شباربعین 81
شباربعین 81 | |
کد: | 10416 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1381-02-12 |
تاریخ قمری (مناسبت): | ایام اربعین (19 صفر) |
«أعوذ بالله من الشّیطان اللّعین الرّجیم»
«ألعبد المؤیّد رسول المکرّم أبوالقاسم محمّد»
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته. السلام علیالحسین و علیّبنالحسین و أولاد الحسین و أهلبیت الحسین و رحمةالله و برکاته
(یک صلوات بفرستید.)
رفقا! ما از امامزمان (عجلاللهفرجه) خواستیم که، این وجود مبارک [یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)]، همهاش دارد گریه میکند، آنها که خودشان گفتند [را] ما میگوییم، [امامزمان (عجلاللهفرجه)] میگوید: اگر اشک چشمم تمام شود، خون گریه میکنم. بعد سؤال میکنند: [برای چهکسی؟] میگوید: از برای اسیری عمّهام، عمّههایم [گریه میکنم]. ما گفتیم: آقاجان! یک لیاقتی به ما بده! ما خلاصه، ما به حقّ عمّهات قَسمت میدهم [که] یک عنایتی بکن که ما بتوانیم بالأخره یککمی این اسیری را افشا کنیم، حالا آنچه را که خودشان عنایت میکنند و ما هم بالأخره میگوییم؛ اگرنه ما که به خودمان یکچیز نمیبینیم. آخر بعضیها یک صحبت میکنند، البتّه به کتابشان، به علمشان [و] فهمشان اتّکاهایی دارند، ما اتّکایی نداریم، ما فقط امامزمان! اتّکایمان به توست.
رفقایعزیز! اگر بخواهید از تمام دنیا نجات پیدا کنید، بشر باید همینجور که خدا مقصدش علی (علیهالسلام) است، شما هم یک مقصد داشتهباشید، مقصد شما هم امر خدا باشد، باز امر خدا، وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) است و هیچ مقصد نداشتهباشید. این ممکنِ غیرممکن است؛ چونکه هر کسی بالأخره به یکجایی خلاصه یکقدری وصل است. خدا إنشاءالله تمام وصلیتی که ما به هر شیئی داریم [که] بهغیر امر است [را] خدا قطع کند! ما را به خودش و امامزمان (عجلاللهفرجه) وصل کند! اگر جانم! وصل بشوی، دیگر کُر هستی. امیدوارم که همه شماها کامل وصل بشوید! (یک صلوات بفرستید.)
من نظرم ایناست که ما از کربلا بگیریم [و] بیاییم [به] کوفه برویم و از کوفه هم [به] شام برویم و برگردیم. حالا چه اندازهای خدا توفیق بدهد، من نمیدانم. این حرفها که بعضیها میزنند، توی این حرفها [که من میزنم] باطل میشود؛ یعنی یکی از آن [حرف] ها، [این] که میگویند که مَثل حضرتزینب (علیهاالسلام) گفتش که خدا! مرگ [بهمن] بده! آنجا [این حرف را] باطلش میکند، آنجا که وقتیکه خیمهها را آتش میزنند، خدمت امام میآید، (حالا من مختصرش را میگویم، میخواهم این [حرف] را ردّ کنم که ردّ هست!) [حضرتزینب (علیهاالسلام)] میگوید که خیمهها را آتش زدند، اُمّالسلمه همه چیزها را [به حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفته [بود، حضرتزینب (علیهاالسلام) میفرماید:] ای حجّتخدا! [آیا] ما باید بسوزیم؟ حضرت میگوید: «عَلیکُنّ بالفرار»: فرار کنید! زینبی که حاضر است بسوزد، اینکه نمیآید ناراحتی داشتهباشد، تمام موهای بدنش، تمام گلولههای [گلبولهای] خون زینب (علیهاالسلام) امر است! راحتی است! آن حرف را کسی میزند که ناراحت باشد، چرا [این حرفها را] میزنید؟!
حالا وقتی امامحسین (علیهالسلام) شهید شد، اینها هم، شب شد؛ یعنی دیدید که در اخبار و اینها هم نوشتند که میگویند شامعاشورا. شب که شد، اینها سرها را همان شبانه حرکت دادند. شبانه که حرکت دادند، اینها [لشکر ابنزیاد] ریختند [و] خیمهها را غارت کردند. وقتی غارت کردند، آتش زدند. ببین اوّل غارت کردند، غارت کردند [و بعد] آتش زدند.
وقتی آتش زدند، اینها مقصدشان اینبود که اگر اینها [یعنی اهلبیت] در ظاهر میسوختند، دیگر کسی نبود که! امامباقر (علیهالسلام) است و امامسجاد (علیهالسلام) و کسی دیگر نیست، امامحسین (علیهالسلام) را هم که شهید کردند؛ اما حالا که آتش زدند، حضرت [زینب (علیهاالسلام)] آمد [و] گفت: یا حجّتخدا! تا حالا میگفت عزیزِ برادر! حالا که امامحسین (علیهالسلام) شهید شده، ببین چهقدر زینب (علیهاالسلام) معرفت دارد! گفت: «یا حجةَالله فی أرضه! یا فی خلقه!»: ای کسیکه تو حجّت خدایی! آیا ما باید بسوزیم؟ گفت: «عَلیکُنّ بالفرار» فرار کردند. فرار کردند، چیزی که بود زینب (علیهاالسلام)، یکقدری در این خیمه [امامسجاد (علیهالسلام)] آمد و رفت میکرد، یکی گفتش که مگر آتش را نمیبینی؟! این معنیاش ایننیست که بعضیها میگویند که [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت:
از آن ترسم که آتش برفروزد | میان خیمه بیمارم بسوزد |
ممکناست [که] لباس آقا میسوخت، نه اینکه امام بسوزد، امام که نمیسوزد که! اینها یکچیزهایی [که] میگویند [و] یکقدری [هم] صحیح نیست. حالا حضرت کاری که کرد، یک خیمهای، نیمهسوختهای را درست کرد و نصفشب رفت [و] بچّهها را، همه را جمع کرد و آمد و اصلاً آنجا محبّت نبود.
ما یکروایت داریم: یکدختری بود که دامنش آتش گرفتهبود، [داشت] میرفت. یکنفر بود، حالا چهجوری بود که رفت آتش این [دختر] را خاموش کند، بچّه ترسید و فوری آن آیهای که راجعبه بچّههای یتیم، یتیم است [را] فوراً خواند و [آنشخص] گفتش که دختر! من میخواهم آتشت را خاموش کنم. وقتی [آتش را] خاموش کرد، گفت: راه نجف از کجاست؟ گفت: دخترجان! میخواهی چهکنی؟ [گفت:] بابایم علی (علیهالسلام) را خبر کنم. گفت: میخواهم بابایم علی (علیهالسلام) را خبر کنم، بابایم که مُرده نیست که! میگویم علی! بیا [و] ببین با ما چه [کار] کردند؟! اُمّت جدّم با ما چه [کار] کردند؟! مگر ممکناست آدم بگوید [که] چهکسی کرد؟ همانها که ما دنبالش میرویم! «لا إله إلّا الله».
حالا صبح شد. صبح شد و خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: وقتی امامحسین (علیهالسلام) شهید شد، خدا مطابق صدها خورشید به اینها [اهلبیت] عظمت داد. اینها [لشکر ابنزیاد] یک شَبَحی را میبینند؛ اما جرأت نمیکنند [که] دست رُو به سکینه (علیهاالسلام)، یا رُو به زینب (علیهاالسلام) برود، دستی نیست که [رُو به اینها] برود، دست باید با اجازه زینب (علیهاالسلام) برود، خاک بر سرت بکند با این حرفها [که میزنی]! چه میگویید؟! وقتی امامحسین (علیهالسلام) دست در قلب زینب (علیهاالسلام) گذاشت، زینب (علیهاالسلام) ولیّ است، زینب (علیهاالسلام) ولیّاللهالأعظم است، تمام خلقت به امرش است! مگر توی دروازهکوفه نگفت «اُسکُتوا» [و] نَفَسها [در سینهها] پیچید؟! خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! گفت: امامحسین (علیهالسلام) نَفَسها را در قبضه قدرتش [یعنی حضرتزینب (علیهاالسلام)] گذاشت؛ اما کَری زنگ را نگذاشت، گفت: زنگ هم وقتیکه آن شتر دیگر نتوانست حرکت کند، زنگها هم کَر شد. زینب (علیهاالسلام) یعنی این! زینب (علیهاالسلام) یعنی زینت پدر.
حالا [لشکر ابنزیاد] چهکار کنند؟! حالا پیش حضرتسجاد (علیهالسلام) آمد، گفت: آقاجان! قربانت بروم! ما مأموریم، ما بنا شده [که] شماها را به اسیری ببریم، ما هم که اینها را نمیبینیم. گفت: کنار بروید! عمّهام [همه آنها را] سوار میکند. اینها کنار رفتند، حضرتزینب (علیهاالسلام) شترها را، همه را حاضر کردهبودند، آماده بود، اینها همه را سوار کرد؛ اما رقیّه (علیهاالسلام) و سکینه (علیهاالسلام) را در مَحمل خودش گذاشت، حضرتزینب (علیهاالسلام) دید اینها نسبتاً بچّهاند.
حالا وقتی میخواهد حرکت کند، یکحرفی زد، به برادرش امامحسین (علیهالسلام) رُو کرد [و] گفت:
چون چاره نیست میگذارمت | ای پارهپارهتن! به خدا میسپارمت |
حالا زینب (علیهاالسلام) میخواهد [بین امامحسین (علیهالسلام)] با آقا ابوالفضل (علیهالسلام) فرقی نگذارد، یکوقت گفت: برادر! عباسجان! هر وقت من میخواستم که اُشتر [شتر] سوار شوم، زانویت را خَم میکردی [و] من سوار میشدم، برادر! عباسجان! کجایی؟! عباسجان! خداحافظ! خدا نگهدار تو باشد! حرکت کردند.
اینها را حرکت دادند [و به] کوفه آوردند. حالا آقا امامحسین (علیهالسلام) گفت: زینبجان! باید یک خطبه [در] کوفه [و] یکی [هم در] شام بخوانی! [در] شام دارند به پدر ما لعنت میکنند. (چهکسی کرد؟!) باید پرچم معاویه را بِکَنی، پرچم پدرمان را، علی (علیهالسلام) را نصب کنی. گفت: به دیدهمنّت دارم! برادر! حسینجان! امر تو بهمن واجب است، امرت را اطاعت میکنم. حالا در کوفه آمده، [اهلبیت را] وارد کردند؛ چونکه [حاکم] کوفه ابنزیاد بود، اینها سرها را آنجا بردند و البتّه شمر، سرِ امامحسین (علیهالسلام) را جدا کرد، اینها با خولی یک قرارداد کردند که خولی سر را پیش یزید ببرد [و] هر چه جایزه گرفتند، با هم قِسمت کنند. آره! بعد حالا که شده، خب آمدند دیگر، حالا زینب (علیهاالسلام) خطبه را شروع کرد.
وقتی خطبه را شروع کرد، خبر به ابنزیاد دادند: ابنزیاد! الآن است که شورش میشود، خود علی (علیهالسلام) دارد صحبت میکند! آخر عزیز من! چند سال امیرالمؤمنین (علیهالسلام) اینجا حکومت داشته، زینب (علیهاالسلام) مَلَکه بوده [است]، حالا یک اندازهای هم زینب (علیهاالسلام) خودش را معرّفی کرده [است]، وقتی نان و خرما آوردند، پرت کرد [و] گفت: نان و صدقه به ما حرام است، اینها که [به مردم] گفتند [اینها خارجی هستند] اشتباه کردند، ما اُسرای آلمحمّد هستیم. حالا ابنزیاد چه [کار] کرد؟ گفت: هیچچیزی نیست که این [زینب] را تکانش بدهد، نمیشود که کاری کرد، سرِ برادرش را پیشش ببرید!
حالا تا سرِ امامحسین (علیهاالسلام) را جلوی مَحمل حضرتزینب (علیهاالسلام) آوردند، زینب (علیهاالسلام) یکدفعه توجّه کرد. توجّه کرد و آن خطبه دیگر یکقدری کوتاه شد. حالا میخواهد چه [کار] کند؟! حالا اینکاری که میخواهد بکند، نسبت به آن خطبهاش عصاره است، توجّه بکنید! چرا؟ حالا میخواهد به اینمردم بگوید [که] امام مُرده و زنده ندارد. اصلاً خطبه را که یکقدری قطع کرد، دید این عصاره خطبه است! حالا چهکار کرد؟ یکنگاه کرد و گفت:
تو که با ما مهربان بودی برادر! | چرا در خانه خولی تو مهمانی رفتی؟ |
دارد خودش را میکند.
کی به جراحات سر تو پاشیده خاکستر؟! | مگر اینجور داروی دوا باشد؟! |
حسینجان! برادر! یکوقت صدا زد، نتیجه خطبهاش ایناست: برادر! حسینجان! یا با من حرف بزن! یا با این طفلها حرف بزن! آخر سکینه (علیهاالسلام)، رقیّه (علیهاالسلام) دارد دلش آب میشود. یکدفعه امامحسین (علیهالسلام) گفت: «[أم حَسِبت] أنّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عَجباً».
(آقایانی که قرآن میخوانید! بخوانید [و] قرآن را بفهمید! در تمام سیجزء کلامالله این دوتا آیه عبرت است. «أن أصحابالکهف و الرّقیم»، «الحمد لله» خدای تبارک و تعالی نظر کردهاست، معنی قرآن را یک ذرّاتی [از آنرا] من میفهمم. اصحابکهف آنها بودند که دنبال خوبها رفتند، کجا دنبال هر کسی میروید؟! خوابم را گفتم، توجّه کردید؟! آنها رفتند، جزء [دوره] دقیانوس بود؛ همینجور بود که میگفت: باید بیایید ما را اطاعت کنید! اینها [اطاعت] نکردند. چهکسی را اطاعت میکنید؟! رفقایعزیز! چرا [اطاعت] میکنید؟! اینها [یعنی] اصحابکهف [اطاعت] نکردند، آنجا در یک غاری رفتند [که] خُنک بشوند، غار آمد [و] جوری شد، سگ هم آنجا دنبال اینها را گرفت. رفقا! بیایید ما از یک سگ کمتر نباشیم! دنبال خوبها برویم! آیا از محمّد (صلیاللهعلیهوآله) و آلمحمّد (علیهمالسلام) خوبتر سراغ دارید؟! [اینها خوابیدند،] حالا اینها آمدند [و] بعد از سیصد سال بیدار شدند، [یکی از آنها] گفت: یا ما یک نصفروز یا یکروز خوابیدیم. [در شهر] رفتند [و] پول بردند، [یکی از اهلشهر] گفت: [این پول] مالِ [برای] دوره دقیانوس است، [فهمیدند که] سیصد سال خوابیدند. آن خواب، خواب رحمت بود، اینها خواستند دینشان حفظ باشد، سیصد سال خوابیدند [و] دینشان را ندادند. به چهکسی دینتان را میدهید؟! چرا توجّه نداریم؟! عزیزان من! آرام باشید! حالا چرا اینجوری شد؟ آن اصحابرقیم، جوانانعزیز! مواظب باشید پدرتان را احترام کنید! اینها، این اصحابرقیم، آنجا در یک غاری رفتند، سنگ درِ غار افتاد، ایناست که امامحسین (علیهالسلام) میگوید عجیب است. یکی از آنها دانشمند بود، گفت: بهغیر [از] خدا کسی دیگر ما را نجات نمیدهد، بیایید هر کاری کردیم بگوییم! او گفتش که اینکار من را تکان میدهد، گفت: یکزنی بود [که] خیلی خوشرُو [و] خوشگِل [بود]، اینها در همسایگی ما بودند، شوهرش مُرد، این [زن] بچّههای یتیم داشت، آمد [و] بهمن گفت: بهمن خلاصه کمک کن! بچّههایم [دارند از گرسنگی] از بین میرود. گفتم: با من دوستی کن! گفت: نمیکنم. تا [آنزن] دید بچّههایش [دارند] از بین میرود، دوباره آمد. [مرد] گفت: [شرطش] همیناست [که گفتم، آنزن] گفت: جای خلوت باشد. [مرد] یکجای خلوت درست کرد، [وقتی آمد، آنزن] به آنمرد گفت: چرا خیانت میکنی؟! من گفتم [جای] خلوت [باشد. زن] گفت: مگر خدا ما را نمیبیند؟! امامزمان ما را نمیبیند؟! گفت: خدایا! تکان خوردم [و] آنزن را غنی کردم. باز یکیدیگر [از آنها] گفتش که من شیر برای پدر و مادرم آوردهبودم، دیدم [که] خواب هستند، ایستادم تا بیدار شدند، شیر را به آنها دادم. عزیزان من! شما خیال کنید! ببینید این چهقدر استفاده دارد! یکی [دیگر از آنها] گفتش که من یک کارگر آوردم [برایم کار کند]، قهر کرد [و] رفت. پولش را دادم [و] یک گوساله [خریدم]، یواشیواش [گوساله زایید و] چند تا گاو شد. یکروز [آن کارگر را] دیدم، [همه گاوها را] به او دادم. سنگ آنطرف رفت!)
حالا امامحسین (علیهالسلام) به این اشاره میکند. حالا امامحسین (علیهالسلام) گفت: «[أم حَسِبت] أنّ أصحابالکهف و الرّقیم [کانوا من آیاتنا] عجباً» یکدفعه زینب (علیهاالسلام) پاسخ داد [و] گفتش که برادر! همه کارهایت را میدانستم، اُمّالسلمه بهمن گفت؛ اما باور نمیکردم [که] سرِ تو را به نی بزنند! حالا اینها را حرکت دادند، رُو به شام حرکت دادند. اینکه میگویند [محلّ استقرار اهلبیت] خرابه [بوده]، من بگویم [که نه! آنجا] بارانداز بود. [آنجا] نسبت به کاخ یزید خرابه بود، تا بعضیها میگویند خرابه، خیال نکنید [که] آشغالدانی بوده [است]، چرا؟ (من هر چیزی را تا به جایی وصل نکنم، [آنرا] نمیگویم.) یزید وقتی [که] بچّه [حضرترقیّه (علیهاالسلام)] گریه کرد، یزید فهمید، گفت: چرا [گریه میکند؟ پس] این [بارانداز] نزدیک کاخ [یزید] است. یک امپراطوری که اینهمه تسلّط دارد، بغل کاخش که خرابه نیست که! اگر تو حرف میزنی، با حساب بزن! امروز حرفزدن باید با تجلّی ولایت باشد؛ اگرنه سقوط میکنی. اگر تجلّی ولایت باشد، اجازه کلام به تو میدهد.
عزیز من! حالا اینها را اینجا [در بارانداز] جا دادند، آخر میدانی [که] چرا جا دادند؟ خلاصه این یزید روم و فرنگ و اینها را، همه را با این فتحی که کرده؛ دعوت کردهبود. اینها را که چندوقت در خرابه راه دادند، واسه [برای] اینکه آن مهمانها بیایند. مجلس را آیین [آذین] بسته [و] همه کارها را کرده، مهمانهایش میخواهد بیاید. توجّه فرمودید؟! حالا اینها را چند روز آنجا راه دادند.
حالا اینکه من به شما میگویم، هر کسی را که، خدا یک ظالم، اگر ظالم است، آنکه سقوطش میدهد، بغلش گذاشته، پی وقتش میگردد. فرعون را، موسی را بغلش گذاشته [است]، نمرود را، او را [یعنی حضرتابراهیم را] بغلش میگذارد، آن کسیکه اینرا سقوط میدهد، بغلش گذاشته [است]. حالا هنده را بغل یزید گذاشته [است]، توجّه بفرمایید!
روایت داریم، این دختر [هنده] خیلی وجیه بود! وقتی یزید میخواست زن بگیرد، ممالک را یک نظری کرد، گفتند: یکی است آنجا [در خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) و حضرتزهرا (علیهاالسلام)] است. روایت داریم، خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! این موضوع را گفت، گفتش که این [دختر] بسکه زیبا بود! آنهم پدرش، او را در خانه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گذاشت [که] کسی گزندش نزند. [حاجشیخعباس] گفت: حالا [یزید] فهمید و آمد و خلاصه هر جوری بود و ایشان را گرفت، [خلاصه او را] گرفتند؛ اما ببین من به شما گفتم [که] این [هنده] در کاخ یزید است؛ اما زمان ندارد، [در باطن] در خانه امامحسین (علیهالسلام) است؛ [یعنی حواسش پیش امامحسین (علیهالسلام) است]. عایشه [در ظاهر] در خانه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) است؛ [اما در باطن] در خانه معاویه است! توجّه کن! عزیز من! ببین دلت کجاست؟ (یک صلوات بفرستید.)
حالا وقتیکه همهمهای افتاد که بهاصطلاح این اسیرها را آوردند، اینها را اسیرها را هم «نستجیر بالله» میگفتند خارجی [هستند]، اینها را آوردند و یکروز هنده گفتش که خب من هم [به آن بارانداز] بروم [و] اسیرها را ببینم. یزید نمیدانست حالا چه خاکی بر سرش میشود؟! [به هنده] گفت: برو! خلاصه زنان اعیان و اشراف، این [هنده] را آوردند، آنجا را آب پاشیدند، صندلی گذاشتند، خیلی با جلالت آن خرابه را درست کردند، ایشان [یعنی هنده] آمد.
حالا که ایشان آمد، گفتش که بزرگ این قافله کیست؟ معرّفی کردند [و گفتند] زینب (علیهاالسلام) [است. هنده] گفت: شما چه اُسرایی هستید؟ [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: اُسرای آلمحمّد (علیهمالسلام). این [یزید] نه [این] که گفتهبود [اینها] خارجیاند، تا گفت آلمحمّد (علیهمالسلام)؛ یکقدری هنده تکان خورد، گفتش که: اهل کجا هستید؟ [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: اهلمدینه. گفت: کجای مدینه؟ مدینه بزرگ است، کجایش مینشستید؟ گفت: کوچه بنیهاشم. یکدفعه حضرتزینب (علیهاالسلام) فرمود که هنده! من را نمیشناسی؟! من زینب هستم! [یزید] حسینِ من را کشت! علیاکبر (علیهالسلام) را کشت! اینها را کشت!
هنده تا این حرف را شنید، خودش را به زمین زد، گریبان چاک داد، بنا کرد حسین! حسین! کشیدن. از آنجا انفجارِ سقوط یزید بلند شد. مگر میتوان این [هنده] را ساکت کرد؟! خودش را به زمین میزند و گریه میکند. به هر جوری بود ایشان را [به کاخ] بردند، حالا در خانه یزید رفته، فریاد میزند [و به یزید میگوید:] تو حسین (علیهالسلام) را کشتی؟! یزید از گریه و شیون هنده ناراحت شد، گفت: ابنزیاد کشته [است]. همانجا یکقدری زد گاراژ؛ [یعنی خودش را بیتقصیر کرد].
حالا بعد از چند روزی که اینها بالأخره آنجا [در بارانداز] بودند، یکشب بچّه [حضرترقیّه (علیهاالسلام)] خواب امامحسین (علیهالسلام) را دید. یزید گفت: پا [بلند] شو! برو ببین چهخبر است؟ آنها گفتند که این [دختر امامحسین (علیهالسلام)] خواب دیده [و] ساکت نمیشود. [یزید] گفت: سرِ پدرش را [برایش] ببرید!
تا سر را بردند، [حضرترقیّه (علیهاالسلام)] گفت: عمّهجان! من که طعام نمیخواهم. روپوش [را] پس کرد، دید سرِ امامحسین (علیهالسلام) است، سر را به سینه چسباند، همینطور میگفت: باباجان! چهکسی من را به این کودکی یتیم کرد؟! باباجان! چهکسی من را به این کودکی یتیم کرد؟! باباجان! چهکسی رگهای گردنت را جدا کرد؟! یک همهمهای [در بارانداز] افتاد، یکوقت زینب (علیهاالسلام) دید [که] بچّه ساکت شد، گفت: شاید خوابش برده [است]. دید [که] بچّه از دنیا رفت.
حالا حرف من ایناست: زینب (علیهاالسلام) چهکار کند؟! [آن زمین را] کَند، دید یک سردابه است، چهکسی این سردابه را درست کرد؟ این [سردابه] مانند سردابه جدّش علی (علیهالسلام) است که وقتی [به آنجا] رفت، گفت: نوح پیغمبر درستکرده [است]! حالا بچّه را آنجا گذاشتند، در چند سال پیش هم [آنجا را] آب گرفت، [حضرترقیّه (علیهاالسلام)] گفت: من اینجا [یعنی سردابه حضرت را] آب گرفته، بردند. یک شبانهروز [حضرترقیّه (علیهاالسلام)] روی دست یکنفر بود، جنبهمغناطیسی آن دختر آن [شخص] را گرفت، نه گرسنهاش [و] نه تشنهاش شد؛ [تا اینکه سردابه را درست کردند]. حالا عزیزان من! این تا اینجا.
حالا اُسرا را وارد [مجلس یزید] کردند. [وقتی] اُسرا را وارد کردند، اینها را با یک طناب، نه اینکه طناب مَثل به بازوی اینها ببندند، ببین اینها را یکجوری کردهبودند که قاطی جمعیّت نشود، اینها را وارد [کاخ یزید] کردند. حالا که وارد کردند، یزید یک کینهای با حضرتزینب (علیهاالسلام) داشت، حضرت وقتی وارد شد، یکقدری مَثل خودش را اینجوری [مخفی] میکرد، یکوقت [یزید] گفت: این کیست که خودش را اینجوری [مخفی] میکند؟ گفتند: زینب (علیهاالسلام) [است]. گفت: «الحمد لله» [که] خدا شما را رسوا کرد، من داغ پدرانم را از شما گرفتم. حضرت فوراً جواب داد [و] گفت: یزید! فاسق و فاجر رسواست، ما هر چه که دیدیم، خوبی از خدا دیدیم. [یزید] گفت: خدا برادرت را کشت. [حضرتزینب (علیهاالسلام)] گفت: خدا جان هر کسی را میگیرد؛ اما تو برادر من را کشتی، افرادِ تو کشت! یزید ناراحت شد.
تا ناراحت شد، اینجوری که حالا اشاره میگویند، صدا زد: جلّاد! [گردن زینب را بزن!] یکدفعه فرنگی و نصارا بلند شدند [و] گفتند: یزید! تو چهکار میکنی؟! آخر این زن اسیر است. حمایت کردند، یهود و نصارا از زینب (علیهاالسلام) حمایت کرد؛ اما آنها که نماز و نمازشب میخواندند، محمّد (صلیاللهعلیهوآله) میگفتند، حسین (علیهالسلام) را کشتند! چهخبر است دنیا؟! آیا آگاهی داریم؟!
حالا یک اشعاری میخوانند که چون زینت تشتطلا «اللهأکبر»، یکچیزهایی میخوانند؛ اما گویا سرِ امامحسین (علیهالسلام) را جلوی یزید مالِ [برای] تشریفات آوردند، آنوقت این [یزید] تقریباً بازی میکرد؛ نه اینکه حالا این [یزید] اینجوری [بهسر] بزند؛ بازی میکرد، ببین مَست است دیگر، دارد بازی میکند. خدمت حضرتعالی عرض میشود، یکدفعه هنده تا متوجّه شد، دوباره در مجلس دوید [و] سر را به سینهاش چسباند، دوباره اینجا [نالهی] حسین! [حسین!] زد، اصلاً هنده آنجا را آشوب کرد.
حالا که اینجوری شد، [یزید] حساب کرد که عظمت خودش را معلوم کند، گفتش که بیایید [به نماز] جماعت برویم! گفت: جماعت برویم و منظورش اینبود [که عظمت خودش را معلوم کند]. حضرتسجّاد (علیهالسلام) را بُرد و یکقدری هنوز بهاصطلاح ظهر نشدهبود؛ نشستهبودند. بعد خلاصه این [امامسجّاد (علیهالسلام)] گفتش که من بالای چوبها بروم؟ آنها همه خندیدند، گفتند: این [یعنی امام] منبر حالیاش نیست.
حضرتسجّاد (علیهالسلام) در ظاهر یکقدری ضعیف بود، حالا همه [به نماز] جماعت آمدند، (دیدید که عدّهای جلو میافتند [و] همه دنبالش میروند؟! جماعت میروید دیگر، آره دیگر! بله!) اینها هم دنبال یزید افتادند، [به نماز] جماعت میآیند دیگر. حالا دیگر همه اعیان و اشراف آمدند، آقا امامجماعت است دیگر، بله! هر چه گفتند، فایده ندارد. معاویه پسر یزید از بابایش درخواست کرد [که امامسجّاد (علیهالسلام)] منبر برود، [یزید] گفت: بابا! این [را] نگاه به ضعیفیاش نکن! این بالأخره نخ و پود ما را به باد میدهد. [معاویه گفت:] نه بابا! اینجوری است دیگر. بالأخره بالا [ی منبر] رفت.
وقتی منبر رفت، اوّل حمد و ستایش خدا را کرد، بعد از حمد و ستایش خدا، خودش را معرّفی کرد. خودش را معرّفی کرد و گفت: ماییم زمزم، ماییم صفا، ماییم خانهخدا! بنا کرد خودش را معرّفیکردن. یکدفعه گفت: ماییم آلمحمّد (صلیاللهعلیهوآله). رُو به یزید کرد [و] گفت: یزید! اگر تو توجّه نداری، [یزید به] مؤذّن گفت: اذان بگو! تا [مؤذّن] گفت: «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله» حضرتسجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! این محمّد (صلیاللهعلیهوآله) جدّ من است یا جدّ توست؟ اگر بگویی جدّ من است [که] همه اینها میدانند [که] جدّ تو ابوسفیان است، تو پسر معاویه هستی! این جدّ من رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) است، کسی است که به دو قبله نماز خواند. بنا کرد پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را معرّفیکردن [و] گفت: ماییم بچّههای پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، چرا بچّهاش را کشتی؟! چرا حسین (علیهالسلام) را کشتی؟! آقا [امامسجّاد (علیهالسلام)] خودش را معرّفی کرد. روایت داریم: جمعیّت در بازار میدویدند، میگفتند بیایید اینها که یزید گفت خارجی هستند، اینها بچّههای پیغمبرند! یزید را زیر و رو کرد.
دو چیز یزید را زیر و رو کرد، یکی خطبه حضرتزینب (علیهاالسلام)، یکی [هم] منبر حضرتسجّاد (علیهالسلام). یزید بیچاره شد، آخر اینها را دیگر در آن مجلس نَبُرد، دید بیچارگی [و] رسواییاش انفجار میکند. اینها را اشاره کرد در خانه خودش بُرد. حالا با حضرتسجّاد (علیهالسلام) [به کاخش] آمد [و به حضرت] گفت: خدا ابنزیاد را لعنت کند! هنده هم که آرام ندارد، داد میکشد، شلوغ کرده، مَلَکه است. بنا کرد گفتنِ [اینکه] خدا ابنزیاد را لعنت کند! [یزید به امامسجّاد (علیهالسلام)] گفت: میخواهی من خون [بهای] پدرت را بدهم؟! هر چه میخواهی بدهم. [امام] گفت: یزید! آن چیزهایی که غارت بردند [را] به ما بده! آنها را مادرم زهرا (علیهاالسلام)، همه اینها را بافتهبود. گفت: آنها که خیلی در دست نیست و خلاصه دهروز کاخش را [به اینها] داد، اینها عزاداری کردند. زنهای اهلشام میآمدند [و] به زینب (علیهاالسلام) تسلیت میدادند، آنها [مردها] هم به حضرتسجّاد (علیهالسلام) [تسلیت میگفتند]. این [یزید] هم [قتل امامحسین (علیهالسلام) را] سِفت، گردن ابنزیاد انداخت [و] بنا کرد لعنتکردن [به ابنزیاد] فاسق و فاجر هر کجا که ببیند به نفعش است، [را] میگرداند [و تغییر میدهد]، نفع خودش را در نظر میگیرد، نه خدا را میشناسد، نه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را، نه دین را؛ به نفع خودش یککاری میکند. حالا این [یزید که] دید اینجوری است، رفت آنجا [در کاخش و] به آن [ابنزیاد] لعنت میکند.
حالا دهروزِ آزگار اینجا [در کاخ] بودند و بعد [به] اینها گفتش که خب حالا میخواهید بروید، بروید! اما امامسجّاد (علیهالسلام) فرمود: یزید! یکی دنبال ما روانه کن که یعنی بهاصطلاح از این بنیامیّه نباشد. آنها هم یکنفر بهنام بشیر بود [به همراه] اینها روانه کرد و حالا تمام مَحملها را حکومتی [یعنی آذین بست و] درست کرد، یکوقت زینب (علیهاالسلام) آمد، نگاه کرد [و] گفتش که ما عزاداریم! [یزید] این [مَحمل] ها را مشکی کرد.
یک آقایی [که] بهحساب آیتالله هم هست، گفتهبود [که] لباسمشکی نپوشید! من با این [دلیل] چیزش کردم؛ [یعنی جوابش را دادم]. گفتم: یزید محملها را گفت مشکی کنید! تو که [این مطلب را] میگویی، اصلاً ایشان میگفتش که در نمازتان، [در روز] عاشورا هم [لباسمشکی را] در بیاورید! گفتم: والله! لباسسفید آنجا نمیپوشی، سِفت [یعنی محکم به او گفتم]، من که شهریه نمیخواهم که! من شهریهام را هم صاحبِ شهریه خلقت میرساند. گفتم: این مدرکش است. حالا محملها را سیاهپوش کردند و اینها را حرکت دادند.
خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! (من همیشه حرف ایشان را میزنم، همینجور که یاد همه شماها تا زندهام [و] زندگانیام هست [میباشم]، من کسیکه [حقیقت] دارد، حرفش را میزنم.) ایشان میگفتش که اینها را همان اربعین اوّل است [که به کربلا برگشتند]، علماء که میگویند اربعین دوّم، بیخود میگویند، یکسال که نکشید آنجا بیایند که! اینها را از بیراهه میبردند، دیگر از بیراهه میبردند [تا] یزید بیشتر از این افتضاح نشود. (راههایی هست که کسی نانداغ را از اینجا [به] تهران میبُرد، آن علیبلند، راهها را بلد بود.) خدمت شما عرض میشود [حاجشیخعباس] گفت: از بیراهه اینها را آوردند. حالا که اینها را آوردند، منظورِ من سر ایناست، آمدند که خیلی [یزید] سفارش کرد که [اهلبیت] هر کجا میخواهند بنشینند، هر کجا میخواهند، [بایستند؛] خیلی [مسالمتآمیز] با اینها رفتار شود.
حالا که زینب (علیهاالسلام) میخواست حرکت کند، یکدفعه رُو به رقیّه (علیهاالسلام) کرد [و] گفت: عزیز من! رقیّهجان! با تو آمدم، بیتو میروم؛ به پدرت گفتم: چون چاره نیست میگذارمت. رقیّهجان! چون چاره نیست میگذارمت، آیا توان داری بلند شوی [و] با هم برویم؟! رقیّهجان! اگر پدرت سراغ تو را بگیرد، من چه جوابی بدهم؟! زینب (علیهاالسلام) با او، رقیّهعزیز را، گفتگو کرد [و] حرکت کرد. حالا که حرکت کردند، سر دوراهی آمدند، بشیر پیش حضرتسجّاد (علیهالسلام) آمد [و] فرمود: یا حجّةَالله! این دوراهی از اینطرف [به] کربلا میرود [و] از اینطرف [به] مدینه میرود، چهکار کنیم؟ [امام] گفت: به عمّهام زینب (علیهاالسلام) بگویید! زینب (علیهاالسلام)، حضرتزینب (علیهاالسلام) فرمود: من میخواهم [به] کربلا بروم. اینها را رُو به کربلا حرکت کردند.
این تربت [امامحسین (علیهالسلام)] بو دارد، والله! مؤمن [هم] بو دارد، مؤمنی که اتّصال به اینها [اهلبیت] باشد، [بو دارد]. حالا آن خاک هم میگوید که
کمال همنشین بر من اثر کرد | [وگرنه] من همان خاکی بودم که هستم |
یکقدری که رفتند، یکوقت سکینه (علیهاالسلام) گفت:
عمّهجان! بوی خوشی میوزد اندر مشام | عمّهجان! مگر اینجا کربلاست؟! |
اینها همه [به کربلا] آمدند. حالا یاد میکنند آقا علیاکبر (علیهالسلام) کجا بود؟! قاسم (علیهالسلام) کجا بود؟! هر کسی [به] یکجایی رفت؛ اما زینب (علیهاالسلام) روی قبر برادرش رفت. این موضوع را به شما بگویم: اوّل کسیکه امامحسین (علیهالسلام) را زیارت کرده، جابر بوده. حالا جابر اینجا [به کربلا] آمدهاست؛ اما گفت: صدای زنگ قافله میآید. عطیّه گفت: زینب (علیهاالسلام) است، بلند شو!
حالا جابر غسل کرده، قدمهایش را کوچککوچک برمیدارد. رفقایعزیز! ولایت اینقدر بالاست، همه ما خلق، اشتباه داریم، بیایید اشتباه نداشتهباشیم. آقای جابر شنیدهاست [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفت: هر قدمی که [برای زیارت امامحسین (علیهالسلام)] بر میداری، چهقدر ثواب دارد، قدمهایش را کوچککوچک برمیدارد. به ذات خدا! اگر فرسنگها فرسخها راه بود، یکقدم روی قبر امامحسین (علیهالسلام) میگذاشتم، مگر من ثواب میخواهم؟! ثوابِ بیمحبّت، آن ثواب نیست، آن جزاست! آیا توجّه دارید من چه میگویم یا نه؟! ثوابی بیآنجوری [یعنی بیمحبّت] جزایت را به تو میدهد، جخ [تازه] مثل شیطان شدی، میگویی مزد عبادت من را بده! خجالت بکش! مزد میخواهی چه [کار] کنی؟! علی (علیهالسلام) را بخواه! حسن (علیهالسلام) را بخواه! حسین (علیهالسلام) را بخواه! قرآن را بخواه! خدا را بخواه! خوبهای ما در ولایت اشتباه داریم. (صلوات بفرستید.)
حالا [اینها] پیش حضرتسجّاد (علیهالسلام) آمدند [و گفتند] یابنرسولالله! اینها همه [دارند] جان میدهند اجازه بده [که] حرکت کنند. فوراً حضرتسجّاد (علیهالسلام) امریّه صادر کرد، تمام، امر امام را اطاعت کردند، رُو به مدینه سوار شدند. حالا یکقدری که به مدینه کار داشتیم، امامسجّاد (علیهالسلام) گفت: بشیر! پدرِ تو شاعر بود، آیا بهرهای [از شعر] داری؟ گفت: بله یابنرسولالله! گویا یا یکدانه اسب بود یا شتر بود، [بشیر] سوار شد [و] یک پرچمسیاه [به] دست گرفت، [وقتی] همه اینها آمدند، گفت: من از کربلا خبر آوردم. تمام منتظر بودند. به همه اینها گفتش که خلاصه من، خبر [را] سرِ قبر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میدهم.
یکنفر آمد [و] گفتش که بشیر! از این کوچه برو! [سرِ] این کوچه، اُمّالبنین (علیهاالسلام) ایستاده، خبر شده [که] شماها میآیید، میخواهد سراغ پسرانش را بگیرد، [سراغ] بچّهاش را بگیرد. بشیر جادّه را کج کرد [و] از آنطرف رفت. یکدفعه فریاد کشید [و] گفت: کشتند پسر پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را! آمدند [و] گفتند: بشیر! یکقدری واضحتر بگو! گفت: اینقدر بدانید [که] از مردها کسی هست، [فقط] امامسجّاد (علیهالسلام) و امامباقر (علیهالسلام) است، تمام مردها را کشتند. خدا میداند [که در] مدینه چهخبر شد؟! خدا میداند [که] اینها چه [کار] کردند؟!
اما خب اهلمدینه بیرون ریختهبودند؛ اما اهلمدینه با امامحسین (علیهالسلام) یک اندازهای مثل همان مادرش زهرا (علیهاالسلام) که سوار الاغ شد [و] رفت [از] آنها کمک میخواست، از اشراف، از آنها کمک خواست؛ [اما او را] کمک نکردند. آقا امامحسین (علیهالسلام) هم وقتی میخواست از مدینه برود، بیخبر که نرفت؛ باخبر رفت.
بعضیها راجعبه محمّدبنحَنفیّه یک حرفهایی [که نابهجاست و همینطور] راجعبه عبدالله میزنند. عبدالله [در] حقیقت میخواست [به کربلا] بیاید، هم [اینکه] امر را اطاعت کند [و] هم بهواسطه ناموسش زینب (علیهاالسلام). چرا حرف بیخود میزنید؟! اما امامحسین (علیهالسلام) گفت: عبدالله! نمیشود مدینه را خالی گذاشت، تو در مدینه باش! عبدالله به امر امام، یعنی امامحسین (علیهالسلام) در مدینه بود؛ اما محمّدبنحَنفیّه، این روایت [را] داریم [که] خیلی شجاع بود؛ اما یک زِره آوردند، این [محمّدبنحَنفیّه] گرفت [و آنرا] اینجوری پاره کرد، نظرش [یعنی چشمزخم به او] زدند.
نظر [چشمزخم] درستاست! چرا درستاست؟ یکی آمد چشم به پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بزند، فوراً [آیه] «و جَعلنا من بین أیدیهم سَدّاً و من خَلفهم سدّا» [نازلشد]، گفت: یا محمّد! این [آیه] را بخوان! اگرنه چشمت میزنند. چشم [زدن] درستاست؛ [یعنی واقعیت دارد]. یکقدری جوانانعزیز! توجّه کنید! یکقدری خانمهایتان هم توجّه کنند! یکقدری یککاری بکنید [که] در چشم نیفتید! اگر میخواهی یککاری بکنی [که الآن] میتوانی [آنرا] بکنی؛ حالا این [کار] را امسال نکن! سال دیگر بکن! عزیزان من! من به بیشتر شما، هم به جوانها [و] هم به مهندسها میگویم [که] یکجوری بکنید که توی چشم نیفتید! چشم میزنند!
حالا محمّدبنحَنفیّه چشم خوردهبود؛ اما روایت داریم: یک تختی گذاشتند، محمّد را [روی آن] گذاشتند. حالا محمّد به بشیر میگوید: بشیرجان! چهخبر است؟! میگوید: محمّدجان! تمام مردها را کشتند، فقط امامسجّاد (علیهالسلام) و امامباقر (علیهالسلام) هست.
«لا حَول و لا قُوّة إلّا بالله العلیّ العظیم».
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را بیامرز!
خدایا! به حقّ حقیقت محمّد، به ما حقیقت بده!
خدایا! به این رفقای من، یکفکری بده [که] یکقدری خلاصه ملایم راه بروند! بدانند به تندروی به جایی نخواهید رسید. ملایم راه بروید! اما با تفکّر! چرا؟ (روایت روی آن بگذارم.) هیچکس ندید [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) [در طول عمرش] بِدَود، تا آخر عمرش، با تفکّر [راه] میرفت، فقط یکجا، یکجا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دویده [است]. (عزیزان من! شما اُمّت پیغمبر! ای شیعهها! بیایید «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ» را، حقیقت [حقیقتاً] عمل کنید!)
حالا کجا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دویده [است]؟ همیشه با تأنّی راه میرفت، این تأنّی که میگویم هر کاری میخواهید بکنید، با تأنّی [و] با فکر بکنید! تعجیل نکنید! قدری با فکر [کار کنید]! حالا کجا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دوید؟ گویا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) از مسجد بیرون آمد، دید یک جنازهای را [دارند] میبرند، یکدفعه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) تا توجّه کرد، عبایش را اینجوری کرد، دنبال این جنازه دوید، دوید! دیدند [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میدود، اینهم دوید، نه که این [جنازه] را تند میبُردند.
حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رسید و این جنازه را روی دوشش گذاشت و خیلی توجّه کرد! کمک کرد [که] قبر را کَندند، هنوز خاکها را ریختند، روایت داریم [که] جنازه را اینجا [روی خاکها] گذاشت، رویش [روی آن جنازه] را پس کرد [و] گفت: [آیا] این [شخص] را میشناسید؟ همه گفتند: نه! گفت: علیجان! این [شخص] را میشناسی؟ گفت: آره! گفت: این غلام بنیقریظه [بنیریاح] است؛ اما هر روز که میخواست [سرِ کارش] برود، یک سلام بهمن میکرد و میرفت، میگفت: علی! دوستت دارم! اینجا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) قسم کبیره میخورد [و] میگوید: والله! دنبالش ندویدم، به غیرِ مال [برای] اینکه محبّت به تو دارد. (چرا دنبال کسی میدوید؟! من چهکار کنم؟! یقهام را پاره کنم؟! داد بزنم؟! فریاد بزنم؟! چه بگویم؟! بیا دنبال علی (علیهالسلام) برو که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دنبالت بدود، شخص عالَم امکان دنبالت بدود.) (یک صلوات بفرستید.)
کسیکه «إنّ الله و ملائکته یصلّون علی النبیّ یا أیّها الّذین آمنوا صلّوا علیه و سلّموا تسلیماً» تمام خلقت [باید] تسلیمش باشد، او [یعنی پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] دنبالت بدود! قسم میخورَد [و] میگوید: بهواسطه محبّتی که با تو دارد، [دنبال او دویدم.] کجایید؟! بیدار شدید یا نه؟! به امامزمان قسم! دو روز است [که] دارم از امامزمان (عجلاللهفرجه) درخواست میکنم: آقاجان! بده، [تا] به اینها بدهم! گفتم: به حقّ آن کسیکه دائم [به خاطرش] گریه میکنی، القاء کن [تا] من بگویم. [این حرف] القای امامزمان (عجلاللهفرجه) است، توجّه کنید! ببین چهقدر قشنگ است! یک خلقت باید دنبال پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بدود، اگر [اطاعت] نکنی، اهلجهنّم هستی؛ اما پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دنبال جنازه تو میدود! آن جنازه نیست، آن ولایت است! چرا توجّه نمیکنید؟! چرا یک حرفهای یک جورهایی میپرسید؟! توجّه فرمودید [که] من چه میگویم؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) قسم کبیره میخورَد. باز میآیند یک حرفهایی میزنند! چرا خدا اینکار را میکند؟! مقصد خدا، علی (علیهالسلام) است. پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دنبال مقصد میدود، اگر «إنّ الله و ملائکته یصلّون [علی النبیّ]» میگویند، تمام خلقت باید پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را اطاعت کند؛ اما پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) باید خدا و امرش را اطاعت کند، امر خدا علی (علیهالسلام) است! (صلوات بفرستید.)
والله! به حسین قسم! اگر این حرف را بفهمید، تمام حرفهای خلقت را فهمیدید، نه حرفهای دنیا را، حرفهای خلقت را! به این [حرف] یقین کنید! همه باید دنبال علی (علیهالسلام) بدوید! این معرفت میخواهد! این معرفت میخواهد! مگر همهکس این [حرف] را میفهمد؟! میآیند یک پرانتز به او میزنند، ولایت پرانتز ندارد. تو پرانتز به آن میزنی، مگر ولایت پرانتز دارد؟! آیا توجّه میکنید یا نه؟! جسارت نشود! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دنبال امر میدود، امرِ خدا علی (علیهالسلام) است. امر خدا وجود مبارک امامزمان (عجلاللهفرجه) است؛ اما جاییکه میخواهی بروی، باید با امر بروی، گفتم پرچم امر داشتهباشی! باید امر ببری! باید پرچم امر را ببری! خیلی شما چیز هستید، چهکار دارند میکنند؟!
یک آدمی که اصلاً در حوزههای علمیّه کمنظیر است، هر کاریاش میکنی [باز هم] میگوید: این انبیاء از شیعه بالاتر است. ما تُو زدیم دیگر، گفتیم تو درست میگویی، ما بیسوادیم [و] نمیفهمیم. من چه بگویم؟! نمیکشند! نمیکشند! نمیکشند! درس را میخواند، خوب هم میخواند، نمازشب [میخواند]، نَفَسم دارد میگیرد، همه اینکارها را میکند، آنکه من میخواهم، میبینم که اینها قبول نمیکنند. توجّه فرمودید؟! چه داری میگویی؟! همین ببین پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) دارد دنبالش میدود، مرد نادان! تو چه داری میگویی؟! این دوستعلی (علیهالسلام) است [که] دنبالش میدود، چهطور شیعه از انبیاء بالاتر نیست؟! البتّه بهغیر از پیغمبر آخرالزّمان (صلیاللهعلیهوآله)، آن خودش ولیّ است. اگر میدود، دارد امر را اطاعت میکند، خدا علی (علیهالسلام) را دوست دارد، این [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] هم اینکار را میکند. توجّه فرمودید [که] من چه میگویم؟! یکوقت توهین نشود، یکوقت تند نشود، کند نشود، توجّه کنید [که] من چه میگویم؟! (یک صلوات بفرستید.)
حالا حرف من ایناست، تمام کوششتان در عالم [این] باشد [که] غلام بنیقریظه [بنیریاح] بشوید! تو که آقایی! تو که مهندسی! تو که دکتری! تو که عالمی! تو که مجتهدی! تو که بوق مَنتشا [۱] داری! چهچیزی داری؟! اینجور بشو! اینجور بشو! کار [ی ندارد که!]، چیزی ندارد که! این از هر شیئی بالاتر است. همینجور که خدا مقصدش علی (علیهالسلام) است، تو هم مقصدت علی (علیهالسلام) باشد. همینجور که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) مقصدش علی (علیهالسلام) است، تو هم مقصدت علی (علیهالسلام) باشد. همینجور که قرآن مقصدش علی (علیهالسلام) است، تو هم مقصدت علی (علیهالسلام) باشد. چرا مقصدت ایناست؟! اینکارها چیست [که] ما میکنیم؟! امامحسین (علیهالسلام) هم همینجور بود، حضرتزهرا (علیهاالسلام) هم همینجور بود. چرا فکر نداری؟! بابا! آخر کجا اینقدر اینطرف [و] آنطرف میدوی؟! یکقدری فکر کن! ببین زهرایعزیز (علیهاالسلام) مقصدش چهجور [بود، در] چه راهی شهید شد؟! امامحسین (علیهالسلام) [در] چه راهی شهید شد؟! مگر ایننیست حالا، تو ممکناست، قدرت داری، عصمت داری، پولداری، حواست جمع است، کجا میروی؟! گفت:
هر چند ای اعرابی! این رَه | که تو میروی به ترکستان است |
بیا عزیز من! راه صراط مستقیم علی (علیهالسلام) است.
خدایا! عاقبتتان را بهخیر کن!
خدایا! ما را با خودت آشنا کن!
خدایا! به حقّ حقیقت محمّد و آلش، تشخیص به ما بده!
خدایا! بهحق محمّد و آلمحمّد، آن جنبهمغناطیسی ولایت به تمام این رفقای من اثر کند!
خدمت شما عرض میشود: اینرا میخواستم بگویم که هر کسی یک تولید دارد. تولید آقایفلانی اینبود که مکّهاش هر سال تولید دارد، تولیدش همیناست، آقای حاجفلانی! هر عبادتی تولید دارد. إنشاءالله امیدوارم که رفقایعزیز هم همینجور باشند، البتّه رفقا در خفاء تولید دارند. دو چیز است که ریا نمیشود: یکی خداینخواسته پدر شما از دنیا برود، باید خودت را نشان هم بدهی، یکی هم کارهای امامحسین (علیهالسلام)؛ یک لنگهبرنج بده! یک پول بده! یک آشی درستکن! یکچیزی [سهیم شو]، ریا نمیشود که، شیطان بازیات میدهد. خدا حاجشیخعباس [را] رحمت کند! این جمله را گفت. الآن تولید اینجور است، آقای حاجفلانی! تو خیال نکنی این رفقا، والله! روایت داریم، علماء، فقهاء در مجلس تشریف دارند، فقهاء آننیست که حالا عمّامه داشتهباشد، این فقیه است، این فقیه است که خدا معلومکرده، آن فقیهی که خودش را معلوم بکند [که فقیه نیست]، فهمیدی؟!
حالا، آقای حاجفلانی! این آقایان که [غذا] میخورند، روایت داریم: هر لقمهای که میخورند، حجّ و عمره پای تو نوشتهمیشود. والله! توسعه دارد. من همان پارسال بهقدر یک خوراک آنجا گذاشتهبود، یکذرّه توی کاسه برای من گذاشتهبود، گفتم: بابا! همین بس است، حالا من بخورم. درستاست؟! کسی است [که] هشتنفر است، دهنفر است، نُهنفر است، اینها پُر میشود، همه به آنها دادهمیشود. الآن آقای، آقایفلانی فرمودند نمیدانم [ظرف] یکبار مصرف بگیر! میبرند [و] میخورند، مگر طی [تمام] میشود؟! برکات دارد!
إنشاءالله امیدوارم که خدا دست شما را تهیدست نکند!
امیدوارم که همیشه خدا زندهتان بگذارد!
امیدوارم که به اُسرا کمک کنید!
رفقا! این ماه، ماهصفر است، یکقدری صدقه بیشتر بدهید! چونکه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: هر کسی بهمن بگوید که ماهصفر تمام شد، [به او] جایزه میدهم. من عقیده ولاییام ایناست [که] همه ماهها یکی هست؛ اما در این ماهصفر قضایایی واقعشده [که] یکقدری ناجور بوده، حالا این ماه همچین خطرناک است [که] اینجوری شده؛ اگرنه پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) بیخود نمیگوید.
حالا هیچچیزی، این [خطر] را چیز [رفع] نمیکند، مگر صدقه! بالأخره این ماهصفر مواظب باشید! یک صدقاتی بدهید که خدای تبارک و تعالی خودتان را، ماشینتان را، خانمتان را [و] آنها را که دوست دارید، حفظ کند! تا حتّی سخاوت، ولایت شما را هم حفظ میکند. مگر نبود آن [شخصی که] ولایت داشت؛ [اما] کافر بود، آمد خلاصه اینجوری شد [و نجات پیدا کرد].
اصلاً من عقیدهام ایناست [که] سخاوت ولایتتان را هم حفظ میکند؛ اما شیطان هم دستتان را میگیرد، نمیگذارد [سخاوت کنید]. خود شیطان به نوح گفت: اگر صدقه میخواهی بدهی، زود بده! [وگرنه] من منصرفت میکنم. حالا اگر من را قبول ندارید، شیطان را که قبول دارید که! (یک صلوات بفرستید.)
إنشاءالله باطن امامزمان، خدا هیچکدامتان [را] تهیدست نکند.
إنشاءالله امیدوارم که همیشه خدا شما را رهبر قرار بدهد؛ یعنی رهبرِ امر!
امیدوارم باطن امامزمان (عجلاللهفرجه) این حرفها؛ اما القای آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) باشد، در تمام قلب و وجود شما وارد شود!
إنشاءالله امیدوارم که ما که کاری نکردیم، ماهصفر ما را جزء عزاداران امامحسین (علیهالسلام) قرار بده!
إنشاءالله جزء آن محبّین خودشان قرار بده!
(با صلوات بر محمّد)
- ↑ نوعی چوب که درویشان بهدست میگرفتند.
- روضه حضرتزینب و آتشزدن خیمهها
- روضه غارتکردن و آتشزدن خیمهها
- روضه حضرتزینب و خیمه حضرتسجّاد
- روضه دختری که دامنش آتش گرفتهبود
- روضه حضرتزینب و سوار کردن اهلبیت
- روضه خداحافظی حضرتزینب با امامحسین و آقا ابوالفضل
- عبارت مبهم
- روضه حضرتزینب و سرِ امامحسین
- روضه حضرتزینب و نجوا با سرِ امامحسین
- روضه نجوای حضرتزینب با هنده
- روضه حضرترقیّه
- روضه حضرتزینب و مجلس یزید
- روضه سرِ امامحسین در مجلس یزید
- روضه خطبه امامسجّاد
- روضه به غارترفتن لباسهایی که حضرتزهرا آنها را با دستان مبارکش بافتهبود
- روضه خداحافظی حضرتزینب با حضرترقیّه
- روضه سکینه و شنیدن بوی کربلا
- روضه اهلبیت در کربلا
- درباره متقی
- روضه اُمّالبنین و خبر آوردن بشیر از کربلا
- روضه محمّدبنحَنفیّه و خبر آوردن بشیر از کربلا
- نوارها