شرط احسن‌الخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا

از ولایت حضرت علی و حضرت زهرا
پرش به:ناوبری، جستجو
بسم الله الرحمن الرحیم
شرط احسن‌الخالقین شدن؛ اطاعت ولایت و بیزاری از دنیا
کد: 10111
پخش صوت: پخش
دانلود صوت: دانلود
پی‌دی‌اف: دریافت
تاریخ سخنرانی: 1373-09-10
نام دیگر: انسان، اطاعت، تکامل
تاریخ قمری (مناسبت): 27 جمادی‌الثانی

وقتی خدای تبارک و تعالی بشر را خلق کرد، به خودش گفت: «فتبارک الله أحسن‌الخالقین»[۱]؛ یعنی خدای تبارک و تعالی به خودش احسن گفت. جای دیگری داریم که خداوند می‌فرماید: من اشرف‌مخلوقات خلق کردم. ما باید اندیشه داشته‌باشیم، آیا ما اشرف‌مخلوقات هستیم؟ خدای تبارک و تعالی که می‌فرماید: «فتبارک الله أحسن‌الخالقین»[۱]، احسنت به‌من! آیا ما اشرف‌مخلوقات هستیم؟ دل‌مان به این خوش باشد که ما اشرف‌مخلوقاتیم، یک‌وقت سر از خاک در قیامت برداریم و ببینیم ما اشرف‌مخلوقات نبودیم و خدا درست می‌گوید که من اشرف‌مخلوقات را خلق کردم.

من عقیده‌ام این‌است که خدای تبارک و تعالی ما را در دنیا آورده که خدایی‌اش را به ما بدهد. ثابت می‌کنم که ما دو اَلست داریم. آن‌روز، آن اَلست، یک اَلست بوده، این‌جا اَلست کبیره است؛ یعنی آن‌جا خدای تبارک و تعالی ما را خلق کرده و تقدیر ما را معلوم‌کرده؛ اما تقدیر، کم و زیاد می‌شود. تقدیر، درست‌است. علمای‌اعلام، مروّج احکام بحثی راجع‌به این حرف‌ها دارند. بعضی‌ها می‌گویند: ما هر چه بودیم هستیم؛ اما اگر هر چه بودیم هستیم، معنا ندارد که خدا ما را در این دنیا بیاورد. این‌جا، اَلست کبیره است. اَلست کبیره به این معنا که خدا تو را مخیّر کرده‌است. اگر اطاعت او را کنی، خدای تبارک و تعالی خدایی‌اش را به تو می‌دهد.

روایت داریم [که] می‌فرماید: انبیاء، کارکُن یک شیعه امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌شوند، یک بنده‌خدا می‌شوند؛ اما اشتباه نکنیم: به‌غیر از پیغمبر آخرالزمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله). ایشان هم نبیّ است، هم ولیّ است. تمام انبیاء باید به اطاعت ولیّ باشند؛ اما پیغمبر آخرالزمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله) خودش ولیّ است؛ هم ولیّ است، هم نبیّ است. انبیاء می‌آیند برای یک شیعه علی (علیه‌السلام) کرنش می‌کنند.

یکی از اهل‌علم، خدمت یکی از مراجع بود، یک‌بحثی داشت. آن‌جا یک کتابی آورده‌بود. می‌گفت: خدا خالق است؛ اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا الخالق» این فرمایش با این‌که خدای تبارک و تعالی خالق است، چه مناسبتی دارد؟ آن‌مرد مُلّای مجتهد دانا هر جوری به این‌شخص می‌گفت، او قانع نمی‌شد.

من به آن‌مرد عالم گفتم؛ ایشان را به‌من حواله کن! («من» که می‌گویم تا نگویم، حرف معلوم نمی‌شود؛ وگرنه من نیستم. «من» را باید سینه دیوار زد. می‌خواهم یک‌جوری بگویم که خودمان حالی‌مان شود؛ اگر نه «من» را باید سینه دیوار زد، فقط باید خدا بگوییم) گفتم: چه می‌گویی؟ گفت: خدا خالق است؛ اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: «أنا الخالق» گفتم: آخر، ولایت یک‌چیزی است که خدا به‌قدر مغز هر کسی ولایت را داده. است. ما هنوز به بلوغ نرسیدیم، ما به تکلیف [بلوغ] نرسیدیم که ولایت‌مان، ولایت کامل باشد. ما یک ولایت ناقصی داریم. ایشان خیلی ناراحت شد. من به او گفتم: فلانی! شما قبول‌کن! گفت: نه! گفتم: من الآن یک‌روایت برای تو می‌گویم که بدانی ما هنوز در ولایت ناقصیم.

بنده به ایشان گفتم: (آن آقایی که آن‌جا بودند صاحب کتاب بودند) فلانی! این روایت درست‌است که شخصی خدمت پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد و به تکبیرة‌الإحرام [نماز] نرسید و تا هفتاد شتر داد که به ثوابش برسد، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: نرسید؟ (اما این‌را به شما بگویم: امام‌جماعت باید پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) باشد، نه هر کسی؛ چون‌که امام‌جماعت باید هشت‌شرط داشته‌باشد، من اگر بخواهم شرط‌هایش را بگویم، یک‌قدری [بحث] طولانی می‌شود. شرط اوّلش این‌است که امام‌جماعت باید شیعه باشد)

بنده به ایشان گفتم: درست شد؟ گفتم: یک‌نفر به چهار رکعت نرسید، وقتی خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد، عرض کردند: ایشان به چهار رکعت نرسیده‌است. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: کجا بودی؟ گفت: من در نخلستان‌ها رفتم [که] امیرالمؤمنین، علی (علیه‌السلام) را ببینم. پیغمبر به جمعیت رُو کرد و فرمود: ثوابی را که این‌شخص کرده، اگر به ثقلین قسمت کنند، ثقلین رستگار می‌شوند. من به آن آقای اهل‌علم رُو کردم و گفتم: آیا تو عقل ولایت داری؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه می‌گوید؟ حسابش چیست؟ مگر ما درک ولایت داریم؟ ثقلین، به یک علی (علیه‌السلام) دیدن رستگار می‌شوند. البتّه ما باید بفهمیم که این‌چه دیدنی است؟ خب، خدا اوّلی و دومی را لعنت کند! (من جدّاً به این‌ها لعنت می‌کنم.) این‌ها هم می‌دیدند. آیا این ثواب را می‌برند؟ نه، چون عقیده ندارند. این‌ها اطاعت نمی‌کنند.

اصل دین، اطاعت است. اگر ما اطاعت کنیم، به جایی می‌رسیم. (من خواهشمندم، تو را به‌حق علی قسم! قدری تفکّر داشته‌باشید. اگر می‌خواهید این مطلب را بخوانید، بخوانید. والله! من مقصد ندارم. من یک‌روز می‌میرم و این حرف‌ها کم گیر شما می‌آید. تفکّر داشته‌باشید. یک‌قدری در این حرف‌ها خّرد شوید.) این‌ها هم امیرالمؤمنین علی (علیه‌السلام) را می‌دیدند. پس چرا جِبت و طاغوت شدند؟ چون اطاعت نمی‌کردند.

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: به یک نگاهِ علی (علیه‌السلام)، این‌قدر به این آدم اجر دادند، ثواب دادند که تمام ثقلین رستگار می‌شود. ما می‌خواهیم بفهمیم [که] این نگاه، چه نگاهی است؟ این نگاه، اطاعت است، نه دیدن. من خواهش می‌کنم یک‌قدری تفکّر داشته‌باشید، ببینید من چه می‌گویم؟ والله! من حرف خودم نیست. به امام‌زمان قسم! از امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) خواهش کردم، یک‌چیزی به‌من القاء کند [که] من بگویم. من که سوادی ندارم. من یک آدمی هستم [که] یک گوشه‌ای افتادم؛ اما دلم می‌خواهد شما رشد کنید. اگر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) این‌طور می‌گوید، درست می‌گوید.

بعد، من به این آقای روحانی گفتم: شما عقل ولایت داری؟ به آن‌آقا که کتاب می‌نوشت، گفتم: درست‌است؟ گفت: این کتابش است، این روایتش است؛ پس تأیید شد.

پس ما باید یک‌قدری اندیشه داشته‌باشیم. ما باید اطاعت کنیم. اگر اطاعت کنیم، به جایی می‌رسیم. این‌قدر دست و پا این‌طرف و آن‌طرف نزنید! مگر شما به دین‌تان شک دارید که دائم پیش این [شخص] و آن [شخص] می‌روید؟! شما را گیج می‌کنند.

اویس‌قرن، شاید پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) را هم ندید؛ اما به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) ایمان داشت. بیایید ما هم اویس بشویم! چرا این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف می‌زنید؟! آخر، تو که حرف ولایت از این آقا سؤال می‌کنی، او اصلاً نمی‌داند [که] ولایت چیست؟ این آقا، ولایتش دنیاست. حضرت‌عباسی! قدری فکر کنید! این‌شخص، هنوز پابند یک‌قدری آجر و آهن و رنگ و سیمان است که روی‌هم بگذارد و داخلش برود. این پابند آن‌است، این به ولایت مربوط نیست. پدر و مادرش گفته که دوازده‌امام (علیهم‌السلام) داریم، او هم می‌گوید: داریم. صد و بیست و چهار هزار پیغمبر داریم، او هم می‌گوید: داریم. این ولایت، القائی نیست. این آقا اهل‌دنیاست. شما هم یا این‌جا می‌زنی یا این‌جا.

حالا من شما را به اویس‌قرن راهنمایی می‌کنم: مگر این روایت درست نیست؟! صحیح است. به پیغمبر قسم! صحیح است. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: اویس، بوی بهشت می‌دهد. یک‌جا می‌گوید: من برادر امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستم، یک‌جا می‌گوید: اویس، برادر من است. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به اویس خطاب برادری می‌کند.

اویس، یک‌نفر شترچران است. (اتّفاقاً روایت داریم؛ این کچنه [۲] می‌چراند؛ یعنی شترهایی به او می‌دادند و او تا شام آن‌ها را می‌چراند، بعد این‌ها می‌آمدند شترهایشان را می‌بردند.) اویس یک‌آدم دارایی نبوده که مثلاً هزار شتر داشته‌باشد؛ اما رفتند دیدند [که] تمام شترها در بیابان پخش شدند. این‌ها فکر کردند بیابانی که این‌قدر شیر دارد، چه می‌شود؟ غروب شد، دیدند شیرها آمدند [و] تمام شترها را جمع کردند و دور آن‌ها خوابیدند. اویس هم دارد نماز می‌خواند. دارم به شما می‌گویم: این‌طرف و آن‌طرف‌زدن صحیح نیست. معلوم می‌شود که ولایت هنوز پیش شما لنگر نینداخته‌است [که] دائم پیش این و آن می‌روید.

خب، حالا می‌گویم این‌طرف و آن‌طرف نرو! شما می‌گویی پس ما کجا برویم؟ من راه را نشان‌تان می‌دهم. شما بیایید درِ خانه امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) تا یک‌نگاه به شما بکند. خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را رحمت کند! می‌گفت: بعضی وقت‌ها حاج‌شیخ‌محمدتقی خوانساری (خدا رحمتش کند!) می‌گفت: ای امام‌زمان! آقاجان! تو اختیاردار خدا هستی. به سگ بگویی آدم شو! می‌شود، به آدم بگویی سگ شود، می‌شود؛ بگو تقی آدم شود. ایشان هم آدم بود [و] هم آدم شد. چرا این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف می‌زنید؟

پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: اویس‌قرن، بوی بهشت می‌دهد. حالا اویس چیست؟ مطیع است.

روایتی داریم که یک‌قدری زیباست. ببینید مطیعنبودن، آدم را بدبخت می‌کند. خدا عمر و ابابکر و پیروان‌شان را لعنت کند! خدا إن‌شاءالله! باطن خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، اگر ذرّه‌ای محبّت این‌ها در تمام گلوله‌های [گلبول‌های] خون ما هست، بیرون ببرد. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: دعای اویس مستجاب است. این‌ها بعد از پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، بلند شدند و امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را برداشتند و گفتند به دیدن اویس برویم. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) چه‌کار کند؟ نمی‌تواند [به آن‌ها] بگوید [من] نمی‌آیم. می‌گویند: او با اویس هم خوب نیست. پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) با اویس خوب بوده؛ اما علی (علیه‌السلام) با او خوب نیست. دید مورد تهمت می‌شود، گفت: برویم.

وقتی آن‌جا رفتند، عمر پیش‌دستی کرد. گفت: اویس سرت سلامت؛ اما بشارت. سرت سلامت، پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) از دنیا رفت. بشارت، این‌که پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: تو اهل‌بهشت هستی و دعایت مستجاب است، نفرینت هم گیراست. یک دعایی به ما دو تا؛ یعنی به ابابکر و خودش بکن! اویس گفت: من سؤالی از شما می‌کنم: در جنگ اُحد کدام دندان‌های پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شکست؟ نتوانستند بگویند. ایشان جواب داد [و] گفت: چند سال پیش پیغمبرید؟ گفتند: شانزده، هفده‌سال. به این‌ها گفت: پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) چه‌کسی را جای خودش گذاشت؟ گفتند: اَشجع اُمّت، ابابکر را. بعد گفت: خدا شما دو تا را لعنت کند! خدا شما را دو تا را از رحمتش دور کند! یک نگاهی به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) کرد و گفت: «سیماه رسول‌الله» تمام سیمای رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌وآله) به این جوان جمع است. ببینید چطور ولایت قلب، او را باز کرده‌است؟ کسی‌که در اَلست، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را ندیده، در این اَلست کبیره، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) را می‌شناسد.

آقاجان! بیایید یک‌قدری تفکّر به‌هم بزنیم. آخر، تو قدری محبّتت توی دنیاست. یک‌قدری این‌طور است، یک‌قدری این‌طور است. آخر، شما لنگر نینداختید. خدا در قرآن‌مجید می‌فرماید: اگر بخواهید هدایت شوید، من شما را هدایت می‌کنم.

حالا بنا شد که بفهمیم چه‌کار کنیم که اشرف‌مخلوقات شویم؟ چطور ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) اشرف‌مخلوقات هستند؟ این‌ها چه‌کار کردند؟ این‌ها، مطیع خدا بودند و امر خدا را اطاعت کردند. خدا قوم و خویشی با کسی ندارد. خدا به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) گفت: یا محمّد! اگر از خودت حرف بزنی، رگ دلت را قطع می‌کنم.

چرا این‌قدر ما دهان‌مان باز است؟ هر چه از دهان‌مان بیاید، می‌گوییم؟ چرا تهمت می‌زنیم؟ چرا شرافت و دین و همه‌چیز را گذاشتیم و همه حرف‌هایمان و کارهایمان دنیا شده‌است؟ آخر، اگر این دنیا خوب بود، به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) وفا می‌کرد، به امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) وفا می‌کرد، به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) وفا می‌کرد.

دنیا اصلاً بی‌وفا است. البتّه این‌که می‌گویم دنیا، دنیا خوب است، اگر دنیا خوب نبود، خدا آن‌را خلق نمی‌کرد. ما را در دنیا آورده که تکامل به‌هم بزنیم. من نمی‌گویم که شما اصلاً خانه نداشته‌باش! فرش نداشته‌باش! دکّان نداشته‌باش! چیز نداشته‌باش! همه این‌ها به جایش؛ اما تا می‌گوید حرام است و قُرق است، جلو نرو؛ یعنی بفهم [که] خدای تبارک و تعالی تقدیر تو را این‌طور قرار داده‌است. به تقدیر خدا راضی باش؛ هم دنیا [و] هم آخرت داری.

چرا ما این‌طور هستیم؟ چرا ما یک‌قدری اندیشه نداریم؟ شما به‌توسط یک مشتی آهن و سیمان؛ یا خانم به‌واسطه یک مشتی طلا و چادر زیبایش خیال می‌کند که یک معنویّتی به‌هم می‌زند. معنویّت به این [چیزها] که نیست. تو خودت چیزی نیستی! می‌خواهی به‌واسطه یک چادر و یک طلا معنویّت به‌هم بزنی؟

بگذارید من ثابت کنم که بدانید این‌چیزها معنویّت نیست. معنویّت را حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) داشت. در زمان پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) اشخاصی در مدینه بودند که یهودی بودند. این‌ها به خواستگاری حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) آمدند. گفتند: ما چند هزار شتر می‌دهیم، چقدر طلا می‌دهیم. حضرت فرمود: اختیار زهرا (علیهاالسلام) با خداست، با من نیست. این‌ها قدری ناراحت شدند.

یکی از یهودی‌ها یک‌دختری داشت. این دختر را می‌خواست شوهر بدهد. خدا می‌داند این چقدر طلا داشت. تختی از طلا درست کرد. همه لباس‌هایش زَرباف بود. (یهودی‌ها از اوّل هم پول‌دار بودند. خدا دنیا را نمی‌خواهد، به این‌ها داده‌است. این‌ها را هم نمی‌خواهد. ما نباید حواس‌مان این‌طرف و آن‌طرف برود.) بعد آمدند حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را دعوت کردند. حالا حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) یک چادر پینه‌ای دارد، یک کفش پینه‌ای دارد. فوراً جبرئیل نازل‌شد: یا محمّد! به حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) بگو: دعوت این‌ها را بپذیرد! حضرت پذیرفت. فوراً جبرئیل نازل‌شد و لباس برای حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) آورد. همین‌که حضرت وارد خانه شد، فرمود: «بسم‌الله الرّحمن الرّحیم.» عروس با تمام این طلا و زیورش از تخت به زمین افتاد و مُرد. نه این‌که حضرت [را] می‌خواستند ایشان را خجالت بدهند. ببینید شخصیّت چیست و عقوبت چیست؟ روی دست و پای حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) افتادند که زهراجان! همه‌اش عزا شد. بعد جبرئیل نازل‌شد و گفت: یا زهرا! همین‌که بخواهی این‌شخص زنده‌شود، زنده‌می‌شود. حضرت اشاره‌ای کرد و فوراً زنده شد. صدها یهودی آن‌جا مسلمان شدند. ببینید حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) با چه‌چیزی آن‌جا رفته‌است؟ با ولایت رفته، با یک دنیا معنویّت رفته. تمام این‌ها را جاذبه قرار داد.

چرا این‌قدر شوهرت را اذیّت می‌کنی که این بنده‌خدا، یا دارد یا ندارد، به زحمت بیفتد که یک‌چیزی برای تو بگیرد؟ شخصیّت داشته‌باش! من دو مرتبه تکرار می‌کنم: شخصیّت به یک‌خانه بزرگ و دارایی نیست، شخصیّت این‌است که شما ولایت داشته‌باشید. شخصیّت به این‌است که مطیع باشی. تکامل این‌است.

ما همه‌اش در تکامل خارجی‌ها می‌رویم. اصلاً تکامل خارجی‌ها به‌غیر [از] تکامل ماست. این‌ها اگر کشتی درست کنند، رادیو درست کنند، تلویزیون درست کنند، ماشینِ این‌جوری درست کنند، به هم‌دیگر می‌نازند که ایشان، این‌جور است، ایشان این‌جور؛ این مال بی‌دین‌هاست؛ اما خدا چه می‌گوید؟ من یک جمله دیگر بگویم که شما بدانید این‌ها (عمَر و ابابکر) چقدر خبیث‌اند! خبیث همه‌اش نیش می‌زند. بیشتر ما هم این‌جور هستیم. ما یک خباثت درون‌مان است.

خدای تبارک و تعالی به سلمان، سلام رساند. یک سلمانی که ایرانی است، بچّه اطراف شیراز است، ببینید به کجا رسید؟ پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌فرماید: «سلمان منّا أهل‌البیت» عدّه‌ای بودند از جمله عمر و ابابکر که بُخل‌شان آمد. در مسجد نشسته‌بودند. گفتند: چه کنیم که سلمان را خجالت بدهیم؟ گفتند: سلمان، پدرش ایرانی است، چیزی هم نداشته‌است. در زمان قدیم پدرش مشرک بوده، بیاییم خجالتش بدهیم. بنا کردند از پدرهایشان گفتند. عمر گفت: پدر من، خَطّاب بوده، خَطّاب به معنی شتردار مکّه بوده، دیگری گفت: پدر من اَبوقُحافه، کلیددار خانه‌خدا بوده. از این حرف‌ها [گفتند]. یک‌دفعه به سلمان گفتند: تو هم پدرت را معرّفی کن! گفت: من در سابق مشرک بودم و به‌دست پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) مسلمان شدم، الآن اوّل موحّد هستم. فوراً جبرئیل نازل‌شد: یا محمّد! این‌ها چه می‌گویند که دارند پدرهایشان را به رُخ سلمان یا به رُخ دیگری می‌کشند؟ «إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم»[۳] هر [کسی] که تقوایش بیشتر است، در نزد من عزیزتر است. همیشه این‌ها توسری‌خور بودند. همیشه این‌ها کِنِف بودند؛ اما این‌قدر پُررُو بودند که خودشان را از دست نمی‌دادند. فوراً این آیه نازل‌شد. پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: چه می‌گفتید؟ سلمان گفت: یا رسول‌الله! این‌ها دور من آمدند و گفتند: بیایید از پدران‌مان بگوییم. حالا تو چه می‌خواهی بگویی که من خانه‌ام این‌جور است، من طلایم این‌جور است، سرمایه‌ام این‌جور است؟ آیا دین‌داری؟ آیا ولایت داری؟ آیا دستِ‌دهنده داری؟ آیا مطیع هستی. آیا خدا را اطاعت می‌کنی؟ این حرف‌ها چیست که شما می‌زنید؟

من از دوستی که ادّعای دوستی امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌کند، ادّعای دوستی حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) می‌کند انتظار ندارم در این رویّه باشد. این رویّه خیلی خطرناک است. «إنّ أکرمکم عندالله أتقاکم»[۳] تقوا باید داشته‌باشی! تقوا چیست؟ ولایت. باید پیرو باشیم. اگر پیرو باشی، تو به جایی می‌رسی.

شما حسابش [را] بکن! این اصحاب امام‌حسین (علیه‌السلام) چطور پیرو بودند؟ به کجا رسیدند؟ مطیع امام خودشان بودند. حالا اگر ما دست‌مان به امام‌حسین (علیه‌السلام) نمی‌رسد، دست‌مان به امام‌زمانِ خودمان که می‌رسد. تو خیال کردی خدا، امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را یک‌جایی زندان کرده‌است و جای ایشان یک‌جای محدودی است؟ تمام کُرات عالم در نظر امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. خدا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را طوری خلق کرده که تمام کُرات عالم مدّ نظرش است. چرا ما نباید امام‌زمانِ خود را ببینیم؟ چون، سنخه نیستیم.

من یک‌دوستی داشتم. یک خانه‌ای داشت. اختلافی به‌هم زد و خانه زمینش عوضی بود. همه‌اش امام‌زمان، امام‌زمان کرد. بعد گفت: امام‌زمان! چرا جواب من را نمی‌دهی؟ حضرت به‌صورت شَبَحی به او فرموده‌بود: من دارم دعا می‌کنم [که] خدا محبّت دنیا را از دل شما بیرون ببرد، بعد، من پیش شما بیایم. ببین امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) دارد دعا می‌کند که این مِهر دنیا را از دلت بیرون کند. تو سر تا پایت دنیاست. سر تا پای تو، [محبّت] دشمن مادرش زهراست. چطور تو را بپذیرد؟

من قضیّه آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) را می‌گویم که شما بدانید آدم می‌تواند به چه جایی برسد؟ امام‌حسین (علیه‌السلام) از اوّل به اصحابش گفت [که] کشته‌می‌شوید. خُدعه‌بازی نبود؛ مثل بعضی‌ها که می‌گویند: ما به کجا می‌رسیم؟ نه! به زهیر گفت: ما کشته‌می‌شویم. اگر می‌خواهی بیایی بیا! گفت: به دیده‌منّت دارم.

قضایای زهیر این‌بود: ایشان از مدینه به کوفه می‌آمد. به هوای این‌که دزدها، قافله او را نزنند، یک‌جا که قافله امام‌حسین (علیه‌السلام) چادر می‌زد، او هم چادر می‌زد. یک‌وقت امام‌حسین (علیه‌السلام) پی [دنبال] او روانه کرد. داشت ناهار می‌خورد. یک‌دفعه چنده‌اش [یعنی لرزه‌اش] گرفت. زنش گفت: زهیر! چه شد؟ پسر پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) است. برو ببین چه می‌گوید؟ گفت: چشم. (آدم باید این‌جور به حرف زنش برود؛ نه این‌که موارد خلاف شرع به حرفش برود.) پا [بلند] شد [و] آمد. گفت: ای پسر پیغمبر! چه می‌گویی؟ گفت: زهیر! ما داریم [به] کربلا می‌رویم و کشته‌می‌شویم. اگر طرف ما بیایی، من قول بهشت می‌دهم. گفت: به دیده‌منّت. اجازه بده [که] من بروم [و] به زنم بگویم. ایشان یا برگردد، یا هر جور دلش می‌خواهد عمل کند. پیش زنش آمد. زنش گفت: زهیر! من تو را حسینی کردم. مرا پیش حضرت بِبَر که مادرش زهرا (علیهاالسلام) از من شفاعت کند. او هم آمد. امام فرمود: من قول می‌دهم که مادرم زهرا (علیهاالسلام) تو را شفاعت کند، من خودم تو را شفاعت می‌کنم. حالا زهیر آمد. امام‌زمانِ خودش را اطاعت کرده‌است. من همه‌اش حرفم در اطاعت است. عبادت، ذوق اطاعت است. اگر شما اطاعت کردی، عبادتت فایده دارد. خدا عمر را لعنت کند! گفت: عبادت کنید! تا حتّی گفت: نمازهای نافله را به جماعت بخوانید! همه‌اش در عبادت بود، توی اطاعت نبود. ما هم که اطاعت نمی‌کنیم، پیرو همان [عمر] هستیم؛ یعنی آن قانون را قبول داریم. ما باید این‌را از کَلِه‌مان بیرون کنیم. همه‌اش [دنبال] نماز شب، ذکر، ورد بدو! یک‌وقت خیال نکنید بگویم این عبادت‌ها را نکنید! عبادت کنید! اما عبادت با اطاعت.

حالا من این حرف را می‌زنم که روشن شوید! این‌ها و اصحاب آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) دنبال امام‌حسین (علیه‌السلام) آمدند. اول خیلی زیاد بودند و بیعت کردند. امام‌حسین (علیه‌السلام) در شب‌عاشورا گفت: ای اصحاب من! من بیعت را از دوش شما برداشتم، هر که می‌خواهد برود. مردم فوج‌فوج رفتند، تا این‌که عدّه معدودی ماندند. خودتان بهتر از من می‌دانید. حالا امام فرمود: عباس‌جان! تو هم اگر می‌خواهی بروی، دست خواهرت را بگیر و برو! گفت: برادر! من نمی‌خواهم مدینه را بی [بدون] تو ببینم. من جانم، دینم، فدای توست. تو امام‌زمانِ من هستی. تو جانِ من هستی، تو دینِ من هستی، من کجا بروم؟ هر کدام بلند شدند. بعضی‌ها گفتند: هفتاد دفعه کشته‌شویم و زنده‌شویم، باز جان‌مان را فدایت می‌کنیم. یکی‌دیگر گفت: حسین‌جان! گرگ‌های بیابان ما را بخورد، اگر دست از تو برداریم. حالا که اطاعت کردند، یک‌دفعه امام‌حسین (علیه‌السلام) امر کرد، نگاه کنند! نگاه کردند، دیدند هر نفری یک حوریه دارد که این‌ها را دعوت می‌کند. باز هم این‌ها قانع نبودند. باز سر به زیر انداختند. امام‌حسین (علیه‌السلام) دید این‌ها خیلی خوشحال نشدند. گفتند: حسین‌جان! ما تو را می‌خواهیم. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) یک نظری کرد، دیدند امام‌حسین (علیه‌السلام) جلو است، این‌ها هم پشت‌سر امام‌حسین (علیه‌السلام) هستند. ببین! این‌ها به کجا رسیدند؟

فلان‌آقا، یا فلان‌مجتهد یا فلانی می‌خواهد امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) را ببیند. آرزو دارد ببیند. اگر یک‌دفعه هم دید، برای او یک دکّانی می‌شود که فلانی، امام‌زمانی است. فلانی، عالم رؤیا را سیر کرده‌است. برای آدم یک دکّانی می‌شود؛ یعنی ما طاقت نداریم. من شما را دارم به بالاتر از این حرف دعوت می‌کنم. حالا آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) درباره اصحاب جدّش که مطیع جدّش بودند چه می‌گوید؟ می‌گوید: «السلام علیک یا مطیع لله و لِرسوله. العبد الصالح» پدر و مادرم به‌قربانت!

بابا! بیایید این‌جور بشوید. اگر شما مطیع خدا بشوید! آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) این‌طور دارد می‌گوید. امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به یک غلام‌سیاه حبشی که از جنگل آمده، می‌گوید: پدر و مادرم به‌قربانت! بیایید رشد کنید! والله! رشد، دنیا نیست. به‌دینم قسم! رشد، دنیا نیست. به‌دنیا پشت پا بزنید! دنیا، طوری است که بیشتر از آن قدری که آدم امورش بگذرد و دستش جلوی مردم دراز نشود، وِزر و وَبال است.

حالا ببین امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) درباره این‌ها چه می‌گوید؟ این‌ها به کجا رسیدند؟ آیا به‌غیر از این‌است که این‌ها مطیع بودند؟ آیا به‌غیر از این‌است که مطیع امام‌زمان‌شان بودند؟ بیایید ما هم مطیع امام‌زمان‌مان بشویم! بیایید ما هم آن‌طور شویم!

وقتی جابربن‌عبدالله انصاری سر قبر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمد، یک‌قدری فریاد کشید: حسین‌جان! من با شهدای تو شریکم. عطیّه می‌گوید: جابر! چه می‌گویی؟ این‌ها دستان‌شان جدا شده، سرهایشان جدا شده، جابر می‌گوید: از پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) شنیدم: کسی‌که به عمل قومی راضی باشد، جزء آن قوم است. جابر گفت: من به عمل این‌ها راضی بودم، پس من جزء این قومم. حالا ما باید بفهمیم، یک‌قدری اندیشه داشته‌باشیم، به عمل هر قومی راضی نباشیم. اگر به عمل یک قوم ظالم راضی بودید، جزء آن هستی. اگر من می‌گویم که این‌قدر این‌طرف و آن‌طرف نزن! برای این‌است. یک‌قدری اندیشه داشته‌باش! بیا به عمل قوم امام‌حسین (علیه‌السلام) راضی باش! بیا ما جزء شهدا باشیم. چرا ما این‌طوری هستیم؟

روایت داریم که خداوند تبارک و تعالی می‌فرماید: من قرآن را برای متقی نازل کردم. اگر متقی است، چرا قرآن برایش نازل می‌شود؟ بین ما و علمایمان کسانی هستند که یک‌قدری اندیشه ندارند. خیال می‌کنند خدا قرآن را نازل کرد که منِ گنه‌کار را هدایت کند. خدا می‌گوید: قرآن را برای متقی نازل کردیم. این گیج‌کننده است. متقی که خودش متقی است. چرا؟ چون متقی، قرآن را قبول دارد، متقی، قرآن را اطاعت می‌کند. کس دیگری که نمی‌کند. پس می‌گوید من قرآن را برای متقی نازل کردم.

حالا که حرف آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) شد. من یک‌قدری این حرف را شرح دهم که یک‌قدری بهتر بفهمیم. (من خودم هم می‌خواهم بهتر بفهمم. من خواهشمندم اگر کسی نوار را گوش می‌دهد، اگر عللی [و] خللی دارد، بیاید به خودِ من بگوید. بیایید به‌من بگویید [تا] من کم و زیاد رفعش را بکنم.) آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به ما چه می‌گوید؟ ما باید قدری مطیع باشیم. اگر مطیع امام‌حسین (علیه‌السلام) در آن‌زمان نباشیم، بیاییم مطیع آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) شویم. آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آمادگی دارد. می‌فرماید: من دارم دعا می‌کنم که دنیا از دل شما بیرون برود، من بیایم شما را بپذیرم؛ پس معلوم می‌شود عیب از ماست. معلوم می‌شود اگر ما عیب نداشته‌باشیم، آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) ما را می‌پذیرد. چرا ما این‌جوری شدیم؟ چرا ما این‌جوری هستیم؟

شخصی خدمت حضرت آمد، می‌گوید: یابن‌رسول‌الله! من دلم می‌خواهد شما را زیارت کنم. عربی هستم، یک‌قدری وضعم ناجور است. سختم است. امام فرمود: آیا می‌خواهی جمع ما را زیارت کنی؟ می‌گوید: از این بهتر چه؟ فرمود: در آن‌اطراف، ملاقات یکی از دوستان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) برو! ببین! چقدر این‌ها ما را به مقام رساندند؟ اما آیا من هم دوستِ امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) هستم؟ من چه دوستی دارم؟ من دوستیِ دنیا دارم. او، مِهر دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) در دلش است، این‌شخص می‌رود [و] آن نور را زیارت می‌کند. بشر به جایی می‌رسد که دیدنش، ثواب زیارت دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را دارد. بابا! بیایید این‌طور بشویم که خدا برای دیدن شما، ثواب دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) را بدهد. این فرمایش آقا امام‌صادق (علیه‌السلام) است.

از آن‌طرف هم می‌گوید: یک‌نگاه، به روی ظلمه بکنی، خدای تبارک و تعالی از دست ما خشن می‌شود. من روایتش را بگویم که شما قبول کنید! حضرت‌موسی یک‌دوستی داشت. وقتی موسی به مسافرت رفته‌بود، این دوستش مُرده‌بود. چشم‌هایش را یا کلاغ یا حیوانی خورده‌بود، ساق پایش را هم قدری خورده‌بود. وقتی موسی آمد، گفت: خدایا! مگر این [شخص] مؤمن نبود؟ خدا فرمود: بله! گفت: پس چرا او را حفظ نکردی؟ (موسی قدری غَیور بود، این عیب نیست. قدری اندیشه داشت، می‌خواست بهتر بفهمد؛ چون فرق انبیاء با ائمه‌طاهرین (علیهم‌السلام) این‌است: خدای تبارک و تعالی تمام علوم را به امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) داده‌است. امام، کسری ندارد. تمام علوم را به این دوازده‌امام، چهارده‌معصوم (علیهم‌السلام) داده‌است. به‌غیر از پیغمبر آخرالزمان (صلی‌الله‌علیه‌وآله)، سایر انبیاء باید یا به ایشان وحی یا ندایی برسد، یا خوابی ببینند؛ چون‌که آن‌ها منتظر امرند. اما تمام علوم در قلب و سینه آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است؛ پس این‌را بدانید! اگر من این صحبت را می‌کنم این‌جوری است.) خدا می‌فرماید: این‌شخص به‌خاطر شفاعت یک مؤمن درِ خانه یک ظلمه رفت. [حالا] اگر بخواهد به لقای من برسد، پا و چشمش باید سزایش را ببیند.

یک‌روایتی الآن یادم آمد، این روایت جالب است. خدا دشمنان دین را لعنت کند! خدا بنی‌عباس را لعنت کند! بنی‌عباس آمدند هیاهو کردند، بیایید امام‌حسین (علیه‌السلام) را کشتند. مردم همه کمک کردند. آمدند خلافت را گرفتند. این‌ها از بنی‌امیّه بدتر بودند. بنی‌عباس تمام ائمه ما را کشتند. این‌ها پسر عمو بودند. شما ببینید مِهر دنیا به کجا می‌رسد؟ امامِ خودش را می‌کُشد. این یک‌چیزی تعجّبی نیست. اگر کسی با شما بد شد، یا فحشی به شما داد یا یک توهین به شما کرد. شما اگر اندیشه داشته‌باشی، از او توقّع نداری. شخص به جایی می‌رسد که برای دنیا، امامِ خودش را می‌کُشد، پسر عموی خودش را می‌کُشد. مگر امام‌رضا (علیه‌السلام) را نکشتند؟ مگر موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) را نکشتند؟ خود امام‌حسین (علیه‌السلام) را به‌خاطر دنیا کشتند. اگر یک توهینی به شما شد، شما نمی‌خواهد خیلی ناراحت شوید. این‌ها از برای دنیا این‌جوری می‌کنند. دنیا، پدر و مادر اهل‌دنیاست، او را دوست دارد. شما آمدید می‌گویید من پدر و مادرم را دوست نداشته‌باشم؟ این پدر و مادر من است. چرا دوستش نداشته‌باشم؟ من دوستش دارم. پدر من است، مادر من است.

روایت داریم؛ من بی‌روایت حرف نمی‌زنم، می‌فرماید: دنیا، پدر و مادرش است. خب، پدر و مادرش را دوست دارد؛ اما امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: دنیا پیش پسر ابوطالب، به منزله استخوان خوک در دهان سگ خوره‌دار است. او می‌داند دنیا، چه دنیایی است؟ در جایی دیگری داریم که می‌فرماید: «حبُّ الدنیا، رَأسُ کلِّ خَطیئة» دنیا، کلید همه گناهان است. چه‌چیزی می‌گویند؟ درست می‌گویند. همه‌اش دارد به تو هشدار می‌دهد. می‌گوید: اهل‌دنیا نشو! ما اصلاً گوش نمی‌دهیم. داریم راه خودمان را می‌رویم. فردای‌قیامت هم می‌شود می‌بینیم که این‌طور نبوده و ما مطیع نبودیم.

شخصی خدمت امام‌صادق (علیه‌السلام) می‌آید و عرض می‌کند: یابن‌رسول‌الله! من می‌خواهم ایمانم را به شما ارائه بدهم. می‌گوید: اگر اناری از درخت بچینم و شما بگویید نصفش حلال است، نصفش حرام است، نصف حرام را دور می‌ریزم، حلال را می‌خورم. حضرت می‌فرماید: همین‌است. ما باید این‌طور مطیع باشیم. چرا سلمان «سلمان منّا أهل‌البیت» شد؟ ما باید اندیشه داشته‌باشیم. از چه راهی رفت؟ از چه دری رفت؟ ما از همان در برویم. امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) دارد می‌رود، سلمان پایش را جای پای امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌گذارد. می‌گوید می‌خواهم پایم را جای پایش بگذارم. این‌قدر مطیع است. به کجا می‌رسد؟ پیغمبر می‌فرماید: «سلمان منّا أهل‌البیت» تو هم بیا سلمان بشو!

ائمه (علیهم‌السلام) خودشان گفتند ما نمی‌شوید. خود پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: شما ما نمی‌شوید. خود امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) فرمود: شما ما نمی‌شوید؛ اما سلمان که می‌توانیم بشویم، اباذر که می‌توانیم بشویم. چرا ما برای شکم‌مان این‌طور هستیم؟!

عثمان قدری عسل و روغن و دو تا خیک برای اباذر داد. یک پولی هم توی ظرف گذاشت، به غلامش داد. این غلام هم پدر و مادر داشت. گفت: ای غلام! هر طور می‌توانی این‌را به اباذر قبول‌کن؛ یعنی طوری کن که اباذر قبول کند. اگر قبول کرد، من آزادت می‌کنم. حالا این‌ها را به او داد. دختر اباذر، در را باز کرد، گرسنه بودند، به این‌ها دیگر بیت‌المال نمی‌دادند. (الآن خدا به ما، به‌اصطلاح شیعه‌های مصنوعی، یک عنایتی کرده‌است. آن‌آقا دکّانی دارد، آن‌آقا می‌رود بانک، آن‌آقا کار می‌کند و از کارش می‌خورد؛ یعنی ما تحت بیت‌المال نیستیم. بدانید! آن‌زمان آن‌ها تحت بیت‌المال بودند. هر کسی‌که با عمر یا ابابکر یا عثمان نبود، بیت‌المالش را قطع می‌کردند. بیت‌المالش که قطع می‌کردند، [دیگر] هیچ‌چیز نداشت. این‌که می‌گویند: مقداد دو روز چیز گیرش نیامد، آمد توی کوچه، امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) می‌فرماید: مقدادجان! کجا بودی؟ می‌گوید: خودت می‌دانی. می‌فرماید: دلم می‌خواهد بگویی. می‌گوید: دو روز است [که] چیزی گیر بچّه‌هایم نیامده‌است. می‌فرماید: من یک‌روز است، چیزی گیر بچّه‌هایم نیامده‌است. این‌را بگیر و بستان و برو! پس این‌ها تحت‌نظر بیت‌المال نبودند. بیت‌المال این‌ها قطع شده‌بود) حالا یک خیک عسل، یک خیک روغن داده، یک‌مقدار پول هم به غلامش داده، می‌گوید: این‌را بِبَر که قبول کند تا من تو را آزاد می‌کنم. من فدای دختر اباذر بشوم! فدای خاک کف پایش شوم! آمد و مقداری از این [عسل و روغن] را خورد. اباذر آمده، می‌گوید: دخترجان! این چیست؟ می‌گوید: عسل و روغن است. می‌گوید: [عثمان] این‌را داده که دست از علی (علیه‌السلام) برداریم. دختر انگشت زد [و] برگرداند. من بی‌خودی نمی‌گویم [که] من فدای خاک کف پایش شوم که این‌قدر ولایتش محکم است. گرسنه است، ندارد؛ اما برمی‌گرداند. ما چه می‌گوییم؟! هر چه می‌کنیم، هر چه می‌زنیم، درون شکم ترکیده می‌ریزیم. ما هیچ اندیشه نداریم. حلال شد؟ حرام شد؟ دروغ شد؟ درون شکم‌مان می‌ریزیم. حالا می‌گوید: اباذرجان! اگر قبول کنی، من آزاد می‌شوم. می‌گوید: تو آزاد می‌شوی؛ ولی من بنده می‌شوم. برو به او بده! بگو این‌ها مال مردم است؛ قبول نکرد. چرا ما فکر نمی‌کنیم؟! دنیا دور ما را گرفته‌است، هوا گرفته، هوس گرفته، عشق و محبّت دنیا و زن و بچّه، این‌قدر ما را احاطه کرده که در این فکرها نمی‌رویم.

سابق یک کاروان‌سرا به‌نام کاروانسرای بزّازها بود، (در خیابان آذر است. حالا هم هست.) تجّار این‌جا می‌آمدند. (قم که به این بزرگی نبود.) مردم قم [آن‌جا] جمع می‌شدند. یکی می‌گفت: شما [فلان شهر] می‌روید، قدری برای ما اُرمک بیاور! دیگری می‌گفت: مثلاً چِلوار بیاور! دیگری می‌گفت: مثلاً گاواردین بیاور! این‌ها را می‌نوشتند [و] به تجّار می‌دادند. وقتی آن تاجر می‌آمد، آن [کسی] را که گفته‌بود، اُرمک بیاور! یک‌مقدار نخ [برایش] آورده‌بود. آن [کسی] که گفته‌بود پارچه گاواردین بیاور! یک‌مقدار پشم [برایش] آورده. آن [کسی] که گفته‌بود چِلوار بیاور! یک‌ذرّه پنبه آورده‌بود. ما مانند این [تاجر] هستیم. والله! ما وقتی [به] قیامت برویم، می‌بینیم آن‌جا عوضی بردیم. آن‌چیزی را که خدا و پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) می‌خواهد، ما نیاوردیم. ما آن‌جا خیلی رسواییم! هر چیزی را خدا و امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) به ما دستور داده، ما نبردیم.

قربان‌تان شوم! فدایتان شوم! بیایید یک‌ذرّه اندیشه داشته‌باشید. والله! من دارم مانند امام‌حسین (علیه‌السلام) «هل من ناصر» می‌گویم. بدانید! اگر می‌خواهید گریه کنید، گریه برای توهین به امام‌حسین (علیه‌السلام) بکنید. این گریه‌ها گریه نیست که ما می‌کنیم. ما امام‌حسین (علیه‌السلام) را یک‌آدم غریب می‌دانیم، من نمی‌گویم [که] تو ولایت نداری که جسارت بشود؛ اما در باطنِ من، این ولایت نیست که تو داری. امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد «هل من ناصر» می‌گوید. می‌بیند همه آن‌طرف رفتند و دارند جهنّمی می‌شوند. می‌فرماید: یکی بیاید من را یاری دهد. دارد یکی را از جهنّم نجات می‌دهد. اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) «هل من ناصر» می‌گوید، این‌را [دارد] می‌گوید. تمام ممکنات در اختیار امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) است. تمام ممکنات، امر ایشان را باید اطاعت کند. امام‌حسین (علیه‌السلام) غریب نبوده‌است. هر کسی می‌گوید امام‌حسین (علیه‌السلام) غریب است، نفهمیده‌است. امام‌حسین (علیه‌السلام) قوی است. غریب، توی بدبخت هستی که ولایتت سُست است. آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) آمده [که] مردم را به تکامل برساند و قرآن را پیاده کند.

امام‌حسین (علیه‌السلام) وقتی صحرای‌کربلا آمد، چه‌کار کرد؟ دوازده‌فرسخ زمین را خرید. ببین! خود امام‌حسین (علیه‌السلام) دارد اطاعت می‌کند. آمدند [و] گفتند: حسین‌جان! این زمین [که] قابل ندارد. گفت: این زمین در معرض تاخت و تاز اسب‌ها قرار می‌گیرد و به آن آسیب می‌رسد. سراغ صاحب‌زمین را گرفت تا [این‌که] آمد و از او خرید. ببینید امام‌حسین (علیه‌السلام)، چطور دارد اطاعت خدا را می‌کند؟ ما هم باید این‌جور اطاعت خدا را بکنیم. ما هم باید اطاعت امام‌زمانِ خودمان را بکنیم. حالا آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) این‌جور است.

خب، اگر اطاعت کردی، به جایی می‌رسی. اگر اطاعت نکردی، به کجا می‌رسی؟ ما باید بفهمیم که این‌ها چه‌کار کردند؟ چه‌طوری هستند؟ این زمینی که می‌خواهی بروی [آن‌را] بِخَری، ببین مال کیست؟ چه‌طوری است؟ ابعادش را به‌دست بیاور! نه این‌که زمینی که مجهول‌المالک باشد؛ یا مال بچّه یتیم باشد، را بِخَری. یک‌نفر بود، با من سلام و علیکی داشت. [این‌شخص] در این فکرها می‌رفت، یک‌دفعه می‌رفت یک آب‌انبار می‌خرید. زمین‌های به این‌صورت را می‌خرید. والله! خیلی مال به‌هم زد. یک‌دفعه جوان‌مرگ شد. آخر، مال جمع‌کردن برای ما چه فایده دارد؟! مال جمع‌کردن درست‌است؛ اما خوردنش حساب است، مسئولیّتش حساب است. چرا ما فکر مسئولیّت یک‌کاری را نمی‌کنیم؟ آمد و صبح مُردی. چطور جواب خدا را می‌دهی؟ چه‌چیزی به خدا می‌گویی؟

خدا می‌داند! به‌دینم قسم! من یک‌پاره‌وقت‌ها می‌گویم: خدایا! اگر من را آن‌جا بِبَری و به‌من بگویی [که] چه‌چیزی آوردی؟ می‌گویم: امیدواری به تو را آوردم. من، هیچ‌چیز در دستم نیست. فقط می‌گویم: خدایا! امیدواری به تو را آوردم. من که دارم حرف می‌زنم، خودم، بدبخت‌تر از شما هستم. این‌را شما بدانید. نه این‌که من بخواهم طوری بگویم که از شما بهترم. والله! به‌دینم راست می‌گویم. می‌گویم: خدایا! ما امیدواری به سوی تو آوردیم. من هیچ‌چیز ندارم. آخر، من در مقابل خدا چه بگویم؟ من چه اطاعتی کردم؟ من چه‌چیزی بگویم؟ هر چه گفته بکن! که نکردیم. هر چه گفته نکن! کردیم.

خدا حاج‌شیخ‌عباس تهرانی را بیامرزد! من چندین‌سال خدمت ایشان بودم. من خیلی دلم می‌خواست [به] کربلا بروم. این‌قدر دلم می‌خواست بروم که اصلاً برای زیارت امام‌حسین (علیه‌السلام) دیوانه شده‌بودم. واقعاً دیوانه شده‌بودم. من تقریباً یک پسر داشتم که شش‌ماهه بود. شش‌ماه بود که ما بچّه‌دار شده‌بودیم. شاید یک‌سال بود که زن آورده‌بودیم. آدم که یک‌سال است زن آورده، زن به او علاقه دارد، او هم علاقه دارد. من از بس به هوا و به طاق نگاه می‌کردم، زنم گفت: پا [بلند] شو برو! تو دیوانه می‌شوی. یک‌روز حاج‌شیخ‌عباس به‌من گفت: حسین! گفتم: بله، آقا! گفت: تو کربلا می‌روی، اما ایشان یک مثالی می‌زد. می‌گفت: امام‌حسین (علیه‌السلام) برای شما یک‌نامه داده که این‌طور بکن! این‌طور بکن! تو نامه‌اش را دور انداخته‌ای، می‌خواهی دور قبرش بگردی؟! آیا این درست‌است؟! می‌گفت: زیارتِ با معرفت خوب است. اگر آدم با معرفت برود؛ یعنی امام‌زمانِ خودش را اطاعت کرده‌باشد، [این] زیارت خوب است.

شما هر سال کجا عمره و مکّه می‌روی؟ تو ببین چه پولی داری؟ چه پولی جمع کردی؟ خب، یک‌دفعه [به] مکّه رفتی، دو دفعه [به] مکّه رفتی، بس است. تو ببین! خواهرت، بنده‌خدا، آه ندارد. خب، به او بده! تو برادرت نمی‌تواند زن بگیرد، برایش زن‌بگیر! یکی است که خیلی ثروت‌مند بود، بس‌که زمین و چیز داشت. خانه‌ای داشت، این‌خانه شاید پانصد تومان می‌ارزید. یک بچّه خواهر داشت. بچّه‌ها جمع شدند و گفتند: این [خانه] را به او. بده! ما می‌خواهیم برایش زن بگیریم. گفت: مال زنم است. خدا می‌داند این‌شخص، چقدر زمین داشت. حالا یک‌قدر زمین‌هایش را گرفتند. سکته کرده و توی خانه افتاده‌است. بابا! اگر به او می‌دادی که سکته نمی‌کردی. اگر به او می‌دادی که آن‌ها نمی‌آمدند زمینت را آن‌طور بگیرند. من نمی‌گویم زمین و این‌ها را گرفتند، خوب است یا بد؟ من عقل این حرف‌ها را ندارم. به این‌کارها هم کار ندارم؛ اما می‌خواهم بگویم ما خودمان تقصیر داریم. تو هر سال پا [بلند] می‌شوی [به] مکّه بروی، چه‌کار کنی؟ چه پولی [به] مکّه می‌بری؟ مگر باید آن‌جا آمرزیده‌شوی؟

خدا آقای نجفی را رحمت کند! خدا درجه‌اش عالی است، متعالی کند! یکی از اهل‌علم با من رفیق است. هر سال [به] مکّه می‌رفت. گفت: حسین! امسال که ما پیش ایشان رفتیم، به‌من گفت: حَجّاج! کجا می‌خواهی بروی؟ این‌شخص تکانی خورده‌بود. البتّه تکانش تا درِ خانه بود. دوباره هم رفت. این مرد عالم دارد به تو حالی می‌کند. حَجّاج‌بن‌یوسف [ثقفی] این‌قدر [به] مکّه رفت که به او حَجّاج گفتند. خدا لعنتش کند! آن‌وقت یک زندان درست کرده‌بود که طاق نداشت. هر [کسی] که بمیرد یا هر کاری کند، آن‌جا باشد. این‌چه مکّه‌ای است که او دارد می‌رود؟

من یک مثالی بزنم. خوب است بدانیم که ما چقدر مسئول هستیم. یک‌نفر گویا به‌نام عبدالله جَمّال بود. شترهایش را به هارون‌الرشید می‌داد. موسی‌بن‌جعفر (علیهماالسلام) گفت: جَمّال! آیا تو شترهایت را به هارون‌الرشید می‌دهی؟ عرض کرد: یابن‌رسول‌الله! من شترهایم را که برای معصیت نمی‌دهم. او [به] مکّه می‌رود. امام فرمود: آیا تو راضی هستی، هارون برگردد و شترها و پول اجاره‌اش را به تو بدهد؟ گفت: بله! فرمود: این‌شخص، هر چه گناه بکند، تو هم شریک هستی. جمّال، شترهایش را فروخت. سال دیگر هارون پی‌اش روانه کرد. گفت: شترها را فروختم. گفت: چرا؟ گفت: پیرمرد شدم و نمی‌توانستم این‌ها را اداره کنم. گفت: نَفَس کس دیگری به تو خورده‌است. ببینید! اگر ما بخواهیم ظالمی را تأیید کنیم، آنچه را که ظالم گناه کرده‌است، گردن ماست. عزیز من! بیا قدری ساکت شو! حرف بشنو! ببین امام چه می‌فرماید؟ فرمود: تو شترهایت را برای مکّه می‌دهی؛ اما حاضری ظالم روی زمین باشد. چرا ما اندیشه نداریم؟ ما باید پیرو باشیم. ما باید امر را اطاعت کنیم.

دو نفر از استادهای دانشگاه آمدند و از من سؤالی کردند. گفتند: ما اگر بخواهیم آن‌طور که خدا می‌گوید اشرف‌مخلوقات باشیم، باید چگونه باشیم؟ گفتم: باید دینِ با ولایت داشته‌باشید. گفتند: آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید که دین با جهاد. گفتم: قرآن ابعاد دارد، حرف امام هم ابعاد دارد. ما باید ابعادش را بفهمیم. گفتند: ابعادش چیست؟ گفتم: اگر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) جهاد می‌گوید، درست‌است. پس آیا این‌است که تو یک شمشیر درست‌کنی و اگر جنگی پیش‌آمد؛ یا آقا امام‌زمان (عجل‌الله‌فرجه) آمد، بروی؟ نه! گفتند: پس چیست؟ گفتم: می‌گوید شما حاجت برادر مؤمن را برآوری، انگار که در راه خدا جهاد کردی.

شخصی خدمت پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌وآله) آمد [و] گفت: یا رسول‌الله! من می‌خواهم جنگ بیایم. از اصحاب هم هستم؛ یعنی زن و بچّه‌ای ندارم. یک مادر دارم که به‌من می‌گوید پیشش باشم. حضرت فرمود: فلانی! اگر نیم‌ساعت با مادرت بیتوته کنی، خدا ثواب هفتاد شهید به تو می‌دهد. به این‌ها گفتم: اگر امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید، این‌است که اگر شاربت عرق کند، جزء شهدا هستی. اگر در راه خدا اطاعت کنی، جزء شهدا هستی. این استادهای دانشگاه خیلی خوش‌شان آمد. گفتند: در دانشگاه از این حرف‌ها نیست.

ما باید قدری اندیشه داشته‌باشیم. اگر آقا امام‌حسین (علیه‌السلام) می‌گوید، درست می‌گوید. ما باید یک‌قدری فکر کنیم، اطاعت کنیم. چرا می‌گوید یک‌ساعت فکر کنی، خدا ثواب هفتاد سال عبادت را به تو می‌دهد؟ حرف من این‌است. این‌ها دارند اطاعت می‌کنند. خدا گفته این‌کار را بکن! می‌کند، خدا گفته پدر را نوازش کن! اطاعت کن! می‌کند. خدا گفته صِله‌رَحِم کن! می‌کند. مگر ما می‌خواهیم چقدر در دنیا بمانیم؟! ما خیلی بمانیم هفتاد سال، به‌قول پیغمبر اکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) فرمود: اُمّت من میان شصت و هفتاد سال عمر دارند. همین‌است دیگر؛ اما می‌گوید: ثواب هفتاد سال عبادت را به تو می‌دهد. یک‌ذرّه کنار مادر پیرت، پدر پیرت، یا یک‌دوستی که داری، بنشین!

حضرت می‌فرماید: به مکّه نگاه کنی، به‌قرآن نگاه کنی، به‌صورت یک مؤمن نگاه بکنی، ثواب دارد. یک مؤمن را همراه قرآن می‌آورد. اگر ما در طایفه‌مان یک‌نفر از اولیاء خدا باشد، ولی ندار باشد و مجلسی داشته‌باشیم، او را دعوت نمی‌کنیم. می‌گوییم آبرویمان را می‌ریزد. آبرو چیست؟ آیا آبرو لباس‌های اوست؟ پس من اگر اطاعت می‌گویم، اطاعت این‌است. تو باید این بنده‌خدا را احترام کنی. خدا گفته احترامش کن!

چرا حضرت‌ابراهیم خلیل‌خدا شد؟ جبرئیل نازل‌شده و می‌گوید: یا ابراهیم! یکی از مخلوقین خدا، خلیل‌خدا شد. حضرت‌ابراهیم گفت: این مخلوق کیست که من بروم و نوکرش شوم؟ ببین! می‌گوید من نوکرش شوم. همیشه ما می‌خواهیم به مال و به‌دنیا برای مردم آقایی کنیم. حالا چرا حضرت‌ابراهیم می‌خواهد نوکر شود؟ وقتی جبرئیل گفت که این خلیل‌خداست، من که ابراهیم هستم، می‌خواهم بروم [و] نوکر بنده‌خدا شوم. ببین! چقدر دارد اطاعت می‌کند؟ آن‌وقت خلیل‌خدا می‌شود. این خلیل‌خدا شدن برای چیست؟ برای این‌است که ایشان دارد اطاعت امر می‌کند.

اگر من می‌گویم اطاعت، همین‌است. اطاعت همین‌است که ما ارزش داشته‌باشیم. ما داریم خیلی عوضی می‌رویم. به خیال‌مان اطاعت، روضه است، یا اطاعت، نماز شب است. این‌ها اطاعت نیست، این‌ها عبادت است. بشر با اطاعت به جایی می‌رسد. اگر اطاعت کردی، به جایی می‌رسی. برای اطاعت باید یک‌اندازه هوا و هوست کنار برود. تا آن‌وقت که این هوا و هوس ما را احاطه کرده‌است برای ما قدری اطاعت کردن مشکل است. حالا خدا می‌گوید اطاعت. (من چند دفعه گفتم. این‌که دوباره تکرار می‌کنم به این خاطر است که هر دفعه یک‌حرفی به گوش‌تان خورد، دوباره بخورد، مثل یک زنگی است که بخورد؛ وگرنه می‌دانم این [مطلب] را گفتم. تکرار من [برای] این‌است که اگر گوش دادید، دوباره هم اطاعت به گوش‌تان بخورد، سه‌باره بخورد، تا شما به جایی برسید.) اگر شما اطاعت کردید، به جایی می‌رسید. به کجا می‌رسید؟

من یک‌دوستی دارم، امروز قضیّه حضرت‌عیسی را برای ایشان گفتم. هوا ناجور شد و حضرت‌عیسی خانه یک‌زنی آمد. دید هیچ‌چیز ندارد و این‌ها خیلی ناراحتند. می‌گوید: چرا ناراحتید؟ می‌گوید: من مشکلی دارم. مشکل من این‌است که پسر من، دختر سلطان را مافوق این عمارت دیده‌است، ایشان مریض شده‌است. [عیسی] گفت: إن‌شاءالله درست می‌شود. گفت: فلانی! تو دیگر ما را مسخره نکن! چه‌چیزی درست می‌شود؟ چه‌موقع ما می‌توانیم به دختر سلطان دسترسی داشته‌باشیم؟ صبح، حضرت‌عیسی یک‌مُشت ریگ را در دامان این [پسر] ریخت و [او هم آن‌ها را پیش سلطان] برد. پسر به سلطان گفت: من دختر تو را می‌خواهم. (همه را ولایت به این‌ها [انبیاء] نظر کرده‌است) دو مرتبه ایشان گفت: یک رنگ دیگر بیاور! آورد. خلاصه آمدند و لباس‌های او را عوض کردند و دختر را عقد کردند و به او دادند. وقتی پسر می‌خواست در حِجله برود، به حضرت‌عیسی گفت: پس چرا خودت همچنین هستی؟ گفت: ما به‌جای دیگر اعتقاد داریم. ما از دنیای شما بیزاریم. حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) هم همین جمله را می‌گوید. می‌گوید: من از دنیای شما بیزارم. حضرت‌عیسی هم همان حرف حضرت‌زهرا (علیهاالسلام) را زد. بعد از آن، پسر گفت: پس من هم دنبال تو می‌آیم.

یا علی

ارجاعات

  1. ۱٫۰ ۱٫۱ (سوره المؤمنون، آیه 14)
  2. چوپانی که گله گوسفند یا شتر که متعلّق به دیگران است را می‌چراند
  3. ۳٫۰ ۳٫۱ (سوره الحجرات، آیه 13)
حاج حسین خوش لهجه نابغه ولایت؛ حاج حسین خوش لهجه