نیمه شعبان 75
نیمه شعبان 75 | |
کد: | 10432 |
---|---|
پخش صوت: | پخش |
دانلود صوت: | دانلود |
پیدیاف: | دریافت |
تاریخ سخنرانی: | 1375-10-29 |
تاریخ قمری (مناسبت): | 9 رمضان |
أعوذ بالله من الشیطان العین الرجیم
العبد المؤید رسول المکرم أبوالقاسم محمّد (صلیاللهعلیهوآله)
السلام علیک یا أباعبدالله السلام علیکم و رحمةالله و برکاته
چونکه این هفته تولد ولیّالله الأعظم، امامزمان (عجلاللهفرجه) روحی فداه، حجّتخدا، امامالمبین، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) [است] که تمام نابسامانیهای ما باید بهدست ایشان به سامان برسد. انشاءالله امیدوارم خود ایشان کمک کند [که] من چند جملهای به رفقایعزیز خودم صحبت کنم. ما؛ یعنی وقتی میگویم ما، [یعنی] اغلب ما، اشتباه داریم میکنیم. من به خواست خدای تبارک و تعالی در گفتارم صحبتهایی میکنم که إنشاءالله رفقایعزیزِ من یقین کنند که ما باید اطاعت کنیم. در آخرالزمان [روایت] داریم [که] آقا حضرت رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) در [مورد] آخرالزمان صحبتهایی کرده، [از ایشان] سؤالهایی شده، ایشان حرفی نیست که نزدهباشد. هر [کسی] که حرفِ غیر [از حرف] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) و امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بزند، از خودش درآورده [است]! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) یک دنیای تکمیل دست ما داد؛ اما این دنیای تکمیل که دست ما داد، خودمان ناقصش کردیم، خدا اولی و دومی را لعنت کند! اینها مسیر را عوض کردند.
پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، نبیّ محترم [را] میفرمایند [که] پیغمبر آخرالزمان [است]، ما باید بفهمیم که زمان یعنیچه؟ زمان، من عقیدهام ایناست که از بعد از پیغمبر که خلافت را عمر «لعنةالله [علیه]» غصب کرد، آخرالزمان شد؛ یعنی زمان، آنزمانی است که ائمهطاهرین (علیهمالسلام) و خدا و پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) امضا کنند. دیگر زمانی نبود که رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) و خدا امضا کند و از آنجا آخرالزمان شد؛ یعنی دیگر زمان بهدرد نمیخورد؛ امّا یک دردی دارد، یک چارهای دارد؛ چونکه دنیا بههم نخورد؛ دلیلش ایناست [که] در صُلب مردم مؤمن است؛ یعنی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) وقتی [همراه] با مالک جنگ میکرد، [امیرالمؤمنین] یکی کم و زیاد کشتهبود، بعد گفتند که یا علی! مالک اینجوری [اینقدر] شجاع است! گفت: من تا چندین پُشتشان اگر شیعه بهوجود میآمد، [او را] نمیزدم و حالا دنیا فاسد شد. امّا باز در صُلب بعضی از اشخاص، مؤمن بهوجود میآید.
یعنی زمان بهوجود مبارک آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) و مؤمن ارزش دارد، به این دلیل که قولِوِیه [زکریابنآدم] به آقا علیبنموسیالرضا (علیهالسلام) نوشت: من دیگر قم نمیمانم، [امام] گفت: چرا؟ گفت: قمیها خُدعهگر شدند، من دیدم [که شخصی] دامنش [را جوری برای حیوان گرفته و] دارد میگوید جو، جو [یعنی در آن جو است؛ امّا] دیدم [که] چیزی تویش نیست؛ پس ممکناست [که] بلا نازل بشود. من چندوقت پیش، سرِ قبرش [یعنی زکریابنآدم] رفتم [و] یک فاتحهای [برایش] خواندم [و] اینجوری هم روی قبرش کردم [و] گفتم: آقاجان! بلند شو! حیوان را بازی دادند، تو ناراحت شدی، [الآن بیا و] ببین قم چهخبر شده؟! حالا امامرضا (علیهالسلام) نوشت: قولِوِیه! در قم بمان! قم بهواسطه تو از عذاب ایمن است و شما این روایت را بدانید که حتمی هست و روایت برای آقا امامرضاست. حالا بدانید که ارزش هر مملکتی به آن اشخاصی است که [امر را] اطاعت میکنند، ارزش تمام عالم بهواسطه امامزمان (عجلاللهفرجه) و مؤمن است. اینکه از پیغمبر آخرالزمان (صلیاللهعلیهوآله) سؤال میشود: یا رسولالله! آخرالزمان چه میشود؟ اینهمه شما صحبت میکنی! حضرت چند جملهای میگوید [و] میفرماید: در آنزمان امین خائن میشود؛ یعنی مردم، امین را خائن میدانند [و] خائن را امین میدانند، اینقدر اشتباه میشود؛ نه اینکه امین خائن بشود. نه! امین اگر که امام او را امین کرد، امین است؛ امّا مردم این [فرد] را خائن میدانند؛ این یک جمله. زنها اینجوری میشوند: پوشیدهاند؛ [اما] برهنهاند؛ یعنی یک لباسهایی اینجوری میپوشند. زنها در تجارت شرکت میکنند، زنها به زین سوار میشوند، مرتب سلمان میگوید: [آیا اینطور] میشود؟ پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) قسم میخورَد [و] میگوید: [بله اینطور] میشود. مردها اطاعتِ زنها را میکنند. قرآن توی نِی خوانده میشود. من دیدم، یک چراغانی بهاصطلاح خودشان مفصل کردهبودند، آمدند از بندهزاده [هم] دعوت کردند؛ ایشان دنبال ما آمد و ما تا رفتیم، دیدیم [که] اینجور است؛ برگشتیم و خلاصه این صاحبمجلس آمد و ما را گرفت و برد و این [شخص] خلاصه ضبط را خاموش کرد. بعد از آن به بندهزاده گفتهبودند که آخر اینها را [فقط] بعضی از علماء حرام میدانند، چرا این آقایِ تو، اینجوری است؟ گفتهبود که آقای من نمیخواهد وقتش تلف شود. آخر ما در اینزمان چهکار کنیم؟! پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آنزمان [را] میگوید که قرآن را توی نی میخوانند یا [میفرماید] «کاشفاتالعاریات» زنان اینجوری میشوند [یعنی پوشیدهاند؛ اما برهنهاند]. مردها شبیه زن میشوند [و] زنها شبیه مرد میشوند. علماء به میل خودشان فتوا میدهند.
بعد تمام اینها را، نمیخواهم حالا همه این جمله را بگویم؛ میخواهم نتیجهگیری کنم. بعد سلمان میگوید که یا رسولالله! [برای] مؤمن چه میشود؟ میگوید: یا سلمان! برای مؤمن خیر است، سلام من به برادرانم در آنزمان که دینشان را حفظ میکنند! سلمان میگوید: یا رسولالله! مگر ما برادرت نیستیم؟ میگوید: تو اصحاب ما هستی، آنها که دینشان را حفظ میکنند؛ پس زمینه برای ما فراهم است، ما باید اطاعت کنیم. اگر اطاعت کردیم؛ [آنوقت] برادر رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میشویم، تو چهکار به زمان داری؟! هر [کسی] که هر راهی میخواهد برود، تو ببین امامت چه گفته [است]؟ شخصی خدمت امامصادق (علیهالسلام) آمده [و] میگوید: یابنرسولالله! من میخواهم دینم را به شما ارائه بدهم، یقینم را به شما ارائه بدهم؛ ببینید که من یقین به شما دارم؟ شما را اطاعت میکنم؟ میگوید: بفرما! میگوید: اناری از درخت بچینم [و] نصفش [را] بگویی [که] حلال است [و] نصفش حرام است، نصف حرام را دور میریزم [و نصف] حلال را میخورم، [امام] میگوید: همیناست، معرفت به ما همیناست. آخر چرا ما اینجوری شدیم؟! ما همه «لا إله إلّا الله» گو هستیم! به خود امامزمان [قسم]! من یککاری داشتم، یکی دو تا [از] چراغانیها را دیدم؛ اصلاً اینقدر ناراحت شدم که شاید یک شبانهروز سردرد کردم. دیدم اینها دارند امامزمان، امامزمان میگویند؛ امّا دشمن امامزمان (عجلاللهفرجه) هستند. چرا؟ آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) که راضی نیست که تو نگاه به زنهای مردم بکنی، تو یککار شهوتانگیز درستکنی! من نمیخواهم بگویم. خب اشخاصی هستند که شب تولّد، حساب میکنند، میبینند که فقرا هستند، بیچارهها هستند، ندارها هستند، یک پولهایی میدهند [و] خب اینها [هم] به یکنوایی میرسند؛ رضایت امامزمان (عجلاللهفرجه) ایناست. تو برداشتی دویستهزار تومان، صدهزار تومان خرج کردی [و] ساز و قار و نِی زدی، مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) از تو قار و نی میخواهد؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) میخواهد تو مطیعِ او باشی، تو اصلاً یک دامی درست کردی؛ من واقعاً خیلی ناراحتم! تو یک دام درست کردی، یکمُشت [یعنی تعدادی] خانم، یکمُشت دخترهای مردم [و] زنهای مردم را به این دام میاندازی و نگاه به آنها میکنی. خجالت بکش [که] امامزمان، امامزمان بگویی! والله! امامزمان (عجلاللهفرجه) از اینجور اشخاص ناراحت است، تو امر امامزمان (عجلاللهفرجه) را اطاعتکن. ببین امامزمان (عجلاللهفرجه) به تو چه میگوید! من نمیگویم چراغانی نکنید که بگویند ایشان با امامزمان (عجلاللهفرجه) مخالف است. یک سِری [لامپ] بزن، شیرینی هم بگذار، اطعام هم بکن، اینچه بازی است [که] درآوردی؟! یکمُشت زنهای بیچاره مردم را به دام میاندازی.
مگر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نیست که میگوید؟! در بازار کوفه آمده [و] میگوید: شنیدم [که] زنها با مردها بههم برمیخورند! ای بیغیرتها! لعنت خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) به شما! من کاری نداشتم، رفتم سر یکجا یک فاتحه بخوانم، یک قسمتی اینجا را آمدم، دیدم: مرتیکه [مردک] زنش را اینجوری اینجوری، خجالت میکشم [که] بگویم! حالا الآن [اگر] بگویم، میگویید: لابد تو نگاه کردی! نه واللهِ! خب یکوقت آدم چشمش میافتد، اینرا برداشته آورده [و] دارد دور میگرداند. ببین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) چه میگوید؟ گفت: یا رجال! لعنت خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) به شما! به چهکسی گفت؟ به عربهایی که دودزده بودند؛ زنهای کاری [که کار میکردند]، نه زنهای عشقی، آخر مرتیکه! چرا زنت را برمیداری [و] اینطرف [و] آنطرف میبری؟! آخر چهچیزی ببیند؟! یک فلکه ببیند! نمیدانم یکچیز بگردد، نمیدانم یکچیز مجسمه درستکرده، خجالت بکشید [که] همینطور امامزمان، امامزمان میکنید! در هر زمانی حجت بوده، وقتی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، آقا امامحسن عسکری (علیهالسلام) از دنیا رفت، من الآن اینرا میگویم که شما بدانید که من بیحدیث و روایت حرف نمیزنم، تا مدرک دستتان ندهم حرف نمیزنم! آقا امامزمان (عجلاللهفرجه)، وقتی پدر بزرگوارش، آقا امامحسن عسکری (علیهالسلام) در ظاهر از دنیا رفت، نیشابور خیلی شهر مُعظمی بوده، عدهای با یک پولهای زیادی [که] داخل اَنبان [یعنی کیسه] بود، آمدند؛ اهل نیشابور، دانشمندها به اینها گفتند: باید آنجا ببرید، هر کسی جواب این نامهها را داد و گفت [که] چقدر پول در این اَنبان هست؛ [آنوقت پولها را] به او بدهید. حالا اینها آنجا آمدند، میبینند [که] جعفر کذّاب نشسته، دیدند [که] این [جعفر] لیاقت ندارد. قضایا را [به او] گفتند؛ گفت: از غیب از من میپرسید؟! اگر پول آوردید [بهمن] بدهید، [اگر پول] هم نیست، که بروید. شخصی اینها را خدمت آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) برد. حضرت [به آنها] فرمود که جواب نامهها را دادم و این مبلغ هم داخل اَنبانها هست، شطیطه چهچیزی داده؟ (آخر زنها! شما یک صحبت میکنید که میگویید خب ایشان [یعنی متقی] مثلاً یکحرف نصیحتآمیز بزند؛ بیایید شطیطه بشوید!) آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) گفت: شطیطه چهچیزی برای ما داده؟ راوی خبر قسم میخورَد [و] میگوید: اینقدر [پولی که شطیطه دادهبود] کم بود [که] من خودم خجالت میکشیدم [و] اصلاً من [مبلغش را] نمیگفتم. یک دو گز کرباس [و] یک قَرون، یک شاهی پول داده [بود]. [امام] اینها را گرفت [و] گفت: این پولها را به صاحبانش برگردان؛ [چون] بهدرد ما نمیخورد. [راوی گفت:] یابن رسولالله! چرا؟ گفت: آنها از ما برگشتند. برو! آنها از ما برگشتند. [این] شخص میگوید: وقتی من [به] نیشابور آمدم، [دیدم که] اینها حنفی شدهبودند. آخر عبادت را از مؤمن قبول میکند، چرا شما اطاعت نمیکنید؟ اینکارها که شما میکنید، این کارِ مؤمن نیست که میکنید. این [کار] ها لغو است [که] میکنید، بهحساب امامزمان (عجلاللهفرجه) [هم] میگذارید.
حالا ایشان [یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)] یک مبلغ به این راویِ خبر داد [و] گفت: سلام من را به شطیطه برسان [و به او] بگو شما تا چند وقت زندهای، تقریباً شاید یکسال، همچنین چیزی گفت زندهای! این مبلغ [را] هم بگیر، مال تو [ست]. ببین [درباره] شطیطه، امامزمان (عجلاللهفرجه) به اینشخص گفت، ببینید من همچنین، اینجوری صحبت میکنم که خوب این مطلب جا بیفتد. [امامزمان (عجلاللهفرجه)] به اینشخص گفت: فلانی! من آنجا میآیم [و] به شطیطه نماز میخوانم؛ امّا تو حرف نزنی. این [پول را] هم به او بده [و] بگو تا آنموقع که زندهای، میخوری؛ یعنی رزق شطیطه را داد. کجا میگویید من توی اداره بروم؟! من میخواهم چیزی بشوم [و] حقوق بگیرم، نمیدانم به شوهرم کمک کنم. آخر من چهچیزی بگویم؟! خدا میداند من ناراحتم! ما دست از امامزمان (عجلاللهفرجه) برداشتیم! این روایت [و] حدیث [است، آنرا] در کافی ببینید! در همهجا اغلب کتابهای معتبر هست. گفت که حالا فلان خانم میگوید: در اداره بروم، نمیدانم کمک به شوهرم بدهم یا شوهرش، این بندهخدا را در ادارهها میکِشد، پیش پنجاه تا، صد تا مرد اجنبی میبرد [تا] دو سهشاهی کمک به او بدهد؛ خجالت بکش [که] بگویی من امامزمان (عجلاللهفرجه) را قبول دارم! آخر، امامزمان (عجلاللهفرجه) رزّاق رزق ماست! ما چهچیزی میگوییم؟! ببین روزیِ این زن را به او داد [و] گفت: تا چهوقت هم زندهای؟ ایشان قسم میخورَد [و] میگوید: سرِ سال، من ساعتشماری میکردم، دیدم از خانه شطیطه [صدای] گریه بلند شد. [شطیطه را] شُستند؛ [یعنی غسل دادند و به] مُصلّی آوردند، دیدم آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) دارد به او نماز میخوانَد. آخر چهچیزی میگویید [که] اینجا لای مردها میروید؟! بهوجود امامزمان! من راست میگویم! من یک عمری بود [که] حسینحسین میکردم. به یکجوری [به] کربلا رفتم، شما که اغلبتان من را میشناسید، من همچنین پولدار نیستم؛ خود آقا درست کرد. ما [به کربلا] رفتیم. حالا همه جانم فدای امامزمان (عجلاللهفرجه)! یک عمر امامزمان، امامزمان میکردم و توی زیرزمین رفتم، دیدم اینجا زن و مرد قاطی هستند؛ اصلاً من به سینههای دیوار سردابه امامزمان (عجلاللهفرجه) نگاه نکردم، بالا آمدم؛ اینرا اطاعت میگویند! [آیا] من دلم نمیخواست [که] نگاه کنم؟! من دلم نمیخواست نگاه کنم؟! اگر بگویم دلم نمیخواست [که] من اصلاً دل ندارم، تمام آرزویم بود؛ اما تا دیدم که روایت داریم: حضرت میفرماید که جاییکه زن و مرد هستند، عذاب خدا میریزد؛ [فوری بالا آمدم.] آیا عذاب خدا توی خیابان چهارمردان نمیریزد؟! من آخر چه بگویم؟! اگر هم حرف بزنم، میگویند با امامزمان (عجلاللهفرجه) مخالف است! بگویید! هر چه میخواهید بگویید! من حرف خودم را میزنم، بهغیر اینکه میگویید مخالف است، بگویید.
ببین این شطیطه را [امام] آمد [و] به او نماز خواند. آرام بگیرید! در خانه بنشینید [و] اطاعت کنید! واللهِ! از یکجایی خدا برای شوهرانتان میرساند که اصلاً شما باورتان نمیشود، مگر روایت نداریم [که] خدا میگوید؟! میگوید: من روزیِ مؤمن را از آنجا میرسانم که باورش نمیشود. چرا باورش نشود؟ اگر باورش بشود، به یکجایی بند میشود [اما] خیالش یکجایی میرود و ما باور نمیکنیم [و] خیانتکار میشویم، باور نمیکنیم [و] نزول میخوریم، باور نمیکنیم [و] غِش در معامله میکنیم، باور نمیکنیم [و] دزدی میکنیم، آخر ما باورمان به دین نمیآید. من آخر چه بگویم؟! چهچیزی بگویم؟! خانم! بیا شطیطه بشو! خانمی که تو امامزمان (عجلاللهفرجه) میگویی! آخر کجا بلند میشوی میآیی؟! چهکار میکنی؟! مگر این امیرالمؤمنین (علیهالسلام) نیست [که] داد میکشد [و] میگوید: یا رجال! شنیدهام آنجا [در بازار] خلاصه زنها با مردها بههم برمیخورید. ای بیغیرتها! علی (علیهالسلام) میگوید، میگوید: لعنت خدا و رسول (صلیاللهعلیهوآله) به شما! شما، اوّل من خواهش از شما میکنم: بابا جان! عزیز من! والله! بهدینم! روی دلسوزی میگویم، بهدینم! من غَرَض [و] مَرَض ندارم، میگویم یکی یکگوشه یکحرفهایی زدهباشد. آخر شما چه میگویید؟! چهکار دارید میکنید؟! کجا دارید میروید؟! یکقدری حساب کنید، یکقدری روی حرفهای امیرالمؤمنین (علیهالسلام) حساب کنید، ما میگوییم ما ولایتی هستیم، ما وِلاء [یعنی ولایت] داریم. خدا میفرماید: من رزقت را از آنجا میدهم که خلاصه شما باور نکنید. چرا؟ میگوید: دربست در اختیار من باشید! من دوباره تکرار میکنم، یکقدری شطیطه را توی فکر بیاورید! روایت [و] حدیث است، خدا گفته، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) گفته، امامزمان (عجلاللهفرجه) گفته، همینطور خودتان را اینطرف و آنطرف میکشید، تو خیالبافی میکنی، حالا آنجا رفتی، خانمت هم توی اداره رفت، خب چندک [پول] هم گرفت. من [نمونهاش را] دارم دیگر، یکنفر [در اداره] رفته، با من دوست است، نمیخواهم بگویم، معاون یکی از رؤسای مهم این شهر است. حالا رفته [و پیش من] آمده [و] میگوید: فلانی! زن من نمیدانم [به اداره] آمده [و] سرطان گرفته، خب باید پولها را، همه را خرج سرطان کند. حالا [پیش من] آمده [و] عِزّ و التماس [میکند که] فلانی! اینجوری شده، این خانمِ من چقدر گریه میکند! نمیدانم وصیت نوشته، چهکار کرده؟! من نمیخواهم حالا خودم را به شماها معرفی کنم، خلاصه بلند شدیم [و] گفتیم: بابا! اینجوری اینجوری اینجوری، نمیخواهم بگویم، به او گفتم [که] چهکار کُن [کند]. آخر تو عقیدهات [این] بوده [که] بلند شدی [و] توی اداره رفتی، خب یکمُشت پول را جمع کردی؛ حالا هم باید [برای] دردِ سرطان بدهی، از آنجا خودت را که جهنمی کردی، از آنجا اینجوری شده، از اینجا هم باید خرج سرطان کنی! خلاصه بلند شدیم [و] دو سه شب گفتیم: خدایا! خودت این [زن] را شفایش بده. حالا الحمد للّه شکرِ ربّالعالمین، خلاصه شفا گرفت. من نمیخواهم بگویم [که] خودم را معرفی کنم و بگویم [که] من [اینکار را] کردم [و او شفا گرفت]، میخواهم به شما بگویم: نتیجه اینکه تو پول به خیالبافی [ات] درستکنی، این [پول] خیر ندارد. ما باید به ولایت یقین داشتهباشیم.
آقای مقداد، در یک بُعد از سلمان بالاتر است. من میخواهم یک جملهای به شما بگویم؛ مگر اینکه اینها [یعنی عمر و ابابکر] خلافت را غصب کردند، تمام ابعاد دنیا را پنجه زدند، بیتالمالِ اینها [یعنی دوستان امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] را قطع کردند. حالا [آن یهودی] مقداد را بسته، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آمدهاست [که از آنجا] برود، [به او] میگوید: هان! مقداد جان! چه شده؟ میگوید: [این] یهودی یکچیز از ما میخواهد [من را] بسته. امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [به مقداد] میگوید: مگر نمیدانی وقتیکه موسی گفت علی! اژدها در دستش عصا شد؟! مگر که ابراهیم [عیسی] نمیگفت علی! مُرده زنده میکرد؟! داوود میگفت علی! زره به دستش نرم شد! [تو هم] بگو علی! یک تکه آجر بردار، [برایت] طلا میشود. تا [مقداد] یکمشت آجر برداشت [و] علی گفت، طلا شد! [حالا آن] یهودی دارد نگاه میکند، [آن] یهودی بُهتش زد. به علی قسم! مقداد علم کیمیا داشت، [اما] میخواست از علی (علیهالسلام) اجازه گیرد، اجازه از مولایِ خودش بگیرد. مطیع است! افسار سرش کردند، (ببخشید! نگویید این بیمعرفت است، من که اصلاً معرفت ندارم، امّا میخواهم حالیتان بکنم.) او [یعنی مقداد] را مثل حیوان بسته؛ [اما] تسلیم ولایت است، کیف میکند، از بستن کیف میکند. اگر یهودی افسار سرش کرده، میفهمد [که] مطیعِ آقایش است [و] دارد امرِ آقایش را اجرا میکند. بابا! من دلم میخواهد، شما اینجور بشوید [که] اینقدر تند حرف میزنم! ناراحتم! [مقداد] یقین به ولایت دارد. حالا حضرتعباسی! تو را به حضرتعباس! مقداد، ابوذر جلو هستند یا طلحه و زبیر، عمر و ابوبکر و خالد و ولید و ابنملجم؟! بیایید یکقدری فکر بکنید [که] اینها به کجا رسیدند؟! روایت صحیح داریم: وقتیکه آن جنایت را با امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کردند، اینقدر حضرتزهرا (علیهاالسلام) را اذیت کردند، اینقدر امیرالمؤمنین (علیهالسلام) مظلوم شد، حالا خدا یکدفعه تصمیم گرفت [که] تمام عالم را پودر کند. بعد اینها آمدند، همین مقداد [که او را] بستند، همین مقداد که افسار سرش کردند، ببین من مخصوص میگویم، افسار سرش کرده که شما یکقدری تکان بخورید! مقداد آمادهاست! حالا [که] این پنج، ششنفر به جنازه حضرتزهرا (علیهاالسلام) نماز کردند، ندا آمد: یا علی! [خدا] قسم خورد [و] گفت: بهواسطه اینها [یعنی این پنج، ششنفر] من رزق، به تمام عالم میدهم. حالا مقداد بُرد کرده [یعنی پیروز شده] یا آنها؟! اگر بشر اندیشه نداشتهباشد، هیچچیزی ندارد. حالا حضرتعباسی بهقول خودمان، بهقول داشها، حضرتعباسی! مقداد بُرد کرده یا آنها؟! آخر ما باید بدانیم.
حالا میخواستم یک جملهای از آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) بگویم [که] از این جمله استفاده بکنیم، حالا پیغمبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) وقتیکه قضایای امامزمان (عجلاللهفرجه) [را برای سلمان] میگوید [که] مردها اینجور میشوند، زنها اینجور میشوند، آنوقت میگویند: یا رسولالله! چه میشود؟ آنوقت میفرماید: آن حجتخدا، آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) دین را به بلوغ میرساند. اینها که میگویند امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید؛ اشتباهاست. مگر امامزمان (عجلاللهفرجه) نیست که بیاید؟! [مگر] خدا امامزمان (عجلاللهفرجه) [را] یکجایی نگهداشته؟! [مگر] امامزمان (عجلاللهفرجه) توی عرش یا توی آسمان است؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) پیش توست! چرا میآید [و] به شطیطه نماز میخوانَد؟! امامزمان (عجلاللهفرجه) هست، امامزمان! بیا! امامزمان! بیا! از تو دور است والله! حالا کسی هم [هست که از امامزمان (عجلاللهفرجه)] سراغ میگیرد؛ امّا حواستان پیش آخوندها نرود؛ غیر آخوند [است]، به خود امامزمان (عجلاللهفرجه) [قسم]! غیر آخوند [است و] بعضی از حرفهایش [را] از امامزمان (عجلاللهفرجه) میپرسد. باور کنید! تا [این مطلب را] میگویی، حواسش پیش آخوند میرود. آخوندی که توی ریاست هست و پول و پَله و این حرفها که آنهم سنخه او [یعنی امامزمان (عجلاللهفرجه)] نیست. من باید سنخه او بشوم. من یکی دو تا روایت از اینجا برایتان بگویم، امروز من ناراحتم! این [یک] کسی بود [که] همهاش گریه میکرد [و] یا امامزمان! یا امامزمان! [میگفت،] صابونفروش بود. حالا یکوقت دید در میزنند، گفت: آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) تشریف آوردند [و] میگوید بیا! یک پُلی بود [که] بنا بود [از آنجا] برود، خیمه امامزمان (عجلاللهفرجه) [را] هم نشانش داده، همانجا باران گرفت، خلاصه یکدفعه این [صابونی] گفت که الآن صابونهای من خیس میشود! امامزمان (عجلاللهفرجه) مخصوص [او را] صدا زد: صابونی! برو صابونهایت را جمعکن! [حالا] من که اینجورم که امامزمان (عجلاللهفرجه) را نمیبینم. کجا یکمیلیون جمعیت مسجد جمکران آمده؟! آمدی [که] چهچیزی ببینی؟ [آیا] آمدی [که] آن خانم را ببینی؟! یا ساز و آواز را ببینی؟! آخر تو چهچیزی میگویی؟ تو سنخه امامزمان (عجلاللهفرجه) نیستی، امامزمان (عجلاللهفرجه) سنخه میخواهد؛ یعنی سنخه او باشی، هوا نداشتهباشی، هوس نداشتهباشی، امامزمانِ (عجلاللهفرجه) خودت را اطاعت کنی.
حالا معلوم میشود که بعد از نبّی اکرم که خلافت را گرفتند، آخرالزمان شد؛ یعنی زمان دیگر بهدرد نمیخورد؛ به حرف اولّم برگشتم، امّا یک نتیجهای داشت: در صُلب اینها [یعنی مردم] مؤمن بود. چرا؟ جسارت میشود، وقتیکه امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را از خانه بیرون کشیدند و آن خالدبنولید «لعنةالله [علیه]» آمد [و] شمشیر بالای سرِ علی امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گرفتهبود؛ بعد حضرتزهرا (علیهاالسلام) ناراحت شد، رفت [که] نفرین کند. روایت داریم: امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: یا سلمان! به حضرتزهرا (علیهاالسلام) بگو [که] تو دختر «رحمةٌ لِلعالمین» هستی، اگر نفرین کنی، تمام عالم پودر میشود [و] طیورها که در جوّ هوا هستند، همه از بین میروند. چرا امیرالمؤمنین (علیهالسلام) این جمله را میگوید؟ [چون] هنوز در صُلب مردم شیعه بهوجود میآید.
حالا آن زمانیکه آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) میآید، دیگر باید اینجوری نشود؛ آنوقت پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) گفته، یک جملهای شیرینی است! وقتی به سلمان میگوید، میگوید که چهجوری میشود! اینجوری میشود، میگوید: یا سلمان! زمانی بشود [که] زنها مار بزایند، بهتر است از اینکه بچه بزایند، خود پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید، دیگر در صُلب اینمردم، مؤمن نیست! خدای تبارک و تعالی تمام عالم را بهواسطه وجود مبارک اقدس امامزمان (عجلاللهفرجه) و مؤمن؛ یعنی آنها که اطاعت میکنند [حفظ کرده و نگهداشتهاست]؛ آنوقت دیگر در آنزمان مؤمن بهوجود نمیآید. وقتی مؤمن بهوجود نیامد، دنیا لغو میشود؛ یعنی لغو است [و] یکچیز گندیده میشود، آنوقت آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) مردم را به بلوغ میرساند؛ یعنی آن مردم، بیلیاقت میشوند. اینمردم فاسدند، باید از بین بروند؛ ببینید خدای تبارک و تعالی چقدر عنایت کرده! از آنجا به شما گفتم که [امامرضا (علیهالسلام)] به قولِوِیه میگوید: در قم بمان! بهواسطه تو قم ایمن است؛ آنوقت چند نفری که، آنوقت چند نفر از اینها [یعنی مؤمنها] در تهران هستند، چند نفر در کرمانشاه هستند، در هر شهرستانی مؤمن هست. اینمردم، مؤمن را اذیت میکنند؛ آنوقت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میگوید: مؤمن مثل یک کهنه، نمیدانم چه میشود که من خجالت میکشم بگویم! اینجور میشود [مثل گلیم کهنه میشود]. اینقدر؛ یعنی مردم اینقدر اینها را ابعادشان را اذیت میکنند! یکجوری میشود که اینها [یعنی مؤمنها] اینقدر از نظر مردم میافتند. تمام مردم بهواسطه مؤمن دارند عیاشی میکنند، بهواسطه مؤمن دارد [به] تلویزیون نگاه میکند، [به] ویدیو نگاه میکند، قمار میزند [و] عشق میکند؛ بهواسطه این [مؤمن].
چرا؟ از کجا میگویی؟ وقتیکه هشتشهر قوملوط [را] میخواست زیر و رو کند، جبرئیل نازلشد: یا لوط! برو، ما هشتشهر را زیر و رو میکنیم، [تو در] شهر نُهمی برو. آنوقت وقتی آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) بخواهد بیاید [و] تشریف بیاورد، اینها از شهرستان جمع میشوند [و] اینها [در] یکحدودی میروند؛ وقتی یکحدودی رفتند، روایت داریم [که] پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: آسمان یکصیحه میزند؛ وقتی صیحه زد، ثُلث مردم از بین میروند؛ آنوقت آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) دیگر تکلیفش بهغیر از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است [که فرمودند:] یا زهرا! نفرین نکن! دیگر اینمردم در نسلشان مؤمن نیست، کار لغو است، همه اینها باید از بین بروند. حالا چهجوری از بین میروند؟ باز خدا وسیلهساز است، هر شخصی به پیشانیاش مُهر میخورد: مؤمن! منافق! یعنی آن ایدهاش میآید چیز [روی پیشانیاش]. امامصادق (علیهالسلام) قسم میخورَد [و] میگوید: امیرالمؤمنین (علیهالسلام) این یعسوبالدین، امامالمبین، وصیّ رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) میآید. وقتی آمد، نگاه میکند [و] ایده هر کسی در پیشانیاش میآید [و] امامزمان (عجلاللهفرجه) [منافقین را] گردن میزند؛ پس بنا شد که در زمانِ امامزمان (عجلاللهفرجه) [مردم] به بلوغ میرسند. آنوقت چطور میشود [که] به بلوغ میرسند؟ آنوقت امامزمان (عجلاللهفرجه) اینها که هستند، یکدستی روی سرشان میکشد؛ شرق و غرب عالم را میبینند. اگر امامزمان (عجلاللهفرجه) مثلاً نمازی بخواهد بخواند، میتوانند [آنجا] بروند؛ [چون] اینها کامل میشوند. اندیشه داشتهباشیم! یکاندازه فکر کنیم! ببینیم آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) چهچیزی از ما میخواهد؟ آخر، حرفی نیست که نزدهباشد. چرا ما اینجوری هستیم؟! چرا فکر نمیکنیم؟!
من در جای دیگر گفتم؛ گفتم: ولایت سهجور است: ما یک ولایت حلقی داریم، یک ولایت تجاری داریم، یکجور ولایت داریم [که] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) آن ولایت را، تکلیفش [را] معلوم کردهاست؛ میگوید: یا کمیل! دست و جوارح خودت را در نزد خدا بگذار. وقتیکه، اگر شما غلام یکی بودی، باید [او را] اطاعت کنی. وقتی دست و جوارح خودت را در نزد خدا گذاشتی، دیگر دستِ تو خدا میشود؛ [آیا] این دست دزدی میکند؟ نه! خب، آخر اندیشه یعنی همین. یکقدری فکر کنید [که آیا] دست خدا دزدی میکند؟! [آیا] دست خدا خیانت میکند؟! [آیا] دست خدا به روی شطرنج میرود؟! [آیا] به روی قمار میرود؟! [آیا] به روی پیچ تلویزیون میرود؟! [آیا به روی] پیچ ویدیو میرود؟! همه آنها را خدا گفته نه! این دست میشود اطاعت، این دست اطاعت میکند [و] دست خدا میشود. چرا [به] امیرالمؤمنین (علیهالسلام) میگویند یدالله است؟ عینالله است؟ خب دستش دست خداست. مگر خدا دست دارد؟! نه! وقتی امر خدا را اجرا کرد، دست خدا میشود، شما چشمت چشم خدا، عینالله میشود. خب [وقتی] گناه نکند، [اینطور] میشود، خدا [که] گناه نمیکند، معصوم گناه نمیکند؛ چشمت چشم علی (علیهالسلام) میشود، چشم علی (علیهالسلام) چشم خدا میشود. باباجان! بیایید فکر بکنید، بیایید این حرفها را یکقدری اندیشه داشتهباشید. شما الآن اگر میخواهید از فکر بیرون نروی، خیلی متوجه نمیشوی [که] من چه میگویم؟! و شما [اینطور] میشوی؛ آنوقت کلامتان، کلام خدا میشود؛ آنوقت چه میشود؟ کلامت کلام خدا میشود، لسانت لسان خدا میشود؛ همینجور که ائمه (علیهمالسلام) [اینطور] بودند، همینجور که اصحاب ائمه (علیهمالسلام) [اینطور] بودند. آخر چرا یک سلمان باید «سلمان منّا أهلالبیت» بشود؟! چرا باید فاطمهزهرا (علیهاالسلام) عموی خودش را راه ندهد؟! بابا اصلکاری دین است! من یکروایت برای شما بگویم که قبول کنید. روایت داریم [که] میفرماید: ما روز قیامت زنده میشویم؛ امّا قرآن میگوید همینجا هم زنده میشویم، از آنجا میگوید روز قیامت، همه زنده میشوند، هر کسی روی حساب و کتاب میآید. از اینجا میگوید [در] دنیا هم زنده میشوی! چطور زنده میشوی؟ الآن بنده کافرم، ایمان به دوازدهامام، چهاردهمعصوم (علیهمالسلام) آوردم، به ولایِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) [ایمان آوردم]، من الآن کافر بودم، زنده شدم؛ امّا چه؟! یک مسلمان میرود کافر میشود، [او] مُرد! اصلِ زندهبودن، دینِ ما هست! چرا ما اندیشه نداریم؟! چرا ما فکر نمیکنیم؟! آخر چرا ما اینجوری هستیم؟! آخر ده دقیقه بنشین فکر کن!
اگر تو امروز کاسبی نکردهباشی ناراحتی، فکر بکن کاسبی آخرتی هم کردی یا نکردی؟! من متحیّرم [که] آخر چرا ما مردم اینجوری داریم میشویم؟! فوج، فوج داریم رُو به هوا و هوس میرویم! حالا آقا امیرالمؤمنین علی «علیهالسلام» وقتیکه میفرماید، درست میگوید؛ یا کمیل! دست و جوارح خودت را در نزد خدا بگذار! یکعدهای هم خوبها؛ خوبهای ما هم تاجرند، اگر نماز شبی بکنند، یککاری بکنند، اینها بهاصطلاح رُوی تجارت خودشان میخواهند [آنکار را] بکنند، یکعدهای هم که اغلب ما الآن اینجور شدیم، امامزمان (عجلاللهفرجه) [فقط] توی دهانمان است، امیرالمؤمنین (علیهالسلام) در دهانمان است. آخر، امامزمان (عجلاللهفرجه) میگوید اینکارها را بکن؟! الآن اگر آقا امامزمان (عجلاللهفرجه) بیاید، به تو میگوید: اینکار چیست [که] کردی؟! [آیا] من گفتم [که اینکار را بکن]؟! [آیا] قرآن گفت؟! [آیا] جدّم رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفت؟! [آیا] جدّم امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت؟! آخر چه میگویید؟ آخر یککاری که آدم میخواهد بکند، باید پایهاش را به یکجا بند کند؛ یعنی پایهدار باشد، شفتهریزی داشتهباشد، اگر شفتهریزی نداشتهباشد، طاق [یعنی سقف] هم بزنی؛ و الِّا خراب میشود. چرا ما اندیشه نداریم؟! ما ولایتمان بیشتر همین زبانی است، آنوقت عجیب ایناست که خیلی من ناراحت میشوم! عدّهای هستند به اسم امامزمان (عجلاللهفرجه) دارند [به] غیر امامزمان (عجلاللهفرجه) کار میکنند؛ به اسم امامزمان (عجلاللهفرجه) دارند امامزمان (عجلاللهفرجه) را، دلش را، دل مبارکش را ناراحت میکنند. بیایید باباجان! قربانتان بروم، فکر کنید! یکقدری بدانید [که روزی] میمیرید؛ از صدی یکقسمت، بدانید [که] میمیرید. حالا ما کافر نیستیم؛ [اما در] آخرالزمان منافق شدیم! از صدی نود و نه تا، ما منافق هستیم. آخر منافق، تا میگویی چه؟ میروند عمر و ابوبکر را میبینند، خب تو منافق هستی، من هم منافق هستم؛ منافق یعنی دورُو! ما هم دورُو هستیم، ما عوض دورُو، سیرُو هستیم! حالا آن در درجه اول است، اول است. ما در درجه دوم، پنجم هستیم، منافق یعنی دورُو! ما به خدا هم داریم دروغ میگوییم، به خلق دروغ میگوییم، [تا] چهار شاهی جمع کنیم! خب، میخواهی اینها را چهکنی؟
خدا روزی تو را میدهد، رزّاق رزق تو خداست! خدا میداند، به خدا قسم! وقتی من این جمله را میشنوم، تمام ابعاد بدنم تکان میخورد [و] گریه میکنم؛ بعضی وقتها مثل دیوانهها توی سر خودم میزنم، از لطف و عنایت خدا اصلاً دیوانه میشوم [که] ما خدا را قبول نداریم! آنوقت خدا میفرماید:«والله خیرُ الرّازقین» به خودم قسم! روزیتان را میدهم. ما مثل ایناست که یکحرفِ یکی را قبول نداریم، به او میگوییم [که] قسم حضرتعباس بخور یا قسم نمیدانم قرآن بخور. حالا ایشان [یعنی خدا] اینجوری دارد برای ما قسم میخورد! باز ما چهکار میکنیم؟ باز خیانت میکنیم، باز غِش معامله میکنیم. یکنفر از این [بازاریها]، آخر بعضی از رفقای من توقع از بازاریها دارند. من نمیگویم [همه اینطورند.] حالا خدا توی بازار هم یکی [را] گذاشته، من نمیگویم همه بازاریها [اینطورند] که غیبت شود. من یکدوستی دارم، میگفت که یکنفر خیلی صفِ اولِ جماعت مینشیند، با آقایان رفیق است، تا حتی سهم امام میدهد، آخر، اینها میدانی چهجور شده [است]؟ من خجالت میکشم [که] بگویم! حالا اگر یکی بخواهد خیانت کند، میرود خودش را به یکی از علماء میچسباند؛ یعنی یک منافقبازی درمیآورد، آن عالِم هم که با ابعاد این [شخص] خیلی [آشنا نیست]، امام که نیست. یکجوری با این [عالِم] زندگی میکند؛ آنوقت این [شخص] اگر یک جُرم بکند، میرود پیش آن [عالِم و] به او تلفن میزند [تا از زندان] بیرونش میکنند. امروز زمان ما اینجوری شده که هر [کسی] که بخواهد خیانت کند، باید با یک [یکی از] علمای آخرالزمان رفیق باشد، من نمیگویم همه عالِمها بد هستند، من غلط میکنم؛ اما اینجوری شده [است].
حالا این مرد، صف اوّل [نماز جماعت] میآید مینشیند، توی جلسه علماء [هم] هست، توی جلسه خیر و خیرات هست، توی خیریهها هست؛ حالا ببین چهکار میکند! این دوست من میگفت که؛ یعنی ایشان پدر زنِ بچه ماست، گفت: ما یکروغنی از این میخریدیم، روغن خوب! حالا شما ببینید این چهکار میکند! گفت: ما رفتیم درِ دکانش [که] پول به او بدهیم، یکوقت دیدیم که ایشان نیست و ما رفتیم داخل [دکان]؛ تا ما داخل رفتیم، دیدیم که آره! این [شخص] یکچرخ دارد، روغن [را] آورده، یکقدری سیبزمینی زیاد، پخته [است و] دارد با روغن، چرخ میکند. گفت که، حالا آمده بهمن میگوید: حاجی! آبروی ما را نریزی! ببین آخر حسابش را بکن، اینکه میگوید در آخرالزمان کاسبهای بازار از سگهای یهودیها بدترند، چهکسی [این حرف را] میگوید؟ علی (علیهالسلام) میگوید! خب حالا بیا! این آقا هم بلند میشود [و] میرود یکخمس و سهم امام به او میدهد، بچه این آقا هم جوری میشود که، جوری میشود که رَقاصه خارج میشود؛ یا غیرِ دین [و] غیرِ اسلام حرف میزند؛ یا معصیتکار میشود. خُب، همان پول [را] به این داده خورده، خب این بیچاره، بندهخدا چه تقصیری دارد؟! حالا آقای تاجر! تو اینجا گولبازی درآوردی، فردایقیامت جواب خدا را چه میدهی؟! یکروغن، کیلویی هزار تومان است، تو سیبزمینی [که] کیلویی دهتومان [است را] داخل این [روغن] زدی؛ تو چه اطاعتی کردی؟ خب حاجآقا ایناست، مکّه هم میرود، عمره هم میرود.
من به قربان امامصادق (علیهالسلام) بروم، یکروایتی یادم آمد [که] خیلی جالب [است] که این [مطلب] را شما باور کنید. امامصادق (علیهالسلام) میفرماید: یکعدّهای هستند [که] اینها از ما دَم میزنند؛ یعنی به اصطلاحِ خودشان میگویند [که] ما شما [ائمه (علیهمالسلام)] را قبول داریم، جاده صاف میکنند، عاقوالدین نیستند، قرآن میخوانند، قرآن سر میگیرند، مکّه میروند، عمره میروند. این آدمی که مکّه میرود، خب خانهخدا را که قبول داشتهباشد، خب مسلمان است دیگر، قرآن سر میگیرد، قرآن را قبول دارد، عاقوالدین هم نیست، ایشان [یعنی امامصادق (علیهالسلام)] میگوید: جاده هم درست میکند [و] از ما هم دَم میزند، امامصادق (علیهالسلام) میگوید: این [شخص] اهلآتش است. [راوی میپرسد:] یابن رسولالله! این [شخص] تمام ابعاد دین [را] دارد: روزه میگیرد [و] خمس هم میدهد! حضرت میفرماید: اینجور اشخاص در آنزمان، مال را چنگ میزنند. [این مال را چنگزدن] یعنیچه؟ امامصادق (علیهالسلام) مخصوص دستشان را اینجوری میکند؛ یعنی اینجوری میکند که یعنی مال را چنگ میزنند. خب، درست میگوید دیگر؛ پس من حرفم درستاست، ببینید روایت است، چرا؟ این [شخص] با همان مال [که] سیبزمینیها را قاطی میکند، مکّه میرود. با همین [مال] میآید روزه میگیرد. با همین [مال] مکّه میرود؛ [خب] این [شخص] اهلآتش است. این [شخص] منافق است، این [شخص] هم منافق به خداست [و] هم [منافق] به مردم است. این [شخص] هم مدیون مردم است [و] هم مدیون خداست.
بابا جان من! قربانتان بروم، میآیم میگویم که خب «والله خیر الرازقین». آخر لامروّت! خدا قسم میخورد، باز هم خدا را قبول نداری [و] میروی اینکارها را میکنی؟! باز هم خیانت میکنی؟! باز هم غِش در معامله میکنی؟! خب این خداشناسی بود! ما هم که میبینیم [میگوییم:] آقا! خوش به حالش! کجا بوده؟! هر سال مکّه میرود، خوش به حالش! خب حالا که آنجا رفت، این حاجآقا چیست؟ حالا این حاجآقا، حاجآقاست یا حیوان است؟ وقتی آنجا میرود، [آیا] این [شخص] مُحرم شده؟! این [شخص] دوباره میآید [و] همینکار را میکند. بابا جان! عزیزجان من! قربانتان بروم، من حرفم ایناست: یکاحتمال بدهید [که] میمیرید، یکاحتمال بدهید [که] قرآن راست میگوید، یکاحتمال بدهید. ببین خدا دارد میگوید، [اما] باور نمیکند. یکوقت بعضی از رفقا یکچیزهایی میگویند، من میگویم که باباجان! در اینزمان اگر یکی راست گفت، تعجب کن! همه که دروغ میگوییم، اگر یکی راست گفت تعجب کن. یکدوستی دارم، یکوقت از بعضیها ناراحت میشود، امروز به او گفتم؛ گفتم: شما هم داری اشتباه میکنی، من رودربایستی از یکی ندارم، آخر اگر این [شخص] بیاید مثل تو بشود، تویی؛ اینکه تو نمیشود که! چرا فکر نداری؟!
مگر تو از امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بهتر هستی؟! بالاتر هستی؟! چه میگویی؟! بهقرآن! ما موهای قنبرِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) هم نیستیم! آرام بگیر! ما موهای سلمان هم نیستیم! ما را چه که خودِ امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بشویم؟! هفتمیلیون جمعیت بودند، از هفتمیلیون جمعیت، سهنفر یا چهار نفر با أمیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودند. چه کسانی؟ شمشیرزنان عالم بودند، چقدر اینها جنگ با پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) رفتند؟ چقدر اینها بیخوابی کشیدند؟ چقدر اینها معلول شدند؟ چقدر اینها ششماه، ششماه، زن و بچهشان را وِل [یعنی رها] میکردند [و] دنبال پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میرفتند! اما اینها به تکلیف رسیدهبودند، به بلوغ دین نرسیدهبودند؛ بلوغ دین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است. جداً بلوغ دین امیرالمؤمنین (علیهالسلام) است! حالا با تمام این حرفها چرا آنطرف رفتند؟ خب این [عمر] «لعنةالله [علیه]» فدک را گرفت، دنیا را گرفت، بیتالمال را گرفت، در بیتالمال رفتند، توی بیتالمال رفتند، توی دنیا رفتند، والله! اینها شکمشان را بیشتر از علی (علیهالسلام) میخواستند! بیشتر از زهرا (علیهاالسلام) میخواستند! بابا! بیایید، من میگویم [که] ما اینجوری نشویم! آخر، یکقدری اندیشه داشتهباشید [و] فکر کنید! اگر آنآقا بیاید طرفداری تو را بکند، مثل توست. آن به سنخهاش است، سنخهشان خیانتکار است، سنخهشان جنایتکار است، روحش آنجاست، روح وِلاء [یعنی ولایت] ندارد، به بلوغ که نرسیده. اگر کسی به بلوغ رسیدهباشد که اینجور نیست که، اگر کسی به بلوغ ولایت رسیدهباشد، یقین میکند [که] این حرفها درستاست «فَمن یعمل مثقال ذرةٍ خیراً یَره و مَن یعمل مثقال ذرةٍ شرّاً یَره» خدا یکذره را از تو حساب میکشد.
من یکرفیق دارم، ایشان نقل میکرد که یکنفر آنجا در محل ما یکقدری محترم بود. محترمبودن؛ یعنی مردم حرفش را قبول داشتند. گفت که ایشان آمدند، یکدختری بغل خانه ایشان بود، این رفت برای پسرش [او را] بگیرد، به او ندادند، [آن دختر را] به او ندادند. بعد [از] چند وقت، یکی آمد [که] این دختر را [برای پسرش] بگیرد؛ چونکه این آدم محترم بود، [پیش او] آمدند [و] گفتند که شما اینها [یعنی خانواده آن دختر] در همسایگی شماست، ما میخواهیم [که] دختر فلانی را بگیریم. [آنشخص بهاصطلاح محترم] گفت: از من نپرسید! نه اینکه این [شخص] یکقدری خلاصه محترم بود، اینها گفتند که این دختر عیب دارد [و] این دختر شوهر نرفت و دیگر سراغش نیامدند. بعد این آدم که محترم بود، مُرد. این [داستان] گویا در مفاتیح حاجشیخعباس [محدّث] هست، من آنجا نشان میدهم. این [شخص محترم] مُرد و بعد خوابش را دیدند. دیدند [که] یکجای خیلی خوبی دارد، اما این [شخص] میچندد [یعنی میلرزد. به او گفتند:] خب چطور میچندی؟ گفت: [هر] شبجمعه، یکعقرب میآید [و] به این زبان من [نیش] میزند؛ من که به شما گفتم که شما سهشنبه بیایید [تا] یکقدری سوزشش کمتر است. [پرسیدند:] آقا! چرا؟ برای چه عملی؟ گفت: برای اینکه اینها [یعنی خانواده آن پسر که برای تحقیق پیش من] آمدند، من برای این دختر اینجوری گفتم [و] این دختر به زمین خورده [است]. ببینید کار خدا چقدر دقیق است! واللهِ! [اینشخص] نگفت [که این] دختر بد است؛ ببینید این [شخص] روی آن ابعاد محترم بودنش، [آن] دختر به زمین خورد. آقا! اینها آمدند [و] به یکقیمت خلاصه گرانی، [با] یک مَهر گرانی یکی از پسرهایش یا قوم و خویشها، اینکه خیلی دلسوز بود، این دختر را گرفت [و] به یکنوایی رسید. [وقتی خواب آنشخص محترم را] دیدند، گفت: من راحت شدم! آقا! مگر این حرفها دروغ است؟! این حرفها درستاست یا نه؟! ببین چقدر کار دقیق است!
حالا ما میرویم [و] مرتب شهادت ناحق میدهیم! حالا ما یکنفر که خیانتکار [و] آدم ناجوری است [و] خلاف کرده، غِش [در] معامله کرده، دزدی کرده، خیانت کرده؛ ما همه طرفدار او هستیم. حالا میدانید چه میشود؟ حالا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) خیلی قشنگ میگوید! میگوید: هر [کسی] که به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است. آخر بدبخت بیچاره! تو ابعاد داشتهباش [و] فکر کن! آن آدم رفته [و] دارد خوش میگذراند؛ [آنوقت] گناهش با توست، از کجا میگویی؟ از اینجا که جابربنعبدالله انصاری سرِ قبر آقا امامحسین (علیهالسلام) آمد، یکقدری حسین، حسین گفت! بعد یکدفعه گفت: حسینجان! من با شهدای تو شریک هستم. عطیه گفت که جابر! چه میگویی؟! اینها سرهایشان جدا شده، دستهایشان در راه خدا جدا شده، تو چه میگویی؟! حالا بلند شدیم [و] اینجا زیارت آمدیم، تو اینرا میگویی؟! [جابر گفت:] والله! از پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) شنیدم: هر [کسی] که به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است. والله! من دلم برای شماها میسوزد [که] چرا شهادت ناحق میدهی؟! چرا حرف ناحق میزنی؟! یکیدیگر برود خوش بگذراند، تو چهکار میکنی! تو بندهخدا هم فردا [ی قیامت با او] شریک هستی! چرا ما اندیشه نداریم؟! مگر این [آیه] نیست که میگوید: «إنّه لیس من أهلک»؟! مگر پسر نوح نیست [که راجعبه او] میگوید این [پسر] اهلیت ندارد؟! اهلیت یعنی دین! حالا این آخرالزمان بهطوری شده [که] هر [کسی] که دین داشتهباشد، انگار ما با او همچنین خیلی سازش نداریم؛ من نمیدانم چرا ما اینجوری شدیم؟! آقایان! ما [باید] یکفکری برای خودمان بکنیم! چرا ما اینقدر بدبخت شدیم؟! چرا ما اندیشه نداریم؟! چرا ما فکر نداریم؟!
خب سنّیها اصول دینشان سهتاست، ما که اصول دینمان پنج تاست. حالا آنها میگویند [که] ما امامت را قبول نداریم [و] معاد را هم قبول نداریم. ما که میگوییم معاد را قبول داریم، آخر اگر ما معاد را قبول داریم، باید یکقدری تکان بخوریم، یکقدری فکر بکنیم، یکقدری اندیشه بکنیم. ما بیشتر بیشترمان، مسلمانیمان مثل ابنسعد است. ابنسعد وقتی آقا امامحسین (علیهالسلام) به او گفت که مگر من را نمیشناسی؟ گفت: چرا، گفت: من چهکسی هستم؟ گفت: تو پسر پیغمبری، پدرت علی [و] مادرت زهراست. گفت: مگر «إنّما یریدُ الله [لیُذهب عنکم الرجس] أهلالبیت [و یُطهرّکم] تطهیراً» را نمیدانی؟ گفت: من چقدر این آیه را خواندهام، همیشه دارم میخوانم. گفت: مگر این آیه را نمیخوانی؟ مگر این [آیه] را نمیدانی؟ گفت: چرا! گفت: آخر، چرا مرا میکشی؟ گفت که برای سلطنت؛ [ابنزیاد] بهمن گفته حکومت ری را به تو میدهم. گفت که آخر از گندمش نمیخوری! گفت: به جوی آن قناعت میکنم. آخرش گفت که خب حالا من امشب [بروم] فکر کنم. صبح [ابنسعد] آمد [و امام به او] گفت که فکرهایت را کردی؟ حالا ببین «رحمة للعالمین» [چهکار میکند؟!] امامحسین (علیهالسلام) رحمت خداست؛ حالا دارد با إبنسعد هم اینجور، اینجور میکند [و] میگوید [که] شاید این [ابنسعد] خب بالأخره مخیّر است دیگر، اینطرف بیاید. امامحسین (علیهالسلام) احتیاج ندارد که! حالا صبح که شده، [ابنسعد] میآید [و] میگوید: حسینجان! آن آیه توبه که توی قرآن است [را] من قبول دارم، ما خلاصه اینکار را میکنیم [و] توبه میکنیم؛ هم توبه میکنیم [و] هم به ریاست ری میرسیم؛ آنوقت حضرت فرمود که امیدوارم که خلاصه از گندمش که نمیخوری، نخوری! گفت: به جوی آن قناعت میکنم؛ آنوقت چه شد؟ حالا که آقا امامحسین (علیهالسلام) را شهید کرده، ببین نتوانست از دنیا بگذرد! ما اغلبمان مسلمانیمان همینجوریم، حواسمان پیش دنیاست، حواسمان پیش ریاست است، میدانیم اینکار بد است [اما] میکنیم. [ابنسعد] میدانست [که] حسینکشی بد است، امّا [اینکار را] کرد. بیشتر ما ابعادمان همیناست: میدانیم [که] اینکار بد است، فردا [ی قیامت] با آن دانستن، با تو رفتار میکند. حالا آقای ابنسعد پیش ابنزیاد آمد [و] گفت: پسرِ بهترین خلق خدا را کشتم! کسیکه مادرش، منتهای تمام زنانِ تمامِ عالمهاست را کشتم! بنا کرد تعریفکردن! کسیکه جدّش تا «قاب قوسین أو أدنی» رفت [را] کشتم! کسی را که پدرش ولیّ خداست را کشتم! حالا میخواست؛ یعنی مرتب چیز کُند [و] قدرتش را بگوید. آقا! یکدفعه ابنزیاد گفت: خب، مرتیکه [مردک] فلانفلان شده! اگر این [حسین که میگویی] از پدر و مادر من بهتر است، چرا اینرا کشتی؟ اگر اینهمه تو برای این [فرد] بهقول بعضیها، درجه و خوبی معلوم کردی! چرا [او را] کُشتی؟ برو گمشو! کاغذ را هم از دستش گرفت و پاره کرد! وقتی [ابنسعد] از پلههای دارالإماره پایین آمد، گفت: من بدبختترین مردم شدم. حالا در کوچه میآید، مسخرهاش میکنند! بابا! یککار نکن [که] بدبختترین مردم بشوی. خب این ابعاد ابنسعد را در جان خودت بیاور، توی کالبد خودت بیاور [و] فکر بکن! قضایای امامحسین (علیهالسلام) که درستاست، ببین مرتیکه [مردک] آخر چه [کار] کرد؟ آخر چهجوری شد؟ آنوقت این ابنسعد یکی از شاخصهای کوفه بود، نه خیال کنید [که] یکآدم عرقخور بود. این [ابنسعد] شاید نماز شبش ترک نمیشد، یکی از معتبرین مردم کوفه بود. خب، ببین چهجور شد؟ [برای] تو هم همیناست.
عزیز من! آخر فکر بکن [و] اندیشه داشتهباش! والله! بهدینم قسم! من این حرفها را که دارم میزنم، دلم میخواهد شما [هدایت شوید]، میگویم شاید یکنفر هدایت شود. یکی یکقدری بیدار شود. خب ما هم بالأخره بهقول بعضیها طرفدار میخواهیم، ما هم طرفدار دین میخواهیم. ما دلمان میخواهد یکقدری شما اندیشه داشتهباشید! یکروایتی داریم، حضرت میفرماید: اگر یکی را هدایت کنی، انگار عالم را هدایت کردی. خدا میداند، من در این حرفها میگویم شاید یکی هدایت شود، من خودم شاید هدایت نباشم؛ امّا دلم میخواهد تو هدایت شوی، واقع دلم میخواهد هدایت شوی، بهدینم قسم! اگر شماها أعلیعلیین بهشت باشید، بهدینم قسم! من کِیف میکنم که شما حرف من را شنیدید، به احکام خدا عمل کردید [و به] أعلیعلیین بهشت رفتید؛ [اما] من همانجا روی مَرقها باشم، من راضیام. من اگر این حرفها را میزنم، خدا میداند من از همه رفقا پوزش میطلبم، من خودم اهلش نیستم؛ اما دلم میخواهد تو اهلش بشوی. یکروایت داریم، حضرت میفرماید، [نزدش] میآیند [و] از ایشان سؤال میکنند، میفرماید: اگر از دهان سگ، دُرّ افتاد، تو دُرّ را بردار، تو خُرد نشو [که] من چه کارهام؟! چه هستم؟! چه میگویم؟! چه جورم؟! تو توی ابعاد این حرفها خُرد شو! توی ابعاد دین خُرد شو! یکقدری فکر بکن! یکقدری اندیشه داشتهباش! چرا حضرت میفرماید نیمساعت فکر بهتر از هفتاد سال عبادت است؟ تو هفتاد سال عبادت کردی، یکعبادت پوچی کردی، یکعبادت یقین نداری، تو عبادت بییقین کردی. اگر عبادت بییقین بکنی که فایده ندارد؛ شما مثل این آدم میمانی که مَثل الآن وضو نداشتی [و] رفتی نماز خواندی. اصلاً یقینِ به دین، خیلی حساب دارد! یقینِ به دینت داشتهباش! یقینِ به دین چهکسی دارد؟ بلال دارد! این بلال بعد از نبی اکرم دنبالش آمدند، عمر به او گفت: به تو جفا شده، ما بهترین دختر را برایت میگیریم، بهترین خانه را به تو میدهیم؛ یککلام هم تو کم و زیاد نکن، همان اذانی که برای پیغمبر میگفتی، بیا بگو. ببین این [بلال] اندیشه دارد، این [بلال] یقین به دینش دارد، یقین به ولایت دارد، گفت: [اذان] نمیگویم. [عمر] گفت: آخر، هیچچیز کم و زیاد [نکن، بلال] گفت: من اذانی که باد به پوست تو بیفتد [را] نمیگویم، «أشهد أن لا إله إلا الله» که باد به پوست تو بیفتد [یعنی تأیید تو بشود را] نمیگویم.
ما روایت داریم، پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) فرمود: یکدانه «لا إله إلا الله» بگویی، در قلعه وارد میشوی [و] از عذاب ایمنی، آقا امامرضا (علیهالسلام) وقتیکه اینها نیشابور آمدند، همه آمدند [و از امام] استقبال کردند، [به امام] گفت: کلامی بگو که جدّت گفتهباشد. این [روایت را میگوید:] «لا إله إلّا الله حصنی، فمن دخل حصنی [أمِن مِن عذابی، بشرطها و شروطها و أنا مِن شروطها]» حضرت توی سینهاش میزند [و] میگوید «أنا من شروطها». بلال میداند، من به قربان قبرش بروم، میداند این [که دارد] میگوید «لا إله إلّا الله» شروط ندارد، [اذانِ] بیشروط دارد میگوید [که عمر به او میگوید] بگو «لا إله إلّا الله» و بلال هم برایش [اذان] نمیگوید. [به عمر] گفت: هر کاری میخواهی بکن، گفت: تبعیدت میکنم، گفت: هر کاری میخواهی بکن! ببین بلال چیست؟ چهجوری تشخیص داده؟! آن حرفی که آقا امامرضا (علیهالسلام) هم دارد میزند، در قلب این [بلال] است. میفهمد [که] مرتیکه [مردک یعنی عمر «لعنةاللهعلیه»] اصلاً به «لا إله إلّا الله» اعتقاد ندارد، میتواند با کلام «لا إله إلّا الله» [بر مردم] ریاست کند. مثل بعضی از ماها! میتواند به کلام محمّد رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) ریاست کند، میتواند به اسم امامزمان (عجلاللهفرجه) ریاست کند. اسم امامزمان (عجلاللهفرجه) را میآورد، «لاإلهإلاالله» میگوید، در ابعاد خودش یکبازیهایی درمیآورد [و] همه خیال میکنند [که] این ولایتی است، آدم چهکار کند؟! آخر من این حرفها را به چهکسی بزنم؟! من چهکار کنم؟! ببین این [بلال] تصدیق کردهبود [که] این مرتیکه اصلاً اعتقاد به «لا إله إلا الله» ندارد [که] میگوید بگو، [بلال] میگوید: من [اذان] نمیگویم.
فقط یکدفعه بلال اذان گفت. زهرای مرضیه (علیهاالسلام) [دنبالش] روانه کرد، به امیرالمؤمنین (علیهالسلام) گفت: یا علی! من دلم برای اذانگفتن بلال تنگ شده. [امیرالمؤمنین (علیهالسلام)] آمد [و] گفت: بلال! زهرا (علیهاالسلام) خدمتت سلام میرساند، میگوید: [بیا] اذان بگو. تمام ابعاد بلال، تمام ابعاد گلولههای [گلبولهای] خونش خوشحال شد که زهرا (علیهاالسلام) گفت: سلامِ مرا خدمت بلال برسان! تمام مقصدش همین بود که زهرای مرضیه (علیهاالسلام) از او راضی باشد. وقتی گفت: سلام برسان، [بلال] «سلامالله [علیه]» شد. آقایان! به بعضیها میگویید «سلامالله [علیه]»، به زهرا (علیهاالسلام) قسم! هفتاد زنا پایتان نوشته میشود! من جداً میگویم، از هیچکسی هم رودربایستی ندارم. با روایت و حدیث میگویم، «سلامالله [علیه]» کسی است که پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)، امام یا خدا به او سلام رساندهباشد. سلمان «سلاماللهعلیه» هست، خدا [به او] سلام رسانده. ابراهیم «سلاماللهعلیه» هست. زهرا «سلاماللهعلیها» هست. حالا بلال «سلاماللهعلیه» شد. زهرا سلام میرساند؛ یا سلمان [بلال]! برو اذان بگو! [وقتی] بالای مأذنه آمد، تا گفت: «أشهد أن لا إله إلا الله»: خدایا! شهادت میدهم، تمام گلولههای خونم به وحدانیت تو شهادت میدهد. «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله»: خدا! شهادت میدهم، من تصدیق به نبیّک گفتم، من این پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) را تصدیق کردم. تا رفت دوباره بگوید: «أشهد أنّ محمّداً رسولُالله»، آقا امامحسن (علیهالسلام) آمد، سلمان آمد، گفت: بلال! اذان نگو! زهرا (علیهاالسلام) غش کرد. چرا زهرا (علیهاالسلام) غش کرد؟ یاد آنزمان پدرش افتاد که زهرا (علیهاالسلام) چه عزتی در ظاهر داشت! چه شد؟! چهجوری شد؟! چرا «أشهد أن لا إله إلّا الله» را گرفتند؟! چرا «أشهد أنّ محمّداً رسولالله» را گرفتند [و] أشهد أنّ ابابکر گفتند، [أشهد أنّ] عمَر گفتند، بیدار باشید! الاغ میبرند عروسی، گل موشک بارش میکنند! کجا داری میروی؟! چهکارَت دارند؟! برای چه توی هر مجلسی میروی؟! آخر ببین مجلس چیست؟! چهکار به تو دارند [که] داری میروی؟! داری میروی دینت را بدهی؟! خب به تو جواب میدهد، میگوید: اصلاً من دین ندارم که بدهم، خب برو تا جانت هم بالا بیاید! آخر ببین چه میگوید؟! از آنجا پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) میفرماید: [به] یکدانه «لا إله إلّا الله» گفتن، رستگار میشوی، من روایتش را برای شما بگویم.
شخصی خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد، از یکی از آبادیها آمدهبود، آنها خیلی آبادیِ پُرجمعیتی بود، اینها [به آنشخص] گفتند: شما خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) برو! (بعضیها از رفقا میآیند، حالا یکحرفهایی میزنند [میگویند] ما چهکار کنیم که رستگار شویم؟) اینشخص خدمت پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد و عرض کرد: یا محمّد! یارسولالله! من از طرف قومم آمدم، ما چهکار کنیم [که] رستگار شویم؟ حضرت فرمود: یکدانه «لا إله إلا الله» بگویید، رستگارید. [۱] آقایان! میدانید «لا إله إلّا الله» یعنیچه؟ [۲]
ارجاعات
- ↑ خدا حاجشیخعباس را رحمت کند! این جمله را ایشان گفت، [اینشخص] خیلی خوشحال بود. از خانه بیرون آمد، به عمَر برخورد. عمَر همیشه جاسوس بود. آن دوره [یعنی اطراف]، وِل میخورد [یعنی میچرخید]. گفت: کجا بودی؟ گفت: من از طرف قومم آمدم. گفت چه شد؟ گفت: رسولالله (صلیاللهعلیهوآله) گفت: یک «لا إله إلّا الله» بگویی، رستگار میشوی. [عمر] توی گوشش زد. این مرد، پیرمرد بود و گریهاش گرفت. برگشت و پیش پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله) آمد. [پیغمبر (صلیاللهعلیهوآله)] پی [یعنی دنبال] عمَر روانه کرد، گفت: من گفتم. گفت: یا رسولالله! اگر اینها بفهمند [که] یک «لا إله إلّا الله» بگویند، رستگار میشوند، دیگر جنگ نمیروند، نماز جماعت نمیخوانند، چهکار نمیکنند! چهکار نمیکنند! (معرفت ولایت 78)
- ↑ «لا إله إلّا الله» یعنی کارکرد تو، باید «لا إله إلّا الله» باشد، یعنی [کارهایت] به امر باشد؛ نه فقط «لا إله إلّا الله» بگویی. (سخنرانی «لا إله إلّا الله»)