منتخب: اصحابکهف و رقیم
سخنرانی: اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان
... رفقایعزیز، من بیشترِ این حرفها که میزنم، اگر بخواهم آن واقعیت مطلب را تا آخر به شما بگویم، یکقدری درست نیست؛ اما به خود آقا امامحسین، بهمن گفتند وقتی میخواهی صحبت کنی، این سلام را به امامحسین بده. من امر را اطاعت میکنم؛ اما شما هم خیال نکنید که یک زید و عمر بهمن گفتهاند، من امر را اطاعت میکنم.
... امروز به خواست خدای تبارک و تعالی، میخواهم راجعبه اینکه آقا امامحسین میفرماید؛ «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» صحبت کنم. قرآن کریم مشابهات دارد؛ یعنی برای خود مردم هم مشابهات دارد. قرآن یک عصارهای دارد، هر چیزی در عالم عصاره دارد.
... روایت داریم، میفرمایند؛ اشخاصی که کافرند یا منافقند، مرغ بخورند، گوشت بخورند، اینها را خدا در قیامت ایجاد میکند، یقه اینها را میگیرند، میگوید: چرا من را خوردی؟ بابا جان، این گوسفند است، مرغ است، حیوان است، خدا مسبب الاسباب است، میگوید: خدا در قرآنمجید گفت؛ «کلوا من الطیبات و اعملوا صالحاً»، تو عمل صالح بکن، عمل صالح چه بود؟ عمل صالح، دوستِ امیرالمؤمنین است. وقتی ولایت دارد، دوست است، عمل صالح دارد؛ نه نماز، نه روزه، اینهم روایتش است.
... تو اگر تصدیق ولایت نداشتهباشی، بیانصافی، بیرحمی، بیوجدانی، بیعاطفهای، حیا نداری، شرف نداری. باید تصدیق ولایت داشتهباشی. اگر تصدیق ولایت نداشتهباشی، هیچچیز نداری. رفقایعزیز، بیایید تصدیق داشتهباشید.
... ببین، اینکه میفرماید؛ «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً» دنبال آدم خوب بروید، نه اینکه من میگویم من خوب هستم، میخواهم یک قضایایی نقل کنم. خدای تبارک و تعالی، حدیث داریم، روایت داریم میفرماید که؛ شجره توحید، ریشهاش پیغمبر است، ساقهاش ائمه هستند، میوهاش قرآن است، برگش شیعهها هستند. آقایمهندس، وقتی خدمت امامرضا رفتی، از امامرضا بخواه، بگو یا امامرضا این شجره توحید که گفتید که ما دوستان هستیم، منظورم سر ایناست، پائیز برگهایش میریزد، ما از آنها نباشیم که برگش بریزد، بیا ما را اتصال بکن به خودتان. پاییز، برگهای درخت میریزد، مگر نمیگوید شیعهها برگهای ما هستند؟ برگ درخت میریزد، ما از آنها باشیم که برگ درخت نریزد.... بابا، شما هم بخواهید، اگر برگ شجره هستید، بخواهید نریزد، یک پائیز به شما نخورد بریزد، یکرفیق ناجور به شما نخورد، هوا و هوس به شما نخورد، میریزد آدم از برگ میریزد، او که نمیخواهد جدا شوی.
... در زیارتعاشورا میفرماید: شما از برای امر به معروف و نهی از منکر کشته شدی. حالا امام که زنده و مرده ندارد. حالا سر امامحسین دارد امر به معروف و نهی از منکر میکند. آیا ما این معنی قرآن را فهمیدیم یا نفهمیدیم؟ چرا؟ [سر امامحسین] دارد امر به معروف میکند، امام که مرده و زنده ندارد، در زیارتعاشورا داریم حسینجان، از برای امر به معروف و نهی از منکر کشته شدی. حالا سرش هم دارد امر به معروف و نهی از منکر میکند.
... حالا آقا امامحسین اگر میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»، دارد مسطوره [الگو] به تو میدهد.... میگوید: اگر حکومتی بود که ظالم بود، دینت را خواست ببرد، در برو، فرار کن، خدا حفظت میکند، خدا هم روزیات را میدهد.
... حالا یک حیوان بهنام سگ، دنبال اینها را گرفته، آن جنبهمغناطیسی هشتنفر یا هفت نفر به این سگ که دنبالشان دارد میآید، اتصال شدهاست، این شد انسان!... امامحسین «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم» دارد میگوید؛ [یعنی] میگوید بابا جان، بیا دنبال آدم خوب را بگیر، دیگر از سگ بدتر است؟ من، والله، بهقرآن، خجالت میکشم بگویم از سگ بدتر است. به روح همه انبیاء، من میخواهم جای این سگ باشم که اتصال به ولایت باشم. من چهچیزی میخواهم؟ من دیگر هفتاد سالم است، دورهام گذشتهاست، چهکار بکنم؟ حالا امامحسین میگوید: اگر اینها دنبال من آمدهبودند، دنبال آدم خوب آمدهبودند، رستگار شدهبودند. والله، دارد امر به معروف میکند.
... سلیمان به مورچه چهچیزی میگوید؛ من به قربان این مورچه بروم! میپرسد: چرا رویت سیاه است؟ میگوید: همیشه دارم در این آفتابها کار میکنم. میپرسد: چرا کمرت باریک است؟ میگوید: کمرم را بستهام که محتاج تو که سلیمان هستی نباشم. ای بهقربانت بروم مورچه!!! بابا، بیا صفت مورچه را بههم بزنیم. گفت: کمرم را بستهام که محتاج تو که سلیمان هستی نباشم. سلیمان! من «لا اله الا الله» میگویم. ما چه «لا اله الا الله» ی میگوییم؟ من خیلی ناراحت هستم. بیشتر از دست مقدسها ناراحتتر هستم. خودشان را به مقدسی زدهاند، مرتب میگویند میفهمیم. به سلیمان میگوید میخواهم محتاج تو نباشم، میگوید: چرا؟ میگوید: من «لا اله الا الله» میگویم. «لا اله الا الله» [یعنی] هیچ موثری، مؤثر نیست؛ تا حتی تو که سلیمان هستی. البته اینرا به سلیمان میگوید. خدا ما را محتاج این دوازدهامام، چهاردهمعصوم کردهاست. آنها فقط محتاج خدا هستند. تمام خلقت باید محتاج اینها باشند. یکوقت خیال نکنی این مال امامحسین هم هست که من این آیه را میگویم. پنبه را از گوشت بردار. تمام خلقت باید امر اینها اطاعت کنند. [تمام خلقت] محتاج اینها هستند، آنها فقط محتاج خدا هستند.
... بیایید دست یک بیچاره را بگیرید، دست یک بچه یتیم را بگیرید، به داد یک بچه یتیم برسید، خدا از ظلمت نجاتتان میدهد.
... پس اگر امامحسین میگوید: «ام حسبت أن اصحابالکهف و الرقیم کانوا من آیاتنا عجباً»، عجیب ایناست که اینها دینشان را حفظ کردند. عجیب ایناست، پا شده آمده در بیابان دینش را حفظ کند، اطاعت کرده امر ولایت را، حالا آیه قرآن هم برای اینها نازل میشود. برای ما چهچیزی نازل شدهاست؟ ساز تلویزیون و ساز ویدئو! اینهم برای من نازل شدهاست، بفرما! تو حقّت ایناست، آنهم حقش آناست. اینرا برای من نازل کرده، آنرا هم برای آن نازل کرده، چرا؟ امر را اطاعت نمیکنیم.
... بابا جان من، عزیز جان من، قربانتان بروم، صبح که از اینجا میروم نان بخرم بعضی خانهها را میبینم یک طارمیهایی خیلی بلند دورشان کشیدند،... آیا یک سیم، آیا یک طارمی، دور دلت کشیدی، دزد نیاید؟... بابا جان من، عزیز جان من، این دزد به خدا گفته، گفته: به عزت و جلالت قسم! تمامشان را گمراه میکنم، بهغیر از صالحینشان را، آنها که پناه به تو ببرند. چهچیزی ما داریم میگوییم؟ ما کجای کار هستیم؟ این دزدی که برای شما معین شده، اسم اعظم بلد است! اگر دور خانهات طارمی بکشی، تا آسمان بکشی، میآید داخل، چرا فکر این دزد را نمیکنید؟ چرا از این دزد خطرناک نمیترسیم؟ ما چهکار داریم میکنیم؟ آیا یک طارمی دور دلت کشیدی که نیاید ایمانت را ببرد، ولایتت را ببرد؟ چرا حواسمان جمع نیست؟ آیا این دزد خطرناک هست یا نه؟ چرا مواظب نیستیم؟
... حالا چهکار کنیم که این دزد نیاید؟ اگر میخواهی این دزد نیاید، باید پرچم سخاوت بزنی، پرچم سخاوت! از کجا میگویی پرچم سخاوت بزنیم؟ سخاوت یکچیزی است که جلوی آنرا میگیرد. چرا؟ میگوید: یک حاجت برادر مؤمن برآوری، هفتاد حج، هفتاد عمره دارد، چرا پرچم سخاوت؟
... خب، حالا حرف دیگر هم داریم؟ بله، بابا جان من، قربانت بروم، والله، این نماز و روزه، چوب ندارد، چیزی به تو نمیدهد، اینرا من به تو بگویم. نمازی که داری میخوانی، حواست چند جا است، چهچیزی خوردی و... چطوری است؟ اینکارها اینطوری است. روایت داریم یک شخصی بود، این گنهکار بود، وقتی آوردند خیلی وضعش بد بود، امر شد نگهش دارید، نگهش داشتند. گفت: او را بخشیدم به یک بچه یهودی! گفتند: خدایا، تمام نامه این ناجور است، سیاه است، گفت: یک زن یهودی، بچهاش بغلش بود، از پشتسر یک سیب به او داد. ایناست سخاوت
... این مرحوم مجلسی خیلی کتاب ولایت نوشته، خدا میداند خیلی برایم مشکل است که این حرف را بزنم، [امّا] تمامش رد شدهاست، خودش گفتهاست. گفت: بهمن گفتند: تاریخ این کتاب ولایت را چرا زمان شاه عباس صفوی گذاشتی؟ به شاه عباس صفوی چهکار داشتی؟ اینرا من میگویم، خُب بگذار روز تولد امیرالمؤمنین، مگر کتاب ولایت نیست، بگذار روز تولد امیرالمؤمنین؟ بابا، گیجت میکند، خدا آیت اللهش را گیج میکند. خُب، این کتاب را روز تولد امیرالمؤمنین بگذار. اینرا من دارم میگویم، این آننیست. گذاشته شاه عباس صفوی، رد شد. گفت: ما بیچاره شدیم. بعد امر شد که من او را بخشیدم به اینکه، یک پالتو به یکی داد. همین مجلسی!
... اگر دور دلت طارمی میکشی، بکش! طارمی دور خانهات کشیدی، دور دلت هم بکش، آن دزد اگر بیاید، جارو برقیات را میبرد، یخچالت را میبرد، اینها را میبرد، چیزی به تو نمیدهد؛ اما این دزدی که اسم اعظم دارد، ولایتت را میبرد، عُمَر، به تو میدهد، عثمان به تو میدهد، طلحه و زبیر به تو میدهد، دور دلت دیوارش را بکش، دور دلت طارمی را بکش، آن دزد میبرد؛ نمیآورد چیزی، این میبرد، یکچیز هم به تو میدهد، چهچیزی به تو میدهد؟ عُمَر، چهچیزی به تو میدهد؟ از این دزد بترس! این دزد، اسم اعظم بلد است! در قرآن به این دزد میگوید: «عدوٌّ مبین». چرا هوای خطرناک را نداری؟ بابا، حالا ببرد، حالا اگر ولایتم را بُرد، اینها را بهمن ندهد!
... ما یک داداش داریم، این داداش همیشه با این رفیقهای مُدل قدم میزد، الان دیگر دندانهایش ریختهاست. یکوقت ایشان، این پیران معاون سرهنگ امنیت را دعوت کردهبود، ما هم نمیدانستیم. گفت: برادر، من یک مهمان دارم. وقتی آمد خانه، گفت: یکخُرده چیز درستکن. ما رفتیم غذا و بساط درست کردیم و این، آنجا یکقدری با ما حرف زد، ما هم یکقدری با او حرف زدیم و بعد یکدفعه آمد، گفت: آقای پیران، معاون رییس امنیت و از این حرفها. یکروز ایشان در دُکانشان بود، من آمدم بروم، دیدم ایناست، از آنطرف رفتم. فردای آنروز آمد و گفت: برادر، چرا اینطور رفتار میکنی؟ این خیلی از دست تو ناراحت شد، گفت: این شیخ من را دیده، از اینطرف در میرود. گفتم: برادر، بیا اینجا، آمد، گفتم: به دین یهود و نصرانی از دنیا بروم، با تمام گلولههای بدنم دارم این حرف را میزنم، اگر اینرا بغل کاخ محمدرضا شاه بیاورند، این معاون سرهنگ امنیت را، یک طویله هم باشد که یک سگ داخل آن باشد، بهمن بگویند تو میخواهی بروی پیش این یکشب در کاخ سلطنتی، یا میخواهی بروی پیش سگ؟ گفتم: ای وکیل من، ایخدا، من را بیدین از دنیا ببر، اگر دروغ بگویم، پیش آن سگ میروم. گفتم: تا صبح میروم پیش آن سگ. آن سگ میگوید: سبحانالله، ذکر خدا میگوید، اینچه چیزی میگوید؟
منبع: اصحابکهف و رقیم؛ دزدی بهنام شیطان
تاریخ درج: [ 1399/08/04 ]