتن و گریهکردن، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) خیلی گریه کرد، گفت: ای خاک! به زودی کسانی در دل تو میآیند که اینها سؤال و جواب ندارند، همه آنها در بهشت هستند. این روایت را السمه نقل میکند. حالا در واقعه کربلا السمه جزء لشگر ابنزیاد است، آمد و دید در آن حدودی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) این مطلب را گفته، عدهای خیمه زدهاند، تا به آنجا آمد، دید امامحسین (علیهالسلام) و اصحابش هستند. حالا ببین سعادت و شقاوت چطور است؟! زهیر و السمه چطور هستند؟! از لشگر کنار آمد، پیش امامحسین (علیهالسلام) آمد و سلام کرد، گفت: حسینجان! ما در جنگ صفین با پدرت اینجا آمدیم، پدرت این خاک را برداشت و بنا کرد به گریهکردن، فرمود: عدهای در این زمین دفن میشوند که بی سؤال و جواب به بهشت میروند، آن عده که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت، تو با اصحابت هستی. السمه پیشنهاد نداد که من با تو میمانم، امام فرمود: السمه! میخواهی بروی برو، اگر کسی ناله و صدای مرا بشنود و مرا یاری نکند، اهلجهنم است. السمه یقین نداشت، حواسش پیش یزید بود، بهخاطر همین رفت.
وقتی آقا علیاکبر به میدان رفت، خدا لعنت کند ابنزیاد و ابنسعد را، صدا زد: «به علی حمله کنید؛ وگرنه دیاری باقی نمیگذارد». هفتاد هزار نفر لشگر حمله کردند، ظالمی یک عمود به فرق آقا علیاکبر زد، علی بیتاب شد و افتاد. زهرایعزیز دو نفر را در بغل گرفته؛ یکی آقا ابالفضل را گرفت، یکی هم آقا علیاکبر.
زینب به همهچیز آگاه است، گفت: ممکناست که در ظاهر آقا امامحسین (علیهالسلام) فُجاه کند، به میدان آمد و داد میکشید، مرتب میگفت: «وَلدی علی!، وَلدی علی!» زینب تا حتی از برای پسران خودش هم به میدان نیامد گفت: میترسم برادرم خجالت بکشد. وقتی امامحسین (علیهالسلام) دید زینب به میدان آمده، دست از علی برداشت، آمد تا زینب را برگرداند. امامحسین (علیهالسلام) یکدفعه از بنیهاشم کمک خواست و صدا زد:
جوانان بنیهاشم بیایید | علی را به خیمه رسانید | |
خدا داند که من طاقت ندارم | علی را در خیمه رسانم |
وقتی آقا ابوالفضل (علیهالسلام) در ظاهر بهدنیا آمد، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بنا کرد بازوهای آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را بوسیدن، امّالبنین میگوید: آقا جان! مگر بازوهای فرزندم عیبی دارد؟! فرمود: نه، این بازوها و دستها را در کربلا جدا میکنند. این دستها فدای حسینم میشود. حالا خدا دو بال به آقا ابوالفضل (علیهالسلام) داده، آن ارادة اللهی باز بهغیر از بال است، با بالش هر کجا بخواهد میرود. البته منظور از بالِ آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، پر و بال ملائکه نیست، بلکه منظور ارادة اللهی است؛ یعنی هر چه آقا ابوالفضل (علیهالسلام) اراده کند، انجام میدهد. امام، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را مثل خودش قرار دادهاست. شیعه واقعی هم ارادةالله است؛ چه برسد به آقا ابوالفضل (علیهالسلام)! شیعه واقعی از انبیاء به جز پیامبر آخرالزمان بالاتر است. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) ولیّ نبود؛ اما ولیّپرست و ولیّخواه بود، شما هم باید ولیّخواه باشید.
حالا یکروضه خیلی عجیبی میخواهم بخوانم! میخواهم بگویم زینبجان! تو وقتی یزید با چوب خیزران به لبهای امامحسین (علیهالسلام) اشاره میکرد، گفتی: یزید! نزن تو چوب کین به این لبان اطهرش. این لبها را پیامبر میبوسیده، تو که میگویی من خلیفه اسلامم، این چهکاری است که میکنی؟ آیا زینبجان! آمدی بگویی که ای شمشیرها! شما به بازوی کسیکه حیدر آنرا بوسیدهاست، اصابت کردهاید؟! اگر لبهای امامحسین (علیهالسلام) را رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) بوسیده، بازوهای آقا ابوالفضل را حیدر بوسیدهاست، این بوسهگاه ولایت است. زینب! آیا گفتی نزن؟ اینرا منبعد از هزار و سیصد سال دارم میگویم، از هیچکس والله نشنیدهام. آیا اینرا گفتی؟!
آقا ابوالفضل (علیهالسلام) یکقدری در ظاهر رشد کرد، حالا آن شبی که امیرالمؤمنین (علیهالسلام) ظاهراً از دنیا میخواست برود، فرمود: «عباسجان! اگر ایمانت خواست طعمه شیطان بشود، مبادا دست از حسین برداری. عزیز من! عباسجان! حسین دین توست، دست از دینت بر ندار، حسین امام و حجتخدا بر توست». قربان معرفتش! حضرتعباس (علیهالسلام) قلب امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را شفا داد، گفت: پدر جان! من یک جان دارم، فدایش میکنم. اگر گرگهای بیابان و درندهها مرا بخورند، دست از برادرم برنمیدارم. حالا ببین آن رَجَزی که آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میخواند، همان رجز امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است. آقا ابوالفضل (علیهالسلام) میگوید:
افتادهاست ای لشگر! دست یمینم | تا زندهام ای لشگر! حامی دینم |
دینم حسین است.
اولین بار که به کربلا رفتم، وقتی به حرم آقا امامحسین (علیهالسلام) مشرف شدم، حال خوشی داشتم؛ اما در حرم آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آن حال را نداشتم! خیلی ناراحت بودم و به خودم میگفتم: نکند که حرامزاده باشم؟! شب آقا امامحسین (علیهالسلام) را خواب دیدم که جمعیتی دور ایشان است و آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مثل یک سربازِ آماده، جلوی امامحسین (علیهالسلام) ایستادهاست. امامحسین (علیهالسلام) مرا صدا زد، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) جمعیت را کنار زد، برایم کوچهای باز کرد، خدمت امامحسین (علیهالسلام) رسیدم. آقا تا مرا دید، فرمود: حسین! ناراحت نباش! تو حلالزادهای! تو حلالزادهای! تو حلالزادهای! عزیزان من! ادب را مراعات کنید، در تمام مدت عمر، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) به برادرش نگفت برادر! گفت: من از فرزندان زهرا نیستم، از فرزندان امّالبنین هستم، امامحسن باید به تو بگوید برادر! من لیاقت برادری ندارم. حالا تا زهرایعزیز او را در بغل گرفت، گفت پسرم! (من به شما بگویم: والله، هم حضرتزهرا (علیهاالسلام) کربلا بوده، هم امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) بودهاست، هم پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)؛ اما اینها در ظاهر اجازه دفاع نداشتند.) وقتی او را در بغل گرفت و گفت: پسرم! اینجا آقا ابوالفضل (علیهالسلام) مطلق شد، یکدفعه صدا زد: برادر! برادرت را دریاب. امامحسین (علیهالسلام) رسید، دید چه برادری؟! دستانش جدا شده، فرقش شکافتهاست. امامحسین (علیهالسلام) هیچکجا این حرف را نزدهاست، در مورد آقا علیاکبر (علیهالسلام) هم نگفتهاست. بالای بدن مبارک آقا ابوالفضل (علیهالسلام) آمد و صدا زد: برادر! کمرم شکست. اینها چقدر امید به تو داشتند! زینب و امّکلثوم امیدشان ناامید شد. برادر! امیدم ناامید شد. امید امامحسین (علیهالسلام) اینبود که این لشگر را به ولایت رهبری کند، امامحسین (علیهالسلام) دیگر امیدی نداشت.
زینب میگوید: برادر جان! قربان دل پر حسرتت بروم! دل پر حسرت امامحسین (علیهالسلام) این نبود که بماند، حسین که نمُرده است! باید بفهمیم زینب چه میگوید؟! زینب میخواست امامحسین (علیهالسلام) همه اینها را بهشتی کند. چرا زینب گفت حسینجان! برادر! قربان دل پر غصهات بروم؟ برادری که به زعفر میگوید تمام نفَسهایی که اینها میکشند، در قبضه قدرت من است، از امامحسین (علیهالسلام) که در این خلقت قدرتمندتر نیست؛ پس چرا اینرا میگوید؟ آیا میدانی امامحسین (علیهالسلام) غصه چهکسی را میخورد؟ غصه میخورد که علیاکبر دارد برای او کشته میشود، قاسم دارد برای او کشته میشود. چونکه امامحسین امرِ خلیفه وقت را اطاعت نکردهاست!!! امامحسین (علیهالسلام) دلش برای اینها میسوزد.
وقتی پیامبر میخواست آقا امامحسین (علیهالسلام) را صدا بزند، میگفت: حسین! جانم بهقربانت، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میخواست او را صدا بزند، میگفت: حسین! جانم بهقربانت. چونکه آن مصیبتها را میدانستند. حضرتزهرا (علیهاالسلام) میگفت: حسین! جانم بهقربانت. امامحسن (علیهالسلام) هم میگفت: حسین! برادر! جانم بهقربانت؛ آقا ابوالفضل (علیهالسلام) که هیچ، میگفت: من عبد تو هستم، تو دین من هستی، هیچوقت نگفت برادر! میگفت آقا جان! حسینجان! حالا روز عاشورا امامحسین (علیهالسلام) به او گفت: عباس! جانم بهقربانت! وقتی امامحسین (علیهالسلام) به خیمه آمد؛ تا وداع کند، با فضه هم خداحافظی کرد، فرمود: فضه! خداحافظ! خواهرم زینب! خداحافظ! یعنی خدا حافظت باشد! فضه! خدا حافظت باشد! دست از زینب برندار. خداحافظ؛ یعنی با آنها نجوا کرد.
وقتی امامحسین (علیهالسلام) در قلب زینب دست گذاشت، زینب دیگر زینب نیست، او را متقی کرد؛ نه اینکه زینب متقی نبوده، ببین من روی این آیه حسابش را میکنم و میگویم، خدا به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: من تو را متقی کردم، ولایت به تو نازل کردم. حالا که ولایت را میخواهد به زینب نازل کند، باید او را چه کند؟ او را متقی کند. حالا که زینب متقی شد و ولایت به او نازلشد، یزید و ابنزیاد در مقابل زینب سگِ کی هستند؟ زینب مسلّط به کلّ خلقت است؛ نه مسلّط به کلّ ظالم! ظالم در مقابل زینب مثل یک موش میماند! چونکه خائن کوچک است، خدا خائن را تأیید نکرده؛ اما شما دنبالش میروید! یک واعظی بود که میگفت امامحسین (علیهالسلام) دست بر قلب زینب نگذاشت! به او گفتم برو زنده باد و مرده بادت را بگو! چهکار به عترت داری؟ وقتی امامحسین (علیهالسلام) برای وداع، درِ خیمه آمد و فرمود: زینبجان! پیراهنکهنه بهمن بده! تا زینب پیراهن را دست امامحسین (علیهالسلام) داد، غش کرد.
حالا لشگر هم، «هل من مبارز» میطلبد! امامحسین (علیهالسلام) چهکار کند؟ دست ولایت بر قلب زینب گذاشت و به او تصرف کرد. زینب ولیاللهالأعظم شد؛ یعنی آنچه را که ولیّ خدا میداند، زینب هم میداند، همه در قلب زینب است. امامحسین (علیهالسلام) به زینب فرمود: خواهرم! در کوفه و شام به پدرِ ما بد میگویند، باید آنجا بروی، پرچم یزید و معاویه را بِکَنی و پرچم پدرمان، امیرالمؤمنین علی، را افراشته کنی! یک خطبه در دروازهکوفه و یکی هم در مجلس یزید بخوانی. زینب (علیهاالسلام) گفت: برادر! به دیدهمنّت! برادر جان! امرت را اطاعت میکنم.
وقتی زینب در دروازهکوفه خطبه خواند، مردم را تکان داد! حالا که زینب وارد مجلس یزید شد، یزید به زینب گفت: الحمدلله که خدا برادرت را کشت! یکدفعه زینب گفت: برادرم را افراد تو کشتند! خدا برادرم را نکشت! یزید به جلاد گفت: گردن زینب را بزن! حضار مجلس بلند شدند و گفتند: یزید! این داغ برادر دیده! زینب گفت: «یابنَ الطُلَقاء!» ای کسیکه پدر تو مشرک بود، پیامبر به او گفت و اسلام آورد. تمام مجلس بلند شدند و گفتند: یزید! تو که گفتی اینها خارجی هستند؟! اینها فرزندان پیامبرند! آنموقع یزید پشیمان شد! به حضرتزینب (علیهاالسلام) و امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: هر چه بخواهید، خونبهای پدر و برادرتان را میدهم! زینب (علیهاالسلام) گفت: یزید! پول برادرم را نمیخواهم، سرِ برادرم را بهمن بده! سرِ برادر را گرفت، حالا وسط راه که از شام به طرف مدینه حرکت میکردند، این سر را در جایی بهنام رأسالحسین دفن کردند.
خدا دو مرتبه در کربلا با امامحسین (علیهالسلام) صحبت کرده: یکی وقتیکه دید امامحسین (علیهالسلام) با تمام توانش داغ علیاصغر، دارد او را در ظاهر متلاشی میکند، فوراً خدا امامحسین (علیهالسلام) را کمک کرد، یکدفعه ندا داد: حسینجان! فرزندت را به ما وا گذار کن، ما از درخت طوبی شیرش میدهیم، پرورشش میدهیم تا تو آنجا بیایی، او را تحویلت میدهیم. خودِ خدا، امامحسین (علیهالسلام) را نیرو و قدرت داد. یکدفعه هم در آنجایی که آقا علیاکبر افتادهبود، باز هم ندا داد: حسینجان! چرا؟! توان امام، سر بدن مبارک آقا علیاکبر، داشت تمام میشد، مگر توان تمام میشود؟! امام هم یک حس بشریت دارد، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: «أنا بشرٌ مثلکم» آن توان بشریت امامحسین (علیهالسلام) داشت تمام میشد.
حالا امامحسین (علیهالسلام) در میدان آمده و دارد میجنگد؛ اما دائم دارد میگوید: «لا حول و لا قوة الا بالله العلیّ العظیم» با خدا نجوا میکند، دائم دارد از خدا مدد میخواهد، آنی امامحسین بدون نجوا نیست. ایخدا! کمکم کن. «لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم» امامحسین (علیهالسلام) دارد نیرو و کمک میگیرد، حول و قوه از خدا میگیرد. خودش کمک است؛ اما از خدا کمک میخواهد. ایخدا! قدرت تو دادی و تو میدهی.
زینب تا زمانیکه میدید برادرش زندهاست، خوشحال بود. یکوقت دید دیگر صدای امامحسین (علیهالسلام) نمیآید و زمین کربلا میلرزد، توجه پیدا کرد، روی تلّ زینبیه آمد، دید دور حسینش را گرفتهاند، حسینش در قتلگاه است. حالا ببین زینب (علیهاالسلام) چهکار میکند؟! این درس را از کجا گرفته؟! از مادرش زهرایعزیز. وقتی امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را بهمسجد بردند و طناب گردنش انداختند، زهرایعزیز با پهلوی شکسته و صورت نیلی بهمسجد رفت و گفت: دست از علی بردارید؛ وگرنه نفرین میکنم. ستونها از جا حرکت کرد، مدینه به لرزه درآمد، زینب دید مادرش زهرا (علیهاالسلام) علی (علیهالسلام) را برگرداند. همینطور که دور امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را گرفتند، دور امامحسین (علیهالسلام) را هم گرفتند، زینب پیش ابنسعد آمد، ببین خواهش نکرد، گفت: تو ایستادهای و برادرم را میکشند؟! زمین کربلا دارد میلرزد، زمین اعلام آمادگی میکند: «زینب! اشاره کنی همه اینها را زیر و رو میکنم». زینب دارد امر را اطاعت میکند. ابنسعد بنا کرد گریهکردن، ریش نحس نجسش تَر شد، گفت: کار حسین را تمام کنید.
حالا امامحسین (علیهالسلام) عباس را داده، آقا علیاکبر را داده، علیاصغر را داده، عون و جعفر را داده، فرزندان آقا امامحسن (علیهالسلام) را داده، همه را داده، در قتلگاه افتاده و میگوید: «رضاً برضائک، تسلیماً بأمرک، ای معبود سماء» ای کسیکه آسمان و زمین و همه را خلق کردی! ای معبود من! ای معبود آسمان! چرا؟! دارد به تو حالی میکند که آسمان هم معبود میخواهد، این آسمانی که اینطوری نگهداشته شده، معبود آنرا نگهداشته. چهکسی نگهداشته؟! پایهاش کجاست؟! آن جنبهمغناطیسی ولایت، آنرا نگهداشتهاست.
چنان جاذبه خدا امامحسین (علیهالسلام) را گرفته، اینها در مقابل جاذبه خدا مثل ایناست که خیلی چیزی نیست، من نمیگویم چیزی نیست که بخواهم اینها را سَبُک کنم! عظمت خدا مافوق همه اینهاست، اینها همه خلقند، در صورتیکه خودِ آقا ابوالفضل (علیهالسلام)، خودِ همه اینها خلقِ خدا هستند و خدا عظمتش یکحرف دیگری است، چنان امامحسین (علیهالسلام) در جاذبه خدا قرار گرفته که اصلاً اینها چیزی نیست. هر چقدر مصیبت از برای امامحسین (علیهالسلام) زیادتر میشد، براقتر میشد؛ چونکه امامحسین (علیهالسلام) از نور خداست؛ اما نور خدا حدّ ندارد، دوباره نورفشانی به او میشد، امامحسین (علیهالسلام) براقتر میشد، میدید به وظیفهاش عمل کردهاست.
حالا تو امامحسین (علیهالسلام) را پیش یعقوب یا آدم بگذار، مانند پدر بزرگوارش، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) است. وقتی تیر به پای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) رفته، پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: موقعیکه علی نماز میخواند، تیر را از پایش درآورید، وقتی تیر را از پایش در میآورند، مثل ایناست که یکذره یکجایی را خارش دهند، آن محبت خدا، جاذبه خدا، چنان امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را گرفته، اصلاً پایش را هم قطع کنند، خیلی برایش چیزی نیست. امامحسین (علیهالسلام) هم همینطور بود، چنان در جاذبه خدا قرار گرفت که اصلاً برایش چیزی نیست؛ اما یعقوب چهلسال برای بچهاش گریه میکند؛ یا آدم چهلسال گریه میکند، وقتیکه حوا پیشش آمد، دلش خوش شد.
اینقدر این زینب (علیهاالسلام) شهامت دارد، تمام شهدا را که میآوردند بازرسی میکرد، فقط برای دو پسرش از خیمه بیرون نیامد، گفتند: زینبجان! فرزندانت را آوردند، گفت: میترسم برادرم خجالت بکشد مرا ببیند.
اهلبیت تا ذوالجناح شیهه کشید، همه آمدند، دیدند زین واژگون! یال اسب غرقه خون! چونکه یالش را به خون امامحسین (علیهالسلام) مالید، زینش را واژگون کردهبود؛ یعنی ای مردم! کسی بهغیر از امامحسین (علیهالسلام) سوار من نشود! بهغیر از ائمه (علیهمالسلام) دنبال مردم نروید! بیایید از این اسب کمتر نباشیم! گفت مبادا کسی سوار من بشود! تمام بچهها بیرون ریختند، خدا رحمت کند حاجشیخعباس را میگفت: سکینه آمد و گفت: ذوالجناح! میدانم تو خوب میفهمی! میدانم بابایم را کشتند! پدرم تشنه بود، آیا آبش دادند؟! حالا چهکار کردند؟! این اسب را میخواستند بگیرند و به یزید بدهند، اسب از اینطرف لگد میزد، از آنطرف دندان میگرفت، آخرش او را با تیر زدند.
چرا میروید تسلیم مردم میشوید؟! قربان زینب بروم! وقتی امامحسین (علیهالسلام) شهید شد، آمد شمشیر و نیزههای شکسته را کنار زد، با برادرش روز عاشورا نجوا کرد، چه نجوایی؟! آمد و گفت: آیا تو حسین منی؟! آیا تو پسر مادر منی؟! در تمام بدن امامحسین (علیهالسلام) جایی نبود که زینب ببوسد، لبهایش را به گلوی بریده گذاشت و نجوا کرد، در آخر هم دستهایش را زیر بدن برادر انداخت و گفت: ایخدا! این قربانی را از آلرسول قبول بفرما! حالا اینها خدمت امامسجّاد (علیهالسلام) رفتند و گفتند: آقا! یزید گفته که ما باید اهلبیت را سوار شترها کنیم و آنها را خدمت خلیفه ببریم؛ یعنی یزید بن معاویه. ما اینها را نمیبینیم، فقط صدایشان را میشنویم. حضرت فرمود: کنار بروید؛ تا عمهام زینب آنها را سوار کند. آخر تو چه میگویی؟ اصلاً من نمیدانم چرا جان از بدنم در نمیرود؟ به حضرتعباس، آنها مرا نگه داشتهاند؛ وگرنه با این حرفهایی که آدم میفهمد آتش میگیرد. حضرت فرمود: بروید کنار! حالا وقتی حضرتزینب همه را سوار کرد، رو به نهر علقمه کرد و فرمود: عباسجان! برادر! کجایی؟ من هر وقت میخواستم سوار بشوم، تو زانویت را خم میکردی، دستم را میگرفتی و پایم را روی زانویت میگذاشتم و سوار میشدم. روایت داریم: بدن مبارک آقا ابوالفضل (علیهالسلام) تکان خورد؛ اما زینب (علیهاالسلام) گفت: من خداحافظی میکنم. والله، اگر اراده میکرد، بدن مبارک حضرتعباس (علیهالسلام) بلند میشد؛ چون ارادةالله شد. عیسی علی میگفت و مُرده زنده میکرد، اینچطور نمیتواند؟
وقتی اهلبیت را کنار کاخ یزید در آن بارانداز جا دادند، هنده گفت: من میخواهم بروم اُسرا را ببینم، آمدند آب پاشیدند و صندلی گذاشتند، خیلی تشریفات بهجا آوردند. آخر هنده زیباترینِ تمامِ دخترها بود، پدرش دید توان ندارد از او نگهداری کند، آمد و او را در خانه امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) گذاشت؛ تا کسی به او آسیبی نرساند. وقتی یزید میخواست زن بگیرد، اعلام کرد که من یک دختر خیلی زیبا میخواهم، به او گفتند یکدختری در خانه امیرالمؤمنین هست که زیباترینِ دخترانِ عالم است، خلاصه به زور از او خواستگاری کرد و پدرش را در فشار گذاشت و او را گرفت.
حالا هنده ملکه شده، در کاخ یزید است؛ اما اتصال به خانه علی است، اتصال به خانه زهراست، هوا و هوس، این محبت را از بین نبرده، اصلاً یزید و کاخش در خون و پوست هنده سرایت نکرده، حواسش در خانه زهرایعزیز (علیهاالسلام) و امامحسین (علیهالسلام) است؛ اما عایشه در خانه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) است، حواسش در خانه معاویه است. عزیز من! توجه کن ببین دلت کجاست؟! حرف من سر ایناست که ببین مغناطیسی ولایت چهکارکرده است؟! حالا هنده آمده، روی تختی نشسته، گفت: به بزرگ قافله بگویید که بیاید، گفتند: بزرگ قافله، زینب است.
وقتی زینب آمد، هنده گفت: شما چه اسرایی هستید؟! زینب گفت: ما اُسرای آلمحمّدیم! تا گفت: اُسرای آلمحمّد، هنده قدری تکان خورد. گفت: محل سکونت شما کجاست؟ گفت: مدینه. گفت: کجای مدینه؟! گفت: کوچه بنیهاشم. ببین، در کاخ سلطنتی است؛ اما حواسش کجاست؟ اتصال به ولایت است. هنده گفت: خانم! من یکدوستی دارم، او را میشناسی؟! حضرتزینب (علیهاالسلام) گفت: خانم! دوستت کیست؟ گفت: من چند وقت کنیز حضرتزهرا (علیهاالسلام) و حضرتزینب (علیهاالسلام) بودم، خیلی میخواهم زینب را ببینم. آیا او را میشناسی؟! یکوقت زینب صدا زد: هنده! حق داری مرا نشناسی! من زینبم! بدان حسینِ مرا کشتند! زینب دارد با هنده نجوا میکند، هنده دارد نجوا میکند. ببین چه میگوید؟! هنده دنبال خواستش میگردد، خواستش حسین است. تا گفت زینب، هنده از تخت، خودش را پایین انداخت و به زمین زد، در خاکها میغلطید، گریبان چاک داد و موهایش را کَند، همینطور حسین، حسین میگفت.
تمام زنان اعیان و اشراف آمدند بازوهایش را گرفتند، به یک فشاری او را در دارالعماره آوردند. در کاخ یزید فریاد میکشید، داد میزد: یزید! تو حسین را کشتی؟! حالا به او میگویی خارجی؟! مگر این زینب خواهر حسین نیست؟! یک آشوبی در کاخ بهوجود آورد. ببین آن روزی که خدا هنده را در خانه امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) گذاشتهاست، پیشبینی کرده تا کمکِ زینب باشد، اگر شما یکجایی قرار گرفتید که همه دشمناند، اگر یکدوستی پیدا کنی، خوشحال میشوی. هنده زینب را خوشحال کرد.
صبح یکروز عید، حضرتزینب (علیهاالسلام) بهام کلثوم گفت: خواهر! بنیامیه که برای ما عیدی نگذاشتهاند، ما که دیگر عیدی نداریم، تمام اهلبیت را کشتند، بلند شو! به خانه امّالبنین برویم. چون قبلاً که آقا امامحسن (علیهالسلام) و امامحسین (علیهالسلام) بودند، به دیدن آنها میرفتند. حضرتزینب (علیهاالسلام) با امّکلثوم آمدند و درِ خانهام البنین را زدند.
امالبنین گفت: کیست که در خانه مرا میزند؟ از وقتی اینجا آمدهام، هیچکس درِ خانهام را نزدهاست! از وقتیکه عباس و عبدالله و فرزندانم شهید شدند، کسی درِ اینخانه را نزدهاست! کیست که در میزند؟ من که دیگر پسری ندارم! بیخود نیست که اهلمدینه گرفتار شدند؛ چونکه وقتی حضرتزهرا (علیهاالسلام) به درِ خانه آنها رفت، کسی از حضرت حمایت نکرد! یکی از اهلمدینه هم سراغ امّالبنین نیامد که به او سرسلامتی بدهد.
وقتی امّالبنین در را باز کرد، دید حضرتزینب و امّکلثوم هستند. وقتی داخل شدند، دیدند که امّالبنین مشک کوچکی گردن فرزند آقا ابوالفضل (علیهالسلام) انداخته، همینطور گریه میکند، آقا ابوالفضل (علیهالسلام) را یاد میکند و با او نجوا میکند. به فرزندش میگفت: عزیز من! پدرت رفت آب بیاورد که دستانش را قطع کردند! باور نمیکردم که فرق پدرت را بشکافند! اما یقین کردم که عباس دست نداشت تا حمایت کند؛ وگرنه چهکسی میتوانست به فرق پسرم عمود آهنین بزند؟ آنجا عزاخانه شد زینب و امّکلثوم و امّالبنین گریه میکردند.
خدا رحمت کند حاجشیخعباس را میگفت: یکنفر بهنام حاجسلطان، روضهخوانِ دربار بود، یک اسب خیلی خوبی هم داشت، شبی داشت به دربار میرفت، دید زنی جلویش را گرفت و گفت: آقا! بیا یکروضه برای من بخوان! گفت: دارم به دربار میروم، وقتی برگشتم، میآیم و برایت روضه میخوانم. این زن مدتی ایستاد و دید نیامد، حاجسلطان هم پیش خودش گفت این زن حالا یکحرفی بهمن زد، از دربار به خانهشان رفت و خوابید. خواب دید حضرتزهرا (علیهاالسلام) به او میگوید: حاجسلطان! چرا اینجا نمیآیی؟! این زن منتظر است. گفت: من در فکر بودهام که این خواب را دیدم، تا دوباره خوابید، دید حضرتزهرا (علیهاالسلام) میفرماید: حاجسلطان! من اینجا هستم، بیا! حاجسلطان بلند شد و رفت، دید این زن چهار تا خِشت رویهم گذاشته و یک پارچه سیاه هم روی آن انداخته و سرش را روی آن گذاشتهاست. حاجسلطان همینطور گریه میکرد و میگفت: زهرا! تو اینجایی؟! زهرا! تو اینجایی؟! حاجسلطان از آنموقع به بعد، دیگر به دربار نرفت، به خانهها میرفت و روضه میخواند.
شخصی بود روضهخوانی میکرد، یکسال وضع مالیاش خوب نبود. به همسرش گفت: چهکار کنیم؟ ما که چیزی نداریم، بچه را میفروشیم. زنش گفت: من حرفی ندارم، حسین است دیگر. آنموقع بردهفروشی بود، اینها بچه را به کاشان بردند و او را فروختند. آمدند و بساط روضه را راه انداختند. یکمرتبه دید بچهاش آمد، به او گفت: بابا! فرار کردی؟ گفت: نه بابا! شما که مرا فروختی و رفتی، یک آقایی آمد و گفت: آقا! این غلامت را میفروشی؟ هر چقدر بگویی او را میخرم، یکقیمت زیادی به او گفت. تا بهمن اشاره کرد که بیا، من پشت سرش آمدم. در راه به او گفتم: آقا جان! من دلم برای پدر و مادرم تنگ شدهبود. شما کیستی که مرا خریدی؟ گفت: «من آقا ابوالفضل هستم!» عزیزان من! دست از کارهای خیری که میکنید، برندارید. آنها حامی و خریدار اعمال شما هستند.
خدا در تمام خلقت، ائمهطاهرین (علیهمالسلام) را تأیید کردهاست و آنها متقی را تأیید کردهاند. امامحسین (علیهالسلام) میفرماید: متقی، وکیل من است. وقتی وکیل امامحسین (علیهالسلام) شدی، وکیل تمام خلقت هستی؛ یعنی تمام خلقت را محکوم میکنی. وکیل امامحسین (علیهالسلام) کیست؟ فقط متقی است، متقی اهلدنیا نیست، کسی را نمیخواهد، فقط هدایت مردم را میخواهد. بشر باید بخواهد که هدایت شود. خدا هم میگوید: اگر بخواهی تو را هدایت میکنم؛ اما شرطش ایناست که گناه نکنی. اگر گناه سراغت آمد، آنرا رد کن؛ تا به تو لطمه نزند. گناه تمام زحماتت را از بین میبرد و عبادتت را هیچ میکند.
اگر آنموقع امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) را نمیخواستند، الآن هم متقی را نمیخواهند! چشمتان کور! هر کسی برای خودش محبوبی قرار دادهاست، شما باید مقصد داشتهباشید، مقصدتان علیبنابیطالب (علیهالسلام) باشد. حالا امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) میفرماید: پیش متقی بروید، گناه نکنید، دنبال خلق نروید، من نداشتهباشید، سخی باشید و سخاوت را تا آخر برسانید.
رفقایعزیز! من همهشما را دوست دارم؛ چون ذخیره امامزمان (عجلاللهفرجه) هستید، همه ائمه منتظر امامزمان (عجلاللهفرجه) هستند، وقتی حضرت میآید، امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) مُهر میزند: مؤمن، منافق! بیایید با امامزمان (عجلاللهفرجه) و امیرالمؤمنین علی (علیهالسلام) رفیق باشید. در زمان رجعت، دوران گناه خاتمه مییابد و دنیا به آن عالم وصل میشود.
حضرتزهرا (علیهاالسلام) از دو چیز انتقاد میکند: یکی از اول فدایی ولایت، محسن و دیگری از دستهای بریده آقا ابوالفضل.
اگر رجعت نباشد، کار ناقص است؛ پس باید رجعت باشد؛ تا از دشمنان زهرایعزیز (علیهاالسلام) و امامحسین (علیهالسلام) احقاق حق شود. بیایید امامزمان (عجلاللهفرجه) را بهقدر یک مهماندوست داشتهباشید و بهفکر او باشید. چهکار کنید امامزمان (عجلاللهفرجه)، شما را دوست داشتهباشد؟ من و عناد نداشتهباشید، دنبال خلق نروید، سخی باشید و به اولیای امور کار نداشتهباشید. منتظرِ امامزمان (عجلاللهفرجه)، به حرف ایشان است تا زمان رجعت. هر روز صلوات را بفرستید، امامزمان (عجلاللهفرجه) خوشش میآید.
بعضی از ما به دیدن متقی میرویم؛ اما معرفتش را نداریم؛ چون امرش را اطاعت نمیکنیم. امر متقی؛ یعنی عمل کردن به صحبتهایش، ایناست که به جایی نمیرسیم.
ما در آخرالزمان متقی را محدود و خلق میکنیم؛ زیرا ولایت را محدود و خلق میدانیم. این کتابها از اینجا بهوجود میآید، نجات بشر اینجاست، هیچکجا نیست! به حضرتعباس (علیهالسلام) که دریای غضب و دریای رحمت است، راست میگویم. عقیدهام ایناست که چشم تمام ماورای خلقت و نظر آنها به اینجاست! کجا میروی؟ بدبخت بیچاره! امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و حضرتزهرا (علیهاالسلام) این دفترها را امضا کردهاند، خیلی قدر آنها را بدانید! اینهایی که از جلسه رفتند، از طلحه و زبیر بدترند؛ چون الآن افشا شد، ولی آنموقع افشا نشدهبود. عکس مرا در خانههایتان بزنید و بگویید ما پیرو متقی هستیم، ایشان ما را هدایت کرد.
خدایا، اول محرّم است، خدایا، اول شناخت امامحسین (علیهالسلام) را به ما بده، ما امامحسین (علیهالسلام) را بشناسیم.
خدایا، از روی شناخت سینه و زنجیر بزنیم، از روی شناخت، حسینحسین بگوییم.
خدایا، بهحق امامحسین (علیهالسلام) ما سنخه باشیم، امامحسین (علیهالسلام) سفینه نجات است، ما را در سفینهاش راه بده. اگر در سفینه باشیم، ایمن هستیم.
خدایا، اسم امامحسین (علیهالسلام) را در قلب ما بزن! ما آرام بگیریم، یکقدری تنبّه پیدا کنیم، اینطرف و آنطرف نرویم.
خدایا، ما را جزء عزاداران امامحسین (علیهالسلام) قرار بده، اشک ما برای امامحسین (علیهالسلام) جاری شود، اگر از روی معرفت و شناخت لکّهاشکی برای امامحسین (علیهالسلام) بریزی، این ارزش دارد؛ آنوقت اگر این لکّهاشک در جهنم ریخته شود، آتش جهنم خاموش میشود.
خدایا، عشق و محبت امامحسین (علیهالسلام) را در قلب و جان ما تزریق کن! ما دیگر گناه نکنیم، امر امامحسین (علیهالسلام) را اطاعت کنیم، از امامحسین (علیهالسلام) و فرزندانش جدا نشویم، همیشه با عشق ائمه باشیم؛ نه با عشق گناه.
خدایا، این عاشورا، عاشورای آخرِ ما نباشد، عاشورای عاشقی باشد.
خدایا، این رفقای من عمداً گناه نمیکنند، گناهانشان را بیامرز! از این عاشورا بیگناه باشند.
خدایا، ما را بیامرز! خدایا، بهحق مسافرین صحرایکربلا؛ یعنی زینبکبری، مسافرت قبر را برای ما مبارک بگردان.